رمان آنلاین خواب رنگی بر اساس داستان واقعی قسمت ۲۱تاآخر

فهرست مطالب

خواب رنگی داستان واقعی صبا رمان آنلاین

رمان آنلاین خواب رنگی بر اساس داستان واقعی قسمت ۲۱تاآخر

داستان :خواب رنگی 

نویسنده :صبا

 
قسمت بیست و یکم
قرار شد من برم مشاوره با دکترم و وقت تعیین کنم برای هفته ی دیگه
مجید هم سه روز مرخصی بگیره و بیاد پیشم تا اذیت نشم
گیج بودم
خیلی بد بود نتونم رازمو به کسی بگم
مجید هم به بند تو گوشم میخوند اگه کسی بفهمه بچتو نمیتونی سقط کنی
مجید برگشت تهران
شبا خوابم نمیبرد.دلشوره داشتم
مجید تند تند زنگ میزد بهم و چکم میکرد
رفتم دکتر
خانم دکتر گفت پنجشنبه وقت داره و بعدش سفر خارجی داره و نیست
مونده بودم چیکار کنم
زنگ زدم مجید
_مجید اگه تا فردا نیای باید یک ماه صبر کنیم دکترم داره میره
_مگه دکتر قحطه خوب بگرد
_من فقط به این اعتماد دارم بهترینشون هست
_اه اه اه .گند بزنن به این زندگی.چجوری با این همه کار بیام .تازه اونجا بودم
_من چیکار کنم مجید.میخوای به زهرا یا عمه بگم اونا باهام بیان
_خر جان صد بار گفتم کسی نفهمه.فردا صبح میام
رفتم تو مطب و وقت برای پنجشنبه گرفتم
دکترم قبول نمیکرد و برگه ی صیغه نامه میخواست
با بدبختی راضیش کردم صبر کنه تا مجید بیاد
رفتم خونه
سر گیجه داشتم.خوابم میومد.زهرا هم مدام خورده فرمایش داشت
صبح مجید اومد
رفتم تو خونش
بهم گفت صبر کنم تا بره بانک پول بگیره
نشسته بودم رو زمین
میترسیدم .میترسیدم بمیرم.اخ کاشکی مامانم بود
صدای در اومد
در و باز کردم وبرگشتم سمت خونه
_مجید صبر کن تا حاضر بشم
_تو کی هستی
برگشتم
یه زن جلوم بود.صورتش از عصبانیت قرمز بود
از پله ها برگشتم پایین
_شما کی هستید؟
_شوهر من اینجا چیکار داشت
_جاااان؟شوهرت کیه
_مجید .مجید….
بدنم شروع کرد به لرزیدن
لبام میلرزید
_مجید؟مگه زن داره
جیغ زد
_شوهرم اینجا چه غلطی میکرد
نمیدونم چی شد که یواش گفتم
_زنشم
کوبید تو صورتم.جیغ میزد
بیرون و نگاه کردم
زهرا با بچه میدوید سمت ما
دستمو گذاشتم رو شکمم
زهرا اومد
اون جیغ میزد اون خانمه جیغ میزد
کر شده بودم .چرا هیچی نمیشنیدم
مجید و دیدم
با چشمای گرد نگامون میکرد.زنه رفت سمتش و یقشو گرفت و کوبید تو صورتش.
سرش پایین بود
چرا هیچی نمیگفت.چرا زنه رو نمیزد
پرتش نکرد یه طرف بگه خفشو
زهرا دستمو گرفت و برد خونمون
اون زنه داشت جیغ میزد
_کثافت بچه هاتو میخوای چه غلطی کنی.به فکر اونا هستی؟
بچه؟مگه بچه داره؟بچه هات؟پس این چیه تو دل من؟
چرا مجید بردش تو خونش.
در خونرو بستن.اشکام جاری شد…….

@nazkhatoonstory
قسمت بیست و دوم
زهرا مدام داشت ناله نفرین میکرد
رو زمین نشسته بودم و پاهامو تو خودم جمع کرده بودم
تمام بدنم خیس از عرق بود
صدای در حیاط اومد
زهرا پرید تو حیاط
از پنجره نگاه میکردم
منتظر مجید بودم که بیاد و بغلم کنه و بگه همش دروغ بوده
یا اینکه بگه میخواستم طلاقش بدم
یا طلاقش دادم این ول کن
به همه جور حرفی راضی بودم
فقط بگه مال منه
عمه بود
با زهرا تو حیاط حرف میزدن
رفتم طبقه بالا بیرون و نگاه کردم
مجید داشت با اون زنه سوار ماشینش میشد
جیغ زدم و
از پله ها رفتم پایین
زهرا و عمه هاج و واج نگام کردن
رفتم تو کوچه
نبودن
داد زدم
_مجییییییید
اما نبودن
وسط کوچه نشستم
گریه میکردم
زهرا و عمه منو بردن تو خونه
عمه زنگ زد شوهرش بره دنبال بابا
یک ساعت دیگش خونمون پر از ادم بود
بابا از عصبانیت کبود بود
_من رفتم همین شرکت کوفتی .کسی نگفت زن داره
شوهرم عمم سیگارشو تو نلبکی خاموش کرد
_خب معلومه نمیگن.حتما تهدید کرده یا دهنشونو یه جوری بسته
_اون خونش هم انقدر بزرگ بود و واحد توش بود کسی نمیشناختتش.فقط نگهبان گفت ادمای خوبی هستن
زهرا اب قند برام اورد
_حالا خداروشکر عقد نکردن.نامزد بودن.عیبی نداره .بعدا میریم تهران پدرشو در میاریم.
_طوری نشده.ابروم رفته .دخترم اسم روش مونده
عمه اومد کنار بابا وایستاد
_مردم زود یادشون میره .عیبی نداره.دختر که عقد نکردیم طلاق بگیریم که
حالت تهوع داشتم
وای بچمو چی بگم.خدایا چی میشه
دردمو به کی بگم
_صبح میرم تهران
با صدای دو رگم گفتم
_منم میام
_تو کجا.لازم نکرده .کم خوردمون مرتیکه نکرده
جیغ زدم
_منم میام
رفتم تو اتاقم
جا نماز مامانمو پهن کردم .خوابیدم روش
صدای در حیاط اومد
فکر کردم بازم همسایه های فضولن
یهو صدای داد و بیداد اومد
مجید بود
خندم گرفت
دیدی منو نکاشته

@nazkhatoonstory
ادامه قسمت بیست و دوم

اون زنه هم پشتش بود
رفتم تو حیاط
نمیفهمیدم چی میگن.رفتم جلو
دست مجید و گرفتم
_فقط یک کلمه بگو دروغه
_بچه فیلم هندی زیاد میبینی.کجا دروغه .من زنشم یه دوقلو تو تهران منتظرشن
با چشمای گرد به مجید نگاه کردم
بابا داد زد
_گ…خوردی دختر منو بدبخت کردی .تو که زن داشتی اینجا دنبال زن چرا میگشتی
زل زد تو چشام
_اخه دوستش ندارم
صدای جیغ و فحش همه رفت هوا
نیم ساعت بعد هر کس یه سمت حیاط نشسته بود
انگار منتظر خبری یا چیزی بودن
شوهر عمم گفت
_حالا چیکار باید کرد
زهرا گفت۰
_ابرومون رفت اما تمومش کنیم بهتره.بسه انقدر ابروریزی
به چشمای مجید زل زدم
_باید عقدم کنی
همه با بهت نگام کردن
زنش با جیغ گفت
_نگفتم دختره ی داهاتی چشمش رو مال تو هست ولت نمیکنه.دیدی.نه جانم اون منو ول نمیکنه بیاد دنبال تو داهاتی.من ولش کنم فقط خودش هست و شلوار پاش
با عصبانیت گفتم
_خودت میدونی چرا باید عقدم کنی
عمم کوبید تو صورتش
بابا برگشت سمت زهرا
_زنیکه مگه نگفتم حواست بهشون باشه.
با بغض گفتم
_من حاملم
زنه داد زد
_دروغ میگه .دروغ میگه .معلوم نیست با کی بوده میخواسته بچسبه به شوهر من.
بابا پرید سمت مجید
همه جیغ میزدن
سرم درد میکرد .همه چیز دور سرم میچرخید
باز همه جا تاریک شد…..

@nazkhatoonstory
قسمت بیست و سه
بیدار که شدم همه دور تا دور خونه نشسته بودن
زنه پوز خند زد بهم
_چقدر بازیگر خوبی هستی
مجید با عصبانیت برگشت بهش گفت
_راحله دهنتو ببند
زهرا با اب قند اومد پیشم نشست
همه ساکت بودن
راحله از جاش بلند شد
_مجید بریم تهران.من از این مسخره بازی ها خسته شدم
بابا داد زد
_پاتونو از اینجا بزارید بیرون همتونو اتیش میزنم.تکلیف بچمو معلوم کنید بعد
_قرار بود بچه سقط بشه که فردا میریم سقط میشه
زهرا لیوان اب قند از دستش افتاد
_چی چی سقط کنیم.مگه اسباب بازیه.دخترمونو بدبخت کردید حالا خیلی راحت حرف میزنید.
راحله رفت پیش مجید و دستشو گرفت
_میخواست شل بازی در نیاره دخترتون .این مرده .مردا شیطنت دارن.دختر شما باید مراقب میبود
اشکام کل صورتمو گرفته بودن
با صدای لرزونم داد زدم
_خفشو عوضی.به خاطر این حرفات میرم شکایت میکنم.همه مثل تو کار بلد که نیستن .
_مجید ببین چی میگه.از کجا اینارو پیدا کردی که به ناموست راحت فحش میدن.خاک تو سر بی غیرتت
مجید مونده بود بین ما
داد زدم
_یا عقدم میکنه یا من میدونم چیکار کنم
زنش ساکت شد
شوهر عمم گفت
_حالا نصف شبه برید بخوابید.فردا صبح میگیم حاج اقای مسجد بیاد یه فکری کنیم
راحله دست مجید و گرفت و برد از خونه بیرون
گریم بیشتر شد
به جای اون من باید کنارش باشم.
همه خوابیدن
میدونستم کسی خواب نیست و فقط دارن ادا در میارن
صبح بابا برای نماز صبح رفت مسجد و حاج اقارو گفت که بیاد
ساعت هشت صبح حاج اقا اومد
میلرزیدم
تمام بدنم عرق کرده
بود
حاج اقا بعد گوش دادن کل ماجرا
یکم فکر کرد
_به نظر من اقا مجید شما باید آیه خانم و عقد کنی .بعد بچرو اگه میخواید سقط کنید .اینطوری که میگید سقط کنه و شما برید دنبال کار خودتون نمیشه که .این بنده خدا فقط باید تاوان پس بده.دور از مرام و مردونگی هست
راحله یهو از جاش بلند شد
_پاشو مجید بریم.پاشو .اینا اخوند هم میخرن که به حرفشون برسن.نقشه دارن.
مجید سرش پایین بود
نگاهم به صورتش بود.هنوز دوست داشتم.اگه ده تا زن هم داشت بازم دوستش داشتم.چجوری اون همه حرف قشنگی که بهم زده رو میتونم فراموش کنم
راحله خواست دست مجید و بگیره که مجید گفت
_باشه.اگه میخواید امروز بریم عقد کنیم
گریم گرفت.پس دوستم داره
راحله شروع کرد به گریه کردن.نشست کنارش
_چی میگی مجید .حالیته .تو بچه داری خودت دوتا.تورو خدا عاقلانه فکر کن
مجید سرشو بالا گرفت چشماش قرمز بود
گلوش تکون میخورد معلوم بود بغضشو قورت میده
_حاج اقا هر چی شما بگید
حاج اقا از جاش بلند شد
_ساعت ۲ بعد نماز بیاد دفتر من.
راحله صدای گریش بلند تر شد
رفتم تو اتاقم
سجاده ی مامانمو پهن کردم
سرمو گذاشتم رو چادرش..
@nazkhatoonstory
قسمت بیست و چهار
مجید و راحله رفتن اون خونه
من تو اتاق دراز کشیده بودم
خونه سکوت بود
گاهی صدای پچ پچ میومد
زهرا اومد تو اتاقم
_پاشو باید بریم محضر
_مگه ساعت چنده
_یک
تعجب کردم انقدر سریع زمان گذشته.
لباسمو پوشیدم
یکم تو اتاق راه رفتم.سرگردون بودم.از اینکه مجید تا الان کنار راحله بوده حرص میخوردم.حتما تو گوشش کلی حرف عاشقونه زده
مثلا گفته تا بچه سقط بشه طلاقش میدم و ولش میکنم
یا شاید الان راحله داره میپزتش . اما من میدونم مجید منو دوست داره .
مامنتو شلوار قدیمیمو تنم کردم
ایدا اومد تو اتاقم
_بیا دیگه همه منتظرن
خودمو نگاه کردم
انگار مبخواستم برم لب دریا قدم بزنم تا برم پای سفره عقد
رفتم تو حیاط .مجید و راحله کنار دیوار وایستاده بودن
راحله چشماش پف کرده بود
معلوم بود خیلی گریه کرده
رفتیم محضر
نشستم پای سفره ی عقد
چقدر ارزو داشتم
خودمو تو اینه نگاه کردم
به مجید که کنارم بود نگاه کردم.راحله تو نیومد
منم حروم شدم.با یه سقط و یه شناسنامه ی طلاق گرفته باید برگردم خونم؟گناه من چیه
راحله هم با مجید میره خونش عین خیالش هم نیست.
حاج اقا خطبه رو خوند
زهرا اشاره کرد بله رو بگم
همون اول بله رو گفتم
دستی زده نشد
صلوات فرستادن
مگه مجلس ختمه؟
حلقه ایی رد و بدل نشد.بغضم هر لحظه داشت بیشتر میشد
دفترو امضا کردم و از دفتر زدم بیرون
انگار یه زن مشکل دارو عقد میکردن
انگار میخواستن لکه ننگ پاک بشه
جلوی ماشین شوهر عمم ایستادم و منتظر شدم بیان
مجید اومد پیشم
_من شرمندت هستم.دلم نمی خواست این بشه.ایه به خدا اولش خواستم بگم بهت اما هی دست دست کردم .اون ماجرا شد و دیدم کتک خوردی فقط خواستم کمکت کنم.نمیدونستم صیغه میکنیم.اومدی پیشم انقدر عطر تنت دیونه کننده بود که یادم رفت کیم و کجا هستم خودت هم اصرار داشتی.درسته؟.ایه به خدا برات کم نمیزارم.عین سیصد و چهارده تا سکه رو یه جا بهت میدم
اصلا میخوای تهران برات خونه بگیرم بیا دانشگاه درس بخون خرجش با من.
با عصبانیت نگاش کردم.
_پولت بخوره تو سرت.فکر کردی به خاطر پولت اینجام.
راحله اومد نزدیکمون
لجم گرفت.حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد
سوار ماشین شوهر عمم شدم
مجید هم با راحله سوار ماشینشون شدن
بغض داشتم …..

@nazkhatoonstory
ادامه قسمت بیستم و چهارم
رسیدیم خونه
رفتم تو اتاقم و بلند بلند گریه کردم…..
چند ساعتی گذشت
زهرا با سینی غذا اومد تو اتاقم
فهمیدم نه صبحانه خوردم نه ناهار.اما اصلا گشنم نبود
نشست کنارم.شروع کرد رو قالی خط کشیدن
_مجید زنگ زد.میخواد ببینه دکتر کی وقت بگیره
_هیچ وقت
چشای زهرا گرد شد
_هاااان
_من بچمو نمیندازم
_قرار این بود؟
بغضم ترکید نصفش صدا بود و نصفش حرف
_برم بندازم که چی بشه .اقا زندگیمو ایندمو همرو بهم ریخته زنش بره کیف کنه دنیارو بگرده ماشین خوب سوار بشه این عوضی بیاد منو مثل دستمال بندازه دور.نمیندازم .زنش میمونم.مانتو زنیکه رو دیدی ؟کل لباسای من قیمت مانتوش هم نمیشد.
زهرا گریش گرفت.بغلم کرد
_گریه نکن دخترم.اخه چرا اینطوری شد.تو دریا مگه مال حروم بود که تو سفره ی ما اومد.
سرمو گذاشتم رو پای زهرا
_کاش مامانم بود.
موهامو نوازش میکرد و گریه میکرد
زهرا مادر برای ما نبود.مهربون بود اما مادر بودن و بلد نبود.شاید اگه مثل مادرهای دیگه مدام از بدبختی ها و بلاهایی که سر دخترای مردم میومد و مدام بهم میگفت.مدام چکم میکرد و ازم نمیترسید.الان زندگیم این نبود….
شب زهرا به بابا گفت من چی میخوام
بابا هیچی نگفت
مجید اومد جلوی در خونمون
از پنجره نگاه میکردم
راحله جلو در اون خونه مراقبش بود نکنه بیاد تو خونه ی ما
بابا به مجید گفت فعلا بره تهران تلفنی خبر میدن کی بیاد…
تا صبح جلو پنجره بودم
ساعت پنج صبح مجید و راحله رفتن تهران…….
قسمت بیست و پنجم

دو روز گذشت.سعی میکردم جلوی چشم کسی ظاهر نشم.مدام تلفن زنگ میخورد و زهرا یواش حرف میزد
تو خودم بودم
هیچی از گلوم پایین نمیرفت
شب ساعت ده تلفن خونه زنگ خورد
بابا جواب داد
صدای جیغ جیغ راحله از پشت تلفن معلوم بود
بابا فقط گوش میکرد
یهو داد زد
_اصلا میخواد نندازه .مجید مارو گول زده .آیه زنشه اونم بچشه باید پاش بمونه
بابا تلفن و قطع کرد
باز تلفن زنگ خورد
بابا تلفن و قطع کرد
از اینکه بابا پشتم هست خیلی خوشحال شدم
صبح ساعت ده
یکی محکم در میزد
دستشو رو زنگ گذاشته بود و ول نمیکرد
زهرا با عجله درو باز کرد.مجید بود
صورتش از عصبانیت کبود بود
پنج تا پله رو با دوتا قدم اومد بالا
جلوی در ایستاده بودم
از یقم منو گرفت بلند کرد رو هوا
زهرا و ایدا جیغ میزدن
_یا بچرو میندازی یا خودم همین الان میندازمش
تف کردم تو صورتش
_چیه عشق و حالتو کردی حالا بچتم بندازم بعدم طلاق و هیچی به هیچی
_گدا گشنه گفتم که تمام خسارتتو میدم .خواستی میبرمت دکتر.شناسنامت هم نو میکنم
_ابروم چی .حرف مردم چی
_اون موقع که دنبالم بودی نخ میدادی باید به فکر بودی
حالم ازش داشت بهم میخورد
تو چشاش زل زدم و گفتم
_هر غلطی بخوای بکن .بچرو نمیندازم
انقدر جدی بودم که ول کرد
نشست رو پله ها
رو کرد به ایدا
_برو به اون بابات بگو بیاد تکلیف منو معلوم کنه
زهرا منو فرستاد تو اتاق
نیم ساعت بعد بابا اومد
صدای جیغ و داد میومد
جرات نکردم از اتاق بیرون برم
تمام بدنم میلرزید
بابا داد میزد
_خودش میخواد نندازه.زنته بی غیرت .شرف داشته باش۷
_چشمتون دنبال مالم هست.همش مال زنمه .هیچی ندارم.هیچی به ایه و اون توله سگ نمیرسه
داد زد
شوهر عمم اومد
بعد یک ساعت همه ساکت بودن
گوشه ی اتاقم نشسته بودم و گوشم به بیرون بود
در اتاق باز شد…..
ادامه قسمت بیست و پنجم
مجید بود
بیشتر چسبیدم به دیوار.نشست جلوم
_ببخش اذیتت کردم.حالت خوبه
فقط نگاش کردم
_ببین من مقصرم .تو بدترین شرایط زندگیم چشم باز کردم تورو دیدم.راحله گرفتار بچه بود.خودشو گرفتار کرده بود.میرسیدم خونه خسته بود .غر میزد.یه بند خونه مامانش بود.اصلا اون راحله شیطون و شر گذشته نبود.تو فکر این بود چجوری چشم دیگران و خانوادمو در بیاره .لذت از زندگیش نمیبرد.حاضر بود من با دوستام برم بیرون اما اون به مامانشو دوستاش برسه.چشم افتاد به تو
شیطون .تورو میدیدم مشکلاتم یادم میرفت.دغدغه نداشتی.بابات کتکت زد دلم سوخت.نمیدونستم تا اینجا میرسیم.خودت هم خواستی ایه .خودت هم منو وادار کردی.چی میخوای از من؟
.
.بغضم ترکید
_یه زندگی .یه ارامش.مگه میشه تورو یادم بره.مگه میشه حرفات .رفتارات یادم بره.دل بستم بهت.شوهرمی.چجوری میشه اخه.مجید تورو خدا ولم نکن.به خدا خودمو میکشم.بزار کنارت بمونم.بزار من ارامش بهت بدم تو هم بهم بدی
بغضم ترکید.
مجید از اتاق رفت بیرون و از صدای ماشینش فهمیدم که رفته…….

@nazkhatoonstory
قسمت بیست و شش

مجید رفت تهران.هیچ خبری ازش نداشتم
دو ماه گذشت
تلفن هم حتی نزد
رفتم سونوگرافی
بچه پسر بود
عصبی شده بودم.دلم به یه اسم تو شناسنامه خوش بود که میتونم از اون طریق پیداش کنم.
یه روز شب تا صبح خوابم نبرد
باید تکلیفمو معلوم میکردم
ساعت ۴ صبح یه نامه نوشتمو
وسایلمو برداشتم و از تو جیب بابا و زهرا هر چی پول برداشتم و زدم بیرون
رفتم ترمینال
با اتوبوس رفتم تهران
ادرس اون خونه رو داشتم
با اژانس رفتم
نگهبان وقتی فامیلی مجیدو شنید گفت
_تا حالا همچین کسی نداشتیم اینجا
هر چی قسم خوردم ما خودمون اومدیم اینجا حتی شماره ی واحد و گفتم قبول نکرد
ماجرارو گفتم
دلش به حالم سوخت.زنگ زد به اون واحد
یه مرد همسن مجید اومد پایین
اخم کرده بود
منو برد تو حیاط
اولش گفت نمیشناسه
با گریه شناسناممو با برگه سونوگرافی و نشونش دادم
نشست رو پله ها.
یکم کلافه بود
_مرتیکه عوضی .همیشه گند میزنه.صبر کن اینجا الان میام
رفت تو ساختمون
نشستم رو پله ها
هوا سرد شده بود
بعد نیم ساعت از تو پارکینگ اون مرده با ماشینش اومد
_خانم بیا سوارشو
با ترس و لرز سوار ماشینش شدم
_اون سری مجید گفت میخواد مهمونی بگیره .منم کلید خونمو دادم.گفت همه مردن.نمیدونستم شما میان.من اینجارو چندماه گذاشتم برای فروش.شمارو تو شمال دیده بودم
_پس منو میشناسید به روتون نیاوردید
_چه میدونستم عقدت کرده.گفتم حتما دوست هستید ولت کرده
گریم گرفت
رفتیم جلوی در یه خونه.برگشت سمتم
_ببین دختر خانم .تو هم مثل خواهر خودم هستی.دلم سوخت.نامردی کرده.اما خواهشا اسمی از من نبر.هر چند خودش میفهمه من اوردمت اما تو نگو.
ساختمون خونه ی مجید و نشونم داد
پیاده شدم و اون رفت
تمام بدنم میلرزید
یه اپارتمان شیک بود.تو یه محله ی خیلی شیک
زنگ زدم
اما کسی جواب نداد
نشستم رو پله ها ی جلوی ساختمون
یهو راحله در حیاط و باز کرد
_چی میخوای عفریته .چی از جون ما میخوای.میخوای بی ابرومون کنی
_شوهرمو میخوام
_خفه شده کثافت.اومدی زندگیمو بهم ریختی.شوهر کجا بود.مجید نه شوهر منه نه شوهر تو.خیالت راحت الان حتما با یکی دیگس
_تکلیف منو روشن کنه
_گفتیم برو بنداز پولتو بگیر
_مگه من زن خرابم .بابا منم ابرو دارم .تو اون شهر رسوام کرده اونو چیکار کنم
_برو گمشو .مجید اینجا نیست
_نشستم رو پله .میشینم تا بیاد
_بشین تا بیاد
در حیاط و بست
میلرزیدم
تو خودم مچاله شده بودم….

@nazkhatoonstory
ادامه قسمت بیست و شش
یکساعت بعد در حیاط و باز کرد و از ایفون گفت
_بیا بالا.طبقه ده
با اسانسور رفتم بالا.راحله جلوی در بود
_اعتماد ندارم رات بدم تو خونه.بشین اینجا زنگ زدم تا بیاد.
چای و کیک اورد.با یه پتو.
_بخور تا بیاد
پتورو پیچیدم به خودم.
منم اعتماد نداشتم اونارو بخورم
یک ساعت گذشت میفهمیدم راحله از پشت در نگام میکنه
مجید اومد
عصبانی بود
فقط نگام کرد درو باز کرد و با عصبانیت گفت
_برو تو
میترسیدم بلایی سرم بیارن
پشیمون شده بودم
اما راهی نداشتم.باید تکلیفم معلوم میشد.
رفتم تو خونه
خیلی شیک بود
همه چیز برق میزد
خونه ی بزرگی بود
مبلایی بود تو عمرم ندیده بودم
نشستم
مجید رفت تو اتاق با راحله حرف میزد
اومد نشست روبه روم
_چیه .چی میخوای
برگه سونوگرافی و دراوردم
_بچت پسره
برگرو پاره کرد
_من این بچرو نمیخوام نگهش داشتی مسئولیتش با خودته
خونم جوش اومد
_خیلی پستی.خیلی عوضی هستی.اشغال بچه ی خودت هست.
بلند بلند میگفتم راحله هم بشنوه
_یادت رفته تو گوشم چیا میگفتی.عشق منی.تمام زندگیم هستی‌عروسی میگیرم فلان مدل.خونه میگیرم فلان جا
از جاش بلند شد دستشو به حالت کتک بلند کرد
_دهنتو ببند .دهنتو ببند.اگه تو کوچه عشوه و چشمک و لبخند نمیزدی الان اینجا نرسیده بودیم‌.گفتم پول میدم جبران بشه.
_پول نمیخوام.یه خونه برام تهران بگیر .من نمیتونم اونجا زندگی کنم.ابرو برامون نمونده.میخوام با بچم اینجا زندگی کنم
_ااا دیگه چی میخوای.شرکت هم میخوای به نامت بزنم؟
_نه اما حقم هست باید حقمو بدی.وگرنه میرم دادگاه شکایت میکنم
رفت سمت در .درو باز کرد و گفت
_بفرما بیرون هررریییییی…..
@nazkhatoonstory
قسمت بیست و هفتم

از جام بلند شدم نفسم گرفته بود
بغض تو گلوم بود
رسیدم جلوش.بلند گفتم
_ابرو برات نمیزارم .شکایت میکنم.کاری میکنم به غلط کردن بیافتی
_خوش اومدی
از در زدم بیرون
نزدیکای غروب بود
حالا کجا برم؟
ترمینال کجاس.
نزدیک خیابون بودم که مجید با ماشینش پیچید جلوم
داد زد
_بیا سوارشو فقط مونده طایفت بریزن اینجا
مجبور بودم.ترسیده بودم
سوارشدم
رفتیم یه هتل شیک
یه اتاق برام گرفت
رفتم تو اتاق
صندلی و کشید جلوی تخت و نشست روش
اشاره کرد بهم
_بیا بشین
نشستم
_ببین .یه غلطی کردم .توش موندم .اره باید تاوانشم بدم.حق داری
ببین من زنگ زدم بابات گفتم اینجا هستی
فعلا که حامله هستی نمیتونم طلاقت بدم.بچرو هم که ننداختی
یه خونه کوچیک برات میخرم .یه ماهانه هم میدم به خودتو بچه.ببین آیه من زندگیمو بچه هامو دوست دارم.اگه این بچرو هم مینداختی همین کارو میکردم.اما نخواستی دیگه پ با بچه مجبوری تنها باشی.اول و اخرش من طلاق میخوام.بچه هم هفته ایی یه روز میبرم پیش خودم
بغضمو قورت میدادم
مجید بدون خداحافظی رفت
بغضم ترکید
نشستم گریه کردم
حماقت کردم بچرو نگه داشتم
صبح در اتاق زده شد
فکر کردم مجید هست
درو باز کردم
بابا با مجید بود
جلو در بابا کوبید تو گوشم
_گ…خوردی بدون اجازه اومدی
مجید فقط نگاه کرد
با گریه وسایلمو جمع کردم
از اتاقم اومدم بیرون
مجید اشاره کرد کلید و ازم گرفت
رفتیم جلوی در هتل
بابامو صدا کرد.از من فاصله گرفتن
نیم ساعت حرف زدن
بعدش بابا اومد پیشم بدون حرفی سوار ماشین شدمو رفتیم شهرمون……
@nazkhatoonstory
قسمت اخر
تا خونه بابا هیچی نگفت
حالم از خودم بهم میخورد که چرا رفتم خونه ی مجید
رسیدیم خونه
تا زهرا گفت چه خبر
یهو بابا شروع کرد به داد زدن
_خانم میخواد مستقل باشه.خانم خونه میخواد.مجید منت به سرم قراره بزاره اینجا یه خونه بخره دخترم با نوه ی گلم برن توش
ای خاک برسر من که اینجوری بی ابرو شدم.
بابا نشست رو زمین و میزد به پاش
_من چقدر خرم حرف شما ناقص العقل هارو گوش دادم گفتم بچرو نگه داره
بغضم ترکید
رفتم تو اتاق
بچمو دوست داشتم
مجید و دوست داشتم
امید داشتم مال من میشه
امید داشتم حدااقل هفته ایی چند بار به هوای بچه میاد پیشم
اما همش خواب بود.خواب رنگی که حالا شده کابوس
مجید یه خونه ی شصت متری برام خرید.یه ماهانه هم برام تعیین کرد و میریخت به حسابم.
اما نه زنگ میزد نه به دیدنم میومد
دیگه نزدیکای زایمانم بود
یه روز زهرا از دهنش پرید
_شاید بچرو ببینه مهرش به دلش بیافته بیاد پیشت
یکم امیدوار شدم.
حدودای ساعت سه صبح تمام وجودم درد عجیبی پیچید
نفسم گرفته بود
دولا دولا رفتم زهرارو صدا کردم
یهو احساس کردم یه بادکنک تو بدنم ترکید
تمام زمین خیس شد
زهرا زد تو سرش
_کیسه ابت پاره شد
میترسیدم.تمام بدنم میلرزید.فقط دستای ایدارو نگهداشتم و جیغ میزدم
امبولانس اومدو رفتم بیمارستان
درد عجیبی تو بدنم میپیچید و قطع میشد
هر وقت درد میومد میگفتم مردم و مجید و ندیدم
مامانم و دیدم
داشت موهای خیسمو نوزاش میکرد و شعر عروسک قشنگمو میخوند
صدای بچه منو از تو بغل مامانم کشید بیرون
صدرا به دنیا اومد
بابا به مجید خبر داد
اما تا یک هفته به دیدن منو صدرا نیومد
وقتی اومد
یه سبد گل بزرگ دستش بود
با یه النگوی بزرگ
تمام ناراحتی و گله امو فراموش کردم
تا تشکر کردم گفت
_قابل نداره .سلیقه ی راحلس
با این حرفش فقط به من فهموند هیچ جایی ندارم
بچرو بغل کرد
یکم باهاش حرف زد و رفت
ماهی یکبار با کلی لباس میومد
کلی به خودم میرسیدم
دیگه خونه ی خودم رفته بودم
اما نگاهم نمیکرد…..
صدرا شیش ماهش بود که اومد
_از خونت راضی هستی
دیدم داره سر حرف و باز میکنه کلی ذوق کردم
_اره خیلی دلباز و خوب هست
_امشب اینجا میمونم.فردا بریم کارای طلاق وانجام بدیم
لبخند رو لبم ماسید
انقدر سرد و بی روح بود که هیچ اعتراضی نکردم
صبح صدرا رو گذاشتم پیش زهرا و رفتم دادگاه
بعد چندماه به صورت توافقی جدا شدیم
الان صدرا کلاس سوم ابتدایی هست
مجید هر چهارشنبه عصر میاد دنبالش و میبرتش تهران وجمعه شب هم میارتش خونه
حرف میزنیم اما مثل دوتا ادم غریبه
دیگه نگاه و حرفاش مثل گذشته نیست
زندگیم خوب هست
خونه بزرگتر گرفتم
تصمیم دارم امسال کنکور بدم
هنوز که هنوز اسم ازدواج میاد تنم میلرزه
شاید هیچ کس نمیتونه جای مجید و تو قلبم بگیره
شاید هم به حرف ها اعتماد ندارم
اما همچنان امیدوارم
مجید مال من میشه
پایان…..

#صبا_کاظمی

@nazkhatoonstory

 

 

4 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
5 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
5
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx