رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۵۱تا۱۶۵
رمان:دگردیسی
نویسنده:غزل السادات مهتابی
قسمت ۱۵۱ میثم گیلاسش را بالا فرستاد و با چشمان تب دارش به فلور زل زد که دستانش را در هم گره کرده بود و به او نگاه می کرد. سرش را کج کرد، چقدر فلور در نظرش زیبا شده بود. از روی صندلی بلند شد و مقابل فلور ایستاد: -پاشو بریم برقصیم فلور با اخمهای در هم گفت: -این سومیه که خوردی، می خوای خودتو خفه کنی میثم لبخند زد، به غبغب فلور خیره شد. دستش را به سمت گلویش دراز کرد، فلور خودش را عقب کشید و دست میثم را پس زد: -نکن -تو چرا نمی خوری؟ قبلا می خوردی و فلور دوست نداشت به میثم بگوید نیاز به بنزین داشت نه مشـ ـروب، سردرد و دو بینی اش شروع شده بود و باید هر چه سریعتر خودش را به حیاط می رساند. متوجه ی نسیم شد که جست و خیز کنان خودش را به میثم رساند و آویزانش شد: -بریم برقصیم؟ میثم خودش را تکان داد تا دست نسیم از شانه اش جدا شود: -می خوام با فلور برقصم نسیم سر چرخاند و به فلور خیره شد که شال مشکی رنگش را دور شانه هایش انداخته بود، با تمسخر گفت: -تو از کی تا حالا اینقدر مقدس مآب شده بودی؟ فلور با اخم گفت: -گمشو بابا، گه می خوری فقط نسیم خم شد و گیلاس روی میز را از مشـ ـروب پر کرد و به سمت فلور گرفت: -بخور دیگه، الان دوا هم می رسه فلور دست نسیم را پس زد، دوا نمی خواست، هیچ درد و مرضی نمی خواست. فقط نیاز به بنزین داشت. نسیم دوباره دستش را دراز کرد: -بیا بخور دیگه گنده بک، یه ساعته اومدی فقط نشستی روی صندلی فلور صدایش را بالا برد: -نمی خورم نکبتی، مگه کری؟ و رو به میثم گفت: -قرص نمی خوریا، این قرصا همه درد و مرض دارن، اگه بخوری سنکوپ میکنی، من هیچ وقت قرص نخوردم و چشمان وغ زده اش روی نسیم ثابت ماند که گیلاس را به سمت میثم گرفت: -بیا تو بخور، این که رم کرده میثم گیلاس را از نسیم گرفت. ذهن هذیان زده ی فلور جرقه زد. باز هم میثم زیاده روی کرده بود، نباید اینقدر مشـ ـروب می خورد. از روی صندلی نیم خیز شد و خواست گیلاس را از دست میثم بگیرد: -زیاد نخور میثم، همین الان خوردی که میثم کمـ ـرش را به عقب خم کرد و دستش را به همراه گیلاس مشـ ـروب بالا برد: -جوونم، چیه خوشگلم؟ می خوام بخورم خوب فلور با نا امیدی گفت: -زیاد نخور دیگه میثم خندید و گیلاس را به لب برد و محتویاتش را سر کشید. چشمانش دو دو می زد. بیش از حد خورده بود، نگاه هرزه اش دور تا دور سالن چرخید و از روی دختران با لباسهای بدن نما عبور کرد و روی صورت فلور ثابت ماند که با نگرانی به او زل زده بود. یکی از ابروانش را بالا برد: -برقصیم فلور؟ فلور سر درد داشت، عصبی بود و می ترسید قیامت به پا کند. با لحن تندی گفت: -نه نمی رقصم، گردنت بشکنه الهی میثم که حرفهای منو گوش نمی دی میثم خندید: -بخورمت من فلور، چه با نمک حرف می زنی و به سمتش رفت و به بازویش چسبید: -برقصیم دیگه فلور خودش را عقب کشید: -گور به گور بشی و از او فاصله گرفت. میثم رو ترش کرد: -چه بد عنقی تو، سر چرخاند و رو به نسیم گفت: -تو بیا با من برقص، آخر شب باهات کار دارم
قسمت ۱۵۲ نسیم خندید: -فقط باهات می رقصم، بی خیال آخر شب شو و از گوشه ی چشم به فلور زل زد که به آرامی به سمت در خروجی می رفت. می دانست می خواهد سر وقت باک بنزین یکی از ماشینها برود. فرصت خوبی هم بود، فلور بعد از مصرف بنزین، همیشه چند دقیقه از خود بی خود می شد، همان وقت میثم را می فرستاد برود سراغش. آن وقت از دور تماشا می کرد و به ریش هر دو نفر می خندید. بازوی میثم را گرفت و او را به وسط پیست رقص کشاند…. فلور تلو تلو خوران وارد سالن شد. از سر تا نوک پا بوی بنزین می داد. سرخوش بود و دوست داشت کسی را در آغـ ـوش بگیرد. نگاهش روی چند دختر و پسر جوان ثابت ماند که با وضع زننده ای در آغـ ـوش هم فرو رفته بودند. به دنبال میثم چشم چرخاند. روی مبل نشسته بود و دستانش روی کمـ ـر نسیم بود، نسیم قرص سفید رنگی در دست داشت، می خواست به زور آن را به میثم بخوراند. میثم اما مدام سعی داشت دستش را زیر بلوز نسیم ببرد و او مانع می شد. فلور با لبخند به سمتشان رفت و مقابلشان ایستاد. میثم سر بلند کرد و به صورت برافروخته ی فلور خیره شد. لپهایش گل انداخته بود و چشمانش خمـ ـار بود. قلبش تپید. دستش از کمـ ـر نسیم شل شد و او را به یک طرف پس زد. به فلور خیره شده بود و پلک هم نمی زد. فلور با لبخند گفت: -بغـ ـلم…می کنی؟ خیلی…خِی..خِی…خیلی….دوسِت دارم میثم لال شد. باز هم فلور گفته بود دوستش دارد. همان چیزی که مدتها در دل آرزو کرده بود به حقیقت بپیوندد. بدنش لرزید، دستانش را از هم گشود: -بیا بغـ ـلم فلور فلور به سمتش رفت و روی زانوانش نشست، دست میثم دور کمـ ـرش حـ ـلقه شد. فلور خودش را به او چسباند و زمزمه کرد: -بوی تو رو می بینم، بوی تو…صورت..صورت…صورت… و قهقهه زد: -هه هه هه، صورتی…یه میثم نفس عمیق کشید، بوی بنزین با بوی الـ ـکلی که مصرف کرده بود در هم آمیخت. متوجه ی حال و روز فلور نشد. خودش آنقدر مشـ ـروب خورده بود که هیچ چیز نمی فهمید. به موهای فلور دست کشید و سرش را بـ ـوسید. فلور سرش را روی سیـ ـنه اش گذاشت: -با من می مون..می..می..هه هه هه، چرا نمی…تونم …حرف…هه هه هه…بِز…نم و زیر گردن میثم را بـ ـوسید. میثم از خودش بی خود شد، ضربان قلبش بالا رفت، یکباره فلور را از خودش جدا کرد، چشمانش روی مبل سه نفره ثابت ماند. فلور را به آن سمت هدایت کرد و او را روی مبل خواباند، کمی خودش را عقب کشید و به او خیره شد که قهقهه می زد. دستش رفت سمت تی شرتش، سرش سنگین بود و نمی توانست تمرکز کند. چشمانش فقط فلور را می دید، نگاهش روی دختر و پسر جوانی ثابت ماند که آن سوی سالن در هم فرو رفته بودند. چشمانش برق زد. تی شرتش را از تن خارج کرد، یک لحظه مکث کرد و سر چرخاند و به نسیم زل زد که با بی خیالی روی مبل نشسته بود و به او نگاه می کرد. به سمت فلور چرخید که دستانش را در هوا تکان می داد، دامنش از روی رانهای تپلیش کنار رفته بود و باعث شده بود میثم دیوانه شود. دستش رفت سمت کمـ ـربندش، نمی فهمید چه کار می کند، فقط فلور مقابلش بود و می خواست همه چیز را تمام کند، کمـ ـربندش را گشود و دستش به سمتِ زیپ شلوارش رفت. فلور اما کم کم از خلسه خارج می شد، دیگر نمی خندید، سردرد و خستگی در دلش نشست. پشت سر هم پلک زد و یکباره متوجه ی موقعیتش شد. اینجا روی مبل سه نفره چه می کرد؟ نیم خیز شد و با دیدن میثم که بالای سرش خیمه زده بود، جا خورد. به نیم تنه ی برهـ ـنه اش زل زد، سرش را بلند کرد و به چشمان سرخش خیره شد. خطر را حس کرد، عقب کشید و با دلهره گفت: -چی کار می کنی؟ میثم خندید: -یه کوچولو فلور سعی کرد دامنش را روی پاهایش بکشد: -نیا جلو صدایش سست بود، دندان هایش روی هم کوبیده می شد. نفس عمیق کشید، بوی بنزین زیر بینی اش پیچید، بینی اش سوخت، بغض کرد: -میثم تو رو خدا میثم ابروانش را بالا برد و کشدار گفت: -چیزی نیــــست، اصلا حالیـــت نمیشـــه فلور به گریه افتاد: -من نمی خوام این کارو بکنم -ولی من می خوام فلور با نا امیدی به دور و برش خیره شد، چشمش روی نسیم ثابت ماند که با لبخند شیطنت آمیز نگاهش می کرد، با التماس گفت: -بیا اینو بکش اونور نسیم نسیم شانه بالا انداخت و دسته ای از موهایش را دور انگشتش حـ ـلقه کرد. فلور با پشت دست اشکش را پاک کرد و سعی کرد از روی مبل بلند شود.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۲]
قسمت ۱۵۳ میثم با دست به قفسه ی سیـ ـنه اش فشار آورد و او را دوباره روی مبل خواباند، فلور هق زد: -تو رو خدا، من نمی خوام میثم چشمانش را بست: -هیچی نمیشه، قول میدم بینی فلور سوخت، می دانست تا چند دقیقه ی دیگر، خون ریزی بینی اش شروع خواهد شد، دست راستش را روی بینی اش گذاشت و دست چپش را سپر خود کرد و با صدای خفه ای گفت: -تو رو خدا کاریم نداشته باش، من تا حالا ازین کارا نکردم میثم قهقهه زد: -یاد می گیری، اون ورو نگاه کن، اون دختر پسرو ببین فلور با نگاه هراسان به آن سوی سالن خیره شد، دختر و پسری برهـ ـنه، بی پروا در آغـ ـوش هم فرو رفته بودند، هیچ کس حواسش به او و موقعیت اسفناکش نبود، هر کس در حال خودش بود. میثم زیپ شلوارش را پایین کشید، فلور چشمانش را بست و گریه اش اوج گرفت، نسیم نیم خیز شد و با چشمان گشاد شده به آن دختر عمو و پسر عموی بدبخت زل زد. لبخند هیستریک روی لبش نشست. به یاد خودش افتاده بود انگار. یکی دو سال پیش در یکی از همین مهمانی ها بود که همه چیزش را از دست داد، آن شب او هم رابطه نمی خواست، اما پسری که به همراهش به پارتی آمده بود فریبش داد، مـ ـستش کرد و دختری اش را از او گرفت، یادش آمد آن شب که به خانه برگشت تا صبح از درد زوزه کشید، درد جسمی برایش اهمیتی نداشت، درد روحی اش او را می سوزاند. آن همه التماس و تضرع به هیچ هم نیارزید، مقابل چشمان آن همه دختر و پسر مـ ـست، همه چیزش به باد رفت، اصلا انگار برایشان سرگرمی بود، دیدن بدبختی یک دختر نوجوان سرگرمی تازه شان بود. حالا انگار نقش ها تغییر کرده بود و او امشب بدبختی فلور را می دید. سرش را بالا گرفت و لبخندش عمیق شد. فلور چشمانش را محکم روی هم فشرد، دیدن صحنه ی هولناک پیش رویش، خارج از تحمل بود. دستش را روی بینی اش گذاشته بود، زار می زد و نمی دانست چطور باید از این موقعیت نجات پیدا کند. میثم زانویش را روی لبه ی مبل گذاشت، فلور خودش را از دست رفته می دید، یکباره در ناکجای ذهنش به یاد خدا افتاد. خدایی که از مدتها قبل دیگر صدایش نمی کرد. تند و سریع در دلش با او راز و نیاز کرد، با او عهد بست، با خدایش عهد بست که اگر نجاتش دهد، می رفت پیش همان مشاور مدرسه، می رفت پیش مدیر، اصلا می رفت پیش مادرش. به یکی از آنها می گفت تا الان چه غلطی کرده، از آنها کمک می خواست تا دیگر بنزین مصرف نکند، خوب می شد، ادم می شد، عوض می شد. دست میثم روی دامنش نشست، فلور لگد پراند و یکباره از ته دل نعره زد: -خدایا، خدای مهربونم، خدا جونم، خدای خوبم، تورو خدا، خدا حون، کمکم کن، بخدا خوب میشم، ادم میشم، خدایا، خدا جونی و دستش از روی بینی اش کنار رفت و به دامنش چسبید تا میثم آن را پس نزند. خون از بینی اش بیرون جهید و وارد دهانش شد، فلور تف کرد و با گریه آخرین تقلایش را کرد: -خدایا، خدای مهربونِ خودم
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۳]
قسمت ۱۵۴ نگاه میثم روی صورت فلور ثابت ماند، خون را که دید تکان خورد. دستانش از دامن فلور شل شد. خودش را عقب کشید. ذهن سودا زده اش به تکاپو افتاد، این دختر، همینی که زیر دست و پایش تقلا می کرد، همین که خون از بینی اش فوران زده بود و مثل ابر بهار گریه می کرد، فلورش بود. می خواست چه حماقتی کند؟ با عجله از روی مبل بلند شد، به خودش نگاه کرد، با دیدن وضع زننده اش که مقابل فلور ایستاده بود، شوکه شد. به سرعت خواست زیپش را بالا بکشد و کمـ ـر شلوارش را ببندد، اما دستانش می لرزید، با عصبانیت سر بلند کرد و به فلور زل زد. صورتش غرق خون بود و از سر تا به پا می لرزید. از خودش بیزار شد، نزدیک بود فلور را به خاک سیاه بنشاند، بعد دیگر چطور می خواست به صورتش نگاه کند؟ یک قدم به سمتش رفت، فلور خودش را جمع کرد و نالید: -تورو خدا، خدا جون، خدا جونم، میثم نیا میثم قد راست کرد، زیپش را رها کرد و به نسیم خیره شد که با نفرت به او زل زده بود. ذهنش انگار تحت اختیارش نبود، به سمت نسیم رفت و یکباره از موهایش کشید و فریاد زد: -بیا بریم تو اطاق نسیم دست و پا زد: -عوضی، ولم کن میثم اما به حال خود نبود، می خواست این خشم لعنتی را خالی کند. کم مانده بود به دختر عمویش به عشق زندگی اش تجـ ـاوز کند. شانس اورده بود، خدا کمکش کرده بود. باز هم تکان خورد. خدا؟ با دهانِ مـ ـست که نباید اسم خدا را بر زبان می آورد. نسیم را به دنبال خود کشید، فلور با دیدن آن صحنه زار زد: -میثم گناه داره، از موهاش نکش میثم اما به او توجه ای نکرد، رو به نسیم فریاد زد: -راه بیا نسیم اما لحظه ی آخر با دردمندی به فلور زل زد که خون صورتش را پوشانده بود، یادش آمد می خواست چه بلایی بر سرش بیاورد، اما فلور به فکر درد موهایش بود. اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. میثم او را وارد یکی از اطاقها کرد و در را بست، صدای جیغ نسیم به گوش رسید، فلور دستانش را روی گوشهایش گذاشت تا صدای نسیم را نشنود.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۵]
قسمت ۱۵۵ میثم به آرامی رانندگی می کرد. سردرد داشت و با کف دست به پیشانی اش چسبیده بود. فلور اما در سکوت به خیابان های شب زده زل زده بود. چند بار تصمیم گرفت به تنهایی به خانه برگردد، اما منصرف شد. باید تصمیمش را با میثم در میان می گذاشت. می دانست دیگر خطری از جانب او تهدیدش نمی کند، عقده هایش را بر سر نسیم خالی کرده بود. سرش را پایین انداخت و مانتو اش را کنار زد، لکهای تیره ی خون روی یقه ی کتِ بنفش رنگش، دیده می شد. این لک ها به یادش می آورد از چه خطر بزرگی جسته بود، به یادش می آورد خدا از آن بالا حمایتش کرده بود. چشمانش از اشک پر شد. به بینی اش دست کشید، هیچ وقت فکرش را نمی کرد روزی این بینی نرم شده فریاد رسش باشد. مانتو اش را جا به جا کرد و به سمت میثم چرخید و به نیم رخش زل زد. روی گردنش خراشیده شده بود، حدس می زد کار نسیم باشد. قلبش فشرده شد. یعنی میثم چه بلایی بر سرش آورده بود؟ باور نمی کرد، این همان میثم سر به زیرِ چند ماهِ پیش باشد. اینطور وحشی و افسار گسیخته به درد چه کسی می خورد؟ میثم اما متوجه ی سنگینی نگاه فلور شد. قلبش تیر کشید. صحنه های چند ساعت پیش مقابل چشمانش رژه رفت. باید هزار بار خدا را شکر می کرد که کمکشان کرده بود. چهره در هم کشید، نه، خدا به او کمک نکرده بود. خدا اصلا او را از یاد برده برد، همانطور که او خدا را از یاد برده بود، خدا فقط به فلور کمک کرده بود، فلور باید از خدا تشکر می کرد. سر چرخاند تا حرفی بزند: -فلور؟ همزمان فلور هم صدایش کرد: -میثم؟ هر دو سکوت کردند. میثم به آرامی گفت: -تو بگو فلور سرش را پایین انداخت: -نه، تو بگو میثم راهنما زد و به سمت راست پیچید: -گفتم بگو فلور دل به دریا زد، باید آنچه در دل داشت بیرون می ریخت، باید از خودش می گفت، از خدایش می گفت، از تصمیمش می گفت. باز هم اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. به آرامی گفت: -امشب،من امشب یه… میثم به میان حرفش پرید، دوست نداشت فلور حماقت چند ساعت پیشش را به رخش بکشد. -در مورد امشب، من اصلا حالیم… فلور حرفش را قطع کرد و بی توجه به او ادامه داد: -من امشب فهمیدم خدا هیچ وقت بنده هاشو فراموش نمی کنه بغض بیخ گلوی میثم نشست. با خودش فکر کرد اما خدا او را فراموش کرده بود. پس چرا به دلش نمی انداخت برود سجاده اش را پهن کند و دو رکعت نماز توبه بخواند؟ صدای فلور را شنید: -من فهمیدم خدا خوبه، این خودِ منم که بدم، می دونی میثم… و به سمتش چرخید و سرش را بالا گرفت: -من امشب رفتم اون دنیا و برگشتم، یه لحظه فکر کردم همه چیز تموم شده و به گریه افتاد: -ولی وقتی از ته دلم خدا رو صدا زدم کمکم کرد، بهش گفتم خدا آدم میشم، درست میشم، تغییر می کنم، کمکم کن، وقتی این حرفو زدم دماغم سوخت، یه لحظه از دست خدا عصبانی شدم که چرا تو اون وضعیت باید دماغم تیر بکشه حرفش را قطع کرد و با پشت دست به چشمش کشید. میثم کلافه دستش را لا به لای موهایش فرو برد، این دختر امشب او را با حرفهایش آتش می زد. -وقتی دماغم خون اومد ولم کردی، فهمیدم خدا اینجوری می خواست کمکم کنه میثم دندانهایش را روی هم فشرد. چرا این دختر لال نمی شد؟ با حرفهایش بی شرف بودنش را به رخش می کشید؟ -من تصمیمو گرفتم، فردا میرم پیش خانوم مشاور، می دونی خانوم مشاور کیه؟ مشاور مدرسه مون، می خوام برم بهش بگم بنزین مصرف می کنم، می خوام بگم چرا بنزین مصرف کردم، ازش بخوام کمکم کنه، من نمی خوام بد باشم، نمی خوام بدجنس باشم، به خدای خودم قول دادم خوب بشم، خدا حتما کمکم می کنه میثم با بند انگشتش به گوشه ی چشمش کشید، اشکهایش روان شده بود. نمی دانست در جواب این دختر چه بگوید. -تو هم خوب شو میثم، عوض شو، اینجوری نباش، همون میثم قبل شو، و هق هقش اوج گرفت: -تو خیلی خوب بودی، من همیشه اذیتت می کردم، ولی تو هیچ وقت سرتو بلند نمی کردی به من بد نگاه کنی، و دستهایش را روی صورتش گذاشت و خود را خم کرد و نالید: -بیا بریم پیش همون خانوم مشاور، من شنیدم یه مرکز مشاوره داره، شاید هر دوتامون خوب شدیم، من دوست ندارم تو اینجوری باشی، بدجنس باشی، تو خیلی مهربون بودی، اما امشب دیدم چقدر عوض شدی، دیدم چقدر بد شدی، ولی مطمئن باش اگه تو هم از ته دل خدا رو صدا کنی کمکت می کنه میثم بینی اش را بالا کشید، به دخترکِ خمیده زل زد که زار زار اشک می ریخت. دوست نداشت مقابلش ضعف نشان دهد. بارها در مقابلش اختیارش را از دست داده بود، امشب هم که به سیم آخر زد و نزدیک بود… سرش را به چپ و راست تکان داد. لجشش گرفت. نمی خواست مقابلش اعتراف کند که کم آورده. اصلا یک دختربچه ی هفده ساله را چه به نصیحت کردن، خودش دنیای بدی ها بود. اصلا همین دختر آنقدر او را پس زد و عشقش را به سخره گرفت که کم کم تغییر کرد و عوض شد.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۵]
قسمت ۱۵۶ با صدای تو دماغی گفت: -آبغوره نگیر، برو هر غلطی که می خوای بکن فلور به تندی دستانش را از صورتش کنار زد و سر بلند کرد و به میثم چشم دوخت، برق اشک را روی صورتش دید. پس او هم دگرگون شده بود اما نمی خواست اعتراف کند. با التماس گفت: -میثم تو رو خدا به حرفم گوش کن، تو نمی دونی من امشب چقدر ازت ترسیدم، تو که اینجوری…. میثم فریاد زد: -گه خوردی ترسیدی، اگه ترسیدی پس واسه چی منتظر موندی با من برگردی خونه؟ بین اون همه دختر و پسر لخـ ـت و عور موندی تا کارم با نسیم تموم بشه، پس نترسیدی، دروغ نگو فلور با گریه گت: -چون همین امشب باید بهت این حرفها رو می زدم، فردا و پس فردا دیره، باید بهت می گفتم که اینجوری دوسِت ندارم، اینجوری خوب نیستی میثم فریاد زد: -تو هیچ وقت دوسم نداشتی که حالا منو اینجوری ببینی و بدت بیاد، می دونی من چرا به اینجا کشیده شدم؟ چون توئه عوضی هربار عشق منو رد کردی، منو هوایی کردی و بعد خودتو زدی به کوچه ی علی چپ یکباره دستش را دراز کرد و به دست فلور چسبید، فلور وحشت زده تلاش کرد دستش را پس بکشد، میثم نعره زد: -می دونی چند بار با همین دستهای تپلت بغـ ـلم کردی؟ منو دیوونه کردی بعد گفتی یادم نمیاد، گفتی من این کارا رو نکردم و دست فلور را با غضب پرت کرد: -بی شعور من تا قبل از این چند ماه توی زندگیم یه دختر رو از بالا تا پایین برانداز نکرده بودم، از هیچ کس خوشم نیومده بود، تو اومدی تو زندگی من هی دستتو کشیدی روی شکمم و با دستش به شکمش کشید. -هی دستتو کشیدی روی گردنم و با دستش پشت گردنش کشید. -هی دستتو کشیدی روی سیـ ـنه ام و با دستش روی قفسه ی سیـ ـنه اش کشید. -خودت به من گفتی دوسم داری، منِ احمق کم کم عاشقت شدم، من چه می دونستم اینا همش فیلمه، بخدا نمی دونستم، به خداوندی خدا نمی دونستم و با هر دو دست به فرمان چسبید و از ته دل فریاد زد: -به خدایی که بالای سرمونه من نمی دونستم اینا فیلمه و چشمانش گشاد شد، خدا، خدا، خدا…
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۶]
قسمت ۱۵۷ سه بار پشت سر هم اسمِ خدا را فریاد زده بود. خدایی که انگار دیگر او را نمی دید، پشتش را به او کرده بود. از دست خدا هم عصبی بود. مگر سالها بنده ی خوب خدا نبود؟ پس چرا به جبران آن، کمکش نمی کرد؟ با کف دست به دهانش کوبید: -لال بشی میثم اگه یه بار دیگه اسم خدا رو بیاری و به هق هق افتاد و اینبار محکم تر کوبید: -لال بشی میثم، دهنت…..بشه اگه اسمِ خدا رو بیاری فلور وحشت زده به در ماشین چسبیده بود و با صورتی گریان به این حرکات تکانشی میثم نگاه می کرد. باید چیزی می گفت، حرفی می زد، باید آرامش می کرد، نمی دانست چه بگوید، فقط هفده سال سن داشت. خودش سرشار از اشتباه بود، مغزش فرمان نمی داد تا حرفی بزند. با گریه گفت: -چرا خودتو می زنی؟ چرا اینجوری می کنی؟ میثم فریاد زد: -من نه خدا دارم، نه خدا بنده ای مثه من داره، هیچ قبرستونی هم نمیام، دیگه هم تو رو دوست ندارم فلور، برام مهم نیستی، برو هر جایی که می خوای بری، پیش هر کی که می خوای برو، برای من مهم نیست، می دونم بنزین می خوری،اونم به جهنم، به درک، اصلا بمیری هم برام فرقی نمی کنه فلور آخرین تلاشش را کرد: -این همون دگردیسیه، این همونیه که دنبال معنیش بودی…. لبـ ـهای میثم لرزید، یکباره آرام شد، نمی دانست این آرامش از کجا در دلش نشست، شمرده شمرده گفت: -دگردیسی ینی من، ینی کسی که قبلا یه جور دیگه بود، الان جور دیگه ای هست، هیچ شباهتی بین قبل و بعدش نمی بینی، شیر فهم شدی فلور؟ و مقابل در خانه پارک کرد و ترمز دستی را کشید: -آره فلور؟ آه کشید: -برای من خیلی وقته خیلی چیزا دیگه معنی نداره و از ماشین پیاده شد تا در حیاط را باز کند. فلور از پشت سر به هیکل چاق و درشت میثم زل زد. حرفهایش در سرش رژه می رفت. میثم او را دوست داشت، عاشقش بود. امشب خودش علنی تکرار کرد. اما امشب مـ ـست بود، نمی دانست روی حرفهایش حساب باز کند یا نه. ته دلش می رفت گرم شود، اما یادش آمد این پسر عمو، همین پسرعمویی که به عشقش پیش او اعتراف کرده بود، سراپا گناه بود، سراپا در منجلاب فرو رفته بود، حاضر نبود توبه کند و برگردد. سرش به دوران افتاد. اصلا باعث و بانی بدبختی های میثم خودش بود، نسیم را سر راهش قرار داد و او را به خاک سیاه نشاند، دستش را روی دهانش گذاشت، دوباره اشکها روی صورتش سر خوردند. نگاهش همچنان روی میثم ثابت مانده بود، یکباره با دیدن دو سیاهی که به سمت میثم دویدند، جا خورد. در تاریک روشنِ کوچه، هر دو را شناخت، احمد و رسول دامادهای حاجی عمویش بودند، آب دهانش را قورت داد، اشکهایش بند آمدند. هراسان به میثم خیره شد که دست به کمـ ـر رو به آن دو ایستاده بود، چند کلمه بینشان رد و بدل شد. فلور متوجه نشد چه گفتند، دستش به سمت دستگیره ی ماشین رفت، نگاهش همچنان روی آن سه نفر بود. ناگهان میثم مشتش را حواله ی رسول کرد که قدش از احمد کوتاهتر بود، در یک لحظه اتفاق افتاد، رسول و احمد با مشت و لگد به جان میثم افتادند، فلور معطل نکرد، از ماشین پایین پرید و به سمت آنها دوید. باید به میثم کمک می کرد. میثم مـ ـست بود، بنیه نداشت، نمی توانست تمرکز کند. خود احمقش بارها مشـ ـروب خورده بود و می دانست چطور حال و روز فرد دگرگون می شود. باز هم خدا را صدا کرد، باز هم از خدا خواست کمکش کند. با دیدن میثم که ضربه می زد و ضربه می خورد دلش ریش شد. به یک قدمی احمد رسید و از پشت سر روی سرش پرید و با همه ی توانش موهایش را کشید. احمد نعره زد و نتوانست صد و چهل کیلو را تاب بیاورد و دو زانو وسط کوچه ولو شد….
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۷]
قسمت ۱۵۸ احمد نعره زد و نتوانست صد و چهل کیلو را تاب بیاورد و دو زانو وسط کوچه ولو شد….[/font] فلور همانطور که موهای احمد را می کشید، فریاد زد: -ببعی پیر، نامردی می زنی؟ ببین زدن خوبه؟ درد داره، نه؟ احمد به موهایش چسبیده بود و نعره می کشید: -تو کی هستی؟ بی شرف پاشو از روی من و خطاب به رسول فریاد زد: -رسول این کیه روی سر منه؟ حاج رسول اما با قدرت به سر و صورت میثم می کوبید، گوشه ی لب میثم ترکید و خون فواره زد. نمی توانست پا به پای حاج رسول ضربه بزند، توان نداشت. اما دست و پا می انداخت و فحش می داد: -خودم دهنتو……رسول، خواهر…..، فکر کردی مَردی؟ منو می زنی؟ حاج رسول با عصبانیت زیر شکم میثم کوبید، میثم از درد بی حس شد و خودش را خم کرد، حاج رسول جویده جویده گفت: -به غیر از….اینکه دستِ….بزن پیدا کردی و روی…زن دست بلند می کنی….دهنتم خراب….شده، نه انگار هنوز…آدم نشدی و با آرنج روی کمـ ـر میثم کوبید. میثم ناله کرد و با زانو وسط کوچه نشست. فلور با دیدن صورت خونی میثم، قلبش از جا کنده شد. دلش به حال میثم سوخت. همانطور که موهای احمد را می کشید و سرش را مثل یو یو به جلو و عقب تکان می داد به گریه افتاد: -نزنش خاک بر سر، گوسفندِ سیاه، چرا می زنیش؟ احمد با ناله گفت: -رسول اونو ولش کن، بیا اینو از روی سر من بردار، موهای سرمو کند رسول سرچرخاند و نگاهش روی فلور ثابت ماند که همه ی وزنش را روی سر احمد انداخته بود. میثم را رها کرد و به سمت آنها دوید. میثم دستش را روی شکمش گذاشت و به زحمت سر بلند کرد و به فلور خیره شد که با گریه به او زل زده بود. دلش نمی خواست فلور او را در این وضعیت ببیند. اگر مـ ـست نبود می توانست حریف آنها شود. حالا دخترعمویش به هواداری از او روی سر دامادش پریده بود. متوجه ی رسول شد که بالا ی سر فلور ایستاد و فریاد زد: -ولش کن دختر، کشتیش فلور خودش را بالا کشید و دوباره با باسـ ـن محکم روی کمـ ـر احمد نشست. احمد نعره زد: -کشت منو رسول، سر جدت کمکم کن رسول نفس زنان پشت سر فلور رفت و از یقه ی مانتو اش کشید و او را به سمت جلو هل داد. فلور به آرامی وسط کوچه قل خورد. احمد با هر دو دست به موهای سرش چسبیده بود: -وای خدا، مردم، دختره ی بی ننه بابا، هرزه بزرگ شده، دریده بار اومده فلور اما به میثم زل زده بود که پیچ و تاب می خورد، نگاهش روی لبـ ـهای خونی اش ثابت ماند. خودش را روی زمین به سمتش کشاند و دستش را به طرف صورتش دراز کرد: -خوبی میثم؟ میثم به تندی سرش را عقب کشید. چانه ی فلور لرزید، دوباره دستش را دراز کرد: -بذار خون لبتو پاک کنم میثم بغض کرد: -دست نزن به من صدای رسول را شنید: -اینو زدم به جبران کتکی که به خواهرت زدی، من و احمدو از مغازه پرت کردی بیرون، شنیدم واسه حاجی بابات قلدری می کنی، هوم، چیه؟ ناک اوت شدی؟ میثم با چشمان به خون نشسته به رسول زل زد و فحش رکیکی بر زبان آورد. دود از سر رسول بلند شد، به سمت میثم خیز برداشت: -بی شرفِ بی چاک و دهن فلور جیغ کشید و به سمت رسول پرید و به پایش چسبید: -ببعی ولش کن، بی شرف رسول خودش را تکان داد: -ول کن منو دختر، چه قدرتی هم داره، ول کن من نامحرمتم -گه می خوری بزنیش، نمی ذارم رسول فریاد زد: -آره، بایدم سپر بلای این باشی، عاشق سیـ ـنه چاکشی، خبر کثافت کاری های جفتتون رو دارم، خاطرشو می خوای فلور طاقت نیاورد و با گریه فریاد زد: -آره دوستش دارم، خاطرشو می خوام، مگه گناهه؟ چرا می زنیش نامرد؟ تو که می بینی حالش خوب نیست میثم تکان خورد، اب دهانش را قورت داد و به فلور زل زد. باورش نمی شد، فلور دوستش داشت. ذهن فلج شده اش انگار کم کم جان می گرفت. فلور خاطرش را می خواست، اما چقدر دیر، چقدر دیر به او گفت دوستش دارد. حالا که همه چیزش از دست رفته بود، به کثافت کشیده شده بود، گفته بود خاطرش را می خواهد؟ رسول راست می گفت، طبلِ رسوایی اش در جای جایِ بازار به صدا در آمده بود. پلک زد و به احمد خیره شد که هنوز به سرش چسبیده بود و به ارامی ناله می کرد. یکباره در جیاط باز شد و حاج پرویز و روحی و زیور نفس زنان وارد کوچه شدند. حاج پرویز با چشمان گشاد شده فریاد زد: -اینجا چه خبره؟ رسول با اخم های در هم خودش را عقب کشید و سعی کرد پاهایش را از حصار دستهای فلور جدا کند. زیور با دیدن فلور در آن وضعیت، به صورتش سیلی زد: -وای، این چه وضعیه فلور؟ و نگاهش روی میثم با دهان خونی ثابت ماند. روحی به سمت میثم دوید: -خاک به سرم، میثم؟ چی شده پسرم؟ میثم با سرفه گفت: -نیا جلو، کسی نیاد جلو روحی بی توجه به او چند قدم به سمتش رفت. یکباره میثم از ته دل نعره کشید: -می گم نیا جلو مامان روحی با نگرانی سر جایش ایستاد.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۷]
قسمت ۱۵۹ حاج پرویز به سمت احمد دوید: -چی شده؟ چرا ولو شدی؟ به من می گین چی شده یا نه؟ و به سمت رسول سر چرخاند: -مرتیکه چرا حرف نمی زنی؟ الان یکی از همسایه ها به من زنگ زد و گفت اینجا قیامت شده، چرا نمی گی چی شده؟ رسول یقه ی پیراهنش را صاف کرد: -عزیز دردونه ات رو ادب کردم حاجی، شما که بلد نبود… حاج پرویز فریاد زد: -ببند در دهنتو، مرتیکه بی وجدان، تو بیجا کردی اومدی تو محل آبروی منو بردی، و با نگرانی چرخید و به میثم زل زد. میثم نگاهش را دزدید و خونابه ی دهانش را روی زمین تف کرد. زیور به سمت فلور دوید: -آتیش به دلت بیوفته چه غلطی کردی؟ این چه سر و وضعیه، چرا روی زمین ولویی؟ و یکباره فکری از ذهنش گذشت و با غضب سر بلند کرد و رو به رسول گفت: -دختر منم کتک زدی حاج رسول؟ به چه حقی روی بچه یتیم دست بلند می کنی؟ کم از دستِ زنهای شما دو تا کشیدم؟ حاج رسول با عصبانیت گفت: -نخیر خانوم، من دست به دخترتون نزدم، دخترت زده پدر احمدو در آورده، یه نگاه بهش بندازین و با دست به احمد اشاره کرد که به زحمت تلاش می کرد از روی زمین بلند شود. حاج پرویز با نفرت گفت: -تو برای چی با آبروی من بازی می کنی فلور؟ به نامحرم دست می زنی؟ و رو به رسول کرد: -خدا نشناسها، ساعت یک شبه، چه حقی دارین میاین در خونه ی من؟ برم زنگ بزنم صد و ده بیاد هر دوتاتونو جمع کنه؟ و با تحقیر ادامه داد: -تو مثلا خونه ی خدا رفتی رسول؟ اون کعبه بزنه کمـ ـرتو حاجی قلابی فلور میان آن همه بلبشو سر چرخاند و به میثم نگاه کرد و به آرامی گفت: -درد داری میثم؟ کجاتو زد؟ میثم جوابش را نداد، نگاهش روی صورت حاجی بابایش ثابت مانده بود. یادش آمد هیچ وقت از او درست و حسابی دفاع نکرده بود. همیشه زندگی اش پر از بله قربان گویی هایش بود که باید در قبال پدرش انجام می داد. پدرش فقط نگران خودش بود و اعتبارش و آن لفظ حاجی که به دنبال اسمش یدک می کشید. پیش ترها، آنوقت ها که خوب بود و نجیب، با خودش عهد کرده بود اگر خدا توفیق نصیبش کرد و او را به خانه ی خودش طلبید، اگر مکه رفت و حاجی شد، هیچ وقت مثل پدرش نباشد، پسرش را نکوبد، او را خار و خفیف نکند. اگر مشتری به مغازه آمد و از گرانی جنسها نالید، برای به دست آوردن دلِ مشتری او را بی عرضه خطاب نکند. اگر پسرش زیر لب با خود اصطلاحاتِ درسی اش را مرور کرد، بر سرش هوار نکشد. پدرش هیچ وقت پشتش نبود، همیشه آبرویش برایش اهمیت داشت، سهم او از این همه سال پسرِ حاجی بودن چه بود، جز تحقیر و توهین و بی اعتنایی. حالا هم پدرش نگران او نبود، نگران آبرویش بود، مهم نبود دامادهایش آمده بودند در خانه و کتکش زده بودند، که تنها کسی که از او دفاع کرده بود، فلور بود و باز هم یادش آمد فلور به زبان آورد دوستش دارد، اما دیر بود. خیلی دیر بود. نزدیک بود قلبش باز هم مثل آن دوران که صاف و صادق بود بلرزد، اما خودش را کنترل کرد. فلور هم مقصر بود، اگر چند ماه زودتر عشقش را پذیرفته بود، او به بیراهه نمی رفت. حالا هم قدم در راهی گذاشته بود که باید تا تهِ آن می رفت. از لج خودش و حاجی بابایش و مادرش و فلور و احمد و رسول و سمیه و هاجر و زیور، تا تهِ این ناکجا آباد می رفت. با صدای فلور تکان خورد: -دهنت داره خون میاد میثم، بخدا دلم درومد برات میثم به چشمان اشک آلود فلور زل زد. چشمان گرد و قهوه ای که ریمل اطرافش را سیاه کرده بود. پوزخند زد. نه، دیگر این دل درآمدن ها فایده نداشت، همه چیز تمام شده بود. سعی کرد لا به لای نعره های حاجی بابا و رسول، صدایش را به گوش فلور برساند، با تمسخر گفت: -دیگه این حرفها برام دو زار ارزش نداره فلور، نه دوست داشتنتو می خوام، نه خودتو، دیگه هیچ چی مثه قدیما نمیشه، بیخودی زور نزن فلور با لب های آویزان گفت: -میثم، بخدا همه چی درست میشه میثم سری تکان داد، صورتش از درد در هم شد: -آره درست میشه، آره و متوجه ی زیور شد که بالای سر فلور ایستاد و بی هوا زیر گوشش کوبید: -درد به دلت بگیره، قبر همه ی ماها رو کندی، چی کار کردی تو فلور؟ با این هیکل خیکیت پریدی روی سر احمد؟ فلور به بینی اش چسبید، سیلی مادرش باعث شد، بینی اش تیر بکشد، نفسش رفت، پاهایش را به زمین کوبید: -وای دماغم، وای دماغم خدا زیور طاقت نیاورد و اینبار فلور را زیر مشت و لگد گرفت، میثم چهره در هم کشید، خواست مثل گذشته به طرفداری از فلور جلو برود، خواست به زیور بتوپد، اما منصرف شد. فلور برایش تمام شده بود، درست همان لحظه که گفت دوستش دارد، همه چیز تمام شد. چه می شد اگر فلور چند ماهِ پیش این جمله را بر زبان می اورد؟ این همه خودش را به آب و آتش زد تا این جمله را بشنود، حالا همین امشب ان را شنیده بود، اما زمانی که دیگر فایده نداشت. به زحمت تلاش کرد از روی زمین بلند شود. صدای جیغ فلور را می شنید که به مادرش التماس می کرد کتکش نزند. بی توجه به او، سلانه سلانه به سمت در ورودی رفت.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۷]
ادامه ۱۵۹ صدای حاجی بابایش را شنید: -کجا پسره ی ناخلف؟ میثم جوابش را نداد، دلش به اندازه ی همه ی دنیا گرفته بود. حاجی به سمتش رفت: -می گم کجا؟ میثم یکباره سر چرخاند و با چشمان گشاد شده رو به حاج پرویز گفت: -دهنتو ببند، میرم توی خونه، مگه دوست نداشتی ببینی کتک خوردم؟ دامادهای دسته گلت منو زدن، ذوق مرگ شو و در مقابل چشمان حیرت زده ی پدرش، وارد خانه شد……..
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۸]
قسمت ۱۶۰ فلور داخل راهرو ایستاده بود و سرک می کشید. منتظر مشاور بود تا با او صحبت کند. همه ی بدنش کوفته بود، دیشب بعد از آن کتک وحشتناکی که مادرش به او زده بود، انگار دیگر جان در بدنش نماند. تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسول و احمد رفتند و مادرش هم او را رها کرد، وقتی همه به داخل خانه برگشتند، تا یک ساعت نفرین های مادرش را شنید، اما هیچ کدام از آنها برایش اهمیت نداشت تنها جمله ی میثم بود که مثل خوره مغزش را می خورد، به او گفته بود خاطرخواهی اش فایده ندارد، دوست داشتنش برایش مهم نیست. پوستِ لبش را به دندان گرفت و جوید. آن جمله را بی هوا بر زبان نیاورده بود، آن لحظه حس کرد دوستش دارد، اصلا شاید با دوست داشتنِ میثم می توانست او را به مسیر درست زندگی برگرداند. جای او با میثم عوض شده بود انگار. این بار او می خواست مانع از سقوطش شود. نمی دانست چطور به او کمک کند. خودش نیازمند کمک بود. تا چند ساعت دیگر، باز هم به سراغ چسب یا بنزین می رفت. یاد قول و قرارش با خدا افتاد، زیر قولش نمی زد، اصلا شاید می توانست به نسیم هم کمک کند، نسیمی که امروز به مدرسه نیامده بود و فلور نگران او هم بود. از این همه فکر و خیال سرسام گرفت و پوف عمیقی کشید. یکباره مشاور را دید که از کلاس دانش آموزان سال دوم بیرون آمد و به سمت دفتر به راه افتاد، افتان و خیزان به سمتش رفت. کمـ ـرش تیر می کشید، دیشب مادرش با مشت به کمـ ـرش کوبیده بود. با یک دست به کمـ ـرش چسبید و صدایش را تهِ حلقش فرستاد: -خانوم مشاور مشاور صدایش را نشنید، سرگرم صحبت با دانش آموزانی بود که دورش حـ ـلقه زده بودند. فلور غر زد: -ببعی صدامو نمیشنو… و یکباره مکث کرد. با خودش فکر کرد که دیگر ببعی گفتن درست نبود. قرار بود از او کمک بخواهد. چشمانش را در کاسه چرخاند و نفس عمیق کشید و پا تند کرد و دوباره فریاد زد: -خانوم مشاور؟ اینبار مشاور متوجه ی او شد، از لا به لای دختران سرک کشید و متوجه ی فلور شد که با صورت کبود و ورم کرده، در حالی که با یک دست به کمـ ـرش چسبیده بود، به سمتش می آمد. دختران را کنار زد و به سمت فلور آمد: -چی شده فلور؟ این چه سر و وضعیه؟ فلور انگار گوش شنوا پیدا کرده باشد، یکباره اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. چند بار پشت سر هم سرفه کرد، مشاور را تار می دید، اما می توانست چهره ی نگرانش را تشخیص دهد. در یک قدمی اش ایستاد، مشاور از سر تا به پا براندازش کرد. با نگاهی به مانتوی تنگش که فاصله بین دکمه ها را گشاد از هم نشان می داد، لبخند محوی زد. دوباره به صورت فلور زل زد، بینی اش ورم کرده بود و لکه ی قهوه ای رنگِ بد نمایی کنارش به چشم می خورد. به دهانش زل زد، دانه های ریزی اطرافش دیده می شد، با نگرانی گفت: -فلور؟ چرا اینجوری شدی؟ حالت بده؟ فلور بغضش ترکید و با گریه گفت: -اینجا نمی گم، بریم نماز خونه؟ و اشکها روی صورتش سر خورد: -تو رو خدا، بیاین اونجا می گم چی شده، شما باید کمکم کنین مشاور سری تکان داد: -باشه بریم، فلور چرخید و لنگان لنگان به راه افتاد، مشاور به دنبالش رفت، چند تن از دختران دانش آموز هم دنبالشان حرکت کردند، مشاور چرخید: -بچه ها، ساعت بعدی میام کلاستون، الان برین، باشه؟ بچه ها با بی میلی فاصله گرفتند، مشاور از پشت سر به دخترک تپل خیره شد، نمی توانست خوب راه برود. با نگرانی خودش را به او رساند و شانه به شانه اش قدم برداشت: -درد داری فلور؟ فلور با هق هق گفت: -خیلی -کجات درد می کنه؟ دکتر رفتی؟ فلور سرش را به نشانه ی “نه” بالا انداخت، باز هم اشکها روی گونه اش سر خوردند. با صدای دو رگه ای گفت: -دماغم درد می کنه و قلـ ـبم و تک سرفه ای کرد: -خیلی درد می کنه خانوم مشاور دستش را روی کمـ ـر فلور گذاشت: -اینجا هم درد می کنه؟ فلور با پشت دست، اشکش را پاک کرد: -نه، قلـ ـبم درد می کنه، دلم شکسته، شما کمکم می کنین؟ولی به خانوم مدیر نگین، باشه؟ مشاور سری تکان داد و وارد راهروی سمت چپ سالن مدرسه شد و پا به پاب فلور که مثل ابر بهار اشک می ریخت، به طرفِ نمازخانه رفت….
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۹]
قسمت ۱۶۱ میثم با ابروان در هم گره کرده از خانه بیرون آمد و وارد حیاط شد. حاج پرویز جرات نکرد از او در مورد دیشب سوال بپرسد. خودش منتظر یک اشاره از سوی او بود تا همه ی عقده های دیشب را بر سرش آوار کند. مخصوصا که دیشب فلور با آن حرفی که بر زبان آورد و گفت دوستش دارد، حسابی همه ی دنیایش را به هم ریخت. متوجه ی زیور شد که وسط حیاط ایستاده بود و چادرش را روی سرش جا به جا می کرد. یاد دیشب افتاد و کتکی که به فلور زده بود. بدش نیامد از او زهر چشم بگیرد. اصلا همه چیز از همین چشم و ابروی زیور شروع شد و به اینجا رسید. قدمهایش را تند کرد و به سمت زیور رفت. زیور متوجه ی آمدن او نشد. چادرش را با هر دو دست به سمت بالا گرفته بود. میثم به یک قدمی اش رسید و بی پروا هر دو دستش را پشت کمـ ـرش گذاشت و با لحن بدی گفت: -اوووووف زیور جا خورد و خودش را عقب کشید و با نگرانی سر چرخاند و با دیدن میثم درست پشت سرش، از جا پرید و جیغ خفه ای کشید: -وای دستش را روی قلبش گذاشت، کم کم هوش و حواسش بر می گشت. تازه متوجه شد میثم چه غلطی کرده، خشم در دلش نشست، با عصبانیت رو به میثم گفت: -خجالت نمی کشی؟ چه غلطی کردی؟ میثم شانه بالا انداخت: -خجالتو یخ کشید آب شد، زیور با نفرت گفت: -پسره ی احمق من زن عموی تو ام، به منم رحم نمی کنی؟ میثم خندید: -کدوم عمو؟ مرحوم بهروز که زیر خاک لا لا کرده؟ و دستش را به نشانه ی خواب، زیر چانه اش گذاشت. زیور فریاد زد: -گور به گور بشی، چقدر عوضی شدی، یه بار دیگه همچین غلطی بکنی… میثم به سمت زیور پرید، زیور خودش را عقب کشید، میثم به سرعت پشتش رفت و دستش را دور بدنش حـ ـلقه کرد، دستهایش روی قفسه ی سیـ ـنه ی زیور، قفل شد، او را به خود چسباند و زیر گوشش گفت: -خوب، دوباره این کارو کردم، حالا چه گهی می خوای بخوری زیور خوشگله؟ زیور شوکه شده بود، توان جیغ کشیدن هم نداشت، نفسش بند آمد. میثم دندانهایش را روی هم سایید و از لا به لای آن گفت: -تو بدت میاد؟ از این که بهت چسبیدم خوشت نمیاد؟ زیور کم کم از شوک بیرون می آمد، ناخنهایش را داخل گوشت دست میثم فرو برد: -خدا نشناس، لاتِ آسمون جل، به حاج پرویز میگم میثم سرش را کنار گوش زیور برد: -حاجی حریف من نمیشه، خودتو خسته نکن و نفسش را داخل گوش زیور فوت کرد: -بیا یه معامله کنیم، تو به من سرویس بده، منم کاری می کنم تا آخر عمرت تو همین خونه بمونی زیور دست و پا زد و به گریه افتاد: -از خدا بی خبر، ذلیل بشی الهی، ولم کن کثافت میثم ابروانش را بالا برد: -حتی اگه اون حاجی پیری هم غزلِ خداحافظی رو خوند می ذارم تو این خونه باشی زیور دردمندانه گریست: -الهی خبرت برام بیاد، یه شب بخوابی صبح پا نشی میثم لبـ ـهایش را روی گردن زیور گذاشت، زیور از ته دل فریاد زد: -نکن بی شرف میثم یکباره لبـ ـهایش را روی هم فشرد و زیور را وسط حیاط پرت کرد، زیور با نگرانی چرخید و به او زل زد، نگاهش روی لبـ ـهای کبودش چرخید. میثم خودش را به سمتش کشید، زیور از ترس دست و پایش را جمع کرد. -می دونم نقشه کشیدی واسه حاجی پیری و این خونه باغ، گهِ اضافی تو حلقت ریختی زیور خانوم، اینجا قانون جنگله، رئیسشم منم، اگه خونه باغو می خوای می شینی پای معامله و کمـ ـرش را صاف کرد و با کف دست به سیـ ـنه اش کوبید: -معامله با من، پوزخند زد: -یه مغازه تو بازار هم به نام منه زیور چادرش را روی پاهایش کشید و با گریه گفت: -خدا به زمین گرم بزنتت، هار شدی، وحشی شدی میثم چشمانش را تنگ کرد: -به حاجی سرویس میدی به من نمی تونی سرویس بدی؟ زیور با شنیدن این حرف، به هق هق افتاد. او که با حاج پرویز رابطه نداشت، حتی دست حاجی هم به او نخورده بود. او فقط نمی خواست در به در شود، نمی خواست با سه بچه برود خانه ی پدری اش. اصلا همه چیز تقصیر شوهرش بود که هیچ پشتوانه ی مالی برایشان به جا نگذاشت، وگرنه او را چه به حاج پرویز که خودش مثلِ خر در کار خودش مانده بود؟ -هوم چی شد؟ تصمیمتو گرفتی؟ زیور با گریه گفت: -خدا ازت نگذره میثم عقب عقب به سمت ماشین به راه افتاد و با خنده گفت: -همین؟ این جواب من نبود، تا آخر شب منتظرم، گود بای جیگر… و چرخید و به سمت ماشین رفت، سوار ماشین شد و دنده عقب از کنار زیور ولو شده گذشت و برایش تک بوق زد… ………………
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۹]
قسمت ۱۶۲ مشاور چهار زانو روی موکت سبز رنگِ نماز خانه نشست و گفت: -خوب فلور، حالا میگی چی شده؟ فلور به مشاور زل زد، نمی دانست چطور شروع کند. اصلا نمی دانست از کجا بگوید. همینطور یکباره و بی مقدمه می گفت بنزین مصرف می کند؟ بی اختیار دستش به سمت بینی اش رفت. اخمهایش در هم شد. بینی اش را بالا کشید. پلک زد و به کلمه ی خدا که در قابِ چوبی روی دیوار بود، چشم دوخت. -فلور؟ متوجه ی سوالم شدی؟ فلور با لبـ ـهای لرزان به مشاورش چشم دوخت. آب دهانش را قورت داد، دهانش بدمزه بود. با بغض گفت: -من یه نفرو دوست دارم، ولی اون دیگه دوسم نداره مشاور مکث کرد. نه، این آن چیزی نبود که فلور می خواست به او بگوید. وقتی از او پرسید صورتش چه شده، گفت برایش توضیح می دهد. مطمئن بود که این جواب سوالش نبود. -چرا دوسِت نداره فلور؟ فلور دستانش را در هم گره کرد: -خوب می دونین چیه، من اذیتش کردم، ینی اون وقتها محلش نکردم، ینی اول اون دوستم داشت من بهش محل نمی کردم، الان که من دوستش دارم اون کشیده عقب… مشاور بی مقدمه گفت: -این ورم روی دماغت هم به خاطر همون پسره هستش؟ فلور بلافاصله گفت: -نه، اینو مادرم زده، اون که منو نمی زنه، و یکباره حرفش را قورت داد. مشاور سری تکان داد و انگار چنین حرفی از دهانِ فلور بیرون نشنیده باشد، گفت: -خوب بقیه اش، گفتی دوسِت داشت و تو قبلا محلش نمی کردی، چرا؟ فلور با خودش فکر کرد چرا مشاور از علت کتکهای مادرش نپرسید؟ با این فکر، تمرکزش به هم ریخت: -ببینین، خوب خیکیه، گامبوئه، اونوقتها مقدس مآب بود، ازش خوشم نمیومد، ولی بعد کم کم عوض شد، ینی خودش می گه دگردیسیه، شما می دونین دگردیسی چیه که، یه جور تغییره، ینی وقتی قبلا یه جور بودی بعدا یه جوری، شما که نمی دونین… و باز هم مکث کرد و نفس عمیق کشید. مشاور از فرصت استفاده کرد: -آهان، فهمیدم، قبلا دوسش نداشتی چون به دلت نمی نشست، -اره آره همینه -خوب، بقیه شو بگو -آره می گفتم، الان اون دوسم نداره، ینی من گفتم دوسش دارم، نه بذارین اینجوری بگم، پسرعموی منه، ما تو یه خونه باغ زندگی می کنیم، اونا طبقه بالا هستن ما پایین هستیم، بابام مرده، من با عموم خوب نیستم، دخترعموهامم خوب نیستن با ما، ینی با هم جر و بحثمون شده، ولی… چشمانش را روی هم فشرد، اینها آن چیزهایی نبود که می خواست به مشاور بگوید. می خواست اول از بنزین و چسبِ مایع بگوید. سرش گیج رفت و چشمانش تار دید. باید می گفت دیگر. سربلند کرد و با التماس به مشاور زل زد: -خانوم مشاور؟ و سکوت کرد. اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. مشاور به چشمانش زل زد: -فلور این لک های روی صورتت واسه چیه؟ فلور پلک زد، اشک از چشمانش چکید، با کف دست به پیشانی اش چسبید و با بغض گفت: -اگه به شما بگم می رین به خانوم مدیر می گین؟ -نمی گم، اگه هم بخوام حرفی بزنم ازت اجازه می گیرم فلور لب زیرینش را جلو فرستاد: -خانوم مشاور، من یه کاری کردم، یه کار بد، دیگه نمی خوام این کارو بکنم و چند بار پشت سر هم سرفه کرد، صدای خس خس سیـ ـنه اش بلند شد. مشاور فقط به فلور نگاه کرد، چیز دیگری نگفت. فلور نگاه خیره اش را که دید، تاب نیاورد، خودش را خم کرد و با گریه گفت: -من بنزین بو می کنم، الان هشت ماهه، حالم خوب نیست، پشت سرم تیر می کشه، دماغم نرم شده، این لکها رو روی صورتم می بینین؟ به خاطر همین بنزینِ کوفتیه، چشام خوب نمی بینه، سیـ ـنه ام خس خس می کنه، بخدا خودمم نمی دونم چی شده، تو رو خدا کمکم کنین، الان کم کم دارم عصبی میشم، باید یا چسب بو کنم یا بنزین، خانوم، خیلی بیچاره شدم، چی کار کنم؟ و آنقدر مظلومانه گریه کرد، که مشاور دلش به حالش سوخت. منتظر ماند تا فلور خودش را سبک کند. چند دقیقه ی بعد فلور سر بلند کرد، چشمانش پف کرده بود. بینی اش را بالا کشید، از درد چشمانش را تنگ کرد و با صدای تو دماغی گفت: -من دختر بدی ام، نه؟ مشاور لبخند زد: -نه فلور، دخترای بد که سعی نمی کنن مشکلاتشون رو حل کنن فلور با امیدواری گفت: -راس میگین؟ حالا من چی کار کنم مشاور نفس عمیق کشید. فلور کارها داشت، به تنهایی نمی توانست کاری از پیش ببرد، خانواده اش باید به کمکش می آمدند، باید او را به دکتر می بردند، باید دارو مصرف می کرد و هزار و یک باید دیگر. -اول به من بگو چی شد بنزین مصرف کردی؟ -همیشه از اینکه تو پمپ بنزین بوی بنزین به من می خورد خوشم میومد، یه شب دیر اومده بودم خونه…
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۰۹]
قسمت ۱۶۳ و با خجالت سرش را پایین انداخت: -می دونین من کارای بد دیگه هم انجام دادم، اونا رو هم بهتون میگم، و به سرش چسبید: -وای سرم داره می ترکه، از کدومش بگم؟ من خیلی بدم، خدا منو نمی بخشه -چرا نمی بخشه فلور؟ مگه تو می تونی جای خدا تصمیم بگیری؟ تو از خودت بگو، از مشکلت بگو، با کمک همدیگه حلش می کنیم، در مورد خدا هم زود قضاوت نکن، خدا خیلی مهربونه، تو حتما اشتباهاتی توی زندگیت داشتی، همه ی ما اشتباه می کنیم، مهم همین الانه که می خوای جبران کنی فلور آه کشید: -خانوم مشاور یه شب دیر اومدم خونه عموم کتکم زد، منم لج کردم رفتم تو انباری، اونجا بوی بنزین می داد، خیلی عصبی بودم، تند تند نفس می کشیدم، یه دفه بوی بنزین رفت تو دماغم دیدم آروم شدم، اصلا غصه هام تموم شده بودن و دوباره به هق هق افتاد: -من نمی دونستم این کار بدیه، فکر نمی کردم این چیز بدی باشه، کم کم عادت کردم بنزین بو کنم، بعد چسب بعضی وقتها لاک، ولی ببینین چه جوری شدم، دماغم سوراخ شده خانوم مشاور مکث کرد. اینها نشانه ی خوبی نبود، شاید نشانه ی مسمومیت با بنزین بود. فلور باید بلافاصله برای درمان اقدام می کرد. درمانش هم در درجه ی اول روانشناسی نبود، باید می رفت بیمارستان، باید با مادرش می رفت، یا با یکی از اعضای خانواده اش. اما به او قول داده بود که با مدیر صحبت نکند. سعی کرد به او آرامش دهد: -خوب فلور، مرسی که اینقدر صادقانه همه چیزو به من میگی، تو دختر خوبی هستی فلور با امیدواری گفت: -راست میگین خانوم مشاور؟ -آره دختر خوبم، راست میگم، حالا بیا فکر کنیم ببینیم چجوری باید بهت کمک کنیم، تو میگی بینیت نرم شده و سیـ ـنه ات خس خس می کنه، سرگیجه داری، چشمات تار می بینه، لبش را تر کرد: -تمرکزت هم از بین رفته فلور؟ فلور سری تکان داد: -آره -خوب، فکر می کنی اولین جایی که بهتره بری کجاست؟ کجا بهتر میشه به تو کمک کرد؟ مخصوصا در مورد این حالتهایی که داریف همین سوزش بینی و سرگیجه فلور با تردید گفت: -بیمارستان؟ مشاور سعی کرد او را وحشت زده نکند و حرفی از دکتر ترک اعتیاد نزند. -خوب آره، دکتر گوش و حلق و بینی بهتره، -خانوم تنهایی برم؟ -خودت دوست داری تنهایی بری؟ -نه، دوست ندارم، شما با من میاین؟ و با التماس گفت: -تو رو خدا -خوب من ممکنه خیلی کار داشته باشم و نتونم بیام، تازه اگه بیام، توی خونه با داروهایی که دکتر میده چی کار می کنی، ممکنه مادرت بفهمه -خوب بهتره چی کار کنم؟ و یکباره ذهنش جرقه زد: -ینی به مادرم بگم؟ نه، منو می کشه -خوب اگه جوری باهاش حرف بزنم که عصبی نشه چی؟ قول می دم اگه عصبی شد منم باهات بیام دکتر فلور بغ کرد: -می ترسم -فلوری نترس، اگه به مادرت نگی نمی تونی درمانتو ادامه بدی، درمان هزینه داره، وقتتو می گیره، نمی تونی از مادرت مخفی کنی، به من اعتماد داشته باش فلور با قیافه ی آویزان گفت: -پس ینی باید به خانوم مدیر هم بگین، نه؟ مشاور با دلسوزی گفت: -خوب می خوای خودت به مادرت بگو بیاد مدرسه پیش من -نه اگه من بگم نمیاد، فکر می کنه دروغ میگم، اصلا فکر میکنه قضیه مهم نیست -پس چی کار کنیم فلور؟ فلور مکث کرد، انگار چاره ی دیگری نبود: -باشه به خانوم مدیر بگین مشاور لبخند زد: -آفرین دخترم، خوب حالا به من بگو چرا دیشب مادرت کتکت زد؟ -خانوم مشاور خیلی طولانیه، وقت دارین؟ -تو بگو، اگه وقت کم اومد بقیه رو زنگ بعدی میگی و فلور نفسش را رها کرد و از زندگی اش گفت…. ……………….
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۱]
قسمت ۱۶۴ فلور بیرون از در مدرسه ایستاده بود، گوشی اش در دستش بود، سبک بود و حس می کرد بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده. در مورد همه چیز به مشاورش گفت. از زندگی شان گفت و تلاش مادرش برای اینکه با عمویش ازدواج کند، از جر و بحثهای همیشگی خودش با مادرش، از میثم گفت، از پسرعمویش، از او گفت که چطور در عرض چند ماه تغییر کرد و از این رو به آن رو شد. مشاور اما با صبوری به حرفهایش گوش کرد، به او دلگرمی داد، گفت یکی یکی به حلِ مشکلاتش خواهد پرداخت. اول از همه خودش باید به دکتر می رفت، قرار بود خانوم مدیر با مادرش تماس بگیرد و او را به یک بهانه ای به مدرسه دعوت کند. در مورد میثم به او گفت اگر می تواند از او بخواهد برای مشاوره اقدام کند. مشاور گفته بود اصرار نکند و فقط پیشنهاد دهد. تاکید کرده بود فعلا عجله نکند. مهمتر از میثم درمانِ خودش بود. اما فلور خوشحال بود، حالا که می دانست کسی از مشکلاتش با خبر است، روی پا بند نبود. حس میکرد به قولش با خدا عمل کرده، کم کم اوضاع بهتر می شد، دیگر عذاب وجدان مثل گذشته ته دلش را قلقلک نمی داد. باید همین حالا برای میثم پیام می فرستاد و از او می خواست که به همراهش پیش مشاور برود. با خوشحالی برای میثم نوشت: -سلام، کجایی، مغازه ای؟ و پیام را ارسال کرد، چند لحظه منتظر ماند، اما میثم جوابش را نداد. شانه بالا انداخت و با خوشحالی به سمت مغازه به راه افتاد. داخل مدرسه اما مشاور رو به روی مدیر مدرسه ایستاده بود: -خانوم توکلی، اگه براتون مقدوره با مادر فلور صانعی تماس بگیرین بیاد مدرسه -چیزی شده خانوم؟ مشاور دوست نداشت به مدیر بگوید چیزی شده، که خیلی هم چیز ناجوری است. وضعیت فلور مساعد نبود. بینی اش کم کم از شکل طبیعی اش خارج می شد. باید هر چه سریعتر بینی اش را به دکتر نشان می داد. سری تکان داد: -الان با مادرش تماس بگیرین، نترسونینش، بگین حتما فردا باید مدرسه تا در مورد وضعیت درسی فلور و چند تا از بچه های کلاس با اونو و بقیه اولیا همفکری بشه، -خانوم بگین چیزی شده آخه؟ -والله چیز خاصی نیست، فلور خیلی به هم ریخته، بچه ی خوبیه، حیفه اینطوری عصبی باشه، شاید تو خونه مشکلی داشته باشه، بالاخره ما اینجا مسئولیم خانوم توکلی سری تکان داد: -خیلِ خوب، باشه الان قبل از رفتن تماس می گیرم…. ………………….. فلور نفس عمیق کشید، خس خسِ سیـ ـنه اش عصبی اش کرد. مقابل در مغازه ایستاد، کمی به این سو و آن سوی بازار خلوت زل زد، با خوشحالی کوله پشتی اش را روی شانه جا به جا کرد، همین حالا می رفت سراغ میثم و مجبورش می کرد برود پیش مشاور. اصلا میثم غلط می کرد اگر به حرفهایش گوش نمی کرد. جفت پا می رفت داخل شکمش. و با این تعبیر، لبخندی روی لبش نشست، دستگیره ی در را پایین کشید و قدم به داخل مغازه گذاشت و با صدای بلندی گفت: -سلام و یکباره با دیدن میثم و یک دختر جوان، انتهای مغازه که در آغـ ـوش هم فرور فته بودند، تکان خورد و زبانش بند آمد. نگاه حیرت زده اش روی دخترک ثابت ماند که دکمه های مانتو اش باز بود و تاپش تا روی سی*نه بالا رفته بود، فلور به دخترک خیره شد، او را شناخت. الناز بود، یکی از دوستان صمیمی نسیم. چند بار او را در پارتی ها دیده بود. حالا او اینجا بود، داخل مغازه ی عمویش و اینطور بی پروا در آغـ ـوش میثم فرو رفته بود، لبـ ـهایش لرزید، با صدای فریاد میثم، تکان خورد: -بی شرفِ مادر…..کی به تو گفت سرخود بیای اینجا؟
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۱۷]
قسمت ۱۶۵ فلور پشت سر هم پلک زد، باورش نمی شد. میثم اینجا داخل مغازه هم کثافت کاری هایش را ادامه می داد؟ چشم از او گرفت و به الناز زل زد که با عجله دکمه های مانتو اش را می بست و زیر لب غر می زد: “یک کاره پاشده اومده اینجا حال و هول منو بهم ریخت، احمق” فلور دوباره به میثم نگاه کرد که با عصبانیت به سمتش می آمد. با صدای گرفته ای گفت: -امروز پنج شنبه است، ما رو زود تعطیل کردن، خاومدم اینجا بهت بگم… میثم با عجله فاصله ی بین خودش و فلور را طی کرد و دستش را بالا برد: -نمی خوام بشنوم، نمی خوام بدونم چه غلطی کردی، اصلا نمی خوام ریختتو ببینم و به یاد زیور افتاد، دیشب فلور را زده بود. ظهر به جبران کتکِ دیشب، حسابی تحقیرش کرده بود. در ناکجای ذهنش انگار از خودش بدش آمد. سعی کرد افکارش را پس بزند، اصلا باید دندان خراب را می کشید و می انداخت دور. نگاهش روی بینیِ کبود فلور چرخ خورد، به دهان نیمه بازش چشم دوخت. همین حالا همه چیز را تمام می کرد، دستش بالا رفت، فلور از جایش تکان نخورد، عقب نرفت، همانجا ایستاد، میثم اگر می خواست او را بزند، کتکش را به جان می خرید. همه ی زندگی اش کتک خورده بود، فقط میثم بود که تا به حال روی او دست بلند نکرده بود، خوب او هم کتکش می زد، مگر چه می شد؟ سرش را پایین انداخت، منتظر بود مشت سنگینش روی سرش فرود بیاید. خودش را منقبض کرد. میثم رحم و مروت را از یاد برد، اصلا از یاد برد یک زمانی این دختر را دوست داشت، چندان هم دور نبود، تا همین دیشب دوستش داشت. خودش را به عقب خم کرد، به جبران آن همه تحقیر و توهین، مغز فلور را داخل دهانش می ریخت. چشمانش سیاهی رفت، اما مصمم دستش را پایین آورد، یکباره با شنیدن صدای آشنایی دستانش لرزید، تنش لرزید، کل وجودش لرزید: -الله اکبر، الله اکبر صدای موذن بود که از مناره ی آن سوی بازار، به گوش می رسید. میثم مات شد، به مشت معلق مانده اش در هوا زل زد. چشمانش سوخت، اشک دور چشمش حـ ـلقه زده بود انگار. حدقه ی چشمش را گشاد کرد تا اشکش روی گونه سرازیر نشود. آن وقت ها، آن وقتها که پاک و معصوم بود، صدای اذان را که می شنید در مغازه را می بست، همانجا داخل مغازه سجاده اش را پهن می کرد و نماز می خواند، اگر داخل خانه بود معطل نمی کرد و رو به قبله می ایستاد. سجاده ی فیروزه ای رنگی که از مشهد خریده بود، یادش آمد به دنبال مهر پهن، بازار الماسِ شرق ِ مشهد را بالا و پایین کرده بود. همان پیشترها، یک زمانی به مادرش گفته بود: “وقتی نماز می خونم دوست دارم همه ی پیـ ـشونیم روی مهر باشه، مهر کوچیک به دلم نمی شینه” به یاد تسبیح دانه درشت فیروزه ای اش افتاد. بعد از سلام نماز، با همان تسبیح، ذکر حضرت زهرا می خواند و صلوات می فرستاد، نذرهایش را ادا می کرد. صدای موذن، تیره ی پستش را لرزاند: -اشهد ان لا الله الا الله چانه اش لرزید. بارها رو به قبله ایستاد و اقامه کرد و تکبیر گفت. آن وقتها چقدر خوب بود، همیشه حس می کرد، دو رکعت نماز صبح، از پانزده رکعت بعدی صفای بیشتری داشت. با عشق رو به قبله می ایستاد و نماز می خواند. از سر اجبار نبود، اصلا حس نمی کرد نماز وبال گردنش است. بعدها که دگردیسی را تجربه کرد، از خدا خجالت کشید و نمازش را رها کرد. دیگر رو به خدا ایستادن و برایش به سجده رفتن، از توانایی اش خارج بود. با دهانِ مـ ـست نام خدا را بر زبان آوردن، برایش خنده دار ترین جک سال بود. -اشهد ان محمدا رسول الله به دستِ مشت شده اش خیره شد که کم کم شل می شد و پایین می آمد. هر وقت اسم “محمد” را می شنید، زیر لب صلوات می فرستاد، اما حالا به زبانش نمی آمد، صلوات بفرستد، نه اینکه دیگر “محمدِ امین” را دوست نداشت، نه اصلا اینطور نبود، دیگر خودش را لایق نمی دانست. پلک زد، سوزش چشمش شدیدتر شد. -اشهد ان علی ولی الله باز هم ذهنش به تکاپو افتاد و او را به گذشته برد، عید غدیر که می شد به سراغ هفت سادات میرفت. می رفت به دیدنشان و از آنها عیدی می گرفت. “علی” را دوست داشت، “علی” برایش مرد ترین مردِ روی زمین بود. اما حالا خودش در ذهنش آنقدر نامرد بود که دیگر خجالت می کشید، اسمِ علی را بر زبان بیاورد. آب دهانش را قورت داد و به فلور خیره شد که سرش را پایین انداخته بود. حس کرد فلور گریه می کند. نگاهش روی دکمه ی باز مانتو اش ثابت ماند. آن وقتها به هیچ زن و دختری نگاه نمی کرد. اما حالا زندگی اش از لانه ی سگ هم نجس تر شده بود. دستش کنار بدنش آویزان شد. خواست از فلور فاصله بگیرد که صدایش او را میخکوب کرد: -اون وقتا که اذان می زد، سریع می رفتی سراغ سجاده ات میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، دوست نداشت فلور این جملات را بر زبان بیاورد.