رمان آنلاین جیران قسمت سی و سه

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت سی و سه 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_سی_سوم

 

 

از خوشى دلم غنج مى رفت سر بر شانه ى ستبر و امنِ قبله عالم نهاده آرام به خواب رفتم، در همان ایّام عید خبر فتح خراسان آمد، قبله عالم چندین فوج سرباز براى جلوگیرى از یورش تراکمه و ترکمانان به سرخس و خراسان فرستاده بود و تراکمه که پیش روى مى کردند خراسان را تصرف نمایند با درایت قبله عالم و تیز هوشى او این حمله دفع شد و خراسان از چنگ تراکمه درآمده و خان خوارزم به قتل رسید. بسیار فتح مبارک و میمونى بود، تمام شاهزادگان به دیوانخانه کاخ گلستان مبارکباد آمده بودند. به دستور قبله عالم آتش بازى مفصلى انجام شد، غرق در آتش بازى بودیم قبله عالم چو فاتحى بزرگ وارد اندرونى شد، همگى تعظیم نمودیم و او با رأفت قلب به هر یک از ما زن ها اشرفىِ صورت مبارک که مزین به تصویر صورت قبله عالم بود مرحمت نمودند.

 

اشرفى را برداشته بوسیدم، جلو رفته به قبله عالم مبارکباد گفتم. فردایش به دکّان محمّدحسن جواهرى رفته دستور دادم اشرفى صورت مبارک را به مثل آویز در بیاورد و دورش الماس کار بگذارد. پس از اینکه اشرفى مزین به الماس شد، آن را بر گردن آویخته پس از دادن مزد محمّدحسن جواهرى به اندرونى بازگشتم. شب هنگام که آسمان به سیاهى مى زد قبله عالم شب نزدم آمد. چنان مشعوف بود که فرمود هر چه بخواهى مى پذیرم، سر شانه هاى پیراهنم را شل کرده چشم قبله عالم به گردنبندم افتاد چون اشرفى را چنین زیبا و مجلل دید بسیار خوشش آمده خم شد گردنم را بوسید این بوسه به درازا کشید، آهسته در گوشش گفتم جز سلامتى شما هیچ نمى خواهم امّا چه خوب مى شد اگر من نیز در زمره همسران عقدى شما مى بودم.

 

قبله عالم لختى فکر کرده هیچ نگفت، تا صبح مرا در بغل گرفته خوابید. مدّتى گذشت و خبرى از عقد نشد، نمى دانم چرا ته دلم مى دانستم روزى در سلک همسران عقدى قبله عالم در مى آیم. عیال صدراعظم ناخوش شده بود و ملک زاده خبر ناخوشى اش را به مهدعلیا داده بود، به دستور مهدعلیا همگى براى عیادت از عیال صدراعظم به عمارت صدراعظم رفتیم. پس از حال و احوال از عیال صدراعظم نزد امان گل رفتم، امان گل گفت جز همان جاسوسى صدراعظم براى دربار انگلیس خبر خاصى نیست. عصر صدراعظم به عمارت بازگشت در دالانى پنهان شدم، همینکه صدراعظم به اتاق کتابخانه رفت پشت بندش به دنبالش روان شده وارد اتاق کتابخانه شدم او با دیدنم از ترس رویش به سفیدى گچ شد. جلو رفته گفتم آیا هوس جان دادن به ملک الموت کرده اید؟ او مرا استفهام آمیز نگریست. گفتم قرار ما این بود قبله عالم، ستاره خانم را مطلقه نماید و مرا عقد کند. به جاى من مهرماه خانم دختر فرهادمیرزا را پیشنهاد کرده اید؟ او به زمین افتاد.

 

 

تعظیمى کرده پیشانى به خاک نهاده گفت من کاره اى نیستم دستور والده شاه است و من ناچار به اطاعت، خم شده سر آستین لباده اش را گرفته جلوى گوشش گفتم آیا جانِ تو در دست من است یا والده شاه؟ در انتخاب اینکه به من خدمت کنى یا به والده شاه مخیر هستى امّا انتخاب والده شاه مصادف است با مرگ و بى آبرویى شما. برخاسته گفتم فرصت زیادى ندارید از کتابخانه بیرون رفتم. فردایش نزد اسد و ننه طرلان رفتیم از اسد خواستم صدراعظم را بپاید و خبر بیاورد، مدّتى گذشت ننه قندهارى گفت اسد پیغام فرستاده که حامل خبرى مهمّ است.

 

به عمارت اسد رفتیم، او با دیدن من چندین رقعه به دستم داد که صدراعظم از خیانت خان خوارزم مطلع بوده است لکن در گفتن به قبله عالم اهمال نموده است. رقعه را گرفته چندین سکّه طلا به اسد دادم به ننه قندهارى گفتم پیامى به صدراعظم بفرستد تا غروب نشده به عمارت گلبدن خانم بیاید. صدراعظم با نظام الملک پسرش پریشان خاطر به عمارت آمدند، بى هیچ حرفى رقعه را روى میز گذاشته گفتم این رقعه براى عزل و قتل شما کافیست. صدراعظم لرزان خم شده تمنا نمود تا رقعه را به قبله عالم نشان ندهم، برخاسته گفتم تو مردى سیاستمدار هستى مى خواهم سیاست شما را با چشم خود نظاره باشم منتظر هستم ببینم چه مى کنید؟

 

این گوى و این میدان، پشت به صدراعظم از عمارت بیرون رفتم. شب به قبله عالم گفتم آیا مى دانى صدراعظم بر علیّه شما است؟ فرمود چطور؟ گفتم در عمارت سلطان خانم انجمن مخفى و سرى دارند و من جاسوسى فرستاده ام آنها هم چنان اخبار ایران را به دربار بریتانیا مخابره مى نمایند. قبله عالم سخت در فکر فرو رفت، فردایش با عتاب صدراعظم را به اندرونى فرا خواند و از او باز خواست نمود.

 

روز بعدش خواجه صندوقى خاتم کارى به عمارت آورد در صندوق را گشودم داخلش پارچه مخملى سرخ رنگ بود پارچه را کنار زده با دیدن سرویس جواهر الماس و یاقوت آبى رنگ دهانم از حیرت باز ماند، کنارش رقعه اى بود به خطر صدراعظم نوشته بود: “اطاعت مى شود.” لبخندى بر لبم نشست.

 

اهرم فشار را زیاد کرده بودم و هر شب از صدراعظم نزد قبله عالم بد گویى مى کردم به طورى که محض خاطر من و شرایط آبستنى ام قبله ى عالم با صدراعظم از راه عناد درآمده بود. چنان میانه آنها برهم خورده بود که مدّت ها نقل محافل طهران و اکناف بود. قبله عالم براى اینکه خاطرم مکدر نگردد مرا به همراه مهدعلیا به عمارت نیاوران برد، مهدعلیا در نیاوران همین که قبله عالم به شکار رفت نزدم آمده با لحن چاپلوسى گفت آیا کم و کسرى دارید؟ هر چه نیاز دارید به من بگویید. رویم را برگرداندم گفتم خیر زیر سایه اعلیحضرت همه چى دارم.

 

 

مهدعلیا انتظار این کم محلى از جانب مرا نداشت، با ابروانى درهم به اتاق شاه نشین اندرونى رفت. پس از بازگشت به طهران، تاج الدّوله که مادر ولیعهد بود از ترس اینکه مبادا رابطه ى من و مهدعلیا حسنه گردد و او پسر مرا بر مسند قدرت بنشاند مهمانى بزرگ و پر خرجى گرفته والده شاه را مهمان کرده بود، در این مهمانى هیچ یک از زنان قبله عالم وعده نداشتند.

 

در این مدّت قبله عالم با صدراعظم سر سنگین بود و دستور داده بود انجمن مخفى عمارت سلطان خانم منحل گردد و براى این خوش خدمتى به من نیم تاجى الماس صورتى که از غنایم نادرشاه افشار از هندوستان بود مرحمت نمود، زیبایى الماس ها طعنه به ماهِ شب چهارده مى زد و نفس بیننده را در سینه حبس مى نمود. قبله عالم براى تمدد اعصاب پس از اینکه فتنه ى شاهزادگان قاجارى را در نطفه خفه نموده بود، عازم لار و افجه شد. چون آبستن بودم کالسکه سوارى بر من غدقن شده بود و من نتوانستم ملتزم رکاب همایونى باشم، سفر به درازا کشید و دل تنگى از دورى قبله عالم برایم هوش و حواس نگذاشته بود.

 

از شدّت دلتنگى در رقعه اى براى قبله ى عالم نوشتم اگر قبله عالم به افجه برود، من خودم را خواهم کشت و تریاک خواهم خورد. خواجه پیام مرا با چاپارى به لار فرستاد، روز بعدش با رقعه همایونى نزدم آمد و گفت قبله عالم دستور دادند شما را سوار تخت روان کرده به افجه ببریم. ننه قندهارى مرا مانع گشت امّا از آنجایى که انسان اگر اراده کند مى تواند کوه را جابجا نماید من نیز اراده کردم با اینکه پا به ماه بودم خطر کرده نزد قبله عالم بروم. اسباب و اثاث مرا خدمه جمع کردند، دستور دادم مامامروارید نیز همراه ما به لار بیاید. روز موعود پسرهایم به همراه ننه قندهارى و ماه آفرین و ماما مروارید سوار کالسکه شدند به سمت افجه به راه افتادیم.

 

بعد مسافت و آبستنى من سفر را برایم سخت کرده بود به طورى که امانم را بریده بود، وقتى به اردوى همایونى رسیدیم از خوشحالى از تخت به زیر آمده و مدّتى به سختى قدم زده به چادر رفتم. خبر رسیدن من به گوش قبله عالم رسیده بود، او به چادرم عیادت آمده با دیدنم لبخندى زده فرمود گمان نمى کردم سختى راه را به جان بخرى تا مرا ببینى، جلو آمده بند موهایم را باز کرده و دسته اى از موهاى مرا که بوى عطر بنفشه مى داد در دست گرفته به بینى برده بوئید. نگاه بى قرارش هزاران حرف ناگفته داشت، از شدّت حرارتى که بر او با دیدن من غلبه کرده بود طاقت از کف داده از چادر بیرون رفت. چند روزى در افجه گذشت و من بى حرکت در حال استراحت بودم، تا اینکه دستور کوچ براى چند روز دیگر آمد. ناگهان درد بزرگى وجودم را در گرفت.

 

 

از شدّت درد نفسم از سینه بیرون نمى آمد، ننه قندهارى که وضع را چنین دید شتابان پى مامامروارید رفت. ماما پس از معاینه من گفت این درد، درد زایمان است. امروز موعد زایمان شما فرا رسیده است، خبر به گوش قبله عالم رسیده بود پشت چادر ایستاده به خواجه ها عتاب کرد دور و برم را خلوت نموده تا به سلامتى بارم را بر زمین بگذارم.

 

باورم نمى شد در افجه و در دشت باید فارغ مى شدم، خدا را شکر کردم که در طهران و در اندرونى تنها نیستم بلکه اینجا پیش قبله عالم هستم. با کمک مامامروارید و ننه قندهارى منتظر بیرون آمدن طفل بودیم هر چه فریاد مى زدم طفل بیرون نمى آمد تا عصرى درد به درازا کشید و کلافه شده بودم دعا کردم اگر به سلامت بارم را زمین بگذارم براى عید اضحى که نزدیک بود چندین قربانى ذبح نموده میان فقرا تقسیم نمایم. گوش به صداى بلندِ آغاباشى داده بودم که تکبیر مى خواند، آرامش به دلم راه یافت بلاخره با حول و قوه الهى طفل با مهارت و زبر دستى مامامروارید به دنیا آمد. بر اثر تعریق زیاد پیراهنم خیس شده به تنم چسبیده بود، ننه موهاى خیس عرقم را کنارى زده طفل را که دخترکى زیبا با چشمانى مخمور بود به دستم داد.

 

او را بوسیده سرمستِ بوىِ عطرِ تنش شدم صداى گریه هایش چادر و صحراى افجه را در نوردیده بود، آرام او را به دست ننه دادم تا در تشت طلا بشورد و لباس تنش کند. خوشبختانه ننه البسه طفل را با درایتى که داشت در صندوق گذاشته آورده بود، تن و بدن مرا نیز با حوله تمیز مرتب کرده رخت تمیز بر تنم نمود.

 

قبله عالم پا به درون چادر گذاشت با دیدن طفل با نگاهى شادمان مرا نگریست و فرمود جیران جان بسى خوشحالم که خداوند از دامان شما دخترى به من عنایت فرموده است زیرا بسیار مایل بودم دخترم شبیه شما باشد و اینک به آرزویم رسیده ام و جقه جواهر نشانى که بر کلاه داشت کنده بر روى قنداق دخترم گذاشت.

 

کم کم مهدعلیا و اهل حرم براى تبریک و شادباش نزدم آمدند، دخترم را شیر داده دستور دادم امیرنظام و امیر توپخانه را به چادر بیاورند. امیرنظام با دیدن خواهر کوچکش گمان کرد عروسک است و او را طالب گشت با دادن نقل قندى فکرش را به بیراهه کشاندم. قرار بود براى عید اضحى به عمارت نیاوران برویم، قبله عالم به جهت اینکه من آسوده باشم رفتن به نیاوران را موقوف نمود. سابقه نداشت براى اعیاد در صحرا باشد لذا به خاطر آرامش خیال من عید اضحى را در صحراى افجه سلام عام نشست، این عمل قبله عالم باعث شد عشق او به من سر زبان ها بیفتد. همان روز خواجه ها چندین گوسفند ذبح کرده میان فقراء و مساکین تقسیم نمودند.

 

 

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx