رمان آنلاین جیران قسمت سی و شش
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_سی_ششم
قبله عالم بدون ولیعهد مانده بود درصدد این بود تا یکى از پسرانش را ولیعهد نماید، رأى او با مظفرالدین میرزا پسر شکوه السلطنه بود، والده شاه نیز با او هم رأى بود امّا قبله عالم هنوز تصمیمش را قطعى نگرفته بود. مولود خبر آورد که والده شاه درصدد تدارک تشریفات انتخاب ولایت عهدى است، نگران بودم این فرصت به راحتى از دستم برود.
دست به کار شده رقعه ى عاشقانه ى عین الملک به ملک زاده را از سرداب درآورده به دست گلبدن خانم سپرده گفتم طورى جا سازى کند که نظام الملک شوهر ملک زاده رقعه را بخواند. او رقعه را در میان پارچه هاى نبریده ملک زاده قرار داد، امان گل شایعه ساخت انگشترى الماس نشانم را خدمه عمارت به سرقت برده اند. نظام الملک دستور تفتیش عمارت را داد، چون صندوق ملک زاده را گشودند انگشترى را نیافتند لذا رقعه را یافته به دست نظام الملک دادند. خواندن محتویات رقعه و سخنان عاشقانه عین الملک همانا و کتک زدن ملک زاده و پیچیدن خبرش میان مردم همانا، خبر به گوش مهدعلیا رسیده بود او خشمگین شده نظام الملک و ملک زاده را به اندرونى فرا خواست. انتقامم را به نحو احسن بى آنکه پایم گیر باشد گرفتم، باید اندکى از سوزِ دلم به خاطر خیانت صدراعظم کاسته مى شد.
قبله عالم از این پیشامد خشمگین شده بود، مهدعلیا با سیاستى که داشت میان زن و شوهر صلح برقرار کرده آنها را با خود به قصر نیاوران مهمان برد. امان گل را در حمّام خانم دیدم، تفصیل را از او جویا شدم گفت صدراعظم در مرز فجاه است که آبروى عروسش در میان اهل شهر رفته است. مدّتى گذشت و بار دیگر شاهزادگان قاجارى به قبله عالم فشار آوردند تا ولیعهد را مشخص نماید، دیگر درنگ جایز نبود وقت رو کردن تاسِ بازى بود. به سرداب رفته آن رقعه ى مهمّ را که صدراعظم از جریان ترور قبله عالم توسط بابى ها مطلع بود را برداشته به ننه قندهارى گفتم به صدراعظم بگو در عمارت گلبدن خانم حاضر باشد اگر امتناع نمود بگو جیران رقعه ى مهمّى دارد که سرت را به باد مى دهد.
ننه قندهارى رفت و عصرى برگشت گفت صدراعظم قبول نکردند لذا من به ایشان گفتم این بار پاى جانِ شما وسط است، ترسیده پذیرفتند تا فردا به دیدار پنهانى شما بروند. از آنجا که بیم آن داشتم مهدعلیا نیرنگ کند و از محل ملاقات قبله عالم مطلع باشد، به عمارت دختر ننه قندهارى رفته گفتم صدراعظم را به محض اینکه به عمارت گلبدن خانم رسیده سوار کالسکه کرده به عمارت دختر ننه قندهارى بیاورند. صدراعظم داخل تالار شد، براى اوّلین بار پیچه و نقاب را برداشتم او که محو زیبایى من شده بود، زبانش گرفت بى هیچ حرفى یک راست رفتم سر اصل مطلب، رقعه را درآوردم.
صدراعظم خود را از تک و تا نینداخت و رقعه را برداشت با خواندن متن رقعه چشمانش چنان گشاد شد که گفتم عنقریب از کاسه در خواهد آمد، شتابان رقعه را از دستش بیرون کشیدم تا مبادا آن را پاره کند. صدراعظم از صندلى به زیر آمده کلاه صدارت و قلم آن را در آورده زیر پایم گذاشت و گفت هر آن چه شما بخواهید بى بر و برگرد بدون هیچ مخالفتى انجام مى دهم، در آرامش از تنگ روى میز شربت بهار نارنج در گیلاس تراش خورده ریختم و آن را جرعه جرعه سر کشیدم در حالى که باقى مانده ى شربت را در گیلاس تکان مى دادم با نگاهى از سر کبر و غرور او را نگریسته گفتم مى خواهم محمّدقاسم میرزا امیرنظام به منصب ولایتعهدى برسد.
او هراسان سر را بالا آورده گفت ممکن نیست، برخاسته گفتم پس متن وصیّت نامه ات را امشب حاضر کنید. قدمى راه رفتم صدراعظم به همان حالت سجده پایین چادرم را از پشت گرفت و گفت اجازه بدهید در آرامش و با صبر انجام مى دهیم. گفتم شنیده ام رأى والده شاه و قبله عالم با مظفرالدین میرزا است باید رقعه اى از حکیم ادوارد یاکوب پولاک نمساوى بگیرید که مظفرالدین میرزا خلط دماغ دارد و مناسب این منصب خطیر نیست. برخاسته پیچه انداخته به اندرونى بازگشتم، چند روزى گذشت شبى با امیرنظام و امیرتوپخانه و خورشیدکلاه نزد قبله عالم رفتیم که در بالاخانه ى حوض اندرون نشسته مشق خط مى کرد، امیرنظام به پدر چندین باقالى پخته داد و با ادب مثال زدنى آرام کنارش نشست.
نگاه قبله عالم به او حاکى از رأفت و قلوب بود، مهر نگاهِ پدرانه اش خنده بر لب امیرنظام آورد. همان لحظه آغاباشى آمد رقعه دعوت صدراعظم را آورد که قبله عالم و اهل حرم را ناهار در عمارت نظامیه که تازه ساخته بود وعده گرفته بود. روز مهمانى به حمّام رفته تنبان خاراى دریایى زنگارى که دورش ملیله یراق بود به همراه ارخالق ترمه ى هفت رنگ، چهارقد سفید. پیراهن سفید، سر دست سیاهک فرنگى بر تن کرده به سوى نظامیه به راه افتادیم. وقتى به نظامیه رسیدیم از دیدن عمارت که اقتباسى از عمارت بهشت آئین اندرونى بود حظ وافرى بردم، طرفین عمارت درخت و باغچه بود.
صدراعظم جلو آمده تعظیم نمود، با قبله عالم به طبقه بالاى عمارت رفته قلیان کشیدند. عصرى پس از اتمام مهمانى که با ساز و نواز بود به سوى اندرونى مى رفتیم، شیرین کنیزِ صدراعظم پنهانى رقعه اى زیر پایم انداخت. به بهانه پوشیدن کفش خم شده رقعه را برداشته زیر آستین لباسم پنهان نمودم. دل توى دلم نبود بدانم چه شده است؟ به محض رسیدن به اندرونى رقعه را گشودم کاتب نوشته بود حکیم پولاک تجویز خلط دماغ براى مظفرالدین میرزا نموده اند. عمارت نظامیه طهران است.
از شنیدن این خبر بسى مسرور و شادمان گشتم، شب هنگام قبله عالم کسل خیالى به اتاق مرصّع آمد. سبب پریشان احوالى او را جویا شدم فرمود حکیم پولاک در رقعه اى مرقوم نمودند که مظفرالدین میرزا خلط دماغ دارند و مناسب براى منصب ولایت عهدى نیستند شاید پسر گلین خانم را به ولایتعهدى برسانم. لبخندى زده گفتم همین پسرک کوچک شش ماهه را؟ او مرا نگریست فرمود جز او کسى را مناسب نمى دانم زیرا هم مادرش قاجاریه است و هم از همسر عقدى است.
گفتم جانم به قربانت آیا مى خواهى رسواى خاص و عام شوید؟ این همه پسر دارید که از او مناسب تر هستند. قبله عالم پس از لختى فرمود اگر مظفرالدین میرزا خلط دماغ هم نداشته باشد مایل نیستم او را بر تخت سلطنت بنشانم زیرا از پدربزرگش فتح الله میرزا شعاع السلطنه دلخوشى ندارم به ننه قندهارى گفتم امیرنظام را با کاغذ نقاشى که کشیده بود به اتاق بفرستد، پس از آمدن امیرنظام نقاشى او را به قبله عالم نشان دادم او لبخندى زده فرمود جیران جان ماشاءالله امیرنظام نقاش ماهرى است و به من رفته است.
نگاهِ پر مهرى به او انداخت و چشمانش جرقه اى زد، از امیرنظام تعریف کردم که پسرى بى بدیل و بینظیر است و لَلَه اش از او کمال رضایت را دارد. قبله عالم لبخندى زده فرمود همین طور است. چند شب گذشت و شبى در مجلس شورى صدراعظم پیشنهاد ولایتعهدى امیرنظام را مطرح نمود، قبله عالم به جهت اینکه مرا عقد نداشت مخالفت نمود. شاهزادگان قاجارى و رجال با تطمیع صدراعظم همگى امیرنظام را انتخاب کردند. قبله عالم پس از چند شب تفکّر روزى مرا به خوابگاه وعده خواست، وقتى پا به درون اتاق گذاشتم بى هیچ حرف و حدیثى مرا سخت در آغوش فشرده پیراهن از تنم کند و عمل عشق بازى را با شور و حرارت گذراند. سپس بر روى تخت نشسته نگاهى عاشقانه بر من افکنده فرمود فردا صبح در تالار خوابگاه با چادر و روبنده حاضر باش.
حس خوبى داشتم پرسیدم چه کسى را قرار است ببینم او آهسته لپ صورت مرا کشیده هیچ نگفت. روز بعد حمّام واجب شده بودم، پس از استحمام رخت بر تن کرده عطر بنفشه به خود زده با چادر و روبنده به تالار خوابگاه همایونى رفتم. آنجا قبله عالم را بر روى صندلى مطلا منتظر خود دیدم، جلو رفته نزدش نشستم. پس از لختى خواجه در را گشود و میرزاعبدالغفار منجم باشى داخل تالار شد، پس از سلام و تعظیم بر روى صندلى نشسته و به دستور قبله عالم ساعت سعدى براى عقد مشخص کرد. آهسته گفتم اعلیحضرت عقد چه کسى؟ نگاهى عاشقانه بر من انداخت و از تورى پشت روبنده چشمانِ شوخش را دیدم با صداى بلندى فرمود عقد نوّاب علیّه عالیه جیران خانم فروغ السلطنه. نفسم حبس شد.
دانستم قبله عالم امروز تصمیم گرفته است هم مرا عقد نماید و هم ملقب به لقب فروغ السلطنه گشتم، منجم باشى ساعت سعد عقد را معین نمود و قرار شد ده روز بعد مراسم عقد به میمنت و مبارک انجام شود. همان روز آخوند خبر کرده ستاره خانم تبریزى را مطلقه نمودند، ستاره خانم پس از طلاق درخواست کرد از اندرونى خارج گردد و گفت مایل نیستم صیغه ى اعلیحضرت بمانم.
قبله عالم پذیرفت و ستاره خانم همان روز که مطلقه شد اسباب و اثاث اش را جمع نموده پس از وداع با اهالى حرمخانه از اندرونى با همه قصه هاى تلخ و شیرینش وداع کرده و به سوى سرنوشت جدیدى رفت. والده شاه متغیر شده و با عتاب با قبله عالم سخن راند شگفتا قبله عالم بى توجه به والده شاه دست در شانه هایم انداخته فرمود از امروز جیران خانم توسط ما به موجب فرمانى ملقب به فروغ السلطنه گشتند. اهالى حرمخانه بهت زده یک یک جلو آمده عرض تبریک و تهنیّت نمودند. آن روز در تمام عمرم عجیب ترین روز بود، هم به خواسته ام رسیدم هم داراى لقب گشتم. در این بین به کار دنیا ماندم که آن شب من خوشحال ترین زن اندرونى و ستاره غمگین ترین بود.
فردایش چاپارى پى بانو فرستادم و خبر عقد را به گوشش رساندم، بانو و خواهرم عصر نشده به اندرونى آمدند چنان مرا تنگ در آغوش فشرد و گریست که من نیز از شادى با او همراه شدم. این مدّت دستور دادم خیاطى زبده به نام مادام کتى که از فرانسه آمده بود با پارچه هاى فرانسوى لباسى نقده دوزى به همراه مادام رفعت برایم بدوزند، حلیمه خاتون مشاطه نیز با دستیارش به عمارتم آمده بودند.
چند روز قبل از عقد با قبله عالم به خزانه سلطنتى رفتیم و از خزانه یک سرویس جواهر الماس و زمرد که از غنایم نادرشاه افشار از دربار هند بود قبله عالم براى عقدکنان به من مرحمت نمودند. در این ایّام والده شاه از شدّت حسد در بستر بیمارى افتاده بود و قصد نداشت در عقدکنان شرکت کند.
قبله عالم دستور داده بود عمارت طنابى را خدمه تنظیف نموده و سفره ى عقدى از ترمه سوزنى با کاسه هاى مرصّع جواهرنشان مزین به یاقوت و زمرّد که براى دربار جلال الدین اکبرشاه بود بیارایند همه چیز مهیّاى عقدکنانى با شکوه و جلال بود، خواجه ها رقعه هاى دعوت را میان مهمانان سرشناش و شاهزادگان قاجارى پخش نموده بودند. یک روز قبل از عقد به میمنت و شکرگزارى این اتفاق فرخنده به زیارت شاهزاده عبدالعظیم رفتم. براى اولادم نیز رخت فرنگى دست دوز ابتیاع نموده بودم، شب عقدکنان تا سحر سر در سینه ى ستبر قبله ى عالم از خوشى ابیاتى چند از حافظ براى قبله عالم خواندم. قبله عالم که از شوق من سخت به خنده افتاده بود مرا در آغوش فشرد.
روز عروسى به حمّام چهار حوض اندرون رفتم از همان صبح بساط ساز و آواز به راه بود، پس از استحمام در حمّام بلورین قصر که بى شباهت به یک مجلس عروسى نبود از آنجا بیرون آمده حلیمه خاتون مشاطه چیره دست دربار عثمانى مرا به نکویى آراست، موهایم را با لوله داغ فر زده، بر ابروانم وسمه و بر چشمانم سرمه زده صورتم را سرخاب سفیداب کرده و پودرى چرب به رنگ سرخ بر لبانم زد. وقتى خود را در آینه دیدم بسى مشعوف گشتم خوشحالى از طالع سعدم در چهره ام نمایان بود. لباس نقده دوزى خود را که پارچه اش به رنگ سفید و نقره اى بود بر تن کرده نیم تاجى از الماس بر سرم گذاشته، سرویس جواهر را بر سینه، گوش و دستم آویخته منتظر بچه هایم بودم. آن چه در این میان بر خنده و شادمانى ام افزود لباس خورشیدکلاه بود که پیراهنى نقده دوزى از بریده پیراهن من بود.
امیرنظام و امیرتوپخانه ارخالق ترمه سوزنى بر تن کرده بودند، به سوى عمارت طنابى به راه افتادم خدمه و کنیزها در حیاط با دیدنم کل کشیده و بر سرم گلبرگ پرپر شده گل رز ریختند. به شاه نشین آیینه کارى تالار طنابى رفتم بر روى صندلى طلاى محمّدشاهى که بسیار شهره بود نشستم سفره ى عقدم از جواهرات مرصّع برق مى زد. دسته ى گوهر و بنفشه شروع به نواختن کردند، خواجه در را گشود و قبله عالم داخل تالار شد با دیدنش دلم ضعف رفت او ارخالق ترمه سوزنى به رنگ قرمز با دکمه هاى طلا بر تن داشت و بر روى کلاهش جقه الماس پنج پر آویزان شده بود. کمربند جواهر نشانى بر کمر بسته و شمشیر مرصّع جواهر آویخته بود. زنان همگى به پایش برخاستند، او با تأنى و طمأنیه جلو آمد و کنارم نشست. آرام در گوشم نجوا کرد جیران فروغ السلطنه جانم بسى زیبا و خواستنى شده اید، از شرم و لذّت گونه هایم گل انداخت.
ملاابوطالب روضه خوان وارد اندرونى شده با چشمانى بسته در اتاقى دیگر نشست، بانو و خواهرم به همراه خاله و عمه ها و اقوامم حاضر بودند. آخوند پس از کسب اجازه از قبله عالم مى خواست خطبه ى عقد را جارى کند که خواجه در را گشود از بیم آنکه عقد برهم بخورد ته دلم خالى شده بود، در باز شده مهدعلیا وارد شد. او که قصد آمدن نداشن با کج خلقى کنار گلین خانم نشست، قبله عالم با نگاهى جدى او را نگریست. مجدد به آخوند اذن داد صیغه را بخواند، آخوند شروع به خواندن خطبه عقد نمود پس از سه بار خواندن همگى منتظر بله من بودند نگاهى عاشقانه به قبله عالم انداختم، او که دید بله نمى گویم با نگاهى شوخ مرا نگریست از جیبش النگوى طلاى میناکارى شده درآورده بر دستم انداخت بلاخره سینه صاف کرده با صدایى رسا و با صلابت که حاکى از عشق و شوریدگى بود بله گفتم.
@nazkhatoonstory