رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۳۶تا۱۵۰ 

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۳۶تا۱۵۰ 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری

 

#۱۳۶

نیاز با لب و لوچه ای آویزون و شونه هایی افتاده راه افتاد سمت هتل آریا بهتر از
هر کسی میدونست نیاز تا چه حد بدش میاد که با اون تنهایی باشه اونم بدون این که امیر
حضور داشته باشه… بهش حق میداد توی این ماجراها نیاز قربانی اصلی بودو بیشتر از
همه ضرردیده بود طول میکشید تا خودشو جمع و جور کنه
ممکن بود یه سال …دوسال …سه سال …یا سی سال طول بکشه
آروم پشت سرش گام بر میداشت نیاز وارد اتاقش شد خواست درو ببنده که گفت
-تا ده دیقه دیگه آماده باش
نیاز سری تکون دادو درو بست وارد اتاق شدو به در تکیه زد
-حالا چه غلطی بکنم آخه ….از استرس می افتم غش میکنم میگه هنوزم درگیر
رویای منه
دستی به صورت تب کردش کشیدو رفت سمت چمدونش هنوز لباساشو تو کمد
نچیده بود همه لباسارو ریخت رو تخت و در مونده نگاشون کرد باید چی میپوشید تا بهتر از
نیلا بشه
تو دلش اعتراف کرد نیلا خیلی جذاب تر و خوشگل تر از اون بود و رفتارشم معقول
بود تقریبا نمیشد هیچ عیبی روش گذاشت دست بردو کت چرمی مشکی رنگشو برداشت
که فوقالعاده اسپورت و شیک بود و ساقاش تا وسطای ساق دستش بودو از جلو دوتا سه تا
دکمه داشت دامن کوتاه مشکیشم پوشیدو جلوی آینه ایستاد لباسش خوب بود ولی یقه
بازش و یکمم کوتاهی دامن اذیتش میکرد وگرنه فوق العاده شیک و خوشگلش کرده بود
پوفی کشیدو گفت
-فدا سرم یه شبه دیگه نشست جلوی میز آرایش ریملشو برداشت و افتاد به جون
مژه هاش اونقد کشید که مژه هاش با مژه مصنوعی مو نمیزد رژ سرخشو تجدید کرد
سرخی رژ با لباسای مشکیش خیلی تو چشم بود موهاشو باز کردو شونه کرد وقت برا
مو صاف کردن و این جورچیزا نبود از طرفیم چیز خاصی همراه خودش نیاورده بود برا همین
کمی واکس موزد وبیخیالشون شد

کفشای پاشنه بلند مشکیشو پوشیدو از اتاق زد بیرون به محض خروجش آریا در
اتاق روبه رویشو بست و برگشت سمتش نیاز محو تیپ آریا شده بود
تیشرت چسبون سفید وکت مشکی با شلوار جین مشکی میشد گفت ستن باهم بی
حرف زل زد به آریا و آریا گفت
-آماده ای بریم؟؟
نیاز سری تکون دادو هردو راه افتادن سمت بیرون هتل… نیلا بیرون از هتل
منتظرشون بود آریا سویچو از خدمتکار اونجا گرفت و ماشینشو آورد بیرون نیاز رفت سمت
صندلی عقب نیلا چماشو ریز کرد و به این فکر کرد چرا نیاز عقب نشست درست ندید
وقتی همسر آریا عقب نشسته این جلو بشینه برای همین در کنار نیازو باز کردو نشست
کنارش با این کارش حالا نیاز بود که تعجب کرده بود
آریا بااخم گفت
-اگه دوست داشتین با راننده برید میتونستید بگید یکی دیگه برسونتتون من راننده
شماها نیستم
نیلا لبخند دوستانه ای زد
-آریا جان اینو به خانومت بگو به من چه
نیاز تا اومد دهن باز کنه بگه خفه بمیر نگاه تند و تیز آریا خفش کرد
-پاشو بیا جلو
مصرانه سر جاش نشسته بود و خیره بود به چشمای آریا که اینبار لحن آریا خشن
تر شد
-لازمه حتما تکرار کنم؟؟؟
انقد لحنش تند بود که نیلا جا خورد و نیاز اخم کرد نمیخواست اجازه بده جلوی این
دختر برخوردی بینشون پیش بیاد پیاده شدو نشست صندلی جلوآ ریا نگاهی بهش
کردوماشین و راه انداخت
تو ماشین فقط صدای ملایم آهنگ بی کلامی پخش میشدو نیازخیره بود به بیرون
نیاز جو و برای صحبت خوب نمیدید امید وار بود با اومدن به اینجارابطشون بهتر شه امشب
آریا نگه داشت و هر سه پیاده شدن و راه افتادن سمت داخل آریا جلوتر میرفت
نیلا و نیاز پشت سرش نیاز زیر چشمی نیلارو میپایید
پیراهن بلندی تا روی زانو پوشیده بود که حالت افتاده داشت و یه شونش کاملا
لخت بود
کنار در ورودی نیلا ایستادو اول به نیاز تعارف کردکه وارد بشه و این کارش چقدر
حرص نیازو در آورد با خودش زمزمه کرد
“ عوضی عیبیم نداره دلم و بهش خوش کنم “
همه قرو قاطی داشتن میرقصیدن و میکوبیدن و مینوشیدن آریا نشست سر میزو
نیلا و نیازم به تبعیت از اون نشستن نیاز بی حرف زل زده بود به پیست رقص که دخترا و
پسرا داشتن میترکوندن اونجارو
نیلا بی حوصله گفت
-اه شما دوتا عین همینا خدا بد درو تخته رو جور کرده …. با پاشید یه تکونی بدید به
خودتون نیومدیم فقط برا دیدن که
هم نیاز هم آریا خیلی سرد نگاش کردن نیلا دهن کجی بهشون کردو بلند شد ر فت
سمت پیست رقص نیاز لبخند اومد رو لباش
”بیا اینم یه عیب… سبک وجلفه “
آریا خیره بود به لبخند نیاز لبخند اومد رو لبش
”این هنوزم خنده هاش آدمو میخندونه “
خواست نگاشو از لبای برجسته و وسوسه انگیز نیاز بگیره که چشمش خورد به یقه
باز نیاز که سخاوتمندانه داشت یه صحنه خیلی زیبارو رقم میزد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۱.۰۵.۱۷ ۱۸:۵۴]
#۱۳۷

آریا خندش گرفت تو دلش گفت ”چشمای منم هر بارباید مزین بشه به دیدن اینا
ها “
نیاز داشت درو دیوارو نگاه میکردو آریا از سکوت بدش میومد سر صحبت و باز کرد
-آقا جون راضیت کرد که بیای؟
نیاز با حرفش نگاهی گذرا بهش کردوبعد سرشو انداخت پایین
-نه خودمم مجبور بودم بیام نیهادو نهال به مراقبت نیاز داشتن نمیشد تنها ولشون
کنم بیان که
-اوهومــــــــــ
نیاز حالا که سرشو انداخته بود پایین یقش باز تر شده بودو آریا کاملا مشرف بود
روی نیاز لبخندشو به زور جمع میکرد ولی چشماش بد میخندیدن
برای منحرف کردن ذهنش گفت
-خوب دیگه چه خبر ایران چطوره چیکارا میکنی …..همه خوبن حمیرا جون آقا
جون؟
نیاز نفس عمیقی کشید و آریا همزمان دستشی به گوشه لبش کشید تا خندشو
بخوره واقعا گاهی شیطنتای پسرونشو نمی تونست کنترل کنه با وجود اینکه داشت سی
سالش میشد …انگار یه پسر ۱۹سالس
نیاز گفت
-همه خوبن آقاجون خوبه حمیرا جونم مثله همیشه یکم دلتنگته ولی در کل خوبه
…خودمم که هیچی
-آها
آریا عجیب احساس گرما میکرد بلند شدو رفت سمت بار نیاز سری از روی تاسف
تکون داد این پسر هیچی حالیش نبود یدفعه ترس برش داشت اگه آریا مست میکرد با کی
میخواستن برگردن نیلام که کلا شوت بود

نگاه نگرانش به آریا بود که با دوتا گیلاس قرمز می اومد طرفش آریا از نگاهش
خوند نگرانیشو ولی چیزی نگفت و گیلاسارو گذاشت روی میز و نشست
بدون نگاه کردن به نیاز گفت
-زیاده روی نمیکنم برای توام شربت آوردم
نیاز خودشو با دستش باد زد کاش نمی اومد این حرفی بود که مدام با خودش تکرار
میکرد سریع دست بردو شربتشو برداشت و سر کشید
سوزش گلوش کافی بود تا هرچی خورده بودو تف کنه بیرون
آریا سری تکون دادو گفت
-انگار ماله منو خوردی
نیاز نگاهی به دورد برش کرد خدارو شکر کرد که توی دید نبودن گیلاس گذاشت رو
میزو سریع اون یکی و برداشت تا کمی از تلخی دهنش کم کنه
آریا دستی به پس کلش کشید
-ببینم تا حالا خورده بودی از اینا؟؟
نیاز با اخم و تشر گفت
-نخیر …ولی از صدقه سری شما خوردم
آریا زیر لب زمزمه کرد
-اَکه هی داغ نکنه یوقت…
نیاز تند تند خودشو باد میزد هنوزم کامش تلخ بود و سرش داشت آروم اروم درد
میگرفت
نیلا اومد سمتشون از بس رقصیده بود پیشونیش پر دونه های عرق بود با خنده ای
روی گیلاس سر کشیدو گفت
-تو رو خدا پاشین وقت واسه اخم و تخم زیاده پا نشین کشون کشون میبرمتونا
نیاز زیر لب غرید
-تو … میخوری با عمت دست به من بزنی
آریا تک خنده ای کردو سریع خندشو جمع کرد انگار مشروبه داشت کار خودشو
میکرد سریع دست نیازو گرفت و بلندش کرد
تلو خوردن نامحسوس نیاز کامل بهش فهموند که نیاز در آستانه آب روغن قاطی
کردنه مهلت حرف زدن بهش نداد و سریع بردش سمت پیست باید سریع تر برش
میگردوند
تا کار دستشون نمیداد صدای نیاز که عصبی بود بلند شد
-هی چه گوهی داری میخوری بکش دستتو مرتیکه دیــــــــــ
آریا کف دستشو گذاشت رو دهن نیازو آروم گفت
-هیـــــس میرقصیم میریم حرفم نباشه
نیاز چشاش از عصبانیت برق میزد همینکه آریا دستشو برداشت خواست شروع
کنه به دادو بیداد ولی آریا مهلت ندادو شروع کرد با ریتم آهنگ رقصیدن
نیاز هوس رقص کرده بود برا همین عصبانیتشو فراموش کردو همراه شد باهاش
انگار خودش نبود که داشت میرقصید
@nazkhatoonstory

#۱۳۸

درسته تعادلشو به زور حفظ کرده بود ولی چون رقصش غریزی خوب بود بهش
کمک میکرد بتونه راحت تر رو حرکاتش کنترل داشته باشه
با تموم شدن آهنگ با یه چرخش تو بغل آریا بود …..اریا از یاد آوری خاطره هاش
لبخند کمرنگی رو لبش نقش بست همونجوری که نیازو قفل کرده بود بین دستاش
حرکت کرد سمت میزشون باید سریعتر نیازو میبرد از اونجا کامال معلومه اصلا
ظرفیتشو نداشته
نیلا درحال صحبت با یه پسر دیگه بود با دیدن آریا و نیاز با هیجان گفت
-واو عالی بودین …)انگشت شصت و اشارشو بهم نزدیک کردو چشمک زد (پرفکت
پرفکت
آریا لبخند سردی زدو گفت
-ما دیگه باید بریم
نیاز با پرخاش خودشو عقب کشید و غرید
-تو میخوای بری هری…..خوش گلدیـــ…..ن
اخمای آریا رفت توهم همه کارای این دختر برعکسه ملت مشروب میخورن داغ
میشن مهربون میشن این آماده حمله و دریدنه
بی توجه به نیاز وتو ضیح اضافه به نیلا دستشو محکم انداخت دور شونه نیاز و
بردش سمت خروجی دست و پا زدن و جیغش با جفت دستاش متوقف شد
نیازو پرت کرد تو ماشین و خودشم سریع سوار شد
نیاز برگشت سمتشو عصبی شروع به دادو بیداد کرد
-مرتیکه دیــوث به چه حقی….منو از اونجا آوردی بیرون …..آشغال تو سگ کی
باشی ……واس من تصمیم بگیری …. آخه منو چه به توی بی نامـــــوســـــ
آریا صدای پخش و تا آخر برد بالا جوری که نیاز وسط حرفاش یهو از جا پرید دست
برد صداشو بیاره پایین که آریا محکم زد پشت دستش
با غیض نگاش کردو صداشو تا آخرین حد ممکن برد بالا جوری که حس میکرد تارای
صوتیش دارن عربی میرقصن ولی آریا بی خیال با آهنگ بلند شکیرا و پیت بل داشت هم
خوانی میکرد بی تعارف شیشه ها داشت میلرزید
نیاز دستشو گذاشته بودروی گوشش آریا ماشین و سمت هتل نروند باید این مستی
از سر نیاز میپرید بعد میبردش ممکن بود جلوی بچه ها دری وری بگه
کنار ساحل پارک کرد نیاز سریع خودشو از اون ماشین و صدای وحشتناکش پرت
کرد بیرون واقعا مستی از سرش پریده بود و الان انگار تو مخش داشت روی تبل میکوبیدن
و شکیرا داشت عربده میکشید
صدای بمب بمب و حرفای قرو قاطی پیت بل از گوشش در نمی اومد
سریع نشست رو شنای ساحل و سرشو بین دستاش گرفت آریا پیاده شد و تکیه داد
به در ماشین خودشم مخش داشت سوت میکشید ولی خوب تقریبا عادت کرده بود به این
صداهای بلند …..نیاز خودشو پرت کرد رو شنا و دراز کشید
هنوزم کمی از مستیش مونده بود ولی دیگه عقلش سر جاش بود و میتونست الان
سر به تن اون پسری که با لبخند یه وری زل زده بهش و از تنش جدا کنه
نفس عمیقی کشیدو سرشو برگردوند سمت دریا یی که توی شب خیلی خوف انگیز
شده بود
سیاهی مطلق و بی انتها درست مثله زندگی خودش …….با زمزمه گفت
”بازم شکرت …..خیلیا وضعشون ….بدتره ………“
اونقدر زل زد به اون سیاهی که چشاش افتاد روی هم
آریا پک عمیقی به سیگارش زد در دو طرف ماشین باز بودو آریا نشسته بود رو
صندلیو پاهاشو گذاشته بود رو زمین ….داشت سیگارشو دود میکرد و خیره به آسمون صاف
بود از شیشه نگاهی به نیاز کرد
دختر ریزه میزه ای که الان میشد گفت خیلیم جذاب شده دامنش بالا تر رفته
بودوبخش زیادی از پاهاش معلوم بود چند نفری داشتن به اونجا نزدیک میشدن
سیگارشو انداخت روی زمین و با کفشش لهش کرد کتشو در آوردو انداخت رو
صندلی عقب و رفت سمت نیاز خم شد روش و روی دستاش بلندش کرد درسته رفتارش
سخت بود
@nazkhatoonstory

#۱۳۹

ولی دلش برای این بچه کوچولوی تخس که حالا خانوم تر شده بود خیلی تنگ بود با
لبخند نگاش کردو گذاشتش روی صندلی خم شد کتشو برداشت انداخت روی نیاز و
مرتبش کرد
نگاش خورد به لبای سرخ نیاز که کمی از هم باز شده بودن و عجیب وسوسه انگیز
بودن انگشت شصتشو اروم کشید روی لباش و به سرخی انگشتش نگاه کرد
لبخندی زدو درو بست نشست پشت فرمون و روند سمت هتل به محض رسیدن به
راننده هتل گفت با یه ماشین بره دنبال نیلا چون خودش نمتونست بازم برگرده اونجا
نیازو دوباره به آغوش کشیدو راه افتاد سمت اتاقشون نگاه های متعجب و گاهی
عادی کارکنان و مردم توی محوطم اصلا براش مهم نبود
یکی از خدمتکارا دنبالش اومد و درو براش باز کردو رفت نیازو بردسمت تخت
…..چه تختی روش جا برای سوزن انداختن نبود همه چمدون خالی شده بود روی تخت
زانوشو خم کردو گذاشت روی تخت و دستشو از زیر پاهای نیاز بیرون کشیدو
لباساشو کنار زد و سرشو مرتب کرد و ملافه رو کشید روش
نمی تونست لباسای نیازو عوض کنه برا همین بیخیال شد و ملافه رو کشید روش
همه لباسای نیازو ریخت رو زمین و شروع کرد به مرتب کردنشون و چیدنشون تو کمد توی
این سه سال خانومی شده بود برای خودش و یاد گرفته بود مرتب باشه
لباسارو گذاشت توی کمدو نگاهی به نیاز انداخت دمر روی تخت خوابیده بود و
موهاش ریخته بود رو صورتش دستشو آورد بالا و نگاهی به ساعت کرد دوازده و نیم شده
بود امیر دیگه باید برمیگشت از اتاق اومد بیرون و درو آروم بست
تا درو بست چشمش خورد به امیر که هن هن کنان داشت نهال ونیهادو میاورد
هردوشونو بغل کرده بودو قیافش سرخ سرخ بود معلوم بود زیادی سنگینن رسید کنارشون
با نفسایی بریده گفت
-باز کن درو الان می افتم زمین ….پدرم….در اومد تا ….)نهال و کشید بالا تر
(بیارمشون
آریا با خنده سری تکون دادو در اتاق خودشو باز کرد و نهال و از آغوش امیر گرفت
…..امیر نفس راحتی کشیدو نیهادو برد آروم گذاشت رو تخت حس میکرد کمرش هر آن از
وسط نصف میشه ….آریا نهالم آروم خوابوند کنارشو موهای بلندشو از صورتش کنار ز د
سرشو برد جلو و بوسه ای آروم روی پیشونی جفتشون گذاشت …..برگشت سمت
امیر که خودشو پرت کرده بود رو کاناپه و داشت خودشو باد میزد
-خوش گذشت ؟؟!!
امیر دکمه بالای پیراهنشو باز کرد
-جای خاصی نرفتیم که خوش بگذره به اون دوتا ….)با لبخند نگاشون کرد ( آر ه
خیلی خوش گذشت با شیطنت گفت …به شما چی خوش گذشت ؟؟
آریا تیشرتشو از تن کندو خودشو پرت کرد کنار امیر خیلی وقت بود دلش بر ای این
دونفره های برادرانه و این راحتیا تنگ شده بود
-هی بد نبود
امیر خم شدو و دستاشو تکیه داد به زانو هاشو خیره شد به نهال و نیهاد
-آریا ….!!
آریا پاهاشو دراز کرد روی میز جلوشو انداختشون روی هم و سرشو تکیه داد به
پشتی کاناپه
-هـــــوم؟؟!!
-نهال و نیهاد خیلی دوست دارن
لبخندی ناخواسته رو لباس نشست چشماشو بست
-میدونم دل به دل راه داره
امیر پوزخندی زد خیلی دلش میخواست بگه پس چرا نیاز تو رو دوست داره و تو نه
حرفشو خورد و بعد مکثی چند ثانیه ای گفت
اونا به پدر احتیاج دارن
آریا اخماشو کمی کشید تو هم
-میدونم ….همه تلاشم میکنم بابای خوبی باشم براشون
-از راه دور ؟؟
-هر کسی به نحوی علاقشو نشون میده …….اونجا اقاجون و تو هستین ……حمیرا
هست نیاز هست تنها نیستن …..منم هستم ولی دورادور
امیر با همون ژست قبلی سرشو چرخوند سمت برادرش…..آریاهم در حالیکه سرش
هنوز روی پشتی بود سرشو خم کرد سمت امیر
امیر-فک میکنی این طوری بودنتو دوست دارن ؟؟……دوست دارن پدرشون تو
سایه باشه ؟؟؟
-سایه آدما از هر کسی بهشون نزدیک تره ….همیشه همراهشونه …..پشتشونه
…..لازم باشه جلوشونه و کنارشونه )بازم سرشو صاف کردو چشماشو بست(…….سایه بودن
اونقدرام بد نیست داداش کوچیکه
-چند وقته دیگه که بزرگتر شدنو عقلشون رسید اگه پرسیدن چرا نیستی چی میگی
؟؟چی داری که بگی؟
نفسشو با صدا دادبیرون و ساکت شد و بعدلحظه هایی که داشت طولانی میشد
گفت
-تا اون موقع خدا بزرگه
-همه این سال ها یه سوال تو مخم بد جوری اذیتم میکرد
-راجب منه ؟؟
-آره
-بپرس
@nazkhatoonstory

#۱۴۰

امیر مثله خودش تکیه داد به کاناپه و خیره شد به سقف
-باور کنم ……..باور کنم برادرم اون روز با زن بابام بود ؟؟؟باور کنم عاشق روژان
بودی و…….نیاز برات یه عروسک خیمه شب بازی ؟؟؟)برگشت سمت آریا (
باور کنم داداش بزرگه ؟؟؟باور کنم نمیشناسمت ؟؟؟باور کنم …باور نکردنی ترین
حقیقتای زندگیمو ؟؟؟
آریا چیزی نگفت داشت توی سرش کلمات و میچید کنار هم تا برادرشو قانع کنه
……تا بفهمونه اونقدرام بد نیست ……سیاه نیست ……دوست داشت ثابت کنه آشغالم که
باشه بازم میتونه باز یافت شه ….پس دلش نمیخواست همه بهش به چشم یه آشغال دور
ریختنی نگاش کنن که بودنش ذلته و نبودش عزت
-میدونی امیر ایراد تو همیشه این بود که باواقعیت جنگیدی ….عین دختر بچه ها
دوست داشتی چیزی و قبول کنی که خودت دوست داری ……ولی من اینجوری نبودم
همیشه واقعیت و دیدم و نتونستم تغییرش بدم پس قبولش کردم
بخوای نخوای اون روز من بودم ….آریا نواب کنار زن باباش رو اون تخت ….بخوای
نخوای من کشتم …پدری رو که سالها پیش منو کشت ….بخوای نخوای من ول کردم نیازی
و که ازم یه ماهه حامله بود همه اینا )نگاشو دوخت به چشای سراسر مهربون و غم امیر
(من بودم …همش کار من بود
صاف نشست و پاهاشو گذاشت رو زمین امیر هنوز منتظر بود و آریا زیاد منتظرش
نذاشت
-قبول کن …سخته ولی کنار بیا باهاش همیشه خوب بودی و دوست داری بقیه
خوب باشن ….ولی من نتونستم برادر کوچیکه …نتونستم عین تو خوب باشم و همه چیو
خوب ببینم
اونقد بدی کرد که شدم آدم بده این داستانی که آخرشو خودمم نمیدونم …..)دستی
به موهاش کشید ( اگه روزی بخوام چیزای مهم زندگیمو اولویت بندی کنم ….)پوزخند صدا
داری زد( روژان اولویت آخر زندگی منم نمیشه
امیر بی مقدمه پرید وسط حرفش
نیاز الویت چندمه زندگیته؟؟
برگشت سمت برادرش و لبخندی برادرانه به روش زد
-اون مادر بچه هامه
امیر لجوجانه و با سماجت گفت
-این جواب سوالم نیست …نیاز اولویت چندمته ؟؟
آریابا خنده زد رو شونه برادرش و با شوخی گفت
-گمشو برو تو اتاقت بابا امشب بیشتر از کوپنت حرف زدی ….دیگه مهمونی تمومه
پاشو برو
امیر تا اومد حرفی بزنه آریا حوله ای از کمد برداشت و انداخت رو شونشو رفت
سمت حموم امیر حسابی از این کار آریا حرصش گرفته بود …….آریا از بین در گفت
-شبت بخیر داداش کوچیکه
صدای شرشرآب که اومد با حرص بلند شد ملافه رو کشید روی نهال و نیهادو از اتاق
زد بیرون بازم سوالش بی جواب مونده بود
قطره های آب دونه دونه پشت سرهم روی تنش مینشستن دستاشو گذاشت روی
دیوارو ستون بدنش کرد… زل زد به آینه رو به روش و با دست بخاراشو پس زد
خیره شده بود به دوتا گودال مشکی که هیچی ازشون نمیشد فهمید ….خودشم از
نگاه خودش نمیفهمید چی میگذره توشون
صدای پچ پچ های ریزشون تو گوشش پیچید طول کشید تا آنالیز کنه این صدا ماله
کیه ولی بالاخره فهمید چشماش بسته بودو گوشش پیش اون دوتا این شاید شیرین ترین
لحظه بیدار شدنش به عمر سی سالش بود
نهال-حالا به بابا چی میگی ؟؟؟بلند شه دعوات میکنه ها ؟؟
نیهاد که هنوز کاملا نمیتونست مسلط صحبت کنه با استیصال گفت
نمیدونم که باید فکالمونو بریزیم تو هم ببینیم چیکار میشه کرد
از اصطالحات نیهاد داشت خندش میگیرفت“فکرامونو بریزیم تو هم “ آروم لای
پلکاشو باز کرد هر دو ایستاده بودن بالا سر لب تاپش که رو میز بود
نهال برگشت سمتش که سریع چشماشو بست
-نیهاد میگم بیا به عمو بگیم
-نمیخوادش باز به من میگه خرابکار
نهال که داشت گریش میگرفت گفت
-خوب تو کردی دیگه
نیهاد با صدایی جدی گفت
-هی تا روزی که من زندم دوست ندارم چشات شکل بارون شه
آریا بیشتر از این نتونست تحمل کنه با خنده گفت
-احیانا منظورتون بارونی شه نیست آقا نیهاد ؟
هردو باشنیدن صدای آریا هی کشیدن و از جا پریدن نیهاد با تته پته گفت
-بله …آره یعنی همون و گفت که شما گفتی
از روی کاناپه بلند شدو کش و قوسی به بدنش داد
-اونوقت کی این حرفای قلمبه سلمبه رو به شما گفته
-توفیلم دیدم
آریا بلند شد و رفت سمت لب تاپش که نهال سریع پرید تو بغلشو دستاشو حلقه
کرد دور گردن آریا
-اول سلام و صبح بخیر بابایی یادت رفت ؟؟؟
آریا خندش گرفت مثال میخواست الان حواسش رو پرت کنه ؟؟!!
@nazkhatoonstory

#۱۴۱

نهال و بلندکردو گونشو بوسید
-سالم خوشگل بابا ببخشید گلکم باید سریع یه ایمیل برا دوستم بفرستم عجله
داشتم یادم رفت
نیهاد دستپاچه گفت
-االن ؟؟؟…..االن میخوای بفرستی ؟
یه تای ابروشو داد باال و خم شد اونم کشید تو بغلش واقعا به امیر حق میداد دیشب
نفسش در نیاد
-مشکلی داره گل پسر ؟؟
نیهاد یکم سرشو خاروندو اینور اونورو نگا کرد نهال سریع گفت
-ما گشنه ایم
نیهاد سریع دستاشو کوبید بهم و با صدایی بلند گفت
-آره منم گشنمه
-باشه ایمیلمو بفرستم بریم پایین صبحونه بخوریم
نهال با شیرین زبونی گفت
-وای نه بابایی تا اون موقع که من میمرم از گشنگی
آریا محکم لپشو بو سیدو گفت
-طول نمیکشه گل بابا
نیهاد که دید هیچ جوره نمیشه آریا رو پیچوند چشماشو بست و دهنشو عین دهن
کرگدن تا آخرین حد ممکن باز کرد
-من گشنمـــــــــــــــــــــه …

آریا نهال و گذاشت زمین نیهاد همچنان با دهنی باز در حال گریه نمایشی خودش
بود آریا تو یه حرکت غافلگیرانه انگشتشو فرو کرد تو گلوی نیهادو نیهاد حالت عق زدن
بهش دست داد با گریه داد زد
-چرا انگشت میکنی تو دهنم ؟؟؟
آریا اخمی کردو گفت
-فک کنم گفتم نزار دهنت اینطوری باز شه و لوس نشو این کارا از مردی مثله تو
بعیده
نیهاد گریش گرفته بود که اریا دلجویانه گفت
-حاال اگه تکرار نشه منم قول میدم امروزو ببرمتون گردش و دور دور قبوله
دستشو دراز کرد سمت نیهاد …نیهاد که کال اهل دور دورو گشت و گذار بود سریع
ناراحتیشو یادش رفت و دست کوچولوشو گذاشت توی دست آریا
بعد پوشیدن لباساش هر سه راه افتادن سمت رستوران هتل برای صبحونه خوردن
نیم ساعت بعد امیرم اومد ولی خبری از نیاز نبود
امیر نشست سر میزو نون تستی که که نهال با هزار بدبختی برای خودش روش
شکالت صبحانه ریخته بودوداشت میبرد سمت دهنشو یه گاز گنده زد
نهال با اعتراض گفت
-عمـــــــــــــــــــو
امیر با دهن پر بوسی محکم رو لپ نهال کاشت و اومد از آب میوه نیهادم یه قلپ
بخوره که نیهاد با لگد محکم زد تو ساق پای امیر
آریا خندش گرفت امیر با اخم گفت
-بچه تو ادب مدب حالیته؟؟ادب نداری تو؟
نیهاد با حاضر جوابی گفت
به قول کاله قرمزی من ادب دارم صالح نیست ازش استفاده کنم
دیگه صدای قهقه آریا همه سالن رستوران و پر کرده بود و امیرم به زور جلوی
خندشو گرفته بود یعنی نیهاد آینده ای داشت بسی روشن عین چلچراغ
نهال-اِ مامان اومد
همگی سرشو چرخند سمت مسیری که نهال اشاره کرده بود نیاز با چشایی پف کرده
اومد کنارشون با بیحالی گفت
-سالم
نیهاد بلند شدو خودشو پرت کرد تو بغل نیاز و هردو افتادن روی صندلی نیاز بوسه
ای روی گونه نیهاد کاشت و خم شد سر نهال و بوسید
همگی جوابشو دادن امیر با خنده گفت
-نیاز دیشب بهت ساخته ها چه ناناس شدی
نهال به چشمای نیاز نگاهی کردو گفت
-هی مامانی چشات چی شدن ؟؟؟
نیاز چشماشو محکم رو هم فشار داد هنوزم درد میکردن
-هیچی نفسم تا صبح لنز مونده بود تو چشمم اذیت شدن دو روزه در نیاوردمش
آریا آب میوشو سر کشید
-خوب چرا درشون نمیاری
امیرو نیاز چپ چپ نگاش کردن …..بیخیال پاهاشو انداخت روی هم
-اینجا که کسی نمیشناستت درشون بیار بزار امروزو چشات استراحت کنن
نیاز دید خیلی بیراهم نمیگه الکی داشت خودشو کور میکرد سر دردشم که بیشتر
شده بود بعد خوردن اون زهرماری سرش انگار باد کرده بود
@nazkhatoonstory

#۱۴۲

داشت میترکید صبحونشونو که خوردن آریا پیشنهاد داد همگی یه ساعت دیگه
آماده شن تا برن خرید و گشت و گذار به اصرار نهال و نیهاد امیرو نیازم موافقت کردن نیاز
ترجیح میداد بگیره بخوابه ولی میدونست با وجود اون دوتا عمرا بتونه چشم رو هم بزاره
بعد صبحانه همگی رفتن به اتاقشون تا آماده بشن نیاز اول رفت تا لباسای نیهادو
نهال و از چمدون برداره که چشماش از تعجب گرد شد …..یادش افتاد لباسای خودشم
دیروز ریخته بود رو زمین ولی اونام نبودن
سریع بلند شدو در کمدو باز کرد با دیدن لباسای خودشو بچه ها که مرتب چیده
شده بود تو کمد دهنش باز موند یادش نمی اومدخودش اونا رو اونجا گذاشته باشه
”یعنی مست بودم این کارو کردم؟؟؟“
یدفعه یه چیزی تو سرش جرقه زد بعد از خوابیدنش تو ساحل چیز خاصی یادش
نمی اومد با خودش گفت ….نکنه….نکنه…..
نهال سریع گفت
-چی نکنه؟؟
با اخم دست بردو لباسای بچه ها رو در آورد بی اینکه جواب نهال و بده جدی گفت
-بیاین لباساتونو بپوشونم
بچه ها که ازاین جدیت یهویی نیاز شوکه بودن بی حرفی رفتن جلو و لباساشونو
پوشیدن نیهاد یه تیشرت کلاه داره قرمز و سفید پوشید که جلوش عکس انگری برد بود و
شلوارک جین آبیش نیاز به زور و مکافات اسپورتای قرمزشو پاش کرد
واسه نهال یه پیراهن عروسکی قرمز بلند و شلوارک جین آبی رنگشو پوشوند
موهاشو شونه کردو از دو طرف براش بافت و مشغول آماده شدن خودش شد اخماش هنوز
در هم بود خوشش نمی اومد این همه به آریا نزدیک بشه تجربه ثابت کرده بود نزدیکی
بیش از حد به اریا عواقب خوبی نداره براش وهمین بیشتر ناراحتش میکرد
یه پیراهن مدل پیراهن مردونه برداشت …..چهارخونه سفید قرمز بود عادت داشت
همیشه با بچه ها ست کنه این کارشو دوست داشت شلوار کوتاه جینشو که تا وسط ساق
پاش بودوبرداشت و رفت تو رختکن حموم عوض کرد
تا برگشت با دیدن نیهادو نهال خشکش زد نهال روی صندلی میز آرایش نشته بودو
سعی میکد از رژ لب مایعش بزنه به لباش و نیهادم با ژل و واکس مویی که آورده بود
داشت موهاشو صفا میداد با اخم و عصبانیتی ساختگی گفت
-میشه بگین چیکار دارین میکنین؟؟؟
نهال از هل رژ و پرت کرد رو میزو نیهادم که روی صندلی ایستاده بود از هولش
تلوتلو خورد ……نزدیک بود بی افته نیاز تا خیز برداشت سمتش نیهاد از رو صندلی پرید
پایین و صاف ایستاد نیاز نفسشو با صداد داد بیرون
نیهاد عین خودش اخم کرد
-این چه وضعشه مامان …..خوشت میاد منم تورو وسط آالیشت بپرسونم
نیاز رف جلو گوششو آروم گرفت تو دستش که صدای آی آی نیهاد بلند شد
نهال سریع گفت
-اِ مامان چرا اینطوری میکنی ؟؟؟
نیهاد که از رو نمیرفت با درد گفت
-آی آی …مامان گوشم کنده شه بهم میگن تک گوشا ….آی آی …
نیاز جدی گفت
-کی به شما اجازه داد از لوازم من استفاده کنید ؟؟
گوش نیهادو ول کردو دست به کمر منتظر جوابشون شد
نیهاد فاصلشو با نیاز بیشتر کردو حق به جانب گفت
-خوب مام میخایم خوشگل شیم
اینا زوده برا شما
نهال از رو صندلی پرید پایین
-خب پس کی بزرگ میشیم ؟؟
نیاز رفت سمت میز توالتو نشست پشتش
-وقتی هم قد عمو امیر شدین
نهال دستاشو زد به کمرشو با اخم گفت
-پس تو چرا آرایش میکنی تو که قدت کوتاهتر از اوناس
نیهاد-بله راس میگه …
نیاز با خشم غرید
-یاهمین االن خودتون میرید بیرون پیش عمو و باباتون یا یه جور دیگه میفرسمتون
با تهدید اشاره ای به نیهاد کرد
-ملفتی که چه مدلی میگم نیهاد جان
نیهاد با عصبانیت پاشو کوبید رو زمین وباحرص راه افتاد سمت در
-همش زور بگو
درو که بستن خندشو ول کرد واقعا این بچه ها آخر پرو های عالم بودن باز نهال
آرومتر بود ولی نیهاد کاملا غیر قابل کنترل بود شروع کرد به آرایش
خط چشم کلفتی کشیدو کمی ریمل زدو یه رژ چیز زیادی نزد حس آرایش کردن
نداشت لنزاشو از چشماش در آورد و چشماشو باز و بسته کرد
لبخندی به قیافه خودش زد چشمای خودش بیشتر به فیس الان میومدن موهاشو
یه طرفه بافت و شالشو انداخت رو موهاشو از در زد بیرون
رفت سمت اتاق امیرو در زد ولی جوابی نیومد حدس زد بچه ها باید پیش آریا باشن
تا اومد بره سمت اتاق خودش تا خبرش کنن
تو راهرو فرعی متوجه نهال و نیهاد شد داشتن باهم پچ پچ میکردن آروم پاورچین
رفت پشتشون …صداشون واضح تر شد
نیهاد-تو هواسشونو پرت کن من بگیرم بیارمشون بزارم تو اتاق
نهال – آخه مامان بفهمه میکشتتـــــــا
نیاز سریع گفت
-باز چیکار کردی نیهاد؟؟؟
نیهاد و نهال از جا پریدن
نهال –مامان به خدا من نگفتم نیهاد گفت
نیاز چپکی نگاشون کرد نیهاد سرشو انداخته بود پاین با آرنج زد به پهلوی نهال و
اروم گفت
-ترسو …دهن لق
-نیــــــــهاد
نیهاد سرشو آورد بالا و با لب و دهن آویزون گفت
-بیرون قایمش کردم
-چیو
شونه ای بالا انداخت و راه افتاد سمت بیرون هتل و نیازم پشت سرش نیهاد رفت

@nazkhatoonstory

#۱۴۳
سمت یه جعبه مانندی که تو خلوت ترین جای ممکن انداخته شده بودو درشو باز کرد
همزمان با باز کردن در جعبه یه سگ پشمالوی سفید پرید طرف نیاز

کلا تو زندگیش از همه حیونا اعم از اهلی و وحشی میترسیدجیغی کشیدو پرید عقب
سگه که انگار بد جوری ازش خوشش اومده بود پارس میکردو دور نیاز میچرخید و نیازم بی
اختیار جیغ میکشید نهال و نیهاد با دهن باز به مادرشون خیره شد بودن
-هی نونا تو اینجایی؟؟
سگه با شنیدن صدای مردی که اسمشو صدا زده بود سریع دوید سمت صدا نیاز
پریشون نفسشو داد بیرون و سرشو آورد بالا و به ناجیش نگا کرد پسری کم سن و سال
حدودا بیست و دو سه ساله و لاغر ولی عضلانی با تیپی اسپورت و فشن
پسره لبخندی به نیاز زد
hi-
نیاز که فهمیده بود پسره ایرانیه فارسی گفت
-سالم
لبخند پسره عریضتر شد
-سالم ….بد جوری تر سوندتا
نیاز دستشو گذاشته بود رو سینشو تن تند نفس میکشید بی توجه به پسره سر
نیهاد داد زد
-اینو از کدوم گوری پیدا کردی ؟؟
نیهاد ترسید و زبونش بند اومد
-مـ…ما….مامـ….من …دیشـ..دیشب
-نیهاد میگم اینو از کجا آوردی ؟؟؟؟؟؟؟
نیهاد نتونست جلوی گریشو بگیره و زد زیر گریه پسره سریع اومد جلو
-خانوم آروم باشید چیزی نشده که من دیشب قالدشو نبسته بودم تو محوطه گم
شده بود فک کنم از اونجا پیدا کردنش
هال با گریه گفت
-مامان دیشب که با عمو امیر اومدیم عمو داشت با بابای نیال جون حرف میزد نیهاد
دیدش فک کرد گم شده سریع انداختش تو این جعبه و گفت باخودمون ببریمش ….خونه
-چی شده ؟؟
امیرو آریا که فک میکردن نیازو بچه ها تو محوطه بیرونن با صدای جیغ جیغای نیاز
پیداشون کرده بودن
نیهاددوید طرف آریا و خودشو تو بغلش قایم کرد نیاز هنوز عصبی بودو دستاش
میلرزید از حیونا متنفر بود و فقط همستر رو میتونست تحمل کنه اونم چون فراز یکی
داشت و عادت کرده بود پسره رفت جلو گفت چی شده
امیر رفت کنار نیازو شونه هاشو گرفت
-خوبی عزیزم؟؟؟
نیاز سری تکون دادو حرفی نزد نیهاد همچنان گریه میکرد آریا سرشو بوسید و از
سینش جدا کرد آروم گفت
-گل پسر میدونی که کارت اشتباه بوده بعله
نیهاد حرفی نزد آریا ادامه داد
-الان شما میری از مامانت معذرت میخوای تا ببخشتت و همینطور از اون آقایی که
سگشو پنهون کردی
نیهاد که بااون لپای آویزون شدیدا خوردنی شده بود با هق هق گفت
-من….فک …کردم گم…شده میخواسـ…میخواستم ببرمش خونمون
خم شدو نیهادو گذاشت روی زمین
-حالا اگه قول بدی گریه نکنیو پسر خوبی باشی منم قول میدم یه سگ خوشگل
مثله اینو برات بخرم
@nazkhatoonstory

#۱۴۴

نیهاد با شیدن این حرف اصلا یادش رفت داشت سر چی گریه میکرد سریع گفت
-جدی میگی بابا ….امروز میخری؟؟
آریا خندیدو موهای ژل خورده نیهادو بهم ریخت
-آره میخرم ولی امروز نه
لب و لوچه نیهاد آویزون شد
-گولم ..میزنی
آریا اخم کردو روی زانو هاش خم شدو سر نیهادو آورد باال
-ببینم آقا نیهاد شما تا حالا از من دروغ شنیدی؟؟
نیهاد با اخمای در هم به زور سرشو به معنی نه تکون داد
-مطمئنم باش نمیشنوی یه قول مردونه بهت دادم و بهشم عمل میکنم توام باید
قول بدی انقد شیطونی نکنی تا مامان عصبی بشه باشه مرد کوچک؟؟
نیهاد لیخندی زدو دست آریا فشرد چقد این پدرو پسرانه ها برای آریا شیرین بود
بعد کلی اخم تخم نیازو معذرت خواهی نیهادو شیرین زبونیاش همگی راه افتادن و
رفتن برای خرید نیهادو نهال خوش خوشانشون شده بود آریا بی حرف هرچیزی رو که
میخواستن براشون میخرید نیاز یبار خواست اعتراض کنه که امیر مانعش شد
هر سال یه بار همچین فرصتی برای اون سه تا پیش میومد پس درست نبود جلوی
محبت های موقت آریا رو بگیرن
نیاز جلوی ویترین ایستاده بودو زل زده بود به لباسای رنگارنگ هنوزم این کار
آرومش میکرد مثله همیشه
-پس هنوزم عاشق ویترین گردی هستی
نگاهی به آریایی که کنارش بود انداخت و چیزی نگفت و راه افتاد…..آریام دنبالش

راستشو بخوای تو این سال دلم جز برای خانوادم برای چیزی تنگ نمیشد ولی بد
هوس ویترین گردی کرد بودم یادته که ؟؟
نیاز پوزخندی زدو نیشدار گفت
-عادت ندارم خاطرات بدمو دور بریزم یادم میمونن که ازشون عبرت بگیرم
آریا سرجاش ایستاد انتظار این حرف و از نیازی که تا حالا هیچی به روی خودش
نیاورده بودو نداشت
جدی گفت
-یعنی میخوای بگی من از خاطرات تلختم
نیازنگاش کردو آروم و جدی گفت
-شک داری؟؟
آریا بیحرف خیره شده ود به اون دوتا تیله سبز-طوسی که نیاز ادامه داد
-آرزو میکنم هیچ وقت اون روزا تکرار نشه با هر بار دیدنت حالم از گذشتم بهم
میخوره
آریا پوزخند صدا داری زد
-میدونی نیاز من خیلی لج بازم …این که میگی هوس میکنم برگردم بیام بمونم ور
دلت
-هه
پوزخند نیاز رفت رو مخش دوست نداشت از طرف نیاز پس زده شه به خودش که
نمیتونست دروغ بگه همیشه حس میکرد نیاز بره برنده زندیشه و مثبت ترین نقطه تو
صفحه سراسر سیاهی خاطراتش فقط نیازه
ترجیح داد زیاد دیگه با نیاز هم کلام نشه چون علنا میدید که نیاز خیلی راحت
پسش میزنه و این برای آریا خیلی سنیگین بود
باالخره یه هفته با همه فرازو نشیباش گذشت و وقت رفتن رسید نهال و نیهاد از
دوروز قبلش برای دل کندن از باباشون آماده شده بودن آریا توی فرودگاه جفتشونو بغل
کرد
نیهاد-بابا باز کی هم دیگرو میبینیم؟؟
آریا سرشو بوسید و با مهربونی گفت
-خیلی زود عزیزم …زود زود
نهال دستشو گذاشت روی صورت ته ریش دار آریا و لبای کوچیکشو چسبوند روی
گونش
-بابایی دوست دارم
آریا با محبت دخترش به سینش چسبوند
-نه به اندازه من نفسم
امیر مردونه با آریا دست دادو چقد دلش آروم شد وقتی آریا اونو کشید توی بغلشو
محکم فشارش داد نمیتونست مانع حسش به برادرش شه همه دنیا یه طرف و برادرش یه
طرف
نیاز با اخمی که این چند روزه دیگه جز الینفک صورتش شده بود فقط با آریا دست
داد وقتی خواست دستشو بکشه بیرون آریا محکم دستشو گرفت و سرشو برد نزدیک گوش
نیاز
-به قول نیهاد اولمندش مواظب خودتو بچه و آقاجون و امیر باش دومندش سلام
مخصوص به حمیرا جون برسون سومندش
تک خنده ی مردونه ای کردو گفت
-منتظرم باش فعلا ما خیلی کارا باهم داریم
اینو گفت و دستشو ول کرد نیاز گیج نگاش کرد که شماره پروازشون اعلام شد
باالخره از هم دل کندن و هر کدوم راهی کشور خودشون شدن
@nazkhatoonstory

#۱۴۵

نیاز تکیه داد به صندلی و به حرف آخر آریا فکر کرد منظورشو نمیفهمید یعنی چی
که ما هنوز باهم کلی کار داریم
سرشو تکون داد تا فکر آریا از سرش بپره نگاهی به نیهاد کرد که سوار نشده خوابش
برده بود چون هنوز ساعت سه نصفه شب و نهال که چشماش خمار شده بودو داشت
خوابش میگرفت ….امیرم جاشو داشت تنظیم میکرد که بخوابه
لبخندی بهشون زدو هندزفری رو گذاشت تو گوشش آهنگ تنها چیزی ود که
ارومش میکرد صدای محمد علیزاده تو گوشش پیچید
منو آتیش میزنی میسوزونی
میدونم کاش از اول میدونستم
که نباشی میمیرم
فکر اینکه دیگه نیستی
خواب چشماشو دزدیدو اجازه غرق شدن بیشتر تو آهنگ و بهش نداد دیگه از آریا
دور شده بود به همین راحتی ….
شش ما از روزی که از دبی برگشته بودن میگذشت و نیاز حالا مشغول کار تو
بیمارستان شفا تو قصر الدشت شده بود
عاشق کارش بود برخالف اینکه همیشه از این رشته متنفر بود
کیف نیهادو نهال و برداشت و با صدای بلندی داد زد
-نیهاد….نهال بدوئین تو ماشین دیرم شد
هر دو صورت حمیرا و فرخ رو بوسیدن و از سر میز صبحونه بلند شدن رفت تو اشپز
خونه و رو به حمیرا و فرخ گفت
-من دیگه برم چیزی الزم ندارین موقع اومدن بگیرم ؟؟
فرخ سری به نشانه نه تکون داد
-نه بابا مواظب خودت باش آروم برون
لبخند با محبتی زدو گفت
-چشم آقا جون
حمیرا-خدا پشت و پناه مادر جون برو
-باشه پس به امیر بگین ظهر راننده رو بفرسته دنبال بچه ها

فرخ-خیالت راحت خودم میرم دنبالشون یکمم بریم مجردی بگردیم
هرسه با صدای بلند خندیدن و نیاز سریع رفت سمت حیاط و سوار دویست و
شیشی شد که فرخ براش خریده بود تا راحت تر باشه
بچه هارو سوار کردو کیفشونو داد و دم در مهم پیادشون کرد
-نیهاد …نهال …خرابکاری طبق معمول موقوف ظهرم اقاجون میاد دنبالش اذیتش
کنین شب مجبور میشم با نوازش بخوابونمتون
نیهاد پرو پرو گفت
-مامان گفته بودم بهت شبیه جبار سینگ تو اون فیلم هندیه ای ؟
نیاز چشم غره ای بهش رفت و نیهاد دوید داخل مهد و نهالم بعد خدافظی رفت
دنبالشو ….نیازم روند سمت بیمارستان
امروز تا نزدیکای ده شب مجبور بود بیمارستان باشه رو پوششو پوشیدو از اتاق
پرستارا اومد بیرون همون موقع خانوم کرباسی سر پرستاره بخش گفت که یه مورد تصادفی
آوردن و همراه دکتر ناصری رفتن سر وقت مریض
بعد معاینه دکتر گفت مشکل خاصی نیست و فقط به یه پانسمان سر نیازه که باید
انجام بشه …اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
مریض پسر جوون بیست و شیش –هفت ساله ای بود ….دوستاش وارد اتاق شدن
نیاز بی توجه به اونا داشت کار پانسمان سر پسرو انجام میداد ….دوستای پسره که به نظر
حسابی شیطونم میومدن با دیدن نیاز شیطونتشون گل کرد رو به پسره گفتن
-حمید پیش مرگتم شم کاش جای تو من الان روی این تخت بودم
پسره آخی گفت و خندید
-ایشاال دفعه بعد داداش
پسره با لودگی به نیاز نگاه کردو گفت
بلند بگو ایشـــاال
نیاز داشت خندش میگرفت ولی سعی میکرد قیافه جدیش حفظ کنه اون یکی
دوسته پسره گفت
-خانوم جدا خسته نباشید …شما پرستارا نباشید ماها به فنا میریم
نیاز تشکری زیر لب گفت پسر اولیه ادامه داد
-آره والا راست میگه اصال به نظرم کار شماها از دکترام سخت تره )رو به
دوستاش(اینطور نیست بچه ها؟؟
همگی سری به نشانه تایید تکون دادن
پسری که تصادف کرده بودو اسمش حمید بود گفت
-ساسان توام برو پرستاری بخون انگار ارادت ویژه ای به این رشته پیدا کردی
پسره سری تکون دادو کش دار گفت
-بد جـــــــور تو فکرشم
گوشی نیاز تو جیبش لرزید عادت نداشت گوشیشو رو سایلنت بزاره و همیشه رو
ویبره میذاشت میترسید اتفاقی برا بچه ها بی افته و برا خبر کردنش مشکل داشته باشن
آروم دست برد تو جیبشو گوشیشو آورد بیرون با دیدن شماره نازنین لبخندی زد و تماس و
وصل کرد با صدایی آروم و جدی گفت
-نازنین جان من پنج مینه دیگه باهات تماس میگیرم
اینو گفت و سریع تلفنشو قطع کردو انداخت تو جیبیش
پسره ساسان با صدایی آروم ولی جوری که همهبشنون گفت
-جون خنده هاتو قربون …الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
نیاز داشت دیگه میترکید ولی قیافشو جدی کرد و اخماشو کشید تو هم
-چیزی فرمودین ؟
@nazkhatoonstory

#۱۴۶
پسره شونه ای بالا انداخت
-شما چیزی شنیدین ؟؟
چسب آخرو روی باندای پسره زدو با خونسردی گفت
-فک کنم صدای وز وز شنیدم
پسره از رو نرفت و گفت
-فک کنم مگسی چیزی رفته تو گوشتون
دوستش گفت
-خوش به سعادت مگس
همگی زدن زیر خنده و نیاز وسایلشو برداشت و از اتاق زد بیرون دیگه به تیکه های
جوونایی مثله اینا عادت کرده بود دستاشو شست و گوشیشو از جیبش در آورد و شماره ی
نازنین و گرفت بعد دوتا بوق صدای شاد و شنگول نازنین تو گوشی پیچید
-به به نیاز خانیم …نجسن باالم جان ؟؟
)به به سالم نیاز خانوم ….چطوری فرزندم؟؟(
با خنده وارد اتاق پرستاران شدو درو بست
-چوخ ساغوالسان باجی نه عجب بیزده سنین یادوا دوشدوخ ؟!
)خیلی ممنون خواهر جان چه عجب مام یادت افتادیم ؟!(
-اوش بــــابا دیگ به دیگ میگه روش سیاه نه خبر ؟نه غلط دارتیسان ؟؟
)برو بینیم باو دیگ به دیگ میگه روت سیاه چه خبرا چه غلطایی میکنی؟؟(
نیاز نشست رو صندلی
-از همون غلطایی که شما میکنی …کار وکار و کارو کار
ویـــــــی خواهر چقد شد کار من غلطای دیگم میکنمــــــــــا
هر دو زدن زیر خنده
نازنین –فسقلیات چیکار میکنن ؟؟ بزرگ شدن ؟؟
-نه په کوچیک موندن
-بمیری نیاز دلم براشون یه ذره شده امشب عکس توله هاتو بفرست یکم رفع
دلتنگی کنم
-هـــــوی توله خودتو وهفتــ…اهه خودتی و خودتا
– ـــــــــش
ِ
ای چه بهشم بر میخوره نخواستیم باو
نیاز خندید
-خب حاال بگو ببینم خودت چیکارا میکنی چه خبرا
نازنین سرفه ای الکی کردو گفت
-واال عرضم به خدمتتون طبق آخرین اطلاعات رسیده از خبرگذاریNBBCآق داداشون
فراز خان هم فرستادن رفت خونه بخت …دختر حاج رسولیو براش گرفتن دختره عین آب
دماغ فیل قیافش همیشه خدا آویزونه فرازم نمیخواستش به زور تهدید گرفتنش بر اش
نیاز دلش پر از غصه شد درسته دل خوشی از خانوادش نداشت ولی دوست داشت
تو عروسی برادرش باشه دوست داشت شب خاستگاریش باشه و حالا …
و خبر دوم اینکه هفته دیگه چمن خانوم …اوا ببخشید سمن خانوم زندادشت زایمان
میکنه و تولش به دنیا میاد …ایـــــی دختره زشت بود زشت ترم شده طفلی داداشت به
چه امیدی اینو نگه داشته آخه من بودم تاحالا سه طلاق میکردم
نیاز زد زیر خنده سمن واقعا چه از لحاظ اخالقی چه از لحاظ قیافه زیاد مقبول نبود
و اینم به اصرار پدرش باز گرفته بودن چون موقعیت خانوادیش خوب بود
به ادامه حرفای نازنین که داشت با آب و تاب تعریف میکرد گوش داد

راستی یه دوستی داشتیم تو دبیرستان بهناز اونم بعد چندین سال خر سواری
باالخره با دوست پسرش عروسی کرد
محال دختر عمه گرامتم و دختر خاله حال بهم زنمم دانشگاه حسابداری قبول شده
ایییی میدیدی خاله چه پزشو میداد رسما خیت شد دختره سی و شیش هزار شده رتبش
نیاز پرید وسط حرفاش
-نازی بسه دیگه بقیشو شب میفرستی برام گم شو من کار دارم عین تو بیکار نیستم
که
-اه اه گم بمیر خبرام نصفه موند
-کاری نداری ؟؟
-نه فقط …..)نیاز بی حرف منتظر شد (ببین بابات برا معامله اومده شیراز …یکم….
نفس عمیقی کشیدو چشماشو بست
-بازم مثله همیشه مرسی خواهری
-خواهش قربونم بری
-گمشو فعلا بای
-بای تا های نیاز
نیاز قطع کردو گوشیو انداخت تو جیبش اصلا دوست نداشت با فکر کردن به اینکه
پدرش الان تو این شهره عصاب خودشو خط خطی کنه
نگاش به آینه قدی توی اتاق پرستارا افتاد یعنی باباش اگه میدیدش میشناختش
درسته خیلی عوض شده بود ولی نه اونقدری که نشه تشخیصش داد
@nazkhatoonstory

#۱۴۷

چشماشو بست و ذهنشو خالی کرد از فکرای بیخودو راه افتاد سمت ایستگاه
پرستاری و مشغول کارش شد
صدای نهال تو گوشی پیچید
-الـــو
خنده ای رو لباش جا خوش کرد
-سلام گل بابا
نهال جیغی از سر خوشحالی کشید
-سلام بابایی
نیهاد با شنیدن حرف نهال بیخیال فیلمی شد که داشت با امیر میدید و دوید سمت
تلفن و گوشیو از دست نهال کشید
-سلام بابا
-سلام گل پســـ
صدای دادو بیداد نهال و نیهاد بلند شد و داشت به این جرو بحث تقریبا
همیشگیشون گوش میداد
نهال-اِبده من میخوام با بابا حرف بزنم
نیهاد-نخیرشم خودم میخوام حرف بزنم
نهال-من ازت بزرگترم اول من
نیهاد-به من چه بزرگی بده ببینم
صدای جیغاشون تو گوشی پیچید …. گوشیو از گوشش دور کرد چشماشو بست
الو سلام داداش
با شنیدن صدای امیر گوشیو به گوشش نزدیک کرد رابطشون تقریبا میشد گفت
بهتر شده بود
-سلام امیر چطوری ؟بقیه چطورن
-من خوبم بقیم …..اه بکش کنار بچه ….بقیم خوبن …..نیهاد میزنم با دیوار یکی
بشی ها
آریا بااخم گفت
-بابچه درست صحبت کن یاد میگیره
امیر خنده صداداری سر داد
-یاد میگیره؟؟ کجای کاری داداش دارم شاگردی میکنم تو مکتبش این بچه دست
منم از پشت……دِ برو اونوربچه
آریا –کدومشونه
-نیهاد پدر سوخــ………آی
نیهاد –سلام بابایی
آریا خندش گرفته بود
-سالم پسر بابا عمو کو پس ؟ کجا رفت ؟؟
صدای بسته شدن درو ضربه های محکمی که بهش میخورد و راحت میشنید صدای
دادو بیدادی که میومد و واضع نبود انگار ماله امیر بودم میشنید
-نیهاد بابایی چه خبره
نیهاد با خنده شیرینی گفت
-با دمپاییم زدم تو سر عمو و گوشیو گرفتم دویدم تواتاق و درو قفل کردم عموئه داره
درو میشکنه
آریا خندش گرفت ولی جدی گفت
-میدونی کار اشتباهی کردی ؟؟
-چـــــــــــرا؟مامانم همیشه با دمپاییش میکوبه تو سر عمو
آریا سری از روی تاسف تکون دادو گفت
-مامانتم کار اشتباهی میکنه ولی تو نباید انجامش بدی میدونی که عمو از شما
بزرگتره
نیهاد با شیرین زبونی گفت
-بابا فرخ میگه عمو فقط قدش گندس عقلش از من کمتره
آریا تو دلش گفت“الحق که اینو راست میگه “
-بابا فرخ شوخی میکنن ….عمواز شما بزرگتره و نباید اذیتش کنی
نیهاد که سر دردو دلش حسابی باز شده بود گفت
-پس چرا عمو با توپ میکوبه تو سر من ؟
-خب عمو دوست داره
-منم دوسش دارم
آریا دید اگه بخواد همینجوری متدای تربیتیشو رو نیهاد پیاده کنه تا صبح باید بشینه
روش کار کنه پرید وسط حرفشو گفت
-نیهاد جان بابا فرخ خونس ؟؟
نیهاد حرفشو قطع کردو گفت-آره
-اوال آره نه و بله دوما میشه گوشیو ببری بدی به بابا فرخ من باهاش کار دارم کارم
تموم شد زنگ میزنم با شما تا هر وقت دوست داشتی صحبت میکنم
لب و لوچه نیهاد آویزون شدو با بی میلی از رو تخت پرید پایین و گفت
@nazkhatoonstory

#۱۴۸
باشه
تا درو باز کرد امیر که رو مبل نشسته بود اومد خیز برداره سمتش که سریع دوید
سمت اتاق فرخ و درو بست
فرخ با دیدنش عینکشو از چشماش برداشت و دستاشو از هم باز کرد
-به به شاه پسر خودم بپر بغل بابایی ببینم
نیهاد دوید سمتشو پرید تو بغل فرخ… گوشیو گرفت طرفش
-بابایی …بابا باهات کار داره
فرخ گونشو نرم بوسیدو تلفن و از دستش گرفت -سلام پسر جان
-سلام آقا بزرگ خوب هستین
نیهاد از بغل فرخ در اومدو پرید رو میز کارش نست و مشغول خرابکاری جدیدش
شد
-خوبم آریا جان تو چطوری او ضاع روبه راهه؟؟
آریا نفسشو با صدا داد بیرون
-آقا جون زنگ زدم راجب اون موضوع که گفته بودم حرف بزنیم
فرخ اخماش و کشید تو هم
-خب چی شد ؟؟
-کامران گفت دیگه مشکلی نیست ….تقریبا تموم شدس
-تصمیت؟؟؟….حالا میخوای چیکار کنی؟؟؟
آریا نامطمئن گفت
-دیگه …دیگه میخوام….میخوام برگردم
فرخ دیر یا زود منتظر این حرف بود شیش ماهه پیش که به اصرار بچه ها و نیازو
فرستاد برای دیدنش منتظر این لحظه بود …هدفش از اون سفر فقط هوایی کردن آریا بود
-کی بر میای؟؟
با شنیدن این جمله گوشای نیهاد تیز شدفضولی تو خون این بچه بود انگار
-نمیدونم ولی تا یه ماه دیگه کارامو راس و ریس میکنم
فرخ نگاهی به نیهاد کرد که به ظاهر مشغول ور رفتن با کاغذای روی میز بودولی
گوشش به فرخ باخونسردی گفت
-نیهاد جان بابا نمیخوای بری با عموت فیلم ببینی
نیهاد لب پاینیشو داد جلو و با اخم گفت
-به قول عمو برم نخود سیاه بخرم؟؟
فرخ خندش گرفت
-آره بابا میری بخری
شونه ای بالا انداخت-نچ پول ندارم
فرخ چپ چپ نگاش کردو نیهادم با اخم و غر غر از اتاق زد بیرون
فرخ-درم ببند نیهاد جان
نیهاد درو بست و فرخ حواسشو داد به آریا
-میدونی که اگه …. بر
سریع درو باز کرد ….باز کردن در همانا و شوت شدن نیهاد تو اتاقم همانا
فرخ با اخم نگاش میکرد نیهاد سریع خودشو جمع و جور کردو با تته پته گفت
-برگشتم …ببینم در…درو محکم بستم یا نه
فرخ با همون اخم گفت
شما برو اینبار خودم میبندم
آریا پشت تلفن شنونده این مکالمه بود واقعا میتونست درک کنه اهالی اون خونه
چی میکشن از دست این بچه برخلاف نهال که نسبتا آروم بود این بچه عین یویو همه جارو
بهم میریخت و یه لحظم آرم و قرار نداشت
نیهاد شونه ای ب۵اال انداختو دستاشو فرو کرد تو جیب شلوارکش و عین آدمای بیخیال
از اتاق زد بیرون فرخ از این ژستش خندش گرفته بود با صدایی که رگه های خنده توش بود
به آریا که پشت خط بود گفت
-امان از دست این پسرت
آریام خندید-آقاجون کپ امیره
-آره والا
باز دوباره جدی شد
-خوب داشتم میگفتم میدونی که برگردی استقبال گرمی ازت نمیشه مطمئنم نیاز
اگه بیای دیگه حاضر نیست تو این خونه بمونه
آریا نگاهی به عکس روی میز کارش انداخت آقا بزرگ ونیاز و امیرو بچه ها و حمیرا
باهم تو تولد بچه ها انداخته بودن و امیر براش فرستاده بود نهال و نیهاد رو مبل جلوی
کیک نشته بودن و دماغ نیهاد شکالتی بودو دوتا شاخبا انگشتاش گذاشته بود رو سر نهال
نیاز کنار فرخ رو دسته مبل نشسته بودو امیرم یه دستش دور کمر حمیرا بودو دست
دیگش دور کمر نیاز حلقه شده بودعکس و قاب کرده بودو گذاشته بود روی میزش نگاهی
به چهره خندون نیاز کردو گفت
-نگران نباشین نیاز دختر بی منطقی نیست ….همیشه سعی میکنه عقلانی تصمیم
بگیره نه احساسی
تودلش گفت“دقیقا اشتباهی که برعکسشو تو رابطه با من انجام داد “
فرخ-ولی من به اون دختر قول دادم …میترسم با اومدنت اعتمادش ازم صلب بشه
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۳۱.۰۵.۱۷ ۲۳:۱۲]
#۱۴۹
تیکه داد به صندلیش و قابو گرفت جلوش
-نباید اینجوری بشه …من قبال حضانت کامل بچه ها رو دادم بهش پس نمیتونه از
سمت من نگرانی داشته باشه و بایت شمام ……خب یه ماه وقت دارین آمادش کنین
فرخ ساکت شد نمیدونست چی بگه ولی نمی تونست مانع برگشتن آریا بشه تقریبا
چهار سالی شده بود که منتظر دیدن دوباره نوش بود
-باشه سعیمو میکنم آمادش کنم
-ممنونتونم ….نمیدونم بابت این همه زحمتی که بهــ…
حرفشو قطع کرد
-هی پسر حرف مفت نزن نیهاد و نهال بچه هامن و وظیفمه ازشون مواظبت کنم و
نیازم ….نیازم خیلی وقته شده نوم بیشتر از تو و امیر نباشه کمتر برام عزیز نیست
آریا لبخندی زدو چیزی نگفت خدافظی کرد و فرخ گوشیو داد به امیر کمی راجب
کارو اوضاع احوال بچه ها با اونم حرف زد چند دقیقه ایم با حمیرا صحبت کردکه از اول تا
آخرش قوربون صدقش رفت حمیرام مثله بقیه دلخور بود از این پسر بی وفا ولی
نمیتونست جلو دار دل تنگش باشه آریا با پسرش براش فرق نمیکرد
نهال و نیهادم که نیم ساعت باهم سر اینکه حرف بزنه زدن تو سرو کله همو آخرشم
امیر گوشیو قطع کردو هردو موندن تو خماری
دلش برای این جمع تنگ شده بود دیگه وقتش رسیده بود برگرده تو برنامش
برگشتن نبود ولی بچه هاش همه برنامه های زندگیشو تعطیل کرده بودن و حالا میخواست
که برای اونا برگرده
خسته درو باز کرد ساعت طرفای دوازده و نیم بود شانس آورده بود بیمارستان به
خونشون خیلی نزدیک بود وگرنه خیلی سختش میشد آخر شب یه مورد تصاوفی داشتن و
نتونسته بود زوتر بیاد خونه
آهسته درو بست میدونست الان ممکنه بچه ها خواب باشن حمیرا که منتظرش بود
اومد جلوی در
سلام مادر چرا دیر کردی دلم هزار راه رفت
گونه حمیرا رو نرم بوسید
-سالم حمیرا جون ببخشید نگرانتون کردم یه مورد تصادفی داشتیم کارم طول کشید
-فدات شم مادر الان لابد خسته ای …شام خوردی
-نه ولی شما برید بخوابید من خودم گرم میکنم میخورم تا حالا بیدار بودین خسته
ای
حمیرا راه افتاد سمت آشپزخونه
-نه مادر چه خسته ای تا لباساتو عوض کنی منم برات غذارو گرم میکنم
میدونست از پس حمیرا بر نمیاد راه افتاد بره سمت اتاقش که دید امیرو نیهاد هردو
روی مبل خوابشون برده نیهاد سرشو تکیه داده بود به بازوی امیرو امیرم سرش افتاده بود
رو شونش از حالت خوابیدنشون خندش گرفته بود
رفت جلو تلوزیونو خاموش کرد نیهاد عاشق فیلم دیدن بودو تقریبا پایه ی همه فیلم
دینای دونفره با امیر بود حتی گاهی میگفت آرزوشه بازیگر شه و نیاز اینو بعید نمیدید و
انتظارشم داشت کیفشو انداخت روی مبل تک نفره و رفت سمتشون
خم شدو نیهادو آروم بغل کرد تا ببره بزاره سر جاش
باتکونی که خوردن امیر چشماشو باز کرد با دیدن نیاز دستی به چشماش کشیدو
گفت
-اِاومدی ؟ دیر کردی!
نیاز دستاشو انداخت زیر بغل نیهاد
-آره کارم طول کشید
امیر دستشو گرفت
-ول کن سنگینه من میبرمش تو برو لباساتو عوض کن
نیاز مخالفتی نکردو راه افتاد سمت اتاقش و لباساشو با یه پیراهن و شلوار ر احتی
عوض کرد و رفت سمت آشپز خونه
حمیرا غذاشو براش گذاشت روی میزو امیرم وارد آشپز خونه شد
-آخ حمیرا جون قوربون دستت یکمم برا من بکش گشنم شد یهویی
حمیرا با اخم گفت
-پسر انقد نخور شکم میاری بد ترکیب میشی بهت زن نمیدن امیر یه قاشق برداشت
و صندلیشو کشید کنار نیاز با دلگی گفت
-مگه الان که خوش ترکیبم بهم زن میدن ؟؟زن من شیکممه
قاشقشو از بشقاب نیاز پر کردو برد سمت دهنش
حمیرا-نخور پسر بچه گشنشه هیچی نخورده از صبح
نیاز بی خیال گفت
-نه حمیرا جون سر ظهری یه چیزی خوردم ولش کن این عادت داره
حمیرا با غر غرای مادرانه گفت
-دهمین کارای بچه گونه رو میکنه دخترارو فراری میده دیگه
-من …من فراری میدم؟؟….اونا خودشون تا منو میبینن میگن ما در حد تو نیستیم
حیفی برا ما خودشون در میرن
نیاز با دهن کجی گفت
-اعتماد بنفست منو غش غش تو حیف نیستی حیف نونی
امیر دستشو برد و موهای نیازو از پشت کشید نیاز با حرص چنگالشو فرو کرد تو
بازوی امیر همیشه از این کار متنفر بود و امیرم عادتش بود برا اذیت کردن و کرم ریختن
همیشه موهاشو بکشه امیر شم غره ای به نیاز رفت
-دختر تو چرا انقد خوی وحشی گریت فعاله
@nazkhatoonstory

#۱۵۰
نیاز پشت دستشو آورد بالا و با تهدید گفت
-امیر زر زیادی بزنی با پشت دست میخوابونم تو دهنتا
امیر با دهن پر نگاش کردو قاشقشو زد به پیشونی نیاز
-یکم ظریف باش دختر ظرافت به خرج بده دارم شک میکنم که جدا دخترباشی
نیاز قاشق و چنگالشو گذاشت کنار بشقابو بلند شد پس گردنی به امیر زد هرچی تو
دهنش بود ریخت بیرون با دهن نیمه پر برگشت سمت نیاز
-وحشی کوفتم شد
نیاز بی توجه به امیر رو به حمیرا گفت
-فداتم حمیرا جون دستت طلا خیلی خوشمزه بود برو بخواب دیگه
-آخه تو که چیزی نخوردی مادر
امیر-دیگه چی باید میخورد همینش مونده بیاد من و درسته قورت بده
نیاز-تو حرف نزنی کسی فک نمیکنه لالیا
-میخوام جای هیچ شک و شبه ای رو باقی نزارم
نیازو حمیرا سری تکون دادن و از آشپز خونه اومدن بیرون شب بخیری گفت و ر فت
سمت اتاقش تاپ شلوارکشو پوشیدو خودشو پرت کرد رو تخت انقد خسته بود که حتی
نرفت دیدن نهال و نیهاد سرش به بالش نرسیده خوابش برد
حس کرد کسی کنارش دراز کشید آروم لای پلکاشو باز کرد طبق معمول نهال بود که
خزیده بود کنارش بوسه ای روی سرش گذاشت
-سالم عشقم
نهال ریز خندیدو صورت نیازو بوسید
-صبح بخیر مامانی
صبح توام بخیر نهالم
نگاهی به ساعت مچیش انداخت نه صبح بود امروز روز تعطیلش بود
ولی باید دیگه بلند میشد نهال و محکم بغل کردو از جاش بلند شد نهالم بلند شد
-مامانی امروز ناهار بریم پیتزا بخوریم خودت قول دادیا
موهای نهالو که حمیرا از دو طرف بافته بودو جلوشو رخته بود رو صورت و بهم
ریخت
-باشه خوشگل خانو میریم …حالا کوتا نهار فعال بدو برو صبحونتو بخور منم یه دوش
بگیرم بیام
نهال سرشو به معنی باشه تکون دادو از اتاق رفت بیرون نیازم حولشو برداشت و
راهی حموم شد و یه دوش سر پایی گرفت عادت هر روزش بود
حموم کردنش بیشتر از ده دیقه طول نکشید از حموم اومد بیرونو یه شلوارجین
دمپا با پیراهن سفید یقه رومی پوشید خصله خشک کردن وهاشو نداشت برا همین یه وری
تیغ ماهی بافتشونو از اتاق اومد بیرون
راه افتاد سمت آشپزخونه حمیرا داشت لقمه برای نیهاد میگرفت و نهال طبق معمول
خودش داشت به زور برای خودش لقمه میگرفت بر خالف نیهاد که شدیدا آدم راحت طلبی
بود نهال خیلی سعی میکرد رو پای خودش بایسته و کاراشو خودش بکنه
نیهاد ولی کامال بر عکس همیشه خدا میخواست همه چی براش فراهم باشه سالم
بلند بالایی گفت نیهاد و بوسیدو نشست سر میز
حمیرا یه استکان چایی براش ریخت و گذاشت جلوش
-مادر امروز نمیری بیمارستان ؟؟
یه لقمه نون و پنیر کوچیک برای نیهاد گرفت و گذاشت دهنش
-نه حمیرا جون تا عصر بیکارم شمام آماده شو ظهر با بچه ها نهارو میریم بیرون

ای وای مادر نگو من با این پام کجا پاشم بیام باشما
نهال دست بردو یه قاشق مربا برداشت ومالید روی نونش و نگاشو دوخت به حمیرا
-مگه چشه پاتون حمیرا جون از بس تنبلی میکنین پاتونم خوب نمیشه ها همین که
گفتم امروز با ما میاین
نهال و نیهادم شروع کردن به جیغ و دست زدن و باالخره حمیرا رومجبور کردن
قبول کنه نیهاد با خنده دستاشو کوبید بهم
-آخ جون وقتی بابا بیاد چهار نفری با بابایی و عمو امیر میریم بیرون
نیاز دلش برای نیهاد سوخت و با لحنی مهربون گفت
-آره مامانم وقتی باز رفتین دیدن بابایی اونجا باهم میرین بیرون
نیهاد با تعجب گفت
-چرا ما بریم خوب بابا گفت میاد اینجا دیگه
دست نیاز تو هوا خشک شد حمیرام چشماشو ریز کردنیاز با جون کندن گفت
-چیـ…چی گفتی ؟؟
نیهاد که فک میکرد همه خوشحال میشن با هیجان گفت
-خودم دیروز شنیدم بابایی داشت بابا حرف میزد بابا گفت میخواد بیاد بابایی هم
گفت کی میای؟
صدای جیغ خوشحالی نهادو خنده بلند نیهاد مثله ناقوس مرگ تو سر نیاز صدا داد
حرف آریا تو گوشش پیچید
”منتظرم باش …ما هنوز خیلی باهم کار داریم“
حمیرا هم شوکه شده بود حال نیازو میفهمید بعد این همه سال دیگه میفهمید وقتی
رنگ از رخ یکی میپره یعنی حالش خیلی بده
@nazkhatoonstory

1 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx