رمان آنلاین خواب رنگی بر اساس داستان واقعی قسمت ۱تا ۵
داستان :خواب رنگی
نویسنده :صبا
قسمت اول
پنج سالم بود که از شکم بزرگ مامانم فهمیدم یه نی نی دیگه هم مثل ایدا خواهر کوچیکم قراره به جمع ما اضافه بشه
مامان تو خونه سبد حصیری میبافت
باباهم کارش ماهیگیری بود
یه خونه ی ویلایی سبز رنگ داشتیم
با کلی مرغابی و اردک و گاو که کل روزای منو پر میکردن.
آیدا تازه راه رفتن یادگرفته بود و پا به پای من کل خونه و حیاط و میومد و بازی میکرد.
مامان مدام بهم میگفت من دختر بزرگی هستم و باید مراقب آیدا و نی نی تو راهی باشیم.
هر وقت این حرف و میزد سعی میکردم خیلی خانومانه رفتار کنم
اما بعد چند دقیقه باز شیطنتم گل میکرد
زمستون بود.
مامان تو اتاق پشتی مشغول بافتن سبد بود
منو ایدا هم زیر کرسی مشغول بازی با عروسکمون بودیم
یهو مامان داد زد
_آیه .بدو به خاله رباب بگو وقتشه
رفتم جلوی در اتاق مامان شکمشو گرفته بود و خودشو مچاله کرده بود
صورتش خیس عرق بود
هاج و واج نگاش میکردم یهو جیغ زد
_بدو دیگه
ایدا زد زیر گریه
چکمه های نارنجیمو پوشیدم و تو برف دویدم سمت خونه ی خاله رباب
خاله تو حیاط مشغول پاک کردن ماهی بود
نفس نفس میزدم
_خاله مامانم حالش بده
خاله با دستای کثیفش دوید سمت خونه همسایشون و گفت ماشین و اماده کنن برن درمانگاه
وقتی رسیدم خونه
خاله نزاشت برم تو اتاق
یهو خاله جیغ زد
از اتاق اومد بیرون
_آیه برو به نجمه بگو بچه سرش معلومه
نمیفهمیدم چی میگه
فقط دویدم
میترسیدم .میترسیدم مامانم طوریش بشه
بعد چند دقیقه کل خونمون پر ادم بود
بابا هم اومده بود
من ایدارو بغل کرده بودم و تو خونه ی خاله رباب از پنجره فقط خونمونو نگاه میکردم
بعد چند دقیقه صدای صلوات اومد
مامان یه داداش برای ما اورده بود.
همه خوشحال بودن
بعد چند ساعت منو ایدارو بردن تو اتاق پیش مامانم
مامان انگار حموم بود
یه بچه ی کوچیک تو پتو پیچیده شده بغلش بود
اشاره کرد به ما و بغلمون کرد
بغض منو ایدا ترکید و تو بغلش شروع کردیم به گریه کردن
مامان محکم فشارمون داد
_دخترای قشنگم چرا گریه میکنید.ببینید یه اسباب بازی جدید براتون اوردم
همه زدن زیر خنده
داداشمو نگاه کردم
کچل بود دست و پای کوچولو داشت
دستشو گرفتم
_آیه جونم بعد من ،تو مامان این دوتا هستی .خیلی باید مراقبشون باشی .
منم مثل همیشه گفتم چشم
سه هفته بعد مامان تب کرد
بارها دکتر رفتن …..
#صبا
ادامه قسمت اول
یه مدت مامان بیمارستان بستری شد
اما ما اجازه نداشتیم بریم ببینیمش
اخر یه روز بابا بدون مامان لا لباس مشکی برگشت خونه
خاله رباب میگفت
جفت مامان چسبیده به قلبشو مرده
طاهره خانم میگفت عفونت کرده بوده
من و آیدا فقط نگاه میکردیم.
من فکر میکردم مامان هنوز بیمارستان هست و هر شب دعا میکردم که زودتر خوب بشه و برگرده خونه
همه جا سیاه پوش بود
علی گریه میکرد و از بغل خالم میدادن بغل عمم تا ارومش کنن
منو ایدا هم خوشحال بودیم کل فامیل ها با بچه هاشون اومدن خونمون
ما هم صبح تا شب بازی میکردیم
روزا گذشت دور و برمون خالی شد
جای خالی مامان حس میشد
گریه های منو ایدا هم اضافه شد به گریه های علی
بابا مونده بود با سه تا بچه و نمیدونست با بهونه هاشون چیکار کنه.
تا اینکه ننه جون یه روز اومد خونمون…..
#صبا
قسمت دوم
ننه به اصرار بابا موند پیش ما تا از ما نگهداری کنه
اما کل حرفش این بود که بابا زن بگیره
_زن من هنوز چهلمش هم نشده این چه حرفیه
_من نمیگم الان بگیر.یکی و در نظر بگیر .یکم تحقیق کن چند ماه دیگه بریم بگیریمش.اخه این طفل معصومارو کی میخواد بزرگ کنه.من که نمیتونم.
شبا عمه هم میومد و با ننه دوتایی کلی با بابا حرف میزدن
تازه کم کم فهمیدم چه بلایی سرمون اومده و مامان دیگه هیچ وقت نمیاد
روز چهلم مامان منم کنار خالم بغض کرده بودم و پیش بچه ها برای بازی نرفتم
هر کی میومد دیدن ما یه قوطی شیرخشک با پوشک همراهش بود.
نصف اتاق پر از هدیه های فامیل برای ما بود.
روز ها میگذشت و ننه جون از پس ما سه تا بر نمی اومد
ما هم مثل اواره ها هر کدوم تو خونه یکی بودیم
بیشتر مواقع هم کتک میخوردیم
بابا تصمیم گرفت روزا فقط برای ماهیگیری بره و یه شاگرد گرفت که ماهی هارو تو بازار بفروشه
ظهر ها میومد خونه و کمک ننه میکرد
بعد یکسال بابا تصمیم گرفت خونرو بفروشه و با کمک وام
نزدیک دریا یه خونه دو طبقه بسازه
که هم به مسافرا اجاره بده هم نزدیک دریا باشه برای ماهیگیریش
ما هم اون یکسال رفتیم پیش ننه
بارها ننه و عمه دخترای مختلفی و به بابا معرفی کردن
اما بابا قبول نمیکرد
بالاخره بعد یکسال ما رفتیم خونه ی جدید
طبقه ی پایین برای ما بود و طبقه بالا برای مسافرها
کار نظافت و…با منو بابا بود
سالها به هر سختی بود گذشت
من مدرسه رفتم هیچ علاقه ای به درس نداشتم
به زور کتک و تهدید عمه و خاله وبابا درس میخوندم
کلاس سوم راهنمایی بودم
درس علی و ایدا هم زیاد جالب نبود.بیشتر دلمون میخواست بریم بازی.
بابا از دست ما کلافه شده بود
ننه هم نمیتونست پیش ما زیاد بمونه
تابستونا فقط برای کمک میومد چون مسافر زیاد بود
مدام میگفت اینا دوتا دختر من نیستم هزار تا خطر تهدیدشون میکنه
بالاخره بابا یه روز زنگ زد به عمه ها و ننه
شب همه اومدن دورتا دور خونه نشستن
ایدا داشت مشق مینوشت و علی هم مشغول بازی با پسر عمم بود
من فهمیده بودم خبری شده
رفتم نشستم کنار ننه…..
#صبا
ادامه قسمت دوم
بابا بعد کلی حرف زدن رفت سراغ اصل مطلب
_بعد فوت اون خدابیامرز من نتونستم کسیو قبول کنم جاش بیاد.اما خوب بچه ها هر روز دارن بزرگتر میشن و یه دردسر جدید درست میکنن.یه خانم تو بازار میاد سبزی میفروشه .پنج سال از من کوچیکتر اما ازدواج نکرده تاحالا.دختر خوبیه .یکم از خونوادش تحقیق کردم.بابا و ننه پیری داره و داداش و خواهرش هم ازدواج کردن .این خرج خودشونو در میاره
ننه زل زده به دهن بابا .یکم نیم خیز شده بود که خوب حرف بابارو بشنوه یهو گفت
_یعنی ترشیدس؟چرا تاحالا نگرفتتش.نه ننه نمیخواد بری سراغ اینجور ادما .معلوم نیست چشونه که
_ترشیده چیه.شوهر نخواسته کنه. ننه باباش خرج دارن باید خرج اونارو بده
عمم گفت
_به این چه خرج بده مگه فقط این کس و کارشونه.از کجا معلوم نیان هوارتو بشن
یهو همه شروع کردن به حرف زدن
یکی زن فلانی و معرفی میکرد که شوهرش مرده.یکی زن فامیل شوهرشو که بچه دار نمیشده و طلاقش دادن.
بابا یهو از جاش بلند شد
_من تصمیمو گرفتم یا این یا کلا حرفشو نزنید
کتشو برداشتو رفت بیرون
همه با دهن باز همدیگرو نگاه میکردن
ننه از جاش بلند شد و رفت سمت اشپزخونه
_من باید ببینم این ترشیده خانم چی داره دل اینو برده
عمه رفت پیش ایدا و دفتر مشقشو ازش گرفت و شروع کرد به نگاه کردن
_خنگی بچه ؟.این چیه نوشتی؟چرا چرت و پرت نوشتی؟
دفتر و گرفت بالا که همه ببینن
خوب ننه بزار بره بگیره .چی میشه .اینارو نگاه یکیو میخوان دیگه حالا شاید این ترشیده از بقیه بهتر بود.یکی بیاد بالاسر اینا
فرداش ننه با عصبانیت اومد خونه
فقط داد میزد
علی و ایدا چسبیده بودن به من
_اخه اون چی داره .یه دماغ داره قد کوفته تبریزی.چشاشو انگار کلاغ نوک زده .اخه اون چیه .
_همین که هست من همین و خوشم اومده.تا الانشم به احترام شما صبر کردم .جمعه میرم با باباش حرف بزنم
ننه نشست وسط خونه و شروع کرد به جیغ و داد کردن
بابا هم طبق معمول مارو گذاشت و رفت بیرون……
#صبا
قسمت سوم
بعد چند روز دعوا، ننه و عمه ها راضی شدن برن خواستگاری
ننه داشت مارو حاضر میکرد که با خودشون ببرن
بابا با دسته گل و جعبه شیرینی اومد تو خونه
_ااا اینارو چرا داری حاضر میکنی؟
_وا بچه هاتن .باید بیان ننشونو ببینن
_نه لازم نکرده .یه خواستگاری ساده هست .لشکرکشی نمیخواد که
ننه عصبانی شد داد زد
_چیه میترسی ببینه جا بزنه .از اول باید ببینه با کیا قراره زندگی کنه.وگرنه منم نمیام
بابا راضی شد
داشتم کفشامو پام میکردم که بابا محکم بازومو گرفت
_ببین آیه .تو بزرگ شدی خانم هستی.به بچه ها بگو مودب باشن .بشینید یه گوشه شیطنت نکنید .خواستیم برگردیم هر چی خواستید میخرم براتون
ساکت و مودب رفتیم خونه ی زهرا
بچه هارو کنار خودم نشوندم که حواسم بهشون باشه
زهرا اومد
مامان بزرگ راست میگفت
صورت خیلی لاغری داشت
دماغ بزرگ و چشمای ریز
از اینکه اسم مامان قرار بود روش گذاشته بشه چندشم شد
عمه و ننه محلش ندادن
با چشم غره های بابا تا اخر مجلس هیچی نگفتن
قرار عقد هم گذاشته شد
وقتی از خونشون اومدیم بیرون
بابا رو کرد به ما
_مامانتونو پسندیدید؟
با عصبانیت گفتم
_من یه مامان داشتم اونم مارو ول کرده .مامان دیگه نمیخوام
عمه سریع بغلم کرد
_ببین اینا هم راضی نیستن .ول کن اخه این چیه
تمام صورت بابا از عصبانیت قرمز شد
اما هیچی نگفت
حتی یادش رفت برای ما خرید کنه
کینه ی زهرارو تو دلم کاشتم…
بعد سه هفته زهرا شد عروس خونه ی بابا
ایدا و علی زود قبولش کردن اما من نمیتونستم
زهرا هم اولش سعی کرد منو بکشونه سمت خودش اما وقتی دید نتیجه ایی نداره بیخیال شد
دیگه دل و دماغ هیچ کاریو نداشتم
درس نمیخوندم به زور معلم و دعوا وارد دبیرستان شده بودم احساس بزرگی میکردم
دلم میخواست با یه پسر دوست بشم
بیشتر من به پسرا تیکه مینداختم تا اونا به من
شب تا صبح تو فکر این بودم که میرم مدرسه تو راه رفت و برگشت از مدرسه برای کدوم پسر دلبری کنم
پول از تو کیف زهرا برمیداشتم و برای خودم رژ و لب و ریمل رنگ مو و…
میخریدم
تو راه مدرسه یواشکی میزدم که به چشم پسرا بیام
خود زهرا هم از دستم خسته شده بود
اما به بابا هیچی نمیگفت
سال اول دبیرستان با هشت تا تجدید رد شدم
بابا از مدرسه ام با عصبانیت اومد خونه
کمر بندشو دراورد و یکی به من زد و یکی به زهرا
جفتمون تمام صورتمون جای کمر بند بابا بود
بابا خسته شد و از خونه رفت بیرون
زهرا تا خواست بغلم کنه داد زدم سرش
_حقته .بیشتر ازاینا باید کتک بخوری.تو مارو بدبخت کردی
دویدم سمت دریا و هرچی جیغ تو سینم داشتم
جلوی دریا زدم
بعد اون کتک خیلی تصمیم ها گرفتم …..
#صبا
قسمت چهارم
روزبه روز تنفرم نسبت به ادمای دورو برم بیشتر میشد
دلم میخواست زودتر از اون خونه و ادما راحت بشم .
دلم یه پسر پولدار میخواست
یکی که فقط خرجم کنه.
تابستون تموم شد و من دوباره رفتم کلاس اول
همه ی دوستام انتخاب رشته کرده بودن
دلم میخواست منم میرفتم هنرستان اما
باید از اول اون کتاب هارو میخوندم
کل زندگی به من فشار میاورد
نداشتن مادر.محبت نکردن پدر.پسرایی که میومدن و میرفتن.
معلم هایی که هیچ وقت نشستن ببینن دردم چیه
مدام تو دفتر ناظم داشت دعوام میکرد
سر پسر با دوستام دعوا داشتم
خسته بودم ..
سه ماه از مدرسه رفتنم میگذشت هوا سرد شده بود
جلوی در خونمون یه پاترول پارک شده بود
فهمیدم مسافر اومده و خونه ی مارو اجاره کرده
نزدیک خونه شدم که یهو اب ریخته شد روم
جیغ زدم
یه اقا با شلوارک و تیشرت از پشت ماشین اومد بیرون
_خانم من شرمندم .من ندیدمتون.
قد بلند و بازوهای بزرگی داشت
به خودم نگاه کردم تمام لباس هام خیس شده بودن
_خوبی؟
سرمو بالا گرفتم جلوم بود
با اخم از کنارش رد شدمو رفتم تو خونه
چند ساعت دیگه دیدم صدای صحبت از تو حیاط میومد
نگاه کردم بابا اون اقا داشتن صحبت میکردن
بابا مدام میگفت فدای سرت
زهرا هم اومد کنارم از پنجره نگاه کرد
_صبح اومدن.معلومه خیلی پولدارن.سه تا مردن .اولش خواستیم بگیم نه اما پول خوبی دادن.فردامیرن.
از کنار زهرا رد شدم و رفتم تو اتاقم
بابا اومد بالا با زهرا شروع کرد به حرف زدن
اون اقا ناراحت بوده که من خیس شدم و معذرت خواهی کرده بود.
از پنجره اتاقم نگاهشون کردم
سنش بالا بود اما خوشتیپ بود.
صبح تو راه مدرسه
یه اقا با لباس ورزش از کنارم رد شد
_دختر خانم؟
برگشتم نگاش کردم .خودش بود
_حالتون خوبه؟ترسیدم مریض شده باشید.
_نه خوبم
_باشه هوا سرده .لباسات کمه .مراقب باش
از لحن حرف زدنش بدم اومد.انگار با بچه حرف میزد.
بدون جواب پشتمو کردم و راه افتادم
دلم میخواست یه حرفی بزنم که محکم بخوره تو دهنش .اما هیچ جوابی نداشتم.
از اینکه لال بودم حرصم گرفته بود.
نزدیک مدرسه یه ماشین جیپ پیچید جلوم .
ساجده یکی از همکلاسی های پارسالم از ماشین پایین اومد بلند بلند میخندید
چقدر ازش متنفرم
چشمای ابی داشت و قد بلند.برای همین همیشه پسر پولدارا دنبالش بودن
حتی پسری که چشمم دنبالش بود هم چند ماه با این دوست بود
حرصم گرفت
از کنارم رد شد
_چطوری آیه
_خوبم
_وای جیپ تاحالا سوار شدی
_نه
_خیلی باحاله رفتیم دم ساحل .تو اب رفت با ماشین انقدر جیغ زدم صدام گرفته
سرعتمو بیشتر کردم و ازکنارش رد شدم
_بپا نچایی
_وا حسود
عصبانی بودم دلم میخواست همرو کتک بزنم.اخه چرا از اینا نصیب من نمیشه..
#صبا
قسمت پنجم
وقتی از مدرسه برگشتم خونه
اون اقا داشتن میرفتن
از کنارشون رد شدم
یکی گفت
_سلام بلد نیست این؟
با عصبانیت برگشتم نگاش کردم
انگار مست بودن
از اینجور مشتری ها زیاد میومد.اون اقایی که خیسم کرده بود
برگشت گفت
_ولش کن محمد .بچس
داغ کردم.بهم خیلی برخورد.منو بچه میبینه.
خواستم حرفی بزنم بابا اومد جلو در
_چرا نمیای تو
با عصبانیت به اون مرده نگاه کردم
تو اون هوای سرد .تیشرت رکابی تنش بود
معلوم بود ورزشکار بود
رو بازوش یه گرگ تتو شده بود.ازش نوع لباس پوشیدنش خوشم اومد.حیف دارن میرن وگرنه باهاش دوست میشدم و با ماشینش دم مدرسه مون یه دور میزدم
رفتم تو خونه
اونا هم رفتن….
یک هفته با زهرا رفتیم طلافروشی تا زهرا النگو بخره
تو مغازه یه پسر بیست ساله گوشه مغازه نشسته بود
چشم و ابرو مشگی بود.ازش خوشم اومد
بهش لبخند زدم
مثل فنر از جاش پرید و اومد جلومون
زهرا غرق طلاها بود
زیر چشمی به پسره نگاه میکردم.بعد چند دقیقه یه کارت بهم نشون داد
فهمیدم شمارش هست
کیسه ی خریدمو گذاشتم رو شیشه ویترین
بعد هم جلوش ایستادم تا زهرا و مغازه دار نبینن اون چیکار میکنه
از مغازه زدیم بیرون
تو کیسه کارتش بود
گذاشتم تو جیب شلوارم
یک ماه از اشنایی منو وحید میگذشت.برام کلی هدیه میخرید
هر وقت میومد دیدنم هول میشد
میگفت انقدر خوشگلی که باورم نمیشه با من دوستی
هر وقت زهرا میرفت پیش پدر مادرش منم تلفن میزدم به وحید
بعد یک ماه دیدم تو کلاسمون پچ پچ زیاد هست
خیلی کنجکاو بودم
اما سر در نمیاوردم
بعد چند روز ساجده زنگ تفریح اومد کنارم
_آیه خانم تبریک میگم بابت دوست پسر جدید
_ممنون.گلم .ایشالله ما هم از شما یه دوست پسر ثابت ببینیم
_پسر برای من مثل کیک تو مغازس .هر روزیه مدل .هیجانش هم بیشتره.اما خوب من زرنگم .دوست پسرام پولدارن.شاگرد مغازه نیستن
برام عجیب بود حرفاش.ساجده به من نگاه نمیکرد مگر بخواد تیکه بهم بندازه.منظورش چیه؟
از جام بلند شدمو جلوش وایستادم
_چی میخوای بگی؟خودتو خالی کن .چرا انرژی انقدر میزاری برای یه حرف
_هیچی دیدم پادوی مغازه طلافروشی دوست پسرت شده گفتم تبریک بگم
خشکم زد.وحید میگفت باباش طلافروش هست .این چی میگه؟
_خفه شو.پادو چیه احمق جان.اشتباه به عرضت رسوندن.ایشون پسر اون طلا فروشه
خنده جلفی کرد.رو کرد به بچه های دور و برمون.
_عالم و ادم میدونن پادو دوست پسرش هست.میگه نه.تو درس که خنگی .تو دوست پسر پیدا کردن هم خنگی؟
همه خندیدن
عصبانی شدم
افتادم روش و شروع کردم به کشیدن موهاش
ناظم اومد مارو جدا کرد
یهو دیدم تو دستم یه دسته مو هست و یه قسمت از کله ی ساجده خالی شده
اونم فقط جیغ میزد……
#صبا
@nazkhatoonstory