رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶۶تا۱۸۰ 

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶۶تا۱۸۰ 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری

 

#۱۶۶
درد توام فقط محمده ؟؟
آریا رک و راست گفت
-آره نیاز کنارش زدو راه افتاد تابره بچه ها رو بیدار کنه
-پس شرمندتم درت دردبی درمونه
آریا حرصی نگاش کرد هیچ رقمه تو کتش نمیرفت یکی مثله ممد دماغو آویزون نیاز
باشه ترجیح میداد الاقل یکی باشه که سرش به تنش بی ارزه نه اینی که سرو تهش
نامعلومه
به نیم ساعت نکشیده همه جز امیر بیدار شدن و سر میز صبحونه بودن آریا بلند
شدو راه افتاد سمت اتاق امیر حمیرا گفت
-کجا مادر بیا حلیمت از دهن می افته ها
-شما بخورید من میام
در اتاق امیرو باز کردبا یه زیر پوش و شلوارک رو تخت دراز کشیده بودو ملافه رو
پیچیده بود دورش
درو بست و رفت جلو دیگه سی سالش شده بود ولی هنوز یاد نگرفته بود سر صبح
اول وقت از خواب بیدار شه انگار باید امیرم با نیهادو نهال از اول تربیت میکرد پنجره اتاق
و باز کرد هوا بد جوری سوز داشت امیر پیچید به خودش رفت جلو و ملافه رو از روش
کشید
امیر چشماشو باز نکرد و با عصبا نیت غرید
-ای توروح هرچی مردم آزاره
آریا با صدای بلند گت
-پاشو ببینم سریع ساعت داره نه میشه هنوز خوابی
امیر با حرص بالشو گذاشت روی سرشو نالید
به درک داره نه میشه مگه پادگان افتاب نزده داری بیدار باش میدی
خم شدو لب پا پشو باز کرد پسورد میخواست صفحه که بالا اومد سری از روی
تاسف تکون داد میدونست امیر نابغش اما نه تا این حد رمز سال تولدش بود
رفت تو فایل موزیکاش و اسماشونو زیرو رو کرد با دیدن اسم پیت بل مکث نکردو
آهنگ و زدو صداشو تا ته برد بالا و ب تاپ و به اسپیکر وصل کرد صدای اربده های پیت بل
و شکیرا با اون سوزو سرمای اول صبحی بلشی که از روی سرش برداشته شده بود کاملا
فضا رو برای یه خواب آروم و دلچسب آماده کرده بود امیر با داد گفت
-خفـــــش کن خوابم پریـــــــــــــــد
صدای آهنگ و برد بالا تر و لب تاب و آورد گذاشت دقیقا روی عسلی
امیر دیگه خوابیدن و جایز ندونست با عصبانیت نشست روی تخت حاضربود الان
آریا روبا قمه سورخ سوراخ کنه این بدترین حالت ممکن برا بیدار کردنش بود
آریا که چشمای بازامیرو دید لبخند یه وری زدو
موسیقی رو قطع کرد
-صبح بخیر داداشی
امیر نفسای عصبی میکشید اریا تکیه و از میز توالت برداشت و گفت
-بدو بیا برات حلیم گرفتم
درو باز کرد و از اتاق زد بیرون امیر دیگه خواب از سرش پریده بود ناچار از تخت
اومد پایین عصابش حسابی سر صبحی بهم ریخته بودو مسئول این عصاب خوردی فقط
آریای گنده دماغ بودو بس
با دیدن امیر سر میز صبحونه با اون اخمای در هم خنده همه بلند شد بعد صبحونه
همه از سر میز بلند شدن امیرو فرخ آماده شدن تا برن شرکت و آریام به تبعیت از اونا
بلند شد تا بره شرکت خودش
نیاز داشت آماده میشد تا بره بیمارستان جلوی آینه داشت مقنعه شو سر میکرد که
در اتاقش زده شد بفرماییدش با باز شدن در تو دهنش ماسید آریا وارد اتاق شدو آروم درو
بست
نیاز شوکه نگاهش کرد آریا نگاه سر سری به اتاق انداخت و اومد جلو
-ببین نیاز باید باهم صحبت کنیم
-صحبت ؟؟ما حرف خاصی باهم نداریم اگه هست بگو میشنوم
اینجا نمیشه باید دوتایی تو یه جای مناسب باهم حرف بزنیم
نیاز اخماشو کشید تو هم و گوشیشو انداخت تو کیفش
-متاسفم فک نکنم وقت داشته باشم
خم شد سویچشو برداره که آریا دستشو دور بازوی نیاز حقله کردنیاز بااخم نگاش
کرد
آریا –ببین انقد از من فرار نکن تو بخوای نخوای من جزئی از زندگیت بودم و هستم
قبول کن تا آخر عمرم سایم رو زندگیت سنگینی میکنه باید باهم حرف بزنیم ….باید
درستش کنم چیزایی رو که خراب کردم …..میدونم حالت ازم بهم میخوره ولی میخوام یه
فرصت بدی تا گندایی که زدمو درست کنم نمیخوام قبولم کنی فقط میخوام بهم فرصت
جبران بدی
نیاز پوزخندصدا داری زد
-باشه فرصت میدم فقط یه سوال مابین این فرصته میتونی دخترونه هامو بهم
برگردونی میتونی اسم مادر و از روم برداری میتونی کاری کنی بازم بشم نیاز قبل
؟؟….میتونی همه این کارارو بکنی ؟؟؟
آریا دستشو از در بازوی نیاز باز کردو با جدیت گفت
-یبار بهم اعتماد کن
-گذشته ثابت کرده اعتماد به تو عواقب خوبی نداره
@nazkhatoonstory

#۱۶۷

از اون گذشته ای که میگی چهار سال گذشته …..من و تو یه آدم دیگه ایم نه تو
نیاز اون چهار ساله یشی نه من آریای اون موقع االن هردو تو یه وقت و جا و شرایط دیگه
ایم
نیاز دوست نداشت کسی متوجه شه آریا تو اتاقشه رای همین سریع گفت
-باشه قبول پس فردا که بچه ها رومیبرم مهد میتونی تا نه که وقتم ازاده حرفاتو بزنی
آریا-نه صبح نباشه بهتره
نیاز کلافه گفت
-باشه فرداشب من بچه ها رو میبرم بیرون بیا اونجا حرف میزنیم
-میام دنبالتون
-نه خودمون میریم
-باشه پس شد فردا شب اوکی؟
نیاز بی حرف سری تکون دادوآریا عقب گرد کردو از اتاق زد بیرون نیاز دستشو
گذاشت جای انگشتایی که تا چند دیقه پیش داشت بازوشو فشار میداد پوزخندی توی آینه
به خودش زد و زیر لب زمزمه کرد
-آره الان …هردو تو یه وقت و یه جا و یه شرایط دیگه یام که مسببش خودمونیم
آریا وشیشو از جبش در آوردو شماره دفتر فرنوشو گرفت صدای پر نازو عشوه
منشی فرنوش تو گوشی پیچید
-دفتر وکالت آقای صادق فرنوش بفرمایید
خشک و سرد گفت
-وصل کن ب فرنوش نوابم
-سلام آقای نواب چند لحظه گوشی خدمتتون
بعد لحظاتی صدای فرنوش بود که بهش جواب میداد
به به جناب آریا خان احوال شما قربان
بیحوصله از تمملک و چاپلوسی فرنوش رفت سر اصل مطلب
-چی شد ؟؟
-حله آقا هم هتلی که خواسته بودین و براتون جور کردم هم بیلیتای رفت وبرگشت و
به بچه هام سپردم اونجا بیان دنبالتون
-خوبه خب تونستی مدارکم آماده کنی ؟؟
-همشون آمادن
-بده منشی تا ظهر ب پیک بفرسه شرکتم
فروش چشمی گفت و بد کمی مکث گفت
-آریا خان یدونی حالا دارم میفهم چرا بهروز همیشه از تو بیشتر از هر رقیب و
دشمن و دوستی میترسید
پوزخندی زد
-خب چرا؟؟
فرنوش خنده مسخره ای کردو گفت
-چون عالم دهرم که باشی نمیتونی بفهمی چی تو سرتو میگذره فک کنم شیطون یه
عمری پیش شما شاگردی کرده
پوزخند دیگه ای زدو گوشی رو بی خدافظی قطع کرد و روند سمت شرکت دیگه
وقتش رسیده بود یبار برای همیشه دیوار کج ساختمون زندگیشو از هم بپاشونه و از اول
شروع به ساختنش کنه میدونست بد طوفانی قراره راه بندازه اما همین طوفان لازم بود تا
پس فردا طوفان بزرگتری زندگیشو نابود نکنه این دیوار یه روز میریخت و نمیخواست رو
سر عزیزاش بریزه پس خودش باید قبل ریختنش اونو خراب میکرد
نگاهی کلی به خودش انداخت مانتوی قرمز اسپورت کوتاهی پوشیده بود با یه بافت
مشکی روش و شلوار جین تنگ مشکی شال مشکیشم سرش انداخته بود آرایششم تکمیل
بود از اتاق زد بیرون نیهادو نهالم آماده بودن
نهال یه شلوار صورتی با پالتوی همرنگش پوشیده بودو موهاشو از دو طرف حمیرا
براش بافته بود و کاله عرسکیشو گذاشته بود سرش
نیهادم یه پلیور چهار خونه تیره قهوه ای مشکی پوشیده بود با شلوار قهوه ای و
شالگردن شکلاتی نیاز لبخندی زد حمیرا همیشه بیشترین سلیقشو تو آماده کر دن این بچه
ها به خرج میداد هردو با خوشحالی جلوتر از نیاز راه افتادن و سوار ماشین شدن
نیاز پشت سرشو اومدو درو باز کرد ماشین و از در برد بیون و ریموت و زد تا بسته
شه
نهال-وای مامانی بابا
با تعجب مسیر دست نهال و دنبال کرد آریا با شلوار پارچه ای خوش دوخت و تک
کت اسپورت که شدیدا به پیراهن چهار خونه قرمز و مشکیش میومد وخیلی شیک رو تنش
ایستاده بود تکیه زده بود به ماشینش نیاز ماشین و نگه داشت و اریا اومد سمتشون نیاز
پیاده شد
-قرار بود نیای
آریا شونه ای بالا انداخت
-قرار بود نیام دنبالتون که نیومدم میخوام با شما برم
نیاز بی حرف خیره شد بهش که آریا چشمکی به نهال و نیهاد زدو گفت
-اجازه میدین من امروز پشت فرمون عروسکتون بشینم
نیاز پوفی کشیدو رفت سمت دیگه ماشین نشست و آریا با لبخند نشست پشت
فرمون نهال و نیهاد هردو با خوشحالی خم شدن و گونشو بوسیدن نیاز نشست و درو بست
آریا ماشین و روشن کردو راه افتاد نیهادو نهال یه بند حرف میزدن و نظر میدادن که امشب
کجا برن
@nazkhatoonstory

#۱۶۸

ولی نیازو آریا هردو ساکت بودن آریا به فکر اینکه چطوری نیازو قانع کنه و نیاز به
فکر اینکه چه حرفی قراره بشنوه
نیاز تو دلش به این جمع چهار نفره به اصلاح خانوادگی خندید نیهادو نهال شاید در
حال حاضر خوشبخت ترین افراد این خانواده بودن
بعد چند دیقه ای سکوت آریا دست بردو پخش و روشن کرد با پیچیدن صدای
فریدون آرسایی تو ماشین صدای دست و جیغای بچه هام بلند شد
”آخ جون آهنگ مامان “
آریا گیج از آینه نگاشون کرد
-آهنگ مامان ؟؟؟
نیاز دست برد تا آهنگ و قطع کنه ولی قبلش نیاد با هیجان گفت
-مامان خیلی این آهنگ و دوست داره همیشه اینو گوش میکنه منو نهالم از حفظیم
اینو
قبل رسیدن دست نهال به دکمه خاموش آریا دای موسیقی و بالا برد و خیرهه شد
به نیازی که دستش رو هوا خشک شد
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید بوی ادکلن خاص آریا ماشین و پر کرده بود
….نیاز دستشو پس کشیدو خیره شد به شهری که داشت توی خاموشی فرو میرفت و اریا
گوش داد به آهنگی که آهنگ مامان بود
چه بی احساس رد میشی
چه با احساس میخندی
فقط رو زندگی من
داری چشماتو میبندی
به تو نزدیک تر میشم

با تموم شدن آهنگ صدای پخشم قطع کرد سکوت الان بهتر بود از حرفی که
میترسید بزنه و بشه نمک و پاشیده شه رو زخم دل نیاز
با نگه داشتن ماشین حواس نیاز جمع اطرافش شد با دیدن خلیج فارس خاطره ها
خیلی وحشیانه سمتش هجوم آوردن بد جوری مشتاق بود بشنوه آریا چی میخواد بگه که
اینطوری نشسته رو سر قبری که نیاز چهار سال پیش کندو دفنشون کردروشون خاک
ریخت ….ولی الان آریاداره دست به کالبد شکافی خاطره های مردش کرده بود
نهال و نیهاد با هیجان پریدن پایین و نیاز و آریا پشت سرشون راه افتادن ریا دویدو
دست جفتشونو گرفت و منتظرشد تا نیاز بهشون برسه هرچهار نفر راه افتادن سمت شهر
بازی
نهال و نیهاد سر از پا نمیشناختن انقد هیجان زده بودن از اینکه برای اولین بار کنار
پدرشون اومدن دور دور آخر هفته اصلا انگار تو این دنیا نبودن
آریا خم شدو هشدارای پدرونشو تک به تک به هر دوشون دیکته کرد و ایستاد
حواس نیاز با اونا نبود و تو عالم دیگه ای سیر میکرد آریا دوتاشونو برد سمت صفینه صدای
جیغا داشت نیازو بد جوری آزار میداد آریا جفتشونو گذاشت تو صف
نیاز محو بود به مردی که پسر بچه هاش بودولی هیچ نسبتی باهاش نداشت
…..خیره بود به مردی که داشت پدرانه خرج بچه هاش میکردو نیاز داشت دنبال نسبت
خودش با این پدر میگشت …..چیزایی از این پدر یادش میومد ویترین گردیاشون حرفاشون
…همه و همه داشتن زنده میشدن برای نیازی که خیلی وقته سعی کرده بود بکشتشون
نمیدونست چه مدت خیرس به به پدری که دوست داشت امشب و خاطره انگیرز
ترین شب برای بچه هاش کنه ….کنار پدرو مادری که هیچوقت کنار هم نبودن هم نیاز هم
آریا میدونست ما نمیشن و میخواست با من بودن تنهاشون بچه هاشونو خوشبخت کنن
-الهــی …..چرا تنها….بیا پیش ما
نیاز سرشو چرخوند سمت دوتا پسری که بهشون میخورد نهایت سال اول دانشگاه
باشن نه بیشتر با اخم گفت
-فعال عمتون امشب پیش ماست نمیشه من بیام پیش شما
پسرا بی آر زدن زیر خنده
-جون خوش به حال عممون نمیشه مام بیام پیست امشبو
-چرا اتفاقا من خیلیم خوش حا میشم امشب خدمتتون جفتتون باشم و یه سرویس
درست حسابی به جفتتون بدم
پسرا و نیاز با شنیدن صدای آریا چرخیدن طرفش که خیره بود به پسرا
یکی از پسراگفت
-شمام امشب مهمون خانومی ؟؟
با این حرف بی نمک جفتشون زدن زیر خنده آریا لبخند جذابی زد
-خانوم امشب مهمون منن ولی خب شما باشین دیگه چه نیازی به ایشونه ردش
میکنم بره
اومد نزدیک ترو دستشو مالیم کشید رو گونه پسری که این حرف و زده بود
-فک کنم با شما بیشتر بهم خوش بگذره
لحن آریا انقد جدی بود که پسره نا خداگاه دست آریا رو پس زدو یه قدم رفت عقب
-ول کن بینم چته تو )رو کرد سمت دوستش(بریم مهرداد
@nazkhatoonstory

#۱۶۹

بعد از شهر بازی آریا خواست همگی برن سوار اشین شن میواست بره یه رستوران
دیگه نیاز با دیدن میر لونا پارک پوزخند صدا داری زد که آریام متوجهش شد ولی حرفی نزد
امشب شبی بود که نیاز باید ظرفیتش تکیلمیشد تا حرفی که قرار بود بشنوه باعث تجدید
خاطره و فشار عصبی روش نشه باید همه شیرینیایی که با آریا تجربه کرده بودو یادش
میاورد یا تلخی حرف امشبش زیاد آزارش نده نیاز امشب باید آب بندی میشد
وقتی رسیدن به رستورا شاندیز شام ت نهایت سکوت خورده شد بچه ها انقد خسته
بودن که حتی نای حرف زدنم نداشتن شام و که خوردن آریا بردشون تو ماشن جفتشون
همونجا خوابشون برد آریا درای ماشینو قفل کردو برگشت کار نیازی که خیره بود به شهر
غرق در خاموشی شیراز
الان تو بالا ترین نقطه شیراز بودن تو بام شیراز
ایستاد کنارش نیاز دستاشو قالب کرد رو سینش بی اینکه به آریا نگاه کنه گفت
-خب نمیخوای شروع کنی؟؟مشتاقم بشنوم حرفاتو
آریانگاشو از صورت نیاز گرفت و اونم خیره شد به شهری که آدماش و خونه هاشو
همه چیزیش عجیب کوچیک بودن
نفسشو با صدا داد بیرون و شروع کرد به حرفایی که سه ماه روشون فکر کرده بود
-میدونیاینجارو خیلی دوست دارم هر موقع اینجا میام خالی میشم ….خالی میشم از
حرفایی که رو دلم سنگینی میکنن و کسی نیست که سنگینیشو از رو دوشم برداره
خنده مردونه و آرومی کرد
جالیبیش اینجاست هر بار باتو اومدم اینجا تو بودی که شدی همدم واسه دلم ….
دفعه قبل و یادته ؟
نیاز پوزخند صدا داری زد
-هه خاطره های بد هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشن …..بر خلاف تو اینجا جزء نفر
انگیز ترین جاهایی که میشناسم …این شهرو مردمش و نقطه به نقطش خیلی وقته شده
یه توفیق اجباری برام شده به اجبار که محکوم به پذیرفتنشم
آریالبخندی زدو سرشو انداخت پایین
-نزن این حرف و…این حرف منو یاد آهنگ شادمهر میندازه“از آدمای این شهر
بیذارم …چونبا یکیشون خاطره دارم “ نیازی که من میشناسم آدم این حرفا نیست
نفس عمیقی کشیدو ادامه داد
نیازی که من میشناختم تومنی دوزار با دخترای دیگه فرق داشت عادی بودا ولی
همین عادی بودنش خاصش میکرد اون اهل کینه نفرت نبود
-به قول خودت ما آدمای چهار ساله پیش نیستیم
آریا بی خیال پرستیژش شدو نشست رو تخته سنگی که اونجا بودو گوشه مانتوی
نیازو گرفت و اونم مجبور به نشتسن کرد
نیازبافاصله چند سانتی متر نشست کنارش آریا زل زد به آسمونو گفت
-اشتباه تو همینجاست آره عوض شدیم ولی نه اونقدی که نشه از چشمای تو تا
تهوجودتو خوند ….نه اونقدی که بگی شدی یه آدم سنگی ….تو هنوزم گرمی …اونقدر گرم
که میتونه با گرماش هر یخی رو آب کنه
نیاز کالفه گفت
-امشب واسه گفتن این حرفا منو آوردی اینجا؟
آریا نگاه گذرایی بهش کردو خم شدو آرنجشو گذاشت رو زانوشو خیره شد به جلو
-نه امشب باید برات حرف میزدم حرفایی که چهار سال منتظر شنیدنش بودی و من
منتظر زدنش حرفایی ه شاید به دردت نخوره ولی شایدکمی مرم بشه رو زخمات
و…)صداشو آورد پایینتر (یاشایدم باعث شه زخمای قدیمت سرباز کنن
نیاز منتظر خیره شد به نیمرخی که جذاب تر از چهار ساله پیش بود آریا دستش به
موهاش کشیدو شروع کرد
-تو درست وقتی اومدی تو زندگیم که برای اومدن و موندنت برنامه ای نداشتم
…….نمیگم عاشقت بودم نه چون دروغ میحضه میدونی که تعارفی ندارم با کسی پس
روراست میگ عاشقت نبودم ولی از همون لحظه اول لبخند بچه گونت بد جور به دلم
نشست
خواستم فقط یه دوست باشی برای شیطنت پسرونم ولی ….ولی شدی یه مهره برا
سوزوندن وجود کسی که خیلی سالها بود شده بود کابوس شبونم
وقتی دید پارسا بهت علاقه داره خواستم بسوزنمش باتویی که بی طرف بودی و
خارج از گود کشوندمت وسط بازی …..گاهی از خدم بدم میومد تو پاک تر از اونی بودی که
بشی همبازی منه آدم سرتاسر گند ولی خب نفرتی که از بچگی داشتم زورش به وجدان
نداشتم میچربید
میدونی نیاز اولش یه وسیله بودی برای آزار پارسا ولی آروم آروم شدی عین کدین
…خیلی خوب بلد بودی آرومشش کنی انگار وجودت آرامش بود برای منی که همیشه خدا
اشوب بودم …..
)تک خنده ای کردو سرشو انداخت پایین(
حق داری بااین حرفم از کوره در بریا ولی خب …..من یبارم از بودن باهات پشیمون
نشدم …..اون شب پر لذت ترین و بهترین شب زندگیم بود
یاز باحرص بلند شد خواست دهن باز کنه که آریا دستشو گرفت و نشوند سرجاش
دستشو گذاشت رو بیشو به عالمت سکوت گفت
-بزار حرفام تمو شه تا خود صبح بشین دادو بیداد کن امشب شب طولانی مطمئن
باش وقت میشه توام حرف بزنی
نیاز عصبی نگاشو از نگاه آریا گرفت و آریا ادامه داد حرفشو
-اون شب تنهاشبی بود کآروم بودم ……)خندید( یه چیزی بگم اگه دختری غیر تو
میگفت از من حاملس نه باور میکردم نه میذاشتم بچه ها بمونن ولی به پاکی تو ایمان
داشتم واسه همین دوست نداشتم بچه های که از توئن و از دس بدم
@nazkhatoonstory

#۱۷۰

ولی خب ….بگذریم …..میدونی دقیق یادمه اون روز فردای شب یلدا بود شب
قبلش رفته بودیم خونه اقاجون امیر تب داشت و ما موندیم اونجا
صبحش مامان گفت بریم برای امیر لباس برداریم منو مامان جفتمون راه افتادیم
بیایم خونه شنیدی میگن زنا حس شیشم دارن انگار مامان منم حس ششمش فعال شده
بود رنگ به رو نداشت و هی میگفت دلم شور میزنه درو باز کردیم نمیدونم چرا صدایی که
تو گوشم پیچید عین یه داغ هک شده روی تن آدم موند تو ذهنم و هیچوقت پاک نشد
صدای خنده های اون زن هنوزم تو سرمه مامان رفت جلو خواستم دستشو بگیرم اما
بدنم انگار لمس شده بود رفت جلو درو باز کرد پدرم …..)پوزخندی زد(چشام خیره مونده
بود رو مادری که دستشو گذاشت روی قلبشو افتاد روی زمین تا لحظه اخر نگاش تو
چشمام وبدو اینم شد یه صحنه دیگه هیچوقت از ذهنم پاک نشد
نتونستم چیزی بگم ….نتونستم کاری کنم از خونه زدم بیرون یه روز تموم تو
خیابونای شیراز قدم زدم تا شاید خیال چشای باز مادرم از سرم بره بیرونولی نرفتزخمای
بچگیم شروع کرد به باز شدن و چرک پس دادن انقد که همه وجودمو چرک و کثیفی گر فت
حس میکردم روزی پاک میشم که همه اونایی که مسبب بدبختیای مادرم بودنو یکی یکی
نیست و نابود کنم
وقتی حرص خوردنا و خورد شدنای پارسارو میدیدم وقتی زجه زدنای مرجان و میدم
وقتی ثانیه به ثانیه مردن پدرمو جلو چشمام دیدم حتی یه ذرم عذاب وجدان نداشتم انگار
حریص تر میشدم برای بیشتر زجر دادنشون
حاضر ودم برا اینکه اونا عذاب بکشن همه رو فدا کنم حتی امیرو حمیرا و هر کس و
ناکسی و حتی تویی که شده بودی آرامشم
روژان تیر آخری بود که زدم به بهروزخان نواب و درست همون صحنه ای رو براش
ساختمکه اون برای مادرم ساخت داشتم به مرز جنون میرسیدم از اون همه بغض و نفرتی
که چنگ مینداخت به همه تنم آزمند گفت باید برم اگه بمونم کارم به قرص عصاب و
تیمارستان میکشه
راستم میگفت از طرفیم خودم دیه نمیتونستم بمونم هوای اینجا برام سنگین شده
بود حس میکردم تنها راه نفس کشیدنم مردنمه مه فکرم شده بود مرگ ومرگ و مرگ ر فتم
فرانسه پیش کامران دوست آقاجون بادوتا آمایش ساده فهید که به خاطر ضربه های روحی
که از بچگی دیدم دچار یه سری اختالالت روانی مزمن شدم
عین همه دیونه ها اولش باورم نشد درگیر قبول کردن و نکردن مریضیم بودم که
خبر حاملگی تورو بهم دادن دروغ نمیگم هیچ تعلق خاطری بهت نداشتم مخصوصا تو اون
زمانیکه نفرت از همه کس برام شده بود حرف اول آخر
دوست داشتم….بچه دوست داشتم برا اینکه همه عقده های بچگیمو براشون جبران
کنم گفتم میخوامشون کامران انقد گفت و گفت تا به اقاجون اون پیشنهادو دادم که از تو
حمایت کنه عمال دوسال و کامران جای من حرف زدو تصمیم گرفت رفته رفته عاشق نهال و
یهاد شدم اونقدی که شده بودن تنها انگیزه برا زندگی کردنم تا اینکه به عشق اونا قبول
کردم درمانم و جدی شروع کنم دیگه میخواستم برگردم میخواستم بشم بابایی که خودم
هیچوقت نداشتمش
بعد شیش ماه به پیشنهاد کامران اقاجون شمارو فرستاد برای دیدنم انصافا بد وری
کارشون جواب داد تواون مدت یه هفته چنان به بودنتون عادت کردم که فقط میخواستم
سریعتر برگردم به هر ساز کامران رقصیدم تا باالخره سه ماهه پیش گفت مشکلم دیگه
حاد نیست
سه ماه موندم و رو خودم کار کردم باید وقتی بر میگشتم یه آدم دیگه میشدم
….حاال اومدم …ادومدم تا گندای گذشتمو جبران کنم
و تو اولین چیزی هستی که باید گندی که به زندگیت زدمو جبران کنم باید ببخشیم تا
بتونم دوباره رو پاهام وایستم باید ببخشی تا بتونم بخشیدن و یاد بگیرم و آروم شم
نیاز با دهن باز خیره مونده بود به مردی که مثله همیشه شوکش کرده بود آریا اصال
انگار خلق شده بود تا به نیاز شوک وارد کنه با حرف آخرش پوزخندی زو گفت
-بخشیدن؟؟….فک میکنی اصلا ممکنه ببخشمت ؟؟
آریا لبخندی به صورت نیاز پاشوند
-آره ممکنه هیچ چیزی تو این دنیا غیر ممکن نیست
نیاز بلند شد دوست داشت سریع تر برسه خونه و پناهببره به تختش امشب حرفای
اریا براش خیلی صقیل بودن
@nazkhatoonstory

#۱۷۱
آریام همراهش بلندشد
-صب کن هنوز تموم نشده
نیاز کلافه گفت
-ها دیگه چیه؟؟؟
آریا خونسرد گفت
-هفته دیگه پنجشنبه باید بامن بیای جایی
نیاز خنده عصبی کرد
-هه باید؟؟….چشم امر دیگه
آریا جدی تر از قبل گفت
-شوخی نمیکنم نیاز
نیاز عصبی با انشگت اشاره کوبید تو سینه عضلانی آریا
-ببین منم شوخی نمیکنم ….من باتو بهشتم نمیام چه برسه به اینکه جای دیگه ای
بخوام بیام
راه افتاد بره سمت ماشین که آریا دستشو گرفت
-باید بریم تبریز
با این حرف پاهای نیاز روی زمین خشک شد آریا برش گردوند و زل زد تو چشمای
نیاز
-دیگه وقتشه خودتو به خانوادت نشون بدی بسه هر چقد ازشون دورت کردم
نیاز عین ماهی که تو جستجوی یه قطره ابه دهنشو باز و بسته میکرد با بهت گفت
-تـ…بــــ…تبریز؟؟
آریا بازوهای نیازو گرفت

آره تبریز ببین نیاز قبول خانوادت درسته زیاد باهات و نبودن ولی خانوادت بودن
….بخوای نخوای باید به روزی ببینیشون تاکی میتونی پشت هویت جعلی نیاز نواب قایم
شی ؟؟هان ؟؟؟تا کی میخوای خودتو پشت لنز و آرایش مخفی کنی تاکی میخوای هرجا
رفتی تن و بدنت لرزه که نکنه یه آشنا ببینتت هان؟؟ببین من پدرتو دیدمــــ
نیاز هیستریک خندیدو عصبی با صدای بلند گفت
-تو …تو …توی عوضی پس برا همین برگشتی ….برگشتی ….برگشتی تا باز زندگیمو
بهم بریزی آره ؟؟؟)بلند تر داد زد (آره؟؟؟؟؟؟؟؟
همه داشتن نگاشون میکردن نیاز بی توجه به اونا عقب عقب رفت واشاره کرد به
آریا
-تو ….گفتی هنوز خیلی کارا باهم داریم …کار…کارت همین بود …آشغال بس
نیست هر چقد گند زدی به زندگیم ….بس نیست گذشته مو الانم آیندمو خراب کردی
مگه چیکارت کردم ؟؟؟ مگه من مسئول عقده های بچه گیتم مگه من تاوان
هرزگیای پدرتم مگه من تاوان مظلومیت مادرتم …بابا من ادمــــــــــــــم میفهمی آدم
آریا رفت جلوتر
-آروم باش نیاز همه دارن نگامون میکنن
جیغ زد
-بزا نگا کنن بزا ببین منی که شدم بازیچه برا گرفتن انتقامت بزا ببین و بشم درس
عبرت براشون …..منم همونیکه تاوان دوست داشتم شده نابودی همه زندگیم ویه عمر
تنهایی و دوری از همه …..شده اسم مادری که مهر خورده رو پیشونیم بی اونکه لباس
عروس بپوشم ….بی اونکه بله بگم …بی اونکه اسمی بره تو شناسنامم
تاوانش شده عشقی که میخواستم برا فراموشیش برا کشتنش شب رفتنش خودمو
بکشم تا ننگ بی آبروییش نسوزونتم ….حالا چی میخوای برگشتی که گند بزنی به آرامش
حالا م؟؟…..اومدی بگیری همه سهمه من از این دنیارو …….میدونی با این کار بچه هامو
ازم میگیری ؟؟…..میدونی میخوای جونمو ازم بگیری ….)خندید و وسط هق هقاش باز
خندید ( میخوای جونمو بگیری اره ؟؟؟کدوم جون من همون شبی مردم که تو فرودگاه
دیدم برا همیشه رفتی من همون موقع جونمو باختم که روژان و تو خونت دیدم من خیلی
وقته مردم فقط دارم نفس میکشم میخوای نفسامم ببری و خالصم کنی آره لعنتی میخوای
نابود تر از اینی شم که هستم
آریا با قدمی بلند خودشو رسوند بهشو و نیازو کشید تو آغوشش جیغای نیازو
مردمیم که دورشونو پر کرده بودنم باعث نشد بازوهاشو از دور نیاز باز کنه رو کرد سمت
مردم و داد زد
-برید گمشید دیگه دیدن بد بختی مردم انقد براتون جذابه آدم بد بخت ندیدین به
عمرتون
مردم پچ پچ کنان متفرق شدن نیاز انقد دست و پازدو جیغ کشید تا بیحال ولو شد
تو بغلی که یه زمانی حس میکرد امن ترین جای دنیاست
آریا نیازو رو دستاش بلند کردو سوار ماشینش کرد امروز بد جوری بهش فشار
اومده بود روند سمت خونه خودش نمیتونست نیازو با این حال ببره خونه چون مطمئنن
فرخ دیگه تا عمر داشت نمیذاشت رنگ نیاز و بچه هاشم ببینه با کلی بد بختی بچه هارو
برد بالا و روی تخت گذاشت و برکشت تا نیازو ببره بالا خواست بغلش کنه که یناز چشماشو
باز کرد با صدایی گرفته گفت
-چرا آوردیم تو این خراب شده گمشــ
آریا سریع گفت
-ببین نیاز بچه هارو بردم بالا خواهش میکنم امشب هردو به اندازه کافی اذیت
شدیم بزا بحث و برای بعد درست نیست بااین حالت ببرمت خونه بیا بریم بالا
نیاز کنترلی رو اشکاش نداشت آریا دست انداخت دور کمرشواز ماشین آوردش
بیرون نیاز اصلا نمیتونست حرکت کنه همه مخالفتش خالصه شده تو مشتای ضعیفی که
به بازوی آریا میخورد نیازو پیاده کردو در ماشین و بست ….بردش توی آسانسور
@nazkhatoonstory

#۱۷۲
میدونست خوب نتونسته حرف بزنه و همین عصبیش میکرد میشد منتطقی تر و بهتر این
موضوع و بهش گفت تا نیاز انقد آشفته نشه ولی بازم مثله همیشه گند زده بود
ناز و که داشت بهوش میشد وبرد سمت اتاقشو کمک کرد دراز بکشه رو تخت
افتادن نیاز روی تخت با بیهوش شدنش همزمان شد
دست بردو آروم شال و بافتشو از تنش در آورد دست بهمانتوش نزد میدونست
طبق عادتش ممکنه هیچی از زیر مانتوش نپوشیده باشه
ملافه رو کشید روشوبعد خاموش کردن چراغ خواب از اتاق زد بیرون رفت و لباسای
نیهادو نهالم در اورد و بوسه ای روی موهاشون زد
از اتاق اومد بیرون پیراهنشو در آوردوجلو کمربندشو باز کرد و خودشو پرت کرد رو
کاناپه انقد انرژی امروز هدر داده بود که مثله نیازونهال و نیهاد بیهوش شد
برای هزارمین بار بیدار شد با اینکه خستگی بی هوشش کرده بود ولی ذهن آشفتش
بار ها و بارها باعث بیدار شدنش شده بود نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت پنج صبح
بود از جاش بلند شد بدنش حسابی کوفته بود
کش و قوسی به بدنش دادو رفت سمت اتاق بچه ها …..آروم درشو باز کرد
جفتشون راحت کنار هم خوابشون برده بود…….. لبخندی روی لباش نشست خیلی آرزوی
دیدن همچین صحنه ای رو داشت
حاال میتونست درک کنه وقتی صبح از خواب بیدار میشی و بچه هاتو کنارت میبینی
تازه میفهمی زندگی که اسم پدرو قراره توش یدک بکشی چقد برات شیرینه…… درو بست
و در اتاق خودشو باز کرد نیاز بیهوش روی تخت افتاده انقد راحت خوابیده بود انگار که کوه
کنده و الان از خستگی بیهوش شده حس میکرد اگه قرار باشه بیدارش نکنه نیاز تا یه ماه
میگیره میخوابه
به در تکیه زدو خیره شد به دختر ظریفی که روی تخت مچاله شده بودو بالش
کوچیکی و بغل کرده بود موهای های لاییت شدش روی تخت پخش شده بودو بخشیش
ریخته بود روی صورتش

تکیه شو از در برداشت و اومد سمتش آروم کنار تخت نشست و دست برد جلو
تیکه از موهاش که ریخته بود رو صورتش لبای نیمه بازش بودو آروم کنار ز د با
دیدن صورتش خندید ….به اون دوتا پسر کاملا حق میداد صورتش انقد بچه گانه شده بود
که انگار هنوز یه دختر نوزده بیست سالس و اصال شبیه زنی بیست و چهار ساله اونم مادر
دوتا بچه نبود
نیاز تکونی خوردو تو خودش مچاله شد دست بردو ملالفه رو بیشتر کشید روش هوا
دیگه داشت سرد میشد آروم بلند شدو رفت کنار پنجره اتاقش …….خیلی وقت بود هوس
ایستادن تو بالکن خونشو خیره شدن به شهر و تو سرش داشت
خندیدو نگاه گذرایی به نیاز کرد این دختر خیلی جاها زندگیشو تاحت تاثیر قرار داده
بود همینکه الان اونم یکی از راههای آروم شدنش دور دورای شبونه تو خیابونا و دیدن
ویترینا بود ….همینکنه حالا دیدن شهری که آروم آروم داشت دونه دونه چراغاش روشن
میشدو همه آماده میشدن تا یه روز جدید و شروع کنن همه اینا براش شیرین شده بود
رفت سمت کمدشو حوله و لباسشو برداشت و از اتاق زد بیرون
قطره های اب سرد که روی شونه های پهنش میشستن آرومش میکردن
فکرشو خالی میکردن از استرس چند ساعت بعد که نیاز بیدار میشد و تغیان میکرد
بی حرکت زیر دوش ایستاده بودبه دیشب فکر کرد و به عکس العمل نیاز حق میداد
بهش که بترسه از دیدن خانواده ای که چهارسال خودشو ازشون پنهون کرد
……..حق داشت بترسه بعد چهار سال با دوتا بچه و یه شناسنامه جعلی بخواد با
خانوادش رو به روشه ولی این اتفاق باید می افتاد
آب و قطع کردو حولشو تنش کردو کمربندشو بست و از حموم اومد بیرون نونادوید
طرفشو دور پاهاش چرخید ظرف غذاشو برداشت و برد سمت اتاق کوچیکی که توش ر خرت
و پرت بود درشو باز کردو ظرف و گذاشت روی زمین نونام پشت سرش وارد اتاق شد سر یع
از در زد بیرون و درو قفل کرد صدای پارسای ریز نونا رو میشنید از پشت در گفت
-متاسفم …..چند ساعتی و مجبوری تو انفرادی باشی
هنوز کلی وقت داشت لب تاپ شو گذاش جلوش روی میزو نشست پشتش
صفحش باال اومد با دیدن بک گراند لبخند عریضی رو لبش نشست امیر ایستاده
نهال و گذاشته بود رو شونه هاشو آریا رو زمین دراز کشیده بودو نیهادروی شکمش داشت
به خاطر قلقکای آریا غش غش میخندیدو نیازی که کنارشو دستش به کاله روی سرش
بودو موهایی که باد رو هوا پخششون کرده بود
هیچوقت فک نمیکرد رفتنش برگشتی داشته باشه و میخواست از اون دیدارشون
توی دبی لحظه به لحظه شو برا خودش خاطره کنه و ثبتش کنه
روزی که داشت از هتل میرفت بیرون پسرپانزده ساله ای که جلوی هتل از مسافر ا
عکس مینداخت فکری که اون لحظه تو سرش جرقه زده بود عملی کرد رفت و به پسره
گفت میخواد یه هفته براش کار کنه و از ثانیه به ثانیه ای که با خانوادش میگذرونه عکس
بگیره و خدایی چقد به نحو احسن پسر این کارو کرده بود
عکسای که تو این شیش ماهه دوری شده بود تنها مرحمش و انگیزش برای برگشتن
هربار اونا رو میدید دلتنگیش و به دنبال اون انگیزش برای برگشتن صد برابر میشد درست
بعد اینکه اونارو از فرودگاه آورده بود دم هتل رفته بود

و به پسره گفته بود که کارش شروع
شد
و نتیجه اون کار شده بود یه گالری پر عکسای پنج نفری و یه دنیا خاطره شیر ین
برای آریا
-صبح بخیـــــر
با شنیدن صدای نهال شوکه برگشت طرفش نهال از خواب بیدار شده بودو داشت
چشماشو با مشتای کوچیکش میمالید….اریا با دیدن موهای نهال که در اثر اکتریسیته رو
هوا بودن خندید
-سلام گل بابا صبح توام بخیر ….بیدارشدی ؟؟؟
نهال اومد کنارشو خودشو لوس کردو چپوند تو بغل آریا و آریا وود غرق لذت شد از
این کار عروسکش بوسه ای روی موهاش زد و گفت
-نگفتی عروسکم چرا به این زودی بیدار شدی ؟
@nazkhatoonstory

#۱۷۳

امروز باید بریم مهد شنبس …..بابایی
-جونم نفسم
-شب اینجا خوابیدیم
آریا بوسه دیگه ای روی موهای دخترش زد
-آره عسل خانوم شب اینجا بودین
-چرا با مامان نرفتیم؟
-مامانتونم اینجا بود تو اتاق من خوابیده
نهال و گذاشت روی کاناپه و بلند شد باید نیهادم بیدار میکرد ولی قبلش گوشی و
برداشت و شماره خون رو گرفت به سه تا بوق نرسیده حمیرا گوشیو برداشت
-الو
-سلام حمیراجون صبحتون بخیر
-اِتویی مادر سلام
-سلام…….حمیرا جون بچه ها و نیاز دیشب موندن اینجا
صدای بلند حمیرا و گوشی پیچید
-چـــــــــی؟؟
آریایه چشمشو بست و آروم گفت
-یکم آرومتر باباامیرو آقاجون خوابنا
حمیرا توجهی به حرف آریا نکرد
-ببینم اونا اونجا چیکار میکنن ما فک کردیم دیر وقت میان مثله همیشه گرفتیم
خوابیدم …اِاِ میگم چرا هنوز بیدار نشدنا
آریا پرید وسط حرفاش

آره دیشب منم باهاشون بودم دیر وقت شد بچه هم خوابشون برد اومدیم اینجا
ببین حمیرا جون من راننده میفرستم وسایل بچه ها بالباساشونوبفرست بیاره اینجا از
اینجابرن مهد
حمیرا گفت-خب مادر همشونو بیار اینجا از اینجا میرن دیگه
آریا بی خیال گفت
-نیاز هنوز خوابه
حمیرا مشکوک گفت
-خب چرا بیدارش نمیکنی
آریا پوفی کشید از این همه سوء ظن این زن نمیخواست دلیل و منطق بیاره برا
همین گفت
-تا یه ربع دیگه راننده دم دره فعال
گوشیو گذاشت و با نگهبانی تماس گرفت و گفت سریع یکیو بفرستن دم خونشون تا
وسایلو تحویل بگیره تو ساختمونشون علاوه بر نگهبان و سرایدار یه نفرم کارای ساختمون
مثله خریدو کارای بانکی و اینا رو انجام میداد
برگشت سمت نهال که روی کاناپه دراز کشیده بودو داشت چرت میزد …..لبخندی
زدو رفت سمت اتاق تا نیهادو بیدار کنه
خودشو پرت کرد رو تخت و تکیه داد به دستش و دست دیگشو فرو کرد بین موهای
پر پشت نیهاد
سرشو برد نزدیک و بوسه ای روی پیشونی نیهاد کاشت
-نیهاد خان پاشو دیگه باید بری مهد کودک ….نیهاد ؟؟
نیهاد تکونی خورد و پشتشو کرد به آریا ….آریا دستشو برد زیر پیراهنشو شروع کرد
به قلقلک دانش نیهاد سریع عکس العمل نشون داد و با داد گفت
ول کـــــن
چقد این عنق بودنای سر صبحش به امیر رفته بود
-پاشو پاشو تنبل نهال خودش بیدار میشه بعدتورو ماباید بیدار کنیم
-ولــــــــــــم کن بابـــا
-نیهاد پاشو دیگه باز مامان نمیذاره بری دسشویی ها
آریابا تعجب به نهالی که حالا کنار در ایستاده بود نگاه کرد
-نمیزاره بره دستشویی؟؟……..چرا؟؟
نیهاد با شنیدن این حرف گریه الکی سر دادو نشست رو تخت
نهال اومد پرید تو بغل آریا و گفت
-آخه مامان هرموقع منو نیهاد از خواب بیدار نشیم صبا در دسشویی و قفل میکنه
نمیذاره بریم دسشویی اگم کار خرابی کنیم گفته به خانوم مربیمون میگه نیهادم تاحالا دوبار
……….
-نهال
جیغ نیهاد یعنی اینکه سات شو آریا خندش گرفت زیر لب گفت
-یعنی اصول تربیتیت ازپهنا تو حلقم
نیهاد از تخت اومد پایین تازه انگار حواسش به اطراف جمع شده بود
-اِبابا خونه توایم ؟؟
-بله خونه منید
-پس مامان کو؟؟
-اونم تو اتاق من خوابیده
نیهاد اخم کرد
@nazkhatoonstory

#۱۷۴

تو کجا خوابیدی پس؟؟
آریا یه تای ابروشو داد بالا ”ایول چه پسر با غیرتی ”با شیطنت گفت
-خب منم تو اتاق خوابیدم دیگه
اخمای نیهاد باز شدو جدی از تخت پرید پایین
-خوبه فک کردم مامان تنها خوابیده ترسیدم بترسه
آریا پقی زد زری خنده این پسر زیادی شبیه خودش بود زبون دراز در عرض نیم
ساعت بچه ها رو آماده کر میخواست تا قبل بیدار شدن نیاز اونا رو بفرسته برن سریع
صبحون مختصری اد بهشونو اونارو همراه مسعودی رانده ساختمون راهی مهد کودک کرد
درو که بست نفس راحتی کشید الان راحتتر میتونست با نیاز حرف بزنه ساعت
هشت شده بودو نیاز هنوز خواب بود این بعید بود از نیازی که کله سحر خروس خون از
خواب پامیشد
خواست بره سمت اتاق که در با ضرب باز شد و آریا وسز راه ایستاد نیاز شالشو
آزادانه انداخته بود رو سرشو جلوش باز بود بافتش توی دستش بود بی توجه به آر یا در
اتاق دیگه رو باز کرد با دیدن اتاق خالی رفت سمت اون یکی اتاق آریا که تاحالا ساکت بود
سریع عکس العمل نشون داد
-آ……..اونجانَـــــ
اما دیر شده بود نیاز قفل و تو در چرخوند باز شدن در همانا و پریدن نونا طرف
نیازم همانا نیاز یغ خفیفی کشیدو عقب پرید آریا سریع دویدو نونارو برداشت پرت کرد تو
اتاق و درو بست نیاز از زور عصبانیت دندوناش میخورد بهم
-بچـ…بچه ها کجان؟؟
آریا ریلکس گفت
-فرستادمشون مهد
نیاز با عصباینت گفت

تو گوه خوردی مرتیکه آشغال
راه افتاد سمت در که یادش افتاد دیشب آریا رانندگی کرده بود
-سویچ ماشینم کو
آریا پوفی کردو راه افتاد سمت کاناپه و خودشو پرت کرد روش نیاز فریاد کشید
– خر نفهم میگم سویچم کو
آریا برگشت سمتشو خونسرد گفت
-بیا بشین باید باهم حرف بزنیم
-سویچـــــــــم کـــــــــــو
آریا داشت از کوره در میرفت ولی جلوی عصبانیتشو گرفت
-نیاز باید باهم صحبت کنیم تکلیـــ
-سویچـــــــــــــــــــــــــــــ
-خفه شو دیگه
صدای داد بلندی که آریا کشید صدای بلند نیازو خفه کرد آریا با عصبانیت پاشد و با
گامهایی بلند اومد طرف نیاز دقیقا رو به روش وایستاد
-ببینم تو چی میگی دردت چیه …..دارم سعی میکنم گندی که زدم تو زندگیتو درست
کنم اونوقت داری نازمیکنی و گربه رقصونی میکنی واسه من ؟؟
نیازم مثله خودش دادزد
-ببین تو سرتاپاو وجودت گندو کثافته اونوقت آدم گندی مثله تو میخواد همه گندایی
که به زندگیم زده رو پاک کنه …..دیشب گفتی ببخشمت؟
با بافتی که دستش بود محکم کوبید تو صورت آریا
-نه میخوام نه میتونم ببخشمت …..تو لایق بخشیده شدن نیستی
اینبار فریاد آریا انقد بلند بود که نیاز حس کرد حنجرش پاره شد
-مگه تو کی کسی ؟؟……خدا با اون بزرگیش همه رو میبخشه توکی هستی که
نبخشی
نیاز مشتی کوبید توسینه آریا و حق به جانب گفت
-اون خداست من بنده خدام و نمیتونم ببخشم ….من نه میبخشمت نه ازت میگذرم
روزی میبخشمت که قد من تاوان پس داده باشی …..روزی میبخشمت که مثل من بد بخت
شی و طعم بد بختی و تنهایی رو بچشی باید
آریا دستشو برد جلو و شونههای نیازو گرفت و کشید جلو با عصبانیتی بی سابقه
گفت
-دِ لعنی تو چی از تنهایی میدونی …. چی از بد بختی میدونی ….چی از بی کسی
میدونی ….درد تو این چهار ساله ؟؟آره ؟؟….درد من سی ساله …..چهار سال تنها بودی
؟…..سی سال تنها بودم ….چهار سال بی کس بودی ؟؟……سی سال بی کس بودم
….چهار سال بد بختی کشیدی ….سی سال بدبختی کشیدم ….به نظرت خیلی خوشبختم
وقتی بچم به دنیا میاد بالاسر ش نبودم ؟؟…..خیلی خوشبختم همه دلخوشیم بشه نیم
ساعت توروز که بچه هامو از پشت مانیتور ببینم و ذوق کنم وقتی بعد چهار سال میتونم
صبح بیدار شم و ببینم کنارمن ؟… آخر خوشبختیه که از صبح تا شب تو کشوری باشی که
کسی زبونتو نفهمه همه همدمت بشه درو دیوار ساکت خونت ….خوشبختی از نظر تو
اینکه ده سال با قرص خواب آور بخوابی تا بتونی فراموش کنی تنهایاتو …خوشبختی به
نظرت اینکه ده سالت باشه و مادرت جلوت تو خونش غلط بزنه و از ترست نتونی از جات
جم بخوری و خودتو به زور زیر پله ها پنهون کنی تا مبادا توام بشی مثله مادرت ….از نظر
تو خوشبختی یعنی مادرت جلو چشمات جون بده و تو فقط بتونی نگاش کنی ….آره من
خوشبخت بودم من طمع بد بختی نچشیدم من خوشبخت بودم که زن بابام چهار سال ازم
بزر گتر بود من خوشبخت بودم که کل حسرت بچگیم شد یه بوس خشک و خالی که بابام
بزنه رو سرم من خوشبخت بودم که از وقتی فهمیدم مامانم تنش درد میکنه از دردای
کتکای هر شبش حسرت بغل کردنش موند به دلم ….من خوشبختم …خوشبختم که همه
روزای نوجونی و جونیم پسر معشوقه پدرم شد سرکوفت و عین چماق کوبیده شد تو فرق سرم
@nazkhatoonstory

#۱۷۵
خوشبخت بودم که تو بی کسیام دخترای خیابونی میشدن همه کسم خوشبخت
بودم که همدم تنهایام بطریای مشروبی بود که پرو خالیش میکردم میفهمی
عربده زد
-اینــــــــــا یعنی خوشبختی ….اینا یعنی خوشی اینا یعنی یه زندگی ایده آل
نیاز مات حرفای آریا بود آریایی که با هر بار داد زدن و هر کلمه ای که از دهنش در
میومد صورتش سرخ ترو تیشرت آستین کوتاه سفید توی تنش هم به تبعیت از صورتش
سرخ تر میشد
چشمای نیاز مسیر خونی که از بینی آریا جاری شده بود تا روی پیراهنش و هر
لحظه شدید تر میشدو دنبال میکرد
فکرش پیش حرفای آریا بودو نگاهش روی خونی که جاری بود
آریا شونه هاشو ول کردو هلش داد عقب
چند قدم عقب عقب رفت و تلو تلو خورد حرفای آریا سنگین بود واقعا کی بد بخت
بود اونیکه تو این چهار سال مهربونیای و برادری های امیرو داشت …مادرانه های حمیرا رو
داشت … حمایت فرخ و داشت….بچه هاشو کنارش داشت …کمتر از گل نشنیده بود نازنین
همدمش بود سولمازی که حاال ازدواج کرده بود هم صحبت وخاله بچه هاش بود …..اون
تنها تر بود یا آریا ؟؟…..اون بد بخت تر بود یا آریا ؟؟…..مگه فقط آریا مقصر بود خودشم
خواسته بود خودشم عاشق بود و روزگار االنش عواقب تصمیم خودش بود ….آریا مقصر
بود …خیلیم مقصر بود ….ولی نیازم بیگناه نبود
مبهوت سر جاش ایستاده بود انگار زیر شیری که داشت سر ریز میشدو خاموش
کرده باشی یه باره آروم شده بود …آروم نه ولی خشک شده بود از واقعیتی که آریا براش
روشن کرده بود اون همه یان ساال بد بخت نبود ادای بد بختا رو در آورده بودخودشو گول
زده بود ….نه نه من غریبم بازی در آورده بود بد بختی اون چی بود…. دوری از خانواده ای
که هیچوقت نمیخواست ؟؟…درسی که نتونست بخونه …کاری که نتونست پیدا
کنه؟….خانواده ای که نداشت ؟….بچه هایی که انگ حرومزادگی خورده بود روشون؟؟…یا
بی آبرویی خودش کدوم یکی از اینا سرش اومده بود که بگه بد بخته ؟؟

با دایی تحلیل رفته گفت
-بی…بینیت
آریا با این حرف دستش رفت سمت دماغش و تازه متوجه خونی شد که ازش
سرازیر بود
لعنتی زیر لب گفت و رفت سمت میز چند دستمال کاغذی بیرون کشید خودشو
پرت کرد رو کاناپه و سرشو تکیه داد به پشتیش
دیگه عادت کرده بود به این خون دمغ شدنای موقع عصبانیتش وقتی چیزی بهش
فشار می آرد سریع خون دماغ میشد نیاز با قدمایی سنگین اخودشو کشید کنارشخیر ه بود
به نیم رخ مردی که پیشونیش از شرت عصبانیت نبض میزدو رگ برجسته کنار پیشونیش
جذاب تر از همیشه کرده بودش با صدایی آروم تر قبل گفت
-متاسفم
آریا شنیدو بعد مکثی طوالنی گفت
-متاسف نباش برای هفته بعد آماده باش ….بهم اعتماد کن ….فقط همین یبارو نیاز
زبونش قفل شده بودنتونست بگه نه آریا بلند شدوبی توجه به نیاز راهی حموم شد با
صدای بسته شدن در حموم نیاز خودشو پرت کرد روی کاناپه گیج و گنگ بود ولی قدرت
تجزیه تحلیل حرفای اریارم داشت حق با اون بود
خودشم میدونست ماه پشت ابر نمیمونه حاال هر چقدم آسمون ابری باشه یه روزی
باالخره مجبور میشد موجودیتشو به همه نشون بده و االن که آریا میگفت بهش اعتماد کنه
میخواست ریسک کنه ولی ترسش …..ترسش تنها چیزی بود که مانع این رویا رویی میشد
خونی که آب میشست و روی سرامیکای سفید حموم میریخت نگاشو خیره کرده بود
حرفایی که زده بود باز داشتنخاطرات بد گذشتشو زنده میکردن
آب و روی دمای سرد تنظیم کرد یه لحظه لرز گرفت از اون همه سرما ولی نیاز
داشت به این سردی تا آتیشش درونش آروم بگیره ……حولش خیس بود نتونست تنش
کنه حوله دیگه ای برداشت و پیچید دور خود و از حموم زد بیرون نیاز خیره به در حموم بود
با دیدن آریا با اون حوله کوتاه رنگش پریدو سریع چشماشو بست و سرشو چرخوند آریا
پوزخند صداداری زدو به کنایه گفت
-یه جوری برمیگرده حالا انگار تا حالا ندیده …..
نیاز با حرص یه بیشعور زیر لب گفت و اریا رفت تو اتاقش از قصد فقط یه شلوارک
پوشیدو اومد بیرون نیاز با یددن دوبارش از حرص سرخ شد سریع بلند شدو در حالیکه
نگاشو میدزدید گفت
-سویچمو بده میخوام برم
اریا بیخیال گفت
-توکه دیدنیا رو دیدی دیگه این سرخ و سفید شدنت چه صیغه ایه ؟؟
اینو گفت و را افتاد سمت آشپزخونه نیاز حیا رو کنار گذاشت و با پرویی گفت
-آره دیدم اتفاقا خیلیم کیفیتش خوب بود قشنگ تونستم دید بزنم
آریا با شیطنت برگشت و یه تای ابروشو داد بالا
-نه بابا اونکه کیفیتش اچ دی بود …میخوای فول اچ دی بزارم ببینی ؟؟؟
نیاز از حرص دستاشو مشت کرد
-آریا….آریاتو بیش….بیشعور ترین موجودی هستی که به عمرم دیدم )داد
زد(سویــــــــــچ
آریا عجیب لذت میبرد از حرص دادن این دختر با لحنی که خنده توش موج میزد
گفت
-گذاشتمش رو جا کفشی
نیاز راه افتاد بره برش داره که اریا با صدای بلند گفت
-حالا بودی …زوده میخواستم یه فیلم با کیفیت فول اچ دی بزارم ببینی سینما سه بعدی

#۱۷۶

نیاز برگشت و اولین چیز دم دستیش لب تاپ آریا بود تا دست برد برش داره آریا
سریع
-اِاِ…اون نه ها ….قبلیرو که نهال و نیهاد ریدن توش اینکیم تو ترتیبشو نده خواهشا
همه زندگیم توشه نیاز لب تاپ و گذاشت و کنترل ال ای دی برداشت و با همه توانش پرت
کرد سمت آریا که اگه جا خالی نداده بود
ممئنن مغزش جای الشه کنترل الان کف آشپزخونه آش و الش بود
با حرص دستشو مشت کردو رفت سویچشو برداشت با همه قدرتش درو کوبید بهم و
از خونه زد بیرون ا نظر اون آریا هیچوقت عوض نمیشد بلکه روز به روز عوضی تر میشد
روزا خیلی سریع تر از اونی که فکرشومیکردن میگذشت آریا قضیه رو به فرخ گفته
بود ….فرخ میدید که نیاز هر روز عین مرغ سر کنده بال بال میزنه و استرس داره امیر چند
باری ازش پرسید بود چی شده ولی به درخواست فرخ نیاز چیزی بهش نگفته بود……فردا
روز پروازشون بودو نیاز آشفته تر از همیشه بود
بلند شدو سویچشو برداشت باید بایکی حرف میزد باید دلداری میشنید تا آروم
میشد…. از خونه زد بیرون و رفت طرف خونه سولماز با رسیدنش دستشو محکم روی ز نگ
فشار میداد انگار میخواست درو از جا بکنه
صدای امیرحسین شوهر سولماز تو آیفون پیچید
-کیــــه چه خبرته
نیاز شرمنده دستشو از روی زنگ برداشت
-سلام آقا امیر حسین نیازم
امیرحسین هل شدو سریع گفت
-وای شرمندم نیاز خانوم فک کردم بچه هان
نیاز چیزی نگفت امیرحسین دستپاچه درو زدو گفت
-بفرمایید …..بفرمایید تو
قدم گذاشت تو ساختمون از خودش شرمنده شد که قبل اومدنش خبر نداده ولی
دیگه کاراز کار گذشته بود سوار آسانسور شدو طبقه هفتم و زد صدای ضبط شده ای که
ایستادن اسانسور تو طبقه هفتم و خبر میداد
از آسانسور اومد بیرون رفت سمت واحد سه که امیر حسین زودتر درو باز کرد
لبخندی زد
-سلام نیاز خانوم خیلی خوش اومدین چه عجب
نیازم لبخند تصنعی زد
-سالم آقا امیر حسین سولماز هست ؟؟
-بله …بله بفرمایید
ببخشیدی گفت و از در وارد شدسولماز که تو اشپز خونه بود با صدای بلندی گفت
-به به رفیق شفیقم ….چه عجب راه گم کردی یا کارت گیرمونه
نیاز خندید امیر حسین با خجالت گفت
-سولماز جان زشته این چه حرفیه
سولماز از آشپز خونه اومد بیرونو نیازو کشید تو بغلش
-برو بابا چه خجالتی …اصلا اینی که میگی چی چی هست ….این ایکبیری از
خودمونه نترس
امیر حسین خندیدو کتشو از رو مبل برداشت
-باشه خانومم پس من برم دیگه مغازم کسی نیست شمام با دوستون بشینین راحت
غیبت کنید
سولماز با لحنی ارباب منشانه گفت
-اوکی مرخصی
امیر حسین خدافظی کوتاهی با نیاز کردو ازخونه زد بیرون ….سولماز دست نیازو
گرفت و کشید سمت مبل
-بیا بشین ببینم اینورا چه غلط میکنی چه عجبا
نیاز نشست و با لحنی که سعی میکرد شوخ باشه گفت
-خاک تو سرت اول یه چیکه آب بده بریزم تو حلقم بعد اینجوری شرمندم کن
-گمشو بابا کوفتم نمیدم بهت بنال بینم چه خبرا دومادم نیهادخوبه اهل و عیال
؟؟خود نکبتت ؟؟
-خوبیم
سولماز از قیافه آشفته نیاز فهمید چیزی هست با شک پرسید
-از آریا چه خبر؟؟
نیاز سرشو انداخت پایین و دکمه های مانتوشو باز کرد سولماز فهمید باز یه اتفاقی
مربوط به آریا افتاده
نیاز همونجوری که سرش پایین بود گفت
-فردا….فردا میخوایم بریم تبریز
سولماز یه لحظه خشکش زد از چیزی که شنید
-چـ…ی؟؟؟
نیاز لبخند الکی زدو گفت
-مثله اینکه برای فردابیلیت گرفته میخواد خودمو به خانوادم نشون بدم فردا ساعت
یازده صبح پرواز داریم
-چی میگی تواز جونت سیر شدی بابات زندت نمیذاره
-آریا گفت نترسم
@nazkhatoonstory

#۱۷۷

سولماز تغیان کرد
-آریا غلط کرده ……آریا گوه خورده …..بعد چهار سال برگشته یه باردیگه داغونت
کنه و بره ؟؟
نیاز لبخندی زد تا جلوی اشکاشو سد کنه
-گفت بهش اعتماد کنم
سولماز عصبی تر از قبل پاشدو جلوی نیاز قدم زد
-تو بیخود میکنی به اون اعتماد کنی بس نبود هرچی ازش کشیدی ……اون تاحالا
کدوم گوری بوده برگشته حرف ازاعتماد میزنه ….کدوم جهنم دره ای بود وقتی دوبار تا لب
مردن رفتی و برگشتی ؟؟…..اصلا با چه رویی برگشته این ؟؟
نیاز بلند شدو دستای سولمازو گرفت بالحنی نامطمئن گفت
-ببین سولماز مرگ یبار شیونم یبار ……خودمم خستم …خستم از اینکه هرجا پا
میذارم تن و بدنم بلرزه که نکنه یکی بشناستم ….نکنه یکی ببینتم …..بسه دیگه مگه تا کی
میتونم خودمو پنهون کنم آخرش که چی یه روز میرسه که باید خودمو نشون بدم دیگه
نشونم ندم پیدام میکنن….پس چه بهتر الان کارو تموم کنم
سولماز درمونده گفت
-نیاز میکشنـــــت
لبخندتلخی زد
-یه غلطی کردم باید پاش وایستم یا نه ؟؟ باید پای حسم …عشقم ….گناهم ….بچم
….باید پای همشون وایستم
-جرم تو فقط عاشقی بود
بااین حرف فقط یه چیز شد ملکه ذهنش“در دیوان عشق بیگناهی کم گناهی نیست
….یوسف از دامان پاک خود به زندان میرود“
صدای گوشی نیاز وقفه ای شد بین اشکای سولماز و افکار درهم نیاز دست بردو
گوشیو از کیفش در آورد
اسم امیر روی صفحه چشمک میز نفس عمیقی کشیدو تماس و وصل کرد
-الو جانم
صدای مهربون امیر دلشو به لرزه انداخت میترسید از اینکه پدرش لذت شنیدن این
صدارو ازش بگیره که اگه میگرفت نیاز میمرد…. بی امیر و محبتاش نیاز هیچ بود چشماشو
بست و با لذت به صدای مردونه ای گوش داد که همه این ساال بی هیچ توقعی برادانه
خرجش کرده بود
محبت و دوست داشتن و یادش داده بود چشمای شفاف امیر تو سرش نقش بست
و صداش دلشو آروم کرد
-سلام…سلام کبدم کوجایی تو ؟؟
خنده ای بی صدا کرد
-الان کبد استعاره از جیگر بود دیگه ؟؟آره
-حـــــــــــااا
اینبار خندید با صدا
-خونه سولمازم
-به به جای من خالی بساط غیبت به راهه دیگه؟؟
سولماز رفت توی آشپزخونه و نیاز با نگاهش دنبالش کرد
-طبیعیه خوب آره
مسخره گفت
-اِنه بابا من فک کردم سزارین نیاز گفته باشم گیساتونو با دندون میکنم پشت سر
من صفحه بزارینا
خندید و هیچی نگفت الان عجیب دلش کمی امیر و آغوش برادرانشو میخواست
….دوست داشت بقیه روزو با امیر باشه نمیدونست چرا ولی بد جور دلتنگش بود
-امیر
لحن آروم و جدیش صدای امیرو آروم کرد
-جانم
-امروز ناهار و باهم باشیم خودمون دوتا فقط منو تو
امیر اخم کرد …ابرو گره کرد …شک کرد به حال این روزای نیازدلتنگی که تو صداش
موج میزد
-چیزــ
چشماشو بست و نگاه از سولمازی گرفت که دمغ مشغول ریختن چایی بود
-نپرس امیر…هیچی نپرس …بی دلیله ….فقط میخوام امروز و پیش تو باشم ….بی
دلیل میخوام امروز وباتو بگذرونم نمیشه؟؟
امیر دهنش بسته شدصدای داغون نیاز داغونش میکرد کلافه گفت
-تو جون بخواه …یه نهارکه این حرفارو نداره
کمی شیطنت قاطی لحنش ….محتاج شنیدن صدای خنده نیاز بود
-فقط به حساب توها
دلش آروم گرفت از صدای نفسایی که توش کمی خنده داشت عادت کرده بود به
خنده هایی که جای همه نداشته هاشو براش پر میکرد
لحن آرومش نیازم آروم کرد
-بیام دنبالت ؟؟
-خودم میام فقط بگو کجا
@nazkhatoonstory

#۱۷۸

امیرم هوس کرده بود امروز خوش باشه ….بیا پارکی که تو خیابونه ارمه فک کنم
دیدیش
نیاز نپرسید چرا فقط گفت باشه
-نیم ساعته دیگه اونجام
گوشی و قطع کرد سولماز سینی به دست جلوش ایستاد …شروع کرد به بستن
دکمه های مانتوش
سولماز دلخور گفت
-کجا ؟؟
نمیخواست بحث و با سولماز کش بده اون یکی بود خارج از گود فقط یه همدم بود
ولی مرهم نبود
-میرم با امیر قرار دارم
-نیـــــــــاز
بوسه ای تند روی گونه دوستش زد
-نه تو نه هیشکی نمیتونه کاری برام بکن فقط دعا کن باشه؟؟
سولماز خیره بود به چشمایی که پشت شیشه اشکی قایم شده بود نیاز مصر انه گفت
-باشــــه؟؟!
سینی و گذاشت روی میزو نیازو کشید تو بغلش……نیاز این دخترو دوست داشت
کسی که پنج سالم از قدمت دوستیشون نمیگذشت ولی همه جوره پای رفاقتشون ایستاده
بود بوسه ای روی گونه سولماز زدو آروم کنار گوشش زمزمه کرد
-اگه جوری شد…اتفاقی افتاد….که …که رفتنم برگشتی نداشت مواظب نهاــــــــــ
سولماز با بغض داد کشید
-خفه شو
هلش داد عقب و با تهدید گفت
-غلط میکنی برنگردی ……اصلا غلط میکنی بری توحقـــ
نیاز کیفشو برداشت و لبخندمهربونشو پاشید رو صورت دوست همیشه باوفاش
-برم دیر شد
منتظر نموند تا سولماز جلوشو بگیره از در زد بیرون با صدای بسته شدن در انگار
سولماز تازه به خودش اومده باشه سریع از دوید پشت سرش آسانسور راه افتاده بود با
آخرین نفساش و سرعتی که از خودش سراغ داشت از پله ها دوید پایین بیرون رفتنش از
در ساختمون با ماشینی که تو پیچ کوچه محو شد همزمان شد
سولماز نمیدونست چرا اشکش همینجوری رونه نگران دوستش بودو وقتی حرفای
نازنین و پدر نیاز یادش می افتاد نگرانیش بیشتر بشه
”نیاز مرده پیدا بشه …ولی سالم “
”اگه دایم بفهمه چه بلائی سر نیاز اومده اول نیازو میکشه بعد خودشو “
سولماز درمونده تکیه زد به درو خیره موند به مسیر رفتن نیاز
ماشین و نگهداشت و پیاده شد ساعت دوازده ظهر بودوهوا نسبتا گرمتر از روزای
پیش بود ….چشماشو چرخوند نگاش گیر کرد روامیری که روی نیمکت نشسته بودو سرشو
تکیه داده بود به عقب و پاهاشو دراز کرده بود
رفت سمتش قدماش انقد آروم بودن که صداشوخودشم نمیشنید رسید کنارشو
نشست روی نیمکت
-سلام
امیر لبخندی نشوند رو لبشو صاف نشست
-سلام به روی ماهت به چشمای فیکه سیاهت
هردو خندیدن….. امیر واقعی و نیاز برای دلخوشی امیر
امیر چرخید طرف نیازو دستشو گذاشت پشت سر نیاز روی نیمکت و یه پاشو
انداخت روی اون یکی
عینکشو گذاشت روی موهاش چشماش مثله همیشه از صافی و صداقت برق
میزدن با لبخندیکه از لباش جدا نمیشد گفت
-میدونی نیاز اینجا پارک بچه گیامه همیشه با آریا زنگای آخرو میپیچوندیم و
میومدیم اینجا تا به ساعت تعطیلی دبیرستان دخترونه برسیم
نفسشو پر صداداد بیرونو صاف نشست و اون یکی دستشم گذاشت اون طرف
نیمکت با تک خنده ای گفت
-یادش بخیر بچه راهنمایی بودیم میومدیم اینجا دختر بازی با دخترای دبیرستانی
دوست میشدیم )باهیجان نگاه نیازی کرد که لبخند به لب داشت گوش میداد به خریتای
جونیش(میدونی آخه منو آریا از لحاظ هیکل و اینا یه سرو گردن بلند و پرتر از بچه های
دیگه بودیم و زیاد با بچه های اول دوم دبیرستانی میپریدیم
پقی زد زیر خنده
یبار کاشف به عمل اومد تو یه کلاس با شیش -هفت نفر همزمان دوستیم دخترا
میخواستن بریزن سرمون مام دیدیم اوضاع خیطه تا خود خونه یه نفس دویدیم واقعا
میخواستن بگیرن تیکه پارمون کننا هردو زدن زیر خنده نیاز آروم زد پس کلش
-ازاول پس خرو بی شخصیت بودین
امیر لبشو گزید
-هـیی نزن این حرفو من کاری به آریا ندارم ولی من از اون خر با شخصیتا بودم
نیاز دستشو تو هوا تکون داد
-آره تواز اون خر کت و شلواریا بودی که کراوات میبستن
امیر بلند زد زیر خنده با تمسخر گفت
-په چی من خر نیستم من جیگرم ….جیگرم …جیگــــــــــــرم
@nazkhatoonstory

#۱۷۹

صدای خندشون کل پارک و برداشت امیر بلند شدو دست نیازو گرفت و بلندش کرد
-پاشو پاشو میخوام ببرمت یه جای توپ نهار بدی بهم
نیاز ایستادو مانتوشو تکوند
-کجا ؟؟
امیر راه افتادو دست نیازم کشید
-بیا بریم میفهمی
-ماشینم ؟؟!!
-نترس کسی کاری به ابوتیاره تو نداره بردم بردم فدا تار تار موهای شپشوت
نیاز با کیف کوبید پس کلشو امیر خندید
امیر سوارش کردو ماشین و روشن کرد نیاز کنجکاو به مسیری که میرفت نگاه کرد ده
دیقم نشد که ماشین و نگه داشت و چرخید سمت نیاز
-ببینم پایه ای بریم تویکی از این فسفود های کالسکه بوش از دومتری هوش از
کلت میپرونه ؟؟
-های کلـــــــاس
-شما بگو ساندویچی چرکی ما میگیم فسفود های کلاس حاال پایه ای ؟؟
نیاز چشماشو رو هم گذاشت –پایتم
هردو پیاده شدن جدا که راست میگفت نرسیده به ساندویچی دل هردوشون ضعف
رفته بود
نیاز نگاهی به در شیشه ای که روش نوشته بود ”ساندیچی عبدالله“خیره شد
امیر با شیطنت درو باز کردو گفت
-بیا برو تو آوردم تو یکی از شعبات فسفود حاج عبدالله
نیاز رفت تو و امیرم پشت سرش اومد تو سه تا میزو صندلی سرجمع اونجا بودن
امیر یکی از صندلیای گوشه سالنو کشیدو نیاز نشست روش
-خب چی میخوری؟؟
نیاز نگاهی به منوی کاغذی که زیر شیشه میز گذاشته بودن نگاه کرد
-همبرگر مخصوص ……بندریم میخوام
امیر چپکی نگاش کرد
-ایشاال به حساب خودته دیگه؟؟
نیاز بی حرف خندید ….امیر رفت سفارشارو داد و برگشت نشست سرمیز نگاهی به
درو ورش کرد
-جون امیر از اینجا خوشت نیومده؟؟
نیازآروم خندید
-چرا قشنگه اینجام پاتوق دختر بازیاتون بود ؟؟
امیر با هیجان گفت
-از کجا فهمیدی
نیازچش ابرویی اومد و اشاره کرد به جایی
-از اونجایی که روبه روی دبیرستان دخترانس
امیر نگاشو دنبال کرد با دیدن دبیرستان پقی زد زیر خنده
پسر جونی سینی حاوی چهارتا ساندویچ و دوتا نوشابه رو گذاشت رو میز و رفت
نیاز دست بردو یکی از ساندویچارو برداشت همبرگر بود گاز گنده ای بهش زدو
نوشابشو گرفت سمت امیر تا براش باز کنه میخواست امروزو بیخیال دنیا باشه میخواست
امروزو تامیتونه با امیر خوش بگذرونه حتی حوصله نهال و نیهادو نداشت باهر بار
دیدنشون استرس و نگرانیش بیشتر میشد
امروز همه چیزو میذاشت کنار …امروز میخواست خودش باشه و امیر والسلام
ساندویچ شو هنوز نصف نکرده بود که امیر کاغذ باطله ای که دور سانویچش بودو
مچاله کردو پرت کرد تو سینی و دست برد اون یکی ساندویچ و برداشت نیاز با خنده گفت
-چه خبرته ؟وقت کردی یه نفسیم بکش وسط خوردنت
امیرگاز بزرگی به ساندویچش زد
-حیفه از دستم بره چون به حساب توئه میخوام حسابی از خجالت این )گاز دیگه ای
زد (خندق بال در بیام
نیازم ساندویچشو تموم کردو دست برد تا بندریشو برداره امیر دست دراز کردو
نوشابه نیاز و برداشت و یه قلپ سر کشید
البته یه قلپ به معنی این بود که دو سوم از بطری کوچیک یه نفره خالی شد نیاز با
اخم گفت
-کوفتت شه ماله خودتو تموم کردی حمله کردی به ماله من میدونی که من بی
نوشابه و اب نمیتونم چیزی بخورم
امیر آخرین تیکه نون ساندویچشم فرو کرد تو دهنشو با صدای بلند گفت
-آقا یه نوشابه لیمویی تگری دیگه بیار
نیاز لبخندی از سر رضایت زدو گازی به ساندویچش زد پسر فروشنده با تعجب
نوشابه رو داد دست امیرو نگاش خیره به میز بود که در عرض یه ربع جارو شده بود امیر
نوشابه رو باز کردو اول یه قلپ سرکشیدو گذاشت جلوی نیاز عین ننه مرده ها مظلوم خیره
شد به نیاز
نیاز با دهن پر سری تکون داد
-ها چیه؟؟
امیر سس کچاپ و برداشت و گرفت سمتش
@nazkhatoonstory

#۱۸۰

از این سسم بزن خوشمزه میشه
نیاز سس و گرفت و زد روی ساندویچش تا خواست ببره سمت دهنش سری اومد
جلو و نصف سادویچو گاز زدو رفت عقب نیاز خیره به امیری بود که به زور داشت تیکه
بزرگ ساندویچو میچپوند تو دهنش و با لبخند ژکوندی خیره بود به نیاز
با پرویی دست دراز کردو نوشابه رو برداشت و این بار تا ته سر کشید و و بطر ی
خالیشو پرت کرد رو میز و تکیه زد به صندلیشو دستی به شکمش کشید
نیاز هنوز مات امیر بود
امیر-ببین گشنت نیست حیف و میل نکن اونو گناه داره بده من بخورم
نیاز سری از روی تاسف تکون دادو نگاهی به ساندویچش کرد که از نصفم کمتر
شده بود بد جوری هوس کرده بود مثله امیر یه تیکه گنده بزاره دهنش ….دهنشو تا آخرین
حد ممکن باز کردو بزرگترین گازو تو عمرش به ساندویچ زد….زودتر از اونیکه فک میکرد به
غلط کردن افتاده بود امیر با قهقهه زل زده بود به نیازی که با بدختی سعی داشت لقمشو
قورت بده و هر ثانیه لقمه از یه ور دهنش میزد بیرون به زور توسل به امام و پیغمبرو
نوشابه بالاخره قورتش داد
گریش داشت در میومد تاحالا لقمه به این گندگی نخورده بود امیر از زور خنده از
چشماش داشت اشک میومد کل صورت و دستای نیاز سسی شده بود
امیر با همون خنده گفت
-دِ میگن لقمه گنه تر از دهنت ور ندار اینه ها …..
نیاز حس میکرد گلوش میسوزه با اخم بقیه ساندویچشو پرت کرد رو میزو گفت
-من دیگه غلط بکنم بخوام لقه گنده تر دهنم بردارم تویی که عین اسب آبی دهنتو
باز میکنی من دهنم ظرفیت اینجور لقمه ها رو نداره
امیر باخنده موهای نیازو بهم ریخت و بلند شد بره حساب کنه نیاز با دستمال
کاغذی های روی میز دستاشو به زور پاک کردو صورتشم همینطوری ولی چسبناکی
دستاش اذیتش میکردکیفشو برداشت امیر گفت
بریم ؟؟
-آره بریم تا صندلیشو عقب کشید پاشه امیر تیکه اضافی مونده رو برداشت و چپوند
تو دهنش با دهن پر گفت
-حیفه پولشو دادم
-قرار بود من حساب کنم
امیر درو باز کردو آروم هلش داد بیرون
-په چی ازحلقومت میکشم بیرون از صبح تا شب جون بکنم بعد خرج شیکم تو کنم
امیر رفت کنار سوپر مارکتی که کنار ساندویچیه بود…… یه بطری آب معدنی خریدو
اومد کنار جوب
-بیا دستاتو بشور بو سس میدی
نیازکیفشو گذاشت رو زمین و خم شد دستاشو گرفت زیر آبی که امیر ریخت رو
دستاش و صورت و دستاشو شست
-خب از همونجا یه بطری میگرفتی دیگه چه کاریه
دساشو تو هوا تکون داد امیر با خنده گفت
-والا روم نشد پسره یه جوری نگام میکرد انگار میخوام اونم بخورم گفتم آب بخوام
فک میکنه میخوام بخورمش یه آبم روش
نیاز خندیدو کیفشو برداشت امیر در بطری رو بست و هردو راه افتادن سمت ماشین
درکاشینو باز کردو نشستن
-خو کوجا بریم بانو ؟؟
-نمیدونم فقط میخوام امروزو خوش بگذرونم
امیر خندیدو سرشو تکون داد
-اوکـــــــــــی پس من امروز مسئول تهیه و تدارک لهو و لعب همایونیم بله؟؟
نیاز خندید-بعلـه
امیر سری به نشان تائید تکون داد و گفت
خوبه پس دارمت دست بردسمت سیتمو چند تا آهنگ عقب جلو کرد تا به آهنگ مورد
نظرش رسید صدای آهنگ و تا ته بالا بردو گفت
-په بزن بریم صفا سیتی
صدای کر کننده موزیک تو ماشین پیچید
لب بندر همه
ِ
جمع جمعه تی امه
آهنگای باحال ….روی سیستمه
دختر خوشگل بندری به ما حال بده
بیا ردبول نخورده به ما بال بده
نیاز قهقهه زد به حال خوش الان به امیری که میتونست خوش ترین لحظات و
برای هر کسی بسازه
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx