رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۳۰ 

فهرست مطالب

پریناز بشیری رمان آنلاین حس معکوس سرگذشت واقعی

رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۳۰ 

رمان:حس معکوس 

نویسنده :پریناز بشیری 

 

#۱۶

به سالش نکشیده یه دختر جون که تنها سه سال از بچه هاش بزرگتر بودن آورد تو خونه و
کرد سوگولی عمارت نواب
با یادآوری این خاطره ها دستاش و مشت کرد اونقد که رگای دستش زده بودن
بیرون…… متنفر بود ازپدرشو هوس کثیفش……. از پارسایی که همیشه چماق میشد رو
سر مادرش……. از معشوقه پدرش از خودش که هیچوقت نتونست از مادرش حمایت کنه
بانفرت سرشو آورد بالا و نگاش زوم شد رو پارسایی که ردیفای اول بود با خشم و کینه تو
دلش گفت
-کاری میکنم تو و مادرت و پدرم حسرت به دل یه روز خوش باشین
کاغذ کوچیکی که رو میزش پرت شد باعث شد حواسشو جمع کنه ……از پشت سر
دیدکه نیاز برگشو تحویل مراقب دادو از سالن خارج شد بدون فکر چندتا سوال و نوشت و
سریع بلند شد تیکه کاغذ کوچیکو انداخت بغل امیرو از جلسه زد بیرون …….در حالیکه
داشت سویشرتشو تنش میکرد نگاشو تو محوطه چرخوند
نیازو کنار سه تا دختر دیگه دید سویشرتشو مرتب کردو با قدمایی تند رفت
سمتشون دخترا با دیدن آریا چشاشون از زور تعجب باز شده بود ……نیاز مسیر نگاشونو
دنبال کرد آریا رسید کنارشون نیاز با تعجب گفت
-نوشتی همشونو؟!!!
آریا بدون اینکه به دخترا نگاه کنه گفت
-آره میای بریم اونور یه کاری دارم باهات
نیازگیج سری تکون دادو از دخترا خدا فظی کرد راه افتاد دنبال آریا
-هی کجا داری میری؟
آریا وایستاد تا نیاز برسه کنارش
نیاز –نگفتی کجا میری؟
باز به راهش ادامه داد-بیا دنبالم میفهمی دارم میرم سمت ماشین رسیده بودن کنار یه آزرای مشکی ماشین دیروزیه نبود آریا درو باز کرد خواست
بشینه که دید نیاز هنوز ایستاده
-خوب بشین دیگه
نیاز کلافه موهاشو داد زیر مقعنه و گفت
-خوب همینجا بگو دیگه دیر میشه صادقی بیاد ببینه نیستم بد میشه
آریا با حرص کنترل شده ای گفت
-نترس دیر نمیشه به موقع میرسونمت
-اما آخه…
آریا نگاهی حرصی بهش کردو گفت
-اگه انقد صغری کبری نچینیو جاش سوار شی دیر نمیرسی سر قرار زود سوار شو
انقد جدی بود که نیاز و وادار کرد سوار شه ولی حسابی حرصش گرفته بود دوبار تو
روی این پسره خندیده بود که حالا به خودش جرئت داده اینطوری امرو نهی میکنه
آریا سریع ماشین و از پارک در آوردواز دانشگاه بیرون زد ……هردو ساکت بودن
نیاز سعی میکرد اخم نداشته باشه ولی قیافه جدی به خودش گرفته بود ………کنار یه پارک
ایستاد
نیاز درو برشو نگا کرد وزل زد به آریا …….چیزی نپرسید ولی نگاش پر سوال بود
آریا بی اینکه نگاش کنه چشم دوخته بود به عقربه های ساعت مارک دور مچ دستش که
گذاشته بودش رو فرمون ………چشمش دنبال عقربه ثانیه شمار بود با اینکه عقربه جلو
میرفت ولی انگار برای آریا ثانیه به ثانیه عقب تر برمیگشت و تو تصمیم آنیش مصمم
ترش میکرد
-خب من منتظرمـــا
نگاشو چرخوند سمت نیازو زل زد تو صورتش……. چشماش باوجود همه شیطنتاش
میشد معصومیتو توش دید و همین تضاد بود که جذاب ترش میکرد
باید یه موضوعیو بهت بگم
ابروهاشو گره کردو منتظر زل زد تو چشای آریا ………نفسشو کلافه داد بیرون
-من…….من میخوام …. میخوام
گفتنش براش سخت بود سریع گفت-میخوام امشب به عنوان همراه با من و امیر
بیای تولد دوستم امروز تنهاییم
حدس زدن اینکه جملشو عوض کرد سخت نبود نیاز راحت میتونست بفهمه آریا
اونقدرام پسر خجالتی نیست که برا همچین پیشنهادی انقد من و من کنه با سوء ظن پرسید
-مطمئنی همینو میخواستی بگی اینو اونجام که میشد گفت
قیافه آریا سخت و جدی شد
-ببین خودتو نگیر الکی صلاح دیدم اینجا بگم فک نکن خبریه
نیازم اخم کرد
-خودمو نمیگیرم ولی من نمیتونم بیام نازیم بهتره از خودش بپرسین
آریا نفسشو با عصبانیت داد بیرون……. بدش میومد دختری براش ناز کنه و ادا بیاد
صدای نیازحواسشو جلب کرد
-فک نکن دارم خودمو لوس میکنم و ناز میکنم…… کسی ناز میکنه که نازکش
داشته باشه نه من واقعا امروز نمیتونم بیام اگه برای روز دیگه ای بود حتما قبول میکردم
دروغ میگفت برا برخورد تند آریا بود که بهونه آورد از طرفیم هیچ شناختی از آریا
امیر نداشت هنوز یه دوروزم نمیشد که این دوتا پسرو شناخته بود پس نمیتونست چشم
بسته قبول کنه ….آریا با اخمای غلیظ گفت
-اوکی پس اصرار نمیکنم
دنده عقب گرفت ودور زد…… برگشت سمت دانشگاه ماشین و جلوی دانشگاه نگه
داشت نیاز پیاده شد تا درو باز کرد از آینه چشمش خورد به پارسا با دیدن نیاز که از ماشین آریا پیاده شد
@nazkhatoonstory

#۱۷

ازشدت حرص و عصبانیت سرخ شد و دیدن این قیافه چقد به مزاج آریا
خوش اومد سریع درو باز کردو با صدایی رسا گفت
-نیاز به امیر بگو من اینجا منتظرشم
نیاز گیج زل زده بود بهش میدونست این پسره یه مرگیش هست اما چه مرگیش
هست و نمیدونست
بی حرف فقط سر تکون دادو راه افتاد سمت پارسا……. آریا نشست تو ماشینشو در
بست از آینه چشش زوم بود روشون و لبخند از لبش کنار نمیرفت به امیر اس زد که تو
ماشین منتظره……. دستشو گذاشت کنار پنجره ماشینو گوشیشو تو دستش چرخوند با
صدای بسته شدن در سرشو چرخوند امیر با زحمت نشست تو ماشین و شروع کرد به غرغر
-کجا دودر کردی در رفتی نمیگی من با این پای علیل و ذلیلم چطوری تا اینجا بیام
بی توجه به غر غرای امیر ماشینو روشن کرد و راه افتاد
نیاز با اخم خیره شده بود به پارساپوزخند گوشه لب پارسا حسابی رو مخش بود با
اخم پرسید
-فک کنم گفتین کارم داشتین
پارسا نیش خندی زدو با کنایه گفت
-منم یادمه گفتین علاقه ای ندارین با هم دانشگاهیاتون خارج از محدوده دانشگاه
رابطه داشته باشین
اخماش غلیظ تر شد حوصله این یکیو اصلا نداشت برا همین با همه جدیتی که از
خودش سراغ داشت گفت
-جناب صادقی من حافظه خوبی دارم و حرفاییم که میزنم خوب یادم میمونه و هنوز م
سر حرفم هستن و میگم یه همکلاسی باید جایگاهش فقط در حد همون همکلاسی بمونه
وگرنه
)پوزخندی زدو و نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپای پارسا انداخت(آدمایی امثال شما با
یه نسکافه و بستنی خوردن کنار هم هوا برشون میداره و فک میکنن چه خبره
با عصبانیت انگشت اشارشو گرفت جلو صورت برافروخته پارسا
-جناب دلیلی نمیبینم به جناب عالی راجب روابطم تو ضیح بدم بهتره حدو حدود
خودتونو بشناسید آقای صــــادقی
تا پارسا اومد دهنشو باز کنه چرخیدو ازش دور شد
-نیاز خانوم……خانوم نوایی…..نیاز صب کن من منظوری نداشتم
داشت میرسید بهش که نیاز سوار یه تاکسی شدو از جلو چشماش دور شد پارسا
عصبی کلافه از دست خودش با لگد محکم کوبید به ماشین کناریش
-اه لعنتی خراب کردم با…
صدای دزگیر ماشین خط زد رو افکارش سریع دورو ورشو نگا کردو دوید سمت
دویست و شیش خودش
عصبی درو کوبید بهم نازی از آشپز خونه اومد بیرون با تعجب گفت
-چته سر آوردی مگه در خونه باباته اینجوری میکوبیش
عصبی گفت
-خفه نازی عصاب مصاب ندارما
نازنین با دهن باز نگاش کرد …. در اتاقشو بدتر کوبید بهم ….نازی باخودش ز مزمه
کرد
-این چه مرگشه دیگه
سریع رفت و زیر گازو خاموش کرددوید سمت اتاق نیاز در نزده درو باز کرد……
موهاشو داشت باز میکرد از آینه زل زد به نازنین
-تو در زدن بلد نیستی
نــــــچ
هیچی نگفت و خودشو پرت کرد رو تخت
نازی-بنال ببینم چی شده صادقی چیزی گفت بهت ؟؟
هنوز صداش حرصی بود
-آره گفت منم شستم پرتش کردم رو بند داره تاب میخوره تا خشک شه
نازی با تعجب پرسید
-چیشد؟؟
-بیخیال الان حسش نیست بعدا میگم
خوب نیازو میشناخت وقتی میگه حسش نیست یعنی بیخیال شو …خودتو بکشیم
نمیتونستی اون لحظه ازش حرف بکشی
-اوکی پس پاشو بیا بریم نهار ببین چی پختم برات فقط باید بخوری بگی دستت طلا
نازی
-گشنم نیست فعلا
نازنین دستشو گرفت و کشیدش پایین از رو تخت
-خفه بابا چی چیو گشنم نیست نازی پنجه طلا برات نهار درست کرده
به زور کشون کشون بردش تو آشپز خونه و پشت میز غذا خوری چهار نفریشون
نشوند
ماهیتابه رو از رو گاز برداشت و گذاشت وسط میز
در حالیکه یه لقمه گنده رو میذاشت دهنش با دهن پر گفت
-بزن بزن تا روشن شی سرد میشه از دهن می افته
نیاز با قیافه ای آویزون زل زده بود به محتویات ماهیتابه
@nazkhatoonstory

#۱۸

این همه نهار نهار میکردی این بود نهارت؟؟
نازی شاکی گفت-چشه مگه دست پخت من حرف نداره حالا غذاش هرچی میخواد
باشه
با دهن کجی و تمسخر گفت
-آخه سوسیس تخم مرغم دست پخت میخواد عتیقه
تا نازی اومد جوابشو بده صدای زنگ تلفن اومد خواست بلند شه که نیاز گفت
-تو بشین نهــــــــــــارتو بخور حیفه از دهن می افته
بلند شدو رفت سمت تلفن از خونشون ….. پوفی کردو تلفن و جواب داد
-الو
-الو ….علیک سلام نیازخانوم ورپریده ما زنگ نزنیم تو و اون نازنین نباید یه زنگ به
ما بزنید
نازی با اشاره پرسید کیه ؟نیاز قیافشو آویزون کردو با حرکت لباش گفت مامان
……پرید وسط حرف مادرشو با کنایه گفت
-به !س۵الم نرگس خانوم ممنون شکرخدا مام خوبیم
نرگس باهمون لحن قبلی گفت
-خوبه خوبه خیلی تحفه این حالتونم بپرسم میدونم بادمجون بم افت نداره
بی احساس گفت-کاری داشتی مامان؟
-من کار نداشته باشم نمیتونم زنگ بزنم بهت؟؟ چرا یه هفتس زنگ نزدی
-میدونیکه امتحاناتم شروع شده درگیر اونام
نرگس با تمسخر گفت-آخ بمیرم توام نیست خیلی درس خونی تو اگه درس خون
بودی که پرستاری اونم از آزاد ناکجا آباد قبول نمیشدی
برا کنترل خودش چشاشو بست و گوشیو از گوشش دور کرد با سردی گفت
-حالا هرچی ……دلیل پرسیدی منم دلیل آوردم برات
نازنین کاملا درک میکرد الان نیاز چه حسی داره همین شرایط همیشه برا اونم بود
منتها یکم آزاد تر از نیاز بود و سرکوفت و کنایه هاش کمتر
نیاز هنوز داشت به غرغرای به اصطلاح مادرانه نرگس گوش میداد
-ببین نیاز خدا شاهده بری اونجا سرو گوشت بجنبه بابات سرتو گوش تا گوش میبره
خودتم خوب میدونی…… پس آسه برو آسه بیا تا این چند سالت تموم شه برگردی خر اب
شده خودمون
نیاز با حرص گفت-مامان باز شروع نکن تو تاحالا چند بار از من آتو گرفتی که
اینجوری برام خط و نشون میکشی وقتی تویکه مادرمی راجبم این جوری فک کنی چه
انتظاری از بقیه داشته باشم
نرگس باداد گفت-صداتو بیار پایین فک میکنی خیلی بزرگ شدی سر خود ولت
کردیم که اینطوری جواب منو میدی دیگه
نفسشو با عصبا نیت داد بیرون-بیخیال مامان باشه تو راس میگی من معذرت
میخوام کاری نداری
-نه وقت کردی به مام یه زنگ بزن
-باشه بای
منتظر خدافظی اون نشدو قطع کرد ……..همیشه همین بساط بود فشارای بی مور د
و تعصبای نا به جا خودشم خوب میدونست دختر چشم و گوش بسته وسر به راهی نیست
ولی هیچ وقت کاری نکرده بود که باعث آبرو ریزی خانوادش شه واین درحالی بود که
همیشه خدا بهش شک داشتن و چک میکردنش ………….ولی فراز و آراز همیشه آزاد بودن
و جالبش اینجا بود با وجود اون همه آزادی که داشتن بازم از دست اخلاق شکاک پدرو
مادرشون شاکی بودن ….. فراز تو ترکیه دندانپزشکی میخوندو آرازم تو تهران الکترونیک
نازی-بیخیال بابا امروز همه عالم و آدم دست به یکی کردن تا بزن تو حالت
هنوز حرصی بودو آروم نشده بود خودشو پرت کرد رو کاناپه
-اه لعنت به همشون
نازنین میزو جمع کردو ماهیتابه رو شست …از آشپز خونه بلند گفت
-میگم نیاز هیچی نخوردیا
بی حوصله جواب داد
-گفتم که گشنم نبود بیخیال
-خاک تو سرت دست پخت به اون خوشمزگی از کفت پرید
پوزخند صداداری زدو با تمسخر گفت
-آره جون عمت دیدم سوسیسا شبیه سوسکای توالت باغتون شده بودن از بس
جزغالشون کرده بودی
نازی از فکر اون سوسکای سیاه و قهوه ای و تشبیهشون به سوسیسا چندشش
شد…… خودشو پرت کرد رو کاناپه وکاناالی تلوزویون شروع به بالا پاین کردن کرد که
صفحه گوشیش روشن خاموش شدو اسم امیر افتاد رو صفحه
با ناباوری گوشیو برداشت صبح بعد امتحان وقتی همزمان با امیر اومدن بیرون و
دیدن نیاز و آریا نیستن بعد کمی حرف زدن امیر شمارشونو خواست و نازنین شماره خودشو
داد ولی گفت بهتره از خود نیاز شمارشو بگیره چون میدونست نیاز به هر کسی حتی دخترا
حالا حالا ها شماره نمیده
اس ام اس شو باز کرد
”سلام پایه اید امشب بریم تولد دوستمون ما تنهاییم“
با خوندن اس ام اس نیشش باز شد بدش نمی اومد با یکی از این دوتا برادردوست
بشه دوتا پسر همه چی تموم و جنتلمن که چش خیلیا دنبالشون بود……سریع با انگشتاش
حروف روی صغحه گوشیشو لمس کرد
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۵.۰۵.۱۷ ۲۲:۵۱]
#۱۹
سلام منکه بدم نمیاد ولی باید از نیازم بپرسم که میاد یا نه
سندو زد
به دیقه نکشیده جوابش اومد“تو اوکی بدی اونم میاد راضیش کن“
خنده به لب سریع نوشت
-باشه سعیمو میکنم
همه مدت نیاز زیر نظرش داشت نیش بازنازنین غیر طبیعی باز بود……باریز بینی
نگاش کرد که نازی سرشو آورد بالا
-ها چیه؟
-به کی اس میدی؟؟
-امیره بابا
یه تای ابروی نیاز پرید هوا
– امیـــــــر؟!
-میگه امشب مهمونی دعوتن مارم دعوت کرد
مشکوک نگاهش کرد اونکه صبح جواب آریا رو داده بود حالام امیر داشت این
پیشنهادو میداد
نازی-چی بپوشیم نیاز
لم داد رو کاناپه و زل زد به برنامه ی مسخره ای که از شبکه یک پخش میشد با
بیخیالی گفت
-هیچی ماکه نمیریم
نازنین با صدای بلندی گفت
-نمیریــــــــــــــــــــــم؟؟؟
صدای داد نازی باعث شد از جا بپره با غیض نگاش کرد
-چته چرا عربده میکشی آره نمیریم
-اِنیاز ضد حال نشو دیگه توکه پایه ای
برگشت سمت نازنین
-آره پایم ولی میگم این مهمونی با این پسرا نه……. نازنین ما دو روزم نیست اینارو
میشناسیم اونوقت بلند شیم باهاشون بریم مهمونی که چی بشه
نازنین با تمسخر گفت-چی میشه مگه نکنه میترسی بخورنمون نیست خیلیم
خوردنیم
نیاز چشاشو بست اون لحظه نازنین بی منطق ترین موجود رو این کره خاکی بود
-ببین نازی یکم از اون مخ آکبندت کار بکش صبح آریام این پیشنهادو به من دادو
رد کردم حالا امیر اصرار میکنه رک بگم به این داداشا اطمینان ندارم چشم و گوش بسته که
نمیشه با کسی رفیق جینگ و یار گرمابه گلستان شد
نیش خند نازنین عین ناخنی که رو تخته سیاه میکشی عصابشو ریخت بهم نازنین
در حالیکه بلند میشد گفت
-ببین نیاز خودتو بکشیم بچه همون پدر مادری منتها ورژن جدیدشون
راه افتاد سمت اتاقشو همونجوریکه پشتش به نیاز بود گفت
-من امشب میرم خواستی بیا نخواستیم صلاح مملکت خویش خسروان دانند
نیاز تیکه نازی و خوب گرفته بود ولی نمیتونست بزاره نازنین با خر بازیاش سرشو به
باد بده
-کجا میخوای بری مگه تو پس فردا امتحان نداری من نمیرسونما….
داشت درو میبست که برگشت و بیخیال گفت
-فدا سرم خدا بزرگه
درو بست و رفت تا آماده شه
نیاز از حرص زیادی پوست لبشو میکند هیچ رقمه نمیتونست خودشو راضی کنه با
این پسرا چایی نخورده پسر خاله شه ولی میدونست نمیتونه جلوی نازیم بگیره اون الان
سر لج بود…… کلافه نشست رو تختش زل زد به خودش
-حالا چه غلطی بکنم
یه ساعت دور خودش چرخیدو آخرشم فقط به یه بنبست رسید ………..نباید
میذاشت نازی تنها به اون مهمونی بره بلند شد و شروع به گشتن تو کمد کرد ……پرتش
کرد رو تخت و جوراب شلوار کلفت مشکیشم میخواست بپوشه که چشمش خورد به
کفشای چکمه ایش که تا نزدیکای زانوش بود اینا بهتر بودن ……..نشست جلو اینه و شروع
کرد به آرایش امشب جزء معدود شبایی بود که نمیخواست زیاد تو چشم باشه
تقریبا سه بار آرایششو پاک کرد تا بالاخره بعد یه ساعت دست از کارش کشیدو به
خودش نگاه کردراضی بود
خط چشم کلفت مشکی و ریملی که زده بود چشاشو درشت تر کرده بود سایه ی
نقره ای و طوسی ماتی زده بود که خیلی محو بود ولی باعث شده بود چشاش به رنگ
طوسی در بیاد طبق معمول رژ سرخ و رژ گونه ی گلبهی کمی زده بود
آرایشش در عین محو بودن خیلی خوشگلش کرده بود رفت سراغ موهاش دسته
دسته شروع کرد به فر کردن موهاش فرای درشت و یکدست با سنجاق سر طلایی رنگش از
دو طرف بالابردن بخشی از موهاشو جمع کردو بهم وصل کرد….. جلوشو یه طرفه ریخت تو
صورتش رفت سراغ لباساش و شروع کرد به پوشیدنشون ………و تو آینه به خودش نگاه
کرد لبخندی از سر رضایت نشست رو لبای سرخش که بد جوری با اون لباس مشکی تضاد
داشت و تو چشم بود
پیراهن بلند مشکی ریون که تا یه وجب بالای زانوش بود ویقه رومی بود ……یه
طرف شونش تقریبا کمی بیرون می افتاد یقه های شل لباس که رو هم تا خورده بودن با
زنجیرایی طلایی مابینشون که با کمربند طلایی ظریفی که یه سگک پروانه ای نگین دار
داشت خیلی شیک بود
@nazkhatoonstory

#۲۰

لباس و استیناش که تا وسطای ساق دستش بودن قدشو کشیده و بلند تر نشون
میدادن مخصوصا با اون اون کفشهای پاشنه ده سانتی …….راضی از تیپش مانتوی بلندشو
که تا زیر زانوش بود و پوشید و شال طوسی –سفیدشو سرش کرد……… بااینکه میخواست
امشب ساده باشه ولی اعتراف کرد امشب خوشگل تر از همیشه شده یاد اون جکه افتاد که
میگفت یه روز از خواب بیدار میشی می بینی موهات انقد حالت قشنگی گرفتن که خودت
حذ میکنی حالا اگه قرار باشه بری به یه مهمونی خودتو بکشیم شبیه وزق میشی…..الان
دقیقا حال و روزش اون مدلی بود
از اتاق زد بیرون ساعت نزدیکای هفت بود نشست رو کاناپه و چشم دوخت به در
اتاق نازنین……. تا اون بیاد گوشیشو در آورد و مشغول نت گردی شد به یه ربع نکشیده در
اتاق نارنین باز شد
با دیدن نیاز که آماده رو کاناپه نشسته اول شوکه شد ولی بعد نیشش آروم آروم
باز شد باخودش که رو در وایسی نداشت بدون نیاز روش نمیشد باهاشون بره نیاز بی حرف
ابروهاشوانداخت بالا گفت
-زنگ میزنی آژانس یا زنگ بزنم؟
اونقد ذوق زده شده بود که نمیخواست هیچ تعللی بکنه میترسید هرلحظه نیاز
پشیمون شه سریع و هول گفت
-اس زدم میان دنبالمون الاناس که برسن
نیاز سری به معنای فهمیدن تکون داد و باز با گوشیش مشغول شدنمیدونست چرا
حس خوبی به این مهمونی نداره انگار که به حس ششمش الهام شده بود که این مهمونی
جرقه ی اتفاقایی میشه که آتیشش دامن خیلیا رو قراره بگیره……
نازی با ذوق دوید و نشست کنار نیاز عین بچه ها که با ذوق و شوق از مامانشون تعریف
میکنن دست نیاز و گرفت -وای نیاز جونم چه جیگر شدی شیطون حالا
خوبه نمی خواستی بیای ها
بعدم خودش به این حرف خودش ریز خندید نیاز تا اومد جواب بده صدای زنگ
گوشی نازی در اومد نگاهی به شماره کردو سریع بلند شد
بدو نیاز اومدن
خودشم کیفشو برداشت و جلوتر راه افتاد……. نیاز با تاسف زل زده بود به حر کات
نازی که بچگانه ترین عکس العمالی ممکن و نشون میداد پفی کردو دنبالش راه افتاد
نازنین دم در منتظر ایستاده بود نیاز اومد میخواست ازش معذرت خواهی کنه ولی روش
نمیشد میدونست خیلی بد با نیاز حرف زده هرچند خودش از حرفاش زیادم پشیمون نبود
ولی خوب چون نیاز میخواست باهاش بیاد و لطف بزرگی در حقش کرده بود دل دل کردن
و گذاشت کنارو با صدای آرومی گفت
-نیاز
درو بست و برگشت سمت نازنین منتظر نگاهش کرد……… وقتی سکوتشو دید
گردن کشید بازم همون کمری که تو بیمارستان بود سر کوچشون ایستاده بود انگار این
ماشین ماشین پلو خوریشون بود
-ببخشید باز تند رفتم انگار از دستم دلخوری
دلخور بود ولی گفتن اینکه آره دلخورم از اینکه چاک دهنت بی مورد باز میشه
وزبونت گاهی هرز میپره دردی و از کسی دوا نمی کرد ………نه نازنین خودشو درست
میکردو نه نیازمیتونست امید وار باشه دوست بچگیاش بیخیال بچه بازیاش شه برا همین
راه افتاد سمت سر کوچه و با لحنی که سعی میکرد توش هیچی معلوم نباشه گفت
-برو بابا باز توهم زدیا تو و ور ورای زیادیت یعنی انقد مهمن که من بخوام به دل
بگیرم ؟
نازنین دوید کنارش و یه ماچ گنده از لپش کرد که نیاز هولش داد عقب
-اَه ولم کن بیشعور آرایشم خراب شد
نازی با خنده دندون نمایی گفت-آخرشی به مولا خراب این رفاقتتم
بعدم جلوتر با قدمایی تند رفت سمت ماشین و نیازم پشت سرش…… نیاز قشنگ
سنگینی نگاهی رو خودش حس میکرد و حدسم میزد ماله چه کسی باشه آریا تو ماشین
زوم کرده بود روش و لبخند گوشه لبش کنار نمیرفت…….. میدونست اگه نازنین بیاد نیازم
باهاش میاد اهل عقب کشیدن نبود برا همین سریع زنگ زد به دوستش آرشام و گفت فل
فور همه بچه ها رو تا شب جمع کن دور هم و یه تولد صوری راه بنداز……… جواب آرشامم
که میپرسید چرا یهویی مگه میشه تو این وقته کم فقط تولد گرفت یه کلمه بود که با
جدیتش راه کنجکاوی بیشترو به آرشام بسته بود
”تو فقط کاری که گفتم و بکن “
نازنین درو باز کردو نشست عقب با صدایی رسا و سرخوش گفت
-سلام تو رو خدا ببخشید ها مزاحم شمام شدیم
نیاز در کناریشو باز کردو سوار شد با صدای ضعیف و سردی برخالف نازنین گفت
-سلام
امیر برگشت عقب بالبخند دوستانه ای روبه هردوشون گفت
-سلام بچه ها ممنون قبول کردین امشب تنها بودیم
همزمان با حرف زدن امیر آریا در حالیکه ماشینو میروند سمت خیابون آینه رو
تنظیم کرد رو نیاز و چشای نیازو تو قاب آینه بدام انداخت ……..نیاز با غیض نگاهش کرد
ولی آریا فقط خونسرد زل زد بهشو بعد نگاشو چرخوند سمت خیابون
امیر هنوزم داشت با نازنین حرف میزد و میگفت که مهمونی تو خونه دوستشه نیاز
پرسید
-مهموناشون زیادن
امیرم لبخند کوتاهی زد
-آره فک کنم
خودشم نمیدونست چرا انقد وقتی در کنار این دختراس لبخند میزنه تقریبا اخم
همیشگی جز لاینفک صورتش بود درست مثله آریا……. بعد نیم ساعت آریا جلوی یه خونه
ویلایی نگه داشت
@nazkhatoonstory

#۲۱

هر چهار نفر پیاده شدن نیاز حالا میتونست قشنگ تیپ امیرو آریا و ببینه تو دلش
حرص خورد از ازاینکه دوتا انقد خوشتیپن……… هر چهارتا راه افتادن سمت خونه صدای
موزیک از همینجام به گوش میرسید…….. در با صدای تیکی باز شد آریا که از همه جلوتر
بود خودشو کنار کشیدو رو به دخترا گفت که داخل شن ………نازنین تو دلش یه جنتلمن
حوالش کردو رفت تو امیرم بعد اونا داخل شد هنوز لنگ میزد ولی باندسرش باز شده بود و
فقط کنار شقیقش یه چسب گنده بود نیاز با بی میلی قدم بر میداشت وکند حرکت میکرد و
این از نگاهای تیز آریا پنهون نمونده بود
در ورودی باز شدو آرشام با لبخند ی که رو لبش بود اومد جلو برای استقبال
…….نگاش به چهره خونسرد آریا بود مجبور بود نقش بازی کنه برا همین با خوشرویی ر فت
سمت دوتا دختری که همراهشون بودن با دقت نگاشون کرد اگه یکم سعی میکردی میشد
تو صورتشون زیبایی رو دید ولی بیشتر از زیبایی الان بزرگترین ویژگیشون جذابیتشون بود
لبخند گشادی زد و دستشو دراز کرد سمتشون
-به به سلام خیلی خوش اومدین زحمت کشیدن تشریف آوردین آرشام هستم
دوست امیر و آریا
نازنین دستشو آروم فشار داد ولی نیاز با نهایت ادب گفت
-شرمنده آقا آرشام زیاد اهل دست دادن با آقایون نیستم
مسلما هر کس دیگه ای این حرف و میزد حسابی بهش برمیخورد اما لبخندو نگاه
ساده دختر جلوش باعث شد تا فقط با یه لبخند دستشو ببره سمت امیر
امیر با خنده زد تو شونه آرشام و گفت
-خاک تو سرت بااین سنت تولدم میگیری برا خودت هم سنای تو تولد سه چهار
سالگی بچشونو جشن میگیرن
آرشام با دست آروم زد پس کله امیرو یه خفه بابا نثارش کرد….. آریا اومد جلو و با
آرشام دست داد
-تولدت مبارک

آرشام لبخندی زدوتشکری زیر لب کرد رو به دخترا گفت
-بفرمایید تو خواهش میکنم
و جلوتر دست تو دست امیر راه افتاد تا راهنمایشون کنه ……..نازنینم پشت سرشون
آریا دقیقا پشت سر نیاز ایستاده بود نیاز سعی میکرد قیافش پکر نباشه و لبخند بزنه به
آرشام دروغ گفته بود زیاد براش مهم نبود باکسی دست بده یانه ولی ترجیح میداد الاقل
امشب از دست دادن با پسرای این جمع فرار کنه….بوی ادکلن تلخ ولی خوشبوی آریا که
درست پشت سرش بود پیچیده بود تو دماغش میدونست این بوی خاص دیگه با اسم آریا
سیو شد تو ذهنش
همیشه وقتی اولین بار بوی خاصی و از طرف کسی یا چیزی حس میکرد باهرباری
که این بود به مشامش میخورد اسم اون شخص تو ذهنش تداعی میشد ……..آرشام اونارو
سمت اتاق کوچیکی تو گوشه سالن راهنمایی کردو خودش به جمع مهمونا ش پیوست نیاز
انقد غرق بوی ادکلن آریا شده بود که هیچ توجهی به مهمونیو آدماش نکرد
ولی نازنین کامل همه رو برسی کرد از تعداد مهمونای زیاد معلوم بود که آرشام
حسابی برا خودش نوشابه باز کرده و سنگ تموم گذاشته
مانتوشونو با شالشون در آوردن و آویزون کردن تو کمدی که اونجا بود ……و
کیفاشونو گذاشتن کنارش نیاز برگشت سمت نازنین خیلی خوب شده بود لباسش تا
وسطای رونش بود و استیناش از سر شونه تا مچ از دو طرف با زنجیر بهم وصل شده بودن
و کفشای پاشنه بلند مشکی که با آبی لباسش خیلی به چشم میو مدن
نازنین با چشمکی گفت
-چطور شدم؟؟
نیازم در جوابش یه نگا از بالا به پایین بهش کردو انگشت شصت و اشارشو بهم
چسبوند و گفت
-پرفکت
همین موقع در باز شدو دوتا دختر دیگم وارد اتاق شدن که نیاز با سر به نازی اشاره
کرد که برن بیرون ………از اتاق زدن بیرون و درو بستن نیاز با نگاش دنبال پسرا بود و
نازنیم اینور اونورو نگا میکرد……… از دور چشمش به آریا خورد که تکیه داده بود به ستون
کنار آشپز خونه و درحالیکه یه لیوان دستش بود زل زده بود به دخترا و پسرایی که وسط قر
میدادن
دست نیاز و کشید-اوناهاش اون آریاست بیا
راه افتادن سمتش نیاز بدون نگاه کردن به اطرافش سرشو انداخته بود پایین و
ذهنش فقط درگیر لیوانی بود که آریا دستش بود با حرص زیر لب گفت
-یعنی ما امشب قراره با اینا برگردیم خونه لعنت بهت نازنین
آریا زل زده بود به دخترانیاز بااخم سرش پایین بودو مژه های بلندش سایه انداخته
بودن رو صورتش تو دلش اعتراف کرد ”این دختر اگه بخواد میتونه خیلی جذاب باشه ها“
امیر رو یکی از مبلای دونفره نشسته بود با دستش به دخترا اشاره کرد که برن
پیشش نازنین گفت
-نیاز امیر میگه بریم پیشش بیا
اینو گفت خودش راه افتادسمت امیر ولی تا نیاز خواست بره آریا مچ دستشو چسبید
-تو بمون
نیاز با حرص دستشو کشیدو زل زد تو صورت خونسرد آریا
-دستمو ول کن
-تو امشب اینجا به عنوانهمراه من اومدی پس باید پیش من وایستی
نیاز با صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت
-یادم نمیاد همچین قراری با کسی گذاشته باشم
@nazkhatoonstory

#۲۲

آریا یه قلپ دیگه از نوشیدنی تو دستش خورد که دید چهره نیاز بیشتر رفت توهم
حدس زد برا چی ولی فقط یه لبخند کوچیک اومد رو لباش و با خونسردی گفت
-اگه الان اینجایی یعنی قبول کردی که همراه من باشی و باید مواظبت باشم
نیاز با پوزخند زیر لب گفت
-اوه چه مسئولیت پذیر
آریا شنیدولی چیزی نگفت و جاش لیوان و تا ته سر کشیدو گذاشت تو سینی خدمه ای که
داشت از کنارشون رد میشد -نمیخوای دستمو ول کنی مطمئن باش در نمیرم
آریا دستشو ول کردو گفت
-دنبالم بیا میرم پیش دوستام
نیاز با صدایی جدی گفت
-ترجیح میدم پیش آقا امیرو نازی باشم
بی اینکه برگرده عقب گفت –اونام اونجان
نیاز عصبی بود خودشم نمیدونست چرا ولی امشب باید به ساز این پسر میرقصید با
قدمایی محکم راه افتاد دنبالش که یکم ازش دور شده بود دوقدم برنداشته بود که پسر پرید
جلوش نیاز خشک شده به پسر لاغری که جلوش بود زل زد
-سلام من هومنم دوست آرشام تاحالا ندیمت تو مهمونیا اسمت چیه؟؟تازه اومدی
نیششو باز کرد نیاز هنگ کرده بود تا خواست دهن باز کنه صدای آریا مانعش شد
-اگه سوالی داری میتونی از من بپرسی
هومن برگشت و با دیدن آریا جاخورداصلا دلش نمیخواست با این پسر درگیر بشه
خوب میدونست بهم ریختن این مهمونی برای آریا عین آب خوردنه…..لبخند دوستانه ای
زدکه ساختگی بودنش و هر بچیم بود میفهمید
-نه آریا خان فقط از سر کنجکاوی پرسیدم همین من دیگه میرم خوش باشین
اونقد سریع جیم زد که فرصت تجزیه تحلیل به نیاز نداد……….صدای خشک آر یا
اونو به خودش آورد
-اگه بخوای میتونی تا آخر مهمونی اینجا وایستی و کنجکاوی دیگران و ارضا کنی ولی
اگه خواستی بهت خوش بگذره و کسی مزاحمت نشه من اونجام
این و گفتو با انگشت به جمع دختر پسرایی اشاره کرد که یه گوشه سالن بودن و راه
افتاد سمتشون
نیاز هنوز سر جاش ایستاده بود …….بلا تکلیف بود ولی دید منطقی ترین راه فعال
اینکه کنار اونا باشه راه افتاد سمتشون …….آریا از گوشه چشم نزدیک شدنشو دید ولی
برنگشت ……نیاز دقیقا کنارش قرار گرفت و با صدای بلند گفت
-سلام به همگی
همه با کنجکاوی نگاهش میکردن و جواب سلامشو دادن آریا با لبخندی که عین
ستاره سهیل هر چندصد سال یبار میومد رو لباش گفت
-معرفی میکنم بچه ها نیاز دوستم
همه سرشون چرخید سمت نیاز و با لبخند شروع به معرفی خودشون کردن …… نیاز
نگاه پسری کرد که واقعا به نظرش سنبل خوشتیپی و شیک پوشی بود
یه جین طوسی با پیراهن تنگ خاکستری و تک کت طوسی و مشکی ….
نوشیدنی دستش گرفت و ناظر بقیه شد…..نگاه نیاز رنگ نگرانی گرفت به خودش
…..نباید مست میکردن
نگاه آریا چرخید طرف نیاز میتونست نگرانی نگاشو درک کنه ولی فعلا باید اعتمادشو
جلب میکرد …….سرشو آورد نزدیک گوش نیاز که اون سریع خودشو عقب کشید یه لبخند
بدجنس گوشه لبش اومده بود …….چشای مشکیش از خباثب برق میزد نیاز با اخم نگاش
کرد ولی آریا کسی نبود که با اخم یه دختر بچه نیم وجبی خودشو گم کنه بازوشو گرفت و
اونو به خودش نزدیک تر کرد نیاز خجالت زده دورو برشو سریع نگاه کرد …….همه عادی
بودن انگار که رفتارای آریا براشون تازگی نداشت نیاز بازوشو عقب کشید و با تقلایی که
سعی میکرد زیاد جلب توجه نکنه از بین دندونای کلید شدش غرید
-ول کن دستمو
آریا نزدیکتر شد و گفت
-اگه ول نکنم ؟؟
چشمای آرومش گستاخ شدن نگاشودوخت تو چشای آریا و گفت
-به نفعته ول کنی
خنده آریا عریض تر شد از بازی کردن با این دختر بچه لذت میبرد با لج بازی و
تمسخر گفت
-اگــــــــــه نکنم
لبخند هنوز رو لباش پخش نشده بود که اخماش از شدت درد رفت توهم و صورتش
جمع شد….. نیاز با پاشنه کفشش رفته بود رو پاشو یه دور پاشو چرخوند….. درد یدفعه ای
که تو پاش پیچید نفسشو بند آوردو ناخداگاه یه آخ بلند گفت و نیاز و به عقب هول داد از
شدت درد چشاش و بست
همه چرخیدن طرفشو با نگرانی زل زدن بهش یکی از پسرا هول کردو پرسید:چت
شد آریا خوبی تو؟
آریا با غیض به نیاز نگاه کرد چشاش انقد وحشتناک شده بودن که نیاز تو دلش یه
غلط کردم گفت و دنبال سوراخ موش میگشت تا قایم شه …….آریا صاف ایستاد ولی
انگشت پاش هنوزم ذوق ذوق میکرد اومد سمت نیازو بدون اینکه به بقیه نگاه کنه گفت
-چیزی نیست نگران نباشید
بازوی نیازو گرفت و دنبال خودش کشوند…… نیاز رسما به غلط کردن افتاده بود
ولی جرئت نداشت به زبون بیاره آریا پرتش کرد رو یه مبل دونفره و خودشم نشست
چفتش ……نیاز هیچوقت تو این جور تنگناها گیر نیافتاده بود کل جایی که گرفته بود رومبل به دو وجبم نمی رسید مجبوری یه وری نشست که دقیقا فیس تو فیس آریا شد هول
شدو گفت
-به من چه تقصیر خودت بود
@nazkhatoonstory

#۲۳

اریا جدی زل زد تو صورتش
-سرزنشت نمیکنم وحشی دست خودت نیست دهن نیاز از این همه پرویی باز مونده
بود آریا با دیدن قیافه نیاز به زور جلو خندشو گرفت با انگشت اشاره چونه نیازو داد بالا و
در حالیکه روشو برمیگردوند تا خندش دیده نشه گفت
-ببند مگس میره توش
نیاز دیگه رسیده بود به نقطه جوشش اومد سریع بلند شه که آریا دستشو گذاشت
رو دسته مبل و مثله حصار مانع بلند شدنش شد نیاز با عصبانیت نگاش کرد
-بردار دستتو تا پرتش نکردم اونور
آریا خونسرد گفت –سعی کن یکم آروم باشی و انقد وحشی بازی در نیاری
-میگم ور دار دستتــــــو
آریا دستشو پس کشید اما همزمان با بلند شدن نیازو سوزش پاش نفسش برید…..
سریع نشست رو مبل آریا چنان نیشگونی از رونش گرفت که یه لحظه چشاش سیاهی
رفتن با دستش محکم جای نیشگون و فشار میداد دیگه واقعا ظرفیتش تکمیل شده بود…..
دهنشو باز کرد تا هرچی دری وری بلده به این پسره بیحیای بی شعور بگه که آریا سریع
دستشو گذاشت رو دهنشو محکم فشار داد تا صداش در نیاد و کولی باز ی در نیاره سرشو
برد نزدیک گوششو تند گفت
-غربتی بازی در نیار بابا دیگه خودت آدم و مجبور میکنی از راه تنبیه بدنی وار د شه
اون موقعم که وحشی باز در آوردی میخواستم بگم که یه امشب و استثناء مشروب نخوردم
پس نگران نباش
تمام مدت نیاز با مشت میکوبید تو سینش ولی وقتی دید فایده نداره ناخنای بلندشو
فرو کرده بود تو مچ دست آریا که دور دهنش بودو با همه جورش فشار میداد…… باشنیدن
حرف آریا کمی آروم شد و آریا که حس کرد دیگه آروم شده دستشو از دور دهنش
برداشت و مچشو ماساژ داد…… نگاش خورد به جای ناخناش که هم میسوخت هم یکمی
زخمی شده بود
زیر لب گفت-بعد بهش میگی وحشی بهش برمیخوره
نیاز هیچ رقمه از کارش ناراضی نبود برا همین در حالیکه با غیض بلند میشد یه
مشت محکم کوبید تو شونه آریا که صدای آخ خفیفش در اومد……. بلند شدو رفت سمت
نازنین و امیر که کنار دوتا دختر پسره دیگه بودن آریا نمیدونست مچشو ماساژ بده یا
شونشو همونجوریکه با نگاش دنبالش میکرد زیر لب گفت
-خدا آخر عاقبتمونو با این گرازه به خیر کنه
نیاز رسید پیش نازنین اینا امیر با دیدنش گفت-پس آریا کو؟
نیاز عصبی به امیر توپید
-من چه بدونم تو جیبمه
انقد لحنش تند بود که یه لحظه همه جاخوردن امیر گیج گفت
-چته تو دعوا داری ؟یه سوال پرسیدما
شرمنده سرشو انداخت پایین
-ببخشید یه لحظه عصبی شدم
نازنین-چیزی شده مگه؟؟
خودشو زد به کوچه علی چپ
-نه بابا چی شده باشه
نشست کنار نازنین امیر باز مشغول صحبت با دوسش شده بود نازنین سرشو آورد
جلو و در گوش نیاز گفت
این دوتا چقد بی بخارن مردم از بس نشستم اینجا زل زدم به اون فنچای عاشق
وسط میدون پاشو بریم قرش بدیم
نیاز آرومتر گفت-نه فعلا بشین بالاخره یه کوری کچلی شلی پیدا میشه پیشنهاد بده
بهمون دیگه نمیبینی همه جفت میرقصن منو تو باهم بریم فکرای بد بد میکنن
نازنین با این حرف پقی زد زیر خنده امیر برگشت طرفشون
-به چی میخندیدن
نیاز باصدایی که لحن خنده توش معلوم بود گفت-خودمونی بود
-هوی ببینم نکنه پشت سر من حرف میزدین که نمیگین
نازنین –یعنی انقد بیکاریم پشت سر یه علیل ذلیل افلیج غیبت کنیم؟ اینجا چیزایی
بهتری برای بحثم پیدا میشه
چشمک شیطونی که زد هر سه نفرو به خنده انداخت دوست امیر رفته بود و اون
کامل برگشت طرف دخترا یه چشمک نامحسوس زدو گفت
-دارمتون ببینم کدومتون ماهی گیر بهتری هستین
نیار با نیش باز گفت
-تو بگو خاویار دوست داری یا قزل آلا
امیرقیافشو مظلوم کردو گفت
– والامنکه هرجا تورمو پهن کردم از اون ماهی قرمزای عید افتاد تو تورم برا همین به
همونا قانعم
نازی خندید-نه باو لابد چند تا چندتام می افتاد تو تورت آره
امیر شیطون خندید و گفت
-ماهی قرمز که تکی نمیشه کم کمش باید جفت باشن
هر سه زدن زیر خنده نیاز نگاهی به اطراف کردو گفت
@nazkhatoonstory

#۲۴

الان یه خاویارشو برات تور میکنم بفهمی تور کردن یعنی چی
بادیدن آرشام داره میاد سمتشون نازنین گفت -اوه اوه نیاز اونجارو یه ماهی داره
نزدیک میشه قلبتو پرت کن
نیاز نامحسوس به آرشام اشاره کردو رو به امیر گفت
-حله؟؟!
امیرم چشمکی زدو گفت-خاویــــــــــاره
خندشونو خوردن و سریع خودشونو جمع و جور کردن آرشام رسید کنارشون با لبخند
گفت
-بچه ها همه چی حله کم و کسری ندارین؟؟؟
امیردستشو برد بالا
–نه داداش مرسی همه چی اوکیه عالی عالی آرشام برگشت سمت دخترا
-خانوما میخوایم کیک وبیاریم قبلش افتخار میدین یه دور منو همراهی کنین خیلی
دوست دارم امشب با مهمونای ویژم برقصم
این حرف و ظاهرا به هردوشون زد ولی نگاهش که ناخواسته میچرید سمت نیاز
تابلو بود که منظورش اونه ولی نمیخواست خودشو ضایع کنه…… درست بر خلاف انتظارش
نیاز لبخند شیرینی گفت
-من زیاد اهل رقص نیستم ولی از اونجایکه امشب تولدتونه و منم براتون کادویی
تهیه نکردم جای کادو باهاتون میرقصم
بلند شدو صاف ایستاد امیر و نازنین متوجه برق سریعی که از نگاه آرشام گذشت
شدن با خنده ای که کاملا تابلو بود تا چه حد ذوق کرده گفت
-حتما باعثه افتخارمه
همراه نیاز رفتن وسط آهنگ فارسی و شاد احمد سعیدی شروع شد دستام تو دست
عشقمه دنیا رو من دارم
قد خدای آسمون من تو رو دوست دارم

با تموم شدن آهنگ صدای سوت و دست از همه جا بلند شد و لبخد نشست رو
لبای نیاز همه خیره رقصیدن فارسی و پرناز و عشوش شده بودن خودشم میدونست توی
رقص فارسی رودست نداره برق چشای آرشام هرلحظه بیشتر میشد از لحظه ای که این
دخترو دیده بود بد جوری به دلش نشسته بود لبخندای شیرین و چهره جذابش خیلی رو
مخش بود
آریا گوشه سالن زل زده بود به نیاز که با لبخند سری برای آرشام تکون دادو ر فت
سمت امیرو نازنین با خودش اعتراف کرد که زیباترین رقصی بود که تاحالا از دخترای
اطرافش دیده بود بیشتر دوست دختراش که فقط لنگاشونو هوا میکردن و با همه آهنگا
فقط الکی خودشونو تکون میدادن و اسمشم میذاشتن رقص
نیاز نشست رو مبل امیر با تحسین نگاش کردو براش دست ایول -ایول داری به خدا
حذ کردم از رقصت
نیش نیاز باز شد نازنین با خنده گفت-خاویاره افتاد تو تور؟؟
امیر –نیفته خره
نیاز با ناز گفت-عاقله و می افته
اومد کنار امیرو بقیه و بیحرف رفتن سمت بقیه که دور کیک جمع شده بودن
آرشام با جدیت دستشو به علامت سکوت اورد بالا همه صداها قطع شد ……همه
جدیتشو ریخت تو صداش
-ببینین کیک و میبرم درست ولی هرکی کادو داد کیکم میگیره کادو بیار کیک ببر
وگرنه کوفتم نمیدم بهتون
صدای خنده جمع بلند شد همه اونایکه کادو داشتن یکی یکی رفتن جلو کادوشونو
دادن طبق معمول پیراهن و ادکلن و امیر با خنده گفت
-میگم آرشام یه بوتیک بزن جنساشم که مفت امشب برات جور شد
همه با این حرف خندیدن آریا جلو رفت یه دستش تو جیب شلوار جینش بودو
اویکی و بیرون ……..یقه ارشام و گرفت و کشید سمت خودش دهنشو برد کنار گوشش
همه جمع ساکت زل زده بود به اون دوتا آریا بی توجه به جمع گفت
-سگ تو روحت بااین شانست کادومو که دیدی
آرشام گیج جواب داد-نه چی بود؟
آریا نا محسوس به نیاز اشاره کرد-همونیکه ده دیقه پیش داشتی باهاش قرمیدادی
صدای قهقه آرشام بلند شد همه کنجکاو بودن بفهمن آریا چی گفت که آرشام
اینطوری قهقه زدو آریام یه لبخند ژکوند اومد رو لبش آرشام با صدای بلند گفت
-ای مرامتو قربون تو این بیست و پنج شیش سالی که از خدا عمر گرفتم هیچ
کادویی انقد بهم نچسبیده بود
یکی از دخترا از وسط داد زد-خوب چی بوده بگو مام بدونیم
اریا با شیطنت گفت-مردونس
همه که برداشتشو یه چیز دیگه بود اولش هنگ کردن ولی بعدش پسرا پقی زدن
زیر خنده و دخترا یه بی حیاو پرو زیر لب بهشون میگفتن
@nazkhatoonstory

#۲۵

نازنین با خنده دم گوش نیاز گفت
-توام به همون چیزی فک میکنی که ما فک میکنیم
نیازی بی اینکه نگاش کنه سری از تاسف تکون دادو گفت
-در بی حیایی این پسر که شکی نیست ……نودو نه ممیز نه دهم درصد همونه
بالاخره کیک و بریدن و تقسیم کردن و نیم ساعت بعدش غذاهاشونو اوردن برای
همه پیتزا سفارش داده بودن …….یکی یکی پیتزا ها بین بچه ها پخش شد آریا اومده بودو
کنار اونا نشسته بود همیشه از فسفود متنفر بود برای همین با بی میلی یه گاز کوچیک به
تیکه ای که دستش بود زد
نگاش افتاد به نیاز که با ولع داشت پیتزاشو میخورد از چهرش معلوم بود عاشق
پیتزاس نگاش زوم شده بود رو سسی که به چونش مالیده شده بود بالحنی بی تفاوت گفت
-هی دختر چونتوپاک کن سسیه
نیاز سرشو آورد بالا و با حرص نگاش کرد هرچی سعی میکرد برابر این پس سنگین
رفتار کنه نمیشد انگار قسم خورده بود رو عصابش دراز نشست کنه
-به تو ربطی داره؟؟
اخمای آریا رفت توهم این دختر در همه حال عشق جفتک پرونی بود باهمون اخما
گفت
-پاکش کن
نیاز با تمسخر ادای خودشو در آورد –اگه نکنــــــــم
آریا پوزخندی زدو سرش و آورد جلوتر که نیاز سریع سرشو عقب کشید پوزخندش
میرفت به خنده تبدیل شه که جلوشو گرفت خوبه انقد ازش میترسیدو اینجوری شاخ بازی
در میاورد با صدایی که تنش خیلی پایین بود گفت
-چیه خیلی دوست داری بگم خودم برات پاکش میکنم
نیاز چشاش و درشت کرد……. آخرش از دست این پسر بیحیا دیونه میشد قبلا فک
میکرد اون یه موجود منزوی و مغروره که برا حرف زدن عادیشم زیر لفظی میخواد ولی آریا
امشب عجیب زبون باز کرده بود حتی خودشم تعجب میکرد که انقد داره با این بچه سرو
کله میزنه
بالاخره اون مهمونی داشت تموم میشد تنها چیزی که الان برای نیاز مهم بود این بود
که این مهمونی به خیرو خوشی تموم شد زیادم از اومدنش پشیمون نبود البته اگه آر یا و
رفتارشو از امشب فاکتور میگرفتی
امیر و آریا رفتار معقولی داشتن حتی یبارم پیشنهاد رقص به نازنین و اون نداده
بودن این برا شون از نظر نیاز یه پوئن مثبت بود …………هرچند قبول داشت امیر بااون
پاش میخواستم نمی تونست برقصه ساعت طرفای دوازده بود که آریا رو به همشون گفتن
سریع تر آماده شن که برن نمیخواست دیر وقت بشه نیازو نازنین بلند شدن و رفتن سمت
همون اتاقی که اول رفتن و لباساشونو عوض کردن
نازنین جلو آینه ایستاد شالشو مرتب میکرد که گفت
-دیدی بد نگذشت خدایی مهمونیشون جو خوبی داشت قاراشمیش نبود
نیاز شالش به دست اومد جلو آینه و نازنین کشید کنار
-آره خوب بود ولی حرف من چیز دیگه ای بود
نازنین کیفشو برداشت و عین بچه ها پاشو کوبید رو زمین و با اخم گفت
-اه نیاز باز شروع نکن ………امشب که دیدی رفتارشونو تازه من از چند نفرم اینجا
شنیدم….. بابا اینا آدم حسابین کلیم دوست دختر رنگ و وارنگ دارن
نیاز پوزخندی زدو زیر لب گفت
-هه چون کلی دوست دختر رنگ و وارنگ ازهمه رنگ دارن لابد شدن آدم حسابی
نیاز نمیدونست چطوری باید تو کله پوک نازنین بچپونه که چی میگه ….رفت و
کیفشو برداشت……. رو به نازنین با لحن جدی گفت
همین دیگه دختر این آدم حسابیابا وجود دخترای همه رنگ دورو برشون چرا
امشب اینجا به من و تو پیشنهاد دادن همراشون بیایم ؟اونم کسایی که آشنایشون باهاشون
به یه هفتم نمیرسه
نازنین لباشو عین بچه ها جمع کردنمیخواست بد بین باشه گفت
-بد بین نباش
نیاز لبخندی زدو رفت سمت در اتاق و تو همون حال گفت
-توام زیادی خوش بین نباش…..
از در اتاق زد بیرون نازنینم پشت سرش …..راه افتاد نازنین نمیتونست نیاز و
افکارشو درک کنه قبول داشت نیاز نسبت به اون همیشه تصمیمات عاقلانه تری میگیره
ولی هیچ وقت نمیخواست به خودش به قبولونه که نیاز ازش عاقل تره……. از دور زوم کرد
روی امیر و آریا که کنار آرشام ایستاده بودن و انگار داشتن خدافظی میکردن ……….حتی
اگه نیاز راستم میگفتو اونا ریگی به کفششون بود باخودش فک کرد
-این خریت به یه شب بودن با این دوتا می ارزه
ازفکر خودش لبخندی ناخواسته اومده بود رو لبش …..تیپ امشب آریا بااون تک کت
اسپورت و شلوار جین واقعاتو چشم بود امیر به نسبت ساده تر اومده بود پیراهن مردونه
تنگی پوشیده بودو آستیناشو زده بود بالا و شلوار پارچه ای که خط اتوش هندونه رو قاچ
میکردو پوشیده بود …… با کشیده شدن کیفش توسط نیاز دنبالش راه افتاد امیر دخترا
رو دید که اماده دارن میان سمتشون……. امشب برای اونم یه شب متفاوت بود با وجود
اینکه لب به مشروب نزده بود و هیچ کدوم از دوست دختراشم همراهش نبودن ولی به
خاطر وجود این دوتادختری که هنوز حتی شناخت درسن درمونیم ازشون نداشت بهش
خوش گذشته بود…….. هم اون نه آریا امشب دور آب شنگولیو خط کشیده بودن ……اصلا
دلش نمیخواست حس ناامنی و به این دوتا دختر القا کنه دخترا رسیدن کنارشون
@nazkhatoonstory

#۲۶

نیاز-خوب ما آماده ایم…
نگاه آریا چرخید سمتشونوبی تفاوت و از روی عادت سرتاپای نیازو نگاه کرد رو به
آرشام گفت خوب مادیگه بریم
آرشام به هیچ وجه نمی خواست این تولد صوری حالا حالا ها تموم شه…. به خودش
قول رقص آخر شبم داده بودحیفه از کفم بره…توخماری مونده بود ولی میدونست نمیشه
آریا رو مجاب به موندن کرد… با لبخند گله گشادی رو کرد سمت دخترا
-خانوما امشب خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهاتون… واقعا افتخار دادین
تشریف آوردین
نازنین لبخندی زدو گفت
-ممنون از شما خیلی خوش گذشت تولدتونو بازم تبریک میگم
نیازم به تبعیت از نازنین لبخند مهربونی زدو گفت
-واقعا ممنون شب خیلی خوبی بود …ببخشید مهمون ناخونده بودیم و بی هدیه
مزاحم شدیم
آرشام لبخندی زدو با صداقت و لحنی ملایم گفت
-نزنید این حرف و خانوم افتخار دادین …امشب یکی از بهترین کادوها رو شما به
من دادین
هر چهار نفر منظورشو فهمیدن …امیرو آریا با آرشام دست دادن و راه افتادن سمت
در خروجی….. آرشام میخواست بد رقشون کنه که امیرمانع شدو گفت به مهموناش برسه
هرچهار نفر از در خونه زدن بیرون و سوار ماشین شدن وآریا ماشین و راه انداخت
امیر نفس عمیقی کشیدو گفت
-شب خوبی بود به من که خوش گذشت…
روشو برگردوند سمت عقب
-شما چی دخترا از اومدن که پشیمون نشدین؟؟
نازنین لبخندی خالصانه زد
نه اتفاقا خیلیم خوش گذشت …مرسی بابت امشب
نیاز با شیطنت گفت
-به من خیلی خوش گذشت مخصوصا با اون خاویاره
هرسه خندیدن …..آریا گیج و سوالی نگاشون کرد ولی علت خندشونو نپرسید
عادتش بود همیشه ساکت میموند… تا خودت بهش توضیح نمیدادی اونم چیزی
نمیپرسید…. متنفر بود از فضولی کردن
-دستت چی شده آریا
با صدای امیر نگاش کشیده شد سمت مچ دستش که متورم شده بود… از آینه زل
زد به نیازو آروم گفت
-خر گاز زده
چشای نیاز باز برزخی شدومتقابلا نگاه آریا خندون… نازنین با شیطنت گفت
-اوه اوه خرشم ماده بوده ها لابد
بااین حرفش با امیر زدن زیر خنده… نیاز به جفتشون با خشم نگا کرد ولی چیزی
نگفت حوصله شرح وقایع نداشت براشون… آریا از دیدن چشای برزخی نیاز غرق لذت
میشد امروز فهمیده بود یکی از تفریحات سالمش میتونه چزوندن این بچه باشه… نیاز جزء
اون دسته از آدمایی بود که احساسات درونیش بالفاصله تو چشاش منعکس میشد و دقیقا
بزرگترین نقطه ضعفشم همین بود و راحت لوش میداد
تا رسیدن به خونشون نیاز دست به سینه زل زده بود به بیرون… به شهر شیرازی
که چراغاش روشن بودن و خیابوناش شلوغ… نیمه های شب بود ولی هنوز چراغ سر در
مغازه خیلیا روشن بود ….عاشق دور دورای شبونه بود وقتی که فارغ از همه چیز و همه جا
بی هدف تو خیابونا گز کنی و زل بزنی به مغازه ها… عاشق دیدن اجناس پشت ویترینا بود
نه اینکه بخرتشون فقط نگا کنه و فارغ بشه از دنیای اطرافش
با ایستادن ماشین دل از دنیای خیاالتش کند…نازنین داشت از پسرا خدافظی میکرد
اونم رو کرد به پسراتا شب بخیربگه و خدا فظی کنه که آریا زودتر گفت
@nazkhatoonstory

#۲۷

شمارتو بگو ماله تورو ندارم
خواست مخالفت کنه که دید امیرم دست به گوشی منتظره… نمیخواست شمارشو
بده ولی از طرفیم رفتار معقول امشب اونا مخصوصا امیر هیچ بهانه ای برای نه گفتن براش
نذاشته بود
شروع به گفتن شمارش کردو دوتا داداش شماره رو زدن تو گوشیشون …. امیر
گوشیشو بالا گرفت وبه میس کال انداخت رو گوشیش تا شمارش بی افته ولی آریا گوشیشو
انداخت جلو فرمون و منتظرپیاده شن …نیاز بالاخره حرفشو زد
-خیلی ممنون بابت امشب شب خوبی بود مرسی که رسوندیمون شب خوش
امیرلبخندمهربونی زد
–شبت بخیرخانوم به مام خوش گذشت روبه هردو یه خدافظ گفت که امیر با صدایی
رسا وآریام با زمزمه یه چیزی مثله خدافظ زیر لب بدرقش کرد… دخترا راه افتادن سمت
خونشون …..تا لحظه ای که وارد خونه بشن و درو ببندآریااز اونجا حرکت نکرد… دخترا تا
درو بستن صدای کشیده شدن لاستیکی های ماشین و شنیدن …هردو هلاک بودن از خستگی
نازنین جلو تر رفت وکیفشو پرت کرد رو کانا په و با زاری گفت
-وای نیاز دارم پس می افتم منکه رفتم بخوابم… اصلا جون ندارم لباساموهم در
بیارم
نیازم وضعیتش بهتر از نازنین نبود… هردو بهم شب بخیر گفتن و رفتن تو اتاقشون
فقط لباساشو عوض کردو موهاشو باز کرد… حوصله پاک کردن ارایششو نداشت خودشو
پرت کرد رو تخت میخواست بخوابه اتفاقای امشب عین فیلم از جلو چشاش رد میشدن
رفتارای آریا حسابی رو مخش بود دستشو کشید روی رونش که دردش گرفت….
میتونست حدس بزنه که الان کبود شده پوستش خیلی حساس بود تا فشارش میدادی کبود
میشد چه برسه به اون نیشگونی که اریا بادستای آهنیش ازش پاش میگرفتی
خودشم دلیل خنده ای که بی مورد رو لباش اومده بودو کنارم نمیرفت و نمی فهمید
چشماشو گذاشت روی هم و با خودش زمزمه کرد –عجب شبی بودا
ساعدش و گذاشته بود رو پیشونیشو زل زده بود به سقف اتاقش با وجود اینکه دی
ماه بود پنجره اتاقش باز بودو باد پرده اتاقشو تاب میداد….. آدم گرمایی بود و کم پیش
میومد سردش بشه صدای تیک تاک ضعیف ساعت مچیش کنار گوشش آزارش میداد…..
دستشو بالا آورد تا ساعت و باز کنه که دستش خورد به جای ناخنای روی مچ دستشو کمی
سوخت ساعت و باز کردو گذاشت روی عسلی کنار تخت
با دست راستش مچشو لمس کرد یاد امشب افتاد اخماشو کشید تو هم و ناخدا گاه
گفت
-گراز وحشی
چشماشو محکم روی هم فشار داد

فصل سوم
مشغول درست کردن املت تو آشپز خونه بود …..امروز بعد آخرین امتحانشون
نازنین راهی تبریز شده بودو چهار روز اونجا میموند ولی نیاز نرفت بهونشونم این بود که
قرار گذاشتن هر ترم یکیشون بیادو اینبار نوبت نازنین بود ……هرچند نیاز از خداش بود که
همیشه نازنین بره ولی خوب نمیتونست با حرف پدرشم مخالفتی بکنه و بهونه بده
دستشون هرچی بود اونا خانوادش بودن
صدای زنگ گوشیش در اومد… زیر گازو کم کردو رفت سمت گوشیش اسم امیر
روی صفحه افتاده بود کنجکاو تماس و وصل کرد…. از آخرین دیدارشون حدودا دوهفته ای
میگذشت و تو این مدت تنها یه بار تو دانشگاه اونم ازدور همو دیدن که با سر بهم سلام
داده بودن
-به به سلام نیاز خانوم پارسال دوست امسال برو بابا….
با صدای سرخوشی گفت
-به به سلام امیر خان چطوری شما
-هی شکر بد نیستم مارو نمیبینی خوشی دیگه؟ میگن نامردارو میگیرین گفتم زنگ
بزنم خبر بدم خودتو گم و گور کنی تا آبا از آسیاب بی افته
گوشی به دست رفت زیر گازو خاموش کرد….. ماهیتابه رو گذاشت وسر میزباخنده
گفت
-توکه باید از خدات باشه منو نبینی ندیدن من نشونه اینکه هنوز تو دردسر نیفتادی
امیر با صدایی لوس گفت
-آره تو رفیق روزای سخت منی فقط
هردو زدن زیر خنده امیر لحنشو جدی تر کرد
-حالا دور از شوخی خوبی خوشی خسته نباشی امتحاناتم تموم شد
همونجوریکه گوشش به امیر بود یه لقمه گذاشت دهنشو با دهن پر گفت
-مر…سی ….توخوبی؟چیکارا میکنی؟
-چی داری کوفت میکنی این جوری حرف میزنی؟
بایه لیوان آب لقمشو داد پایین
-تورو سنه فضول و بردن جهنم گفت هیزمش تره… چه خبرا یاد من افتادی!
-زنگ زدم حالتو بپرسم الان کجایی؟؟؟
-نازی رفته تبریز منم شیراز تو آشپز خونه سر میز دارم املت مکزیکی میزنم تو رگ
-اِپس تنهایی؟؟
-آره چطور
-پایه ای فردا بریم صفا سیتی همه اکیپ مام هستن از تنهاییم در میای
-کجا میرین؟؟
-پیست خوش میگذره بیا
-اتومبیل رانی؟؟
@nazkhatoonstory

#۲۸

نه بابا اسکی الانم برف اومده جون میده بری عشق و حال
بدش نمی اومد بره حداقل از تنهاییم در می اومد….تعارف کرد
-باشه اگه مزاحم نیستم میام
-خفه بابا بودی که نمیگفتم بیای خوب پس کاری نداری؟؟
-نه من از اولشم کاری نداشتم
امیر مسخره گفت-هه هه نمک ننت تورو تو دریاچه ارومیه زایده انقد گوله نمکی؟
نیاز بلند زد زیر خنده امیرم خندید و گفت
-فردا شیش و نیم اونجایم اوکی؟
-اوکــــــی
-کاری باری؟
نیاز با شیطنت گفت-کار که نه ولی بار هست چند میبری؟
خودش بلند زد زیر خنده و امیرحرصی گفت
-ویی موش بخورتت انقد تو بانمکی
با شنیدن صدای بوق آزاد قطع کرد…..امیر پسر خوبی بود حرفاش بی غل و غش
بود و بی منظور دقیقا بر خالف داداشش که یا حرف نمیزد یا میزد آتیشت میزد
گوشی و قطع کرد و برگشت سمت آریا که بیخیال زل زده بود بهش
-اوکی داد فردا میاد
از رو تختش بلند شدو رفت سمت لب تاپ و صدای موزیک و بلند کرد…. امیر به
کاراش بادقت نگاه میکرد…. گاهی حس میکرد هیچوقت نتونسته برادر دوقلوشو بشناسه
آریا همیشه مرموز تر و تودار تر از اون بودو نمیشد سر از افکارش در آورد…. الانم دلیل
اصرارشو برا اینکه نیازم باخودمون ببریم پیست و نمی فهمید ….صدای در اومد حمیر ا
خدمتکار قدیمی خونشون داشت خودشو میکشت تا بلکه اونا صدای درو بشنون….. امیر
بلند شدو درو باز کرد چقد این پیرزن و دوست داشت بعد مادرش واقعا سنگ صبور پسرا
بود تو این خونه
با محبت آشکاری گفت-جانم حمیرا خانومی؟
حمیرا با عشق زل زد تو صورت امیر وقتی تو کردستان بودن شوهرش و
پسر بزرگش که سرباز بود تو درگیری با تروریستهایی که وارد شهر شده بودن کشته شده
بودو پسرکوچیکشم که اونموقع یه ساله بود خیلی ناگهانی تو بلبشوی فرار از دست
تروریستها تو کوها مرد خودش با دستای خودش اونو خاکش کردو انگار با پسرش خودشم
زیر اون خاک دفن کرد
دل از کردستان کندو اومد تهران توی شهر غریب که آدماش براش غریبه بودن
اونموقع بود که مادر آریا و امیر پیداش کرد….اونوباخودش برد تو خونشون به شیراز وقتی
آریا و امیر به دنیا اومدن انگار حس مادرانه ای که تو خودش کشته بود مثله خاکسترای ز یر
آتیش شعله کشید عاشق این دوتا بچه بود ……اونارو کمتر از پسر خودش که نه شایدم
بیشتر دوست داشت لبخند مادرانه ای پاشید به صورت امیر و با محبت گفت
-بیاید مادر نهارتون آمادس غذای مورد علاقتونو پختم
آریا به احترام حمیرا لب تاپشو بست و رفت کنار در …تو کل گذشتش حمیرا تنها
چیزی بود که بهش حس احترام و علاقه رو میداد… زنی که کم از مادرش براش عزیز نبود با
لبخند مهربونی حمیرا رو کشید تو بغلش و با محبت روی سرشو بوسید
-آخه قوربونت برم مگه نگفتم پاهات درد میکنه این همه پله رو نیا بالا
حمیرا هیکل تپل خودشو که بین بازوهای آریا گم شده بودو کشید بیرون و با غر
غرایی که رنگ وبوی مادرا نه داشت گفت
-آخه مگه با این صدایی که اینجا راه انداختی صدای من پیرزن از اون پایین میرسه
اینجا
امیر پا چاپلوسی و شیطنت گفت
-گله گیات به سرم ایشالا عروسی پسرم
آریا شیطونتر گفت
-آره والا میگی هایده و برو بکسم میان عروسیش یه دهن برامون میخونید
حمیرا دستشو برد بالا تا بزنه پس کله این دوتا پسر با حرص گفت
-شما دوتا ادم بشو نیستید….
دستش پایین نیومده هردو از زیر دستاش جا خالی دادن و از پله ها دویدن پایین….
صدای خندشون و غر غرای حمیرا قاطی شده بود…. به آخرین پله که رسیدن ایستادنو کف
دستاشونو کوبیدن بهم تا خواستن راه بی افتن طرف اشپز خونه چششون افتاد به روژان
….با لبخند پر عشوه ای زل زده بود به پسرای شوهرش
امیر با نفرت نگاشو چرخوند حالش بهم میخورد از زن باباش که هنوز سی سالشم
نشده بودو شده بود معشوقه یه پیرمرد ۶۲ساله
آریا یخ و بی احساس زل زده بود به روژان که با عشوه می اومد جلو موهای
شرابیشو با رژ و کیفش و مانتوی سرخش ست کرده بود ….دستشو آورد جلو
-به به سلام آریا خان مشتاق دیدار نمردیم و شمارو دیدیم
حمیرا رسیده بود به پله آخر…. با دیدن روژان چشم غره ای اساسی بهش رفت و یه لا الا الله زیر لب گفت …..بی سلام از کنارش رد شد
-پسرا بیاید غذا یخ میکنه
روژان با کینه زل زد به اون پیرزن…. از وقتی پا گذاشته بود تو این خونه بارها سعی
کرده بود حمیرارو بندازه بیرون ولی هربار امیر و آریا عین کوه پشتش ایستاده بودن حتی
آریا یبار رک گفته بود روزی که حمیرا از این خونه بره به شبش نکشیده روژانو از خونه پرت
میکنه بیرون
پسرا بی توجه به روژان رفتن سمت آشپز خونه و پشت میز نشستن…. حمیرا هنوز
زیر لب غر غر میکردو میزو میچید
@nazkhatoonstory

#۲۹
امیر با خنده گفت

ویِ حرص نخور حمیرا جون پوستت چروک میشه شوهر گیرت نمیادا – ِـــــی
خواستند غش غش بزنن زیر خنده که با دیدن نگاه ترسناک حمیرا هردو صاف
نشستن….. هر چقدم بزرگ میشدن برای حمیرا هنوز همون دوتا پسر بچه پنج ساله بودن
که از دیوار راست میرفتن بالا و از لوستر میومدن پایین
قرمه سبزی و گذاشت جلوی آریا ولازانیارو که هنوز بخار ازش بلند میشد گذاشت
جلوی امیر…….. هردو عین قحطی زده های اتیوپی حمله کرده بودن به غذا امیر خواست یه
قلپ از نوشابه بخوره که صدای قهقه روژان باعث شد لیوان و با حرص بکوبه رو میز……..
روژآن اومد و با فاصله یه صندلی درست سر میز نشست آریا بی توجه بهش انگار که اصلا
وجود خارجی نداره داشت غذاشو میخورد ولی امیر نمیتونست انگار یکی دستشو گذاشته رو
گلوشو محکم داره فشار میده تا جونش در بیاد
روژان با خنده پر عشوه گفت
-اوه چه خبرتونه هر کی ندونه فک میکنه ما اینجا گشنه نگهتون میداریم
آریا بی اینه دست از غذا خوردن بکشه بدون نگاه بهش گفت -هیشکی همچین فکری
نمیکنه چون میدونه )برگشت سمت رژان و شمرده شمرده گفت(کسی جَنم اینو نداره که
مارو توخونه خو. . د..مون گشنه نگه داره
روژان دستپاچه شد ….برای اینکه خودشو جمع و جور کنه با لحن دستوری رو به
حمیرا که کنار آریا نشسته بود هی براش خورشت میریخت گفت
-پاشو برای منم یه بشقاب بیار گشنمه
حمیرا با غیض اومد بلند شه که آریا محکم مچ دستشو چسبیدو مجبورش کرد بشینه
برگشت سمت روژان و با لحن جدی گفت
-پاشو خودت برا خودت بیار
روژان که حس خواری بهش دست میداد از اینکه جلوی یه خدمتکار اینجوری
باهاش حرف میزدن با حرص گفت
-پس نوکر گرفتیم واسه چی که بخوره و بخوابه؟

آریا پوزخندی زدو با نگاهی تحقیر آمیز گفت
-خوشم میاد حافظت خیلی خوب کار میکنه تک تک حرفایی که شنیدی و خوب ازبر
کردی
روژان گیج نگاهش کرد که پوزخندش عمیق تر شدو گفت
-ببینم تو خونه باباتم نوکــــــر داشتی درسته؟….. میخورد و میخوابید و پول مفت
میگرفت براهمین بابات پرتش کرد بیرون؟!
با شنیدن این حرف رنگ از روی روژان پرید و با ترس زل زد به آریا که هر لحظه
پوزخندش عریض تر میشد…… پدر روژان یه کار گر ساختمونی بودو مادرش به عنوان
کارگر تو خونه مهندسی که پدرش براش کار میکرد مشغول بود ولی بعد سه ماه وقتی زن
مهندس مادرشو از خونه پرت کرد بیرون و تو کوچشون با آبرو ریزی گفت که مادر اون با
مهندس ریختن رو هم و رابطه داشتن پدرش اونو از خونه پرت کرد بیرون و دیگه هیچوقت
مادرشو ندیده بود …..نمی دونست آریا از کجا این قضیه رو فهمیده سریع بلند شدو از
آشپز خونه زد بیرون ……آریاخونسرد شروع به خوردن کرد سنگینی نگاه حمیرا و امیرو رو
خودش حس میکردبدون اینکه سرشو بیاره بالا به غذا خوردنش ادا مه دادو گفت
-ها چیه ؟؟
حمیرا گفت
-مادر چی به این دختر گفتی اینطوری داغ کرد و بلند شد رفت
امیر با هیجان چنگالشو پرت کرد تو بشقابشو گفت
-چه سوتی اازش گرفتی ها یالا بنال بینم
سرشو آورد بالا یه نگا به جفتشون کرد…. میدونست نباید بگه اگه روژآن الان ازش
حساب میبرد و میترسید برای این بود که میدونست جز اون کسی چیزی نمیدونه ولی اگه
میفهمید که آریا چیزی به بقیه گفته دیگه حناش پیشش رنگی نداشت و نمیشد دمش و
چید
بیخیال لیوان نوشابشو سر کشید و گفت
چیزی نگفتم فقط گفتم مگه خونه بابات نوکر داشتی فک کنم بهش برخورد
حمیرا دستشو گذاشت رو میزو با یه بسم الله بلند شدو و یکی زد پس کله آریا و
گفت
-بچه به هرکیم دروغ بگی به من نمیتونی من خودم بزرگت کردم
آریا بیحرف فقط یه لبخند زدو مشغول شد …..امیرم حرفی نزد وقتی آریا نمیخواست
چیزی به حمیرا بگه یعنی قرار نبود به کسیم چیزی بگه.
جلوی آینه شروع به بستن دکمه های پالتوی جدیدش شد …… آخرین نگاه تکمیلی
و به خودش کرد یه جین یخی لوله تفنگی پوشیده بود پالتوسفیدش تا وسطای رونش بود و
خیلی خوش دوخت و فیت تنش …….
رنگ پالتوش با شال سفیدش خیلی تو چشم بود آرایش ملایم صورتی رنگیم داشت…..
سریع از اتاقش اومد بیرون و رفت سمت اتاق نازنین بوتای سفیدشو برداشت و پاش کرد
……برخالف دفعه پیش اینبار خیلی مشتاق بود با این دوتا داداش بره بیرون
با روشن خاموش شدن صفحه گوشیش کولشو برداشت و از در خونه زد بیرون…..
چشای هردوشون زوم شده بود روش آریا از سرتا پاشو از نظر گذروند….. امیر با لبخند زل
زده بود به دختر بچه ای که نگاش رو زمین بودو آروم آروم قدم بر میداشت تا برفای دیروز
که تو کوچه ریخته بودن و حالا یخ بسته بودن نزننش زمین
رسید به ماشینو در و باز کرد نشست تو ماشین …..همین سردی هوا تو مسیر کوتاه
بین خونه تا ماشین باعث شده بود به زور آب دماغشو جمع کنه
…سلام صبح بخیر
امیر در حالیکه خنده همیشگیشوبه لب داشت برگشت عقب
-به سلام نیاز خانوم احوال شما؟خوبی چه خبرا؟

@nazkhatoonstory

#۳۰

آریا در حالیکه ماشین و راه می انداخت آینه روتنظیم کرد رو صورت نیاز
-علیک سلام خانوم وقت کردی مارم تحویل بگیر
نیاز برگشت سمت آریا
-سلام خوبی شما؟
-از احوال پرسیای شما خانوم
امیر با شیطنت گفت
-اینجوری تیپ زدی گم نشی تو برفا سفید برفی
آریا تک خنده ای کردو به جای نیاز گفت
-خودشو با محیط سازگاری داده
نیاز با چشای آتیشی زل زد بهش….. این پسر آدم بشو نبود دیگه یقین پیدا کرده
بود چون این دوتا دوقلو بودن هرچی فهم و شعور بوده رسیده به امیرو این پسر برا همینه
که انقد نفهم و بی شعوره …..آریا از تو آینه نگاش کرد و خندش شدید تر شد ……باز
تونسته بود فیتیله زیر این دخترو روشن کنه
نیاز دهنشو باز کرد تا جوابشو بزاره تو کاسش که یه لحظه با دیدن آینه جلو که
چشای آریا رو قاب گرفته بودن خشکش زد …….محو خطای ریز گوشه چشماش شده بود
که در اثر خنده به وجود اومده بود وچشای مشکیشو خواستنی تر کرده بود…… سریع به
خودش اومدو نگاشو دوخت به بیرون که از دیروز که برف باریده بود سرتاسر سفید بود
امیر فک کرد به نیاز برخورد حرف آریا برا همین یه چشم غره اساسی بهش رفت و با
چشم اشاره به عقب کرد ……آریا خودشم تعجب کرد از اینکه نیاز چرا جوابشو نداد
-اگه جا گذاشتیش برگردم خانوم…!

نیاز گیج نگاش کرد و گفت-ها؟؟چی؟؟
آریا نگاشو از آینه دوخته بود به صورتش
–زبونتو میگم اگه جا گذاشتیش برگردم برش داری
نیاز نمیخواست آریا پی به دستپاچگیش ببره برا همین با پرویی گفت
-خیر همرامه هنوز دارمش اونم چند متره …..منتها صلاح نمیدونم ازش استفاده کنم
آریا یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت
-چرا اونوقت
گستاخ و سرکش خیره شد به مشکی چشماش
-چون خوابم میادو ولی صدای تو عین مگس های مزاحم سر صبح تو گوشم وز وز
میکنه
امیر پقی زد زیر خنده آریا با حرص گفت
-از خداتم باشه سر صبحی صدای من تو گوشت زنگ بزنه
نیاز با دهن کجی پوزخندی زدو گفت
-منکه از خدام نیست ولی گویا تو آرزوته نه؟!!
حالا برعکس شده بود آریا حرص میخوردو نیاز تو دلش بهش میخندید….. آریا تو
دلش گفت همون بهتر که خفه خون بگیری حرف نزنی پرو
امیر –بیخیال نیاز این عصاب مصاب نداره ها جفتمونو وسط راه پرت میکنه بیرون
نیازبیخیال شونه هاشو انداخت بالا
–خوب پرت کنه چی میشه ؟؟ آریا با حرص گفت-هیچی شر دوتا آدم بدرد نخور زایدو
از رو زمین میکنم
نیاز سرشو تکیه داد به صندلی پشتشو چشاشو بست و گفت
نــــــچ من الان دست تو امانتم توام که مسئولیت پذیر پس خیالم راحته

از آینه زل زد به چشای بسته نیاز… خواب نذاشت بیشتر از این سنگینی نگاه آریا رو حس
کنه وبی حس شد
ماشین و نگه داشت و پیاده شد بچه های اکیپشون رسیده بودن آرشامم بود از
حضورش تو جمع برای اولین بار ناراضی بود دوست نداشت به خاطر آرشام نقشه هاش
خراب شه
امیر پیاده شدو در سمت نیازو باز کرد…. با صدایی آروم گفت
-نیاز ..نیاز خانوم پاشو رسیدیم
دید حتی تکون دادنشم فایده ای نداره خواب نیاز سنگین تر از این حرفا بود تو یه آن
فکر شیطانی زد به سرش
چند تا از خزای کلاهشو کندو آروم آورد جلو و فرو کرد تو دماغ نیاز….. به ثانیه
نکشیده از خواب پرید با چشایی که ازش آتیش میبارید توپید به امیربا حرص گفت
-مریضـــی؟
امیر قیافشو مظلوم کردو سرشو به معنی آره بالا پایین کرد
–رفتم دکتر گفت قرص بخوری خوب میشی
نیازی سری از روی تاسف براش تکون داد……..این دوتا هر کاریم میکردن بازم
دوقلو بودن و بد جور اهل خرکی بازی ……پیاده شد امیر کولشو برداشت و همراهش راه
افتاد سمت بقیه آریا بادیدنشون برگشت تا کولشو از تو ماشین برداره وقتی از کنارش رد
شد با صدای آرومی گفت
-ساعت خواب خانوم
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx