رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۲۲۶تاآخر

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۲۲۶تاآخر 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری

 

#۲۲۶

با یه حرکت زیر پوش جذبشو از تن در آوردو پرت کرد کنار نیاز …….نیاز نگاهش
خشک شد رو رد بخیه افقی که رو شکمش جا مونده بود
دست آریا رفت سمت شلوارش که نیاز رنگ به رنگ شد سریع چرخید و پاهاشو
گذاشت توی وان زیر لب ولی با صدایی واضح گفت
-بی حیای بی شخصیت
آریا خندشو به زور خورد تا صداش نره بیرون
-خب میگی چیکار کنم با شلوار بپرم زیر آب دوش بگیرم؟؟
نیاز با حرص گفت
-میمردی حالا نصفه شبی هوس دوش گرفتن نمیکردی ؟!
-پس تو خودت چرا دوش گرفتی داشتی میمردی؟؟!!
نیاز یه بیشعـــــور غلیظ زیر لب گفت و صدای شیر آب مانع ادامه بحثشون شد
……داشت کش میداد تا بلکه این امیر حسین دل از دوستش بکنه …..چهل دیقه ای شده
بود که تو حوم بودو دیگه صدایی از نیازم حتی در نمیاومد سرشو تکیه زده بود به دیوار و
ساکت منتظر تموم شدن مکالمات امیر حسین بودن
با خاموش شدن چراغ سالن و صدای قدمایی که داشت از پله ها باالمیرفت لبخند
نشست رو لبای آریا …….بلند شد تا به نیازم خبر بده که بلند شه بره تو اتاقش ولی دید تو
همون حالت خوابش برده …..لبخندی زدو رفت جلو آروم یه دستشو حلقه کرد دور شونه
هاشو یه دستشم از زیر زانو هاش رد کردو بلندش کرد
سبک تر از اونی بود که فکرشو میکرد …..با آرنج آروم دراتاق نیازو باز کردو
پاگذاشت تو اتاق با پا در اتاق و بست و رفت سمت تخت …..روی زانو خم شدو نیازو آروم
گذاشت روی تخت تمام مدت نیاز یه تکون کوچولوام نخورده بود …..بوی کاکائو بد جوری تو
دماغش پیچیده بود ….خیره شد به لبایی که توی سه سانتیش بود ….لبایی که بد جوری
داشت وسوسه میشد تا بعد چهار سال بازم امتحانشون کنه ….
-یعنی اینام طعم کاکائو میدن الان؟!!
سرشو برد نزدیک تر نفسای گرم نیاز تو صوتش میپیچید ….
-زنمه …..سهم من از زنم یعنی قد یه بوسه یواشکی نیست؟!
بااین حرف خودشو راضی کردو بی تعلل لباشو گذاشت روی لبای نرم نیاز و
چشماشو بست …..میدونست خواب نیاز تاچه حد سنگینه …..برا همین جرئتشو بیشتر
کردو خودشو کشید روی تخت و لبای نیازو به بازی گرفت
هر لحظه رو توی ذهنش ثبت و ضبط میکرد میدونست دیگه تکراری نیست واسه
باهم بودن…….این تلخ ترین واقعیت ممکن بود
گاهـے ڪـلام در وصـفــ واقعیـتــِ مـا ڪـم مـےآورد
ناچـ ــارایـن ســہ نقـطــہ …و دیگـ ـر هیــچ
صبح با۸با صداو بپر بپرای نهال و نیهاد روی تخت چشماشو باز کرد …..با دیدن
خودش که روی تخت بود یدفعه شوکه شد به ذهنش فشار آورد ولی یادش نمی اومد اومده
باشه تو اتاق
آخرین بار تو حموم بود …..لبه اون وان….تکیه داده به دیوار
نیهاد خودشو پرت کرد تو بغلش
-مامانی زود باش حاضر شو میخوایم بریم کنار ساحل قعله شنی دست کنیم
نهالن خودشو انداخت روی پاش
-مامانی بدو دیگه بدو ….بدو
کلافه سرشو چرخئند سمت بچه ها
-شما سلام صبح بخیرتون کو پس؟؟
لب و لوچه هر دوتاشون آویزون شد وبا صدای ضعیفی یه چیزی مثله سلام زیر لب
زمزمه کردن
نیاز آروم ملافه رو پس زد
@nazkhatoonstory

#۲۲۷

بدوئین بریم بیرون منم لباسامو عوض کنم بیام ….کیا بیدارن؟؟
نهال-عمو امیر با عمو امیر حسین و بابایی و باباو حمیرا جون
نیهاد با هیجان گفت
-مامان بابا گفت میبرتم جت اسکی
نیاز لبخند کمرنگی زدو موهای فشن نیهادو بهم ریخت …..دوسش داشت چون
پسرش بود…چون نمونه کوچیک آریاش بود
نهال و نیاد ز اتاق زدن بیرون و نیازم بلند شد….یه شلوار راحتی که نازک با تونیک
بلند تا یه وجب بالای زانوشو پوشید ……موهاشو تیغ ماهی بافت و انداخت کنارش …..از
اتاق اومد بیرون سرو صداها از آشپزخونه میاومد بیتوجه به سرو صداها رفت تو دستشویی
و دست و صورتشو شست و مسواکشوزد
وارد آشپز خونه شد
-ساام به همگی صبح بخیر
همه چرخیدن طرفشو سلامشو جواب دادن …..امیر حسین با خنده گفت
-مثله اینک این خانوم ما اینم یه یکی دوساعت اختلاف زمانی داره با بقیه برم
بیدارش کنم بیام
اینو گفت و از آشپز خونه زد بیرون نیاز رفت کنار حمیرا که داشت میزو میچید
-حمیرا جون چیکار میخواید بکنید بشینید من انجامش میدم
حمیرا با محبت نگاش کرد
-بشین مادر کاری نیست این چایی ها رم بریزم دیگه تمومه
-خب بدین من بریزم شما دیگه بشین خسته ای
حمیرا هلش داد سمت میز
-برودختر جون بزار به کارم برسم
نیاز خندیدو برگشت صندلی رو عقب کشید
-نیهاد نهال بدویی بیایی بشینیی اینجا من بشینم وسط بهتون صبحونه بدم
نهال دقیقا کنار امیر نشسته بودو نیهادم کنار نهال و آریام کنار نیهاد
نیهاد سرشو به معنی نه انداخت بالا
-نه مامان میخوام کنار بابا باشم
نهالم به پیروی از نیهاد گفت که میخواد بشینه کنار امیر ….نیاز با اخمایی الکی
گفت
-لوس نشین ببینم بدویین بیان اینجا
امیر-چرا پیچ شدی رو اینا بشین غذاتو بلمبون دیگه نگران اینا نباش اینا کم مونده
منم بخورن ازبس خوش خوراکن
نیاز چپ چپ نگاش کردو یه چشم غره حسابی بهش رفت
-امیر ما بعدا مفصل در باره این فرهنگ لغات غنی تو باید حرف بزنیم …..
امیر نیششو باز کرد
-حتما فرزندم ….خوش میشم از اطلاعات در اختیارت بزارم
آریا-فعالا که خوب داری در اختیار نیهادو نهال میذاریش
فرخ رو به نیاز گفت
-بچه هاتو از این دور کن ….پس فردا یکی میشن عین عموشونا
امیر باقیافه آویزون گفت
-آقاجون مرسی از این همه لطف مگه من چمه ؟؟
حمیرا سینی چایی هارو گذاشت روی میز
تو هیچیت نیست کسیم چیزی بگه با من طرفه ها سرتون به کار خودتون باشه به
پسر من چیکار دارین
اینو که گفت اخمیر نیشش باز شدو عین بچه های لوس خودشو ه زور کرد تو بغل
حمیرایی که کنارش بود …..حمیرا یه سیلی زد پس گردنش که امیر سریع صاف نشست و
دستشو برد سمت گردنش
همه از این حرکت خندشون گرفت
امیر با حرص گفت
-یعنی هلاک این محبتاتونم…..باالخره سولمازوامیر حسینم اومدن و همگی دورهم
صبحونشونو خوردن …..بعد جمع کردن میز همه رفتن که آماده بشن برن کنار ساحل
……نیاز داشت لباساشو انتخاب میکرد که در باز شد سولماز با لباسایی که تو دستش بود
وارد اتاق شدو درو بست
-اومدم اینجا باهم آماده شیم
-خوش آمدی دلبندم
-نیاز ببین اینا خوبن بپوشم
نیاز بیخیال لباسای خودش شد برگشت سمت سولماز
یه شلوار دامن صورتی با مانتوی نخی سفید و شال صوتی دستش بود ….چشمکی
زدو گفت
-عالیه خواهر جون
سولماز لباساشو پوشیدو نشست رو صندلی میز آرایش تا آرایششو بکنه نیازم
شروع کرد به لباس پوشیدن
یه ساپورت مشکی پوشیدو از روش یه پیراهن که تا وسطای رونش بود آستینای
لباس تا وسطای ساقش تنگ و چسبون بون و از ساق به بالا گشاد میشدن و خواست
شالشو بندازه سرش که با دیدن کلاهی که آریا دیروز بهش داده بود لبخندی زدو موهای
بافته شدشو باز کرد

@nazkhatoonstory

#۲۲۸

.موهاشو سفت و محکم جمع کردو دم اسبی بست و جلوشو یه وری
ریخت رو صورتش کلاه و گذاشت روی سرشو موهاشو از پشت کلاه رد کرد سولماز با
دیدنش سوتی کشید ….
-او له له چی شدی
نیاز چشماشو باناز چرخوند
-خب دیگه گمشو اینور میخوام خودمو نقاشی کنم
سولماز بلند شدو با خنده گفت
-تو الان بی نقاشیم خوردنی هستیا
-توام که خوش خوراکـــــــــ
هردو بلند زدن زیر خنده ….نیاز نشست پشت میز آرایشو دست به کار شد دوست
داشت خوشگل کنه …..دوست داشت خاص باشه
اول مثله همیشه دست برد سمت رژ صورتیش که دستش وسط راه خشک شد
….“از اون رژ سرخه بزن بیشتر بهت میاد ولی کم بزنا“
لبخندی زدو رژ سرخشو برداشت و کشید روی لباش
”از اون خط چشم کلفتاتم بکش دوست دارم“
رژو انداخت رو میزو خط چشمشو برداشت و کشید دور چشماش که حالا کشیده تر
بود ….ریمل و چند بار کشیدروی مژه هاش ….خیلی وقت بود دیگه لنز نمیذاشت سایه
طوسی و برداشت و خیلی محو زد پشت پلکاش ….چشماش حالا طوسی شده بودن
بلند شدو جلوی سولماز ایستاد
-چطور شدم؟
سولماز با هیجان گفت
-عالی شدی خره …..عالی
نیاز خندیدو کمی خم شد
سولماز-این آریا چقد خرتره ها من تورو میبینم حیفم میاد اونوقت اون عین سیب
زمینی گذاشته بمونی خونه پدر بزرگش
لبخند رو لب نیاز ماسید و ناخداگاه گفت
-داره میره
سپیده چشماشو ریز کرد فک کرد اشتباه شنیده
-چی؟؟
-داره میره
سپیده شوکه گفت
-کجا؟؟
نیاز لبخند غمگین و پر دردی زد
-داره برا همیشه برمیگرده فرانسه …گفت این سفر آخرین خاطره مشترکمونه
سولمازم انگار خشک شده بود ….نمیتونست دروغ بگه تو این یه ماهه که دوسه بار
دیده بودش خیلی دیدش نسبت بهش عوض شده بود رفتار معقول و مردونش دور از
انتظار سولماز بود
نیاز نذاشت سولماز چیزی بگه
-میرم بچه ها رو آماده کنم
سریع از در زد بیرون نمیخواست سولماز باز دوباره چشایی که پر شده بودن و ببینه
….در اتاق نهال و نیهادو باز کرد هردو لباساشونو ریخته بودن روی زمین ……نیاز نشست
کنارشون
-چیکار میکنید اینارو چرا بهم ریختین داشتم میومدم دیگه
نیهاد بی توجه به حرف نیاز با خنده گفت
مامان چه جیگر شدی
نیاز خندشو قورت داد آروم زد تو سرش
-انقد هیز نباش بچه
نهال در تائید حرفای نیهاد گفت
-آره مامان راست میگه خیلی خوشگل شدی
جفتشونو بلند کرد
-خوبه خوبه خود شیرینی بسه بیاید لباساتونو بپوشید
یه شلوارک کتان سبز لجنی با یه تیشرت سفیدو سبز کاله دار تن نیهاد کرد که همین
که پیراهنشو پوشید سریع از اتاق دوید بیرون
یه جوراب شلواری نازک صورتی و یه پیراهن بندی بنفش که تا روی زانوش بودم
تنش کرد ….موهاشو از دو طرف بافت و بلندش کرد
-پاشو برو پیش بقیه منم جمع کنم لباساتونو بیام
نهالم دوید بیرون ……حوصله تا کردن لباسارو نداشت همونجوری برداشت و
چپوندشون تو چمدون …..از در زد بیرون سولماز جلو در ویال منتظرش ایستاده بود رفت
سمت سولماز
-پس بقیه کوشن ؟؟
-اوناها رفتن سمت ساحل منتظر شدم بیای
نیاز نگاه بقیه کرد که جلوتر داشتن میرفتن …با سولماز همقدم شدن …..سولماز
نتونست دوم بیاره و باالخره پرسید
-قضیه این رفتنه چیه درست حسابی بگو ببینم
نیاز اخماشو کشید توهم
-بیخیال سولماز بحث عوض
سولماز دستشو گرفت و کشید
-کوفت و بحث عوض میگم بگو قضیه چیه
نیاز دستشو کشیدو راه افتاد
-دیروز گفت داره کاراشو میکنه تا برا همیشه بره کارای طالقم داده وکیلش دنبال
میکنه
-آخه یهویی …چشه این یدفعه میاد یدفعه میره
نیاز درمونده برگشت طرفش
-سولماز …..)مکثی کردو نفسشو کلافه داد بیرون(….خواهش میکنم نمیخوام بهش
فکر کنم
سولماز خواست دهن باز کنه که امیر حسین صداش زد……سولماز رفت ببینه امیر
حسین چی میگه ….نیاز تا خواست قدم از قدم برداره دستی قفل شد دور بازوش
هی بلندی کردو برگشت عقب …..آریا دستشو گذاشت روی بینیش
-هـــیس منم
نیاز با اخم گفت
-اه یه اهنی اوهنی چیزی کن خوب زهرم ترکید
آریا با لبخند محوی گفت
-مگه بادکنکه بترکه
نیاز چپ چپ نگاش کرد ……آریا نگاهی به موهای بلند نیاز که تا وسطای کمرش
میرسیدو کاملا بیرون بود انداخت
-به به چه موهای خوشگلی داری تو
نیاز چشماشو ریز کرد
@nazkhatoonstory

#۲۲۹

الان منظور ؟؟
آریا شونشو انداخت بالا
-هیچی بی منظور….مگه موهاتو نذاشتی که ببینن ازش تعریف کنن منم خواستم
نفر اول باشم
نیاز روشو برگردوند
-تیکه ننداز برا جلب توجه این کارو نکردم
آریه دستشو ول کردو قالب کرد رو سینش
-پس واسه این بود که بگی موداری ؟؟
-خیــــر برا دل خودم بود
آریا با تمسخر گفت
-آخ فدا دلت
تا نیاز اومد جواب بده آریا دستشو گرفت و کشید دنبال خودش …..نیاز عین کش
کش اومد
-اِکجا میبری منو ….ول کن ببینم
آریا در ویلا رو باز کردو رفت تو نیازم پشت بندش کشید تو و درو بست ….نیاز با
تعجب نگاش کرد
-برگرد
نیاز گیج گفت
-چی؟؟
آریا نچی کردو خودش بازوهاشو گرفت و برش گردوند
-بیا اینارو بگیر ببینم
نیاز دستشو دراز کردو کلاهایی که دست آریا بودو ازش گرفت
-اینا چین دیگه
متوجه شد کلاهشو از سر سرش برداشت تا خواست برگرده آریا نذاشت بچرخه
-اِ میگم چیکار میکنی چرا کلاهمو ….)حس کرد کش موهاش کاملا باز شد و موهاش
ریخت دورش(
سریع دستشو برد سمت موهاش
-وای چیکار میکنی ول کن ببینم
آریا محکم نگهش داشت و کنار گوشش با حرص گفت
-نیاز خیلی حرف میزنیا ….سرم و بردی دو دیقه ببند اون فکتو
-برو اونور ببیــ……آخ
آریا موهاشو محکم از پشت کشید که داد نیاز در اومد
-وحشی چیکار میکنی
آریا با صدایی که ته مایه های خنده توش بود گفت
-حرف بزنی بازم میکشما پس دو دیقه دندون رو جیگر بزار ساکت باش
نیاز ناچار صاف ایستاد …یکی دو دیقه گذشته بود که متوجه شد آریا داره موهاشو
میبافه دستش کشید روی بافتا
-اینو که خودمم میتونستم
آریا خونسرد به کارش ادامه داد
-آره میتونستی ولی نمیخواستی الانم ساکت بزار کارمو بکنم
چند دیقه بعد کش دور دستشو پیچید پایین موهاشو موهاشو از کنار شونش ر د
کردو انداخت جلوش
نیاز دستی به موهای بافته شدش کشیدو خندید آریا بازو هاشو گرفت و چرخوندش
طرف خودش
دست بردو دستمال گردن شو از سرش در آورد و برد جلو و انداختش دور گردن نیاز
کل گردن و موهاش پوشونده شد …..کلاهو گذاشت سرش ….
-الان شدی یه خانوم شیک نیاز اخم الکی کرد
-یعنی خودم نمیتونستم این کارو بکنم …اونجوری خوشگلتر بودم
-آره بودی ولی الان مقبولتری
نیاز پوزخندی زد و با تمسخر گفت
-نه بابا اونوقت مقبول کی ؟؟
آریا اشاره ای به خودش کردو با غرور گفت
-آدم مهم تر از من ؟؟
نیاز دستاشو قالب کرد رو سینشو با تمسخر گفت
-اِهکی …اونوقت از کی تا حالا؟؟
آریا دستاشو گذاشت لبه کلاهی که سایه انداخته بود رو صورت نیاز و با صدایی
آروم و نگاهی نافذ خیره شد تو چشمای نیاز
-از چهار سال پیش تا یه هفته دیگه من مهم ترین فرد زندگیتم خانوم کوچولو
اینو گفت و کلاه کشید روی صورت نیاز …..مهلت حرف زدن به نیاز ندادو دستشو
کشید
-بیا دیگه دیر شد
نیاز همونجوری که دنبالش کشیده میشد دست بردو کلاهو روی سرش صاف کرد
….منظور آریا رو خوب فهمیده بود و همینم غم عالم و ریخت توی دلش
@nazkhatoonstory

#۲۳۰

آریا دست نیا زو ول کردو رفت سمت بقیه به حمیرا و فرخ و بچه ها یدونه کلاه
دادامیر حسین وسولمازو امیر کلاه داشتن
تا نزدیکای ساعت دوازده تو ساحل بودن و بعدشم رفتن واسه نهار ….نهال و نیهاد
داشت زیادی بهشون خوش میگذشت …و بر خلاف اونا نیاز اصلا بهش خوش نمیگذشت
…سولماز حال نیازو میفهمیدو زیاد به دست و بالش نمیپیچید
تمام مدت پسرا با بچه ها سر گرم بودن و سولما زوحمیرا باهم …این وسط نیاز بود
که تنها توی ساحل قدم میزد باید با خودش کنار میومد …..و چقد سخت بود کنار اومدن با
حسی که داشت از درون ویرونش میکرد
زمان داشت سریعتر از همیشه برای نیاز و آریا و آخر مجاراشون میگذشت
…..ساعتا زرفای چهار بود که راه افتادن سمت پارک دلفینها …نیاز تمام مدت کنارشون بود
ولی انگار اونجا نبود خیره بود به آریا یی که نیهادو روی دستاش بلند کرده بود و بزده بود
نزدیکش میکرد به دلفینی که سرش از آب بیرون بود
صداها تو گوشش صدا نمیکردن فقط اهش بود که خیره میشد رو چینای کنار چشم
کسی که چهار سال آرزوی برنگشتنشو میکردو حالا آرزوی نرفتنشو
حس خودشو نمیفهمیدو همین نفهمیدن نمیذاشت لذت ببره از ثانیه به ثانیه
لحاظاتی که میتونست کنارش باشه و به قول خودش خاطره ساز شه
-هی نیاز توام میای ؟؟
با صدای سولماز به خودش اومد عین آدمای گیج به سولماز نگاه کرد امیر با خنده
گفت
-عمو یادگار خوابی یا بیدار ؟؟….مارو باش برا کی داریم ور ور میکنیم دوساعته
نیاز لبخند بی رمقی زد
-ببخشید حواسم نبود ی میگفتین
سولماز با دلسوزی نگاش کرد

بچه ها میگن بریم پارک شهر کیش …موافقی ؟؟
-فرقی نمیکنه بریم
همگی راه افتادن سمت پارک حواس آریا به نیاز بود ولی نمیخواست چیزی
بگه….تصمیمشو گرفته بود تیز تر از اونی بود که نفهمه نیاز هنوزم که هنوزه هرچند کم
ولی بازم حسی هست توی دلش نسبت به آریایی که دیگه تموم شده بود
نمیخواست بمونه و با موندنش فرصت خوشبختی دوباره رو ازش بگیره باید میرفت و
باید تموم میکرد این ماجرا رو
دو روز عین برق و باد گذشته بودو امشب طولانی ترین شب سال بود …..امروز
طولانی ترین روزی بود که نیاز و آریا و نهال و نیهاد میتونستن به عنوان خانواده کنار هم
باشن ….برخلاف یلدای هر سال ….یلدای امسال سرد نبود …برف نداشت ….داغی که رو
دل نیاز بود برفم آب میکرد و این یلدا گرم ترین یلدای زندگیش بود
همگی دور هم نشسته بودن و امیر و امیر حسین داشتن تخته بازی میکردن و بقیم
تشویشون میکردن …..نیاز خیره بود به صفحه بازی و فکرش طبق روال این چند روز ه تو
هپروت بود فردا آخرین روز بود ….آخرین روزی که آریا میموند پیشونو خاطره میساخت
برای یه عمر نبودنش
باز ی با برد امیرحسین تموم شدو امیر یه ریز نق میزد …..سولماز کری میخوندو امیر
حسین حرص میداد امیرو ….آریا مردونه کناری نشسته بودو با خنده به امیر خیره بود حمیرا
بچه ها رو برداشت و برد که بخوابونه فرخم بلند شد بعد خوردن قرصاش رفت سمت اتاقش
….یلدای امسال برای کسی حال و هوای یلدا نداشت جز نیازی که نمیخواست این به صبح
برسه
سولماز دستاشو محکم کوبید بهم
-دوستان یه پیشنهاد
همگی نگاشون چرخید سمتش با هیجان گفت
-کیا پاین مشاعره کنیم
امیر پقی زد زیر خنده
-سولماز دلت خوشه ها من کل شعری که تو زندگیم حفظ کردم یه توپ دارم قل
قلی بود و والسالم
همگی خندیدن به حرفش سولماز گفت
-نه بابا باز گلی به جمال تو من اونم درستت حسابی حفظ نکردم …بابا شعر نه که
بیاید با آهنگ مشاعره کنیم جای شعر آهنگ میخونیم ….بخونیم
نگاه امیر حسین کردکه در جواب گفت
-شما امر کن
امیر ادای عق زدن و در آورد که نیاز و آریا خندیدن رو به آریا گفت
-بخونیم ؟؟
آریا بی تفاوت شونه ای بالا انداخت
-اوکی بخونیم
-نیاز ؟؟!!
نیازم صاف نشست روی مبل و گفت
-بخونیم
امیر دستشو برد بالا
-منم که تابع جمع
سولماز بلند شدو اومد نشست کنار امیر حسین رو زمین
-پاشین بیان وسط محفلمون گرم تر شه ….آآ اینم بگم هرکی برنده شد فردا صبح
خرج خریدشوبقیه باید متحمل بشن اوکیه؟؟؟
امیر به اعتراض عقب کشید
@nazkhatoonstory

#۲۳۱
برو بابا چه خبره مگه …من نیستم
آریا خونسرد گفت
-قبوله
امیر با غیض نگاش کرد-کوفت و قبوله تو پول داری من تو جیبم پشه قمه کشی
میکنه
سولماز بی توجه به حرف امیر رو کرد سمت نیاز
-نیاز تو چی میگی
نیاز خیالش راحت بود تقریبا انقد آهنگ گوش داده بود که یه پا آهنگساز بود برا
خودش
-منم قبول
سولماز-امیر حسین و منم که قبول امیرم غلط کرده خودش گفت تابع جمعه
امیر زد تو سرش
-خودت که میگی غلط کردم …ول کنین منو
نیاز دستشو گرفت و کشید جلو
-لوس نشو بیا من کمکت میکنم
امیر با کلی نازو و ادا اومد جلو و با غیض به سولماز گفت
-قبول نیست شما زن و شوهرید تو ببازیم امیر حسین جات پول میده تو این وسط
باقالی
سولماز دستشو انداخت دور گردن امیر حسین و با نیش باز گفت
-جیب منو امیر حسین نداره که بابا
امیر حسین ریلکس دست سولمازو از شونش پرت کرد پایین

گلم حرف شما درست ولی تو این یه مورد رو من حساب نکن خواهشا
سولماز با دهن بازو قیافه آویزن خیره شد به امیر حسین که همه خندشون گرفت
-ماکه میریم خونه
امیر حسین با شیطنت گفت
-تا اون موقع خدا کریمه
خلاصه همگی دور میز نشستن و پاهاشونو جمع کردن سولماز عین بچه ها دستاشو
کوبید بهم
-اول من …اول من
نیاز خندید
-باشه بابا اول تو …بخون بینیم
سولماز سرفه ای کردو شروع کرد
“ من دلم سفر میخواد اگه
همسفرم تو باشی
خونه قصرو پاداش منو
تاج سرم تو باشی
دلم دردسر میخواد اگه
دردسرم تو باشی
من لم بدم جلو شومینه
و اگه دربزنم تو پاشی“
امیر حسین که کنارش نشسته بود بعد یه مکث شروع کرد
یه عاشق یه آغوشه که بی دریغ
به جون میخره زخم عشق و یک تنه
اگه ستاره نیست شمع روشنه “
نیاز کمی فکر کردو صدای مرتضی پاشایی تو سرش تکرار شد
”هوس نبوده بین ما
تهمت ناروا نزن
خودم بهت پس میدادم
دلی که میسپردی به من“
امیر سرشو انداخت پایین و با لبخند تلخی صداشو از حنجره به بیرون فرستاد
”منو تو تاته بازی عین دو خط موازی
من دیگه بی تو میمیرم تو باید بی من بسازی “
آریا بی هیچ مکثی بلافاصله شروع کرد
”یادته چقد میگفتی شاید از من دل بکنی
یادته بهت میگفتم تا ابددیگه ماله منی
حالا داری میری میبنی که دارم جون میکنم
توروخدا بگو دروغه منو اینجور پس زنم“
بازی بعد شیش دور بالاخره با کنار رفتن سولماز و موندن آریا و نیاز به آخرش نزدیک شد
نیاز باید با آخرین حرف آهنگی که آریا خونده بود آهنگی و شروع میکرد چشماشو گذاشت
روی هم و دنبال حرف“ر“گشت توی سرش ….
سولماز-نیاز بدبختمون نکنا منو و
امیرحسین بیچاره ایم تازه اول زندگیمونه رحم کن بهمون
امیر گفت
-تاجونتونم در بیاد بخونیم بخونیم راه انداختین من تازه میخواستم ماشینمو عوض
کنم
امیر حسین با زاری گفت
-وای سولماز فک کنم باید بیخیال دکورجدید شی برای عید
تا سولماز اومد دهن به اعتراض باز کنه نیاز قفل
”روزای بی تو دیگه وقتی تو رو ندارم به عشق کی سر کنم
نگاه ماهتو اون همه خاطراتتو آخه یه شبه چطوری پرپر کنم
انگار تو آتیشه دلم که تو پیش دلم نیستی انگار غوغا میشه دلم
وقتی میگی بامن نمیمونی وبی تومن تنهانشستم اومده سراغم بی توغم“
آریا خیره شده بود به نیاز لبخند تلخی زدوزیر سنگینی نگاه چهار نفر ادامه داد
”وقتی رسیدی که شکسته بودم
از همه آدما خسته بودم
بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد
خدا تو رو برای من فرستاد
خوب میدونم جای تو رو زمین نیست
خیلیه فرق تو فقط همین نیست
آدمای قصه های گذشته
به کسی کمثله تو میگن فرشته
@nazkhatoonstory

#۲۳۲

همه ساکت خیره بودن به آریا و نیازی که مات و خشک با چشمایی که انگار شیشه
توشون گذاشته باشی نگاه آریا میکرد
سولماز زودتر از بقیه به خودش اومدو دستاشو کوبید بهم
-ایول نیازسوسکش کردی اشتباه خوند
تند تند دست میزد
-اِتشویقش کنید دیگه
امیر حسین اروم دستاشو کوبید بهم ….آریا هنوز زوم بود رو نیاز ….امیر دستشو
گذاشت روی زمین و بلند شد
-خب دیگه یلداتونم مبارک ساعت یک داره میشه من برم بخوابم
منتظر جواب بقیه نشدو راه افتاد سمت پله ها راهی اتاقش شد ….نیاز تاب نشستن
نداشت اونم بلند شد….لبخند تصنعی به جمع چهار نفرشون زد
-منم برم دیگه خستم …شمام برید جیباتونو بتکونید که فردا کلی کار دار یم
هیچ کس حرفی نزدو نیاز قدمای سنگینشو دنبال خودش تا اتاق کشوند….خودشو
پرت کرد روی تخت ….فردا آخرین روز بود و امشب طولانی ترین شب
شبی که برای همه یه حال و هوایی داشت…..نیاز توی جاش به پهلو چرخید ولی
چشماشو نبست تو دلش زمزمه کرد“کاش این شب صبحی نداشته باشه“
قدم زد کنار دریا و خیره شد به سفیدی ماهی که روی آب میرقصید …شبا دریا
زیبایی ترسناکی داشت ….ولی ترسی براش معنا نداشت امشب عجیب بودو خاص……فردا
دیگه آخرین روز بود این چند روزو با همه گذروند تا فردا بشه برای نیاز میخواست این شب
زود سخر شه تا فرداشو بزنه به نام نیاز
روی تخته سنگی نشست که روز اول هردو روش نشستن و آریا گفت دیگه تمومه
بازیشون …..باید بهش جایزه اسکار میدادن خوب به ساز سرنوشت که کارگردانشون بود

رقصیده بودو حالا اینجا….روی همون صخره سه روز پیش منتظر بود فردا بشه و آخرین
سکانسشم فیلمبرداری شه
خیره بود به دود سیگاری که داشت میسوخت و دود غلیظش جلوی چشمای آریا
تیتراژآخر فیلم و نشون میداد
فردا بعد کات آخر دیگه هیچوقت قرار نبود زندگیش به یه اکشن دوباره با بازیگرای
این فیلم طولانی ختم شه ….و تموم
تکیه داده بود به تخت و یه دستش رو پیشونیش بودو چشماش بسته ….آهنگی که
نیاز خوند ….نگاهی که آریا کرد…آهنگی که آریا خوندو در آخرچشایی که باز برای یکی
دیگه تر شد و واونو ندید
شکستن وجود مردی و که چهار سال بودوجودش ترک خورده بود ….بازم کسی ندید
و نخواست ببینه و بازم خودش بودو خودش
هیچوقت هیچ کس نفهمید چقد ساده دل بست به دختری که کنار درخت دانشگاه
ایستاده بودو جزوه هاشو میخوندو با سماجت موهاشو میزد عقب و اونا باز با لجبازی
میرختن روی صورتش ……
هیچ وقت هیچ کس نفهمید تو همون لحظه اول دل باخت به دوتا تیله سبز رنگی
که یه دنیا زندگیتوش بود
کسی نفهمید ترک خورد وجودش وقتی دختری که دل باخته بهش دلباخته برادرش
شده
کسی نفهمید ترک خورد وجودش وقتی بچه های عشقشو بغل کرد زنی که آرزو
داشت روزی مادر بچه هاش شه
امشب برای اونم داشت طولانی میشد یلدای امسالشم فالش خوش نبود
الال الال گل ریحون
دوتا فال و دوتا فنجون
توی فنجون تو لیلی
تو خط فال من مجنون
صدای زمزمه مانندی و کنار گوشش میشنید ….صدای آریا بود ….دوست نداشت
چشماشو باز کنه …..خیلی بیدار مونده بود دیشب و
با حس دستی که موهای روی صورتشو کنارمیزد چشماشو کمی باز کرد ….تصویر تار
آریا که خم شده بود روشو دید ولی فک کرد یه خوابه و باز بست چشماشو
-دِپاشو دیگه بیست دیقس دارم صدات میکنم
حس کردملافه نازکی که دورش بود از روش کنار رفت ….سریع چشماشو باز کرد
…آریا با اخم ریزی بالای سرش ایستاده بود ….طول کشید تا آنالیز کنه موقعیتشو سریع
بلند شد
-تو اینجا چیکار میکنی
هوا هنوز روشن نشده بود و اتاق تاریک بود
آریا ملافه رو کامل کشید کنار
-پاشو میخوام برمت یه جایی
نیاز گره ای انداخت مابین ابروهاش چشمش به ساعت خورد پنج و نیم بود
-شوخیت گرفته هنوز صبم نشده
آریا دستشو گرفت و به زور بلندش کرد
-بهت میگم پاشو …بگو چشم سوپرایز دارم برات
نیاز به زور آریا از تخت اومد پایین …تازه متوجه لباساش شد یه تاب شلوارک ست
صورتی پوشیده بود که تقریبا میشد گفت دارو ندارشو ریخته بود بیرون ….نیاز با عصبانیت
نگاه آریا کردو سعی کرد صداش و بالا نبره
-گمشو بیرون بی حیا خجالت نمیکشی تو
@nazkhatoonstory

#۲۳۳

آریا نگاهی به سرتا پاش کگردو با پرویی لبخندی نشوند رو لباش …..دستاشو قفل
کرد دور بازوهای نیاز
با چشمای نافذو خونه خراب کنش خیره شد به تیله های سبز رنگی که چرخ
میخوردن تو چشای نیاز ….بالحنی آروم گفت
-یه امروز وواقعا زنم باش
نیاز خشکش زد آریا دستاشو ول کرد و عقب عقب رفت
-ده دیقه ای آماده شو دیر میشه
درو که بست نیاز تازه به خودش اومد حرف آریا بد جوری شوکش کرده بود منظور
آریا رو نمیفهمید از این کاراش ….تو آینه نگاهی به خودش کرد …حق داشت ….حق داشت
یه امروزو اونجوری که دلش میخواست سپری کنه
یه امروزو میخواست یادش بره تا چند روزه دیگه آریا برای همیشه از زندگیش میره
کنار
یه امروز و حق داشت کنار اونی باشه که چهار سال اسمش شوهر بود ولی نبود
صبر نکرد …نلیستاد تا پشیمون شه …تا بلغزه …..سریع شروع کرد به آماده شدن
سر ده دیقه نشده آماده بود ..از اتاق زد بیرون دنبال آریا گشت ولی نبود
گوشیش تو کیفش لرزید ….گوشیشو در آورد ….اسم آریا افتاده بود رو گوشی
….امروز میخواست اعتراف کنه که آریا زیباترین اسم دنیاست
-الو
-بیا بیرون ویلا …توماشین منتظرتم
گوشی و انداخت تو کیفشو با قدمایی محکم و مطمئن راه افتاد سمت بیرون
….امروز روز آخر بود پس برای آخری بار میخواست امروز حرف حرف دلش باشه
…..عقلشو گذاشت تو ویلا زد بیرون ….باهمه احساش رفت …با همه قلبش ….امروز روز
اونو و آریا و عشق نیاز بود ….امروز ولنتاین به سبک نیاز بود ….امروز براش روز عشق بود

نشست تو ماشین ودر و بست ….لبخند خالص و ناب آریا لبخند نشوند روی لبش
…پاشو گذاشت رو گازو ماشین وحرکت داد
نیاز نمیدونست کجا دارن میرن ولی حتی اگه مقصدشون جهنمم بود امروز
میخواست با آریا بره جهنم …..جهنمی که اگه با آریا بود براش خواستنی تر از هر بهشتی
میشد
با ایستادن ماشین سرشو چرخوند به اطراف با دیدن چیزی که روبه روش بود با
تعجب برگشت سمت آریا
-کشتی یونانی؟؟
آریا از اون لبخندای نادرشو زد
-میگن صباش قشنگه ….دوس دارم ببینمش
در ماشینو باز کردو پیاده شد …..نیاز کمی تعلل کرد ولی بعد دستشو برد سمت درو
باز ش کرد ….کنار آریا ایستاد ….دوست داشت شونه به شونش رفتنو …دوست داشت
دستایی قدرتمندی و که انگشتاش قفل شد لای انگشتای دستش ….دوست داشت این
مردی و که هیچوقت ماله اون نبودو هیچ وقتم ماله اون نمیشد
آریا یه رویا بود ….یه رویای خواستنی برای نیاز…….
صلوع خورشید قشنگ بود ولی نه به قشنگی حسی که الان نیاز داشت ….نه به
قشنگی لحظه ای آریا گوشیشو در آورد و دستشو حلقه کرد دور کمر نیازو چسبید
بهش….نه به قشنگی وقتی که فلش دوربین ثبت کرد آخرین باهم بودنشونو
گاهی همه زندگیت خلاصه میشه تو یه عکس و یه دنیا خاطره که درگیرشونی
…..آریام خاطره ساخت از بهترین لحظه زندگیش
-نیاز
با صدای آروم آریا دلش لرزید بست چشاشو ولی آریا ندید لب زدن جانمی که
صدایی نداشت
آریانفسشو با صدا داد بیرون
-انتظار ندارم روزی منو ببخشی چون نمیتونی …میدونم توقع خیلی زیادیه……ولی
فراموش کن …..اینو میخوام جای بخشش ….
دستاشو محکم تر کرد دور کمر نیاز و خیره بود به افتاب تازه بیرون زده ای که
شاهده این لحظه های دونفره بود
-میخوام فراموش کنی ….آریا رو ….بدیاشو ….همه اون چیزایی مربوط به منه از فردا
پاک کن از ذهنت …امروز روز آخرفقط …امروزو ماله من باش ….
سرشو بالا گرفت تا نریزه اشکی که سماجت میکرد برا افتادن …..امروز باید خوش
بودو خوشی کرد کنار آریایی که غریب آشنای دلشه
……گشتن …کیش و زیرو کردن میخواستن توهرجاش یه یادگاری بزارن از خودشون
…..دونه به دونه این لحظات نیاز تو دلش ثبت کرد آریا خواست از ذهنش پاک کنه
…..حرفی از دل نزد ….دلی که عاشقونه ثبت و ضبط میکرد این دونفره بودنای باهم و
امروز عقربه ها مسایقه گذاشته بودن برای پیشی گرفتن از هم …..زمان داشت برای
هردو سریعتر از حد معمول میگذشت زندگیشون امروز رو دور فست بود انگار
وقتی به خودشون اومدن که ساعت هفت شده بود گوشیاشون خاموش بود …امروز
کسی مهم نبود ….آریا دستشو گرفت
-با آخرین ویترین گردی دونفمون چطوری
نیاز خندید …..بی حرف ….با بغض ….چشمایی که گذاشت روی هم و تر شد مژه
هاش یعنی باشه …..یعنی قبول ….این ویترین گردیای شبانم میشه داغ رو دلش بر ا به یاد
آوردن آریا تو روزای نبودنش ……میشه یه اعتیاد و نیاز میشه یه معتاد واسه ویترین
گردیای شبونه و مرور خاطره هایی که میشه تنها آرامش بخش روحش
جلوی مرکز تجاری ایستاد …..بی حرف دست تو دست هم خیره بودن به ویترینا
…..نگاه آریا به ساعت تو دستش بودو به نیازی چشمش به شیشه های ویترینا بود ولی
روحش یه جای دیگه …..داشت دیرش میشد
@nazkhatoonstory

#۲۳۴

نیاز
نیاز برگشت بی حرف ….بی رمق ….با خنده ای که عین چایی سرد تلخ بود
لبخندی نشوند رو لبش
-بریم شام ؟؟
-گشنم نیست
اخم کرد
-یعنی چی از صبح چیز خاصی نخوردی که ….بیا بریمـــ
نیاز دستشو کشید
-آریا
ایستاد …خشک شد پاهاش از لحن پر بغض نیاز
-آریا نمیخوام ….به امشب و گیر نده
برگشت خندید….تلخ…پر حسرت ….فقط دو ساعت مونده بود
روبه ی نیاز ایستاد
-دیگه باید بریم
-زوده
-دوساعت دیگه پروازمه برم شیراز
نیاز چونش لرزید
-امشبه؟؟
حرفی نزد ….گاهی پشت این حرف نزدنا کلی حرف پنهونه کلی دا دکه میخوای بزنی
سر این دنیا و آدماش ولی فقط سکوت میکنی تا کسی نفهمه دردت چیه

نیاز دستشو بی رمقتر از قبل فشار داد …آریا سرشو آورد بالا …..خندید ..خنده
هاشم بغض داشت
-بریم
دتشو محکم تر کرد دور دستای نیازی که سرد بود عین یخ …….هنوز وقت داشت
جای پارکینگ مسیرشو کج کرد سمت پارک خلوتی که و نورای رنگی تک و توک روشنش
کرده بودن
قدم میزد تو سکوتی که هیچ کدوم قصد شکستنشو نداشتن ……این باهم بودنا تلخ
ترین شیرینی زندگیشون بود
چرخید جلوی نیاز وخیره شد تو چشماش
-هیچوقت نگفتم ….همیشه فرار کردم از گفتنش …حتی باورش …ولی …ولی امروز

چشای نیاز مثله چونش لرزید
آریا چشماشو بست و نفسشو کلافه داد بیرون ……دستشو قفل کرد دور بازوهایی
که که شونه هاش داشت میلرزید
-نیاز من …..من ….من متاسفم که ….متاسفم که
صداش لرزیدو نیاز دوست نداشت این لرزیدن صدای مردونه ای که همیشه محکم
بود
-متاسفم که شدی همه زندگیم ….متاسفم که شدی آؤامشم ….متاسفم که نتونستم
بگذرم ازت ….متاسفم …متاسفم که نمیتونم باشم ….متاسفم برای همـــ…..
لبای نیاز خفه کرد صدای لرزونشو …..بست چشماشو …..تو دلش گفت
”متاسفم برای همه روزایی که میدونم نمیتونم فراموشت کنم “
خداحافظ گل نازم کاشکی مهربون نبودی
میدونم سخت جدایی آخه عادت کرده بودی
بعد من خودم میدونم سقف زندگیت خرابه
اگه غیر اینه عشقم چرا چشمات خیسه آبه
شوری اشک شیرین ترین مزه ای بود که تو دهنشون پیچید چشای بسته ای که مژه
هاش تر میشد از اشکایی که پرو خالی میشد تو چشماشون
چراچشمات خیسه آبه سرتو بذار رو شونم
عاشقونه بغلم کن یا ازم بخوا بمونم
چرا شونه هات میلرزه مگه سردته گل من
اگه میگی خوبه خوبی چرا خیسه شونه من
سرش حبس شد میون عضله های سینه مردی که قلبش برای اولین بار بی ریا
میتپید بی هیچ پنهون کاری میتپید برای دختری که همه آرامشش بود
تو اصالبگو ببینم چرا ساکتی نمیری
مگه تو نخواستی از من قول موندن و بگیری
توی لحظه های رفتن سرتو بزار رو شونم
میخوام دل بکنم از تو یه کاری بکن نتونم
ماشین و جلوی ویلا نگهداشت…..نموند نگاه نکرد …..دل کند و دلشو جا گذاشت
……پیاده شد قدماش سنگین بود ولی نه به سنگینی بغض تو گلوش …خواست بگه نرو
…..ولی دیگه توانی برا جنگیدن با سرنوشت نداشت
یه کاری بکن که دیگه حرف رفتنم نیارم
بزا اشکاتم بباره که حسابی کم بیارم
هی توی چشام نگاه کن که منم اشکی بریزم
هی ازم بخوا بمونم حس خوبیه عزیزم
درو بست و تکیه دادبه در صدای گاز ماشین و خط کشید روی امروزش ….روز
عشقش تموم شد ….آریا رفت بیخبر ….ناگهانی …..همونجوری که یدفعه ای اومد تو
زندگیش یدفعه ای هم رفت ….آریا آدم دفعه ها بود و ایندفعه آخرین دفعه بود
امیر با قیافه ای آشفته دوید طرفش …..قلب بی تابش با دیدن حال زار نیاز بی تاب
تر شد ….دوید سمتش ….طاقت بی خبری نداشت و از صبح بالای صدبار زنگ زده بودبه
گوشیشون و هر بار با شنیدن صدای ضبط شده که میگفت خاموشه و دهن کجی میکر د به
دل بیتابش داغونتر میشد
زانو زد جلوی نیاز ….دستاشو حلقه کرد دورشو محکم کشیدش تو بغلش …حتی
دلش نمیومد داد بزنه …الان که دلش اؤوم گرفته بود …همین لحظه براش مهم بود نه
لحظه هایی که از صبح بدتر از مرگ براش گذشته بود
-کجا بودی لعنتی نمیگی من دغ میکنم یه ساعت ازت بیخبر باشم
-آریا …..آریا رفت
دستاش سفت تر شد ….نیاز حس میکرد استخوناش دارن له میشن زیر اون همه
فشار
-میدونم…..نامه گذاشته بود
چونش بیشتر لرزید
-امیر هنوزم دوسش داشتم
چشماشو محکم روی هم فشار داد و فکشو سفت کرد
-میدونم
-گفــ…..گفت دوسم داره
نفسش گرفت و با صدایی گرفته تر گفت
-میدونم
@nazkhatoonstory

#۲۳۵

هق هق خفش میکرد
-حالم بده امیر
اینبار صدای اونم لرزید
-میدونم ….
نیاز خودشو عقب کشیدو دستاشو قفل کرد دور صورت امیر با هق هق گفت
-توکه همه چیو میدونی …بگو چرا من این همه بد بختم ….بگو چرا انقد تلخه حسم
….چرا انقد گنگم …..چرا به هر چی دل میبندم از دستم میره …بگو دیگه ….بگو …داد ز د دِ
بگو لعنتی
اولین قطره اشکی که چکید رو گونه امیر سستش کرد ….زانوهاش افتاد رو زمین و
هق زد ….دومین بار بود برا رفتن آریا جلوی امیر زار میزد…..و اولین بار بود که امیرم اشک
ریخت …نمیدونست اشکاش به حال خودشه یا برای نیاز ….شایدم برای عشقی بود که
نابودشون کرد …عقب عقب رفت و خیره به نیاز زیر لب با خودش حرف زد
”من تو را دوست دارم و تو دیگری را و دیگری دیگری را و در این میان هرسه تنهاییم

کسی نپرسید چی شده …کسی نپرسید آریا کو …کسی نپرسید حال خرابه نیازو
سکوت امیر برای چیه …همه برگشتن ….برگشتن بی آریا ….حرفی نبود از نبودش ولی نهال
و نیهاد مدام سراغ پدری رو میگرفتن که خودشو کنار کشید از پدر بودن و پدری کردن
یه هفته گذشت بی آریا …گفت بود و نبودش فرقی ندره برای کسی ولی بود ببینه
نیازی و که دیگه فقط نفس کشیدن شده بود تکراری تریت تکرار مزخرف روزای
تکراریش….نبود که ببینه فرخ تو همین یه هفته دستاش لرزید عین پشتش که با رفتن
یهویی آریا لرزید ….ندید امیری و که خنده هاش اینروزا تلخ تر از همیشه بود….نموند ببینه
نهال و نیهادیو که شیرینی پدرداشتنو چشیده بودن و زیر بار تلخی نداشتنش نمیرفتن
….حمیرا رو ندید که انگار یبار دیگه بچشو با دستای خودش زیر خاک گذاشت وعذاشو
گرفت
نگاهش خیره بودبه نامه ی تو دستش بود ….دست خط آریا …آخرین حرفای آریا
”سالم
نمیدونم چی بگم و چی بنویسم ….نویسنده خوبی نبودم و نیستم درسته نامرد بودم
ولی نه اونقدی که بی خدافظی برم
دلم نیومد اینبارم بی معرفتی کنم
دوستون دارم ….یعنی همیشه داشتم…..ولی بعضی وقتا همین کلمه دوحرفی
گفتنش سخت تر هرچیزی میشه برا آدما ….هیچوقت نگفتم ولی الان میگم
من آریا نواب دوستون دارم حمیرایی که مادری کرد برام و دوست دارم فرخ خانیو که
جای پدر پدرانه خرجم کردو دوست دارم ….امیری که سی سال پابه پام بزرگ شدو ونفس
به نفس وجودش و تو وجودم حس کردم و دوست دارم ….بچه هامو ….بچه هامم دوست
دارم
آدما دوست دارن کنار کسایی باشن که دوسشون دارن لی گاهی به یه جایی میرسی
که میبنی باید دل بکنی و من الان درست تو همون نقطه از زندگیم …..
میرم ….نمیدونم چرا ….نمیگمم کجا ….فقط میرم ….خنده هاتونو دوست دارم پس
بخندین …حتی جای من
مواظب خودتون باشین نه واسه خاطره خودتون ….واسه خاطرمنی که همه دلخوشی
زندگیمین
شرمنده همتونم آریا
تقه ای به در خورد و آروم باز شد ….قامت امیر نقش بست تو درگاه دیوار نیاز
نگاش خیره موند به چشمای خسته امیر و لبخند بی جونش
-یکی اومده میخواد ببینتت
سوالی نگاش کرد
امیر لبخندی به روش زدو گفت
بیابیرون فک کنم خوش حال شی از دیدنش
هنوز نشسته بود روی تخت امیر دستشو از روی در برداشت و اومد نزدیکتر دستشو
دراز کرد سمتش …..نگاهی به دست امیر کردو دستشو گذاشت توی دستش ….دستاش
این روزا ضعیف تر از همیشه شده بود
کنجکاوی نکرد بپرسه کیه دست تو دست امیر بیرون زد از اتاقی که این روزا براش
حکم قفس و داشت ….
امیر فشاری به دستش آورد ….سرشو آورد بالا امیر با سر اشاره ای به مبلای روبه
روش کرد
-سالم
قبل اینکه سرشو بچرخونه صدا برق از سرش پروند ….نمیدونست اشتباه شنیده یا
نه ….آروم سرشو چرخوند با دیدن پدرشو نازنینی که با لبخند بهش زل زده بود پاهاش قفل
زمین شد …..با صدایی که انگار از چاه در میومد گفت
-ب…بابا…..
لبخندی به روی دخترش زد دلتنگ نگاهای معصوم مهناز گونش بود ….اخماش
رفت توهم از دیدن دخترش که شکسته تر از بار آخری شده بود که دیده بودش
امیر آروم هلش داد جلو …به زور پاهاشو کشید روی زمین نیاز دوید طرفشو محکم
بغلش کرد
-کثافت دلم برات یه ذره شده بود
رمقی برای جواب دادن به محبت نازنین نداشت هنوز چشمش به پدرش بود
نیاز رفت عقب و قبل اینکه اون چیزی بپرسه گفت
-دایی زنگ زدو گفت میخواد بیاد شیراز تا ببینتت ….گفت منم بیام
نیاز باز نگاشو از پدرش نگرفت
@nazkhatoonstory

#۲۳۶

شما ….شما اینجا …
صداش مثله همیشه مغرورو محکم بود
-خیلی فک کردم …بخشیدنت سخته ولی گذشتن ازت و ول کردنت سخت تره
….زنگ زدم به آریا گفتم بالاخره موفق شد …اونم گفت وکیلشو میفرسته تا بیارتمون
پیشت
نگاه نیاز چرخید روی فرنوش که با سر بهش سلام داد …..نگاه فرخ کرد …چشای
اونم این روزا خسته بود ولی لبا ش خندید
پدرش قدم جلو گذاشت بغلش کرد ….لوسش نکرد …ولی دستای که اویزون کنارش
افتاده بودو گرفت و فشرد مردونه ….چقد اون لحظه نیازو یاد دستای آریا انداخت
-باید آفرین بگم به شوهرت میشه روش حساب کرد …پسر با جنمیه
سد اشکاش زودتر از اونی که انتظار داشت شکست
-نیست ….
اخمای حاج آقا نوایی رفت توهم از این نگاه اشکی و صدای پر بغض ….اخماش
رفت تو هم از اون لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود
-چی نیست ؟!
نیاز لباشو بیشتر کش داد ….شاید میخواست بخنده میون گریه هاش
-شوهرم ….نیست که دیگه روش حساب باز کنید
نازنین گیج گفت-یعمی چی ؟؟!!
فرخ زبون باز کرد و با صدایی گرفته و پر خراش گفت
-رفته ….برای همیشه رفت
نازنین با بهت گفت
-آخـ…ه …یعنی چی؟؟
بابا رفته ؟؟
با صدای نیهاد همگی چرخیدن به سمتش نهال گیج و نیهاد با اخم نگاشون میکرد
امیر سریع گفت
-نه عزیزم نــرفتـــ
نیهاد جیغ کشید-ولی رفتـــــه …خودتون گفتین
دوید سمت فرخ و با مشت کوبید رو زانوهاش
-خودتون گفتین رفته ….دروغ میگین من میدونم بازم رفته …..بازم تنهامون گذاشت
….
نهال با بغض گفت
-ولی خودش گفت برا جنش نوروزمون میاد که نمایش منو ببینه ….من قراره فرشته
شم
صدای هق هقای نهال و دادای نیهاد میون اشکای بی صدای نیاز تلخ ترین صحنه
ای بود که پدر نیاز تصور دیدنشو داشت …..هق هقای مظلومانه نهال انقد پرغصه و درد
بود که حتی دل آدمی مثله فرنوشم به رحم آورد
-فک نکنم هنوز رفته باشه
سر همه تند چرخید سمتش …..سرشو انداخت پایی و نگاهی به ساعتش کرد ….
-نمیدونم کارم درسته یانه ولی ….
نگاهی به چشمای خیس نیاز کرد که برق امید توش هر چند کمرنگ ولی دیده میشد
-فک کنم پروازش چهل و پنج دیقه دیگه باشه …..اولین پرواز به مقصد استامبول
فرخ سریع بلند شد
-نمیذارم بره …..امیر زود باش ماشینتو آماده کن
امیر یه ثانیم نایستاد نیاز هنوز خشکش زده بود …..با افتادن شالی رو موهاش
چشماشو آورد بالا و دوخت به چهره با اقتدار و همیشه جدی پدرش
-برو دنبالش
نیاز گیج نگاش کرد و نالید –خستم …
اخمای پدرش غلیظ تر و ترسناک تر از همیشه شد …..سیلی که خورد تو صورتش
برق از چشماش پروند و همه رو سر جاشون خشک کرد نهال و نیادم حتی ساکت شدن با
این سیلی
-تو زندگیم خیلی چیزا خواستم بهت یاد بدم ولی همیشه ازم فرار کردی ….ولی اینبار
اینو خوب آویزه گوشت کن
ببین دختر جون خسته ای به درک …همه آدما خسته میشن …ولی اینکه ببری و
کنار بکشی راهش نیست باید بجنگی ….باید چنگ و دندون تیز کنی واسه گرفتن حقت اون
مرد شوهرته ….حقته …پدر بچه هاته….همه دنیا بگن نه تو باید بگی آره ….یبار تو ز ندگی
جربزه نشون بده و حقتو از این دنیا بگیر
فرنوش-داره دیر میشه ها
دست نیاز و سفت گرفت
-بریم منم یه خورده حسابایی بااین پسره دارم که باید تصویه شه
دست نیازو کشید و همگی دویدن سمت ماشین امیر ……نازنین وسطه خونه
ایستاده بود شالش رو سر نیاز بود ….آریا رو دوست نداشت ولی خوششم نیومد آخر
ماجراشون اینطوری تموم شه نیازو بچه هاش به آریا نیاز داشتن
-خاله
با چشایی اشکی برگشتس مت نهالی که دستشو آویزون مانتوش کردهب ود
نشست رو زمین و زانو زد جلوش
-جونم عشقم
@nazkhatoonstory

#۲۳۷

نهال معصومانه نگاش کرد
-بابام برمیگرده آره ؟؟
نازنین سفت بغلش کرد……زمزمه کرد
-امیدوارم
راه افتاد سمت باجه ای که باید بلیطتشو تحویل میداد….
یادت نره دوست دارم خیلی دلم تنگه برات داروندارم و بگیر ماله خودت ماله
چشات
برگشت پشت سرشو نگاه کرد اینبار دیگه مطمئن بود رفتنش برگشتی نداره ….اما
بازم مثله بار قبل چشماش رنگ انتظار گرفته بود
خورشیدو بردارو بیار آفتابی شو بخاطرم
قرارمون یادت نره دیر نکنی منتظرم
قرارمون یادت نره …..دوست دارم یادت نره
امیر پاشو بیتر روی گاز فشار داد ….نیاز صداش لرزید
-تورو خدا تند تر برو
قرارمون ساعت عشق کنار دلشوره زدن
کنار دلواپسیو ترس یوقت نیومدن
عاشقمو عاشق تو از همه دیونه ترم
قرارمون یادت نره دیر نکنی منتظرم
دستاشو برای بازرسی برد بالا و نگاش باز چرخید ….لبخند تلخی نشست گوشه لبش
قرارمون یادت نره …..دوست دارم یادت نره
امیر ماشینو نگهداشت نیاز درو باز کردو خودشو پرت کرد بیرون همگی دویدین
داخل فرودگاه ….نباید دیر میرسید اینبار دیگه میگفت که میخواد بمونه میگفت که
خوشبختی بی اونو نمیخواد اینبار دیگه میگفت همونجوری که آریا گفت
قرارمون کنار گل که سر به زیر عطر توست
رو چین چین دامنی که هزار تا بغض و میشه شست
خورشیدو بردارو بیار آفتابی شو بخاطرم
قرارمون یادت نره دیر نکنی منتظرم
از پشت شیشه قامت ورزیده آریا رو دید نفساش دیگه در نمی اومدن نگهبانا
جلوشو نو گرفتن فرخ داد زد
-آریــا
دیر شده بود ….آریا پیچیدوو ندید نگاهای منتظرشونو…..نیاز دلشو زد به دریا اینبار
نباید میذاشت
یادت نره دوست دارم خیلی دلم تنگه برات
داروندارم و بگیر ماله خودت ماله چشات
قرارمون یادت نره …..دوست دارم یادت نره
قرارمون یادت نره …..دوست دارم یادت نره
امیرنگهبان و با ضرب هل دادو همراه نیاز دوید سمت مسیری که آریا رفت با همه
ته مونده صدایی که براش مونده بود داد زد
-آریـــــا
ایستاد ….حس کرد صدای امیرو که تو گوشش پیچیده بود …..سرشو برنگردوند و به
راهش ادامه داد …..چمدونش ایستاد

سریع برگشت با دیدن نیازو امیر خشکش زد تا خواست لب از لب باز کنه سیلی که
خورد تو گوشش پرتش کرد رو زمین
دستشو گذاشت روی صورتشو سرشو آورد بالا پدر نیاز با خشم ولی نگاهی خونسرد
خیره شده بود بهش حس میکرد این بد ترین سیلی که تا حالا خورده
پدرش اومد جلو خم شدو یقه کت شیک و ماکدارشو گرفت و کشیدش بالا
-اینو زدم که یاد بگیری مرد باشیو شعار ندی بلکه عمل کنی
آریا خواست چیزی بگه که سیلی بعدی محکم تر اومد رو صورتش
-عین این یکی و زدم تو گوش دختر خودم ….ولی ماله محکم تر بود میدونی چرا؟؟
آریا بی حرف نگاهش کرد…و اون جدی تر از قبل پی حرفشو گرفت
-چون تو مردی و اون زن ….هرچند به مردونگیت شک دارم ولی اصل و میزارم پای
اینکه مردی ….
هلش دادو چسبوندش به دیوار …آریا بازم هیچی نگفت و نگاشو دوخت به کفشای
براق مشکیش
-روزی که اومدی پیشمو دم از غیرت و ناموس و آبرو زدی گفتم نه بابا این پسر فرق
داره انگار یه چیزایی حالیشه….نگاش مثله نگاه جونای خوش گذرون و لات و الواطی
نیست که دخترای مردم و واسه خاطر هوسشون بد بخت میکنن
از جربزت خوشم اومد که مردومردونه اومدی جلو ولی حالا میبینم اشتباه میکردم
کوبیدش به دیوار
-چرا اومدی دیدنم ؟
آریا حرفی نزد همه ساکت بودن و صدا از کسی در نمیومد محکم تر کوبیدش به
دیوار
میگم چرا اومدی دیدنم ؟
آریا با صدای خفه ای گفت
-برا…خاطر نیاز
-برا چیه نیاز ؟؟
-آبـ…آبروش
یقه آریا رو سفت تر گرفت
-برا چی نگران آبروشی ؟…چون خودت بی آبروش کردی ؟؟آره…. عذاب وجدان
خرتو چسبیده بود که اومدی دیدنم …..وگرنه توی بی غیرت و چه به اینکه به فکر آبروی زن
و بچت باشی
آریا با چشمایی برزخی نگاش کرد ….بدش میومد انگ بی غیرتی بخوره تو پیشونیش
پدر نیاز با پوزخند گفت
-هه برخورد بهت ؟؟…..دِتوی بی ناموس اگه غیرت سرت میشد که چهار سال زن و
بچتو ول نمیکردی به امون خدا ….اگه غیرت سرت میشد که میومدی پای گندی که زدی
وای میستادی …میومدی بالا سر بچه هات خودت بزرگشون میکردی …حالام که اومدی باز
میخوای در بری باز میخوای بی غیرتیتو به رخ بی غیرتای عالم بکشی؟؟…باتوام خفه خون
نگیر حرف بزن
آریا چشماشو بست
-موندنم دردی و درمون نمیکنه
-ولی گل میشه در دهن مردم که انگ بی ابرویی نزن به دختر من ….موندنت به در
هیچکس نمیخوره اما میشه سایه سر بالا سر بچه هات که نگن بی پدر بزرگ شدن …..
گند زدی به زندگیت ….گند زدی به آبروی من و دخترم …مرد باش و پای گندی که
زدی وایستا ….مرد باش و از زنی که به خاطرش چاقو خوردی حمایت کن
@nazkhatoonstory

#۲۳۸

اون موقع بودی که نذاشتی چاقو بخوره تو شیکمش ….اگه مردی بمون تا روز
نبودنت شیکم زنت و سفره نکنن ….تا چشم ناپاک نیوفته رو مادر بچه هات چون شوهر بالا
سرش نیست …….بمون تا وجود بی خاصیتت بشه سپر برا دختر منو نوه هام ….بمون تا هر
مردی به هوای بی کس بودن دخترم هوایی نشه با دیدنش
آریا اخماشو کشیده بود توهم سنگین بود براش این حرفا …..سرشو آورد بالا و نگاه
نیازی کرد که شکسته تر ازهمیشه بود
چشماشو بست و سرشو انداخت پایین یکی از نگهبانا بالاخره به خودش جرئت دادو
اومد نزدیک و دستای پدر نیازو از یقه آریا باز کرد
-آقا بیا برو کنار دیر شد هواپیما پنج دیقه دیگه میپره
عقب عقب رفت ولی هنوز خیره بود به آریا ……آریا سرشو آورد بالا فرخ و امیر
ساکت بودن سکووتشون مهر تائید میزد به حرفای حاج آقا نوایی مرد همیشه متعصب و سیاه
زندگی نیاز ……چمدونشو گرفت و کشید دنبال خودش
رفت و با رفتنش شکست کمر فرخ و شکست غرور نیاز برگشتن ….موندن فایده ای
نداشت …..
”هواپیمای حامل مسافرین پرواز شیراز-استامبوال هم اکنون از فرودگاه بین الملی
شیراز به مقصد استامبول پرواز کرد “
نیاز چشماشو بست ….دیگه تموم شد ….به زور دست پدرش که سفت قفل شده
بود دور دستش سوار ماشین شدن و راه افتادن سمت خونهی فرخ ….سکوت مطلق ماشین
بلند تر از هر فریادی آزارشون میداد
امیر ماشین و نگه داشت جلوی در دل و دماغ پارکینگ رفتن نداشت ….پیاده شدن
و بی حرف راه افتادن سمت خونه نیاز نمیدونست حالا چه جوابی داره به نهال و نیهاد بده
…..باید میگفت ….میگفت چی شد که پدرشون اومد تو زندگیشو چی شد که از زندگیش
رفت …..بچه بودن ولی باید از الان میفهمیدن و کنار میومدن ….کنار میومدن با نبودن و
دوری
شاید یه روزی یه جایی یه وقت دیگه آریا رو میدیدن ولی الان باید قبول میکردن
نبودن پدرشونو و بیکسی مادرشونو
امیر درو باز کرد فرخ و پدرش و پشت بندشون امر رفت تو و منتظر نیاز شد ….نیاز
قدم گذاشت تو و امیر خواست درو ببنده که در بسته نشد
بی تعجب نگاشو از کفش براق ورنی کشوند بالاکه رسید به دوتا چشم براق مشکی با
دیدن آریا عین برق گرفته ها خشکش زد
آریا لبخندی به روش زد
-اومدم که بمونم پای زندگیمو و زن و بچم
با صداش نیاز سریع چرخیدو فرخ و پدرشم خشکشون زد …آریا خیره شد تو
چشمای پدر نیاز که برق عجیبی داشتن
-برگشتم که بمونم …پای زنم ….پای بچه هام …..پای زندگی که میخوام از اول
بسازمش
در اصلی ساختمون باز شد ….نهال و نیهاد با دیدن آریا جیغ کشیدن و دویدن
سمتش ….. منتظر رسیدنشون نشد و خودش پر کشید به طرفشون
دستاشو باز کرد برا بغل کردن بچه هایی که دلیل شروع دوبارش بودن …..نیاز رفت
سمتشون با بغض خیره شد به آریایی که نهال و نیهادو محکم بغل کرده بودو بو میکشید
عطر تنشونو
-آ..آریا
آریا نگاشو دوخت به نیاز و با چشایی که اینبار رنگ صداقت داشت گفت
-اینبار باهم شروع میکنم ….درست میسازیم زندگیمونو
انگار با برگشتنش زندگی برگشت به اون خونه صدای خنده ها و ورجه ورجه های
بلند نهال و نیهادو خنده های آریا اسفندی که حمیرا دور سرش میچرخوند و قوربون
صدقش میرفت نیازی که با قدر دانی خیره شده بود به مرد همیشه ترسناک زندگیش
دستشو گذاشت رو شونه امیر
-نمیدونم خوش حال باشم یا نه ….نیاز سهم تو نبود
امیر سریع برگشت سمت فرخ تو نگاهش وحشت موج میزد ….فرخ لبخند آرامش
بخشی به چشای نگرانش زد
-نمیدونم به فرشته نگهبان اعتقاد داری یا نه ….میگن همه آدما یه فرشته نگهبان
دارن رو زمین و فک میکنم تو ام از اول مقدر بوده فرشته نجات نیاز باشی …..سرنوشت
شماهارو روبه روی هم قرار داد ……دل بستن و دل باختن دست آدما نیست پس شماتت
نکن خودتو
…..تو نجابتتو وفاداریتواز مادرت به ارث تو همه این چهارسال چشمم دنبال این بود
که ببینم بالاخره چیکار میکنی با دلت و حس سرکشت ….ولی هر بار میدیمت که محبتتاتو
پشت برادری هات قایم میکردی هربار عشقتو جای نیاز نثار بچه هاش میکردی هربار که
میدیدم پای برادرتو اسمش که تو شناسنامه نیازی میموندی …میفهمیدم چقدر آقایی و با
شرف
امیر سرشو انداخت پایین
-شما از کجا فهمیدین ؟؟
فرخ با لبخند نگاهی به جمع آریا و خانواده اصلیش زد
-پسر جون من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم ….سخت بود فهمیدنش ولی نه
برای منی که مرد بودم و تو برام عین یه کتاب باز بودی که ازبر بودمت
دستشو گذاشت رو شونش
-نمیشه عشق و فراموش کرد و باهاش کنار اومد همونجوری که نیاز نتونست …آر یا
نتونست ….ولی تو کنار بیا با این عشق ممنوعه و نگهش دار برای خودتو و دلتو وخلوت
خودت ….
عادت کن به پیشوند زن داداش جلوی اسم نیاز …..شانستو یه جای دیگه امتحان
کن پسر جان ….چشماتو باز کن خیلیا مشتاق یه نیم نگاتن

@nazkhatoonstory

#۲۳۹

….امیر سرشو باال آوردو نگاهش غافلگیر کرد نگاه مشتاق نازنین و
…..نازنین سریع نگاشو دزدید ولی امیر دید و با غم خندید …..
نیازم گفته بود دل به دل راه داره دوست داشتن دوست داشته شدن و دنبال
خودش میاره …ولی نیاز همیشه برادرشو دوست امیری که برادرش بود نه عشقش ….
باید کنار میومد ……شاید یه روزی نازنین میتونست جای نیازو بگیره ولی الان نه
…باید باخودش کنا میومد بعد
@nazkhatoonstory

قصه آدمای داستان مام تموم شد قصه ی آدمایی که شاید دور یا شاید نزدیکمون
هستن ….آدمایی مثله نیاز …آریا …امیر ….نازنین
مهم نیست همه ماها چطوری شروع میکنیم مهم اینکه خوب تمومش کنیم
….شروع خوب پایان خوبیم داره اما به قول فرخ هیچ تضمینی وجود نداره که شروع غلط
به جواب درست ختم نشه ….این خود ماییم که سرنوشتمونو رقم میزنیم
حس معکوسم تموم شد ولی زندگی کماکان جریان داره
خوب باالخره رسیدیم به آخرین صفحه رمان و این داستانم تموم شد پرونده نیاز و
آریا و امیر بسته شدولی پرونده زندگیشون هنوز بازه …
حس معکوس داستان ما و جوونای هم سن و سال خودمون بود ….خیلیامون
اینطوری عاشق میشیم اینطوری دوست میشیم و اینطوری زندگی میکنیم درسته تصوری
که از دوستی دخترپسرا تو جامعه ماوجودداره تصور درستی نیست ولی خیلی از این ر ابطه
ها آخرش خوشه چه بخوایم و چه نخوایم عشق برای ورودش به قلبمون ازمون اجازه نمیگره

جاداره در پایان از دوستان عزیزم:
دکتر کامران صداقت
پوریا مهرپور
علی رضایی
یاسمین کلاهان
نیلوفر عزیزم
نسترن اسکندری
وهمه اونایکه رمان و خوندن و پابه پام جلو بردن تشکر کنم
به پایان آمد این دفتر ………حکایت همچنان باقیست

#پریناز_مشیری
#پایان
@nazkhatoonstory

 

 

 

2.7 3 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
48 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
48
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx