رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۴۶تا۶۰
رمان:حس معکوس
نویسنده :پریناز بشیری
#۴۶
سیگار کشیدن آرومش میکرد وقتی زل میزد به دودش انگار که همه خاطره های
بدش دونه دونه دارن میسوزن و دود میشن زل زده بود به دود سیگار و خاطرههاش از
جلو چشمش عبور میکردن تیکه تیکه بودن ولی فقط یه چیزو یادش میاوردن“مادرش“
نه سالش بود …خواب بد دیده بود امیر خواب بود بلند شد بره پیش مادرش
…باترس از پله های طولانی میومد پایین همه چراغا خاموش بودن ولی نور ضعیفی از
راهروی منتهی به طبقه پایین که استخر توش بود به چشم میخورد در اتاق پدرو مادرش باز
بود و اتاق خالی راه افتاد سمت استخر هرچی جلو تر میرفت صدای دادای مادرشو و فوشای
پدرش واضحتر میشد
پشت پله ها قایم شد و شاهد ضربه های کمر بندی بود که روی تن مادرش
میشست و اون دستاشو جلوی دهنش گرفته بود تا صدای جیغاش بچه هاشو بیدار نکنه….
میلرزید ولی میترسید بره جلو…مثله مادرش دستشو گذاشته بود جلوی دهنشو صدای هق
هقشو توی گلوش خفه میکرد صدای پدرش تو گوشش اکو میداد“اون پدر الدنگت برا پول
تورو غالب من کرد من تو روی تو تفم نمینداختم“
”اگه تو نبودی الان مرجان خانوم این خونه بود )ضربه هارو شدید
ترکرد(میزنم….اونقد میزنم تاجلوم عین سگ جون بدیو میرم مرجان و میگیرم “
جسم مچاله شده مادرش و توی دودا میدید…. آخ خفیف مادرش وقتی امیر میپرید
بغلش و تو گوشاش میشنید ….
چشای اشکی مادرش وتوی دودا میدید که زل زده بود به روی تختش تختی که……
با سوزش دستش سیگارو پرت کرد پایین و باکفشاش زیر پاش لهش کرد… دستی
به روی صورتش کشید که دستاش خیس شد نفهمیده بود کی اشکاش اومده بودن ریخته
بودن رو صورتش بلند شدو رفت تو سرویس بهداشتی شیر آب و باز کردو یه مشت آب
پاشید رو صورتش و زل زد به آینه روبه روش
قطره های آب از موهاشو مژه هاش چیکه میکرد و چشاش سرخ بود …زل زد تو
چشمای خودش توش هیچی جز زنیکه دستشو گرفت رو قلبشو محکم خورد زمین دیده
نمیشد ….خیلی وقت بود آریا دلشم عین چشماش سیاه شده بود از وقتی نه سالش بود
درک کرد نفرت چیه از پدرش متنفر شد… هرچی بزرگتر میشد نفرتش از آدمای اطرافشم
بیشتر میشد ولی همه رفتار سردشو به پای غرورش میذاشتن نه غمی که حسابی رو دلش
سنگینی میکرد
نگاهی به ساعتش کرد کرد هشت بود و هوا تقریبا تاریک شده بود ….راه افتاد
سمت اتاق نیاز حتی عذاب وجدان چند لحظه پیششم از بین رفته بود انگاروجدانشم بااون
سیگار سوزونده بود
فقط یه جمله تو سرش بود“لازم باشه برا آرامش مادرم عالم و آدم و قربانی میکنم
نیاز که دیگه یه غریبس“
وارد اتاق شد امیر پشت در روبه روی پنجره ایستاده بود ….از دست امیرم شکار بود
اون هیچی ندید هیچی نشنید همه نفرتش از پدرش زخم زبونایی بود که میشنید… ولی اون
دید و با هر بار دیدنش شکست …یخ کرد… سرد شد…وقتی امیر تو بچه گیاش بچگی میکرد
اریا معنی پوزخندای پدرش به مادرشو درک میکرد…اون بود که معنای چشای همیشه
بارونی مادرشو میدونست …اون بود که حرف چشای پر غصه مادرشو نخونده ازبر بود
…وقتی آریا به مغروربودن متهم میشدو امیر میشد عزیز دردونه تو بغل مادرش اون بود که
فکر کبودیای مادرشو میکرد.. اون بود که معنی آخ های ضعیفشو موقع بغل کردنشون درک
میکرد ….پس امیر حق نداشت هیچ وقت حق نداشت از آریا طلبکار باشه… چون بدهکار
بود قد همه این سالهایی که اون درد کشیدو امیر زندگی کرد طلبکاربود که بدهکارم نبود
نزدیک تختش شد ….گاه گداری صدای سرفه هاش بلند میشد ولی هنوز خواب بود
-چرابرگشتی؟
اخماشو کشید توهم-برای رفت و آمادم باید از تو اجازه بگیرم؟
امیر عصبی برگشت ولی سعی کرد آروم باشه
-برو پیش دوست دخترت جای تو اینجا نیست
آریا پوزخندزد-اونوقت جای تو اینجاست؟
امیر با غیض اومد پرتش کنه بیرون که آریا تو یه حرکت دستشو که میرفت بازوشو
بگیره گرفت و پیچوند …از بین دندونای کلید شدش دم گوش امیر گفت
-ببینداداش کوچیکه یادت باشه ده دیقه ازت بزرگترم….یادبگیر همیشه احترام
بزرگترتو نگهداری تا دستش روت بلند نشه
با تموم شدن حرفش محکم هلش داد امیر با عصبانیت نگاش کرد دتا اومد حرف
بزنه اریا گفت
-گوش کن بچه… خودم اینجوری کردم خودمم درستش میکنم بهتره تو کار من
دخالت نکنی
-ب…س..کن
هردو با صدای ضعیفی که به زور به گوش میرسید چرخیدن سمت تخت نیاز چشای
بی رمقشو باز کرده بود چشاش پر آب شده بود……. به خاطر آب ریزش چشممش تورم
کرده بود… امیر دوید سمتش
بانگرانی خم شد رو تختش
-نیاز خوبی ؟؟؟بهتری ؟؟
چشاشو بست و باهمون صدا که واقعا دیگه در نمی اومد گفت
-خو..بم
آریا خم شد طرفش –الان میگم دکتر بیاد
از اتاق زد بیرون نیاز با صدای ضعیف گفت
-کاری …به کارش نداشته باش
چشای امیر از زور حرص و عصبانیت سرخ شده بود
-چی میگی تو لازم نکرده نگران ما باشی فعلا استراحت کن تا یکم حالت بهتر شه
@nazkhatoonstory
#۴۷
دکتر همراه آریا وارد اتاق شدو معاینش کرد و گفت مرخصه ولی یه هفته استراحت
مطلق براش نوشت
نیاز به کمک پرستار لباساشو پوشید …کل تن و بدنش درد میکردو به زور سرپا
وایستاده بود …از اتاق اومدن بیرون …امیر اومد کنارشو زیر بازوشو گرفت و کمکش کرد راه
بره آریا طرف دیگش دستاشو گذاشته بود تو جیبشو سرشو انداخته بود پایین هیچ کدوم
حرفی نمیزدن
امیر رفت سمت ماشین خودشو درو باز کرد صندلیو خوابوند…کمک کرد نیاز بشینه
تو ماشین در سمت نیازو بست و بدون توجه به آریا سوار ماشین شدو گازشو گرفت
نیاز خسته تر از اونی بود که بتونه چشاشو باز نگه داره چشاشو بست و خوابش برد
-مادر جون …خوشگلم نیاز جان… بیدار شو مادر…بیدارشو بریم بالا بگیر راحت
بخواب اینجا اذیت میشی
خوابش سنگین بود ولی دردی که داشت نمیذاشت راحت بخوابه وبا شنیدن این
صدا چشماشو باز کرد…. حمیرا با لبخند مادرانه ای روبه روش بود با تعجب به اطراف نگاه
کرد جلوی خونشون بودن حمیرا که نگاه سر گردونشو دید خودش زبون باز کرد
-پیاده شو مادر امیر گفت شاید تو خونه اون معذب باشی آوردت اینجا منم آورد
پیشت باشم
نیاز به زحمت گفت گفت- نیازی نبو..
سرفه نذاشت حرفشو ادامه بده
-حمیرا جون درو باز کردم کمکش کن پیاده شه
نیاز نگاش کرد …امیر لبخند مهربونشو پاشید رو صورتش
-به به سلام خانوم مریض ….خواب عالی متعالی
نیاز لبخند بی رمقی زد امیر گفت
-بپر پایین که هوا سرده باد میخوره بهت وضعت بدتر میشه
با حمیرا زیر بازوشو گرفتن و پیادش کردن و بردن تو خونه حمیرا گفت
-اتاقت کجاست مادر؟
نیاز باسر به اتاقش اشاره کرد ….وقتی در اتاقشو باز کردن ازخجالت لپاش که سرخ
بود حسابی سرختر شد همه چی وسط اتاق پرت شده بود از لباس تا خرت و پرتایی که
میخواست از دید آریا مخفیشون کنه ….حمیرا و امیر بیحرف کمکش کردن بره سمت تخت
که صدای آخ بلند امیر باعث شد از حرکت بایستن
حمیرا هول گفت-وای چی شد مادر
خم شدو شونه ای که رو زمین بودو برداشت صبح که موهاشو با اون وضعیت شونه
کرده بود همشونم مونده بودن رو شونه چون وقت نکرده بود بندازتشون تو سطل
آشغال……. نیاز حاضر بود الان زمین دهن باز کنه و این بره توش مخصوصا بااون خنده
گوشه لب امیر که به نظر نیاز مسخره ترین خنده عالم بود
تو دلش گفت-خاک تو سرت نیاز الان چی راجبت فک میکنه
اونم امیری که دیده بود اتاقش چصد تمیزو مرتب بود امیر خندشو به زور قورت داد و
بازوی نیازو گرفت و کمکش کرد تو تخت دراز بکشه هنوز چشاش میخندید رو به حمیرا
گفت
-حمیرا جون چی لازم دارین برم بخرم
حمیرا پتو رو کشید روی نیازوروبه امیر گفت
-بیا بریم بیرون مادر بگم بزار این دختر استراحت بکنه
نیاز از خجالت بی حرف چشاشو بسته بود حتی روش نشد تشکر کنه
تا حمیرادرو بست پقی زد زیر خنده اصلا به تیپ و ظاهر نیاز نمی خورد انقد بد
سلیقه وشلخته باشه….. حمیراچشم غره ای بهش رفت و گفت
-زهر مار ببند نیشتو بچه خوب مریض احواله تو باید به روش میاوردی؟؟
مظلوم گفت-وا من کی به روش آوردم حمیرا جون چرا بهتون میزنی
-حالا هرچی نبینم اذیتش کنی طفلی جون تو تنش نمونده….. بیا بریم ببینم چیا
داره چیا نداره بگم بری بخری
هردو راه افتادن سمت آشپز خونه و چند دیقه بعدشم امیر رفت دنبال خریداش
چشاشو بسته بود با اینکه خوابش میومد اما درد و کوفتگی بدنش نمیذاشت ر احت
بخوابه …به امروز فکر کرد امیر و آریا رفتار تندی باهم داشتن اصلا دلش نمی خواست
میونه این دوتا داداش به خاطر اون شکر آب بشه باید تو اولین فرصت با امیر حرف میزد
اونو راحتر از از اون پسر کله شق و لج باز میشد مجاب کرد
@nazkhatoonstory
#۴۸
فصل پنجم
جلوی آینه مقعنشو صاف میکرد که نازنین با تلفن وارد شد
-نیاز زن دایی
با قیافه ای آویزون تلفنو گرفت
-الو مامان
هنوز صداش یکم خش داشت ولی صداشو بچه گونه تر کرده بود تا ایکنه زشت به
نظر برسونتش…… یاد حرف امیر افتاد“کاش صدات همیشه اینجوری بمونه چیه اون صدای
جیغ جیغو“
-سلام نیاز خوبی سرماخوردگیت خوب شده؟
پوزخندی نشست گوشه لبش تو کل یه هفته گذشته تا دوروز پیش که نازنین
برگشت و حمیرا و امیر مواظبش بودن مادرش فقط دوبار تماس گرفته بودو هر بارم
مکالمشون سر جمع به ده دیقم نرسیده بود…. صرفا جهت اینکه خودشو راضی کنه حال
دخترشو پرسیده باهاش تماس میگرفت
-بله مامان بهترم
-خوبه بیشتر مواظب خودت باش….. زنگ زدم فقط حالتو بپرسم نازی گفت دار ی
میری دانشگاه برو وقتتو نمیگرم
پوزخندش عمیق تر شد حالا انگار اگه میخواست نره دانشگاه میشست و باهاش دل
و قلوه ردو بدل میکرد
-باشه مامان سلام برسون خدافظ
گوشی و قطع کردو داد دست نازنین
نازنین شاکی گفت-نیاز لج نکن هنوز که کامل خوب نشدی …بمون فردا برو بابا کیو
دیدی روز اول ترم جدید بر سرکلاس آخه
رژ لب مایعشو کشید رو لباش و موهاشو درست کرد
-بیخیال نازنین من این ترم کلی واحد اضافه برداشتم تا زودتر تموم کنم بر م پی کارم
حالا بخوام یه خط در میونم دانشگاه و بپیچونم که فایده ای نداره
نازنین با حرص از اتاق زد بیرون صدای دادش میومد
-به درک اسفل السافلین پس فردا عین میت افتادی رو اون تخت یه چیکه آبم
نمیدم بریزی تو گلوتا گفته باشم
نیاز کاپشن صورتی بلندشو که تا بالای زانوش بود و تنش کردو زیپشو کشید……. با
اینکه رنگ جیغ کاپشن به نظر خیلی بچه گونه بود ولی عجیب به نیاز میومد کفشای آل
استار صورتیشم پوشید …….امروز رفته بود تو فاز صورتی و از اون روزا بود که حسابی
حالش خوب بود
بعد یه هفته استراحت و بخور بخواب و مراقبتای شبانه روزی بالاخره میتونست از
خونه بیاد بیرون …….دیروز امیر کلی اصرار کرده بود که امروز بیاد دنبالش ولی با بهونه
های جور واجورپیچونده بودش فقط میخواست امروز بعد دانشگاه بره دور دورو تو
خیابونای شیراز و زل بزنه به ویترینا
آخرین کلاسش ساعت شیش بعد از ظهر تموم میشد….. این ترم کلی واحد
برداشته بودو میدونست سرش حسابی شلوغه
تا سر خیابون رفت…. زل زده بود به کفشاش اولین بار بود میپوشیدشون …..اینارو
سه هفته پیش خریده بود هیچوقت کفش اسپورت نمی پوشید اما با دیدن اینا کلی ذوق
کرده بودو خریده بودش….
صدای بوق یه ماشین رفت رو عصابش …نمیخواست برگرده که بعدا درگیریم پیش
نیاد حوصله نداشت وسط خیابون مزاحم دک کنه ….صدای بوق ماشین قطع نمیشد و پا به
پاش میومد دیگه یواش یواش داشت کفرش در می اومد
-پلنگ صورتی سوار شو من میرسونمت
با شنیدن صدا خشکش زد… این تن صدارو خوب میشناخت… برگشت عقب آریا
عینک آفتابشو گذاشت رو موهاشو با لبخند نگاش کرد نیازاخم کرده بود جدا این پسر با چه
رویی الان اومده بود اینجا تو کل این هفته فقط سه باز زنگ زده بود هر سه بارش برای
صحبت کردن با حمیرا بود نیاز با امیر صحبت کرده بودو امیرم کوتاه اومده بود ولی دلیل
نمیشد نیازم کوتاه بیاد
سرشو چرخوندو به مسیرش ادامه داد آریا آروم باماشین کنارش میومد
-بیا سوار شو پلنگ صورتی هوا سرده باز باد میخوره بهت پهن میشی رو تختتا
نیاز حرفی نزد رفت کنار خیابونو دستشو برای تاکسی که داشت میومد برد بالا…..
آریا پیاده شدو ایستاد کنارش تاکسی از کنارش رد شد آریا دستاشو گذاشته بود تو جیب
شلوار جینشو عین چنار کنارش ایستاده بود نیاز نگاش به خیابون بود
آریا با لودگی گفت
-اوخی تا باشه از این سرما خوردگیا شکر خدا قدرت تکلمتو از دست دادی آره؟؟
نیاز دستشو برای تاکسی دیگه ای تکون داد تاکسی ازش رد شد ولی یکم جلوتر
ایستادو دنده عقب گرفت……. نیاز خواست سوار شه که چشمش به راننده افتاد پسر جونی
که ریخت و قیافه درست و حسابی نداشت و با نگاه هیزی سرتا پاشو برسی میکرد آریا
جدی گفت
-برومسیرش به تو نمیخوره
@nazkhatoonstory
#۴۹
پسره با پرویی گفت
-تورو سن نه ژیگول مسافره هرجا بگه میریمش مسیرمونم نخوره یه کاری میکنیم
بخوره
آریا با خشم نگاش کرد نیاز میدونست دو دیقه دیگه پسره با آریا کل کل کنه اینجا
یقه کشی و نفس کش طلبی راه می افته جدی رو به پسره گفت
-ممنون آقا سوار نمیشم بفرمایید
پسره دست بردار نبود
-چرا خانومی سوار شو من میرسونمت تا هر جا که بخوای در خدمتم
آریا دیگه داشت آمپرمیسوزند –میری یایه جور دیگه بفرستمت که بری
پسره که حسابی تنش میخارید خواست از ماشین پیاده شه و بیاد دعوا
-بفرست بینم چجوری میخوای بفرستی
تا درو باز کرد خواست پاشو بزاره بیرون صدای دادش بلندش شد آریا در ماشین و
محکم کوبید و پای پسره مونده بود لای در نیاز با ترس دست آریا رو کشید
-چیکار میکنی ولش کن
پسره از درد به خودش میپیچیدو فوشای رکیک میداد….آریا خواست یبار دیگه درو
بکوبه که نیاز دستشو گرفت و کشید سمت ماشین خودش
آریا رو به زور برد سمت ماشین و سوارش کرد خودشم نشست تو ماشین پسره لنگ
لنگان با قفل فرمون از ماشین پیاده شد….نیاز رنگش پریدماشین از جا کنده شدو با
سرعت رفت طرفه پسره نیاز جیغ بلندی کشید
-داری چه غلطی میکنی
معلوم بود حسابی عصبانی شده پسره تا دید آریا داره میاد سمتش از ترس خودشو پرت
کرد اونور ولی لحظه آخر آریا فرمون و پیچوندو مسیرشو تغیر داد…..نیاز دید الان وقت کل
انداختن با این روانی نیست برا همین چیزی نگفت و فقط کمر بندشو بست پاشو
گذاشته بود رو پدال و فقط فشار میداداز دست پسره حرصش گرفته بود…. پسره رو فوت
میکردی هفت هشتا معلق تو هوا میزد اونوقت میخواست بیاد باهاش دعوام بکنه
چشش افتاد به نیاز که بی حرف تکیه داده بود به صندلیو بیرون و نگا میکرد… از
دست این دخترم حسابی شکار بود که الکی ناز میکرد وادا در میاوردبااین تیپشم که شبیه
پلنگ صورتی شده بود
از این سکوت مزخرف بدش میومد میخواست امروزکارشو یه سریه کنه سر صحبت
و خودش باز کرد
-توکه حالت هنوز کامل خوب نشده واجب بود امروز حتما بری دانشگاه
نیاز بدون اینکه نگاش کنه گفت
-واجب بود باید میرفتم
آریا با تمسخر گفت-ببخشید اونوقت چه کار واجبی داشتن خانوم تو دانشگاه؟
-برا کارم لازم بود
ابروهای آریا از تعجب رفت بالا
-کار؟؟چه کاری
نیاز برگشت سمتشو نگاش کرد
-اوهوم….دارم آمار فضولارو میگیرم شکر خدا تو رفتی تو صدر جدول
آریا چپ چپ نگاش کرد
-نیاز یه کاری نکن منم پرتت کنم تو قعر جدوال
همزمان با سر اشاره به جدول کنار خیابون کرد ….پوزخندی زدو با دهن کجی گفت
-نه بابا خودت یا زنت ؟؟
آریا پوزخندی زد-هه سرماخوردگی عفونتش زده سیم کشی مخ نداشتو سوزونده من
زنم کجا بود صورتی
نیازم مثله خودش پوزخند زد –خوشتیپ نگرفتی نکته رو یعنی اینکه جناب عالی از
زن کمتری واسه همیچین کاری جنمشــــو نداری
آریا جوری نگاش کرد که نیاز از ترسش صاف نشست و حرفشو خورد نزدیکیای
دانشگاه بودن که نیاز گفت
-مرسی همینجا نگهدار من پیاده میشم
آریا انگار نه انگار که نیاز حنجره پاره کردو حرف زد …..صاف رفت تو دانشگاه و
ماشین و پارک کرد نیاز فقط اون لحظه تنها آرزوش این بود که میتونست یه جوری خر خره
این پسرو بجوئه
از ماشین اومد پایین در و جوری کوبید بهم که بچه هایی که تک و توک اونورا بودن
توجهشون جلب شد سمت اونا آریا خیلی خونسرد گفت
-برا اینکه بقیه رو متوجه خودمو خودت کنی و پز بدی راه های بهتریم هست لازم
نیست از در ماشین من مایه بزاری
نیاز حس میکرد دیگه داره منفجر میشه و میخواد داد بزنه با عصبانیت انگشت
اشارشو گرفت طرفشو گفت
-آریا نواب به خدا فقط یه روز ….فقط یه روز از عمرم مونده باشه خرخرتو با همین
دندونام میجوئم حالا ببین
با حرص و قدمایی تندو محکم راه افتاد سمت دانشکدشون آریا خندش گرفته بود
بااون صدای تو دماغیو اون کاپشن بچگونه داشت آریا رو تهدید میکرد.. تو دلش گفت
”آخه پلنگ صورتی دماغتو بگیرم جونت در رفته تو رو چه به تهدید“
همونجوری که خنده رو لبش بود ریموت و زدو راه افتاد بره که چشمش خورد به
پارسا… لبخندش به یه پوزخند تبدیل شد پارسا داشت آتیش میگرفت
@nazkhatoonstory
#۵۰
حاضر بود اون لحظه نیازو با هرکسی ببینه الا آریا… از بچگیش از این پسر بدش
میومد همیشه توی جمع هایی که حضور داشتن همه شخصیتشوخورد میکرد و پارسا
عجیب جلوی این پسر همیشه کم میاورد ….آریا خواسته یا ناخواسته به همه ثابت میکرد از
پارسا سرتره وهمین حس حقارت باعث میشد از این پسر بدش بیاد
و بازم آریا داشت خوردش میکرد…. اینبار توسط نیاز دختری که خیلی راحت بهش
دلبسته بود… دختری که جلسه اول دیده بودش و از همون روزم شده بود همه فکر و ذکر
پسر ساکت و سر به زیر حاج آقا صادقی معتمد بازار طلا فروشای شیراز
تا قبل نیاز هیچوقت رو هیچ دختری جدی فکر نکرده بودولی از وقتی این دخترو
دیده بود تصمیمش و برای آیندش گرفته بود آینده ای که میخواست با نیاز بسازه
چشمش دنبال آریا بود که باقدمایی بلند مسیر رفته نیازو دنبال میکرد….. اینبار
نمیخواست کوتاه بیاد دیگه اون پسر بی دست و پای پونزده ساله نبود که آریا حرف بزنه
…نیش بزنه… و بقیه بخندن و این فقط نگاه کنه… حالا بیست و سه سالش بود و برای
اولین بار میخواست بجنگه حتی اگه به خاطر نیازم نه به خاطر غرورشو شخصیت خر د
شدش به دست این پسر خودخواه میخواست بجنگه
رفت سمت کلاس ساعت اول زبان خارجی داشتن…. وارد کلاس شد امید وار بود
بتونه نیازو ببینه ولی خبری از نیاز نبود رفت و روی صندلی ردیف ما قبل آخر نشست
حوصله این کلاس و نداشت میخواست سریع ترتموم شه باید با نیاز صحبت میکرد
داشت جزوه هاشو میذاشت رو میز که نیاز وارد کلاس شد… چشاش برق زد ولی همینکه
آریا پشت سرش اومد تو کلاس دهنش از بهت باز موند نه تنها اون بلکه اکثر اوناییکه تو
کلاس بودن قیافشون شبیه علامت سوال شده بود….. آریا از کل سالای دانشجویش
سرجمع یه هفتم دانشگاه نیومده بودو حالا اومده بودو همه رو انگشت به دهن کذاشته بود
نیاز رفتو رو صندلی ردیف آخر که فقط یه جای خالی اونم کنار پنجره داشت نشست
…میخواست جایی بشینه که آریا نتونه موی دماغش شه و بچسبه بهش
راحت لم داد رو صندلی ..لبخندی نشست گوشه لبش تا اومد از خوشیش لذت ببره
دهنش باز موند آریا در کمال پرویی اومد و کیف دخترونه ای که کنار نیاز بودو برداشت و
گذاشت رو صندلی خالی ردیف جلو خودش نشست کنار نیازو زل زد به جلو
دختری که کیف ماله اون بود کنار سه تا دختر دیگه ردیف اول ایستاده بود.. با دیدن
این حرکت آریا اومد سمتشون زل زد تو صورت آریا
-فک کنم اینا جای من بود
آریا با خونسردی ذاتی خودش زل زد توچشای دخترو گفت
-ولی الان جای منه
دختره اخم کرد-لطفا بلند شید آقا
آریا پوزخندی زد –بلند نشم تو میخوای منو بلند کنی
همه سرا چرخیده بود طرفشون عجیب اینجا بود که همه نگاشون بین نیازو آریا
میچرخیدو این نیازو و معذب میکرد برای همین آروم گوشه سویشرت آریا رو کشید که
توجهش بهش جلب شه
آریا نگاهش کرد نیاز سرشو انداخت پایین و با صدای آروم گفت
-چرا عین لاتای چاله میدونی فقط دنبال دعوایی آدم باش همه دارن نگامون میکنن
آریا چرخید سمت بقیه همه اونایکه تو کلاس بودن زل زده بودن به اونا ریلکس
گفت
-نمیدونستم انقد دیدنی هستم وگرنه هرروز میومدم دانشگاه بیشتر فیض ببرین
همه برگشتن کسی جرئت نداشت با این پسر همیشه اخمو دهن به دهن بزاره….
آریا منتظر زل زد به دختره تا یکی بگه و دوتا بشنوه نیاز از بین دندوناش غرید
-آریا بسه تورو خدا
دختر پوفی کردو عصبی رفت نشست رو صندلی که آریا کیفشو گذاشته بود روش
… استاد وارد کلاس شدو بعد یه سری کارای روتین و حرفای تکراری شروع کرد به
تدریس… آریا بی حوصله زل زده بود به استاد که داشت دری وری سر هم میکرد هدفش
از نشستن سر این کلاس فقط این بود که پارسا اونو کنار نیاز ببینه وگرنه هیچ ر غبتی برا
نشستن سر همچین کلاسی نداشت
سعی میکرد حواسشو بده به استاد تا حضور آریا رو نادیده بگیره… یاد تلفن مادرش
افتاد حالش از این همه تظاهر بهم میخورداز وقتی یادش میومد هیچ محبتی از سمت پدرو
مادرش ندیده بود همیشه خدا تحت فشارش گذاشته بودن ….خانوادش پابند تعصباتی
بودن که به نظر اون مسخره و به نظر اونا اصول دین بود ولی برخالف شیوه تربتی اونا نیاز
همیشه آزاد بود و همین آزادی و گستاخیش وبی پروای هاش جلوی پدرش بود که باعث
شد هر روزبیشتر از دیروز از خانوادش دور بشه……….. همیشه عاشق طراحی بود دوست
داشت طراح لباس شه ولی به اصرار خانوادش مجبور شد بیاد سراغ تجربی و پرستاری
بخونه
غرق افکار درهم برهمش بود که با تنه آریا از فکر در اومد …. نگاهش کرد آریا
دست به سینه زل زده بود به جلو.. سرشو برگردوند سمت استاد که صداش در اومد
-هی صورتی نیاز نفس عمیقی کشیدو جواب نداد
-صورتی باتواما
نیاز چپ چپ نگاش کرد دوست نداشت استاد بهش تذکر بده برا همین آروم گفت
-بنال آریا یه بیتربیت زیر لب گفت نیاز پوفی کرد و تو دلش گفت ببین کی دم از ادب میزنه تورو خدا
@nazkhatoonstory
#۵۱
آخرین کلاست کیه?
چـــــــــــــی؟؟
صدای بلندش باعث شد همه برگردن سمتشون ………..نیاز با بد بختی سرشو
انداخت پایین و خودشو لعنت کرد که جواب این پسرو داد استاد بااخم نگاشون کرد انتظار
عذر خواهی داشت ولی آریا غد تر ازاین حرفا بود که برا همچین مسئله کوچیکی جلوی این
همه آدم بگه ببخشید…… استاد زل زده بود به اونو اونم به استاد از روام نمیرفت انگار
استاد باید ازش معذرت خواهی کنه که با اخم بی موقعش پرید وسط بحثش
استاد نجفی که دید این پسر قصد عذر خواهی نداره نخواست خودشو ضایع کنه از
قیافه اریا معلوم بود که منتظره یه چیزی بهش بگه تا سریعا جواب بده و خیتش کنه……
تو همه سالهای تدریسش فهمیده بود زیاد نباید به این مدل دانشجوها گیر داد چون پدرتو
در میارن برگشت و به تدریس ادامه داد ده دیقه نگذشته بود که باز صداش در اومد
-هی صورتی
نیاز جوری باعصبانیت نگاش کرد که آریا با اون همه اهن و تلپش یکم خودشو جمع
و جور کرد از بین دندوناش گفت
-میشه خواهش کنم تا آخر این ساعت خفه شی
باز برگشت به جلد همیشه خونسرد خودش بیخیال گفت
-آره میشه ولی من مجور نیستم هر خواهشی ازم میشه رو بر آورده کنم
نیاز با حرص گفت –میدونی بزرگترین حماقت زندگیم چی بوده؟؟
آریا منتظر نگاهش کرد و گفت-چی
-اینکه سر جلسه امتحان فردین بازیم گل کردو به توی سادیسمی تقلب رسوندم
آریا نیششو که داشت باز میشدو جمع کرد….. خدایی اینو راست میگفت میتونست
جزء بزرگترین حماقتش باشه یکم ساکت موندولی طاقت نیاوردو گفت
-جدی نمیخوای که تا ساعت شیش اینجا بمونی ؟
نیاز نگاش به سمت تخته بودو داشت نت بر میداشت
اتفاقا میخوام تا ساعت شیش اینجا بمونم
آریا کلافه و شاکی گفت-برو بابا مگه بیکاری
تا نیاز خواست جواب بده صدای جدی استاد حرفش و شروع نشده تموم کرد
-شما دوتا سریعا برین بیرون
نیاز مظلومانه خواست معذرت بخواد که استاد گفت-سریع خانوم بحث نکن
آریا بی حرف عین شاخ شمشاد صاف ایستادو منتظر به نیاز نگاه کرد… نیاز جدا
داشت مصمم میشد این پسرو یه جوری بکشه سنگینی نگاه پارسا آزارش میداد برا همین
سریع وسایلشو جمع کردو زودتر از آریا راه افتاد ولی چون نمیخواست این درس و بی افته
قبل خروج گفت
-شرمنده استاد دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام اگه جلسه امروزو بهم ریختیم
اینو گفت و از کلاس زد بیرون…… آریا پشت سرش اومدو درو بست نیاز از
عصبانیت چشاش سرخ شده بود تو کل دوران تحصیلش این اولین بار بود که کسی اونو از
کالس پرت میکرد بیرون برگشت سمت آریا و گفت
-آریا تو واقعــــــــــــــا مایه بد شانسی و بدختی منی
با این حرف آریا تک خنده ای کردو مسخره گفت
-تو کجای کاری دختر این عوض قدر دانیته خره من خود بخت و اقبالتم
نیاز دیگه بیخیال ادب و رفتار خانومانه و متین شدو کولشو محکم کوبید تو سر
آریا…. حرکتش انقد ناگهانی و غیر قابل پیش بینی بود که ه آریا حتی فرصت نداد یه
میلیمترم جم بخوره و صاف نشست تو فرق سرش و صدای آخشو در آورد ….بی توجه بهش
راه افتاد به سمت بیرون آریا همینجوریکه سرشو ماساژ میداد دوید دنبالش
-صب کن دختره غربتی حقت بود جای نیاز اسمتو بزارن گراز از بس وحشی هستی
نیاز برنگشت سمتش چون مطمئن نبود اینبار آریا رو زنده بزاره
دوید اومد کنارش-بابا بیخیال بیرون کرد که کرد حالا انگار چی داشت میگفت فدای
سر شپش زدت
خوش به حرف خودش خندید امروز بعد دیدن پارسا عجیب رو مود شیرین زبونی و
نمک پروندن بود
نیاز رفت سمت کتابخونه و آریام دنبالش
-میگم نیاز بیا امروز بیخیال دانشگاه شو بریم یکم بگردیم
نیاز حرصی خندید-بگردیــــــم؟؟!!!
-آره خوب خوشم میگذره
سعی میکرد صداش بالا نره با کیفش زد تو سینه آریا-من باتو بهشتم نمیام بعد بیام
گردش
آریا سرشو برد دم گوشش –جهنم که میای عیب نداره بامنکه باشی جهنمم برات
بهشته
چند نفراونجا بودنو نشد با کیفش اونقد بزنه تو سرش که مخش پخش زمین شه
وارد کتابخونه شد و آریام دنبالش برگشت و باحالت التماس گفت
-بابا چرا دست از سرم بر نمیداری چی میخوای چراتو امروز شدی مثله کنه چسبیدی
بهم داری خونمو میکنی تو شیشه …بابا من … خوردم بهت تقلب رسوندم اصلا فر اموش
کن منو میشناسی برو بزار زندگیمو بکنم
آریا دستشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش و گفت
-هیــــــس اینجا کتابخونس یه مکانه عمومیه خیر سرت دانشجوی مملکتی اونوقت
نمیدونی اینجا باید سکوت و رعایت کرد میخوای بگی صدات قشنگه صدا قشنگــــــــ
نیاز دیگه واقعا داشت کم میاورد…. انقد ظرفیتش تکمیل شده بود که میخواست
فوش خواهر مادر بده بهش ولی دید مادرش فوت شده و بد بختی خواهرم نداشت….
@nazkhatoonstory
#۵۲
این سیب زمینیم مطمئنن رو عمشم غیرتی نداشت که بخواد از فوش دادنای این دلخور شه
بعیدنبود خودشم دل به دلش بده و بخنده
غیرتا اریا گفت بیخیال شو بیا بریم بیرون کار دارم باهات مریض که ً-
نیستم بی افتم دنبال توئه بچه فنچ
نیاز با این حرف اومد جلو سینه به سینه آریا ایستاد تا انگشت اشارشو آورد بالا که یه
خطو نشون حسابی براش بکشه آریا پقی زد زیر خنده ….حتی اخمای مسئول کتابخونم
روش تاثیری نداشت آریا باخنده گفت
-آخه دختر خوب یکی اینطوری سینه سپر میکنه که یه قدو بالایی داشته باشه تو که
سرو تهتو باهم جمع ببندن و گرد کنن سه وجب و نیمم نمیشی
نیاز دیگه داشت فشارش می افتاد شدیدا احتیاج داشت یکیو بزنه الان….. نگاهی به
ساعتش کرد دوازده بود نیم ساعت تا کالس بعدیش وقت داشت
بیخیال کتابخونه شد راه افتادبره سمت کافی نت جلوی دانشگاه ……دختری که اونجا
کار میکرد از دوستای مشترک اونو نازنین بودکه از وقتی اومده بودن شیراز باهاش دوست
شده بودن…. شاید میرفت پیش اون آریا بیخیالش میشد……. تا از دانشگاه اومد بیرون
خواست بره سمت خیابون که ازش رد شه یه یه پسر از عمد یه تنه محکم زد به اونو و با
دوستاش ریز خندیدن از شانس پسره با این حرکت خون جلوی چشم نیازو گرفت با کولش
محکم زد تو سر پسره پشت سرهم میزد دوستای پسرو خودش شوکه شده بودن هی سعی
میکرد از زیر ضربه ها در بره ولی نیاز پیراهنشو گرفته بودو پشت سرهم میزد
-خجالت نمیکشی تو…. ها آدم باش از الان اینی فردات میشه یه انگل تو جامعه
-آدم نشدی من آدمت میکنم
گوش پسرو گرفت و محکم کشید صدای آخ پسره بلند شد
-آی آی خانوم ول کن کندی گوشمو غلط …کردم
تا دوست پسره اومد کمکش نه با کوله کویبد رو سر پسرو اونم پرید عقب….. از
بین دندونای قفل شدش غرید
بگو غلط کردم دیگه آدم میشم بالا بگو
انقد محکم گوش پسرو میچوند که صدای داد پسره در اومده بودو دوسه نفرم
داشتن نگاشون میکردن
-آخ آخ غلط کردم آدم میشم ببخشید
نیاز یه پس گردنی محکم به پسره زد که پسره پرت شد جلو به زور تعادشو حفظ
کرد برگشت سمت نیاز و گفت-گمشو وحشی میگیرم …
حرفش تموم نشده نیاز خیز برداشت طرف پسره سریع کولشو برداشت و سه تایی
شروع کردن به دویدن …..کولشو انداخت رو دوشش و نفس عمیقی کشید حس میکرد
سبک تر شده
-ایول بابا عجب دست بزنی داری دختر برواز اون کماندوهاشو
نیاز نگاش کرد قصد نداشت بیخیال شه رفت جلوش و با آرامش گفت
-آریا جان
آریا خندشو خورد-جان آریا؟؟
-تو الان خونت حالله یه کاری نکن عین گوسفند قوربونی اینجا بزنم زمین گردنتو ببرم
آریا اخم غلیظی کردو خیلی جدی گفت
– روحیه خشنی داری دختر شوهر گیرت نمیاد
نیاز فقط نگاش کرد واقعا دیگه تحلیل رفته بود انرژیش
از وقتی کلاس تعطیل شده بود چشمش دنبال نیاز بود امیدوار بود آریا کنارش
نباشه و از شانس توپش نیازو کنار بوفه درحالیه تنها رو نیمکت نشسته بود پیدا کرد
سریع رفت سمتش –سلام
نیاز سرشو آورد بالا بادیدن پارسا تو دلش نالید –وای خدا نـــــــــه
پارسا به جای خالی نیمکت اشاره کرد
میتونم بشینم ؟؟
نیاز بی حرف یکم خودشو کشید اینور تر… پارسا نشست کنارش نمیدونست از کجا
شروع کنه نفس عمیقی کشیدو گفت
-میشه یکم وقتتو بدی بهم اون روز که نشد حرف بزنیم امروز الاقل حرفامونو بزنیم
نیاز با بی میلی گفت
-بفرمایید
پارسا همه جنم و جربزه ای که از خودش سراغ داشت و جمع کرد
-نیاز خانوم راست میرم سر اصل مطلب راستش …راستش من همیشه پسر اروم و
بی سرو صدایی بودم همیشه سرم تو کار خودم بود و جز درس به چیزی فک نمیکردم…….
نمیگم پسر چشم و گوش بسته ایم ولی زیاد اهل رابطه با دخترا نبودم برا همین شاید نتونم
منظورم و درست بهتون برسونم
نیاز گیج و بی حوصله منتظر ادامه حرفاش شد
-وقتی چند ماهه پیش شمارو دیدم نمیگم با همون نگاه اول دل و دینمو باختم ولی
یه جورایی جذبتون شدم همینم باعث شد که بعداتوجهم بهتون زیاد بشه و همین توجهای
گاه و بی گاه بود که منو به اینجا کشوند…….
سرشو چرخوند تا نگاشو از نگاه نیاز بدزده
– وقتی به خودم اومدم دیدم عوض شدم ویه دغدغه جدید تو زندگیم به وجود اومده
نمیخواستم کورکورانه تصمیم بگیرم و از طرفیم فک میکردم برای هردومون زوده این
پیشنهادو بدم اما چون بین پسرا زمزمه هایی راجب شما میشه بهتر دیدم تا اتفاقی نیافتاده
زودتر پیشنهادمو بهتون بدم راستش….
مکث کردو دستشو کشید پشت گردنش میدونست اگه مادرش بفهه قیامت به پا
میکنه ولی نمیتونست منتظر بشینه تا آریا نواب یبار دیگه شکستش بده چشماشو بست و
اعتماد بنفس از دست رفتشو دوباره جمع کرد
@nazkhatoonstory
#۵۳
راستش میخواستم بهتون بگم میشه روی پیشنهاد ــــــــ نیاز خانوم لطفا به
ازدواج بامن فک کنید
چشای نیاز از زور تعجب بیشتر از این باز نمیشد ….از حرفاش تونسته بود حدس
بزنه ازش خوشش میومد ولی فک کرده بود فقط یه پیشنهاد دوستی ساده میده نه اینکه
صاف بره سر گزینه ازدواج با بهت زل زده بود تو صورتش
-فک کنم اینجا جای منه
پارسا و نیاز همزمان به آریا نگاه کردن که خیلی جدی زل زده بود به پارسا و منتظر
بود بلند شه پارسا خونسرد زل زد به چهره آریا و گفت
-ولی فعلا من اینجا نشستم
آریا گوشه لبش رفت بالا و باپوزخند گفت
-خوب بلند میشی
پارسا خواست حرف آریا رو به خودش برگردونه برا همین اونم پوزخندی زو گفت
-اگه بلند نشم؟؟
نیاز نگران زل زد به آریا تو حالت عادی آریا سرش درد میکرد برا دعوا چه برسه به
اینکه حاا۵ل یکی داوطالبانه بهش اولتیماتوم جنگ بده با لبخندمسخره ای روی لباش
آسیناشو داد بالا
-باشه مشکلی نیست خودم بلندت میکنم
تا خواست یورش ببره سمت پارسا نیاز سریع پرید جلوشو دستاشو باز کرد آریا
سعی کرد کنارش بزنه ولی نیاز دستاشو تو هوا گرفت
-آریا بیخیال تو رو خدا شر به پا نکن من اینجا آبرو دارم
پارسام بلند شدو ایستاد
-نه برو کنار ببینم این چی میگه
نیاز گفت –آقا پارسا برو جون مادرت شر درست نکن
ولی بدجوری پارسارو جو گرفته بود آستینای پیراهن مردونشو داد بالا و گفت
-شر چیه میخوایم باهم حرف بزنیم شما برو کلاست دیر میشه
آریا پوزخندی زد خواست دستشو محکم بکشه عقب که نیاز تعادلشو از دست
داد…. سریع دستشو گرفت نذاشت بخوره زمین
نیاز باالتماس گفت
-بیخیال آریا این پارسا کلش بو قرمه سبزی میده تو بیخیالش شو
آریا با تمسخر گفت
-هه پـــــارسا… تومنو از این جوجه ماشینی میترسونی
پارسا با اخم گفت
-هوی کیشمیشم دم داره آقا پارسا
آریا قیافشو جمع کردو گفت-بشین بینم باو اگه به دمه میمونم دم داره بیشترم بهت
میاد آقـــــا پارسا
دخترا و پسرا جمع شده بودن دورشون…. پارسا خیلی دوست داشت خودی برای نیاز
نشون بده برا همین با صدای بلند گفت
-مردی بعد دانشگاه وایسا باهم حرف بزنیم نیاز با ترس دستای آریا رو گرفته بود
میدونست پارسا هارت و پورت میکنه آریا بگیرتش لت و پارش میکنه باعصبانیت گفت
-اه بس کنید دیگه میخواستید آبروی منو تو این دانشگاه ببرید که موفق شدین برین
هرغلطی دلتون میخواد بکینید
ی فکر میکردو چی شد روز خوشش زهر شده بود بهش دیگه تا ساعت شیش که آخرین
کلاسش بود پارسا و آریا رو ندید وسایلشو جمع کردو راه افتاد بره خونه حتی دل و دماغ
گشتن تو خیابونارم دیگه نداشت هوا حسابی ابری بود انگار که میخواست بارون بباره
نگاهی به آسمون کرد یاد آهنگ بهزاد پکس افتاد
”آسمون ابریه میخواد بارون بباره
میاد سر به سر این شهر بی قانون بزاره
بگو بباره بشوره همه خاطره هامونم
آخه از وقتی رفتی من صدای بارونم“
لبخند رو لبش نشست دوست داشت پیاده بره از بارون متنفر بود ولی عاشق هوای
ابری قبل بارون و بوی نم خاک بعد بارون بود….. رو پیاده رو قدم گذاشت و خیره بود به
کفشاش آهنگ بهزاد پکس افتاده بود رو مخش و آروم شروع کرد زیر لب به زمزمه کرنش
آسمون ابریه میخواد بارون بباره
میاد سر به سر این شهر بی قانون بزاره
بگو بباره بشوره همه خاطره هامونم
@nazkhatoonstory
#۵۴
نیـــــاز
با شنیدن اسمش از حال و هوای آهنگ اومد بیرون سرشو چرخوند……. آریا تو
ماشینش براش بوق زد چشماشو بست و تو دلش نالید ”نه خدا برا امروز بستمه“
-بیا بریم نمیخوام اذیتت کنم الان بارون میگیره سرماخوردگیت برمیگرده ها
چشماشو باز کرد آریا درست روبه روش بود… بارون داشت تند تر میشد بی توجه
به نیاز دستشو گرفت تو دسش و کشید سمت ماشین ….دستای ظریف و کوچیکش تو
دستای آریا گم شده بود خندش گرفت همیشه تو تصوراتش عاشق این حس بود که
دستاش تو دستای بزرگ شوهرش وقتی تو خیابون قدم میزنن گم بشه…. آریا درو باز کردو
نشوندش تو ماشین و سریع سوار شد بارون داشت هرلحظه تند تر میشد
بی حرف زل زده بود به بیرون شهر شیراز خوشگلتر از همیشه شده بو…..د چراغای
رنگی مغازه ها از پشت قطراهای بارون که میریختن رو شیشه آرومش میکردن…. لبخند
آرومی رو لبش بود آریا نگاهش کردو یه لحظه جاخورد
پشت چراغ قرمز زل زد به چهره دختر بچه ای که تو اوج جونیش هنوز بچه بود
چهره معصومش تو اون کاپشن صورتی و مقعنه سرمه ای اونو شکل دخترای دبیرستانی
کرده بود… به لبخند شیرینی که گوشه لبش بود ناخداگاه لبخند زد تا حالا دقت نکرده بود…
خنده های نیاز انقد شیرین و بی غل و غش بودن که با خندش همه میخندیدن حتی آریای
یخ
چجوری دلش میومد همچین پیشنهادی به این بچه بده یه لحظه پشیمون شد….
این دختر معصوم تر از اونی بود که بتونه قربانی خودخواهیای اون شه ….رفتار امروز پارسا
از جلوی چشمش رد شدوقتی برا خاطر نیاز و اینکه خودی نشون بده اونطوری جلزو ولز
میکرد…. با یاد آوری اون دستاش دور فرمون مشت شد نه نمیتونست از اونا بگذره
هیچوقت
درحالیکه ماشین و راه میانداخت برگشت سمت نیاز…با صدای ملایمی گفت
-چی اون بیرون برات انقد جذابه که اینطوری محوش شدی
نیاز بی اینکه نگاشو برگردونه گفت
-دوست دارم ویترین مغازه هارو…. چراغای روشن خیابونارو تو شب آرومم میکنن
آریا حرفی نزد و مسیرشو عوض کرد بیست دیقه گذشته بود ولی نیاز متوجه طولانی
تر شدن مسیر نشده بود ماشین ایستاد…… سرشو از شیشه بلند کرد اطراف و نگاه کرد تو
خیابون خودشون نبودن برگشت سمت آریا که کمربندشو باز میکرد
-پیاده شو یه زنگم بزن به نازنین بگو دیر برمیگردی
نیاز گیج گفت-چی؟؟
آریا نگاهش کردو خونسرد گفت –مگه نگفتی دوست داری دیدن ویترین مغازه
هارو خوب آوردمت جایی که هرچقد نگا کنی تموم نشن
نیاز گیج نگاش کرد آریا خنده آروم مردونه ای کردو گفت
-پیاده شو یکم میگردیم شام میخوریم بر میگردیم نیاز پیاده شد هنوز بارون نم نم می اومد اما نه به شدت قبل تا درو بست نگاش به
رو به روش افتاد“مرکز خرید بزرگ خاورمیانه خلیج فارس“
لبخند نشست رو لبش آریا کت اسپورتشو تنش کرد با ریموت درماشینشو بست….
نمیخواست ماشینو ببره تو پارکینک دو ساعت طول میکشید تا از اونجا بیاد بیرون…. یه ده
هزار تومنی به پسر نوجوونی که اونجا ذرت بوداده میفروخت دادو گفت حواسش به ماشین
باشه نیاز با ذوق یه پیام به نازی دادونوشت باآریاست و شب اومد توضیح میده
آریا نگاش کرد-بریم
نیاز خندید –بریم
عین بچه ها ذوق کرده بود از وقتی اومده بودن شیراز بیشتر به مرکز خرید پارسه
رفته بودن ولی نیاز دوست داشت اینجارم ببینه تعریفشو زیاد شنیده بود ولی خوب باید
فکر جیبشم میکرد برا همین این طرفا آفتابی نمیشد….. واردش که شدن از ذوق میخواست
بپره اریا رو ببوسه توش فوق العاده بود چراغایی که از هر طرف روشن بود انواع اقسام
مغازه ها و مردمی که توشون تو رفت و آمد بودن
صدای موسیقی مالی۵م چند تا از مغازه هام می اومد
راه افتادن نیاز عین بچه ها ذوق کرده بود اصال یادش رفته بود امروز چقدر از دست
این پسر حرص خورده… آریا کنارش ایستاده بودو زل زده بود به رفتار بچگانه نیاز
می ایستاد پشت ویترینو دونه دونه همه چیو نگاه میکرد…. ایستاده بود پشت یه
مغازه عروسک فروشی نیاز هیچوقت عروسکای آنچنانی نخریده بودو اتاقش گوش تا گوش
پر عروسک نبود ولی همیشه عاشق دید زدن عروسکا بود ….با اشتیاق داشت به خرس
کوچولویی که جلوی بقیه گذاشته بودنو روی سینش مثله آرم خرس های مهربون یه قلب
بود نگاه میکرد
صدای شوخش پیچید توی گوشش-میگم نیاز جان احیانا تو از اونا هستی که فقط
نگاه کردن و دوست دارن دیگه؟!….به امید خدا خرید مرید که نمیکنی؟؟؟
نیاز فقط خندید و چیزی نگفت چشمای آریا به روبه روش خیره بودو چشای نیاز به
اطرافش برای آریا جالب بود یبارم حرف از خردیدن چیزی نزد حتی چند بار که با ذوق گفته
بود وای اینا چقد محشرن و یا اینارو ببین چه شیک وخوشگلن بازم بر خلاف پیش بینی
آریا نگفت میخواد اونارو بخره
@nazkhatoonstory
#۵۵
وقتی نیاز پیشش بود حس بابا ها رو داشت…. برای خودشم جالب بود دوست
داشت عین یه پدر مواظبش باشه موهای دختر کوچولوشو درست کنه… لباسشو صاف کنه
دوست داشت دستشو بگیره تا گم نشه از این فکرا لبخندی گوشه لبش جا خوش
کرده بود…. نیاز اگه از نظر همه یه دختر نوزده ساله بود از نظر آریا یه دختر بچه شیطون
چهار پنج ساله بود…. با همون رفتارای بچه گونه ….با همون تیپ وقیافه دخترونه
نگاهش به اطراف بود متوجه دوتا پسر شد که نامحسوس با چشم و ابرو به نیاز
اشاره کردن نیاز فارغ از همه جا داشت ویترین مغازه مانتو فروشی رو نگاه میکرد…. پسرا
تا اومدن جلو آریا پشت نیاز ایستادو دستاشو مثله حصار آورد جلو تظاهر کرد قصد داره
مانتوی آبی نفتی توی ویترینو نشونش بده
-بیا بریم اینوامتحان کن
پسرا از کنارشون که رد شدن تا دیدن آریا کنارشه سریع گذشتن ازشون ….دوست
نداشت این حال خوش الان نیازو خراب کنه وگرنه گوش مالی دادن این دوتا جوجه براش
مثله آب خوردن بود با صدای نیاز حواسش از پسرا پرت شد
-نه بابا میخوام چیکار من مانتو زیاد دارم
تااومد بره سراغ مغازه بعدی آریا دستشو گرفت و کشیدش تو نیاز میخواست
مخالفت کنه وسعی کرد دستشو از دستش بیرون بکشه ولی فایده ای نداشت
-اه آریا ول کن دیگه میگم نمیخوام لازم ندارم عجب گیری افتادیما
آریا بی توجه به نیاز رو به فروشنده گفت
-خانوم اون مانتو آبی جلو ویترین )اشاره به نیاز(سایز ایشون دارین ؟l smalهست
دختره با عشوه خندیدو نگاهی به نیاز کرد…… از پشست میزی که نشسته بود بلند
فاطی ببین سایز این خانومو داریم از اون مانتوآبی نفتیه تو ویترین میخوان
دختر نگاه کرد به تقلاهای نیازکرد…. ظاهرشون که اصلا شبیه هم نبودو احتمالا
کمی میداد که خواهر و برادر باشن تو دلش به نیازگفت-خاک تو سرت پسره میخواد برات
خرج کنه ناز میکنی الان باید بتیغیش
ولی نیاز کماکان در جدال بود با دستی که تو دستای آریا گیر افتاده بودو اونم زل
زده بود به کمر بندای ظریف و طلایی که زیر شیشه میز فروش چیده بودن ….. فقط دست
نیاز و محکم گرفته بود انقد تقلا کرد که آخرش از نفس افتاد و ناامید صاف ایستاد دختر
جوون دیگه ای یه مانتو آورد و گرفت سمت نیاز
آریا با چش ابرو بهش اشاره کردو گفت
-بگیرش
نیاز مانتورو گرفت و راه افتاد سمت اتاق پرو…. از پرو کردن متنفر بود همه لباساتو
دربیار بعد دوباره تنت کن مزخرف ترین کار دنیا بود از نظرش مانتو رو پوشیدو تا اومد نگا
کنه به خودش تقه ای به در اتاق پرو خورد
-بله
-عزیزم باز کن
نیاز باز کرد دختر فروشنده بی تفاوت یه نگا به سر تاپاش کردو و با نیش باز یه شال
سفید وسرمه ای گرفت سمتشو گفت
-بیا عزیزم بی افت اینم گفت سرت کن
نیاز بی حرف شال و گرفتوبی توجه به چشمک دختره در و بست …حوصله نداشت
این دخترو از اشتباهش در بیاره شال و سرش کردو به خودش ونگاه کرد واقعا بهش میومد
مانتو فیت تنش بود دلش نمی اومد درش بیاره……. میدونست پول این مانتو الان خیلی
بالاست نیاز هیچ وقت از پدرش پول نمیخواست…. اگه پدرش حسابشو پر میکرد که هیچ
وگرنه اگه از گشنگیم میمرد امکان نداشت زنگ بزنه و از اون پول بخواد…. دستشو دراز کرد
سمت کولش که گذاشته بود گوشه اتاق پرو
سریع کیف پولشو در آورد… خدا خدا میکرد کارتش همراش باشه که با دیدن عابر
بانکش خنده نشست رو لبش …اصلا دوست نداشت آریا براش خرج کنه آریا فقط یه
دوست عادی بود همین و بس سریع مانتو و کاپشن و مقعنشو سر کردو اومد بیرون آر یا
تکیه داده بود به میز فروشو چشمش به در اتاق پرو بود تا نیاز اومد بیرون اونم با لباسای
خودش گفت
-پس مانتو کو نپوشیدی؟؟
-پوشیدم
-خوب میومدی بیرون منم میدیدم
-نیازی نبود که ببینی
نیاز تو دلش گفت میخوام صد سال سیاه نبینی پرو …حتی فکرشم برا نیاز خنده دار
بود فک کن با اون مانتوی تنگ که قشنگ برجستگیای اندامشو تو سبد اخلاص میذاشت
بیاد جلو آریا یی که گونیم بپوشی جلوش سرتا پاتو جوری اسکن میکنه فک کنی لختی
…اون وقت انتظار داشت از اون نظرم بخوادرفت سمت فروشنده و مانتو و شال و گذاشت
جلوش
-خانوم میشه اینارو حساب کنید میبرمشون
آریا بااخم کنارش وایستاد بد جوری خورده بود تو ذوقش خوب دلش میخواست
ببینه….. دختر فروشنده قیمتو گفت نیاز تا اومد کیف پولشو باز کنه آریادستشو گذاشت رو
کیفشو با اخم زل زد بهش اخمش انقد غلیظ و ترسناک بود که دستای نیاز خشک شد…
خیلی از این حرکت بدش اومده بودو بهش برخورده بودجلوی یه مرد دست تو کیف کردن
یعنی خورد کردن شخصیت اون مرد …بی حرف کارت کشیدو مانتو و شال و برداشت و ز د
بیرون
نیاز دوید دنبالش قصدش این نبود که به آریا توهین کنه ولی نمیخواست زیر دین
کسیم باشه همونجوری که پیش بینی کرده بود پول مانتو شال حدود چهارصدو پنجاه تومن
شده بود و درست نمیدید که آریا این پولو حساب کنه
@nazkhatoonstory
#۵۶
دوید کنارش ایستادو گوشه کتشو کشید آریا ناخواسته با این حرکت خندش گرفت
بازم یه رفتاربچگونه دیگه
-آریا ….هوی آریا
از گوشه چشم نگاش کرد نیاز گفت
-اخماتو وا کن زشت تر میشی اخم میکنی
آریا سرد گفت-همین که تو خوشگلی بسه
نیاز با شوخی و شیطنت گفت
اونکه صد البته بگو ماشالا
آریا یخ نگاش کردو باز راه افتاد ….نیاز میتونست حس کنه خیلی بهش برخور ده
باشه ولی خوب دیگه کار از کار گذشته بود
نیازهرچی سعی میکرد سرو صحبت و باهاش باز کنه فایده نداشت که نداشت
آخرش طاقت نیاوردو عین بچه ها پاشو کوبید رو زمین
-اه بسه دیگه آریا خودت گفتی امروز اذیتم نمیکنی
آریا ایستاد آره خودش گفته بود درسته میخواست تنبه بشه ولی نمیخواست روزشو
خراب کنه تلافی امروزو گذاشت برای یه روز دیگه و ملایم تر شدو گفت
-اوکی باشه بیخیال این کار بچه گانت میشم ولی بی تال۵فی نمیذارمش
نیاز با خنده چشمکی زدو گفت
-ببین من الان حالم خیلی خوبه اون دماغ آویزون تو و ابروهای درهم و قیافه
زاخارت بیریختتم نمیتونه الان حال خوبمو خراب کنه
آریا تا اومد یه تیکه بارش کنه جلوتر راه افتادو گفت
-مانتومو بیار
آریا خیلی دوست داست با همون کیسه خرید بزنه تو سرش ولی خوب پرستیژش
بهم میخورد وگرنه ضایع کردن این بچه نیم وجبی براش کار سه سوت بود
بعد نیم ساعت گشتن بالاخره نیاز رضایت داد که برگردن… آریا راه افتاد سمت
رستوران مرکز خرید و نیازم پشست سرش نگاهی به ساعتش کرد ساعت ده شده بود ولی
مردم همچنان بی خیال داشتن میگشتن و خرید میکردن
وارد رستوران شدن و رفتن یه گوشه دنج نشستن آریا خریدارو روی یه صندلی
گذاشت و خودشم نشست رو به روی نیاز …گارسون اومد سفارشا رو بگیره با لبخندی زل
زد به نیاز
-خیلی خوش اومدین چی میل دارین
نیاز نگاهی به منو کردو سریع گفت –برگ میخوام
آریام بدون نگاه به منو گفت جوجه …تااینو گفت متوجه قیافه نیاز شد که جمع شد
حدس زدن اینکه از جوجه کباب متنفره سخت نبود
-از جوجه بدت میاد؟؟
نیازی سری به معنی تائید تکون دادو با چندش گفت-کلا از مرغ بدم میاد بوش
حالمو بهم میزنه
آریا گفت-منم زیاد از مرغ خوشم نمیاد ولی جوجه خوشمزس البته هیچی قرمه
سبزی نمیشه
تا اسم قرمه سبزیو آورد نیاز دید که چشاش برق زد خندش گرفت ….آریا تا اون حد
قرمه سبزی و دوست داشت که چشاش موقع حرف زدن ازش ستاره پرت میکردن نیاز
باخنده گفت
-قول میدم به جبران امروز برات یبار قرمه سبزی بپزم
آریا با اشتیاق گفت-جدی بلدی؟؟
پس چی به قول مامان بزرگم زن ایرونی قرمه سبزی بلد نباشه شوهرش حق دار ه
سه طلاقش بکنه
آریا خنده مردونه ای کرد…. شدیدا با این حرف موافق بود ….زل زد به گلی که وسط
میز بود نمیدونست چطوری موضوعو به نیاز بگه ترجیح میداد بعد غذا بگه چند دیقه بعد
غذاشونو آوردن نیاز شروع کرد به غذا خوردن ……….میل آنچنانی نداشت و بیشتر با
غذاش بازی میکرد زل زده بود به نیاز که داشت غذاشو میخورد موهاش هر چند دیقه یبار
میریختن رو صورتش و اون هربار میزدشون زیر مقعنه به جای نیاز اون داشت کلافه میشد
………مگه میشه یکی موهاش انقد لخت باشه آخه …..داشت عصابش خورد میشد
موهاش بازم ریختن اینبار قبل اینکه نیاز دستشو بیاره بالا سریع بلند شدو با خشونت
موهاشو کامل داد زیر مقعنه نیاز دهنش از این حرکت باز موند آریا باخم به موهاش زل
زده بود تا نشست سر جاش همزمان موهای نیازم ریخت بیرون آریا جوری با غیض
دندوناشو روهم فشار داد که انگار فوش ناموسی دادن بهش
تا اومد بلند شه نیاز با خنده دستشو آورد بالا
-تو بشین درستش میکنم خودم
آریا جدی زل زد بهش نیاز نمیتونست خندشو قورت بده موهاش حسابی با عصاب
نداشته آریا بازی میکردن…….. دستشو برد تومقعنه و موهاشو کامل داد عقب انگار که آریا
یه مشکل بزرگو براش حل کرده باشن نفس عمیقی کشیدو صاف نشست……… نیاز با
صدایی که هنوز رگه های خنده توش بود به بشقاب آریا اشاره کرد
-پس چرا نمیخوری نکنه توام از جوجه بدت اومد؟؟
آریا بالحنی بی تفاوت گفت
-بخور تو من اشتها ندارم
نیازم سیر شده بود برا همین دست از غذا خوردن کشید وبشقابشو به جلو هل داد
-منم دیگه سیر شدم مرسی خیلی خوشمزه بود
آریا گفت –چیز دیگه ای نمیخوای بخوری؟؟
@nazkhatoonstory
#۵۷
نه دیگه مرسی
آریاصورت حساب خواست و کتشو از پشت صندلیش برداشت گارسون صورت
حساب و آورد و گذاشت جلوی آریا در حالیکه کارت میکشید گفت
-یه کباب برگم آماده کنید میبریم با خودمون
گارسون بی حرف چشمی گفت و رفت
نیاز با تعجب گفت-وا برا خودت میخوای خوب همینجا میخوردی دیگه
آریاکتشو داشت تنش میکرد-نه برای نازنین گرفتم
با این حرفش خنده رو لبای نیاز نشست…….. خوشش میومد از اینکه انقد حواسش
به همه چیز هست حتی خودشم نازنین و یادش نبود ولی آریا به فکر اونم بود
-کاش امیرو نازنینم بودن بیشتر خوش میگذشت
آریا در حالیکه به کاپشن نیاز اشاره میکرد گفت
-یه روزم با اونا میریم ویترین گردی نترس …..فعال کاپشنتو بپوش بریم
نیاز بی حرف شروع به پوشیدن کاپشنش کرد ……. گارسون ظرف غذای آماده رو
آوردو گذاشت رو میز آریا ظرف غذا و کیسه های خریدو برداشت وراه افتادن سمت در
خروجی……درو برای نیاز باز کرد
نتونست حرفشو بزنه ساکت شده بودو غرق شده بود توی افکار درهمش که با
صدای نیاز حواسش جمع شد
-آریا
نگاش کرد….نیاز با چشم ابرو به ماشین اشاره کرد
-ماشینت!
آریا با دیدن ماشینش سری تکون داددرو باز کرد کیسه های خریدو غذا رو گذاشت
صندلی عقب و نشست پشت فرمون …….. ماشین و روشن کرد همزمان صدای موسیقی تو
ماشین بلند شدو نگاشو خیره کرد به سیستم…. نیاز با تعجب داشت به صدای خواننده
گوش میداد تاحالا این صدا رو نشنیده بود….. خوانندها صدای خیلی جوونی داشتن انگار
تازه شروع کرده بودن و زیاد معروف نبودن چون نیاز تقریبا همه خواننده هارو میشناخت
صداشون پیچید توی ماشین
تویه احساس بزرگی تو لطیفی مثله رویا
اگه من ذره ای خوبم تویی آسمون و دریا
نیاز با دهانی باز گفت-آریا تو…..تو….این آهنگ بلدی
نگاش کردو چشماشو گذاشت روی هم …..این آهنگ و هجده سالشون بود که روز
تولد مادرشون تو آخرین سالی که کنارشون بود براش خونده بودن…. چقد اونروز چشای
مادرشون خواستنی بود اشک داشت هجوم میاورد به چشماش که پسشون زد و ماشین و
سر کوچه نگه داشت تا نیاز خواست دهن باز کنه تشکر کنه آریا سریع گفت
-صب کن نیاز باهات کار دارم
نیاز با تعجب منتظر نگاش کرد
سرشو انداخت پایین
-بین نیاز من اهل مقدمه چینی نیستم یعنی بلد نیستم پس سریع میگم چی
میخوام و وقت داری تا فرداشب همین موقع جوابتو بهم بدی
نیاز اخماش رفت توهم و منتظر ادامه حرفاش شد
-من …..من تصمیم دارم باهات دوست شم…… میدونم خوب منو میشناسی امروز
حرفای پارسا رو شنیدم نه مثل اون پسر سر به زیر و نجیبی بودم نه درس خون…… این
دانشگاهم با پول بود که قبول شدم و اومدم وگرنه اهل درس و کتابم نبودم حتی توی
زندگیم این چند ساله کلی دختر اومد و رفته و آدم چشم و گوش بسته ای نیستم
……اخلاق گنده زبونم تنده به قول تو شعورم کمه خود خواهم ولی با همه اینا از تو خوشم
میاد
حاضری همچین آدم غیر قابل تحملیو تحمل کنی ؟؟
نیاز خشکش زده بود اصلا انتظار همچین پیشنهادی اونم از طرف آریا رو نداشت تا
به خودش اومد خواست دهن باز کنه که آریا دستشو به نشانه سکوت آورد بالا
-الان چیزی نگو فرداشب همین موقع منتظر تماستم اگه موافق بودی یا حتی نبودی
فقط زنگ الان نمیخوام چیزی بگی
نیاز مسخ شده بود خواست از ماشین پیاده شه که دوباره صداش زد
نیاز
گیج نگاهش کردکیسه های خریدو گرفت طرفش ……اونارو گرفت و پیاده شد تا
لحظه آخر که درو ببنده و بیاد تو خونه سنگینی نگاه آریا روش بود.
درو بست با صدای بسته شدن صدای در نازنین سرشو چرخوند سمت در تا
چشمش به نیاز افتاد با حرص گفت
-تا این وقت شب کجا بودی ور پریده خجالت نکشیدی تو… نه واقعا خجالت
نکشیدی اگه به دایی نگفتم دخترش تا ساعت یازده و نیم نصفه شب خیابونا رو با پسر
مردم گز میکنه اسمم نازنین نیست
با غرغر کیسه هارو از دست نیاز بیرون کشید
-اینا چیه خریدی الکی ….
با دیدن ظرف غذا چشاش برق زد و حرفشو یادش رفت
-وای نیاز عاشقتمـــــــــــ داشتم میمردم از گشنگی آخه فقط یه تخم مرغ نیمرو
کردم خوردم تو که نبودی حوصلم نداشتم برا خودم تنهایی زرشک پلو با مرغ بپزم
به این حرف خودش خندید …..دوید سمت آشپز خونه و سریع یه قاشق و چنگال
برداشت و برگشت همونجا رو زمین نشست و شروع کردبه خوردن نیاز چشمش به نازنینن
بود اما فکرش تو خلا انگار ذهنش خالی خالی بود و قدرت فکر کردن نداشت
نازنین با دهن پرکیسه خریدو کشید سمت خودشو گفت
-این چیه خریدی
تا مانتورو دید با ذوق گفت-وای نیاز این مح َشــــ
همینکه نگاش به صورت نیاز افتاد حرف تو دهنش ماسید نگران گفت
-نیاز چت شده ؟؟؟
با قدمایی شل و ول اومد جلو نشست کنارش نازنین دلواپس تکونش داد
@nazkhatoonstory
#۵۸
د حرف بزن دختر جون به لبم کردی بنال ببینم چت شده آریا اذیتت کرده؟؟
نگاش کرد با تته پته گفت-آریا گ…آریا گفت که
نازنین عصبی گفت-چی ؟چی گفت؟؟؟
-گفت…بهم…گفت بهم عالاقه داره
با شنیدن این حرف انگار به نازنین برق دویست و بیست ولتی وارد کردی شوکه
خشکش زد
-آ…آریا این حرف و زد
سرشو به معنی آره تکون دادو نگاشو دوخت به مانتویی که تو دستای نازنین بود
نازی دستپاچه و هل گفت
-بگو زود باش بگو ببینم چی گفت دقیقا چی شد که اینو گفت
نیاز بی حرف بلند شد….. احتیاج داشت بخوابه ذهنش خسته تر از اون بود که بتونه
سواالی نازنین و آنالیز کنه و برای هر کدوم یه جواب درست حسابی بده انگار که سرش رو
تنش سنگینی میکرد….. راه افتاد سمت اتاقش نازنین با صدای بلندی گفت
–خوب تو چی گفتی؟؟
بدون اینکه برگرده راهشو ادامه داد –فردا همین موقع گفت منتظر جوابمه
درو بست و کلیدو تو قفل چرخوند نمیخواست صدای هیچ کس و بشنوه فقط
میخواست الان آروم باشه لباساشو کندو خودشو پرت کرد رو تخت ……..چشماشو بست
اتفاقات این مدت انقد سریع افتاده بودن که حتی بهش اجازه نداده بودن که بتونه
هضمشون کنه
آشنایش با آریا و امیر…. دیدنشون توی پیست رفتنشون به اسکی و آبشار…
رفتنش به خونه اونا سرماخوردگیش…. خرید و دور دور امروز
س میکرد افتاده تو یه طونل زمان و هر بار که چشمشو باز و بسته میکنه یه
صحنه جدید و یه روز جدید میاد جلو چشمش اونقد غرق شد توی حرفای آریا که نفهمید
کی خوابش برد
….
پرده اتاقشو کشیدو پنجره رو باز کرد …..هوا سرد بود اما نه برای کسی مثله اون که
تنش همیشه خدا مثله یه کوره آتیشه ……سیگارشو روشن کردوچشم دوخت به خیابون با
اینکه ساعت دو نصفه شب بود ولی هنوزم ماشینایی توی خیابون در حال رفت و آمد بودن
به نیاز حق میداد…. حالا که نگاه میکرد واقعا شبای این شهر باسکوت و آرامشش و
چراغای رنگی چقد میتونست آرامش بخش باشه …به حالش غبطه خورد کاش اونم
میتونست مثله نیاز با این چیزای کوچیک آروم شه چقد امشب براش طولانی بود پوزخندی
زد خوب حرف زده بود اگه بازیگر میشد مطمئنن طرفدارای زیادی برای خودش جمع میکرد
سیگارشو از بالکن پرت کرد پایین و دستاشو تکیه داد به نرده ها و سرشو بالا گرفت
…….به خاطر بارون هوا عالی بودو آسمون صاف نفس عمیقی کشید و منتظر فردا شد
…
از صبح فقط یه بار اونم برای برداشتن یه لیوان شیر از اتاق زده بود بیرون و جواب
سواالی نازنین و فقط با سکوتش داده بود….. در اتاقش قفل بودو گوشیش رو حالت پرواز
معنی این حس و نمی فهمید آریا پیشنهاد عجیبی نداده بود جوابش فقط یه کلمه بود آره یا
نه ولی یه حسی مثله نگرانی مانع از این میشد که بگه آره واز طرفیم وقتی میخواست بگه
نه دلش بهش نهیب میزد… اگه میخواست با خودش رو راست باشه فقط یه سوال و
میتونست از خودش بپرسه
واقعا جوابم نه؟ً
گوشیشو از روی میز برداشت و رفت توی گالریش….. چند لحظه طول کشیدو
عکس سه تاشون اومد رو صفحه گوشی….. خیره شده بود به آریا و نگاه خندونش بازم
چینای کنار چشمش دل نیازولرزوند ….نگاهش مثله همیشه خالی بود خالی خالی و جز
سیاهی چیزی نمیشد تو چشماش دید با خنده زل زده بود به لنز دوربین واقعا میشد
همچین مردی رو دوست داشت ؟
یاد حرفاش افتاد …
آره آریا تند بود…سرد بود.. خودخواه بود.. مغروربود.. دختر باز.. بود زبونش نیش
داشت .. ولی کنار همه اینا خیلی چیزای دیگم داشت مهربونیش ..مسئولیت پذیریش..
حمایتای همیشگیش.. محبتای یواشکیش …همه اینارم باهاش داشت چیزایی که نیاز خیلی
وقت بود تو حسرتش بودو کسی نمیدونست…نمیدونستن که نیاز چقد تشنه این محبتاس
چقد آرزوداره یکی حمایتش کنه حتی خیلی کوچیک خیلی کم اونقد که به چشمم نیاد ولی
نیاز بازم همون ذره کمو میخواست
میخواست با خودش رو راست باشه آریا میتونست بهش حس امینیت بده
….نگرانیای آریا خاص بود محبت کردناش خاص بود… اخم و تخماش خاص بود هیچوقت
نمیگفت این کارو برای تو میکنم همیشه تو سایه بود ولی حضور داشت
نگاهی به ساعت انداخت امروز عقربه ها تند تراز همیشه همدیگرو دنبال کرده
بودن …دلش داشت ضعف میرفت گوشی و گذاشت رو عسلی و سرشو گذاشت رو بالش و
چشماشو بست تک تک برخورداشون تاحالا اومد جلوی چشماش
دیگه ناامید شده بود….. گوشیشو پرت کرد رو تخت و حولشو برداشت ساعت از
دوازده گذشته بود ….در حموم اتاقشو باز کردو رفت تو دوست داشت یه دوش آب سرد
بگیره تا شاید کمی از حرارتش کم شه…. شیر آب و باز کردو رفت زیرش قطره های سر د آب
تندمثل شلاق رو تنش پایین میومدن چشاشو بسته بودو میذاشت تا این قطره ها آرومش
کنن دچار یه جور دوگانگی شده بود
خوشحال بود که نیاز زنگ نزد …گاهی حالش از خودش بهم میخورد برای اینکه
بخواد اونو قاطی کارای خودش بکنه و از یه طرفم یه حسی میخواست نیاز زنگ بزنه و بگه
قبوله
@nazkhatoonstory
#۵۹
از خواب پرید و سریع به ساعت گوشیش نگاه کرد با دیدن ساعت دوازده و چهل
دقیقه آه از نهادش بلند شد
-اه لعنتی خوابم برد
داشت گریش میگرفت حالا زنگ میزد که چی الان خواب هفتمین پادشاهشم داره
میبینه…. مشتش محکم کوبید رو بالش و گوشی و پرت کرد اونور تخت تکیه داد به دیوار و پاهاشو تو بغلش جمع کرد…. چونشو گذاشت رو زانوهاشو
دستاشو دور پاهاش قفل کرد نگاهش قفل شده بود رو گوشی یه حسی قلقلکش میداد بره
گوشیو بردارو زنگ بزنه بهش و ….از اونور یه حسیم میگفت از وقت قرارتون یه ساعتم
بیشتره گذشته اگه جوابت براش مهم بود الاقل یه تک میزد بهت
خیز برداشت سمت گوشی دودل بود که زنگ بزنه یا نه دستش روی اسم آریا بود
همه چیز فقط به یه لمس کردنه ساده وابسته بود ……چشماشو بست و با یه نفس عمیق
قبل از اینکه پشیمون شه اسمشو لمس کرد
بااولین بوق سریع قطع کردو گوشی و پرت کرد…. اونور قلبش هزار تا تو هر دقیقه
میزد خودشو کشید عقب تا خواست پتو رو بکشه رو سرش صفحه گوشی روشن شد
نفسش گرفت هل خم شد رو گوشی اسم آریا افتاده بود رو گوشی پوست لبشو کند
-حالا چه غلطی بکنم جواب بدم بگم چی آخه
آریا دیگه داشت پشیمون میشد… میدونست نیاز االن عین گربه چنبره زده رو
گوشی ولی جواب نمیده …لبخندی ناخواسته نشسته بود گوشه لبش تا اومد قطع کنه
صداش تو گوشی پیچید
-الو سلام
گوشی به دست خودشو پرت کرد رو تخت
-سلام
هردو ساکت بودن صدای نفسای پر استرسشو از پشت تلفنم میشنید وقتی دید نیاز
روزه سکوت گرفته خودش شروع کرد
-زودتر از اینا منتظر تماست بودم
-ها…آره خواب موندم
لبخندش عریض تر شد و سکوت کرد…. نیاز داشت عصبی میشد انگار منتظر بود
که بگه قبول کرده چون حرف نمیزد یه لحظه از صدای نفسای آروم و منظمش شک کرد
که شاید خوابیده باشه آروم گفت
آریا!!
بدون مکث جواب داد-هـــــوم؟؟
-فک کردم خوابیدی
-نه
نیاز دید حرفی برا گفتن نداره و آریام مثله اینکه زیاد مشتاق نیست به ادامه این
صحبت با قیافه ای آویزون گفت
-باشه دیر وقته من برم بخوابم شب بخیر
تا اومد قطع کنه
-نیاز
قلبش اومد تو دهنش تاحالا سابقه نداشت با پسری ساعت یک نصفه شب بشینه
صحبت کنه یعنی قبلا دوست پسری نداشت همه دوستای پسراش در حد اینترنتی و چت
بودن همین و بس تو دلش نالید ”خاک تو سر ببو گلابیم کنن….. دوتا فقره تجربم نداریم
بدونیم چی باید بگیم الان میگه دختره از هلش زبونش بند اومده“
-بله
-جدی خوابت میاد؟؟
چی میگفت آخه میگفت نه نمیاد ولی نمیدونه الان باید چی بگه والا شده
-هی بگی نگی
صدای خنده مردونه آریا تو گوشش پیچید
-تو فردا کلاس داری؟؟
-آره
-بازم از ۹ شروع میشه دیگه؟
#۶۰
آره
آریا پوفی کردو با شیطنت گفت-اگه میدونستم اینطوری لال میشی زودتر بهت
پیشنهاد میدادم
نیاز حرصی شد …این پسره هیچ رقمه قرار نبود یه ذره از خودش شعور نشون بده
مقلا میخواست جواب درخواستشو بشنوه…. نیاز یه لحظه تو دلش گفت شاید این اصلا منو
سر کار گذاشته ولی سریع با یاد آوری نگاه سخت و جدی آریا فکرشو پس زد
-بال نشدم مونده بودم چطوری جوابمو بهت بدم که خودت راحتم کردی ….متاسفم
من نمیتونم با آدم نفهم خرسادیمی مثله تو بسازم بهتره بری سراغ یکی مثله خودت
آریا خونسرد تک خنده صداداری کردو گفت
-پس فک کردی چرا به تو پیشنهاد دادم چون مثله خودمی دیگه
نیاز با حرص غرید-آدم نیستی که جوابتو بدم
-نه تورو خدا جواب بده ببینم چی میخوای بگی آخه…. بگو جوابی ندارم که بهت بدم
نیاز دید دو کلمه دیگه حرف بزنه آتیش میگیره با عصبانیت گفت-خدافظ
مهلت جواب دادن به آریا رو ندادو گوشی و قطع کرد و پرتش کرد رو عسلی یه
مشت کوبید رو بالشش
-تقصیر خودمه دیگه یکی نیست بگه آدم تر از این پیدا نکردی بخوای باهاش
دوست شی میخواستی بهش جواب مثبتم بدی …حالاخوردی نیاز جون
دستشو گره کردو گرفت جلو دهنش –اِاِخجالت نمیکشه به من میگه خر
پتو برداشت کشید رو سرشو خودشو پرت کرد رو بالش داشت …..فکر میکرد حماقت
محض کرده که زنگ زده به این پسر تصمیم گرفت فردا زنگ بزنه و بگه نه انقد به خودش
فوش داد که نفهمید کی خوابش برد
باعجله کفشاشو پاش کرد و از خونه دوید بیرون…. فقط به خودشو آریا لعنت
میفرستاداگه تا دوسه صبح الکی حرص و جوش اولین مکالمه عاشقانشونو نمیخورد حالا
خواب نمی موند…. ده دیقه تا شروع کلاسش مونده بود و این هنوز به خیابونم نرسیده بود
تا از کوچشون زد بیرون چشمش افتاد به آریا که زل زده بود بهش ….یه لحظه
خشکش زد ولی ته دلش داشتن کله قند آب میکردن …آریا ماشین و روشن کردواومد
صاف کنار پاش ترمز کرد…. نیاز بهتر دید سوار نشه با حرفای دیشبش تصمیم داشت بهش
بگه نه واقعا تحمل اینو نداشت هر روز یه جنگ عصاب داشته باشن
اومد رد شه که صدای آریا مانعش شد
-سوار شو کلاسه دیر میشه واسه ناز کردن وقت هست
نیاز بی توجه بهش راه افتاد سمت خیابون …انتظار داشت االن آریا بی افته دنبالشو
نازشو بکشه ولی با دیدن ماشینش که عین جت از کنارش رد شد دهنش باز موند… هر
ثانیه که میگذشت حس میکرد این پسر غیر قابل تحمل ترین آدم رو این کره خاکیه
از تاکسی پیاده شدو دوید سمت داخل دانشگاه …..ده دیقه از شروع کلاس گذشته
بود گمون نمیکرد استاد اجازه بده سر کلاس بشینه ولی با سرعت هرچه تمام میرفت سمت
کلاس… تا رسید با دیدن آریا که تکیه داده به دیوار و یه پاشو گذاشته رو دیوارو عینک
آفتابیشو داره تو دستش میچرخونه استپ کرد
اخمی کرد و دیوید سمت کلاس آریا نگاش کردولی حرفی نزد… اما چشای خندونش
حرص نیازو در میاورد آروم در زد
-بفرمایید
درو باز کردهمه سرا چرخید طرفش باسربه زیری گفت
– سلام استاد
استادشون که پسر جوونی بودو امسال سال اول تدریسش بود با دیدن دختر
بانمکی که جلوش بودو به زور دوست داشت خودشو مظلوم جلوه بده رگ شیطنتش گل
کرد
سلام خانـــــوم
نیاز اشاره کرد سمت دانشجوها و آروم گفت
-میتونم بیام سر کلاس یه مشکلی برام پیش اومد دیر رسیدم
پسره با لبخند شیطونی گفت
-میتونید بیاد تو کلاس ولی قانون کلاس من اینه که هرکی با تاخیر وارد شه باید تا
آخر کلاس سر پا وایسته جلوی در
صدای خنده دانشجوها بلند شد ….مسخره ترین حرفی بود که میشد تو اون لحظه
زد ولی دخترا برای خودشیرینی وپسرام که تکلیفشون روشن بود برا ضایع شدن نیاز
خندیدن
-پس در این صورت شمام باید تا آخر کلاس سر پا جلوی در بایستید درسته؟؟
نیاز سرشو برگردوند عقب…. آریا باهمون قیافه همیشه جدی درست تو دو
میلیمتریش ایستاده بود سرابی استاد جوون کلاس با دیدن آریا اخمی کردوگفت
-کی همچین حرفی زده؟
-خودتون
نیاز تو دلش عذا گرفت این پسر فقط داشت گور نیاز و میکند…. میترسید آخرش به
خاطر آریا اخراج بشه ولی آریا بیخیال نیاز در حال حاضر فقط میخواست استاد جوونشونو
جلوی همه سنگ رو یخ کنه سرابی اخماش غلیظ تر شد
-من گفتم هرکی با تاخیر وارد کلاس بشه باید سر پا وایسته
خونسرد پوزخندی زدو یه تای ابروشوداد بالا
-درسته شمام تاخیر داشتی کلاس ساعت نه قرار بود شروع شه ولی شما سه دیقه
پیش وارد کلاس شدی پس این قانون باید برا شمام صدق کنه غیر از اینه؟؟
@nazkhatoonstory