رمان آنلاین دختر زشت قسمت ۴۱تا ۶۰
رمان:دختر زشت
نویسنده:شیرین برقعی
#دختر_زشت
#قسمت۴۱
یک هفته گذشت. در این مدت آنها بدن ماه پاره را به خاک سپردند و برای او مراسم ختم مختصری گرفتند.
نوزاد از راه رسیده، حسابی سرگرمشان ساخته بود. سهراب که پدرش بود و واقعاً او را دوست می داشت. صفورا هم در ابتدا احساس می کرد باید به خود تلقین کند که این نوزاد چون بچه ی سهراب است پس صفورا دوستش دارد! اما بعداً وقتی چند بار او را در آغوش گرفت و با لای لای مادرانه اش توانست او را از گریه بازدارد و یا بخواباند نسبت به او احساس وابستگی کرد.
در نگهداری کودک بسیار بی تجربه و دست تنها بود. به همین دلیل لیلا و مادرش به نوبت برای کمک به صفورا به خانه آنها آمده و او را در نگهداری کودکش یاری می کردند. اما کم کم او بزرگ می شد. صفورا هم تجارب بیشتری کسب می کرد و دیگر خودش به تنهایی می توانست از پس همه ی کارها بربیاید.
حالا دیگر همه ی جان صفورا بود و این یک دختر که نامش را هم بیتا گذاشته بودند. درست مثل اینکه کودک واقعی خودش باشد به او عشق می ورزید و همه تنهایی اش را با او پر می کرد. سهراب هم عاشقانه او را دوست می داشت. صبحها هدفمند تر از همیشه به محل کارش می رفت و شب ها را به امید دیدن او و به ذوق ابزی کردن با او به خانه می آمد. این کودک خوش قدم حتی عشق سهراب و صفورا را هم نسبت به هم گرم تر از گذشته کرده و سرماهای ریشه دوانده در زندگی انها را از بین برده بود.
کورک تازه از راه رسیده در ابتدا مشخص نبود که به چه کسی شباهت دارد و هر روز به رنگ و به شکلی جدید درمی آمد. اما اکنون که هفت ماهه شده و چهره ثابتی پیدا کرده بود، همه را به یاد ماه پاره می انداخت! الحق و الانصاف دختر زتشی بود و کسی نبود که او را ببیند و چیزی نگوید.
هر کسی نظری می داد و دل صفورا می شکست. به خصوص که صفورا دوست داشت همه فکر کننند که بیتا دختر واقعی خود اوست اما هیچ کس نمی توانست باور کند که از این مادر زیبا که در سن سی و پنج سالگی همچون عروسکی ظریف می نمود، دختری چنین زشت به دنیا آمده باشد.
حتی پدرش هم زیباتر از او بود و خیلی ها این موضوع را به وضوح بر زبان می آوردند.
سهراب هم کمتر از صفورا احساس ناراحتی نمی کرد و بعضی اوقات که از حرفها نظرات مردم به تنگ می آمد با عصبانیت جوابی در برابر حرفشان می گفت، اما بعضی ها مثل اینکه واقعا نمی فهمیدند و نمی دانستند که یک انسان چه زشت و چه زیبا چه خوب و چه بد هر چه که هست به خواست خود یا پدر و مادارش به ان شکل درنیامده که انها بخواهند نظر یا اعتراضشان را به خود او یا پدر و مادرش بگویند! بلکه این خدای یکتا و بی همتا، نقاش و مشاطه گر هستی است که به خواست خود، مخلوقاتش را رنگ و آب می دهد و به تصویر می کشد، هیچ کس هم حق اعتراض و یا انتخابی ندارد!
بعضی ها انقدر می گفتند تا اشک صفورا جاری می شد و بعد هم وانمود می کردند که شوخی کرده اند و یا با افتخار، خود را ادم های رکی معرفی می کردند!
بیتا اگر چه واقعا در زشتی بی همتا بود ولی هر چه بود نزد پدر و مادرش عزیز و دوست داشتنی و گرما بخش زندگی ان دو بود. روز به روز بزرگتر می شد و هر روز ب فراگیری یک شیرین کاری جدید، سهراب و صفورا را به وجد می آورد و آنها با ذوق و شوق او را به انجام دوباره ان کار و یا تکرار دوباره ان حرف تشویق می کردند.
اکنون بیتا تبدیل به دختری پنج ساله شده و بعضی وقتها برای بازی کردن با بچه های دیگر به خانه های همسایه ها رفته و با کودکان انها بازی می رد. اما هر روز با چشمی گریان به خانه باز می گشت و می گفت بچه ها و حتی مادرهایشان مرا مسخره می کنند و می خندند، مگر من چه فرقی با انها دارم؟ و صفورا نمی دانست در جواب این سوال دخترش چه بگوید، یک روز بیتا از مادرش پرسید:
– مامان؟
– بله، عزیزم؟
– من به کی رفتم؟ شبیه کی هستم؟
– چطور مگه؟
– زن همسایه به من گفت« دختر جون تو به کی شباهت داری؟ چرا اینقدر زشتی؟!»
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۴]
#دختر_زشت
#قسمت۴۲
صفورا دست نوازشی بر سر او کشید و گفت:
– هر کی می گه تو زشتی، بعدا باید جواب خدا رو بده…همه ما رو اون خلق کرده. کسی نمی دونه چرا خوشگله و یا زشته. ای چه سوالیه که از تو می پرسن؟ در ثانی دخترم تو اصلا زشت نیستی!! تو خیلی صبورتر و مودب تر از بچه های دیگه هستی….
دخترک که سر از حرفهای مادرش درنمی آورد، مقابل آیینه ایستاد و دستی روی صورت و موهایش کشید و پرسید:
– ولی از کجا پیداست که من صبور و مودب هستم؟ تو صورتم نوشته؟!
صفورا لبخند تلخی زد و گفت:
– وقتی بزرگ شدی معنی حرفم رو می فهمی.
سهراب معتقد بود که صفورا نباید اجازه بازی کردن با بچه های همسایه را به بیتا بدهد و اصلا نگذارد که ادب و فرهنگش از انها تاثیر می پذیرد و صفورا می گفت که او باید اجتماعی بار بیاید و همچنان ان دو بر سر مساله با یکدیگر بحث داشتند. صفورا می گفت:
– ما کسی رو نداریم و توی این محل زندگی می کنیم. خواهی نخواهی این بچه مثل بچه های دیگر این محله بار می آید و سهراب که خود کودکی پر زرق و برقی را پشت سر گذاشته بود با نگاه کردن به اوضاع دخترش با حسرت سرش را تکان می داد و آه می کشید.
سر سفره نهار نشسته بودند که صدای کوبیده شدن در انها را به خود آورد. سهراب برای بازی کردن در از جا برخاست. لحظاتی بعد ان را گشود و ان گاه بر جایش میخکوب شد. احساس می کرد خواب می بیند یا خیالاتی شده است! می خواست او را در اغوش بگیرد اما شک داشت که حقیقت داشته باشد! با حیرت سرش را تکان می داد و ناباورانه سر تا پای او را می نگریست. اشک در چشمانش حلقه زده بود . او هم حالی بهتر از سهراب نداشت و طوری او را می نگریست که گویی غریب آشنایی را در مقابل دیدگانش می بیند! هر دو همزمان برای یکدیگر آغوش گشودند و دیگر نتوانستند اشک شوقشان را مهار کنند. سهراب در حالیکه سر او را محکم بر شانه اش چسبانده و موهایش را نوازش می کرد، ناباورانه زمزمه کرد:
– شهاب!!
سرش را ارام از شانه خود جدا کرد و با چشمانی حیرتزده او را می نگریست:
– شهاب! مرد شدی پسر! باورم نمی شه! اگر اینقدر شبیه خودم نبودی نمی شناختمت! من هر وقت دلم برات تنگ می شد همون پسر بچه ی سیزده چهارده ساله رو توی ذهنم تصور می کردم!
سپس اهی کشید و با حسرت گقت:
– بیست سال از اون موقع می گذره! خیلی تغییر کردی پسر!
– ولی شما زیاد تغییر نکردی داداش!
– چرا! من دیگه پیر شدم!
شهاب در حالیکه اشک های خود را پاک می کرد، لبخندی زد و گفت:
– چه جور پیری هستی که یه دونه موی سفید تو سرت نداری؟! فقط چهره ات پخته تر شده، خیلی پخته تر…
– چرا! موی سفید هم دارم بگردی پیدا می کنی.
لحظاتی سکوت بین شان برقرار شد و فقط یکدیگر را نگاه می کردند. بعد از بیست سال وری انگار یادشان رفته بود که چه باید بهم بگویند! سهراب که اکنون گویی به نقطه ای دور خیره شده بود، پرسید:
– آفا جان، خانم جان….حالشون چطوره؟
– دعوتم نمی کنی بیام تو؟!
سهراب از این نوع پاسخ دادن شهاب حدس زد کع احتمالا برادرش حامل خبهای چندان خوبی نخواهد بود! گوشه پرده را کنار زد و گفت:
– صفورا مهمون داریم….
سپس از شهاب دعوت کرد که وارد خانه یا بهتر بگویم اتاقشان شود. او آهسته و غریبانه وارد شد. نگاه غمگینش را اطراف اتاق چرخاند. ان گاه نگاهش روی صفورا ثابت ماند. چقدر از او خجالت می کشید! بالاخره او هم از همان خانواده ی شوهر بود! همان خانواده ای که بدترین رفتار ممکن را با او کرده و بهترین زندگی ای را که می توانست داشته باشد از او گرفته بودند، فقط به جرم اینکه او نمی داند خانواده اش کجا هستند!
چشمان شرمگین اش را به زمین دوخت و ارام سلام کرد. صفورا همچون همیشه خندان و خوشرو سلام او را پاسخ گفت و از او دعوت کرد که بنشیند. شهاب دوباره نگاه غریبش را دور اتاق چرخاند، گو اینکه برایش سخت بود روی ان فرش نخ نما و نمور بنشیند! اچار دو زانو روی زمین نشست. صفورا که متوجه شده بود او معذب است، با شرمندگی گفت:
– ببخشید دیگه… می دونید که دیشب تا صبح بارون شدیدی می اومد…ای از سقف می چکید، البته تا جایی که می تونستیم ظرف زیر چکه ها گذاشتیم اما دیگه….
ادامه حرفش را خورد و بی توجه به نگاه متعجب شهاب به سمت رختخواب های تا شده که در کنار اتاق چیده شده بودند رفت و از میان انها پتویی بیرون کشید . آن گاه رو به شهاب گفت:
– اجازه بدید اینو زیرتون پهن کنم تا راحت باشید.
لحظاتی سکوت میانشان برقرار شد . شهاب سر به زیر انداخته و با انگشتان دستش بازی می کرد که صدای دختر بچه ای توجهش را به خود جلب کرد. سرش را برگرداند….
– سلام عمو جون!
شهاب که قبلا شنیده بود سهارب دختری زشت دارد، بدون اینکه زیاد تعجب کند او را به اغوش خود فراخواند.
– بابام می گه، شما عمو جونی! پس تا حالا کجا بودی؟
شهاب لبخندی زد و پس از مکثی کوتاه گفت:
– دنبال بابات می گشتم.
– مگه بابام گم شده بود؟
– ما گمش کردیم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۵]
#دختر_زشت
#قسمت۴۳
چرا؟ مگه خیابان شلوغ بود؟
– نه، ما حواسمون پرت بود…
– خوشحالی پیدا کردی؟
– خیلی.
صفورا با عجله سفره پهن شده نهارشان را جمع کرد. سهراب با یک سینی چای نزد شهاب آمد و کنار او نشست. حال و روز هیچ کدامشان در وصف نمی گنجید. سهراب این چنین ناگهانی و غیر منتظره بعد از بیست سال، برادرش را مقابل چشمانش می دید و در حالیکه همیشه تصور می کرد دیگر تا اخر عمر او را نخواهد یدد. شهاب از دیدن وضع زندگی سهراب حالش دگرگون شده بود. به نظر می رسید او یکی پس از دیگری سال ها سهراب را از نگاهش می خواند چرا که قبل از گشوده شدن لبهای سهراب برای پرسش های بیشمار. خودش سخن را این گونه اغاز کرد:
– بعد از رفتنت خانم جان خیلی بی تابی کرد. در حقیقت شش هفت ماهی ه از رفتن تو می گذشت، فقط او بود که بی تابی و بی قراری می کرد. آقا جام مدام می گفت« برمی گرده، برمی گرده….دیر یا زود پشیمون می شه و برمی گرده…» اما تو برنگشتی سهراب، همه جا رو دنبالت گشتیم اما انگار تو اب شده، رفته بودی توی زمین!
اینقدر گشتیم تا اینکه کم کم از پیدا شدنت ناامید شدیم و دست از جستجو برداشتیم. ضمن اینکه یک مساله دیگر اینقدر مشغولمون کرد که رفته رفته حواس هامومن از گم شدن تو به طرف اون مشکل معطوف شد… بیماری سخت و وحشتناک شهناز…دو سال بع از رفتن تو، او به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد، البته شاید هم اون بیماری برای ما ناشناخته موند چرا که یک هفته بیشتر طول نکشید و خیلی زود اوون از پا دراومد. شناز از این دنیا رفت و تنها پسرش، شاهین رو به دست شکوه سپرد و شوهرش با سودابه ازدواج کرد! اون ها با هم به آامان رفتند و مدتی بعد هم از یکدیگر جدا شدند. از ان موقع تا به حال سودابه دو بار دیگر ازدواج کرده و طلاق گرفته!
پنج سال بعد از فوت شهناز اقا جان از دنیا رفت…
سهراب آرام آرام اشک می ریخت و صفورا و بیتا حیرتزده ان دو را نگاه می کردند. شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– لحظاتی قبل از مرگش چند بار به سختی اسم تو را صدا زد… و رفت…
سهراب پرسید:
– خانم جان کجاست؟ چه کار می کنه؟
– خونه است، اینقدر پیر و شکسته شده که اگر ببینی باورت نمی شه…اصلا نمی شناسیش!
سهراب لبخن محبت امیزی به روی شهاب زد و پرسید:
– تو چی؟ ازدواج کردی؟
او هم لبخندی زد و پاسخ داد:
– آره! یه پسر دارم…ده سالشه! اسمش محمد سامه!
– محمد سام؟
– زنم این اسم رو انتخاب کرده، زشته؟
– نه…نه…خیلی هم قشنگه مبارک باشه!
پس از لحظاتی سککوت، سهراب پرسید:
– راستی با کی ازدواج کردی؟
– مریم! نوه عمه جان اختر….بیست سالگی ازدواج کردم.
– پسر! مگ دنبالت کرده بودن
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– سرنوشته دیگه…چه می دونم!
سهراب کمی به فکر فرو رفت و ان گاه با تعجب پرسید:
– گفتی نوه عمه جان اختر؟! اقا جان مخالفت نکرد؟! اخه با عمه جان اختر و طایفه اش قهر و کینه دیرینه داشت! چطور با این ازدواج مخالفت نکرد؟!
شهاب نگاهی به صفورا انداخت و برای اینکه او ناراحت نشود، پاسخ داد:
– اون خدا بیامرز همیشه سخت گیر بود ولی خب این اواخر دیگه خیلی پیر و ناتوان شده بود، حوصله ی بحث و جدل نداشت. به همین خاطر مخالفتی از خودش نشون نداد.
سهراب که انگار تازه سوال اصلی اش را به یاد آورده بود. پرسید:
– تو چطوری منو پیدا کردی؟
– دیشب یه دسته مطرب، تو یکی از میدون های بالای شهر برنامه اجرا می کردند، محمد سام اصرار کرد که بمونیم و برنامه شون رو تماشا کنیم. میون اون همه جمعیتی که ایستاده بودند و برنامه رو تماشا می کردند، به طور خیلی اتفاقی شهریار درست کنار من ایستاده بود یعنی راستش اون زودتر من رو شناخت. خودش گفا از شباهت بیش از حد من به شما مطمئن شده که من شهاب هستم. من و او قبلا چند بار در مهمونیهایی که شما برگزار می کردی همدیگر را دیده بودیم. به همین دلیل قیافه او هم برای من خیلی اشنا بود، شهریار دستش را روی شونه من گذاشت و پرسید:
– تو شهابی؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۲۵]
#دختر_زشت
#قسمت۴۴
من که از سوال بی مقدمه او جا خورده بودم با تعجب گفتم:
– بله!
پوزخندی زد و گفت:
– اسمتو عوض کن بذار سیب زمینی!
من که هنوز منظورش را نفهمیده بودم از تو هینش ناراحت شدم و گفتم:
– درست صحبت کنید اقا! منظورتون چیه؟!
– منو نشناختی؟
– نه!
– من شهریارم، دوست سهراب….
تا گفت سهراب، دلم لرزید، نمی دونی چه حالی شدم، دیگه تقریبا مطمئن بودم ازت باخبره که اینطور صحبت می کنه، گفتم:
– اگه بگم واسه پیدا کردنش کم مونده برم توی زمین، باورت نمی شه!
هیچ کس ازش خبری نداشت. فقط همون موقع که تازه گم شده بود، حدود هفده سال پیش یکی از دوستانش به اسم مهدی محسنی گفت که ازش خبر داره و می دونه که سهراب کجاست، ما رو برد در یک خونه تو پایین ترین نقطه شهر، اما اهالی اون خونه گفتند که سهراب تازگی از ان جا اثا کشی کرده به جایی دیگر رفته و انها از او بی خبرند. بعد از اون هم خیلی دنبالش گشتم اما نتونستیم پیدایش کنیم، همون مهدی محسنی گفت که سهراب توی یک اغذیه فروشی کار می کنه. آدرس اون اغذیه فروشی رو بهمون داد ولی ان جا هم نبود. اهالی ان جا می گفتند خیلی وقت است که سهراب را دگر در ان اغذیه فروشی نمی بینند. و خلاصه هیچ کدام از تیرهایمان به هدف نخورد و نتوانستیم نشانی از سهراب پیدا کنیم.
ساعتی با شهریار نشستیم و او درباره تو زندگی ات برایم حرف زد و در اخر هم ادرس این جا رو بهم داد.
شهاب لبخند پر معنایی زد و ادامه داد:
– به زودی از این زندگی سختی که داری راحت می شی! آقا جانت ثروت بی شماری رو برات به جا گذاشته جناب سهراب خان اقتداری!
سهراب که دلش برای این رسم و اسم قدیمی تنگ شده و سالها بود که کسی او را اینگونه خطاب نکرده بود یک لحظه گویی قند در دلش اب کردند اما لحظه ای بعد لبخند بر لبانش خشک شد و در حالیکه به روبرو خیره شده بود گفت:
– ولی اقا جان من رو از ارث محروم کرده بود…
– نه اون این کار رو نکرده.
– چرا! من خوب یادمه که او با جدیت تمام گفت که این کار رو می کنه و غیر ممکن بود که اقا جان حرفی رو بزنه و بهش عمل نکنه.
– اما خوشبختانه این بار به حرفش عمل نکرده! سهم تو صحیح و سالم سر جاشه… می تونی وصیت نامه رو با دقت بخونی و ببینی که نه تنها تو از ارث محروم نشدی بلکه آقاجان به صفورا هم یک چیزهایی داده!
صفورا که تا آن لحظه سخت به فکر فرو رفته بود، با شنیدن نام خودش از میان حرفها، توجه اش جلب شد. انگار که خواب می دید، رویای شیرین که در بیداری تصورش را هم نکرده بود.
نگاه ناباورانه اش را به چشمان بی حرکت سهراب دوخت. گو اینکه هیچ کدامشان نمی توانستند باور کنند که آن زندگی سخت و مشقت بارشان به پایان رسیده و رو به سوی خوشبختی نهاده اند.
دیگر لازم نبود صفورا با آن دستهای ظریف و بی جانش قالی ببافد و دیگر لازم نبود که هر چه ظرف و ظروف و قابلمه دارند در زیر چُکه های سقف شان بگذارند. دیگر از بوی فاضلاب در آن خانه و آن محله خلاص می شدند و در روزهای برفی و بارانی زمستان و پاییز، آب تا وسط اتاقشان نمی آمد.
دیگر بیتا با بچه های آن محله ی لعنتی وسط کوچه گل بازی نمی کند و اکنون آنها می توانند لباسهایی به او بپوشانند تا کمی از زشتی اش کاسته شود!
چشمان صفورا از برق شادی و اشک شوق، درخشیدند و سهراب از شدت هیجان ایستاد! بیتا هم با چتر مشکی عمو جانش بازی می کرد و نمی دانست که چه خبر است …
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۳]
#دختر_زشت
#قسمت۴۵
پنج ماه بعد بیتا در اتاقی بزرگ و پر زرق و برق و سرتاسر اسباب بازی های رنگارنگ، دور خود می چرخید و صدای ذوق و شوق کودکانه اش فضای آن اتاق را پر می کرد.
صفورا میان آن خانه ی بزرگ و مجلل در یکی از بالاترین نقطه های شهر، حیران و سرگردان بود و نمی دانست که چه باید بکند. ناباورانه روی وسایل گران قیمتی که بسیار هم شیک و با سلیقه چیده شده بودند، دست می کشید. این طور به نظر می رسید که او هنوز احساس می کند در رویایی شیرین غرق شده و به زودی با صدای سهراب به خود خواهد آمد!
روزی چند بار در کمد لباسهایش را می گشود و با ذوق و شوق، مقابل آیینه یکی یکی لباسها را جلوی خود می گرفت!
هنوز دلش نمی آمد به خدمتکارش، شوکت خانم دستور بدهد. دلش برای او می سوخت. شوکت خانم را با احترام روی مبلی می نشاند و خودش کارهایش را انجام می داد!
و سهراب که بسیار خوشحال بود از اینکه بالاخره به آرزویش رسیده و توانسته طعم خوشبختی و آسایش را به صفورا بچشاند، او را از این کار بازمی داشت و می گفت این کارها وظیفه شوکت خانم است. چرا که او دستمزد زیادی می گیرد.
سهراب و صفورا احساس می کردند تازه عروس و داماد شده اند. آنها که تاکنون مشکلات و سختی های لحظه به لحظه زندگی شان را در سایه ی عشق پنهان کرده بودند، حالا دو نفری و بدون وجود تلخی ها زیر سایه عشق رفته و حس می کردند تصویری شفاف از یکدیگر می بینند، طوری که دیگر غم ها و غصه ها، دیدهایشان را تار نمی سازد …
اولین میهمانی شان را بسیار باشکوه برگزار کردند. شکوه و شوهرش به همراه دختر و دامادشان یعنی مهناز و پرویز و همچنین شاهین در این مهمانی حضور داشتند. شهاب هم همراه مریم و محمدسام به این میهمانی آمدند. سلطنت مادر سهراب که اکنون تبدیل به پیرزنی ضعیف و ناتوان شده بود، گویی هنوز بازگشتن پسرش را باور نکرده که یک لحظه چشم از او برنمی داشت، مثل اینکه هنوز از صفورا دل خوشی نداشت و احساس می کرد کسی که باعث اینجدایی بیست ساله ی او از پسرش است فقط صفورا است و هنوز نمی خواست بپذیرد که آنچه سبب این جدایی بود نگاه های تنگ نظرانه و غرور بی اندازۀ خودشان بوده نه کسی که با هزاران امید و آرزو به آغوش این خانواده پناه برده و آنها با بی رحمی او را از خود رانده بودند.
اما صفورا آنقدر به او محبت کرد که توانست تا حدودی جایی در دل مادرشوهر برای خود باز کند. شکوه و دخترش مهناز و همچنین مریم رفتار خوب و صمیمانه ای با او داشتند. تنها چیزی که برای همه شان سوال برانگیز بود، حضور دختری پنج ساله میان آن دو بود که کوچکترین شباهتی به هیچ کدامشان نداشت و بسیار هم زشت بود. آنها تصور می کردند که سهراب اکنون باید دختری حداقل پانزده ساله داشته باشد، نه پنج ساله!
فقط شهاب از همه چیز باخبر بود که او هم چیزی بروز نداده، حتی به همسرش هم چیزی نگفته بود و تا آخر هم این راز بین او و سهراب و صفورا باقی ماند. شهریار و لیلا هم که برای همیشه تهران را به قصد زادگاهشان ترک گفته و فقط گاهی تلفنی با آنها در تماس بودند.
روزها به سرعت می گذشتند و سهراب و صفورا به قول خودشان کم کم در سرازیر عمر می افتادند. بیتا اکنون کلاس سوم دبستان را پشت سر می گذااشت. او که هر چه بزرگتر می شد، بیشتر نسبت به چهره اش حساس می شد، اکثر اوقات با چشمی گریان از مدرسه بازمی گشت و صفورا نمی دانست که برای مهار کردن اشک های دخترش چه باید بگوید.
آن روز باز هم بیتا با چشمان معصوم و غم آلودش در نگاه مادر خیره شد و پرسید:
– مامان؟
– جانم!
– یعنی زیبایی اینقدر مهمه که من به خاطر نداشتنش این همه باید مورد تمسخر قرار بگیرم؟ چرا هیچ کس منو دوست نداره؟ چرا هم کلاسی هام من رو توی جمعشون راه نمی دهند؟
چرا اول سال که می شه هیچ کس دوست نداره کنار دست من بنشینه؟ چرا هر کس که من رو می بینه در گوش دیگری چیزی می گه و بعد ههر دو با هم می خندند؟ بعضی ها هم که آدم های خوبی هستند وقتی منو نگاه می کنند، نمی خندند اما مثل اینکه سوسک دیده باشند قیافه شون یه جوری می شه!
– تو زیادی حساسی دخترم … از کجا می دونی که دیگران به تو می خندند، شاید اونها به چیز دیگری می خندند، شاید تو اشتباه متوجه می شی.
– نه، مامان! من مطمئن هستم، چون با انگشتشون چیز دیگه رو به غیر از من نشون نمی دهند!
صفورا سکوت کرد و بعد از چند لحظه بیتا دوباره ادامه داد:
– حتی معلممون من رو دوست نداره! خانم سرمدی همه اش به الهه می گه از روی درس روخونی کنه! چون الهه از همه قشنگ تره!
– خب شاید الهه خوب و بدون غلط می خونه.
– منم بدون غلط می خونم!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۴]
#دختر_زشت
#قسمت۴۶
و خلاصه آنقدر می گفت تا غم در چشمان مادر هویدا می گشت. آنگاه سهراب با عوض کردن حرف و خنده های ساختگی اش به داد آن دو می رسید.
سهراب و صفورا غصه می خوردند. چراکه بیتا خوش قلب و مهربانش، همدم روزهای تنهایی شان روزبه روز گوشه گیرتر و افسرده تر می شد. او حاضر نمی شد همراه آنها پا به میهمانی ای بگذارد و هرگاه در خانه ی خودشان مهمانی ای برگزار می شد به اتاقش پناه می برد و تنها هنگامی که پدر و مادرش برایش تولد می گرفتند و به خاطر خود او مهمان های زیادی دعوت می کردند برای اینکه در مقابل زحمات پدر و مادرش ناسپاسی نکرده باشد، ناچار در جمع می نشست و سعی می کرد رفتاری معقول از خود نشان دهد تا بیش از این، آن دو را عذاب ندهد.
هنگامی که پا به سن بلوغ گذاشت، دیگر به هیچ وجه نمی شد در صورتش نگاه کرد. در حالی که او اکنون در سنی قرار گرفته که حتی بیش از گذشته این مسأله برایش با اهمیت جلوه می کرد. حالا کم کم هم سن و سالانش از باز شدن پای خواستگارها به خانه هایشان برای او تعریف می کردند و او ساکت و بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد، در جمع آنها می نشست و با حسرت حرفهایشان را گوش می کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۴]
#دختر_زشت
#قسمت۴۷
دی ماه ۱۳۵۳
اکنون بیتا بیست ساله شده و برای خودش خانمی شده بود، اما دریغ از یک خواستگار که حتی به خانه آنها زنگ بزند. آن شب عمه شکوه به همراه مهناز و شوهرش و همچنین پسر بیست و دو ساله ی مهناز که بهمن نام داشت به خانه آنها آمده بودند و بیتا که خودش نمی دانست چرا از اینکه با آن چهره ی منحصر به فردش در مقابل چشمان بهمن بنشیند، خجالت می کشد، به اتاق خود رفته و از پشت حصاری که دور خود پیچیده بود، به حرفهای آنها گوش می کرد.
شنیدن یک خبر از میان حرفهای آنها لبخند کمرنگی را روی لبهای او نشاند. او شنید که محمدسام به زودی داماد می شود و سه ماه دیگر به مناسبت ازدواج او جشنی به پا خواهد شد.
اما شنیدن ادامه ی حرفها چندان برایش خوشایند نبود، چراکه عمه شکوه و مهناز با آب و تاب از زیبایی عروس تعریف می کردند. بیتا که دلش نمی خواست به حسّ دردآور حسادت دچار شود، در این موقع به زور لبخندی بر لب می نشاند و خدا را شکر می کرد.
ساعتی پس از رفتن عمه شکوه و مهناز، صفورا آهسته در اتاق بیتا را گشود و او را دید که مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده و ریزش برف زمستانی را تماشا می کند و گویی از میان افکار خود به نقطه ای دور خیره شده است.
صدای مادرش را شنید که با مهربانی خطاب به او می گوید:
– چقدر اتاقت سرده، یه ژاکت بپوش … سرما می خوری ها …
بیتا صورتش را به طرف او گرداند و نگاهش کرد. از اینکه می دید روز به روز چهره ی مادرش شکسته تر و پیرتر می شود قلبش فشرده می شد. احساس می کرد به زودی پدر و مادرش را از دست خواهد داد و این هراس از تنهایی وجودش را می لرزاند. موهای سفید پدر را که می دید دلش پر از غصه می شد اما حتی جلوی پیر شدن آن دو را نمی توانست بگیرد.
دست های صفورا را در دست خود فشرد و خیره در چشمان مهربان او لبخندی زد و پاسخ داد:
– چشم. ژاکت هم می پوشم، نگران نباشید.
حالا صفورا هم دلش نمی آمد چشم از چهره ی سرتاسر سفید زمستان بردارد. نگاهش معطوف به ریزش برف و روی سخنش با بیتا بود:
– چرا نیومدی یک دقیقه پیش عمه ات اینا بشینی؟ می گفتند عمو شهابت داره عروس می گیره.
– شنیدم.
– می گفتن عروس خیلی خوشگله
بیتا لبخندی زد و باز گفت:
– بله، شنیدم.
– می گم بیتا! محمدسام خودش هم خوشگله، لابد چقدر به هم میان!
صفورا از دیدن چهره ی غمگین بیتا فهمید او ناراحت شده، ادامه داد:
– البته ایشاا… که خوشبخت بشند! قیافه که مهم نیست!
بیتا با لحن آرام و غمگین همیشگی اش گفت:
– کی گفته مهم نیست؟! هر کی گفته شعار داده! فقط شعار!
– یعنی تو قبول نداری که سیرت زیبا بهتر از صورت زیباست؟!
– این روزها کسی به سیرت آدمها کاری نداره، همه صورت پرستند …
– نه اصلاً این طور نیست.
– چرا ! هست. اگر نبود من الان مجبور نبودم خودم رو توی اتاق حبس کنم.
– تو مجبور نیستی. تو به خواست خودت این کار رو می کنی.
– حتماً حرفهایی شنیدم و رفتارهایی دیدم که حالا ترجیح می دهم کمتر جلوی چشم دیگران ظاهر بشم. مثلاً همین دیروز توی دانشگاه دو تا از همکلاسی هام مخصوصاً طوری که من بشنوم با صدای بلند صحبت می کردند، یکیشون گفت: من نمی دونم این دختره چرا به خودش نمی رسه! بعد اون یکی گفت: آخه بیچاره با رسیدن درست نمی شه، اینو باید بکوبند از اول بسازند!
من هرقدر هم که اخلاق خوبی داشته باشم چه فایده ای داره؟ اصلاً اونها به طرف من نمی یان که بخواهند بفهمند من خوش اخلاقم یا بداخلاق!
اون وقت شما برای من از سیرت زیبا تعریف می کنید. باید یک جذبه ای دیگران رو به سمت من بکشد تا من سیرتم رو بهشون نشون بدهم!
– تو خودت باید به طرف دیگران بری …
– که اون وقت بگند عجب کنه ی پررویی؟! به نظر شما همین طور منزوی باقی بمونم بهتر نیست؟
– برای هیچ دردی انزوا درمان خوبی نیست.
– پس درمان من چیه؟!
– اعتماد به نفس!
– آخه چطور می تونم بی جهت به خودم تلقین کنم که زیبا هستم؟!
– نه! لازم نیست چیزی رو به خودت تلقین کنی، همه چیز که زیبایی نیست. همین که به یاد داشته باشی تو خیلی خوبی ها و چیزهای دیگری داری که حتی بعضی هاشو دیگران ندارند، کافیه.
– مثلاً چی؟!
– از همه مهم تر سلامتی و آسایش …
بیتا لبخند پرامیدی زد و ادامه داد:
– و همچنین یک پدر و مادر خوب و مهربون.
صفورا که به یاد تنهایی و غربت خود در زندگی گذشته اش افتاد، لبخند تلخی زد و گفت:
– درسته
– می گم مامان! من که پدر و مادر به این قشنگی دارم چرا این شکلی شدم؟ چرا من شکل شما نیستم؟ لابد شکل خانم جان خدا بیامرزم هستم؟! زیاد چهره اش رو به یاد ندارم.
صفورا خندید و گفت:
– تو جوونی های پدر و مادرت رو هم به یاد نداری! سهراب مرد جذابی بود. راستش الان محمدسام رو که می بینم همه اش به یاد جوونی های پدرت می افتم.
– پدرم هنوز هم جوونه. شصت سال سنی نیست. اون تازه موهاش جوگندمی شده، از قد خمیده هم که خبری نیست! از من صاف تر راه می ره!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۵]
#دختر_زشت
#قسمت۴۸
با اینکه خودش همه ی اینها را می دانست و اعتراف می کرد که پدر و مادرش خیلی خوب جوان مانده اند اما باز با این حال می ترسید زود او را تنها بگذارند و هرچه که بیشتر از قصد این حقایق را تکرار می کرد، فایده ای نداشت و همچنان هراس همه ی وجودش را پر می کرد.
بهار آمد و روز جشن ازدواج محمدسام و ساره فرا رسید. سهراب و صفورا که هنوز همچون پروانه دور یکدیگر می چرخیدند، حاضر و آماده مقابل در خانه ایستاد و منتظر بیتا بودند.
او با وسواس خود را در آیینه برانداز کرد و سپس با اعتماد به نفس بیشتری نسبت به گذشته آمادگی خود را اعلام کرد و همراه پدر و مادرش به قصد رفتن به عروسی حرکت کردند.
این مراسم عروسی پرشکوه در حیاط خانه ی عموشهاب که به یک باغ بزرگ و سرسبز شباهت داشت برگزار می شد. میهمان های لباسهای فاخر بر تن کرده و گرد میزهای چیده شده نشسته بودند. عروس و داماد هنوز نیامده و مهمان ها به انتظار آن دو نشسته و بعضی هم مشغول ابراز شادمانی بودند!
دقایقی بعد صدای یک هلهله ی بلند و زیبا توجه همه را به سوی عروس و داماد فوق العاده زیبا و فرو رفته در آن لباس رویایی و داماد با آن چهره ی خندان و دوست داشتنی، کت و شلوار بسیار خوش دوختی به رنگ مشکی بر تن کرده، به آرامی جمعیت را می شکافتند و پشت سرشان زمزمه ی تحسین مهمانان در فضا می پیچید.
سهراب به عنوان عموی بزرگ و در حقیقت تنها عموی داماد، همراه صفورا و بیتا نزد آنها رفت و شخصاً ازدواجشان را تبریک گفت و صفورا که با دیدن محمدسام به یاد جوانی سهراب می افتاد، یک لحظه نمی توانست چشم از او بردارد.
به یاد آورد که چقدر آن روزها آرزو داشت خودش و سهراب را در چنین لباسهایی ببیند. در حالی که دیگران نزدشان آمده و ازدواجشان را تبریک می گویند. اما با یادآوری روز اول و آغاز زندگی مشترکش با سهراب در آن وضعیت ملال آور، اشک حسرت در چشمانش جمع شد و با اوردن لبخندی بر لب سعی کرد دگرگون شدن احوالش را از دید انها پنهان کند.
بیتا که نگاه متعجب و لبخند ترحم آمیز عروس را بر خود احساس کرد، خیلی زود ان دو را ترک کرد و برای تسلط به ناراحتی اش به گوشه ای دیگر از باغ رفت.
بهمن نوه عمه شکوه را دید که روی پله ای نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. به طرف او رفت و کنارش نشست. اما بهمن که انگار متوجه حضور او نشده، همچنان در حال و هوای خودش بود.
بیتا نگاهش کرد. مردد بود که چه بگوید. او همیشه از بهمن خجالت می کشید ولی حالا احساس می کرد که باید با او حرف بزند و علت ناراحتی اش را جویا شود. با مهربانی از او پرسید:
– بهمن! چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
بهمن سرش را میان دستانش بیرون آورد و با چشمان خیس از اشک بیتا را نگاه کرد. بیتا که فکرش را هم نمی کرد او در حال گریه کردن باشد از دیدن صورت خیس و چشمان متورم و قرمز او جا خورد و با نگرانی پرسید:
– تو…تو…داری گریه می کنی؟
بهمن سکوت کرد. بیتا پرسید:
– آخه برای چی؟
بهمن لبخندی زد و گفت:
– از بی وفایی آدمها از غرور زن های زیبا! از بی خیالی های مادرم!
بیتا تعجب زده، با چشمانی گرد شده او را نگاه می کرد و سر از حرف هایش درنمی آورد. پرسید:
– منظورت چیه؟
بهمن اهی کشید و گفت:
– قول می دی به هیچ کس نگی؟
بیتا سرش را پایین اورد و گفت:
– آره….قول می دهم.
بهمن مکث کوتاهی کرد و گفت:
– اون ساره خانمی که الان دست تو دست محمد سام گذاشته، یه روزی مال من بود!
بیتا با شنیدن این حرف یکدفعه سرش را بالا آورد و خیره در چشمان بهمن با ناباوری پرسید:
– تو چی داری می گی بهمن؟
بهمن پوزخندی زد و ادامه داد:
– اون ها سال هاست که با ما همسایه هستند. ما از بچگی با هم دوست بودیم اما سه سال بود که روابطمون نزدیک تر شده بود. من عاشقش بودم. اون هم بارها گفت که همین احساس رو نسبت به من داره. ما با هم قرار ازدواج گذاشته بودیم. اون به من قول داده بود. قرار گذاشتیم من برم سربازی و وقتی که برگشتم همه چیز رو برای مادرم بگم تا بره و ساره رو برای من خواستگاری کنه. وقتی که برگشتم توی کوچه دیدمش. با خوشحالی بهش سلام کردم. اما اون به سردی جواب سلاممو داد و طوری که انگار اصلا من رو نمی شناسه بدون هیچ حرف دیگه ای به طرف سر کوچه رفت. من که انتظار نداشتم بعد از چند وقت دوری رفتاری بهتری از او ببینم، تعجب کردم. تا سر کوچه دنبالش دویدم و صداش کردم اما او بی توجه به صدای من، قدم هایش را تندتر می کرد تا اینکه یک دفعه ماشینی جلوی پاش توقف کرد و او سوار شد. راننده ماشین که بسیار ههم صمیمانه با ساره برخورد می کرد به نظرم خیلی اشنا اومد. چند قدم جلوتر رفتم و چشمهامو تنگ کردم تا بهتر ببینمش و در کمال ناباوری محمد سام را دیدم که خیلی صمیمانه با ساره احوالپرسی می کنه! تا اومدم به خودم بجنبم ماشین از جا کنده شد و رفت. احساس می کردم پاهام سست شده، ناتوان روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. به چشمهام شک داشتم. فکر می کردم اشتباه دیدم یا
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۵]
شاید هم اصلا خواب دیدم! هر طور شده خودمو به خونه رسوندم. وقتی که وارد خونه شدم، مادرم محکم مرا در اغوش گرفت وابراز دلتنگی کرد. بعد توی صورتم خیره شد و گفت:
– قربونت برم. کی می شه دوماد بشی؟
من که تقریبا خبر داشتم چه کسی به تازگی داماد شده با بی حوصلگی گفتم”
– چطور مگه؟
– آخه محمد سام وقتی تو نبودی ازدواج کرد. البته فعلا عقد کردند. عروسی شون سه ماه دیگه است.
به سختی خودم رو کنترل کردم که مادرم متوجه ناراحتیم نشه. خودم رو روی مبل انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
– خب مبارکه! عروس کیه؟
– اگه گفتی؟
– من چه می دونم!
– حالا یه حدس بزن!
– اصلا به من چه؟ هر خری می خواد باشه.
مادرم ناراحت شد و گفت:
– بیتربیت! این چه طرز حرف زدنه؟! این عوض خوشحالیه که پسر دایی مادرت داماد شده؟
– معذرت می خوام.
مادرم کنارم نشست و با مهربانی گفت:
– می دونم خسته ای.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۶]
#دختر_زشت
#قسمت۴۹
اره!
مادر که انگار تازه یادش افتاده بود چی می خواسته بگه خندید و گفت:
– عروس ساره است، دختر اقای کیمیا!
با اینکه بغض کرده بودم، خندیدم و گفتم:
– چطوری با هم اشنا شدند؟
– من ساره رو بهشون معرفی کردم! یعنی یک روزی مریم گفت که دنبال یک عروس خوب می گرده، من هم بی درنگ ساره رو بهشون معرفی ردم. اتفاقا محمد سام هم همون نگاه اول از ساره خوشش اومد و خیلی زود همه چیز تموم شد.
– ساره هیچ مخالفتی نداشت؟
– نه برای چی مخالفت کنه؟ محمد سام چیزی کم نداره. هر دختر از خدا شه که چنین خواستگاری براش بیاد.
– خب! پس بالاخره ساره خانم هم به آرزوش رسید، مبارک باشه!
دلم می خواست فریاد بزنم و همه چیز رو بگم. دلم می خواست برم در خونه اقای کیمیا و هر چه که از دخترشون می دونم، بگم. و هر طور شده این ازدواج رو بهم بزنم. یا حداقل…حداقل به مادرم همه چیز رو بگم. اما نتونستم. فکر کردم…فکر کردم محمد سام که تقصیری نداره. اون از همه جا بی خبر بوده و حالا هم احساس خوشبختی می کنه. من نباید زندگیش رو بهم بریزم. ساره رو هم هنوز اینقدر دوست داشتم که دلم نمی خواست خوشبختی اش رو خرابکنم. بنابراین لب باز نکردم و چیزی نگفتم. اما امشب…امشب دیگه نتونستم تحمل کنم. وقتی به ساره تبریک گفتم حتی سرش را بلند نکرد نگاهم کنه. به جای او هم محمد سام جوابم را داد و تشکر کرد. تو اولین و اخرین کسی هستی که زا این موضوع خبر داره. لطفا چیزی به روی خودت نیار.
بیتا که تا ان لحظه مات و مبهوت او را نگاه می کرد، سرش را تکان داد و گفت:
– خیالت راحت باشه! کسی چیزی نمی فهمه. دیگه حالا مه چیز تموم شده و تو باید یک جوری با این موضوع کنار بیای. نمی شه که هر وقت این دو تا رو با هم می بینی یاد خاطراتت با ساره بیفتی و اعصابت خورد بشه. تو باید خاطراتی که با او داشتی رو فراموش کنی.
بهمن پوزخندی زد و گفت:
– مگه می شه؟ فراموش کنم؟! اسمش روشه، خاطره! یعنی چیزی که توی ذهن و خاطره ادم می مونه و تا ابد هم نه پاک می شه و نه از بین می ره. تنها این اتفاقات عادی روز مره هستند که خیلی اسون فراموش می شوند. اما اتفاقات پر رنگ محاله که پاک شوند. من هیچ وقت فراموش کردن این خاطرات رو به خودم تحمیل نمی کنم، چون می دونم که بی فایده است.
پس از لحظه ای سکوت ادامه داد:
– تو قبول نداری؟
بیتا اهسته پاسخ داد:
– چرا! قبول دارم…
پس از دقایقی بیتا از جایش برخاست و خطاب به بهمن گفت:
– بیا بریم. فکر کنم موقعه شامه.
– شام این عروسی از گلوی من پایین نمی ره…تو برو.
بیتا که هنوز تحت تاثیر حرف های بهمن، اندوهگین به نظر می رسید، سکوت کرد و بدون هیچ حرفی او را به حال خود رها نمود. حالا بیتا طور دیگری به عروسی نگاه می کرد و دیگر از این همه زیبایی به وجد نمی آمد. یاد حرفها و درد دلهای بهمن می افتاد. نمی تواسنت ساره را در کنار محمد سام ببیند! به راستی که بیتا نمی تواسنت چنین صحنه ای را ببیند، پس بهمن بیچاره چه احساسی پیدا می کرد! بیتا با خود اندیشید واقعا بهمن چیزی کم تر از محمد سام ندارد، پس چرا ساره چنین کاری کرده است؟ در جواب افکار بهم ریخته خود شانه هایش را بالا انداخت و همراه مادرش کنار میز شام رفت.
اینقدر از شنیدن حرفهای بهمن شوکه شده بود که در مقابل ان همه غذاهای رنگارنگ و خوش عطر و بو که در کنار انواع دسرهای تارت و پودینگ های مختلف میوه، جلوه خاصی هم گرفته بودند، احساس بی اشتهایی می کرد. به اصرار صفورا با بی میلی مقدار اندکی غذا برای خود کشید. به گوشه ای از باغ رفت، ازام نشست و ظرف غذا را جلوی خود گذاشت. قاشق و چنگالش را در دست گرفته و با غذایش بازی می کرد.
چشمانش را اطراف باغ چرخاند و نگاهش روی زن عمو مریم و به عبارتی مادر داماد، ثابت ماند. با لبخن او را می نگریست که در ان لباس تنگ و چسبان مغز پسته ای رنگش چاق تر از همیشه دیده می شد و با مزه تر به نظر می رسید. علی رغم کفش های پاشنه بلندی که پوشیده بود باز هم کوتاه قد دیده می شد. اما با ان صورت گرد و تپل و سرخ و سفیدش و ان لبهای همیشه خندان در نظر بیتا زن عمویی مهربان و دوست داشتنی بود.
مهناز دختر عمه شکوهش را نگاه کرد که پیراهن آبی رنگ بر تن نموده و بسیار صمیمانه در کنار مریم ایستاده بود و با او صحبت م کرد.
بیتا با خود اندیشید اگر مهناز بداند که با معرفی کردن این عروس زیبا به مریم چطور احوال تنها پسرش را بهم ریخته، بی شک خود را نخواهد بخشید.
صدای مهربان صفورا رشته افکار بیتا را بهم ریخت. در حالی که ظرفی از دسرهای رنگارنگ را جلوی بیتا می گذاشت، گفت:
– تو که هنوز غذات رو نخوردی× به چی فکر می کنی؟ انگار از چیزی ناراحتی، اتفاقی افتاده؟
– نه…چیزی نشده!
– به من دروغ نگو، بیتا. تو از یک چیزی ناراحتی….
بیتا برای اینکه مادرش بیش از این کنجکاوی نند، موضوع همیشگی را بهانه کرد:
– این موضوع تازه نیست، مادر. امیدوارم انتظار نداشته باشید از نگاه های سنگین و تعج
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۶]
ب زده و نجواهای در گوشی شان ناراحت نباشم. من چیزی حدود یک ساعت مقابل اینه ایستاده و سعی کردم حداقل قیافه معمولی داشته باشم نه چهره ای که انگشت نمای مجلس و البته تعجب برانگیز باشه. اما حالا این تلاش یک ساعته ام رو بیهوده می بینم.
– قبول کن بی اندازه روی این مساله حساسی.
– قبول ندارم مامان… انسان بودن، بعد از اون زن بودن و بعد از اون اقتضای سنم مانع از این می شه که نسبت به این موضوع بی تفاوت باشم.
– عزیزم، من می دونم که خود آرایی و میل به زیبایی گرایش داتی همه ادمهاست. مخصوصا برای تو که دختری جوون ، زیبایی مساله مهمیه. حتی بچه ها هم زیبایی رو می فهمند و دوست دارند. اما من می گم روح نباید تحت تاثیر جسم باشه، این ظاهر ادمه که باید از روح و روان او تاثیر بپذیره و او رو فردی دوست داشتنی یا مورد تنفر جلوه بده. تو هنوز سنی نداری و فرصت های زیادی برات وجود داره که در ذهن و دل همه جا خوبی برای خودت باز کنی و خاطره ی زیبایی از خودت در یادها باقی بگذاری. این رو صادقانه می گم وقار و متانتی که من در رفتار تو می بینم در خیلی از دخترهای جوونی که امشب توی این عروسی حضور دارند ، نمی بینم و این برای ما افتخار بزرگیه که نجابت دخترمون در بین همه دخترهای فامیل مثال زدنیه…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۶]
#دختر_زشت
#قسمت۵۰
شاید حرف های صفورا در طول این بیست سال ، دیگر برای بیتا تکراری شده بود. اما با این حال حرفهای او مانند ابی بود بر روی اتش حسرت های دختر جوانش که چه در جمع و چه در انزوا دل او را می سوزاند و جز دلداری های مادر مهربانش تسکین دهنده ی دیگری برای او نداشت. اما این مسکن انقدر قوی نبود که بتواند او را از حصار انزوایش برهاند و تنها اثری کوتاه و زودگذر از ان به شکل لبخندی کمرنگ در چهره ی او ظاهر می شد. علی رغم همه حرفهای امید دهنده ای که صفورا در گوش بیتا زمزمه کرد تا او را همچون دخترهای جوان دیگر شاداب و سرزنده ببینند، بعد از شام او تها در گوشه ای نشست و فقط نظاره گر ان همه شادی و پایکوبی شد!
او نمی توانست روزی را که برای تولد یکی از دخترهای جوان فامیل، دعوت شده بود را فراموش کند. ان روز او به اصرار ژیلا همسر شاهین، همراه دخترهای دیگر برای رقصیدن میان سالن پا نهاد، اما پس از لحظاتی دو نفر از ان دخترها با اشاره چشم به سمت او گفتند: میمون هر چی زشت تر بازیش بیشتر!
و بیتا این توهین انها را شنید. اما انقدر با گذشت و صبور بار آمده بود که در پس نقاب خونسردی کار خود را پایان داد و نشست. در حالیکه بغض سنگینی گلویش را می فشرد هیچ به زبان نیاورد و سکوت اختیار کرد. اما از ان پس دیگر اعتماد به نفس خود را در مورد این کار هم از دست داد و با یادآوری حرف ان دختر، خود را در این حالت واقعا همچون میمونی فرض می کرد که مشغول ادا درآوردن است!
بنابراین برای اینکه از دست اصرارهای پیاپی زن عمو مریمش خلاص شود، دوباره به گوشه ای تاریک از باغ پناه برد و همچنان بهمن را سر بر زانو روی لبه پله دید. ان شب پس از درد دل هایی که بهمن برای او کرده بود، احساس می کرد پیش از گذشته به او نزدیک است و از اینکه بهمن او را به عنوان سنگ صبور، فرد لایقی دانسته، احساس رضایت می کرد. آرام نام او را بر زبان آورد و گفت:
– بهمن! فکر نمی کنی اگر شخص دیگه ای به غیر از من تو رو این جا و توی این شرایط ببینه خیلی بد می شه؟ مثلا مادرت و یا عمو شهاب!!!
سرش را از روی زانوانش بلند کرد و با چشم های متورم و سرخ شده اش او را نگاه کرد و گفت:
– دایی شهاب من رو دید. خوشبختانه زیاد نجکاوی نکرد و فقط پرسید که « سرباز دلاور چرا این جا نشستی!» و بعد با عجله از کنارم گذشت.
بیتا خندید و گفت:
– بهتر! بعضی وقتها آدم حوصله ی توجه زیادی رو نداره!
بهمن در جواب حرف او سکوت کرد و به لبخندی اکتفا نمود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۷]
#دختر_زشت
#قسمت۵۱
شش ماه گذشت و پاییز با ابرهای تیره و انبوهش از راه رسید. شب های بلند و کسالت آور با سماجت جای پیک نیک های شبانه ی مردم در تابستان را گرفتند. بیتا در بالکن اتاقش ایستاده و با فشار دستانش بر روی بازوها سعی می کرد بر سرمای باد پاییزی که با تمام قدرت بر تن او می وزید غلبه کند. در حیاط گشوده شد و بیتا پدرش را دید که با ان هیبت دوست داشتنی اش در استانه در ظاهر گردید. از میان بالکن دستی برای پدرش تکان داد و سلام کرد. سپس بدون معطلی به حیاط رفت و در آوردن کیسه های خیرد به داخل خانه او را یاری داد.
سهراب در حالیکه با عجله خود را کنار شومینه می رساند، پرسید:
– مادرت کحاست؟
– رفته خونه عمو شهاب.
– اون جا رفته چیار؟
– آخه زن عمو اش پخته.
سهراب لبخندی زد و با شیطنت پرسید:
– آش؟! به چه مناسبت؟!
بیتا سرش را زیر انداخت و گفت:
– برای ساره، مثل اینکه باردار شده.
سهراب خندید و گفت:
– مبارکه، به سلامتی … تو چرا نرفتی؟ مگه آش دوست نداری؟! توی این هوای سرد آش رشته خیلی مزه می ده، خوش به حال مادرت!
بیتا در حالی که فنجان چای را مقابل پدرش می گذاشت، لبخندی زد و گفت:
– حتماً برای ما هم میاره!
در همین لحظه صفورا با ظرف آشی در دست وارد خانه شد. سهراب و بیتا با دیدن او هورایی کشیدند و به استقبالش رفتند. صفورا که خوشحال تر و خندان تر از همیشه به نظر می رسید، گویا حامل یک خبر جدید بود که لحظه ای تحمل درنگ کردن در اعلام آن را نداشت. انگشتانش را در هم گره زده و با ذوق و شوق گفت:
– سهراب! برای بیتا یک خواستگار پیدا شده!
دل بیتا فرو ریخت. نمی دانست چه حسی این چنین دلش را آشوب می سازد. تا قبل از آن شب و شنیدن خبر پیدا شدن خواستگار برای خودش، همیشه فکر می کرد اگر روزی چنین خبری را بشنود از خوشحال جیغ خواهد کشید. اما اکنون بغض گلویش را فشرد و نفسش بالا نمی آمد.
سهراب خندید و با خوشحالی گفت:
– کجاشو دیدی، دختر ما تازه اول راهه … اون فقط بیست و یک سالشه، حالا حالاها برایش خواستگار میاد!
بیتا با صدایی بغض آلود اما لحنی محکم گفت:
– مامان! امیدوارم از شنیدن این خبر، این چنین جلوی دیگران خوشحالی نکرده باشید. این طور که شما ذوق و شوق می کنید، باعث می شید که دیگران تصور کنند من کشته مردۀ شوهر و چشم انتظار خواستگار هستم در حالی که اصلاً چنین نیست. من از اینکه ممکنه تا آخر عمر مجرد و تنها بمونم اصلاً ناراحت نیستم و همین که دیگران به خاطر چهره ام من رو مسخره نکنند و بِهِم نخندند، برام کافیه …
این را گفت و قبل از اینکه اشکش سرازیر شود به سرعت از آنها دور شد. سهراب که حالا لبخند از لبهایش محو شده بود، رو به صفورا کرد و با مهربانی گفت:
– ناراحت نشو. غرورش باعث شد چنین حرفهایی رو بزنه. حالا بگو ببینم این خواستگاری که می گی کی هست؟ از کجا پیداش شده؟
صفورا لبخندی زد و گفت:
– یکی از فامیل های دور ساره ست. اونا شهرستان زندگی می کنند. اما وقتی که برای عروسی محمدسام و ساره به تهران اومدند، بیتا رو توی عروسی دیدند و پسندیدند. ساره می گفت، حتی پسر هم از بیتا خوشش اومده و موافقت خودشو اعلام کرده!
سهراب از حرفهای صفورا تعجب کرده و نمی توانست باور کند که کسی دختر زشتش را پسندیده باشد!
صفورا ادامه داد:
– ساره می گفت چیز زیادی درباره ی اونها نمی دونه و چون در شهرستان هستند و نسبت فامیلی دوری هم با یکدیگر دارند، بسیار دیر به دیر آنها را می بینند. اماگفت به نظر می رسه که خانواده ی خوبی باشند. فقط مثل اینکه از نظر وضع مالی در سطح بسیار پایینی هستند.
سهراب گفت:
– امیدوارم فرهنگشون بالا باشه. بیتا از نظر مالی تأمینه. حتی اونها می تونند بعد از ازدواج در طبقه ی بالای همین خونه زندگی کنند. من و تو دیگه به خونه ای به این بزرگی احتیاج نداریم. اینطوری دیگه نیازی هم نیست که بیتا به شهرستان بره و از ما دور بشه و می تونیم باز هم او را در کنار خودمون داشته باشیم. اگر هم دوست داشته باشه خونه ی مستقل براشون می خرم.
داماد آینده ی ما مثل پسرمون می مونه و هر چی که بخواد می تونیم در اختیارش بگذاریم. ما همین یک دختر رو بیشتر نداریم و همه ی زندگیمون متعلق به اونه. فقط دلم می خواد از اخلاق و رفتار و فرهنگ خانوادگیه این پسر اطلاعات بیشتری داشته باشیم.
– اونها از ما خواستند که روزی رو تعیین کنیم تا به اینجا بیان و بیشتر با هم آشنا بشیم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۸]
#دختر_زشت
#قسمت۵۲
بهشون بگو جمعه ی همین هفته بیان.
– بیتا چی؟ مثل اینکه زیاد راضی به نظر نمی یاد.
– ما قصد نداریم مجبورش کنیم. اون خودش تصمیم می گیره. البته بعد از دیدن پسره …
– پس من فردا این خبر رو به ساره می دم.
سهراب سکوت کرد و به فکر فرو رفت. یک لحظه دخترش را در لباس سپید عروسی تصور کرد، لبخندی زد و غرق در رویا شد.
صفورا احساس می کرد به شدت اضطراب دارد اما با این حال بی صبرانه منتظر فرا رسیدن روز جمعه بود. بیتا فقط گریه می کرد در حالی که خود نمی دانست علت گریه اش چیست!
این اتفاق نو که رنگ و بوی تازه به زندگی او می بخشید، تمام فکرش را به خود مشغول ساخته بود.
روز جمعه فرا رسید و بهرام امینی همراه مادرش اشرف خانم به خانه ی آنها آمدند. اشرف که از آن همه شکوه و جلال خانه ی عروس حیرت زده شده بود، بی توجه به تعارف های پی در پی سهراب و صفورا نگاهش را دور خانه می چرخاند. با خود اندیشید شاید یکی از تابلو فرش های این خانه هم قیمت اتاقی باشد که ما در آن زندگی می کنیم!
گویی دلش نمی آمد روی آن مبل های گرانقیمت بنشیند، چرا که اصرار داشت روی زمین بنشیند!
اما بالاخره پس از اصرار و تعارف های بسیار صفورا با احتیاط روی یکی از مبل ها نشست. آنقدر لاغ و کوتاه قد بود که در میان مبل گم شد. اما برعکس او پسرش قدبلند و چهارشانه با تیپ و قیافه ای بسیار غلط انداز!
با آن چشم های مشکی و ابروان پیوسته و موهای خوش حالتش در نظر بیتا بسیار جذاب و دوست داشتنی آمد. او حتی در رویاهایش هم چنین مردی را به عنوان خواستگار خود تصور نکرده بود.
سهراب با دیدن حالت چهره ی دخترش ناگهان به یاد روز خواستگاری خودش از ماه پاره افتاد. پاهایش سست شد. با خود اندیشید نکند دخترم به عاقبت مادر حقیقی اش دچار شود؟ چه چیزی باعث شده که این جوان خوش تیپ و قیافه تصمیم به ازدواج با دختر من که حقیقتاً دختری زشت روست بگیرد؟!
این بود که سکوت را شکست و خیلی صریح و بی مقدمه از بهرام پرسید:
– آقا بهرام! چه چیزی باعث شد تصمیم به ازدواج با بیتا بگیری؟
بهرام که به نظر می رسید از این سوال بی مقدمه و صریحانه ی سهراب جا خورده است کمی این پا و آن پا کرد و سپس پاسخ داد:
– خُب … راستش … نجابت منحصر به فردی که در بیتا خانم سراغ دارم سبب شد تا چنین تصمیمی بگیرم.
– مگه شما قبلاً بیتا رو دیده بودید؟!
– بله، در مراسم عروسی محمدسام و ساره، سعادت دیدارشون رو پیدا کردم.
– می شه بپرسم شما در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید و برای آینده تون چه تصمیماتی دارید؟
– بله، خواهش می کنم … من در بخشی از یک کارخونه ی مواد غذایی مشغول به کار هستم. ضمن اینکه تصمیم دارم همسر آینده ام رو حتماً به شهر خودم ببرم.
لبخند از روی لبهای صفورا محو گشت و گفت:
– اما شما در تهران جای پیشرفت بیشتری دارید.
– بله، ولی بنا به دلایلی روی این موضوع اصرار دارم.
سهراب و صفورا دلشان می خواست که از او بپرسند آن دلایل چیستف لکن این اولین باری بود که آن دو مراسمی به اسم خواستگاری را تجربه می کردند و کاملاً در این مورد بی تجربه بودند.
آنها می دانستند تا جایی که بخواهند حق دارند آقای داماد را سوال پیچ کنند اما در شیوه ی این کار ناوارد بودند و در بعضی از سوالاتشان رودربایستی می کردند و نمی دانستند که چه بگویند و چگونه بپرسند که حمل بر فضولی و بی ادبی شان نباشد.
اشرف موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
– من مدت زیادی بود که دنبال یک عروس خوب و باوقار می گشتم. بهرامِ من دیگه ماشاا… سی سالشه، تا حالا همه اش سخت گیری می کرد و به فکر بالا رفتن سنش نبود ولی حالا که مورد دلخواهش رو پیدا کرده به شدت عجله داره و دوست داره زودتر تشکیل خانواده بده. اگر شما اجازه بفرمایید این دو تا جوون یک صحبت خصوصی با هم داشته باشند و بعد هم در صورت رضایت شما و بیتاجون قرار مراسم عقد رو بگذاریم.
پس از دقایقی دیگر بهرام و بیتا به گوشه ای رفتند و با یکدیگر به صحبت پرداختند. هرچه که بیتا گفت، بهرام متواضعانه دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
– چشم! بله … حتماً … من هم همین طور … به روی چشم …
و بیتا که تصور می کرد خواب می بیند، ناباورانه لبخند می زد و باز سوالی دیگر و درخواستی دیگر!
اما بهرام فقط روی یک موضوع پافشاری می کرد و آن این که حتماً می خواهد در شهر خودش زندگی کند. بیتا هم آنقدر شیفته بهرام شده بود که این شرط او را پذیرفت و در دل دعا کرد پدر و مادرش هم نسبت به این مسأله سخت گیری نکنند. هرچند که برای خودش هم دوری از سهراب و صفورا بسیار دشوار می نمود ولی شوق تشکیل یک زندگی جدید و دلگرمی اش به وعده ی بهرام که گفته بود او می تواند بسیار زیاد و زود به زود پدر و مادرش را ببیند، سبب می شد تا نسبت به این موضوع نگرانی کمتری داشته باشد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۰۹]
#دختر_زشت
#قسمت۵۳
ن شب بعد بعد از رفتن اشرف و پسرش، بینا نزد پدر و مادرش نشست تا نظر آنها را بداند. اما به جای بیتا، سهراب و صفورا نظر او را جویا شدند و بیتا در پاسخ به آنها سرش را زیر انداخت و گفت:
– هر چی شما بگید.
سهراب که اعلام موافقت را در نگاه دخترش می دید در دل غرور و بزرگ منشی او را تحسین کرد و گفت:
– من و مادرت بیشتر باید روی این موضوع فکر کنیم. خودت هم بهتره که بیشتر فکر کنی و این رو به یاد داشته باشی که هدف خوشبختیه نه ازدواج کردن!
بیتا لبخندی زد و پس از گفتن یک چشم، به اتاقش رفت. بعد از فتن او صفورا از سهراب پرسید:
– نظرت چیه؟
او شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که با تردید سرش را تکان می داد، گفت:
– راستش نمی دونم! پاک گیج شدم، نمی تونم باور کنم که معیارشون فقط نجابت باشه. ته دلم احساس اضطراب می کنم. نه … نه نمی تونم به این زودی ها جواب مثبت بدم.
صفورا گفت:
– اما سهراب! وضعیت بیتا تا حدودی منحصر به فرده، شاید دیگه هیچ وقت براش خواستگار نیاد!
سهراب که از این حرف صفورا عصبی به نظر می رسید، با لحنی طعنه دار گفت:
– فکر نمی کنم آسمون به زمین بیاد اگر دختری تا آخر عمرش مجرد باقی بمونه و ازدواج نکنه.
– بله، درست می گی آسمون به زمین نمی یاد اگر دختری ازدواج نکنه اما مثل اینکه فراموش کردی که من و تو با دخترمون فاصله ی سنی زیادی داریم. سهراب هیچ فکر کردی که بعد از مرگ ما چی بر سر این دختر جوون می یاد؟ از کجا معلوم که من و تو چند سال دیگه زنده ایم؟
چطور می تونی نسبت به آینده ی او بعد از رفتنمون مطمئن باشی؟ برای من هم سخته که دوری بیتا رو تحمل کنم. من هم به شدت از پیدا شدن این خواستگار آن هم این طور عجول، تعجب زده شدم، حتی بیشتر از تو … ولی می گم دختر ما طوری نیست که بخواهیم برای شوهر دادنش، مقابل خواستگارها که البته تا حالا تعدادشون بیشتر از یکی هم نبوده، ناز کنیم. ما باید خیلی عمیق تر راجع به سعادت اون فکر کنیم، شاید خدا این لطف رو در حق بیتا کرده تا اون در آینده احساس تنهایی نکنه.
سهراب زیر لب گفت:
– نمی دونم …
سپس آهی کشید و به فکر فرو رفت.
یک هفته گذشت. در این چند روز سهراب باز هم با بهرام حرف زد و سعی کرد بیشتر راجع به او و خانواده اش بداند. با ساره هم صحبت کرد اما از حرفهای او مطلب مهمی عایدش نشد. پس از گذشت هفت روز سهراب و صفورا که نتیجه ی تحقیقاتشان را خوب یافتند، موافقت خود را ابراز داشتند.
بیتا هم آنقدر خوشحال بود که از شادی در پوست خود نمی گنجید، به زودی از کابوس تلخ تنهایی رهایی یافته و دیگر به خاطر آن چهره ی ملال آورش نزد دیگران شرمنده نمی شد چرا که حالا خیالتش راحت بود، هنوز هم انسانیت نمرده و هستند کسانی که تنها سیرت افراد برایشان مهم باشد.
چهار ماه بعد او در کمال ناباوری خود را فرو رفته در لباس سپید عروسی دید در حالی که اکثر لحظات هم ترجیح می داد صورت خود را در پسِ تور سپیدش پنهان کند.
دامادی خوش سیما بازوی او را در دست گرفته و تبریک حاضرین را پاسخ می گفت، برق شادی در چشمان سهراب و صفورا می درخشید. عمه شکوه و مهناز و زن عمو مریم و ساره هلهله کنان به دنبال او راه می رفتند.
عمو شهاب لبخندی بر لب داشت و با فشردن دست برادر به او اطمینان خاطر می داد تا کمی از اضطرابش بکاهد. محمدسام بدون اینکه بداند بهمن چه حسی نسبت به او دارد، در کنارش نشسته و صمیمانه با او به صحبت و خنده می پرداخت.
اشرف هم بی توجه به روحیه ی حساس بیتا از اول تا آخر مجلس فقط قربان صدقۀ قد و بالا و شکل و قیافه ی پسرش می رفت. فامیل داماد سرما و یخبندان جاده ارومیه را بهانه کرده و هیچ کدام نیامده بودند.
عروسی باشکوه و در عین حال خلوتی بود که البته علیرغم تعداد کم میهمانها بسیار پر سر و صدا می نمود. این جشن مجلل تا پاسی از شب به طول انجامید. پس از رفتن میهمانها بهرام و بیتا و اشرف خانم به خانه ی سهراب رفتند تا کمی استراحت کرده و صبح زود به سمت ارومیه حرکت کند.
ساعت هفت صبح بود که سهراب از صدای هق هق گریه ی صفورا از خواب پرید، بلند شد و بر لبه ی تخت نشست. رو به صفورا که مقابل میز آرایش نشسته و سرش را میان دست هایش گرفته بود، کرد و گفت:
– اگر فکر می کنی با گریه چیزی درست می شه بگو منم گریه کنم!
صفورا سرش را بالا آورد. با چشمان سرخ شده اش سهراب را نگاه کرد و گفت:
– حداقل کمی سبک می شم.
سهراب لبخند تلخی زد و برای اینکه او را دلداری بدهد، گفت:
– ما خیلی زود به زود بیتا رو خواهیم دید. اونا میان اینجا، ما می ریم اونجا … دوست داری ارومیه رو ببینی؟ شهر قشنگیه، تابستونهاش حرف نداره، تابستون دیگه که از راه برسه خیلی راحت از دست هوای گرم تهران فرار می کنیم و می ریم پیش دخترمون، هوا خوری!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۱۰]
#دختر_زشت
#قسمت۵۴
این همه مسافرت های مختلف که توی این سالها رفتیم به یک طرف، ارومیه هایی که از این به بعد می ریم برای مهمون شدن به خونه ی دخترمون یه طرف دیگه! یه صفای دیگه ای داره، قبول داری؟
صفورا میان گریه خندید و گفت:
– آره
سهراب یک دفعه با ذوق و شوق خاصی گفت:
– فکرشو بکن، چند وقت دیگه من و تو صاحب یک نوه ی کاکل زری و شیطون می شیم که به خاطر بغل کردنش با همدیگه حرفمون می شه! من می اندازمش بالا و براش شعر می خونم تو هم داد و هوار راه می اندازی که: آی افتاد … آی افتاد!
سهراب که در طول همه ی این سالها همیشه می توانست به بهترین شکل ممکن اوقات تلخ صفورا را شیرین کند و با حرف های امید دهنده اش لبخند را بر لب های او بنشاند، این بار هم موفق شد کارش را به خوبی انجام دهد و تا حدودی او را از غم جدایی بیتا برهاند.
دقایقی بعد هر دو از اتاق خارج شدند. سهراب که حسابی احساس سرما می کرد، کنار شومینه نشست. صفورا هم مثل همیشه با دقت و سلیقه ی خاص خودش میز صبحانه را چید و مشغول برش زدن نان ها بود که بیتا نزد او آمد. با مهربانی دستش را دور گردن مادر انداخت، گونه ی او را بوسید و گفت:
– سلام مامان! صبح بخیر.
صفورا در حالی که به شدت مراقب بود تا اشکهایش فرو نچکد، به چشمان او خیره شد و با صدایی بغض آلود گفت:
– سلام عزیزم، راحت خوابیدی؟
– بله مامان، اینقدر خسته بودم که تقریباً از هوش رفتم!
پس از آن مشغول خوش و بش کردن با پدرش بود که بهرام هم به جمع آنها پیوست و پس از دقایقی اشرف از اتاقی دیگر بیرون آمد و با آنها سلام و احوالپرسی کرد.
صبحانه شان را دور هم صرف کردند و کم کم اماده رفتن شدند. ماه گذشته سهراب تنها به ارومیه رفته و خانه ای مناسب در یکی از نقاط خوب شهر برای انها خریده بود و جهزیه کاملی که نیمی از ان در تهران به کمک صفورا و نیمی دیگر از همان جا تهیه کرده بود به کمک شکوه و مهناز و بهمن چیده بود اما صفورا که در ان زمان برای تهیه جهاز حسابی خود را سخته کرده بود، بیمار شده و نتوانسته بود همراه انها به ان جا برود.
حالا قرار بود بیتا همراه بهرام و مادرش به ارومیه رفته و در همان خانه زندگی مشترک خود را اغاز کند. هر چند که خانه ی اشراف از محل زندگی پسر و عروسش خیلی دور بود اما او مدام برای دلداری صفورا می گفت که زیاد به بیتا سر زده و او را تنها نخواهد گذاشت.
بهرام هم بسیار مودبانه و با رویی خوش از انها دعوت کلی به عمل اورد و گفت که هر گاه برای دخترشان احساس دلتنگی کردند به انجا رفته و دیدار تازه کنند.
اشرف پا دردش را بهانه کرد و اظهار داشت که عادت دارد حتما روی صندلی جلوی ماشین بشیند.
بیتا با مهربانی لبخندی زد و در جلو را برای او باز کرد و پس از یک روبوسی مفصل با پدر و مادرش خداحافظی کرد. با بی میلی از اغوش انها جدا شد و به سمت ماشین رفت و در صندلی عقب جا گرفت.
بهرام حرکت کرد و بیتا تا جایی که هنوز انها را می دید از پشت شیشه برایشان دست تکان داد. اما کم کم از مقابل چشمانش محو گشتند.
اشک پهنای صورتش را مرطوب نموده و او تلاش می کرد که بی صدا بگرید، اشرف و بهرام در تمام طول راه بی توجه به حضور بیتا به زبان اذری با یکدیگر صحبت کردند و او غریبانه فقط ان دو را می نگریست. با خود گفت شاید ان دو حضور مرا از یاد برده اند و شاید هم حواسشان نیست که من زبان ترکی نمی دانم. این اولین مشکلی است که از حالا با ان روبرو هستم. باید هر چه زودتر این زبان را یاد بگیرم. تا بتوانم با انها وارد صحبت و گفتگو شوم. اما انها هم باید من را درک کنند و برای این کار به من فرشت دهند و حداقل تا وقتی که تا حدودی به زبان ان ها مسلط شوم با من چنین رفتاری نکنند. اشرف به مادرم قول داده بود تا کاری بکند که من سر سوزنی احساس تنهایی نکنم اما به نظر می رسد که خیلی زود قول خود را فراموش کرده است!
باید چیزی بگویم و فارسی زبان بودنم را به ان ها یادآوری کنم. در حالی که نیمی از راه را پشت سر گذاشته بودند، بیتا از بهرام پرسید:
– چند ساعته دیگه ارومیه می رسیم؟
بهرام با ان لهجه غلیظ خود پاسخ داد:
– والله دقیق نمی دونم، با این جاده برفی و مه آلودی که من می بینم فکر می کنم پنج شش ساعت دیگه راه داشته باشیم، مخصوصا که هوا هم کم کم داره رو به تاریکی می ره.
از اینکه سر صحبت را باز کرده، خوشحال بود و دلش می خواست باز هم بحث را ادامه بهد اما بلافاصله پس از پاسخ بهرام، اشرف صحبت کردن به زبان ترکی را از سر گرفت و باز ان دو حضور او را فراموش کردند.
بیتا برای اینکه از ناراحتی خود بکاهد در دل گفت: آنها بی تقصیرند حتما طبق عادت این کار را انجام می دهند. خود را کنار پنجره کشید با دست، شیشه بخار گرفته اش را پاک کرد و خود را به تماشای غروب دلگیر زمستانی مشغول ساخت. اسمان لاجوردی رنگ بود و خورشیدی که از ساعتی پیش خود را از پس ابرهای تیره و انبوه، پنهان ساخته بود، رفته رفته غروب می کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۸٫۰۴٫۱۸ ۲۳:۱۱]
#دختر_زشت
#قسمت۵۵
حوصله اش سر رفته بود و دردی ضعیف ناشی از خستگی را در کمر و پاهایش حس می کرد.
هر انچه احساس ناراحت کننده وجود داشت بر او هجوم آورده و بغضش را تحریک می کردند. احساس دلتنگی برای پدر و مادرش، اقوامش، خانه اش، اتاقش و هر انچه که از ان دور بود. احساس خستگی از این راه طولانی و احساس غریبی میان ان دو، غریبی با ان زبان و ان شهر و ان مردم و بدتر از همه احساس دلهره و اضطرابی نسبت به اینده ای مبهم قلبش را به هم می فشرد.
اما او خوب می دانست که تازه اول راه است و نباید تا این حد ضعف از خودش نشان دهد.
همچنان با خود مبارزه می کرد؛ فکر خود را به چیزهای دیگری معطوف می ساخت و سعی می کرد شادی را بر غم و امید را بر اضطراب چیره سازد. برای اینکه فضای خسته کننده ی حاکم را تغییر دهد، خطاب به بهرام گفت:
– ببخشید، می شه خواهش کنم ضبط ماشین رو روشن کنی؟
بهرام پس از مکثی طولانی پاسخ داد:
– معذرت می خوام مادر دوست ندارند سرشون درد می گیر…
بیتا زیر لب گفت:
– باشه…اشکالی نداره….
سپس گونه اش را بر شیشه یخ کرده ماشین گذاشت و در الی که با انشگتان دستش بازی می کرد آرام و بی صدا گریست و ان گاه رفته رفته به خوابی عمیق بر چشمانش چیره گشت.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۷]
#دختر_زشت
#قسمت۵۶
کیلومتر ها ان طرف تر هم اتاقی خالی و چراغی خاموش، چشمان صفورا و سهراب را اشک الود می ساخت. جای خالی بیتا و احساس تنهایی آزارشان می داد. سکوتی سنگین بر فضای خانه حاکم بود.
صدای زوزوه باد، لرزش پنجره ها و هق هق گریه صفورا تنها چیزهایی بودند که این سکوت را درهم می شکستند.
سهراب کنار صفورا نشست. انگشتان ظریف او را ارام در دست خود فشرد و با صدای ارام و تسکین دهنده اش از او پرسید:
– می خواهی بریم خونه شکوه؟
– نه.
– خونه مهناز چی؟
– نه.
– خونه شهاب؟
– نیستند، هم شون رفتند خونه محمد سام…
– خوب ما هم می ریم خونه محمد سام، چطوره؟
– حوصله ندارم.
– سکوت و تنهایی باعث شده اینقدر دلت بگیره. اگه بریم حالت خوب می شه.
صفورا سرش را به طرف سهراب برگرداند پرسید:
– سهراب! به نظرت ما اشتباه کردیم؟ ما یک بچه بیشتر نداشتیم. نباید اون رو به شهر غریب شوهر می دادیم.
سهراب پاسخ داد:
– اگر هم اشتباه کردیم، حالا دیگه پشیمونی سودی نداره…مثل اینکه یادت رفته این تو بودی که عجله داشتی…این تو بودی که دلت می خواست حتما این وصلت سر بگیره…
صفورا با لحنی اعتراض امیز گفت:
– منو سرزنش نکن سهراب! من هر چی که گفتم همه اش به خاطر خوشبختی بیتا بود.
پس از لحظاتی سکوت، لبخند حسرت باری زد و ادامه داد
– من نمی دونم، مگه این دختر چقدر سر و صدا داشت که با رفتنش خونه اینقدر سوت و کور شده! سهراب که حالا دستانش را پشت کمر قلاب کرده و مقابل صفورا رژه می رفت، سرش را تکانی داد و گفت:
– – نمی دونم چرا اینقدر دلم شور می زنه، احسساس بدی دارم….
صفورا که خود حالی بدتر از او داشت با ناراحتی گفت:
– سهراب! تو همیشه این طور مواقع من رو دلداری می دادی اما حالا با این حرفهات داری نگرانی منو بیشتر می کنی.
سهراب لبخند تلخی بر لب نشاند و گفت:
– نمی دونم، شاید….شاید طبیعیه…. حتما همه پدر و مادرها وقتی که جگر گوشه شون رو، کسی رو که یک عمر با جون و دل بزرگش کردن رو به دست یک مرد غریبه می سپارند، همین حال و روز رو دارند، حتما…حتما این اضطراب یک امر عادیه…نگران نباش، گذر زمان همه چیز رو حل می کنه. فقط باید کمی صبر داشت.
صفورا خواست چیزی بگوید که زنگ تلفن به صدا درآمد. انها که بی صبرانه منتظر تلفن رسید بیتا بودند هر دو به سرعت به طرف تلفن رفتند. صفورا گوشی را برداشت. با شنیدن صدای دختر مهربانش اشک در چشمانش حلقه زد. با صدایی بغض الود گفت:
– سلام، بیتا جون…قربونت برم مادر، حالت خوبه؟
– خیلی ممنون، مامان، حالم خوبه، بابا چطوره؟
– خوبه، این جا ایستاده می خواد باهات حرف بزنه…کی رسیدید؟
– همین الان رسیدیم. جاده مه آلود بود. بهرام مجبور شد خیلی آهسته رانندگی کنه.
– بهرام حالش خوبه؟
– بله، خوبه. سلام می رسونه.
صفورا صدایش را اهسته تر کرد و پرسید:
– ازش راضی هستی؟
بیتا خندید و بعد با شوخی گفت:
– حداقل صبر کنید یک هفته بگذره، بعد بپرسید!
– هیس! دختره ساده، این طوری جلوی اون نگو می فهمه چی ازت پرسیدم!
– نترسید مامان! اون اینجا نیست، توی اشپزخانه است.
سهراب مدام زیر گوش صفورا می گفت:
– بسه دیگه، گوشی رو بده به من!
صفورا که از غرغرهای او کلافه شده بود، لبهایش را کج کرد و گفت:
– اه…خیلی خوب…یه دقیقه صبر کن ببینم…
بیتا خنده کنان پرسید:
– چی شده مامان؟
– هیچی، دلم ه نمی یاد ازت خداحافظی کنم اما شبه و دیر وقت…پدرتم دلش می خواد صداتو بشنوه، اگه با من کاری نداری گوشی رو بهش بدم….
– نه مامان، کاری ندارم، خیلی ممنون…
– می بوسمت، خداحافظ…
– خداحافظ، الو سلام بابا….
– سلام، چطوری خوبم؟
– خوبم، متشکر، شما خوب هستید؟
– خوبیم، جات خیلی توی خانه خالیه، انگار که صد ساله رفتی، دلمون برای تنگ شده.
– منم همینطور، جای شما هم اینجا خالیه، نمی دونید چه برفی روز زمینها نشسته…تا زانوهامون توی برف فرو رفته.
– پس به جای ما هم برف و شیره بخور!
بیتا خندید و گفت:
– چشم.
– خب دیگر مزاحمت نمی شم. حتما خسته ای و خوابت میاد. برو بخواب بابا، شب بخیر….
– خیلی ممنون، شب بخیر، خداحافظ.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۷]
#دختر_زشت
#قسمت۵۷
سهراب گوشی را سر جایش گذاشت. نفس راحتی کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به صفورا گفت:
– من صداشو شنیدم یک کم خیالم راحت شد! تو چی؟
صفورا هم لبخندی زد و به علامت تایید سرش را تکان داد.
روزهای تنهایی و غریب بیتا آغاز شد. بهرام صبح زود از خانه خارج می شد و شب، دیر وقت نزد بیتا باز می گشت. او حتی ظهرها برای ناهار هم به خانه نمی آمد و می گفت که ناهار را در کارخانه می خورد.
بیتا تمام طول روزش را در تنهایی به سر می برد. صبح که از خواب برمی خاست برای درهم شکستن این سکوت نلخ اولین کاری که می کرد روشن تلویزیون ان هم با صدای بسیار بلند بود. بعد از ان سعی می کرد خود را با کارهای مختلف مشغول کند تا شب از راه برسد.
هوا هنوز انقدر سرد و برفی بود که بیرون رفتن از خانه ان هم بدون هدف و انگیزه ای خاص، کاری دور از عقل می نمود. ضمن اینکه او تازه پا به این شهر گذاشته و هنوز به هیچ جای ان اشنا نبود. دلش می خواست حداقل هر چه زودتر زبان انها را یاد بگیرد اما هنوز هم صحبتی پیدا نکرده بود تا در این مورد از او کمک بگیرد. بهرام هم شب ها دیر به خانه می آد و اینقدر خسته بود که حتی حوصله ی حرف زدن معمولی را هم با او نداشت.
گاهی تلفنی با پدر و مادرش صحبت می کرد و احوال انها را جویا می شد اما در این مکالمات تلفنی هیچ یک از مشکلات فراوانی که در زندگی جدید، او را احاطه کرده بودند، بازگو نمی کرد و به هیچ وجه حاضر نبود خوشحالی پدر و مادرش را به نگرانی تبدیل سازد. از سردی های بهرام، از اخلاق تند و لحن گزنده ی او و از خوشبختی های دروغینش در زندگی با بهرام تعریف می کرد و با این کار دل مهربان ان دو را شاد می ساخت. بی منتظرانه فرا رسیدن بهار و تعطیلات نوروزی بود. چرا که پدرش بارها به او قول داده بود تعطیلات نوروزی را نزد او خواهند رفت.
بیتا مدام از بهرام راجع به خانواده و فامیل او پرس و جو می کرد و سوالش این بود که چرا هیچ کدام از انها علی رغم اینکه می دانند من تازه عروسو در این شهر غریب هستم، دعوتمان نمی کنند و بهرام هر بار از این سواال بیتا به تنگ امده و عصبانی می شد.
روزهای پایانی اسفند ماه بود. برف ها کم کم آب می شدند و خورشید رفته رفته از پس ابرها خودی نشان می داد.
یک شب بهرام در حالیکه چراغ ها را یکی پس از دیگری خاموش می کرد و آماده خواب می شد با ان صدای سرد و بی تفاوت همیشگی اش رو به بیتا کرد و گفت:
– آرزوت برآورده شد فردا شب خونه دایی من دعوت شدیم.
بیتا لبخند تلخی زد و گفت:
– خیلی ممنون از اینکه به فکر ما بودند!
– لازم نیست این چیزها رو به من بگی. فردا به زن دایی بگو… شب بخیر!
– شب بخیر!
قریب به سه ماه از ازدواج انها می گذشت اما هنوز بیتا به یاد نمی آورد لحظه ای را که بهرام با لحنی محبت آمیز یا حداقل با لبی خندان با او حرف زده باشد. اکثرا که حرفهای بیتا را نشنیده گرفته و پاسخ نمی دادند. اگر هم پاسخی می داد، با چهره ای درهم کشیده و صدایی غضبناک بود و بیتا هر چه فکر می کرد علت این رفتار او را نمی فهمید.
او تا جایی که توانسته به بهرام محبت کرده و سعی می کرد هر طور که او میخواهد باشد. حتی برای نجات دادن زندگی اش گاهی اوقات غرور خود را زیر پا می گذاشت. اما هر چه که بیشتر تلاش می کرد، نتیجه کمتری می دید، اکثر اوقات افکارش به این نتیجه ختم می شد که حتما همه این سردی ها و بدرفتاری ها به خاطر قیافه من است. اما خود پاسخ خود را می داد که مگر قبل از زادواج قیافه مرا ندیده بود؟
پس چرا ان چنان خود را مشتاق نشان می داد که من و پدر و مادرم فکر کردیم معجزه شده است؟
پس چرا هر چه که من گفتم متواضعانه دست روی چشم هایش گذاشت و گفت: چشم.
پس ان همه وعده و عید چه شد؟ ان همه ابراز علاقه و اشتیاق به این ازدواج باد هوا بود؟
و باز به این نتیجه رسید که هدف اشرف و بهرام فقط ثروت بیتا بوده است و اگر نه هیچ دلیل دیگری برای اصرارشان به این ازدواج وجود ندارد.
آ ن گاه از این فکر که انها چه بلایی بر سر من خواهند آورد، تمام تنش می لرزید و اشکش سرازیر می شد.
ان شی ان قدر بر روی بالشش اشک ریخت تا کم کم خواب چشمانش را ربود و او به خوابی عمیق فرو رفت. هر چند که افکار بهم ریخته اش در خواب هم او را رها نمی کردند.
روز بعد بیشتر به میهمانی که در پیش داشت اندیشید که مشکلات زندگی را اسان تر بگیرد.
شب از راه رسید و او مثل همیشه با دقت و وسواس خاص همیشگی اش لباس پوشید و خود را آراست. هر چند که بی فایده بود!
کت و دامنی به رنگ زرشکی بر تن کرد و موهایش را پشت سر جمع نمود. بهرام را دید که حاضر و آماده میان چارچوب در ایستاده و خوشحال تر از همیشه به نظر می رسد. بیتا آنقدر همیشه بهرام را اخمو و گرفته دیده بود که آن شب از اینکه او زودتر از همیشه به خانه آمده و کمی هم خنده بر لب دارد، تعجب کرده بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۸]
#دختر_زشت
#قسمت۵۸
کمی از هشت شب گذشته بود که بیتا خود را در خانه ی دایی بهرام و میان عده ای زن و مرد که هیچ کدام از آنها به غیر از اشرف را قبلاً ندیده بود یافت. از شدت خجالت گونه هایش گل انداخته بود. دست و پایش را گم کرده بود و نگاه های سنگین دیگران آزارش می داد. می دانست که همه در دل خواهند گفت:
چه عروس زشتی!
اما چاره ای نداشت باید رو در روی یک یک آنها می ایستاد و سلام و احوالپرسی می کرد. بهرام شروع به معرفی کردن یک یک افراد نمود:
– ایشون دایی یحیی هستند. ایشون هم اعظم خانم، زنِ دایی یحیی هستند. این دختر خانم هم میترا دختر دایی من هستند.
و به این ترتیب همه ی میهمانها که تعداد آنها حدوداً به پانزده نفر می رسید را به بیتا معرفی کرد. اما در میان همه ی آنها یک نفر به شدت توجه بیتا را به خود جلب کرده بود و آن شخص الهه دختر خاله بهرام بود. دختری حدوداً بیست و پنج شش ساله با چهره ای بسیار زیبا و اندامی مناسب که پیراهنی لیمویی رنگ هم به تن کرده بود و آنچه بیش از هر چیز دیگری تعجب بیتا را برانگیخته بود برخورد بسیار صمیمانه الهه با بهرام و برخورد متقابل بهرام با او بود.
الهه کت بهرام را از او گرفت و همچنین کیف و پالتوی بیتا را و آنها را به اتاقی در طبقه بالا برد.
بیتا کنار بهرام نشست و برای اینکه کمتر احساس غریبی کند خود را بیشتر به او چسباند و دست او را محکم در دست گرفته و می فشرد. الهه نزد او آمد، دستش را از دست بهرام بیرون آورد و با خنده گفت:
– اینقدر نچسب به شوهرت … غریبی نکن … بیا با من بریم پیش بقیه ی خانم ها …
آنگاه او را از بهرام دور کرد و به آن طرف سالن برد.
بیتا نمی دانست چه حسی نسبت به الهه دارد. هم از او به خاطر عشوه هایش جلوی بهرام بدش می آمد و هم خودش دلش نمی آمد که چشم از او بردارد. تا وقتی که بیتا حرف می زد، بقیه هم فارسی حرف می زدند اما به محض اینکه بیتا دیگر مطلبی برای گفتن پیدا نمی کرد همه شروع می کردند به صحبت کردن به زبان ترکی، بیتا هیچ از حرف های آنها سر در نمی آورد و این او را آزار می داد.
الهه از او پرسید:
– بیتا! حامله نیستی؟!
بیتا پاسخ داد:
– حامله؟! نه … ما تازه سه ماهه که ازدواج کردیم، هنوز زوده، ما حالا حالاها بچه نمی خواهیم.
بحث راجع به بچه دار شدن او بالا گرفت و بیتا نمی فهمید که چرا همه ی آنها اینقدر اصرار دارند که او زودتر بچه دار شود؟! اصلاً به آنها چه ربطی داشت که او و شوهرش چه تصمیمی برای آینده گرفته اند و چه زمانی قصد دارند که زندگی خود را دچار تحول کنند. برای اینکه به فضولی های آنها خاتمه دهد موضوع بحث را تغییر داد و از الهه پرسید:
– راستی الهه خانم! امشب من افتخار آشنایی با پدر و مادر شما را نداشتم؟
الهه پاسخ داد:
– پدر و مادرم مسافرت هستند.
دقایقی بعد اعظم خانم که میز شام را چیده بود، دیگران را بر سر میز دعوت کرد. بیتا سخت گرم صحبت و گفتگو با میترا دختر دایی بهرام بود که با صدای تعارف های اعظم خانم به خود آمد.
چشمان بیتا در سالن به دنبال بهرام می گشتند اما او نبود. بدون بهرام خجالت می کشید سر میز غذا حاضر شود. مقابل پسربچه ای که در میان سالن مشغول شیطنت بود، زانو زد و با مهربانی پرسید:
– ایمان کوچولو! تو آقا بهرام رو ندیدی؟
– چرا … دیدم، رفت بالا …
بیتا به فکر فرو رفت. نمی دانست به چه بهانه ای به طبقه بالا رفته و به دنبال بهرام بگردد. پس از کمی فکر کردن، لازم داشتن کیفش را بهانه کرد و به طبقه بالا رفت. آخرین پله را که طی نمود احساس کرد صدای گریه بسیار ضعیفی به گوش می رسد. اخمهایش درهم رفت. قدم هایش را آهسته تر کرد و به طرف صدا رفت. نزدیک در اتاق که رسید، صدای نجوای آهسته ای توجهش را جلب کرد. صدای بهرام بود. او با که حرف می زد؟ صدای گریه ی چه کسی به گوش می رسید؟ برای چه گریه می کرد؟ بهرام با او چه می گفت؟
تپش قلبش شدید شده بود. نمی خواست باور کند صدایی که با بهرام نجوا می کند، صدایی زنانه است. گوش هایش را تیزتر کرد و کوشید بیشتر دقت کند … دقت کرد، اما بی فایده بود. آنها به زبان ترکی حرف می زدند. بیتا پشت در اتاق ایستاده و گردن می کشید تا شاید بتواند درون اتاق را بیند. در نیمه باز بود. خود را پشت دیوار پنهان کرد و بسیار آهسته با دستش در را کمی به عقب راند. با دیدن آن صحنه ناگهان احساس کرد، قلبش از حرکت ایستاد. تمام بدنش یخ کرده و می لرزید. گلویش خشک شده بود و او قدرت نفس کشیدن نداشت.
بهرام الهه را در آغوش کشیده و سر او را بر سینه چسبانده بود. الهه با صدایی ضعیف گریه می کرد. بهرام آهسته موهای او را نوازش می نمود و چیزهایی می گفت که بیتا معنی شان را نمی فهمید.
پاهایش قدرت نداشتند. حتی دستش همان طور روی در خشک شده و تکان نمی خورد. نمی توانست بفهمد که چه سَر و سرّی بین آنها ممکن است وجود داشته باشد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۳۹]
#دختر_زشت
#قسمت۵۹
خب اگر آنها یکدیگر را دوست دارند چرا با هم ازدواج نکرده اند. اگر بهرام الهه را دوست دارد پس چرا به خواستگاری من آمده و با من ازدواج کرده است. نکند در طول همین سه ماه آنها عاشق شده اند !
در عرض یک ثانیه هزار و یک فکر مختلف از ذهن بیتا گذشت، او نمی فهمید آنها چه می گویند اما تنها دیدن همان صحنه برایش کافی بود تا هر فکری را در مورد آن دو از ذهن بگذراند.
از الهه متنفر شد. دیگر او را زیبا نمی دید. دلش می خواست آن چشم های درشت عسلی را از کاسه درآورد و آن دندانهای سفید و یکدست که با هر لبخند او خودنمایی می کردند را در دهانش خرد کند.
بغض گلویش را می فشرد و او با چشمانش در ستیز بود تا اشکی فرو نچکد. نمی خواست امشب در این میهمانی و در میان این جمع شکستن غرورش رسوا شود. بغض خود را فرو خورد. چشمانش را بر هم فشرد و نفس عمیقی کشید. آنگاه با قدم هایی لرزان آهسته به طرف پایین رفت.
به زور لبخندی بر لب نشاند و سر میز شام نشست. برای اینکه چشم های سرخ شده اش را از دید دیگران مخفی نگاه دارد، فقط پایین را نگاه می کرد.
مهمانی آن شبِ دردآور که هر ثانیه اش بسانِ یک قرن بود به پایان رسید و بیتا به همراه بهرام به خانه بازگشت.
یک لحظه گریه اش آرام نمی شد. بهرام در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود، سیگارش را در زیرسیگاریِ کنار دستش فشرد و با بی حوصلگی گفت:
– بالاخره نمی خوای بگی این همه آبغوره برای چیه؟!
بیتا در میان گریه با لحنی کنایه آمیز گفت:
– اونم وقتی گریه می کرد، همین طور باهاش حرف می زدی؟!
بهرام یک دفعه به حالت نشسته درآمد و ابروانش در هم گره خورد و با لحنی آکنده از تردید، پرسید:
– متوجه نمی شم … منظورت چیه؟!
– اتفاقاً فکر می کنم منظورم رو خوب فهمیدی که این طور از جا پریدی!
بهرام صدایش را بلندتر کرد و گفت:
– تو چی می خوای بگی بیتا؟ به جای این همه متلک گفتن حرفت رو بزن!
– حرف من متلک نبود، عین حقیقت بود …
بهرام با عصبانیت گفت:
– بس کن بیتا، حوصله ندارم.
– همیشه به من می رسی حوصله هات تموم می شه، دیگه حوصله نداری.
– حرفت رو می زنی یا برم بخوابم؟
– امشب موقع شام کجا رفتی؟
– موقع شام من سر میز بودم.
– بودی اما نه از اولش … تو رفته بودی بالا … بهرام تو اون بالا چه کار می کردی؟
– من رفتم بالا پالتومو …
بیتا با عصبانیت حرفش را قطع کرد و فریاد زد:
– دروغ نگو بهرام … من همه چیز رو دیدم، با چشمهای خودم دیدم که …
بهرام با صدایی بلند گفت:
– دیدی که چی؟
– تو خیلی پرویی بهرام، می دونی دارم راجع به چی حرف می زنم اما باز خودت رو می زنی به اون راه …
گریه اش شدت گرفت و در میان گریه با صدایی آرام گفت:
– من … من تازه سه ماهه که با تو ازدواج کردم. به همین زودی می خواهی سرم هوو بیاری؟ هنوز هیچ چی نشده داری بهم خیانت می کنی؟
بهرام سرش را میان دو دستش گفت و فریاد زد:
– بس کن، بیتا … بس کن …
لحظاتی بعد صدایش را کمی پایین آورد و آهسته ادامه داد:
– من … من سر تو هوو نیاوردم. تو … تو … خودت هوویی هستی که سر دیگری آمدی …
بیتا سرش را بلند کرد و ناباورانه او را نگریست. نمی توانست باور کند. گویی قلبش از حرکت ایستاده بود. بغض کهنه اش باز تازه شد و ترکید. احساس می کرد پهلوهایش تیر می کشند. با دو دست آنها را می فشرد و در میان گریه پشت سر هم تکرار می کرد:
– چرا؟ چرا؟ چرا؟ گناه من چی بود؟ چرا به من دروغ گفتید؟ چرا بال من این کار رو کردید؟ تو چطور تونستی ازدواج اولت رو از من پنهان کنی؟ چطور تونستی؟ چطور ما نفهمیدیم؟
دوباره فریاد زد:
– چطور ما نفهمیدیم؟ پرسیدم چطور این کار رو کردی؟
بهرام با صدایی گرفته، پاسخ داد:
– گرفتن شناسنامه المثنی کار ساده ایه!
بیتا با عصبانیت فریاد زد:
– گرفتن شناسنامه المثنی کار ساده ایه، خیانت هم ساده است؟ دروغ گفتن هم ساده ست؟ با احساسات آدم ها بازی کردن هم ساده ست؟ دیگران رو به بازی گرفتن هم ساده ست؟ نکنه فکر کردید من آدم نیستم … لابد چون زشتم احساس هم ندارم؟ دنیا فقط مال خوشگل هاست؟ فقط اونها معشوقه می شن؟ فقط اونها احساس دارند؟ فقط اونها مورد توجه اند که یک وقت ناراحت نشن؟ فقط اونها مورد احترام و توجه هستند؟
الهه خانم که گریه می کنه اشکهایش مرواریده اما اشکهای من آبغوره ست؟ آره؟ اگر اشک اون از احساساتش سرچشمه می گیره، اشکهای من هم از احساساتم سرچشمه می گیره …
بابا! منم آدمم، منم احساس دارم. چ را هیچ کس من رو نمی بینه؟ چرا برای هیچ کس مورد توجه و احترام نیستم؟ اگر ظاهر آدم ها براشون توجه و محبوبیت میاره، اگر ظاهر آدم ها براشون احترام میاره،از هر چی توجه و محبوبیت و احترامه متنفرم، از همه آدم های صورت پرست متنفرم، از همه اون هایی که از بچگی به من اهانت کردند، چه شوخی و چه جدی، متنفرم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۹٫۰۴٫۱۸ ۲۲:۴۰]
#دختر_زشت
#قسمت۶۰
چه چیزی باعث شد که شما به خودتون بدید چنین کاری رو با من بکنید؟ تو که زن به اون قشنگی داری دیگه چه احتیاجی به سیاه بخت کردن من داشتی؟ جواب من رو بده، دارم ازت می پرسم چرا با من ازدواج کردی؟ چی از جون من می خواستی؟
بهرام که حالا خود تحت تأثیر حرفها و اشکهای بیتا قرار گرفته و عذاب وجدان آزارش می داد با صدایی به بغض نشسته پاسخ داد:
– اگر گوش کنی همه چیز رو از اول برات تعریف می کنم. قرار نبود تا موقع رسیدن به هدفمون تو چیزی از موضوع بفهمی اما حالا من تصمیم گرفتم همه چیز رو برات بگم. از اول … از هشت سال پیش، از اون موقعی که من بیست و دو ساله بودم و الهه هیجده سال بیشتر نداشت.
شوهر خاله ام پولدار بود. خیلی پولدار، یک خونه ی خیلی بزرگ تو بالا شهر داشت. پدر من هم پولدار بود اما نه به اندازه شوهر خاله ام … اما همون یک ذره ثروتی رو هم که داشت، با ورشکست شدنش از دست داد. هر چی که داشت، فروخت. حتی خونه ای رو که توش زندگی می کردیم از دست دادیم. شوهر خاله ام که ما رو بدبخت و آواره دید، پیشنهاد داد برای مدتی در قسمتی از خونه ی اونها زندگی کنیم تا اینکه پدرم دوباره پا بگیره و بتونه جایی رو برای زندگی کردنمون دست و پا کند. رفتن ما به خونه ی خاله لیلا همانا و عاشق شدن من و الهه همانا …
با یادآوری خاطرات گذشته لبخند تلخی بر لب نشاند، آهی کشید و ادامه داد:
– دیوونه اش بودم، عاشقش بودم، به اندازه ی همه ی دنیا دوستش داشتم، هنوزم عاشقشم، حتی بیشتر از گذشته … اما کسی نبود که موضوع عاشقی ما رو بفهمه و با ازدواجمون مخالفت نکند. هر کس که می شنید، بی درنگ می گفت: دخترخاله، پسرخاله؟! نه، نه، اصلاً این کار رو نکنید. ولی ما هر دو جوون بودیم و عاشق، عشق چشمهامون رو کور کرده بود، اصلاً حرفهای دیگران رو نمی شنیدیم که بخواهیم گوش کنیم یا نکنیم!
پدر و مادرهای هر دوی ما هم به شدت مخالف بودند اما وقتی که اصرار من و الهه رو دیدند یک شرط گذاشتند و گفتند به شرط اینکه قبل از ازدواج به مشاوره ژنتیک برید و اگر اونها اجازه دادند، با هم ازدواج کنید وگرنه باید همدیگر رو فراموش کنید.
من و الهه خوشحال از اینکه دریچه ای از امید به رومون باز شده برای مشاوره ی ژنتیک راهی تهران شدیم، اما دست از پا درازتر برگشتیم. چراکه جوابشون منفی بود و شدیداً ما رو از این کار بر حذر داشتند. ولی بی فاده بود. من و الهه باز هم اصرار بر این ازدواج داشتیم و روز به روز به یکدیگر وابسته تر و علاقه مند تر می شدیم و هیچ چیزی نمی تونست ما رو از هم جدا کنه.
علیرغم مخالفت های شدید خانواده هامون و افراد فامیل و مشاوره ژنتیک من و الهه با هم ازدواج کردیم.
یک سال از ازدواجمون گذشته بود که الهه باردار شد. هر دوتامون از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم. اما متأسفانه وقتی که الهه ماه پنجم از بارداری اش رو پشت سر می گذاشت، بچه از بین رفت. انگار که دنیا رو سر من و الهه خراب شد. هر دو ناراحت بودیم. اون دائم گیه می کرد و من با اینکه خودم حالی بهتر از او نداشتم مجبور بودم که با حرفهام آرومش کنم.
یک سال دیگه گذشت و دوباره الهه باردار شد. اما این بار هم مثل دفعه ی گذشته بچه از بین رفت و مرده اش پا به دنیا گذاشت. تازه داشتیم علت مخالفت های دیگران رو درک می کردیم. با این حال همچنان مثل گذشته یکدیگر رو دوست داشتیم و این مشکل علیرغم بزرگی اش نتوانست عشق ما رو کمرنگ کنه.
دو سال بعد برای بار سوم الهه شکفته شدن یک موجود زنده رو درون خودش حس کرد. این بار کودک ما نه ماه رو کامل دوام آورد و به دنیا اومد … اما نمی تونم اسم اون موجود رو بچه بگذارم … چیزی شبیه یک انسان سالم نبود … اون … اون یه چیز عجیبی بود. الان که دارم درباره اش حرف می زنم با یادآوری اش تمام بدنم می لرزه، من که پدرش بودم طاقت نداشتم نگاهش کنم. به جرأت می گم که از مش ترسیدم و به جرأت می گم که خوشبختانه … بله … خوشبختانه سه روز بیشتر زنده نبود.
بعد از اون قضیه ضربه ی روحی سختی به الهه و من وارد شد. دیگه ترسیدیم بچه دار بشیم و واقعاً هم نشدیم. دکترها گفتند که الهه دیگه هیچ وقت نمی تونه بادار بشه. از طرفی وضع روحی الهه به قدری خراب بود که حتماً به یک تحول بزرگ در زندگی اش احتیاج داشت.
چند ماه پیش یک روز آقاشهریار … شوهرخاله ام رو می گم، یک روز آقا شهریار برای اینکه سر به سر الهه بگذاره و کمی باهاش شوخی کنه تا بلکه بتونه اونو بخندونه، میان خنده رو به الهه کرد و گفت: خیلی سال پیش که ما تهران زندگی می کردیم، با یک زن و شوهری دوست بودیم که این بیچاره ها بچه دار نمی شدند. یک روز زنه به شوهرش پیشنهاد می ده که بره و یک زن دیگه بگیره وقتی که اون بچه دار شد، شوهره بچه رو بیاره و خودش رو طلاق بده …
@nazkhatoonstory