رمان آنلاین جیران قسمت بیست ونه

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت بیست ونه 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_بیست_نهم

 

 

 

ننه برخاست خواجه را پى مامامروارید فرستاد و او به عمارت آمده مرا معالجه نموده گفتند مبارک است بار دگر آبستن هستید امّا چون پشت سر هم آبستن شده اید باید مراقبت کنید، چشمى گفته تشکّر کردم. از روز اسم گذارى رکن الدین میرزا که همه ى اهل نظام به خاطر این که امیر توپخانه بود حضور داشتند و چندین خوانچه و شیرینى آورده بودند و امیرنظام سربازهاى کوچک را مشق داده بود و امام جمعه با استخاره نام رکن الدین میرزا را اعلام نموده بود، قبله عالم را ندیده بودم.

 

شب که به عمارت آمد خبر آبستنى ام را به او دادم، قبله عالم دیگر این همه خبر آبستنى عادى شده بود لبخندى زده مبارک بادى گفتند و یک سنجاق سر الماس هدیه دادند. نگران بودم مبادا وجود سه طفل مرا از او دور نماید، کج خلق و پریشان خاطر بودم. در محرم که مراسم شبیه زنانه بود، پسرها را به ننه قندهارى سپرده به مراسم شبیه خوانى رفته بودم که خواجه ها بانگ زدن رویتان را بپوشانید صدراعظم مى خواهد داخل شود، چنان غلغله و هیاهو شد که بیم داشتم طفلم سقط شود.

 

رویم را پوشانده سر برگرداندم صدراعظم را خواجه ها به مراسم شبیه خوانى آورده در نیمکتى براى اجراى مراسم نشاندند. پچ پچ در گرفت، این عمل بسیار تازگى داشت که مردى نامحرم و صدراعظم به اندرون سلطنتى برود. حواس ها مغشوش شده بود، مهدعلیا تشر زده همه ساکت شدند. چند روزى نقل آمدن صدراعظم به اندرونى گرم بود و بازار شایعات داغ. مهدعلیا تکیه ى مخصوصى در بیرون ارگ سلطنتى در نزدیکى سردر باب عالى زده بودند و در آنجا اغلب شاهزادگان قاجارى را به حضور مى پذیرفتند، بدون آنکه احدى از زنان اهل حرم در آن مراسم شرکت کنند. در این ماه محرم چندین آخوند به اندرونى آمده بودند تا ساعت سعد عقد از شیر گرفتن ولیعهد را ببیند و بلاخره تاج الدّوله به میمنت و مبارکى ولیعهد را از شیر گرفتند و ده روز بعد که ولیعهد ناخوش نشد تاج الدّوله همه را در عمارتش به صرف عصرانه وعده گرفت، چه عصرانه اى و چه مهمانى تجملى که نظیرش را باید در قصه هاى پریان یافت.

 

تاج الدّوله چون ملکه ى قصر پریان خود را آراسته بود و نیم تاجى الماس نشان بر سر داشت. ولیعهد با سایر اطفال در حال بازى و جست و خیز بود، چون صفر بود خبرى از دسته نوازندگان نبود. مهمانى با صرف چاى و شیرینى هاى لذیذ به اتمام رسید. بانو را به اندرونى وعده گرفته چند روزى پیش خودم نگاه داشتم، تمام این مدّت نقل قول مهمانى از شیر گرفتن ولیعهد بود که زنان اعیان و اشراف طهران در آن شرکت کرده و دهانشان از حیرت باز مانده بود. روزى با امیرنظام مشغول بازى بودم که آقاباشى جلو آمده گفت مهمان دارید.

 

پرسیدم کیست؟ پاسخى نداده گفتند حجاب بگیرید. برخاسته چادر به سر کردم، رویم را پوشاندم. دیدم خواجه ها با یک مرد به عمارت امیر نظام آمده اند، مرد سر بالا کرد از دیدنش حیرت زده بر جاى خشکم زد. او کسى نبود جز حاجى على خان فرّاشباشى حاجب الدّوله قاتل سنگدل میرزاتقى خان امیرکبیر. حاجب الدّوله با دیدنِ من روى دو زانو نشسته سر بر زمین نهاده گفت نوّاب علیه عالیه، قبله عالم بر من خشم گرفته اند و بیم دارم مرا مورد غضب قرار دهند لکن تا زمانى که از قبله عالم امان نامه نگیرم در عمارت امیرنظام بَست خواهم نشست تا خیالم آسوده گردد.

 

مانده بودم چه بگویم؟ او را مى پذیرفتم خیانت به امیرکبیر بود، نمى پذیرفتم شأن و مقام و منزلت خود را پایین مى آوردم لکن پذیرفته اذن دادم در یکى از اتاق هاى عمارت با خواجه ها اطراق نماید. آغاباشى با تخته هاى چوبى به اتاق محل اقامت حاجب الدّوله رفت و با چکش و میخ چوب ها را در طرفین پنجره به دیوار زد تا مبادا نگاهِ نامحرمِ حاجب الدّوله بر زنان حرم بیفتد. خبر به گوش والده شاه رسیده بود، او چادر بسر متحیّر در معیت سلطان به عمارت امیرنظام آمدند. خواجه در را گشود، والده شاه ساعتى در حضور خواجه با حاجب الدّوله خلوت و گفتگو نمود.

 

ندانستم حاجب الدّوله از چه سبب مغضوب گشته است؟ به ننه قندهارى گفتم امیرنظام و امیر توپخانه را در عمارت خودم جاى دهد. قبله عالم عصرى که اندرونى آمد، نزد او رفته گفتم قبله عالم، جانم به قربانت حاجب الدّوله در عمارت امیرنظام بَست نشسته اند از من خواهش کردند واسطه شوم تا او را از غضب درآورید. قبله عالم کج خلق شده بود، والده شاه نزدش آمده سکوت اختیار گزید. بار دگر گفتم او به عمارت شاهزاده امیرنظام بَست آمده است، اگر او را مورد عفو و رحمت قرار ندهید در واقع شأن و منزلت شاهزاده امیرنظام را زیر سوأل برده اید. قبله عالم لاجرم پذیرفته خواجه را پى حاجب الدّوله فرستاده و او را از غضب در آورد.

 

آغاباشى اندرونى را قورق نمود، زنان حرم به عمارت هایشان رفتند، حاجب الدّوله که خیالش راحت شده بود، امان نامه را گرفته نزد شاه آمده تعظیمى نموده با صداى رسایى گفت خداوند بارى تعالى انشاءالله شاهزاده امیرنظام را در پناه خود سلامت نگاه دارد. سپس برخاسته از اندرونى خارج شد، این عمل حاجب الدّوله مورد خشم مادر ولیعهد گشت زیرا حاجب الدّوله در عمارت ولیعهد بَست ننشسته بود. فردایش در اندرونى چو افتاد چون قبله عالم شیفته ى جیران است، حاجب الدّوله دانسته نزد او پناه رفته است. کم کم ارج و قرب من میان اهل حرم افزون گشت. چیزى به عید مولود همایونى نمانده بود.

 

 

مادام رفعت را به اندرونى آورده دستور دادم زیباترین لباس را برایم بدوزد، براى تولد قبله عالم یک قلم فلزى دستور داده بودم از پاریس خریده آورده بودند. زیرا قبله عالم نقاش و تصویرگرى قهّار بود و با قلم فلزى که بسیار مشکل بود طراحى و نقاشى مى نمود. قلم فلزى را در جعبه ى مخصوصش نهاده، به ننه قندهارى سپردم در جاى امنى محافظت نماید. روز مهمانى خود را آراسته بودم، قبله عالم به مراسم سلام در تخت مرمر کاخ گلستان رفته بودند پس از اتمام مراسم سلام به اندرونى بازگشتند. در میان قیل و قال زنان آرام در گوشش گفتم شب به عمارتم بیا، او دستى بر سبلت ها کشیده لبخندى شیطانى زد که دلم آب شد.

 

شب در اتاق مرصع نشسته قلمدان در دست منتظر شوى بودم، نفهمیدم چه مدّت گذشته غرق در فکر به قلم دان مى نگریستم که دستى بر روى شانه ام باعث شد از دنیاى خیال به واقعیت پرت شوم، از جا جسته فریادى کشیدم. قبله عالم لبخند زنان فرمود جیران چه شده است؟ مدّتى در فکر و خیال بودید. چون نگاهِ مشتاق و تمناى نیازش را دیدم، فرصت را از دست نداده آهسته قلمدان را به او هدیه دادم. قبله عالم با دیدن قلمدان لبخندى زده تشکّر نمود، موهاى افشانم را با ناز با دستم به طرفى زده گفتم شاها جانِ من و پسرهایم به قربانت، مدّتى است در اندرونى چو افتاده است من را بیشتر از سایرین دوست مى دارى و ملکه ى قلب شما من هستم. او لبخندى زده فرمود مبادا گمان بردى غیر از این است؟

 

 

لب ورچیده با گلهاى پیراهنم بازى کرده گفتم امّا گویا چنین نیست. قبله عالم سبب را جویا گشت، گفتم اگر من گمان خطا دارم پس چرا در سلک همسران عقدى شما نیستم؟ فرمود چون قانون شرع اسلام بیش از چهار زن عقدى مجاز نمى داند، گفتم امّا شرع راه حل دیگرى دارد. قبله عالم استفهام آمیز مرا نگریست، خم شده در لیوانى چاى عشق ریخته به دستش دادم گفتم راه حلش طلاق ستاره خانم است زیرا آن سه زن عقدى شاهزاده خانم هستند و طلاقشان صورت خوشى ندارد، امّا ستاره جز عوام است. قبله عالم در حالتى که عصبانیت در بشره اش نمایان بود برخاسته فرمود به چه حقى در مسئله اى به این مهمّى دخالت مى کنید آیا هوس کرده اى به باغ پدرت برگردى؟ دیگر نشنوم از این خزعبلات بگویى، سپس پشت به من کرده از اتاق بیرون رفت. دلم شکست زیرا گمان نمى بردم با وجود سه طفل روزى قبله عالم بخواهد صیغه ى مرا پس خوانده و به خانه پدرم بفرستد.

 

با بغض به قلم دان که بر روى میز بود نگریسته اشکم سرازیر گشت، دیگر مجالى براى من باقى نمانده بود. ولایتعهدى امیرنظام را بسیار دور و دست نیافتنى مى دیدم آن چنان دور که گویى در قله قاف بود همان قدر محال.

 

روز بعد در اندرونى مراسم شبیه امام براى ماه صفر بود و مهدعلیا مهمانى مفصلى گرفته بود که تنها پسرهاى خاقان وعده داشتند. رخت مرتبى بر تن کرده چادر سیاه بر سر انداخته به مراسم شبیه خوانى رفتیم، قبله عالم در میان خیل عظیم بانوان حرمسرا نشسته بودند، ستاره نزدش رفته چیزى در گوشش گفت و قبله عالم لبخند بر لب نشاند. مى دانستم به این زودى عقد من محقّق نخواهد شد، چون امان گل سواد درست درمانى نداشت نمى توانستم از نقشه ها و دسایس صدراعظم مطلع گردم. فکرى در ذهنم نقش بست و خنده بر لبم نشاند، تصمیم گرفتم گلبدن خانم را به عنوان دایه پسر امان گل که نوه ى صدراعظم مى شد به عمارت صدراعظم بفرستم.

 

مادر زنِ صدراعظم فوت شده بود و مراسم ختم آبرومندى برگزار گشته بود. براى عرض تسلیت به عمارت صدراعظم رفتیم، عیال صدراعظم بى هوش و بى گوش کنارى افتاده بود. آهسته به امان گل گفتم گلبدن خانم که سواد دارد و سواد به من آموخته است به عنوان دایه نزدت مى فرستم در حقیقت او مخبر من است پنهانى به اتاق صدراعظم ببرید از روى نوشته هاى صدراعظم خوانده مطالب را برایم مرقوم نموده بیاورید در حمّام خانم به ماه آفرین بدهید، امان گل پذیرفت. این چند روز ماه صفر هر شب مراسم شبیه خوانى و تعزیه خوانى بود و سرگرم بودیم، مهدعلیا هر شب بعد از مراسم تعزیه خوانى قبله عالم را نزد خود برده بساط قمار مهیّا مى نمود و بسته به برد و باخت خلق و خوى قبله عالم تغییر مى یافت.

 

روزى ماه آفرین پیامى از امان گل آورد که صدراعظم و عیالش به سختى راضى شده اند تا گلبدن خانم دایه گردد ولى بلاخره بر اثر اصرار امان گل پذیرفتند. چند روز قبل به گلبدن وظایفش را دقیق شرح داده و از او خواسته بودم هر چیزى در میان رقعه هاى صدراعظم مى بیند برایم در کاغذى جداگانه بنویسد و قول دادم مکتب خانه اى برایش بخرم تا در آنجا کودکان را سواد ملا لغتى بیاموزد. روز پنج شنبه به حمّام خانم رفتم آنجا گلبدن خانم و امان گل را منتظر دیدم، گلبدن خانم گفت بانوى من، صدراعظم نوکر انگلیس است و مراوداتى با سفارت انگلیس دارد در میان رقعه هایش خواندم که دربار انگلیس به او دستور داده است هر تصمیمى قبله عالم در جهت رفاه حال مردم دارد به اطلاع دربار برساند اگر دربار لندن موافقت نمود انجام شود، اگر موافقت ننمود صدراعظم سنگ اندازى کند و خواسته ى شاه تحقق نیابد.

 

به گلبدن خانم گفتم ببین با کدام غلام سفارت بریتانیا رقعه رد و بدل مى نمایند، مى خواستم از طریق غلام سفارت وارد ماجرا شوم. چند روزى بود با قبله ى عالم سر سنگین بودم، او نیز مرا محل اعتناء نمى داد. منتظر اسم غلام سفارت بودم.

 

 

روزى در اندرونى مشغول شیر دادن رکن الدین میرزا بودم دیدم زنان عقدى قبله عالم و سایر زنان که نوه هاى فتحعلى شاه قاجار بودند بدون آنکه به من و سایر صیغه ها خبر بدهند به صورت متحد باهم براى زیارت حرم حضرت عبدالعظیم رفته بودند، ستاره هم میانشان بود. سخت در فکر فرو رفته بودم، دیدم گلبدن خانم به طور ناشناس وارد اندرونى شد او را به عمارت برده پرسیدم چه خبرها در دست و بالت دارى؟ لبخندى زده گفت بانوى من نام غلام سفارت اسد است که رقعه هاى دربار بریتانیا را به صدراعظم داده و جواب گرفته به سفارت مى برد، شادمان گشته سکّه اى زر به او بخشیدم.

 

به ننه قندهارى گفتم به دامادت بگو بپاى اسد شود و عبور و مرور او را زیر نظر بگیرد جوابش را به من بده. چند روزى گذشت دانستم اسد پسر طرلان نامى است که چون تنگدست و در معیشت است کیسه و لیف حمّام مى دوزد و در محله چال میدان در عمارتى عاریه اى و کوچک زندگى مى کند. چادر چاقچور کرده به عمارت طرلان رفتیم، کوبه ى در را به صدا در آوردیم. صداى طرلان پیچید کیه؟ گفتم ننه جان در را بگشا به دنبال کیسه و لیف جهاز عروس هستیم، پس از لختى طرلان که گیسوان سفید و قامتى خمیده داشت در را گشود و پا به داخل عمارت نهادیم او در باغچه کوچک عمارت مقدارى گل کاشته بود ما را به مهمانخانه برد از او چندین کیسه و لیف خریدارى نموده گفتم ننه جان آیا مایلى این عمارت را برایت از صاحبش بخرم تا این سر پیرى آواره ى کوى و برزن نشوى؟

 

چشمان طرلان برقى زده سر را بالا نموده با نگاهى مشکوک مرا نگریست و گفت کیستى و چه مى خواهى؟ گفتم دل نگران مباش من ندیمه ى سوگلى اعلیحضرت همایونى هستم، او ترسیده سجده کرده گفت نمى دانم چه خطایى از من سر زده است مرا عفو نمایید لبخندى زده گفتم تنها چیزى که از تو مى خواهم این است اسد پسرت که غلام سفارت است برایم خبر بیاورد محتواى نامه هاى سفارت را که به صدراعظم مى فرستد چیست؟ رنگ از رویش پرید، به او گفتم ننه برخیز و الساعه کسى را پى اسد بفرست به عمارت بیاید. او برخاسته زینب زن همسایه را با آواى بلندى صدا کرده از او خواست شوهرش مش تقى را پى اسد بفرستد که آب دستش است زمین گذاشته به عمارت برگردد.

 

ساعتى گذشت و اسد شتابان وارد عمارت شد با دیدن ما سر به زیر انداخته قصد خروج داشت که مادرش دستش را گرفته به مهمانخانه آورد. به اسد گفتم من از طرف یکى از همسران اعلیحضرت هستم و باید به ما بگویى محتواى نامه هاى سفارت که براى صدراعظم مى برید چیست؟ او با تغیر گفت هرگز خیانت نخواهم کرد آیا مى خواهى سرم را به باد بدهم؟ از زیر چادرم شیشه ى زهر را درآورده روى فرش گذاشتم.

 

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx