رمان آنلاین حس معکوس بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۹۱تا۱۰۵
رمان:حس معکوس
نویسنده :پریناز بشیری
#۹۱
فک کرد راه میافته سمت مرکز خریدولی آریا رفت سمت پارکینگ نیاز با تعجب
گفت
-نمیریم ویترین گردی
آریا بی جواب گذاشت سوالشوگفت
-سوار شو
نیاز دمغ شد ولی حرفی نزدو سوار شدن….. آریا از قیافه آویزون نیاز خندش گرفته
بود ولی ترجیح داد چیزی نگنه تا خودش غافلگیر شه
نیاز حواسش به خیابونا بود که دید آریا داره میره سمت خیابون قصرالدشت… با
تعجب پرسید
-آریا کجا میریم ؟؟
-صب کن دو دیقه بچه هفت ماهه که به دنیا نیومدی
نیاز اخم کردو صاف نشست باز این زد تو ذوقش بعد چند دیقه آریا ماشینو نگه
داشت ….. نیاز نگاهی به بیرون انداخت و یه ایول بلند گفت
آریا آورده بودتش به مرکز خرید پارسه –گفتم تکراریه اونجا یبارم بیایم اینجا
نیاز با ذوق پیاده شد و منتظر شد آریا ماشین و پارک کنه ….آریا ماشین و پارک
کردو پیاده شد نیاز جلوتر داشت میرفت که آریا دستشو گرفت و کشیدش عقب و دستشو
گرفت بین دستاش
باهم وارد مرکز خرید شدن نیاز مثله دفعه پیش عین اونایی که انگار یه عمر پشت
کوه بودنو یدفعه آوردیشون اینور کوه داشت با هیجان یه ویترینا نگاه میکرد
آریا گفت-بچه پایه ای خریدای عیدمونم بکنیم؟؟
نیاز بی اینکه نگاشو بگیره از ویترین گفت
-من قبول خریدامو از تبریز کردم
آریا گفت
-پس برا من میخریم بدو بدو که تا شب کلی کار داریم
راه افتادن سمت مغازه ها با دقت به ویترین ها نگاه میکردن ….لباسای مردونه
وشیکی که بودنو قشنگ دید میزدن نیاز با دیدن پیراهن اسپورت مردونه ای که تو تن مانکن
بود گفت
-آریا… آریا اینو ببین بت میادا
آریا نگاهی به پیراهنه کرد چیز شیکی بود چهار خونه های درشت با خطهای مشکی
و آبی داشت دست نیازو گرفت و رفتن تو….. لباس و از فروشنده خواست و رفت توی اتاق
پرو تا امتحانشون کنه نیاز داشت کت و شلوارایی که اونجا بودنو زیر و رو میکرد
-سلام نیاز خانوم
نیاز با شنیدن صدای پارسا خشکش زد آروم برگشت پارسا با پوزخند خیره شده بود
بهش
نیاز با اعتماد بنفس کاذبش گفت
-سلام
-نبودین یه هفته!
یه تای ابروشو داد بالا-بایدچراشو بگم؟؟
پارسا شونشو انداخت بالا –نه لزومی نداره راستی )لبخند خبیثی رو لبش نشت(
متاسفم بابت اخراج آریا
نیاز جا خورد معنی حرفشو نفهمید انگار پارسا میدونست آریا چیزی بهش نگفته برا
همین با بد جنسی که ازش بعید بود گفت
-آخه چند روزه پیش تو دانشگاه گردو خاک کرد و بامن دست به یقه شد برا همین
اخراجش کردن از دانشگاه
نیازجاخورد
-خوب چشم و دلت روشن
نیاز سریع برگشت آریا با نگاهی عصبی داشت نگاش میکرد نیاز تو دلش گفت-
فاتحت خوندس صادقی
پارسا با پوزخند گفت
-چیه اینجام میخوای قلدر بازی در بیاری
تا اومد یقشو بچسبه نیاز سریع دستشو گرفت
-بریم آریا اینجا جاش نیست
وقتی دید آریا تکون نخورد برگشت سمت پارسا و با لحنی گزنده گفت
-چغولیتو کردی حالا هری
پارسا از لحن لذت منشانه و بی ادب نیاز جا خورد تا به خودش بیاد و جوابشونو بده
نیاز دست آریا با تمام قدرتش کشیدو از بوتیک زدن بیرون
آریا عصبی گفت
-ولم کن بزار دندوناشو بریزم تو حلقش پسره
نیاز با اخم درو برشو نگاه کرد
-آریا خواهش میکنم روزمونو خراب نکن بیخیالش شو
آریا نگاه عصبی به پارسا که به اونا خیره بود کردو دست نیازو کشید…… دیگه دل و
دماغی براش نمونده بود همش میخواست برگرده و یه مشت بکوبه تو دهن پارسا ولی به
اصرار نیاز مجبور شد ادامه خریدشو بکنه ساعت ده شده بود …..آریا دیگه اون شوق و ذوق
اولیه رو نداشت یه چیزی تو مخش فقط صدا. میکرد که باید حال این پسررو بگیری همین و
بس
نیاز میخواست آریا رو از این حال و هوا در بیاره
#۹۲
اه آریا بابا روده بزرگه لباس پلو خوری پوشیده با کاردو چنگال منتظره میخواد بی
افته به جون روده کوچیکه یه چیزی بده ما کوفت کنیم دیگه
آریا خندش گرفت دست نیازو گرفت و گفت
-راست میگی ده شد بیا بریم ….راه افتادن سمت ماشین اریا خریداروگذاشت رو
صندلی عقب و نشست و ماشین روشن کرد…. نیاز چشمش به خیابونا بود آریا بی حرف
رانندگی میکرد نیاز متوجه مسیر غیر عادی شد با کنجکاوی پرسید
-آریا اینجا دیگه کجاست ؟
آریا بی حرف ماشین و نگه داشت و به تابلوی بزرگ اونور جاده اشاره کرد نیاز مسیر
نگاهشو دنبال کرد
”لونا پارک )بام شیراز(“
هردو پیاده شدن …..عین بام تهران خیلی شلوغ بود…..آریا مستقیم رفت سمت
رستوران شاندیز مشهد امروز میخواست با نیاز همه جای شیرازو زیرو رو کنه انگار بهش
الهام شده بود این شاید آخرین باری باشه که میتونه کنار این دختری باشه که خیلی
ناگهانی پاگذاشت وسط زندگیشو تونست لحظه هایی هر چند کم ولی باارزش ارومش کنه
تمام طول شام مثل خرید توی فکر بودواین نیازو اذیت میکرد… شامشونو خوردن و
اومدن بیرون اریا رفت وروی سکوی خلوتی که کسی اطرافش نبود نشست و نیازم
کنارش… آریا بی حرف زل زده بود به رو به روش نیاز فکری به سرش زد میخواست آخر
شب بهش بده ولی الان برای پرت کردن حواس آریا بهترین راه حل بود …. دستشو دراز
کرد تو کیفشو جعبه رو آورد بیرون و گرفت سمتش…. آریا حواسش رفت سمت جعبه
مربعی شکل شیکی که به طرفش گرفته شده بود
از دستش گرفت و اروم در جعبه رو باز کرد بادیدن ساعتی که توی جعبه بود
دهنش باز موند ساعت مارکدار بند چرمی که میدونست پول زیادی بالاش داده شده نیاز
همه حساب بانکیشو برای خریدن این ساعت خالی کرده بود آریا با دهن باز نگاش کرد نیاز
لبخن شیرینی زدو گفت
– میخواستم نخرما ولی دلم نیومد گفتم بزا بخرم بچه کوچولوم دلش نشکنه
آریا لبخند با محبتی زد….. نیاز برای اولین بار قدر دانی و محبت و تو نگاهش دید و
لبخندش پرنگ تر شد ….دست دراز کردو ساعت و برداشت دست آریا رو گرفت و ساعت
آریارو در آورد و گذاشت تو جعبه و ساعت خودشوبست به مچ دستش وهمونجوری که
نگاش به ساعت بود که توی دستای مردونه ی آریا که موهای سیاهش با پوست سفید
دستاش تضاد خوشکلی ایجاد کرده بودو ساعت خیلی شیک رو دستش دیده میشد گفت
-اینو میدمش بهت برا اینکه هر موقع خواستی نگاش کنی تو همه لحظه هات من به
یادت بیام
خنده بلند و شیرینی کردکه سرش و برد عقب…..
تو دلش نالید ”کی اومدی که شدی همه زندگیم“
گفت
-…..چرا اخراج شدی
آریا تک خنده ای کرد سعی کرد به روش نیاره
-آره اخراج شدم
نیاز با ناراحتی گفت-چرا آخه آیندت نابود شد
آریا با چشمایی که تا آخرین حد بازشون کرده بود گفت
-نیـــــــاز نگوکه تو واقعا منو به عنوان یه دانشجو به رسمیت شناخته بودی
نیازم خندش گرفت ….واقعا هیچی آریا شبیه دانشجوها نبود آریا لبخندی زدو گفت
فدا سرم بابا من نیازی به این مدرک ندارم که ارزششو داشت که فک صادقی و
بخاطرش بیاری پایین
نیاز اخم کرد میترسید به آریا بگه برو پیش یه روانپزشک ….آریا کنترل رفتارش
خیلی سخت بودو نیاز میترسید یه روزی کار دست خودش بده… آریا بلند شدو شلوار شو
تکوند دستشو دراز کرد سمت نیاز و گفت
-لیدی باهم قدم بزنیم ؟؟
نیاز با لبخند دستشو گذاشت تو دستای آریا و باهم راه افتادن آریا دستاش تو جیب
شلوارش بود و همونجوریکه تو سکوت راه میرفتن با پاش به سنگ ریزه های روی زمین لگد
میزد
-آریا !
-هـــــوم؟؟
-امروز خیلی ساکتی …سکوتت اذیتم میکنه
آریا با خنده نگاش کرد-دوست داری حرصت بدم
نیاز چپ چپ نگاش کرد –نخیـــــــر ولی اینجوری رو سایلنتم نباش
آریا خندیدو دستشو دراز کرد ……یه حصار دور شونه های نیاز کشیدو اونو به
خودش نزدیکتر کرد و ایستاد
هردو زل زده بودن به شیراز به قول نیاز ”شیراز شهر شعرو راز و نیاز ”آریا بی
مقدمه گفت
-قهرمان بچگی های هر پسر بچه ای پدرشه… حتی وقتی پدرت معتادم باشه بازم
برات قهرمانه اگه کورو و فلج و لالم باشه بازم برات قهرمانه
دستاشو کرد تو جیبشو یه نفس عمیق کشید
@nazkhatoonstory
#۹۳
وای از روزی که بتی که از قهرمانت ساختی وبا دستای خودش بزنه و بشکنه
اونروزه که دیگه همه اون چیزایی که تو وجودت ازش ساختی میشکنه ……قهرمان من
خیلی زود شکست زوردتر از اونی که بتونم خودمو براش آماده کنم
از نه سالگیم تا الان از پدرم متنفر بودم و تحملش برام مثله یه توفیق اجباری بودو
به جای پدرم همه عشق و علاقه ای که توی خودم پیدا میکردم میدادم به مادرم دنیام شده
بود این چهارتا حرف“میم االف دال ر“
میگفتم همه دنیا برن به درک ……مادرم باشه جهنمم برای من بهشته وقتی مادرم
جلو چشمام جون داد قسم خوردم دنیا رو جهنم کنم برای بقیه
تو اومدی تو زندگیم …………..
لبخندی زدو حرفشو ادامه نداد نیاز با کنجکاوی گفت
-خوب بقیش من اومدم تو زندگیت چی؟؟
آریا با شیطنت خم شد طرفش
-اومدی تو زندگیمو گند زدی به همه چی
نیاز با حرص نگاش کرد…خواست بزنه تو سرش که آریا در رفت و نیازم دنبالش
براش مهم نبود کجاست و مردم میبیننش الان تنها چیزی که مهم بود این بود که نذاره آریا
زنده از اینجا بره بیرون و یه قبرم حاضر بود بکنه براش
آریا رسید کنار ماشین و سوارش شد
نیاز درو باز کرد و نشست تو همین که نشست یه پس گردنی زد بهش که قهقه آریا
رفت هوا و نیاز با غیظ گفت- زهــــــــــــــــــــــــــــر مار
آریا ماشین و روشن کردکه برگردن تموم راه آریا سر به سر نیاز گذاشت و نیاز
حرص خورد به خودش لعنت فرستاد بابت اینکه گفت چقدر امروز ساکتی
رسیدن دم درشون ساعت از دوازده گذشته بود آریا خم شدو نگاهی به واحدشون
انداخت
باشیطنت گفت-جـــــــــــــونز نیاز چراغتون خاموشه لابد نازیم خوابه گناه داره
بیا بریم خونه من
جدی جدی داشت دور میزد که نیاز با حرص گفت
-خفه بمیر بابا کلیدام همرامه
آریا مشتی کوبید رو فرمون-اه بخشکی شانس
نیاز خندش گرفت و آروم یکی زد تو گوشش که بیشتر شبیه نوازش بود آریا با خنده
گفت
-نیاز جون من بیا بریم خونه من قول میدم پسر خوبی باشم و فضای آروم و مفر حی
و برات فراهم کنم
نیازچشماشو ریز کردو مسخره دهنشو کج کردو و گفت –پــــــــــــسر خوب
)انگشت اشاره شو گرفت سمت آریا(اونم تـــــــــــو
قهقش بلند شد آریا اخماشو کشید تو هم –کوفت ببند نیشتو برا دندونات خاستگار
پیدا میشه
نیاز با صدایی که رگه های خنده توش بود گفت
-یعنی خدایی آخرشی …..پســـــــرخوب
آریا –نیاز گمشو برو پایین تا با لگد پرتت نکردم بیرون اصلا لیاقت نداری ببرمت
خونم
نیاز باهمون خنده درو بازکردو گفت
-پسرای خوب عصبی نمیشنا
آریا دستشو دراز کرد تا بگیره یه درس حسابی بهش بده که نیاز سریع پرید پایین و
درو بست رفت سمت درو با کلید درو باز کرد قبل اینکه درو ببنده گوشیشو در آورد و
شماره آریا رو گرفت آریا با تعجب زل زده بود بهش که گوشیش جلوی ماشین روشن
خاموش شد دست دراز کردو برش داشت..
بادیدن شماره نیاز با تعجب نگاش کردو گوشی و جواب داد
-الو
-یادم رفت بگم شبت بخیـر پسر خــــــــوب شیطونی نکنیا بابای
آریا باحرص نگاش کرد نیاز لباشو غنچه کردو یه بوس الکی برای آریا فرستادو درو
بست خندش گرفت دور زد و از کوچه خارج شد
@nazkhatoonstory
#۹۴
روی ماشین نشست و عینکشو زد به چشمش امروز اولین سکانس از فیلمش
میرفت روی صحنه و اون مثله کارگردانا عقب نشسته بودو میخواست با لذت به هنر نمایی
هنرمنداش نگاه کنه دیر شده بود نگاهی به ساعتش انداخت نیم ساعت از زمان قرارشون
گذشته بود ولی بازم صبر میکرد شده کل زندگیشو صبر میکرد تا این لحظه ها رو ببینه از
حاج آقا رضایی این تاخیر انتظار میرفت
پژو ۵۲۲ دودی رنگی جلوی خونه توقف کرد بادیدنش صاف نشستو خیره شد به
دری که باز شدو حاج آقا رضایی معمتد بازار طلافروشان شیراز اومد پایین از همینجام
لرزش دستاش معلوم بود ولی به طرز عجیبی بهش خوش میگذشت انگار که هیچ وجدانی
حتی برای دلسوزی به این پیرمرد نداره و این برای خودشم عجیب بود ووحشت انگیز
پیرمرد جلو رفت و با کلید درو باز کرد ترتیب کلیدارم خودش داده بود توهمون پاکتی
که عکسا و فیلمای این هشت –نه سال بود یه کلید یدکم بود کلید خودو زنـش و
معشوقش
پشت سرش پیاده شد سالها آرزوی دیدن این صحنه رو داشت و حالا نمیتونست به
راحتی ازش بگذره از پله ها رفت بالا در خونه نیمه باز بود
هیچ کس نمیتونه بفهمه یه مرد چه حالی داره وقتی زنشو تو آغوش کسی دیگه
میبینه اونم زنی که سی سال باهاش زندگی کردو زندگیشو به نامش کرده نگاهش خیره
روی زنش بود باوجود اینکه سن و سالی ازش گذشته هنوز شاداب و جوون بودو روی مبل
تو بغل کسی که همه این سالها فکر میکر رفیق گرمابه و گلستانشه نشسته بودو مرجان
باچشمایی لرزان خیره شده بود به شوهرش
کسی که شرع و عرف و قانون و دین میگفت الان اون باید جای این آدم کنارش
مینشست و چه افتضاحی بار می اومد وقتی میفهمیدن سالهاست که توی آغوش مرد دیگه
ای بودو حاج رضایی پیرو ساده فقط تا زمان مرگش که نصف اموالش به زنش قرار بود
برسه فقط یه ذخیره بود برای آیندش
حاج رضایی جلو رفت و دستشو پیچید دور موهای زنش که صدای جیغ وحشتناکش
بلند شد انتظار همچین حرکتی رو از اون مرد همیشه آروم نداشت حاج رضایی موهاشو
گرفته بودومرجان روی زمین کشیده میشد همسایه های طبقه های بالا و پایین با سرو صدا
اومده بودن بیرون و خیره مونده بودن به اونا تا بهروز نواب خواست بره جلوحاج رضایی رو
ببینه با دیدن پسر بزرگش که تکیه داده بود به دیوارو با لذت به این صحنه ها خیره شده
بود خشکش زد خاطره ها یکی یکی از جلوی چشمش رد شدن
صدای خنده های پر عشو مرجان تو بغلش کل اتاق و برداشته بود و اونو غرق لذت میکرد
از این رابطه سرتاسر گناه آلودکه از نظر خودش گناه نبود چون عاشق مرجان بود دختری
که همسایشون بودو از وقتی که سیبیل در آوردو حس کرد مرد شده عاشقش شده بود
داشت سرتا پای مرجان و غرق بوسه میکرد که دراتاق یدفعه کوبیده شد به دیوار
هردو هل برگشتن با دیدن مریم همسرش رنگش پرید ولی سریع به خودش مسط شد از
تنها کسی که نمیترسید همین زن مظلوم بود که سالها باهاش ساخته بودو ب خاطر
پسراش دم نزده بود خواست یورش ببره سمتش که
مریم دستشو گذاشت روی قلبشو قبل اینکه اون بره سمتش افتاد روی زمین مرجان
از تخت پرید پایین و دوید سمت مریم هردو بالای سرش ایستاده بودن تاخم شد برش
گردونه و ببینه زندس یا نه چشمش افتاد به پسری که اونطرف تکیه داده بود به دیوارو
خیره شده بود به چشمای باز و اشکی مادرش
اونروز از سردی که توچشمای پسرش دید ترسیدوبه خودش لرزید وقتی زل زد به
اون دوتا و هیچی نگفت وقتی مادرش و ول کردو از در زد بیرون وقتی بعد مراسمات آماده
بود تا کوس رسوایی و بی اابرویی پدرشو همه جا به صدا در بیاره و خبری نشد از اون روز
آریا ساکت شد انگار فراموش کرد چیزیو که دیده بود و خنده هایی که شنیده بود
ولی حالا میدید تموم این سالها چشمای پسرش نذاشتن بفهمه که چه آتیشی قراره
به پاکنن دستش رفت روی قلبشو لبخند آریا عریض تر شد لذت میبرد از همین دردی که
پدرش میکشید حاج رضا موهای مرجانو میکشیدو از پله ها میبرد پایین و چقد ممنونش
بود که اونو با اسانسور نبرد تا مثله سگ روی پله های راهرو کشیده شه صدای دادو
بیدادش به گوش میرسید
-سنگسارت میکنم زن….به والله سنگسارت میکنم……..
کاری میکنم بشی عبرت زنای اینجاو نقل مجلس پچ پچای زنای دنیا
برگشت و تف کرد رو صورتش و پرتش کرد توی ماشین همه تو کوچه و ساختمون
جمع بودن نه بهروز نواب و نه حاج رضایی چهره های ناشناخته ای نبودن و همین دامن زد
به خبری که عین بمب توی شهر ترکیدو پدری که یه سکته خفیف و رد کرد
تمام مدت لبخند از رو لبش کنار نمیرفت و تو تمام اون مدتی که حاج رضایی
مشغول گرفتن حکم سنگسار زنی بود که هشت سال تمام تو شناسنامه اون و بغل مرده
دیگه ای بود…..با ادماش هیزم ریخت پای این آتیشو حاج رضایی رو جری تر کرد
@nazkhatoonstory
#۹۵
صدای گوشی مبایلش بلندش شد دستشو دراز کردو و گوشیواز رو کاناپه برداشت
بادیدن عکس نیاز و خودشو امیر اخماش رفت توهم
-الو
-الو آریا هیچ معلوم هست تو کجایی منو امیر تو بیمارستانیم پس کی میای
سرد گفت-مگه قراره منم بیام؟
نیاز پوفی کردو گفت-آریا لوس نشو باباته پاشو بیا
بیحرف گوشی رو قطع کرد حالا که به آخرش داشت نزدیک میشد باید نیازم خارجش
میکرد از این بازی نیاز باز زنگ زدو اینبار گوشیو خاموش کردو پرت کرد جای قبلیش لم داد
رو کاناپه که صدای زنگ در خونش به صدا در اومد
بلند شدو رفت سمت در از چشمی کوچیکی که روی در بود بیرون و نگاه کرد با
دیدنش لبخند عریضی نشست رو لبشو در و باز کرد
سلام خانومی
باعشوه خندیدو خزید توی آغوش آریا بوسه ای نرم روی موهاش زد و درو بست
-خیلی خوش اومدی منور کردی
بلند خندید و مانتوی تنگ و چسبونشو که مخصوص امروز پوشیده بود از تنش در
آوردو پرت کرد رو کاناپه تاپ دکلته مشکی تنش بودو بندای قرمز لباس زیرش کاملا معلوم
بود آریا پوزخندی زدو رفت سمت آشپز خونه
-قهوه دیگه عزیزم؟!
روژان رفت کنارشو دستشو کشید
-بزار من درست کنم تو برو بشین
لبخندی زدو و گوشه لب روژان و بوسید تو این دوهفته که گذشته بودو امشب
عیدبودو سال تحویل میشد بیشتر وقتشو با روژآن گزرونده بود
روژان از آشپز خونه داد زد
-آریا خونت وسیایل سفره هفت سین داری میخوام امسال باتو سالمو تحویل کنم
پاهاشو دراز کرد روی میز –نه فک نکنم
روژآن از آشپز خونه اومد بیرون و درحالیکه سینی حاوی دوفنجون قهوه رو میاورد
خودشو لوس کرد
-بریم امروز بخریم میخوام امسال سالمو کنار تو تحویل کنم
اینو گفت و مستانه خندید چقد سرخوش بوداز اینکه بالاخره این پسره سرسخت نرم
شده بودو دل به دلش داده بود بدون اینکه لب به قهوش بزنه بلند شدو رفت سمت اتاقش
-تا تو قهوتو بخوری آماده میشم
روژان لبخندی زدو لباشو به فنجونش نزدیک کردوقهوشو سر کشید
نگاهی به ساعت کرد تا نیم ساعت دیگه سال تحویل میشد و خیابونا مثله همیشه
شلوغ بود میفهمید آریا چه حالی داره پدرش و بایه زن دیگه دیده بودن و آیا الان حسابی
داغون بود زل زد به ماهی های توی دستش و دلش گفت
-اون بی ذوق چه میفهمه عید چیه که ماهی قرمزم گرفته باشه زل زد به ماهی هایی
که توی تنگ خوشگل شیشه ای دور میزدن رو به راننده گفت
-وای آقا تو رو خدا سریعتر الان سال تحویل میشه نه شما پیش خانوادتی نه من
با حرفی که زد لبخند نشست گوشه لبش واقعا که امیرو آریا و حمیرا براش عین
خانواده بودن و شاید اگه یه ذره رودروایسی رو میذاشت کنار عزیز تر از خانوادشم بودن
راننده با غرغر های زیر لب ماشین و انداخت تو پس کوچه ها و از شانسشون راها
باز بود پنج دیقه بعد جلوی آپارتمان بزرگ و شیک آریا ایستادن دست برد تو کیفشو دوتا
ده هزار تومنی درآورد گرفت سمت راننده
-آقا بفرمایید
راننده نگاهی به پوال کرد-آبجی زیاده کرایه ما شیش تومنه
لبخند دلنشینی زد د دستشو برد جلو-آقا بیا شبه عیده خیلی تو زحمت افتادین تا
اینجا بیاین اینم عیدیتونه
مرد خندیدو تشکری کرد از ماشین پیاده شدو قبل اینکه در ببنده گفت
-عیدتونم مبارک
مرد خندیدو ماشین و روشن کرد تا سریعتر برسه خونش و سال تحویل پیش زن و
بچش باشه نیاز برگشت سمت آپارتمان و نگاش کرد لبخند نشست رو لباش رفت جلو
سرایدار با دیدنش لبخندی زد تو این یکی دوماهه زیاد دیده بودتش و هربار نیاز با محبت و
احترام باهاش برخورد کرده بود درست برخلاف دخترا و پسرای هم سن و سال نیاز تو این
آپارتمان
-سلام آقا شهریار
@nazkhatoonstory
#۹۶
سلام دخترم حالت چطوری
نیاز خنده نمکی کرد
-عالی عالیم …سال نوتونم پیشاپیش مبارک
-مرسی دخترم ماله توام مبارک باشه
نیاز نگاهی به ساعت مچیش کرد
-آخ آخ تادیر نشده برم بالا سال تحویل میشه
شهریار لبخندی زدو با چشم این دختر مهربون و همیشه با ادب ِخوش خنده رو
دنبال کرد سریع سوار آسانسور شد و دکمه طبقه ای که واحد آریا توش بودو زد برگشت و
نگاهی تو آینه آسانسور به خودش انداخت خوشگل شده بود
-ساپورت مشکی با مانتوی جلو باز سبز و مشکی و شال سبزی سرش کرده بودکه
حسابی چشماشو خوشگلتر نشون میداد آرایش محویم کرده بود
آسانسور ایستاد و درش باز شد رفت سمت واحد آریا و یه نفس عمیق کشید و
دستشو گذاشت رو زنگ و از جلوی در اومد کنار روژان نگاهی به آریا کردو گفت
-امیر قرار بود بیاد اینجا؟؟
آریا اخماشو کشید تو هم –نه امیر هر سال سال تحویل کنار حمیرا جون میمونه
روژآن بلند شدو رفت سمت درآریا یقه پیراهنشو جلوی آینه درست میکرد صدای
نیاز با صدای در همزمان بلند شد
-سال نوتون مبارک آقــــــــ
بادیدن رژان و آریا که دستش رو هوا خشک شده بود تنگ ماهی از دستش ول شد
آریا چشماشو رو هم فشار داد قرار نبود به این زودی نیاز بره کنار
چشماشو باز کردکه نگاش افتاد تو دوتا تیله سبز رنگ که انگار پشت آکوار یوم
گذاشتیش پر آب بودن ولی آبی نمیریخت آریا داشت میدیدبا هر بار بازو بسته شدن دهن
ماهی که روی زمین جون میداد نیازم جون میداد انگار یادش رفته بود نفس کشیدن یعنی
چی همه چی انقدر واضح بود که نیازی به تو ضیح نباشه فقط سرشو انداخت پایین بیشتر
از این نمیتونست شکستنشو ببینه از خودش شرمنده شد برای اینکه نیازو وارد بازیش کرده
چشمش افتاد به ماهی هایی که روی زمین داشت برای قطره ای آب دهنشو بازو
بسته میکردن کفشای نیازو دید که عقب عقب رفتن میخواست بره جلو و بگه متاسفم ولی
پاهاش قفل شده بود رو زمین
عقب عقب رفت چیزیو که دیده بود و باورنمیکرد میترسید چشاشو ببنده و اشکات
بریزن رو صورتشو بیشتر از این خوردش کنن سریع برگشت و خودشو انداخت تو آسانسور
نفساش قطع میشد مگه دیگه میتونست یادش بیاره چطوری نفس بکشه؟؟
پوزخند روژان و نگاه شرمنده آریا همه چیو بهش نشون داده بودانگار نفسشو
بریدن چشای آریا امروز شفاف تر از همیشه بود حرف نگاشو خوند ”برو….. متاسفم“
خودشو پرت کرد بیرون از آسانسورو دوید تو خیابون هوا تاریک شده بود و چراغ
مغازه ها امشب خاموش بود همه تو خونشون منتظر سال تحویل بودن و نیاز برای اینکه
یادش بیاد نفس کشیدن چیه چنگ زده بود به گلوش بغضش ترکیدو و راه گلوش باز شد
اشکاش سیلی میزدن تو صورتش برای این اشتباهش رو زانو خم شدو زجه زد برای
سرنوشتی که نابود شده زجه میزد برای عشقی که حالا عذاراش بود برای احساسی که
شکست و برای کسی که شده بود همه کسش
بی تو پرسه زدنو تو شهر شبها دوست دارم
بی تو موندن و تورویا تک و تنها دوست دارم
”بیا بریم ویترین گردی بهت خوش نگذشت باهام قهر کن ولی الان بیا“
وقتی از دست خودم خسته میشم بایاد تو
گریه کردنو به حال دل تنها دوست دارم
سال تحویل شده بود و اون وسط پارک داشت زجه میزد راه گلوش بسته شده بودو
میسوخت از بغضی که شکسته بود ولی نمیخواست سوزشش تموم شه
بی تو تکرار عبور خاطرات و دوست دارم
تو شبا شمردن ستاره ها رو دوست دارم
خنده ی مردونش که تو گوشش پیچید “ خیلی واسه من عزیزی خانــــــــــــــوم“
هرچی میگفتی از عشق و عاشقی یه قصه بود
توکجایی که هنوز اون قصه هاتو دوست دارم
“ دلیل بزرگتر از اینکه من دوست دارم ؟“
دوست دارم بایادتو دل از غما جدا کنم
دوست دارم یه بار دیگه به چشات نگاکنم
دوست دارم صدا کنی اسم منو از ته دل
دوست دارم یبار دیگه اسمتو صدا کنم
بی تو خسته شدن از خستگیامو دوست دارم
حاالکه نیستی همین دلتنگیامو دوست دارم
آریا چشماشو بست ودستشو گذاشت روشون دیگه کارش تموم شدو همزمان با
کارش آرامششم تموم شد
دلخوشم فقط به اینکه ساده از تو میگذرم
اماتو خیال نکن سادگیامو دوست دارم
لبخند غمگینی نشست رو لباش“وای آریا عـــــــــاشقتم“
دوست دارم بایادتو دل از غما جدا کنم
دوست دارم یه بار دیگه به چشات نگاکنم
دوست دارم صدا کنی اسم منو از ته دل
دوست دارم یبار دیگه اسمتو صدا کنم
نمیتونست بره دنبالش کاش نیاز میفهمید همه احساسش هشت ساله پیش چال
شده و عشقی براش نمونده کاش به نیاز میگفت توفقط آرامشمی
@nazkhatoonstory
#۹۷
فصل ششم
امیر دست بهروزو گرفت و کمکش کرد از پله های امارت بیاد بالا حمیرا درو براشون
باز کرد ذهنش درگیر بود دوروز بود هیچ خبری از نیاز نداشت و خودشم دست تنها بود تو
بیمارستان درسته از پدرش خوشش نمی اومد ولی خوب پدرش بود نمیتونست نسبت
بهش بیخیال باشه
وارد خونه شدن آروم با کمک حمیرا بردنش سمت اتاقش هرچی به اتاق نزدیک تر
میشدن اخماشون میرفت توهم
بهروز دستاش میلرزید چقد صدای قهقه های روژان براش عذاب آورد بود پرتش
میکرد تو هشت سال پیش الان حس مریم و داشت وقتی از در صدای خنده های شوهرشو
محرمشو با کس دیگه ای میشنید امیر باشک و تردید دست پدرشو ول کردو رفت جلو
میترسید درو باز کنه میترسید از اینکه حدس درست باشه این صدای خنده های مردونه
براش خیلی اشنا بودن انگار که بیست و شیش سال باهاشون زندگی کرده باشه
دستشو برد رو دستگیره و چشماشو بست و درو هل داد عقب از صدای یا
جدسادات حمیرا و هی بلندی که پدرش کشید جرئت نکرد چشماشو باز کنه نمیخواست
چیزیو ببینه که تنها داریش و تنها کسی که براش موند بود و ازش میگرفت سرشو چرخوند
و چشماشو بیشتر رو هم فشار داد
روژان با دیدن بهروزو امیرو حمیراکه پشت در بودن سعی کرد خودشو بپوشونه ولی
آریا فقط خیره شد به چشمای پدرش شعله های انتقامش آخرین قربانیشم گرفت وقتی
بهروز دستشو گذاشت رو قلبش فقط چهره مریم و دید که افتاد روی زمین
امیر دوید طرف پدرش و اریا خنده های هیستریکشو سر داد چقد از دیدن این
صحنه ها لذت میبرد چقد حذ کرد وقتی دید پدرش با چشمای باز جون داد بلند شدو
باشلوارک و بالاتنه لخت رفت کنار پدرش امیر تند سیلی میزد تو صورت پدرش ولی فایده
ای نداشت بهروز چند دقیقه ای میشد جون داده بود
خم شدو با تمسخردست کشید به چشمای پدرشو چشماشو بست
-هه معلومه هنوزچشمش به این دنیا بود حیف شد ناکام از این دنیا رفت
امیر هجوم برد سمتش و کوبیدش به دیوار آریا فقط مستانه میخندیدو امیر عربده
میکشید
-آشغال چیکار کردی بی ناموس پدرتو به کشتن دادی
امیر میزدو و اون بی هیچ مقاوتی فقط مستانه و سرخوش میخندید روژان
میدونست الان او خونه جای اون نیست سریع لباسا پوشیدو فرار کرد حمیرا هنوز مات
مونده بود باورش نمیشد کسی که روی تخت روژان بغلش بود آریای اون باشه
امیر اونقدر زدو زدو زد که خودش خسته شد ولی خنده های آریا تموم نشد خودشو
کشید عقب و چسبید به دیوار و اشک ریخت برای برادری که براش تموم شده بود بر ای این
پسر همزادش که اومد جلوش
باخنده ی بلند گفت-برا چی گریه میکنی ….الان وقت شادیه وقته بزن و
بکوب…..)اشاره کرد به جسد بهروز که وسط افتاده بود( این قاتل مادرمونه ….شونه های
امیرو و گرفت
من فقط انتقام گرفتم همین ………فقط …فقط…
بلند خندیدو خندش تبدیل شد به زجه زدن ………اون مادرمو کشت ….اون
شکنجش میکرد…حیف بود زنده موندنش حیف بود هیکل سرتا پا نجسش روی زمین بمونه
….حیف بود
صدای گریه هاشون تو عمارت بزرگ نواب پیچیده بود
امیر خیره شده بود به ملافه ای که کشیدن روی سر پدرشو بردنش سمت آمبولانس
از بیمارستان نیومده راهی قبرستون شده بود چقدر زندگیشون اسفناک شده بوداین روزا
دکترخانوادگیشون که حمیرا باهاش تماس گرفته بود اومد سمتش امیر نگاشو از
آمبولانس گرفت و دوخت به دکتر اتو کشیده ای که بی احساس زل زده بود بهش
-تسلیت میگم امیر جان غم آخرت باشه
پوزخندی نشست گوشه لب امیر غم؟؟!دکتر آزمند عینکشو روی چشمش جا به جا
کردو گفت
-من میرم تا سری به آریا بزنم گویا مرگ پدر خیلی روش تاثیر گذاشته
پوزخند گوشه لبش عریض تر شد و فقط سر تکون داد……نشست روی پله ها و
سرشو گذاشت روی زانوش باورش نمیشد آریا با روژآن رابطه داشته باشه باورش براش
سخت بود …..چطوری باور کنه برادرش تا این حد پست شده باشه
پس نیاز چی؟؟از اون خجالت نکشیده یعنی آریا برق عشق و تو چشای معصوم
نیاز ندیده بود که اینجوری بهش خیانت کرد ذهنش خالی شده بود خالی از همه چی
میخواست فقط یه جای خلوت پیدا کنه و بره اونجا و از همه آدما دور باشه امیر ضعیف تر
از اونی بود که بتونه بار این همه مشکل به دوش بکشه
عادت کرده بود آریا همیشه پشتش باشه اگه پدرش براش پدری نکرده بود جاش
آریا همیشه بود پسری که فقط ده دیقه ازش بزرگتر بود ولی انگار ده سال بیشتر براش
بزرگتری کرده بود
امیر نمیتونست یهو بزرگ شه برای این بزرگ شدن یهویی آماده نبود بازم میخواست
آریا گنداشو جمع و جور کنه آریا بیاد پیششو بگه تو گمشو برو بتمرگ من خودم همه کارا
رو روبه راه میکنم ولی این بار خود آریا مشکل اصلی بود
@nazkhatoonstory
#۹۸
مراسم هفتم پدرش و گرفتن بیشتر آدمای سر شناس شیراز اومده بودن برای
تسلیت گفتن امیر حواسش به پدربزرگش بود که انگار بیست سال پیر تر شد با اینکه
بهروز هیچ وقت پسر خلفی نبود ولی تنها امیدش بود تنها پسرش بود و تیکه ای از
وجودش
وقتی مریم و برای بهروز گرفت گفت این دختر فرشته هست و این پسرو آدم میکنه
ولی بهروز ناخلف تر ازاین حرفا بود وقتی دید امیدش از بهروز ناامید شد رو آورد به
پسراش میخواست الاقل اینارو اونجوری که خودش میخواد تربیت کنه امیر شد کپی مریم و
آریا شد کپی خودش ولی یاغی ترو غلدر تر
حریص بودنش تو کسب قدرت و کینه دوزیشو از پدرش به ارث برده بود ولی باهمه
بدی هاش عزیز کرده نواب بزرگ بود
امیر تمام مدت از اینطرف به اونطرف میرفت و به خدمه دستور میداد میخواست
همه چی به نحو احسن اجرا بشه آریا که عین مهمونانشسته بود و پا روی پا اندخته بود
حتی بعد مراسم کفن و دفن لباس مشکیشم در آورد ولی به احترام حمیرا و پدر بزرگش
مجبوری پیراهن تیره رنگی پوشید
تمام این مدت نه حمیرا و نه امیر حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده بودن و اون نه
تنها ناراحت نبود بلکه ممنونشونم بود
وکیل پدر بزرگش اومد نشست کنارش نگاشو چرخوند سمتش فرنوش نگاش کردو
بدون اینکه آریا سوالی کنه شروع کرد
بیلیطی که خواسته بودی دکتر آزمند سفارششو کرده بود اوکی کردم اما برای اینکه
کسی بهت گیر نده برای یه ماه دیگه گرفتمش میدونی که پدر بزرگت مخالفه رفتنته
آریا سری به نشانه تائید تکون دادو حرفی نزد
فرنوش گفت-امروز به درخواست پدر بزرگت وصیت نامه پدرت خونده میشه چون
نمیخواد کارای کارخونه و شرکت بخوابه
آریا سرد گفت
-متن وصیت نامه چیه؟؟
فرنوش خونسرد گفت-من اطلاعی ندارم
آریا نگاش کردو پوزخندی زد –جدا؟؟تو حتی تایم دسشویی رفتن بهروز نوابم
میدونی بعد میگی از متن وصیت نامه ای که خودت تنظیم کردی چیزی نمیدونی؟
فرنوش جاخورد حالا میفهمید چرا بهروز همیشه میگفت
آریا ترسناک ترین کابوس شباشه این پسر واقعا رفتار عجیبی داشت
-خب منتظرم
فرنوش نفس عمیقی کشیدو نگاهی به درو بر انداخت و با صدای ضعیفی گفت
-شصت در صد اموالش اعم از کارخونه های واردات دارو و زمین های زراعی و
ملکی و این خونه که داشت و به تو داده و چهل درصد بقیه که شرکت مهندسی و یکی از
مجتمع های آپارتمانی و ویلای شمالش به امیر خان
پوزخندی زد حتی تو وصیت نامشم اسمی از بقیه نبرده بود
-عوضش کن
فرنوش خشکش زد و خیره شد به آریایی که این حرف و زده بود
-بعله؟؟؟
آریا سردو جدی گفت-امروز بگو مشکلی پیش اومده و نمیشه وصیت نامه رو خوند
تا فردا صبح میخوام متنش عوض شه
-اما….اما این امکان نداره
-میتونی دوتا از زمینایی که به من رسیده به اسم خودت کنی میدونی که پول کمی
نیستن
فرنوش رنگش پریده ولی پیشنهاد وسوسه انگیز آریا حسابی دست و پاشو میلرزوند
با صدایی ضعیف گفت
-این قصیه بین….
-میمونه
فرنوش نگاهی به اطراف کرد و گفت –دوست دارید چه جوری تنظیمش کنم هشتاد
به بیست خوبه
@nazkhatoonstory
#۹۹
آریا نگاش کرد حالش از این کفتار پیر بهم میخورد تنها نقطه قوتش کار بلدیش بود
همین و بس وگرنه برای پول بیشتر حاضر بود هر کاری بکنه
-علاوه براون چهل درصد یکی از کارخونه های واردات و دارو بقیه زمینایی که به من
رسیده روبنویس که به امیر برسه و این خونه رم بنویس برای حمیرا من فقط همون شرکت
و کارخونه پخش دارو رو میخوام
فرنوش بازم جاخورد انتظار همچین حرفیو ازش نداشت باید بیشتر حواسشو جمع
میکرد هر چقد که بهروز باهاش راه میومدو جیبشو پر میکرد معلوم بود آریا مدل پدرش
نیست و با سیا ست میره جلو
-تا فردا وصیت نامه رو تنظیم میکنم
-میتونی بری
فرنوش بلند شدورفت سمت بقیه مهمونا نمیخواست بعد رفتنش مشکلی برای امیرو
حمیرا پیش بیاد میدونست این رفتن برگشتی نداره میخواست اگه روزیم برگشت امیرو
حمیرا بی دغدغه زندگی کنن
همگی دور تا دور روی مبل نشسته بودن فرنوش نگاهی به نواب بزرگ کرد و ازش
اجازه خواست و اونم با بازو بسته کردن چشماش بهش اجازه داد
وصیت نامه رو از پاکت مهرو موم شده آورد بیرون و بازش کرد
بسم تعالی
انا الله وانا الیه راجعون اینجانب بهروز نواب فرزند فرخ نواب به شماره
شناسنامه…..
……)بعد یه سری مقدمه چینی رسید به بخش اصلی وصیت نامه و نگاهی به چهره
همه انداخت امیر بی هیچ رغبتی نشسته بودودوست داشت سریعتر این مراسم مسخره
تموم شه آریا خونسرد بودحمیرا خانوم به اجبار آریا نشسته بود اونجا و آقا بزرگ و چندتا از
معاونا و شریکاشم بودن که مشتاقانه زل زده بودن به دهنش (
و اما تقسیم اموال بین وراث به شرح زیر میباشد
شروع به خواندن کرد طبق گفته آریا خونه ای که توش ساکن بودن و به حمیرا
مریوانی و تمامی خانه های مسکونی توی شهرک گلستان و قدوسی و شرکت و کارخونه و
زمین ها رو به امیر و در آخر دوتا از شرکت و کارخونه های وارداتو پخش دارو وداده بود به
آریا
همه با تعجب به هم و به چهره خونسرد آریا نگاه میکردن حتی خود امیرم تعجب
کرده بود تقریبا هفتاد درصد اموالش رسیده بود به امیرآریا خونسرد بلند شد
-فرنوش کارهای انتقال اسنادو خودت انجام بده
اینو گفت و با قدمهایی بلندو استوار از پله ها بالا رفت فرخ خان ذره ی رنجش توی
چهره آریا ندید و لبخند نشست گوشه لبش حدس میزد این وصیت نامه دستکاری شده
باشه چون بهروز همیشه میگفت تنها کسی که بعد اون میتونه این همه اموال و حفظ کنه
و به باد نده آریاست امیر به درد کارای اقتصادی نمیخورده
فرنوشو خوب میشناخت برای پول هرکاری میکرد و حالا که قرار بود با رفتن آر یا
موافقت کنه خودشم باید بعد سالها برمیگشت به کارخونه وگرنه امیر نمیتونست از پس
فرنوش و شرکاش بر بیاد
تقه ای به در خورد حدس زد حمیرا باشه
-من نهار نمیخوردم حمیراجون
در باز شدو فرخ خان بااون عصا و چهره پیر ولی با جذبه تو در گاه ایستاد آریا
سریع به احترامش بلند شدو دست بر د تا پیراهنشو تنش کنه که فرخ درو بست و کگفت
-راحت باش پسر جان نیازی به این کار نیست
آریا صندلی آورد و گذاشت کنار تختش تا پدر بزرگش بشینه روش ….فرخ روی
صندلی نشست و بهش اشاره کرد که بشینه
آریا نشست روی تخت و منتظرخیره شد به پدر بزرگش
-ازوصیت پدرت که ناراحت نشدی؟؟
آریا پوزخندی زد و دستی کشید گوشه لبش
-شما منو اینجوری شناختین که چشمم دنبال ثروت پدرم باشه؟؟
فرخ لبخندی زد-نه برای همین مثله بقیه تعجب نکردم از عکس العملت
آریا حرفی نزد فرخ نفسشو با صدا داد بیرون و خیره شد به عکس روی عسلی آریا
و امیرو مریم همون عکسی که توی خونشم زده بود بالای شومینه
فرخ گفت- وقتی مادرت و به عقد بهروز در اوردم خیلی خوشحال بود دختر دوستم
بودو از بچگی با بهروز بزرگ شده بود عاشقش بود
به ماه نکشید فهمیدم چه بلائی سر زندگی این دختر آوردم تااومدم درستش کنم
گفت دخالت نکنم بهروز بالاخره دلش گرم زندگیش میشه امسال نشد سال دیگه سال
دیگه نشد دوسال دیگه
ولی دل بهروز گرم نمیشد که گرم نمیشد چون جای دیگه سرش گرم بود
وقتی به دنیا اومدین گفتم دیگه تمومه فرخ جان پسرت سر به راه میشه مگه میتونه
دل از این زن و بچه هاش بکنه و هنوزم به عشق کور کورانش به اون دختره پول پرست و
هفت خط ادامه بده ؟الان دیگه بایدعشق بده به این زندگیش
نفس عمیقی کشیدآریا سرش پایین بود
-ولی دیدم هی دل غافل این پسر آدم بشو نیست که نیست مریم موند پای
زندگیش پای دلش پای عشقی که حاضر نبود از دلش بندازه بیرون بهش میگفتم طلاق
بگیر بچه هاتو خودم برات میگیرم میخندیدو میگفت ”آقاجون عاشقی تاوان داره اگه بهروز
تو زندگیش داره منو آزار میده این تاوان دله خودمه با طلاقم جز اینکه امیرو آریا ضربه
بخورن هیچی نمیشه “
اشک تو چشماش جمع شد بیشتر از پسرش برای عروس جوون مرگش گریه کرده
بود کسی که عزیز تر از دختر نداشتش بود
دستشو گذاشت رو شونه های پهن و قوی نوش آریا
@nazkhatoonstory
#۱۰۰
میدونم دیگه نمیتونی بمونی میدونم دیگه هوای شیراز و مردمش برات سنگین شده
باشه پسر جان برو ……)قطره اشکی ریخت رو گونش چقد سخت بود همه ی کسایی که
براش عزیز بودن و یکی یکی ببینه که دارن نابود میشن از خدا میخواست زودتر بمیره
نمیخواست بیشتر از این زنده باشه و ببینه پاره های تنش یکی یکی پر پر شن(
آریا دستشو از شونش برداشت و گرفت تو دستای قویش
فرخ با بعض گفت-شرمنده ی روی مریمم که نتونستم مراقب یادگاریش باشم تو
عزیز کردش بودی دوقلو بودین ولی تو براش جور دیگه ای عزیز بودی
برو پسر ولی برگرد …..من نهایت سه چهار سال دیگه باشم امیر بهت نیاز داره برو
و هروقت که حس کردی دیگه هوای این شهرو ادماش خفت نمیکنه برگرد
آریا با قدر دانی زل زد به پدر بزرگش تنها کسی که درکش کردواجازه داد آزاد شه از
این قفس
گوشیشو برداشت و برای هزارو یکمین بار شماره نیازو گرفت انگار قطره شده بودو
رفته بود توی زمین دوبار رفت سراغ نازنین که اونم هیچی نگفت حتی دم خونشونم ر فت و
بست منتظر نشست اما انگار جز نازنین کسی تو اون خونه نبود باید نیازو میدید آخرین راه
حلی که به ذهنش میرسید نیاز بود یه ماه گذشته بودو دوروز دیگه برادرش داشت بر ای
همیشه میرفت بااینکه توی این یه ماه کل مکالمش با آریا در حد سلام و خدافظی بود ولی
حتی از فکر اینکه آریا بزاره بره هم دیونه میشد
آریا همه زندگیش بود و تنها چیزی که براش باقی مونده بود حسی بهش میگفت
اون همه احساس به نیاز نمیتونست همش دروغ باشه برای نیازم شده میمونه لباساشو
پوشید و باید این بار شده التماس نازنین و میکرد تا به نیاز کجاست چرا نیست
دوسه باری که ر فت دانشگاه و پرس و جوکرد گفتن که یه سال مرخصی تحصیلی
گرفته اونم یهویی حسی بهش میگفت نیاز یه جایی تو همین شهره امکان نداره بزاره بره
اونم بی خبر نیاز اهل بی وفایی نبود
ماشینشو نگهداشت جلوی دانشگاه و نگاهی به ساعتش کرد االنا دیگه باید پیداش
میشد خیره شد به در خروجی ده دیقه ای که گذشت دیدش سریع در ماشین و بازکردو
پیاده شد
-خانوم نوری….نازنین خانوم
نازنین برگشت بادیدن امیر اخماش رفت توهم حالش از این دوتا برادر بهم میخورد
اومد راهشو ادامه بده که کولش کشیده شد باعصبانیت برگشت سمت عقب
-ول آقا مزاحم نشو
امیربا نفسیی بریده گفت-خواهش میکنم باید حرف بزنیم
نازنین اخماشو کشید توهم
-ما حرفی نداریم باهم آقای محترم
بادرموندگی کیفشو کشید
-تو رو خدا نازنین خانوم خواهش میکنم
نازنین دو دل بود نگاهی به امیر انداخت و گفت
-سریعتر بگید لطفا باید برم
امیر چهرش باز شد بفرمایید تو ماشین تا بگم
نازنین جدی گفت
-همینجا بگیدآقا
امیر دید چاره ای نداره بی مقدمه شروع کرد
-آریا داره میره پس فرداشب ساعت یازده پرواز داره برای همیشه داره از ایران میره
فقط نیازه که میتونه نگهش داره
رنگ نازنین پرید نباید آریا میرفت وگرنه نیاز بد بخت میشد
۳۰۵
-چـ…چی میگین شما؟؟
امیر کلافه به موهاش دست کشید
-تورو قرآن بگو نیاز کجاست من مطمئنم آریا انقدرام بی شرف نبوده که نیاز و بازی
بده لابد یه حسی بوده که…
نازنین نموند تا بشنوه امیر چی گفت سریع دوید سمت خیابونو دستشو بر ای یه
تاکسی بالا برد تا امیر به خودش بیادو بدوئه سمت ماشینش تاکسی دور شد
نازنین آدرسو به راننده داددستاش میلرزید از زور استرس اگه آریا میرفت روزگار
نیاز سیا میشد پدرش صد در صد زنده به گورش میکرد تاکسی طرفای خیابون نادری ایستاد
پولشو دادو سریع پیاده شد و رفت سمت خونه دستشو گذاشت رو زنگ صدای سولماز تو
آیفون پیچید
-کیه؟؟
-باز کن منم نازنین
سلماز درو باز کردسریع رفت تو خونه و درو بست تا سولماز اومد استقبالش سریع
گفت
-نیاز…نیاز کجاست
سولماز با تعجب و بهت گفت-بالا تو اتاقه چی شده مگه؟چرا انقدر هولی
سوال سولمازو بی جواب گذاشت و طبقه بالا که اتاق سولماز بود درو باز کرد طبق
معمول این یه ماه روی تخت دراز کشیده بودو هندسفری تو گوشش بود تنها چیزی که این
روزا میتونست آرومش کنه آهنگ بود
نازنین درو بست و رفت جلو هندسفری هارو از گوشش کشید نیاز چشمای بی
رمقشو باز کرد دیگه چشماش اون برق همیشگی و نداشتن و این چقد برای نازنین سخت
بود که چشمای نیازو انقد غمگین ببینه
این چشما انگار همیشه خدا میخوان ببارن در حالیکه قبلا فقط میخندیدن
@nazkhatoonstory
#۱۰۱
چی شده ؟؟
نازنین آب دهنشو قورت داد-میشینی یه دیقه یه اتفاقی افتاده
نیاز بی مق نگاش کرد دیگه هیچ هیجانی برای شنیدن خبرای تازه نداشت حس
دخترای دبیرستانی داشت که با احساسشون بازی شده و الان یه بازندن
و نیازم یه بازنده بود بازنده ای که زندگیشو باخت
نشست رو تخت و خیره شد به دستاش چقدر تو این یه ماهه لاغر تر شده بود نه از
غم خیانت آریا و بازی خوردنش از ترس آینده ای که در انتظارش بود به این روز افتاده بود
بارها و بارها تو دلش دعا کرد کاش بازم تبریز بودو پدرو مادرش با سخت گیریاشون آسیش
میکردن ولی نمیذاشتن بیاد شیراز
-نیاز آریا داره پس فرداشب از ایران میره
با شنیدن این حرف سریع سرشو آورد بالا حس میکرد تمام عضای بدنش دارن
میلرزن ذره ذره داشت فرو میریخت و رفتن آریا یعنی نابودی همین خرابه ای که از
وجودش باقی مونده بود
-از…از کجا ..از کجا فهمیدی؟؟
نازنین کولشو انداخت رو زمین و نشست رو تخت با استرس گفت
-امروز امیر اومده بود دم دانشگاه گفت پس فردا شب ساعت یازده میخواد بره ازم
آدرستو میخواست تا باهات حرف بزنه تا مانعش شی
پوزخند نشست گوشه لبای خشک شدش مگه بودو نبود اون برای آریا فرقیم داشت
که حاال از اون میخواستن برای موندش تلاش کنه
نازنین-نیاز نباید بزاری بره آریا الان تنها راه نجات توئه میفهمی اینو؟؟؟
تکونی که نازنین به بازوش داد عصابشو تحریک کرد با داد گفت
-ولم کن به تو چه اصلا گمشو بیرون همتون برید گم شید بره به درک بره به جهنم
ولــــم کنید
با صدای دادش سولمازو زهرا خانوم مادرش دویدن تو اتاق
زهرا خانوم با هول پرسید
-چی شده مادر چرا داد میزنه؟؟
نازنین که حیرت زده بود فقط نگاه کردو هیچی نگفت سولماز یه لیوان آب داد
دستش
سولمازو نازنین به دروغ به زهرا خانوم گفته بودن که چند نفر مزاحمش میشن و
تهدیدش میکنن و یبارم میخواستن بگیرنش و نیاز چون میترسه میخواد یه مدت پیش اونا
باشه و زهرا خانومم که زن ساده ای بود سریع باور کرده بودو کلیم اصرار داشت به پلیس
خبر بدن ولی نازنین و سولماز پیچونده بودنش
هرروز صبح به هوای دانشگاه با سولماز میرفت تو کافی نت و از اونجا برمیگشتن
خونه پدر سولماز وقتی نه ماهش بود توی تصادف وقتی داشتن برای ماموریت به مشهد
میرفتن کشته شده بود و اون دوتا مادر و دختر تنها بودن و نیازاین یه ماهو بااونا بود
سولماز یه آرامبخش بهش دادو گفت بهتره بزارن استراحت کنه
هر سه از اتاق خارج شدن و درو بستن نازنین نگران بود سولماز اینو از نگاهش
میخوند بعد اینکه زهرا خانوم کلی نصیحت کردو راهی آشپز خونه شد سریع دستشو گرفت
و کشیدش تو حیات
-چی شده چرا دادو هوار میکرد
نازنین نگاهی به ساختمون کردو گفت-آریا داره از ایران میره اگه بره دست نیاز دیگه
به هیچ جا بند نیست میفهمی اینو؟؟
سولماز یه وای بلند گفت و نشست روپله ها-اگه بره که نیاز بد بخت میشه
نازنین کلافه گفت
-منم همینو میگم دیگه …..باید …. باید ازش شکایت کنیم تا نتونه بره
سولماز با اخم گفت
خل شدی اگه شکایت کنه صداش عین بمب میترکه و دایی و زندایی و همه
فامیلتون میفهمن چه بالیی سرش اومده
نازنین ناچار روی زمین نشست واقعا نمیدونست باید چیکار کنه با چه رویی برگردن
و بگن که نیاز ……….دیگه دختر نیست
چمدونشوا ز پله ها آورد پایین حمیرا با بغض نگاش کرد سرشو چرخوند تا اشکای
حمیرا رو نبینه فرخ اومد جلو دستشو گذاشت رو شونه پهن نوه ی جونش و لبخند غنگینی
زد
آریا رفت جلوی حمیرا و با لحنی که سعی میکرد شاد باشه گفت
-حمیرا جون تو دهات شما رسما پشت سر مسافرجای آب اشک میریزن؟؟ .
حمیرا با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد نگاه آریا متوجه روسری شد همون
روسری بود که نیاز از تبریز سوغاتی آورده بود اخماش رفت توهم دیگه باید زودتر حرکت
میکرد امیر نبود تا برادر دوقلوشو بدرقه کنه
@nazkhatoonstory
#۱۰۲
آریا نخواست کسی بیاد فرودگاه چمدونشو گذاشت پشت ماشین راننده و در ماشین
و باز کرد برگشتو به عمارت نواب نگاه کرد با همه وجود آرزو کرد که دیگه هیچوقت اونجا رو
نبینه خیلی دوست داشت همه خاطراتشو اینجا بزاره رو بره
از همه خدافظی کردو سوار ماشین شد
با دقت مسیری که میرفتنو به خاطر میسپرد باید با خودش رو بازی میکرد دلش
برای این شهر تنگ میشد چشماشو بست و سرشو تکیه داد به صندلی پشتش و خیره شد
به چراغای روشن شهر تا رسیدن به فرودگاه خیره شد به شبهای شیرازو ثانیه به ثانیه شو
تو ذهنش ثبت کرد
نازنین دوید بیرون امیر نگاهی به ساعتش کرد فقط یه ساعت وقت داشتن
-نیست …تو اتاقش نیست
امیر با مشت کوبید رو سقف ماشینش باید پیداش میکرد
سولماز درخونه رو باز کرد قبل اینکه سوار ماشین بشن دوید سمتشون
-شاید رفته باشه فرود گاه
امیر بی حرف پرید تو ماشین و نازنین و سولمازم پشت سرش یه پاش رو گاز بودو
یه دستش روی بوق مدام به ساعت نگاه میکرد
چمدونشو پشت سرش میکشید یه چیزی رو دلش سنگینی میکرد تا چند دیقه دیگه
برای همیشه باید از آسمون این شهر دور میشد از پشت شیشه زل زد به اونطرفش
نمیدونست داره دنبال کی میگرده ولی نگاهش نگاه یه منتظر بود
دستشو گذاشت روی شیشه سرد و خیره شد به مردی که عشق و باهاش تجربه
کرده بود عاشقی و باهاش یاد گرفته بود و بی وفایی دیده بود قطره های اشکاش پشت سر
هم میومدن و برای پایین اومدن به هم مهلت نمیدادن انقد مظلومانه اشک میریخت که
هر کی اطرافش بود خیره شده بود بهش حسرت و بازنده بودن تو نگاهش موج میز آریا
برگشت ولی ندید نگاهیو که به خاطر اون بارونی شده ندید دلی رو که وابستش کردو بعد
ولش کرد رفت و داغ یه حسرت و مهر بدنامی و زد رو پیشونی دختری که حاضر بود به
پاکیش قسم بخوره
قدمهاش سست بودن ساعت دوازده شب بود کنار جاده بی هدف قدم بر میداشت
…..تاریکی جاده هم نمی تونست مانع رفتنش بشه…. براش مهم نبود دیگه چه بلائی
سرش میاد چون میدونست الان مردش بیشتر به درد خانوادش میخوره تا زندش
فقط یه آهنگ و زیر لب زمزمه میکرد چیزیکه الان مدتها شده بود براش عین
ناقوس مرگ و هر دقیقه توی گوشش تکرار میشد
دیدی آخرشم رفت اونکه میگفت تنهات نمیزارم
رفت از پیشم با اینکه میدونست خیلی دوسش دارم
غم چشمامو ندیدورفت حالا من هر شب و بیدارم
صداها توی ذهنش اکو میدادن و تصاویر از جلوی چشمش رد میشدن ”آریا میخوام
بدونی همه زندگیمی ”لبایی که قفل شد رو لباش
تنها موندم آخه هیچکسیو به جز اونکه نداشتم
نمیدونستم واسش فرقی نداشت که باشم یا نباشم
بی خبر رفت و واسم راهی نذاشت جز اینکه بشینم و منتظرش باشم
زمزمه های آریا توی گوشش“تو دیگه خانوم خودمی…..خانوم خودمم میمونی ”تنها
چیزی که از خاطرش رد میشد خاطرات اون شب لعنتی بود و بس اشکای بی صداش تبدیل
شده بود به هق هق
اون میرفت و نمیخواست پای حرفای دلم بشینه
نمیذاشتم که چشای خیسمو حتی یه لحظه ببینه
هیچ حرفی رو نتونستم بهش بگم
و همه حرفام موند توی این سینه ”ببینم تو ادکلن منو زدی؟؟؟“خنده های پر از ناز
خودش خیلی دلش میخواست اون لحظه بگه عاشق بوی تنتم
توی این دنیا یکی نیست که حال دل من رو بپرسه
تازه میفهمم که هرچی بد گفتن از این عشقا درسته
گریه میکردم پشت سرت تا نفهمی قلب من از دوریت میخوره غصه
صدای باباش پیچید تو سرش ”دختری که با یه پسر دیگه هم کلام شه باید سرش و
برید گذاشت رو سینش چه برسه به اینکه بخواد با این عشقای خیابونیش بی آبروییم بار
بیاره “
دوست داشت داد بزنه ولی بغضش نمیذاشت هق هقش تو گلوش خفه میشد
بغض تو گلوم سنگین شده از بس مونده تو سینم
توی آینه همش چشمای قشنگشو اینجا میبینم
دیگه هیچی نموند به جز تنهایی و شب و کاشکی بدونه داغون و غمگینم
@nazkhatoonstory
#۱۰۳
میخواست زجه بزنه برای حماقتش برای دل سپردنش به پسری که فقط چند ماه بود
شناخته بودشو دل باخته بود میخواست بزنه تو دهن دلش که انقد بلند اسمشو داد نزنه
داد نزنه برا کسی که رفت برا کسی که نموند پای احساسش ……….داد نزنه بر ای
کسی که نموند تا ببینه چه به روز دل صاب مردش آورده….. نموند تا ببینه چطوری یه
دخترو به جرم عاشقی بی آبروش کرده
میخونم بدونه دلم تنگ شده واسه اون زخم زبوناش
وقتی که با من میگفت حق با منه جای حرفی نمیذاشت
کاش میفهمیدم که نه میمونه پیشمو نه میمونه پای همه ی قولش
ایستادبالای پرتگاهی که کنارجاده بوداگه خودشو پرت میکرد پایین میمرد؟؟؟به
خودش نهیب زد
-باید بمیری وگرنه میکشنت
پایین و نگا کرد میترسید هنوز بیست سالشم نشده بود یه قدم دیگه رفت جلو باید
میپریدنمیتونست یه عمر انگ ناپاکی بخوره بهش و خانوادش و بیشتر از این از خودش
ناامید کنه
یه قدم دیگه خودشو کشید نزدیک تر پاهاش میلرزیدخودشو خم کرد جلو که بپره
-نیـــــــــــــــــاز
صدای داد امیر بود تا اومد برگرده سنگ ریزه های زیرپاش سرخوردن و پاهای بی
جونش نتونست روی خودش بایسته صدای جیغ خودشو امیرو نازنین و سولماز همه جارو
پر کرد لحظه آخر فقط تودلش گفت
-کاش به حرمت دلمم که شده خدا ببخشتم
هواپیما از روی زمین بلند شد ولی انگار روح آریا رو جا گذاشت حس سنگینی که
روی دلش بود آزارش میداد حس میکرد هوا برا نفس کشیدن کمه دکمه بالایی پیراهنشو
باز کرد و دستشو برد سمت گلوش چشماشو بست تا این حس بد ازش دور بشه
سه ساعتی میشد منتظر بودن به هوش بیاد امیر زل زده بود به پای گچ گرفتش که
آویزونش کرده بودن باورش نمیشد نیاز تا این حد به آریا عالیه داشته باشه خودش تا حالا
هیچوقت عشق و تجربه نکرده بود که بتونه نیازو درک کنه
دکتر وارد اتاق شدو رفت سمت چارتی که به تخت آویزون بود امیر و دخترا اومدن
سمتش
امیر با نگرانی زودتر پرسید-حالش چطوره آقای دکتر ضربه که خطرناک نبوده
دکتر اطلاعاتی رو نوشت و برگشت سمت امیر -ضربه که خطر ناک بوده اما خواست
خدا بوده که هم بچه سالم مونده هم خودش آسیب جدی ندیده
امیر حاضر بود قسم بخوره برای ثانیه ای قلبش ایستاد سولماز و نازنین وضعیتشون
بهتر از امیر نبود امیر با بهت گفت
-بچ…..بچه……..؟؟؟؟
دکتر عینکشو رو از چشمش برداشت
-بله این خانوم تقربا سه هفتس که باردارن
صدای –یا امام حسین نازنین حواس همشونو پرت کرد دکتر با شک پرسید
-مشکلی هست؟؟
سولماز سریع تر از بقیه خودشو جمع و جور کرد
-نه…نه آقای دکتر …گفتیم اگه پدرش بفهمه هممونو میکشه که مواظبش نبودیم
دروغش انقد تابلو بود که فهمیدنش برای دکتر فقط سه سانیه طول کشید
در هر صورت از این به بعد باید ایشون استراحت مطلق باشه کوچکترین حرکت
نامعقولی میتونه باعث به خطر افتادن جون خودشو بچه بشه
سولماز تشکری زیر لب کرد
دکترسری تکون دادو از اتاق رفت بیرون امیر دیگه نمی تونست رو زانو هاش بایسته
فک نمیکرد آریا تا اینجا پیش رفته باشه نشست رو صندلی و زل زد به صورت بی جون نیاز
قلبش از این همه مظلومین فشرده شد
-اگه دایم و پسر دایام بفهمن نمیزارن جنازه نیازم پیدا بشه
امیر سرشو بین دستاش گرفت واقعا داشت براشون از زمین و آسمون میبارید صدای
ناله های درد آلود ش بلند شد
امیر سرشو آورد بالا نازنین و سولماز دویدن طرفش
-نیاز …نیاز جونم خوبی ؟؟
نیاز از درد اشکش در اومد –نازنین پام پام خیلی درد میکنه
امیر با صدایی خشک گفت-شکسته
تا امیرو دید نتونست جلوی هق هقشو بگیره و بلند زد زیر گریه پرستار به خاطر
داداش اومد تو اتاق بادیدن وضعیتش با تشر گفت
-وای این چه وضعشه مگه نمی دونی با این وضعیتت این بچه بازی آوردنا برای
بچت سمه باید یکم تحمل کنی دیگه
امیرو دخترا با نگرانی سریع برگشتن سمت پرستار این شوک بزرگی بود برای نیاز
امیر از دیدن قیافه خشک زده نیاز ترسید صداش انقدر یهویی قطع شد که یه لحظه حس
کردن نیاز مرد
همگی ساکت بودن پرستار رو به اون سه نفر کرد
-شمام بفرمایید بیرون مریض باید استراحت کنه
اینو گفت و از در زد بیرون
نیاز زیر لب تکرار کرد ”ب…بچه!“
برگشت سمت نازنین –نازنین این گفت بچه؟؟؟
@nazkhatoonstory
#۱۰۴
بهشون نگاه کرد –کدوم…کدوم بچه ؟؟بچه کیو میگه
امیر دستشو مشت کرد جلوی دهنشو سرشو برگردوند دیدن حال زار نیاز داغونش
میکرد اشکای نازنین دونه دونه ریخت رو صورتش سولماز دستشو گرفت
-آروم باش عزیزم چیزی نشده که
نیاز دستشو پس کشیدو گوشه پیراهن امیروگرفت –امیر این …این چی گفت …از
کدوم بچه حرف میزد ها؟؟؟؟
امیر چشماشو رو هم فشار داد نیاز پشت سر هم ازش میپرسید بچه کیو میگه
آخرش طاقت نیاوردو باداد گفت
-بچه آریــــــــا
اینو گفت و دستی به موهاش کشیدو سریع از اتاق زد بیرون لحظه به لحظه
بیشتراز آریا متنفر میشد واقعا اون همزاد همچین موجود پستی بود صدای زجه های نیاز
بلند شد هیستریک فقط داد میزد سریع رفت تو اتاق سولماز و نازنین به زور گرفته بودنش
مدام خودشو تکون میدادو تقلا میکرد از دستشون در بره پاش باز شده بود دوید سمتشو
گرفتش
-آروم باش دختر آروم
پرستارو دکتر دویدن تو اتاق پرستار سریع یه آرامبخش تزریق کرد بهش نیاز بی
توجه به بقیه دست امیر و چنگ زده بود
-امیر تورو قرآن …تورو به روح مادرت قسم کمکم کن بکشمش…من میمیرم
…میکشنم …تورو خــــدا ..تورو جــــ
بی حس شدو از هوش رفت امیر اشکاش ریخت رو صورتش التماسای نیاز داغونش
کرده بود نازنین هق هق میکردو سولماز بی صدا اشک میریخت باورش براش خیلی سخت
بود نمیدونست واقعیت کدومه دخترایی که آخر هفته هر موقع اراده میکردن تو بغلشون
بودن بی هیچ دغدغه
یا نیازی که به خاطر ترس از خانوادش میخواست خودشو بکشه مقصر کدوم بود
؟؟آریا یا نیاز…. هوس آریا یا عشق نیاز… کدوم بود که نیازو کشونده بود به اینجا به روی
این تخت…… به این زجه زدنا و التماس کردنا برای خالص شدن از دست بچش نیازو از
بغلش در آوردو گذاشت سرشو گذاشت روی تخت
از بیمارستان زد بیرون نشست تو محوطه بیمارستان و سرشو گرفت بین دستاش
الان عجیب هوس یکی از اون سیگارایی که آریا میکشیدو کرده بودنگاهی به آسمون کرد
-بی معرفت چرا همه چیو خراب کردی و رفتی الان کجایی آقای پدر!
پوزخندی زد ”پدر“باخودش گفت
-کال اونایی که هم خون نوابان از پدر خیری ندیدن یکیشم این طفل معصومی که به
دنیا نیومده پدرش ولش کرده و مادرش برای کشتنش التماس میکنه
یه هفته مثل برق و باد گذشت تو این یه هفته همه کارش شده بود فکر کردن نیاز
آروم شده بود آروم که نه ساکت شده بوداز چشماش میشد خوند فقط منتظر فرصته تا
بچه رو نابود کنه تو نگاهش هیچ عشق و عالقه ای به عنوان مهر مادری موج نمیزد فقط و
فقط ترس بود
نیازو مرخص کردن و با کمک امیر بردنش خونه سولماز عالیمش شروع شده بود
مدام حالت تهوع داشت نازنین هرروز استرسش بیستر میشد در اتاق نیازو بست و دوید
دنبال امیر
-آقا امیر
امیر برگشت خستگی از سرو روش میبارید نازنین توجهی به چهره خستش نکرد
-پس چرا انقد دست دست میکنید سریع یه دکتر پیدا کنید تر تیب بچه رو بدیم
دیگه
یدفعه چشای خسته امیر وحشی شدانگار یه رعدو برق زده باشن توشون با اخم و
خشمی که اونو عجیب شبیه آریا کرده بود غرید
میفهمید چی میگید خجالت نمیکشید انقد راحت در مورد کشتن اون بچه حرف
میزنید
سری از روی تاسف تکون داد
-متاسفم برای امثال شما ها هیچ ارزشی برای جون آدما و زندگیشون قائل نیستین
نازنین خروشید
-اونکه نمیفهمه چی میگه شمایی نه من اتفاقا برای جون آدما ارزش قائلم که میگم
اون بچه باید نابود شه اون بچه هنوز تشکیلم نشده )تاکید کرد( و نبایدم بشه ….همون
آدمی که شما از باارزش بودن جونش دم میزنید نیازه که به خاطر هوس بازی های برادر
شارالنتـ
امیر عصبی دستشو برد بالا که بکوبه تو دهن نازنین ولی لحظه آخر پشیمون شدو
دستشو انداخت
دستشو مشت کردو سرشو چرخوند
-اوکی شما آدم شناس ولی شرمنده من نمیتونم تو کشتن یه بچه باشما همکار ی کنم
با قدمایی بلند از خونه سولماز اینا اومد بیرون سرش داشت میترکید نمی دونست
چیکار باید بکنه از طرفی نمیتونست بزاره نیاز صدمه ای بیشتر از این ببینه از طرفیم دلش
نمی اومد اون بچه رو بندازه تو این مدت خیلی فکر کرده بود چاره ای جز اون فکری که تو
سرش بود نداشت
ماشینو روند سمت خونه آقا بزرگ… باید با یه بزرگتر مشورت میکردو کی بهتر از آقا
بزرگی که آریام ازش حرف شنوی داشت…. باید این مشکل و حل میکرد
ماشین و توی کوچه پارک کردو پیاده شد…. خونه آقا بزرگ خونه ساده و قدمی ولی
شیکی بود همیشه این خونه بهش آرامش میداد آقا بزرگ توی حیاط کنار باباغچه کوچیکش
ایستاده بود و داشت به درختایی که داشتن تازه می شکفتن و دوباره زنده میشدن و شوق
زندگی رو داد میزدن آب میداد
-سلام آقا جون
@nazkhatoonstory
#۱۰۵
فرخ با دیدن نوه کوچیکش شلنگ آب و گذاشت پای درخت گیلاس که دقیقا هم
سن امیر و آریا بود با لبخند رفت جلو
-به به ببین کی اینجاست…چه عجب یه سریم به پدر بزرگ پیرت زدی
امیر شرمنده سرشو انداخت پایین
-ببخشید آقا جون سرم شلوغ بود این چند وقته
فرخ با دست چند ضربه آروم زد به شونه امیر
-باشه پسر میدونم نمیخواد انقد عین دخترای دم بخت سرخ و سفید شی
امیر محجوبانه خندید و فرخ با دست راهنمایش کرد تو …امیر نشست روی مبل
….فرخ بلند شدو گفت…
-برات قهوه درست کنم یا توام عین برادرت دمدمی مزاجیو فقط چایی میخوری ؟؟
امیر دستشو گرفت و به زور نشنوندش-آقا جون بشین برای قهوه خوردن نیومدم
اینجا
لحن جدی امیر باعث شد فرخ گره ای بین ابروهاش بندازه
-چی شده پسر؟؟
امیر کلافه دستی به موهاش کشید
-میشه بشنید آقا جون
فرخ نشست و منتظر زل زد به امیر که بعد کلی دل دل کردن شروع کرد به تعریف
کردن ماجرا
با هر حرفی امیر سبک تر میشدو اخمای فرخ بیشتر میرفت تو هم …..بعد تموم
شدن حرفاش نفس عمیقی کشید …حس کرد با گفتن این حرفا یکم بار سنگینی که روی
دوشش بود سبک تر شده به چهره غرق در فکر پدر بزرگش نگاه کرد
فرخ سرشو آورد بالا و جدی گفت
آریا قبل رفتنش میدونست دختره حاملس؟؟
امیر سری به نشونه نه تکون داد و سرشو انداخت پایین
فرخ-مطمئنی بچه ماله آریاست؟؟!!
اخمای امیر رفت توهم اصلا خوشش نیومد از فکری که پدر بزرگش راجب نیاز کرده
بود با لحنی محکم و جدی گفت
-صد در صد نیاز از اون دخترایی که شما فکر میکنید نیست
فرخ از لحن جدی امیر جا خورد ….سری تکون دادو گفت
-باشه من با آریا صحبت میکنم تا قضیه برام روشن شه
امیر درمونده گفت
-خوب چاره چیه الان چیکار میکنید اگه بچه ماله آریا باشه
فرخ نفسشو با صدا داد بیرون
-نمیدونم این تصمیمیه که باید آریا بگیره
امیر عصبانی بلند شدو غرید
-اون اگه لیاقت داشت که دختر مردمو اینور بی آبروش نمیکرد بزاره بره دنبال خوش
گذرونیاش… اون بی نامـــــــ
با صدای محکم و داد فرخ حرفشو ادامه نداد
-بســــــــه
امیر شرمنده سرشو انداخت پایین فرخ بلند شدو با جدیت گفت
-ما همون کاری رو میکنیم که آریا و اون دختر میخوان همین
راه افتاد سمت اتاقش امیر با مشت محکمشو کوبید کف دست دیگش و با خدافظی
بلندی از خونه زد بیرون ….سوار ماشینش شدو درو محکم بهم کوبید
مشتی کوبید روی فرمون ..از حرفای نازنین و التماسای نیاز میشد برداشت کرد
خانواده ی متعصبی داره و این یعنی اینکه ممکنه هر بلائی سر نیاز بیارن
لحظه به لحظه نفرتش از آریا بیشتر میشد با ورش نمیشد برادرش انقد پست باشه
ماشین و روشن کردو راه افتاد سمت خونشون که الان خونه حمیرا شده بود نیازداشت کمی
بخوابه تا ذهنش باز بشه
وارد خونه شد حمیرا با شنیدن صدای در ورودی از آشپز خونه اومد بیرون
-اِاومدی مادر کجا بودی؟؟
لبخند بی رمقی به صورت مهربون حمیرا پاشید
-سلام حمیرا جون پیش آقابزرگ بودم
حمیرا-بیا بیا برات یه چیزی بریزم بخور این چند وقته حسابی لاغر شدی
راه افتاد سمت بالا
-نه حمیرا جون گشنم نیست خیلی خوابم میاد میرم کمی بخوابم
حمیرا بیحرف با چشم تا طبقه بالا دنبالش کرد و با شنیدن صدای بسته شدن در
اتاقش به آشپز خونه برگشت
امیر پیراهنشو از تنش در آوردو پرت کرد کنار دیگه…. این اتاقم نمیتونست آرومش
کنه …خودشو پرت کرد رو تخت و زل زد به دریای توی اتاقش که مادرش به کمک دوستش
روی دیوار اتاق امیر طراحیش کرده بودن ……همیشه از دیدنش غرق لذت و آرامش میشد
ولی اینبار چشماشو بست
اونقدر چهره نیاز موقع التماس و زجه زدن اومد جلوی چشماش که نفهمید کی
خوابش برد
با صدای گوشی که کنار گوشش مدام زده میشد از جا پرید گوشیشو از سایلنت در
آورده بود تا اگه یدفعه اتفاقی برای نیاز افتاد سریع مطلع شه
گوشی و برداشت و بدون نگاه کردن به شماره سریع جواب داد
@nazkhatoonstory