رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶۶تا۱۸۰
رمان:دگردیسی
نویسنده:غزل السادات مهتابی
قسمت ۱۶۶ خواست چیزی بگوید اما فلور مجال نداد، نفس عمیق کشید و بی توجه به صدای سیـ ـنه اش ادامه داد: -یه سجاده تو مغازه داشتی، هنوزم داری، اوناهاش روی قفسه است، و با دستش به قفسه ی انتهای حجره اشاره کرد و ادامه داد: -از اینجا هم می بینم چقدر خاک گرفته میثم سرش را پایین انداخت، اگر پلک می زد اشکهایش جاری می شد. -وقتی اذان می زد می رفتی رو به خدا نماز می خوندی، من همیشه به خودم می گفتم پسر عموم عقل نداره، احمقه، ولی الان می فهمم تو از همه بیشتر عقل داشتی و بینی اش را بالا کشید و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد: -وقتی نماز می خوندی چشم پاک بودی، منصف بودی، مهربون بودی، نمازو که گذاشتی کنار عوض شدی، به جای اینکه مثل اون وقتها واسه نماز آماده بشی یه دخترو ورداشتی آوردی تو مغازه، اون وقتها واسه نماز در مغازه رو قفل می کردی، می گفتی دوست نداری کسی ببینه نماز می خونم تا ریا نشه، الان دختر میاری تو مغازه درو باز می ذاری تا همه ببینن میثم لبش را به دندان گرفت. با صدای موذن سرش گیج رفت: -حی علی فلاح و در ذهنش ترجمه کرد: “بشتاب به سوی رستگاری” صدای فلور او را تکان داد: -من میرم، تو هم وقت اذان برو برس به کارای دیگه، برو تو بغـ ـل اون دختره، من اومده بودم بهت بگم که با خانوم مشاور حرف زدم، ذوق داشتم که بدونی چی به من گفت، در مورد تو هم حرف زدیم، ولی نباید میومدم اینجا و عقب عقب به سمت در مغازه رفت: -دلم برای اون وقتایی که موقع حرف زدن با من، حتی نگامم نمی کردی تنگ شده و بغضش ترکید و خیره به میثم باز هم عقب عقب رفت و از مغازه خارج شد. میثم اما کمـ ـرش تا شده بود. صدای اذان در سرش می پیچید، “حی علی خیر اعمل” را که شنید، نتوانست روی پاهایش بایستد و وسط حجره نشست. سرش بین شانه هایش خم شد، پشت سر هم نفس عمیق می کشید تا به گریه نیوفتد، صدای الناز را شنید: -چی شد؟ میثم؟ حرف این خیکی ناراحتت کرد؟ بابا ولش کن دختره خله، هیچ وقت یه حرف درست و حسابی ازش نشنیدم، الانم نفهمیدم چی گفت، سجاده، نماز؟ کلاس احکام بود انگار و پر صدا خندید. میثم اما به دهانش نیامد بگوید که این بار انگار حرف درست و حسابی از او شنیده بود. فلور راست می گفت، وقت اذان می خواست زنا کند دست روی دخترعمویش بلند کند؟ با صدای خفه ای گفت: -برو بیرون الناز جا خورد: -چی؟ میثم توان نداشت فریاد بزند، هر لحظه امکان داشت بغضش بشکند. اصلا خودش هم می خواست بغضش بشکند اما در خلوت خودش. می خواست فقط خودش باشد و خدایش و به راحتی اشک بریزد. بریده بریده گفت: -برو…بیرون، همین الان -آخه کجا برم؟ فلور که رفت… میثم دستش را بلند کرد و در خروجی را نشان داد، توانی برای نعره کشیدن نداشت. الناز چند لحظه بالای سر میثم ایستاد، انگار متوجه ی حال خرابش شد که دیگر اعتراض نکرد، به آرامی به سمت در مغازه رفت و از آن خارج شد، لحظه ی آخر سر چرخاند و به میثم نگریست که هر دو دستش را روی صورت گذاشته بود و به تلخی می گریست… …………………
قسمت ۱۶۷ فلور بی حس و حال وارد خانه شد، نگاهش روی مادرش ثابت ماند که وسط سالن نشسته بود و به نقطه ی نامعلومی نگاه می کرد. حوصله نداشت از او بپرسد که چه شده، خودش کوهی از درد و مصیبت بود. بدون آنکه سلام کند به سمت اطاقش رفت، به چند قدمی اطاق رسیده بود که صدای مادرش را شنید: -از مدرسه زنگ زدن، خانوم مدیرت بود فلور آب دهانش را قورت داد و چرخید. به نظرش مادرش بیش از حد آرام به نظر می رسید: -گفتن فردا برم مدرسه، گفتن تو یکی دو تا از درسها انگار مشکل داری فلور نمی دانست در جواب مادرش چه بگوید. پس آن مشاور به قولش عمل کرده بود و نگذاشت مدیر مدرسه چیزی از مصرف بنزین بفهمد. زیور سر چرخاند و به فلور نگاه کرد و آه کشید: -مگه درساتو نمی خونی فلور؟ فلور مات شد، چرا مادرش اینقدر آرام شده بود؟ -درسامو؟ چیز، درسا سخته، خیلی سخت شده، آره آره سخته زیور به ساق پایش چسبید: -فردا میام مدرسه ببینم چی شده و کمی دقیق تر به فلور زل زد: -اینقدر اون پن کیک کوفتی رو نزن به صورتت دختر، صورتت افتضاح شده، تو که می بینی به پوستت نمی سازه، چرا بازم ازش استفاده می کنی؟ بهت پول می دم برو یکی بهترشو بخر فلور شوکه شد، مادرش چرا امروز اینقدر تغییر کرده بود؟ نه خبری از توهین بود و نه فحش و نه جیغ و فریاد. فلور چشمانش را تنگ کرد، مادرش انگار گریه کرده بود. با احتیاط پرسید: -مامان چیزی شده؟ با شنیدن این سوال، زیور سر چرخاند. دوباره اشکها روی گونه اش سرازیر شد، دوست نداشت فلور بداند چه شده، دوست نداشت بگوید پسرعمویش صبح او را در آغـ ـوش کشیده و به او پیشنهاد معامله داده. حتی نمی خواست بگوید جرات نکرد به حاج پرویز حرفی بزند. اصلا به دخترک هفده ساله چه می گفت؟ می گفت برادرزاده ی شوهرش رو به رویش ایستاد و گفت “به حاجی سرویس میدی به منم سرویس بده؟” با کف دست اشکهایش را پاک کرد. اصلا دلش نمی خواست بگوید در این خانه احساس نا امنی می کند. فلور به سمتش رفت: -مامان، نمی گی چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ زیور نتوانست خودش را کنترل کند و به هق هق افتاد، فلور نگران شد و به سمتش دوید: -مامان جونم، گریه نکن و خم شد و دستش را روی شانه اش گذاشت. زیور طاقتش را از دست داد و دستانش را دور رانهای فلور حـ ـلقه کرد، فلور جا خورد. آخرین بار مادرش کی او را در آغـ ـوش کشیده بود؟ دستان تپلش دور شانه ی مادرش حـ ـلقه شد، زیور او را به سمت خود کشید، فلور بغض کرد. از ذهنش گذشت که امروز چقدر با بهانه و بی بهانه به گریه افتاده بود. به موهای سیاه مادرش دست کشید: -گریه نکن مامان زیور چیزی نگفت، حرفی نزد. سرش را در آغـ ـوش فلور فرو برد و اشک ریخت. فلور کوچک پا به پای مادرش گریه می کرد، نمی دانست چه شده اما دلش سوخته بود، دلش به حال مادرش سوخته بود…
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۰]
قسمت ۱۶۸ فلور به همراه زیور کنار دفتر ایستاده بود. نگاه خیره اش روی نسیم ثابت مانده بود که به او می نگریست. فلور از جایش تکان نخورد. دیگر دل خوشی از نسیم نداشت، فقط حس دلسوزی عمیق، ته دلش احساس می کرد. نسیم هم به او زل زده بود و پلک هم نمی زد. چند ثانیه بعد نگاه از فلور گرفت و به مادرش زل زد که چادرش را روی سرش جا به جا می کرد. چشمانش را تنگ کرد و با خودش فکر کرد مادر فلور چرا به مدرسه آمده بود؟ فلور محو تماشای نسیم بود. در نظرش نسیم دختر بدبختی بود که خیلی ارزان خودش را به این آن می فروخت. در دل راضی بود که عفتش را حفظ کرد. با صدای مدیر سر چرخاند: -صانعی؟ چرا اینجایی؟ برو سر کلاس فلور با من و من گفت: -چیر، خانوم مشاور نیستش؟ و یک لحظه دهانش را باز کرد و نفس عمیق کشید، نفس کم اورده بود. -تو برو سر کلاس، خانوم مشاور هم با مادرت حرف می زنه فلور این پا و آن پا کرد، دل در دلش نبود تا بداند مشاور به مادرش چه خواهد گفت. به داخل دفتر سرک کشید و مشاور را دید که مقابل یکی از میزها ایستاده بود، مشاور هم متوجه ی فلور شد، لبخند زد. فلور با نگرانی به او خیره شد. مشاور متوجه ی معنی نگاه فلور شد، سری به نشانه ی آرام بودن اوضاع، برایش تکان داد. فلور اما آرام نشده بود، فقط دوست داشت بداند آخر این ماجرا چه خواهد شد. صدای مدیر را شنید: -برو دیگه، برو سر کلاست فلور نگاهی به مادرش انداخت و عقب عقب رفت…. زیور پر چادر را رها کرد، قرص صورت زیباش نمایان شد. مشاور با نگاهی به چهره اش لبخند زد. فلور مادر زیبایی داشت. با همان لبخند گفت: -خوبین خانوم صانعی؟ ببخشید که توی نماز خونه هستیم، متاسفانه اطاق مشاوره نداریم و برای لحظه ی کوتاهی نگاهش روی دستهای در هم گره شده اش، ثابت ماند. زیور آه کشید: -نه، ایرادی نداره و بعد از لحظه ای مکث کردن، ادامه داد: -فلور خیلی از درساش نمره ی کم گرفته؟ من نمی دونم این بچه چرا درس نمی خونه -من فکر می کنم حواسش پرته و تمرکز نداره، از شما خواستم تشریف بیارین اینجا ببینیم چه مشکلی داره؟ زیور دوباره آه کشید: -مشکل؟ نمی دونم والله مشکلش چیه، خودش چیزی نگفت؟ مشاور کمی جا به جا شد: -توی خونه با هم اختلاف ندارین؟ -چرا نداریم خانوم جون، این بچه با زمین و زمون چپه، حرف گوش نمیده، تا دیر وقت بیرون از خونه است، پدر که نداره، منم و دو تا بچه ی صغیر دیگه که باید به اونا برسم، دلم خوش بود بزرگ شده عاقل شده، هیکلشو که می بینین، صد و چهل کیلو، هفت قلم می ماله به سر و صورتش، می بینین صورتش چه لک و پیسی داره؟ بخدا واسه همین آرایش هاست و یکباره حرفش را قطع کرد و از تهِ دل آه کشید. مشاور میانه را گرفت: -چرا اینقدر آه می کشین؟ صحبتها اذیتتون می کنه؟ زیور با شنیدنِ این حرف، بی مقدمه به گریه افتاد. صحبتها که اذیتش نمی کرد، این زندگی کوفتی کمـ ـرش را خم کرده بود. با انگشتانش اشک هایش را پاک کرد: -خسته ام خانوم جون، خیلی خسته شدم -چی خسته تون کرده؟ -مشکلات، ترس از در به دری، سرکشی های فلور، دو تا بچه ی دیگه هم به جز اون هست که باید تر و خشکشون کنم، و باز هم آه کشید: -از کجای بدبختی هام براتون بگم؟ جای من نیستین که بدونین چی می کشم، این فلور، این بچه هم کمـ ـر منو خم کرده، عصبیه، فقط به اینو اون می پره و دوباره به گریه افتاد. مشاور مکث کرد و به آرامی گفت: -شاید حالش خوب نیست و برای همین بد اخلاقی می کنه زیور به تندی سر بلند کرد: -ینی چی خانوم جون؟ حالش بده؟ بچه ام چشه؟ مشاور به چشمان درشت زیور زل زد، چشمانش قهوه ایش، درشت و زیبا بود. -خوب بعضی وقتها بعضی اختلالات باعث میشه بچه ها تو این سن عصبی تر بشن، تمرکز ندارن، به درس توجه ای نمی کنن زیور آب دهانش را قورت داد: -خانوم جون، تو رو خدا بگو بچه ام چیزیش شده؟ مریض احواله؟ و با نگرانی ادامه داد: -می بینم چند وقته سرفه می کنه، سیـ ـنه اش خس خس می کنه، فکر کردم سرما خورده، چند بار بهش آموکسی سیلین دادم و قرص سرما خوردگی، نکنه درد و بلا گرفته باشه، تو رو خدا…. -آروم باشین خانوم صانعی، براتون توضیح می دم، ولی ازتون یه قولی می خوام؟ -چه قولی؟ -با دقت به حرفهای من گوش کنین، عصبانی نشین تا با کمکِ همدیگه مشکل فلور رو حل کنیم، -قربونت برم من، تو رو خدا بگین چی شده؟ مشاور مکث کرد. چقدر سخت بود، باید به مادر جوانی می گفت که فرزندش مبتلا به اعتیاد است. لبش را تر کرد: -خوب تو این سن بچه ها معمولا اشتباه می کنن، اگر روی اونها نظارتی نشه اشتباهاتشون بیشتر میشه، بعضی وقتها به سمت چیزی می رن که در موردش آگاهی ندارن، فلور هم یه دختر نوجوونه، اشتباه داشته، من و شما باید کمکش کنیم، خودش هم پشیمونه زیور نیم خیز شد: -چی کار کرده؟ اگه حاج عموش بفهمه سیاه و کبودش…
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۰]
قسمت ۱۶۹ مشاور اخم کرد: -خانوم صانعی، قرار نیست با کتک زدن همه چیز حل بشه، فلور مریضه، خودتون هم زودتر از من متوجه شدین که فلور حالش خوب نیست، اما تشخیص شما اشتباه بود، فلور سرما نخورده، بلکه از چیزی استفاده کرده که حالشو بد کرده، الان هم باید بهش کمک کنیم تا حالش خوب بشه زیور چند ثانیه سکوت کرد، فلور از چه استفاده کرده بود؟ چه غلطی کرده بود؟ همین حالا می رفت از موهای سرش می کشید و او را به خانه می برد و با ملاقه ی چوبی سیاه و کبودش می کرد، یکباره از جا پرید: -گور به گور بشه، چه غلطی کرده، از چی استفاده کرده؟ و چادرش را روی سرش جا به جا کرد: -درد به دلش بیوفته، پس واسه همینه که صورتش جوش زده؟ مدام تشنه اش میشه، الهی داغش به دلم بشینه، الهی برم سر قبرش حلوا پخش کنم مشاور هم از روی موکت بلند شد: -کجا میرین خانوم؟ من حرفم هنوز تموم نشده زیور با صورت کبود شده از خشم گفت: -میرم داغشو میذارم به دل خودم و به سمت در نماز خانه دوید. مشاور به دنبالش نرفت، از همانجا که ایستاده بود گفت: -نگران نباشین، اگه کمکش نکنین تا چند وقت دیگه همین اتفاق میوفته زیور نرسیده به در نمازخانه، میخکوب شد و با سرعت سر چرخاند: -ینی چی؟ مشاور حرفی نزد. زیور به سمتش آمد: -جون به سر شدم، ینی چی؟ منظورتون چیه؟ -خانوم من روی شما به عنوان مادر این بچه حساب باز کردم، خواستم بیاین اینجا مشکل بچه تون حل بشه، شما می گین می خوام داغش رو روی دل خودم بذارم؟ این بچه ی شماست پاره ی تن شماست، خوب کار بدی کرده خودش هم قبول داره، می خواد جبران کنه، این رفتار شما درست نیست، چرا با دقت به حرفهای من گوش نمی دین؟ دست زیور از روی چادرش شل شد، چادر کنار پایش روی زمین افتاد، صدای هق هقش بلند شد: -خانوم، بچه ام نمیره؟ تو رو خدا بگین چی شده؟ مشاور به سمتش رفت و دستش را گرفت: -بیاین بشینین، اینجا براتون توضیح می دم، باید به فلور کمک کنیم و او را که همچنان هق هق می کرد دعوت به نشستن کرد…. ………………….
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۱]
قسمت ۱۷۰ معلم زبان عربی رو به کلاس کرد: -دو دقیقه ساکت بشینین من برم بیرون ببینم خانوم مدیر چی کارم داره، الان میام با خروجِ معلم، همهمه ی دانش آموزان، بلند شد. فلور دهانش را باز کرد و پر صدا نفس کشید، صدای بدی از سیـ ـنه اش خارج شد، نفس کم آورده بود. باز هم نفس عمیق کشید، یکی از دختران دانش آموز که در ردیف جلو نشسته بود، سر چرخاند با تعجب گفت: -فلور؟ صدای سیـ ـنه ی توئه؟ فلور سری تکان داد و باز هم نفس کشید. نسیم کامل به سمتش چرخیده بود و نگاهش می کرد. فلور با چشمان نیمه باز به او خیره شد و یکباره از کوره در رفت: -چیه؟ نسیم یکی از ابروانش را بالا فرستاد: -به امید خدا داری می میری؟ قلبِ فلور تیر کشید، می مرد؟ بعید هم نبود، نمی توانست خوب نفس بکشد. لبـ ـهایش آویزان شد. او که سنی نداشت، فقط هفده سال از سنش می گذشت، تازه کارها داشت، قرار بود تغییر کند، عوض شود. با خدا عهد بسته بود دگردیسی را تجربه کند. بینی اش را بالا کشید و با عصبانیت گفت: -نمی میرم، خیلی کار دارم نسیم با بد خلقی گفت: -از پسرعموی وحشیت چه خبر؟ می دونی چه بلایی سرم آورد؟ تو هم که همون جا بودی و هیچ غلطی نکردی فلور کف دستش را روی سیـ ـنه اش گذاشت، انگار در خلا بود، هوا به خوبی وارد ریه هایش نمی شد. با صدای خفه ای گفت: -من نتونستم کاری کنم، مگه خودت اونجا نبودی؟ دیدی که می خواست چه بلایی سرم بیاره و کمی خودش را خم کرد: -چرا دست از این کارات بر نمی داری نسیم؟ نسیم پوزخند زد: -به تو ربطی نداره فلور کمی چشمانش را روی هم فشرد. دیشب بنزین و چسب و هیچ کوفت و زهرماری مصرف نکرد، می خواست مقاومت کند، می خواست به عهدش با خدای خودش وفادار بماند. باز هم نفس عمیق کشید، نزدیک بود به گریه بیوفتد. نسیم با نفرت گفت: -فکر کردی قسر در رفتی نه؟ بابک که یادت نرفته؟ فلور انگار حرفهای نسیم را نمی شنید، بابک که بود؟ دیگر به بابک فکر هم نمی کرد. اصلا نکند بابک منتظرش بود؟ دیگر برایش اهمیتی نداشت. فقط این درد بی درمان که گریبانش را گرفته بود و همه ی وجودش را مثل خوره می خورد، برایش مهم بود. سعی کرد از پشت میز بلند شود، سرگیجه امانش نداد، چشمانش را روی هم فشرد، نسیم با بد زبانی گفت: -از پسر عموت بدم میاد، من دیروز رفته بودم دکتر، اون باعث شد کارم به دکتر بکشه فلور به سرش چسبید، حرفهای نسیم را نمی فهمید، ذهنش رفت سمت مادرش، حالا با آن مشاور در مورد چه چیزی صحبت می کردند؟ -همین روزا منتظر باش تا حسابی حالتو بگیرم، اون دفه هم شانس آوردی فلور سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست، چرا سردردش خوب نمی شد، چرا نفس کم آورده بود؟ با ورود معلم به کلاس، همه سکوت کردند، معلم رو به فلور گفت: -صانعی پاشو وسایلاتو جمع کن، مادرت اجازه تو گرفته میری خونه ……………….
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۲]
قسمت ۱۷۱ میثم مقابل کمدش ایستاده بود. نگاهش روی سجاده ی فیروزه ای اش ثابت ماند. دستانش می لرزید، به آرامی دستش را دراز کرد و روی سجاده اش کشید. انگار برق دویست و بیست ولت از بدنش گذشت، دستش را پس کشید. لبـ ـهایش را به هم فشرد و با حسرت به سجاده زل زد. خواست در کمد را ببندد اما مکث کرد. دوباره دستش به سمت سجاده رفت و اینبار با احتیاط لمسش کرد. دلش پر کشید که مثل آن وقتها برود با خدا راز و نیاز کند. به ساعت مچی اش چشم دوخت، ساعت ده صبح بود. شاید می توانست از همین حالا نماز بخواند، نماز قضای صبحش را می خواند، موقع اذانِ ظهر هم نماز ظهر و عصرش را می خواند. دلش برای چهارزانو نشستن روی سجاده و تسبیح زدن هایش، تنگ شده بود. لب زیرینش را به دندان گرفت، سجاده را از کمد بیرون کشید و رو به قبله پهن کرد. با عجله از اطاق بیرون پرید و به سمت دستشویی رفت و وضو گرفت. از دستشویی که بیرون آمد، کمی تپش قلب داشت، مدام دست به صورتش می کشید. لبخند کجی روی لبش نشسته بود، بعد از چند ماه می خواست برود روی به روی خدا بایستد و با او راز و نیاز کند. به خیسیِ ساعدش خیره شد، برای چند لحظه چشمانش را بست. با صدای حاج پرویز نفس در سیـ ـنه اش حبس شد: -به به، می خوای نماز بخونی پسر؟ آفرین بابا، آفرین، خدا حتما قبول می کنه، آره پسر، خدا بعد از این همه فحش و بی حرمتی و کثافت کاری نماز قضای تو رو که قبول می کنه هیچ، اون همه حروم بازی ها رو هم قبول می کنه، آخرین بار کی نجسی خورده بودی؟ دو سه شب پیش نبود؟ آره، آره پسر جون، برو نماز بخون، چهل روز که نگذشته، همش دو سه روز گذشته نمازت قبوله، برو که خدا همه ی کار و بارشو ول کرده منتظره با این همه گناه بری حق الله رو به جا بیاری میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد و چشمانش را باز کرد. حاج پرویز با کمـ ـر خمیده مقابلش ایستاده بود. میثم با نگاهی عصبی به چشمانش خیره شد. از بالا تا پایین براندازش کرد. همیشه همینطور بود، همیشه نیش کلام پدرش تا انتهای روحش را می سوزاند. آن حس خوب یکباره از بین رفت. یادش آمد چند شب پیش مشـ ـروب خورده بود. پدرش راست می گفت، تا چهل روز نمازش باطل بود. دستانش دو طرف بدنش آویزان شد. نفس عمیق کشید. حاج پرویز با تحقیر، پوزخند زد: -با چه رویی می خوای بری رو به قبله تکبیر بگی؟ پسر تا اینجا زیر بار گناهی و با دستش زیر گلویش را نشان داد: -می دونی چه جنایتها کردی؟ عاق والدین پست سرته، بعد این نماز قبوله؟ پسره ی بی همه چیز، نفرینت کردم که رنگ آرامشو نبینی، بعد می خوای بری نماز بخونی؟ اونم ساعت دهِ صبح؟ و سری تکان داد: -یادم باشه از فردا برم مسجد به بازاری ها بگم تا می تونین کثافت کاری کنین با دو رکعت نماز همه چی حله قلب میثم در سیـ ـنه فشرده شد. حرفهای پدرش مانند نیشتر در دلش فرو رفته بود. چشم از او گرفت و به مادرش زل زد که از اشپزخانه به او نگاه می کرد، چشمانش بارانی بود. کم کم خشم در دلش نشست، می خواست با خدا خلوت کند، شاید خدا او را می بخشید. باز هم پدرش وسط حال خوشش رژه رفته بود. لب باز کرد و با صدای خفه ای گفت: -مامان تو هم همین فکرو می کنی؟ روحی دستش را مقابل دهانش گرفت تا صدای گریه اش بلند نشود. حاج پرویز باز هم پوزخندی زد و به آن سوی سالن رفت. میثم سلانه سلانه وارد اطاقش شد. به سجاده ی پهن شده وسط اطاق زل زد، دندانهایش را روی هم فشرد. همین حالا می رفت رو به قبله می ایستاد و نمازش را می خواند. سعی کرد صدای پدرش را که در ذهنش تکرار می شد، نادیده بگیرد. اما بی فایده بود، همین دو دقیقه ی پیش گفته بود: “می دونی چه جنایتها کردی؟ عاق والدین پست سرته، بعد این نماز قبوله؟” نه، الان وقت فکر کردن به این حرفها نبود. باید هر دو دستش را کنار گوشهایش می برد و با صدای بلند می گفت: -الله اکبر و از ذهنش گذشت: “خدا بزرگتر از آن است که وصف شود” به قدمهایش جان داد و روی سجاده ایستاد، پشت سر هم پلک زد، نفسهایش سنگین شد، با دهان نیمه باز نفس کشید. به یاد فلور و صورت پر از لک و پیسش افتاد. باز هم پلک زد، در ذهنش قد قامت بست. هر دو دستش را با طمانینه کنار گوشهایش برد. همین حالا می گفت “الله اکبر” و اول سوره ی حمد را می خواند و بعد “قل هو الله” را بر زبان می آورد. دستانش کنار گوش هایش بود و زبان در دهانش نمی چرخید. به یاد نسیم افتاد، چند شب پیش از موهایش کشید و او را به اطاق برد. یاد آوریِ چشمان اشک آلود و صدای ناله هایش باعث شد چشمانش گشاد شود. بغض راه گلویش را بست. آب دهانش را با فشار قورت داد و لجوجانه نفس عمیق کشید. دوباره در ذهنش تکرار کرد باید می گفت الله اکبر و حمد را می خواند. پس چه مرگش شده بود؟ دهان باز کرد: -الله… مکث کرد. نشد، باز هم زبانش نچرخید. یاد سمیه افتاد، رفته بود خانه اش، کتکش زده بود، مقابل چشمان دخترش او را کتک زده بود.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۲]
قسمت ۱۷۲ یک لحظه چشمانش را بست و در دل به خودش بد و بیراه گفت: “میثمِ احمق، بگو الله اکبر و نمازو بخون، زود باش، اگه بگی الله اکبر دیگه نمی تونی نمازو قطع کنی، تا اخرش می خونی” دستانش را پایین آورد و دوباره بالا برد. یکباره به یاد زیور افتاد، او را در آغـ ـوش کشیده بود، با لحن بدی به او متلک پرانده بود. سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را پس بزند. خودش را منقبض کرد، همین حالا می گفت الله اکبر و به همه ی این افکار مالیخویایی پایان می داد. برای بار سوم دهان باز کرد و باز هم ناکام ماند. اینبار چهره ی گریانِ فلور مقابل چشمانش نقش بست. همان زمانی که خواست به او تجـ ـاوز کند، تهِ دلش خالی شد. پلک زد الناز و پونه و ملیکا و اورانوس و چندین و چند دختری که در این مدت با آنها رقصیده بود و خـ ـوابیده بود و هزار کثافت کاری انجام داده بود، مقابل چشمانش نقش بست. باز هم پلک زد، احمد و رسول مقابل دیدانش ظاهر شدند، تحقیرشان کرده بود، کتکشان زده بود، سرش گیج رفت. یادش آمد به حاجی بابایش گفته بود: “بکشم پایین ببینی حاجی؟” دستانش شل شد. عقب عقب به سمت تخـ ـتش رفت و خودش را روی آن ولو کرد. انگار حق با حاجی بابایش بود. با این پرونده ی سیاهی که داشت، نمی توانست نماز بخواند. خدا توفیق نصیبش نکرد. اصلا خدا هم از او دلخور بود. حسرت زده به سجاده اش نگاه کرد. صاف و دست نخورده رو به قبله پهن شده بود. مهرِ پهن و دوست داشتنی اش روی سجاده بود. توفیق نصیبش نشد تا باز هم سرش را روی آن مهر گِلی بگذارد. غم در دلش سنگینی می کرد، یکباره لبخند روی لبش نشست و تک خنده ای کرد: -هه دستی به صورش کشید و باز هم خندید: -هه هه و سرش را خم کرد و زیر لب گفت: -نتونستم نماز بخونم خدا و قهقهه زد: -هه هه هه هه و سری تکان داد: -نتونستم بخونم، نخواستی بخونم، هه هه هه و سوزش اشک را دور چشمش حس کرد و بلند تر خندید: -هه هه هه، نشد خدا، هه هه هه، نشد، نخواستی، نتونستم بگم الله اکبر و با هر دو دست لبه های تخـ ـتش را فشرد و لبش را گاز گرفت. چشمانش را بست و یکبار نعره زد: -نتونستم بخونم، نتونستم، من خواستم بخونم ولی تو نخواستی، به دلم ننداختی نمازمو بخونم، خدایا، نخواستی و باز هم از تهی دل نعره کشید. داخل سالن، روحی اشک می ریخت و حاج پرویز با تحقیر لبخند می زد. خودش پسرش را نفرین کرده بود، از خدا خواسته بود رنگ آرامش را نبیند.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۲]
قسمت ۱۷۳ زیور مسخ شده به فلور زل زده بود. حالا این لکه ها و آن بینی ورم کرده و سرفه های بی امان، برایش معنی پیدا می کرد. دخترش بنزین مصرف می کرد؟ باورش نمی شد، مگر بنزین هم مصرف کردنی بود؟ با دهان نیمه باز به فلور خیره شد که رنگ به رو نداشت و دستش را روی سیـ ـنه فشار می داد. برای یک لحظه دلش خواست به سمتش حمله کند و موهایش را از ریشه بکشد، اما حس کرد توان ندارد. به سمت مشاور چرخید: -من می برمش خونه مشاور سری تکان داد: -ببریدش دکتر، همون کلینیکی که آدرسش رو به شما دادم، امروز و فردا نکنین، از همین جا یه سره برین، و رو به فلور کرد: -فلور، مادرت جریان رو می دونه، تو باید برای درمان بری کلینیک، خوب میشی دختر خوشگلم، فلور بریده بریده گفت: -نمی تونم…خوب نفس…بکشم زیور با دلواپسی گفت: -چه خاکی به سر من و خودت ریختی؟ الهی خدا منو بکشه از دست تو راحت بشم، آخه دختره ی احمق… مشاور مداخله کرد و زیور را چند قدم آن طرف تر کشاند: -خانوم صانعی؟ ما حرف زدیم، شما قول دادین، -خانوم چی میگی؟ انتظار داری دستشو ببـ ـوسم بگم آفرین که رفتی سراغ بنزین؟ مشاور بلافاصله گفت: -خانوم یواش، مدیر و ناظم جریانو نمی دونن، می خواین متوجه بشن؟ بعد دیگه فلور نمی تونه بیاد مدرسه، این نوع اعتیاد درمانش سریعه، میشه با چند روز پیگیری ترکش داد، چرا دارین کاری می کنین که برای آینده اش بد بشه؟ زیور عصبی جواب داد: -آره خانوم باید زیر پای این گل بریزم -نه، من انتظار گلریزون ندارم، اتفاقا فلور به خاطر اشتباهاتی که داشته باید تنبیه بشه، اما الان وقت تنبیه نیست، شما اول مشکل مصرف بنزین و وضعیت جسمیشو حل کنین، وقتی خوب شد اون وقت برای تنبیهش هم برنامه داریم و با صدای خس خس وحشتناکی سر چرخاند: -فلوری خوبی؟ -نه خانوم…مشاور، نفسم بالا…نمیاد مشاور نگران شد: -خانوم صانعی همین الان برین کلینیک، لطفا -اول باید برم خونه پول و دفترچه ی بیمه شو بردارم، چیزی با خودم نیاوردم و با حرص به فلور زل زد: -بریم ببینم فلور با ترس به مشاور خیره شد. مشاور دوست داشت به او اطمینان بدهد همه چیز مساعد است. می دانست خشم مادرش موقتی است، هر مادری که بود با شنیدن این حرف عصبی می شد. -نترس فلور همه چیز نرماله، اجازه تو از خانوم مدیر گرفتیم، میری دکتر خوب میشی فلور بعض کرد: -مامانم…منو…می زنه -نمیزنه، قول میدم -اگه زد؟ مشاور لبخند زد: -اگه تو رو زد من یه ببعی پیرم فلور میان بغض خندید، یکباره به سرفه افتاد: -خوب…میشم؟ -خوب میشی
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۳]
قسمت ۱۷۴ زیور در حیاط را باز کرد و فلور را به داخل کشاند. فلور تلو تلو خورد. نفس نداشت، سیـ ـنه اش به خس خس افتاده بود. با دلواپسی به مادرش زل زد. زیور با چشمان به خون نشسته رو به او گفت: -گور به گور بشی الهی، واسه من بنزین می کشی؟ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ اینا رو از کی یاد گرفتی؟ فلور عقب عقب رفت: -دعوام…نکن، حالم خوب…نیست زیور چادرش را دور کمـ ـرش گره کرد: -می دونی وقتی اون مشاور گفت تو بنزین می کشی رفتم اون دنیا و برگشتم؟ من کم مصیبت دارم؟ کم بدبختی دارم؟ آخه چرا اینقدر خون به جگرم می کنی؟ فلور باز هم نفس کم آورد و به خس خس افتاد: -خی، خی، خـــــــی، حالم بده…مامان -باید زیر کتک سیاه و کبودت کنم، تو آخر منو می کشی، اصلا چرا نمی میری خلاصم نمی کنی؟ چرا گور به گور نمیشی؟ بنزین کشیدن دیگه چه کوفت و دردیه؟ من تو عمرم از این چیزا نشنیده بودم، یه پله هم از بابات جلوتری، اون از خدا بی خبر هم همینطوری بود و خم شد و از روی زمین شاخه ی افتاده ی درختی را برداشت و آنرا با قدرت به دو نیم کرد. فلور یاد حرف مشاور افتاد. گفته بود کتکش نمی زند، اما مادرش می خواست او را بزند، باز هم عقب عقب رفت. یکباره نفسش بند آمد، چشمانش را بست و خودش را خم کرد، صدای پای مادرش را شنید که به او نزدیک می شد. چشمانش سیاهی رفت و وسط حیاط ولو شد. زیور اما فلور را که در آن وضعیت دید، کتک زدن از یادش رفت، از ته دل جیغ کشید و به سمتش پرید: -فلور؟ مامان جان، چی شد؟ و روی زمین نشست و فلور را به سمت خود چرخاند، با دیدن خونی که از بینی اش جاری شده بود، وحشت زده شد. دوباره از ته دل نعره زد: -فلور، فلورم صدای خر خر از دهان نیمه باز فلور به گوش رسید. زیور دستی به صورتش کشید: -دخترم، چشماتو باز کن، عزیزم، گلم، مامان غلط کرد، نمی خواستم بزنمت، بخدا می خواستم بترسونمت و خودش را خم کرد و سرش را به پیشانی اش چسباند. فلور به زحمت دستش را بلند کرد و به صورت خیس از اشک مادرش، دست کشید. مادرش را ترسانده بود. دوست نداشت این اتفاق بیوفتد. اما دیگر رمق نداشت. زیور فلور را رها کرد و سراپا ایستاد و به سمت خانه دوید و فریاد زد: -روحی خانوم، حاجی؟ بچه ام مرد، روحی خانوم به فریادم برسین… میثم روی تخـ ـتش نشسته بود و همچنان به سجاده ی پهن شده اش نگاه می کرد. آنقدر خندیده بود و همزمان اشک ریخته بود که برای چند لحظه حس کرد دیوانه شده. کف دستانش را به صورتش کشید. اشکهایش را پاک کرد، به آرامی از روی تخـ ـت بند شد و به سمت سجاده رفت تا آن را تا کند و دوباره داخل کمد بگذارد. مقابل سجاده زانو زد، به تسبیحش خیره شد، آه کشید و خواست دستش را دراز کند که با شنیدنِ صدای جیغ، تکان خورد: -روحی خانوم، فلورم مرد، روحی خانوم کمـ ـرش را صاف کرد. صدا را شناخت، صدای زیور بود. از جا پرید و وارد سالن شد. نگاهش رفت پی حاجی بابایش که به سمت در می دوید، خواست بپرسد چه شده که روحی از مقابلش گذشت، شنید که زیر لب گفت: -با فاطمه ی زهرا معطل نکرد و به دنبال آن دو وارد راه پله ها شد و چند دقیقه ی بعد هر سه داخل باغ شدند. نگاهش روی صورت گریان زیور ثابت ماند، به سر و صورتش می زد. صورتش قرمز شده بود، دستش خونی بود انگار. اما زیور که برایش مهم نبود. مهم فلور بود. با گوشهای خودش شنید که زیور نام فلور را بر زبان آورده بود. می خواست بداند فلور چه شده؟ حاج پرویز با نگرانی گفت: -چیه زیور؟ میثم پلک زد و سر چرخاند، نگاهش روی هیکل چاقی که وسط باغ افتاده بود، ثابت ماند، صدای زیور را شنید: -حاجی دخترم، فلورم داره می میره میثم منتظر بقیه ی صبحتهای زیور نماند. به سمت فلور دوید، فلور داشت می مرد؟ نه خدا نکند، خدا نکند. و فکرش بر زبانش جاری شد: -خدا نکنه، خدایا، خدایا یادش آمد چند وقتِ پیش گفته بود لال شود اگر یک بار دیگر اسم خدا را بر زبان بیاورد، قلبش تیر کشید. حماقت هایش که یکی دو تا نبود. افکارش را پس زد، بالای سر فلور رسید، به جسم بی حالش زل زد. صورتش پر از خون بود، صدای خر خرش نفسش را بند آورد. مقابلش زانو زد، صدایش می لرزید: -فلور، فلور چی شده؟ فلور؟ صدایش اوج گرفت: -خدایا و یاد مادرش افتاد، گفته بود یا فاطمه زهرا. آخرین بار فاطمه ی معصومه را کی صدا زده بود؟ یادش نمی آمد. اصلا همین حالا او را صدا می زد، واسطه اش می کرد پیش خدا که او را ببخشد، به فلور رحم کند. از ته دل نعره زد: -یا فاطمه ی زهرا، به داد برس تارهای صوتی اش گرفته بود، دستش رفت زیر سر فلور، سرش را در آغـ ـوش کشید. اگر فلور می مرد رگ می زد، خودش را می کشت. پلک زد، نمی کشت، خودکشی حرام بود. زیر لب نالید: -یا فاطمه زهرا غلط کردم، رگ نمی زنم، فلور نمیره فلور را تکان داد: -فلوری، چشماتو باز کن فلور نیمه هوشیار بود، صدای میثم را می شنید، به زحمت تلاش کرد دستش را بلند کند و به بازویش بچسبد، اما دستش میانه ی راه آویزان شد.
داستانهای نازخاتون, [۲۶.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۳]
ادامه ۱۷۴ میثم سر فلور را به سیـ ـنه فشرد و با کف دست خون صورتش را پاک کرد، نزدیک بود زار بزند. به خون کف دستش خیره شد، یکباره با صدای جیغ زیور، از جا پرید: -حاجی بیا ببریمش بیمارستان میثم مصمم جواب داد: -من می برمش، کمک کنین بذاریمش تو ماشین زیور جیغ کشید: -تو نه، حق نداری با ما جایی بیای، برو گمشو میثم با غضب سر چرخاند….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۶]
ادامه ۱۷۵ زیور جیغ کشید: -تو نه، حق نداری با ما جایی بیای، برو گمشو میثم با غضب سر چرخاند…. زیور چشم از او گرفت و به حاج پرویز زل زد. حاجی سری تکان داد: -راس می گه تو نمی خواد بیای، ما خودمون می بریمش میثم به تندی گفت: -مگه من توی این خونه زیادی ام؟ منم می خوام بیام، حال فلور بده، نمی بینین؟ حاج پرویز فریاد زد: -نه، انگاری تو نمی بینی، کسی تو این خونه تو رو نمی خواد، خودتو به زور چپوندی بینِ ما، اگه پای اون مغازه وسط نبود از خونه پرتت می کردم بیرون، الان پاشو وایسا کنار کمتر دستتو بکش به بدنِ این دختر، نمی بینی مریضه؟ از آدم مریض هم نمیگذری؟ میثم گر گرفت. حاجی بابایش چه می گفت؟ فلور داشت می مرد آن وقت او به فکرِ دست کشیدن به بدنش باشد؟ دندانهایش را روی هم فشرد و سر فلور را رها کرد و از روی زمین برخاست و مقابل پدرش ایستاد، روحی جیغ کشید: -میثم، میثم باباته، چی شده؟ چیه؟ زیور به سمت فلور دوید و سرش را به آغـ ـوش کشید و ناله زد: -خدا منو بکشه فلور، تو چرا اینجوری شدی دخترم؟ میثم به سمت پدرش رفت، حاج پرویز خودش را عقب کشید: -می خوای منو بزنی؟ بیا بزن پسره ی عوضی، یادته همیشه می گفتی احترام به پدر و مادر واجبه؟ خدا کجاست که بیاد ببینه می خوای منو بزنی؟ و سرش را به آسمان بلند کرد: -خدایا، این همه سال نمازم قضا نشد حق الناس نکردم که این بشه دستمزدم؟ تو راضی هستی که این منو بزنه در سر میثم غوغا به پا بود، به سمت حاجی می رفت و نمی دانست می خواهد چه کند، یقه اش را بگیرد؟ هلش دهد، شاید هم به او بد و بیراه بگوید. نگاهش به دست خونی اش افتاد، خون بینی فلور بود. سرجایش ایستاد و همچنان خیره به دستش زمزمه کرد: -فلور داره می میره تو میگی من می خوام بهش دست بزنم؟ با صدای جیغ زیور به خودش آمد و به تندی سر چرخاند، صدای خر خر فلور بلند شد، دوباره به سمتش دوید، روحی فریاد زد: -بلندش کنین بذارینش تو ماشین، میثم بالای سر فلور ایستاد، حاج پرویز فریاد زد: -تو دست نزن میثم عصبی شد و با صدای گرفته اش، نعره کشید: -این دختر صد و چهل کیلو وزنشه، می تونین تنهایی بلندش کنین؟ اگه می تونین من برم گم و گور بشم حاج پرویز با نا امیدی به فلور زل زد که صورتش کبود شده بود، با نفرت گفت: -همیشه باید یه جای کار لنگ بزنه، برو از بازوهاش بگیر، جای دیگه ای رو دست نزنیا، فهمیدی؟ میثم دندانهایش را روی هم فشرد تا حرفی بر زبان نیاورد. فاطمه ی زهرا را به کمک طلبید. از او هم خجالت می کشید. دوست نداشت با این همه بارِ گناه،اسمش را بر زبان بیاورد. از ذهنش گذشت که اینها به خاطر فلور بود، به خاطر خودش که نبود، برای خاطر فلور فاطمه ی زهرا را صدا می زد. خم شد و از پشت سر دستش را زیر بغـ ـل فلور برد و روی سیـ ـنه اش حـ ـلقه کرد و بالا کشید، حاج پرویز و زیور هر کدام یکی از پاهای فلور را در دست گرفتند، سر فلور به شکم میثم چسبیده بود، به آرامی ناله می کرد. قلب میثم فشرده شد. نگاهش رفت پی ادرش که به سمت ساختمان می دوسدف زیور فریاد زد: -روحی خانوم دفترچه بیمه اش توی خونه روی اپن هستش، کلید زیر جا کفشیه، اونو برام بیار صدای پدرش را شنید: -پول بردار بیار روحی هر سه کشان کشان به سمت ماشین رفتند و فلور را به ارامی روی صندلی عقب دراز کردند. میثم دستی به صورت خون آلود فلور کشید و با بغض گفت: -فلورم، خوبی؟ فلور جوابش را نداد و ناله ی خفیفی از میان لبـ ـهایش شنیده شد. میثم کف دستش را روی گونه ی فلور گذاشت، دوست داشت پیشانی اش را ببـ ـوسد. با شنیدن صدای زیور خودش را عقب کشید: -برو اونور می خوام سوار شم میثم از مقابل زیور کنار رفت، زیور سوار ماشین شد و در را بست و با بغض سر فلور را روی زانوانش گذاشت. میثم ماشین را دور زد و خواست پشت فرمان بنشیند که متوجه ی حاج پرویز شد که بلافاصله داخل ماشین نشست، لبـ ـهایش را روی هم فشرد و باز هم دور زد و خواست سمتِ کمک راننده بنشیند، نگاهش رفت پی مادرش که رو به او گفت: -من باهاشون میرم، تو نمی خواد بیای و چادرش را روی سرش جا به جا کرد و داخل ماشین نشست. میثم یکباره از خود بیخود شد، می خواست کنار فلور باشد. فلورش مریض بود، آن وقت هیچ کدام از آنها نمی گذاشتند، همراهش برود. به سمت ماشین پرید و فریاد زد: -منم می خوام بیام حاج پرویز مجال نداد، دنده عقب گرفت. میثم به دنبالش دوید: -منم می خوام بیام، فلور مریضه نگاهِ نگرانِ روحی روی میثم ثابت مانده بود، آه کشید و رو به حاج پرویز گفت: -می خوای من پیاده شم اون بیاد؟ حاج پرویز با غضب گفت: -لازم نکرده، میثم همچنان به دنبال ماشین می دوید، دوباره اشک دور چشمش حـ ـلقه زده بود. چقدر پدرش بی انصاف بود، او هم می خواست همراهشان برود، اصلا شاید این آخرین دیدارش با فلور بود، و از این فکر، نفسش بند آمد. حاج پرویز مقابل در حیاط توقف کرد.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۶]
قسمت ۱۷۶ در حیاط بسته بود، سر چرخاند و به میثم خیره شد که نفس زنان از راه رسید و با دست محکم رویِ کاپوتِ ماشین کوبید و با صدای گرفته ای گفت: -حاجی منم می خوام بیام، چرا قائم موشک بازی در میاری؟ روحی با نگرانی گفت: -من پیاده میشم حاج… حاج پرویز فریاد زد: -بشین سر جات حرف نزن و شیشه ی ماشین را پایین کشید و سرش را از پنجره بیرون برد: -خیلی خوب، برو در حیاطو باز کن سوار شو میثم با شنیدن این حرف انگار جان گرفت، به سمت در حیاط دوید و آن را چهار طاق باز کرد و خودش را کنار کشید، حاج پرویز دنده عقب وارد کوچه شد، میثم خم شد تا در خانه را ببندد، حاج پرویز دنده را جا زد، پایش را روی پدال گاز فشرد و رفت، میثم متوجه ی ماشین پدرش شد که به سرعت دور می شد، در خانه را رها کرد و به دنبال ماشین دوید و فریاد زد: -نرو، حاجی منم می خوام بیام، حاجی و با چانه ی لرزان دوید. نفس کم آورده بود، وزنش زیاد بود و نمی توانست به سرعت بدود. باز هم اشک دور چشمش حـ ـلقه زد، از پشت پرده ی اشک، دویست و شش نقره ای را می دید که از او دورتر و دورتر می شد، وسط کوچه ایستاد و با صدایی که دیگر کاملا گرفته بود، از بن جگر نعره کشید: -فلور، فلور صدایش حتی به گوش خودش هم نرسید. میثم خودش را خم کرد، نفسهایش بریده بریده شد، دوباره کمـ ـر راست کرد. دویست و شش از پیچ کوچه گذشت، میثم پلک زد و اشک روی گونه اش سر خورد، دوباره فریاد زد: -فلور و دستش رفت سمت گلویش، به سرفه افتاده بود. فلور هم صدایش را نشنید، بیهوش شده بود..
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۷]
قسمت ۱۷۷ زیور با چشمان گریان به دنبال تحت متحرک می دوید، ماسک اکسیژن روی صورت فلور بود، زیور دوست داشت بمیرد. دخترکش بیهوش بود، صورت خونی اش دیوانه اش کرده بود. پرستار رو به او کرد: -خانوم نیاین تو اطاق، بیرون باشین، زیور با التماس گفت: -دکترشو ببینم، یه چیزی باید بهش بگم -بیرون خانوم، اینجا بخش مراقبت های ویژه است زیور جیغ کشید: -دکترشو ببینم میرم، بگین دکترش بیاد حاج پرویز به دنبال زیور دوید: -بیا عقب زیور، بذار کارشونو بکنن و دستش را دراز کرد و به بازوی زیور چسبید. زیور با عصبانیت دستش را پس کشید: -به من دست نزن حاجی و رو به پرستار کرد: -خانوم تو رو خدا، یه لجظه دکترو ببینم با صدای مرد جوانی سر چرخاند: -بعله خانوم؟ من دکتر معالجم، بیمارتون مشکل ریه داره انگار، داریم بررسی می کن… زیور به میان حرفش پرید: -بیاین اینور یه چیزی بهنون بگم و سر چرخاند و رو به حاج پرویز گفت: -حاجی برو پیش خانومت حاج پرویز جا خورد: -چی؟ مگه چی می خوای بگی؟ جلوی خودم بگو زیور لجوجانه سر تکان داد: -نه، برو حاجی، صلاح باشه بعدا بهت میگم و چند قدم به سمت دکتر رفت: -آقای دکتر، دخترم… نگاهش روی حاج پرویز ثابت ماند که همچنان سر جایش ایستاده بود. دکتر ردِّ نگاهش را گرفت و کمی سرش را خم کرد: -چی شده؟ دخترتون خوب میشه ایشالا، توکلتون به خدا باشه زیور سری تکان داد و با پشتِ دست اشکهایش را پاک کرد و به آرامی گفت: -بنزین میکشه، بیشتر از هشت ماهه، تازه امروز فهمیدم، ابروان دکتر بالا رفت، این دختر نوجوان بنزین مصرف می کرد. حتما استنشاقی بود. در دل متاسف شد، لبـ ـهایش را روی هم فشرد و سعی کرد به زیور امیدواری دهد: -باشه خانوم، ممنون اطلاع دادین، میفرستیمش رادیو گرافی، دعا کنین دیر نشده باشه، بفرمایید پیش همراهتون و با عجله وارد اطاق شد و در را بست. زیور پلک زد باز هم قطرات اشک از گونه اش چیکد…. ……………….. میثم وسط کوچه نشسته بود، به دست خونی اش نگاه می کرد. دستش را روی گونه اش گذاشت.یعنی فلور زنده بود؟ چشمانش را روی هم فشرد. اشک مجال نمی داد دور و برش را خوب ببیند. حتی توان نداشت از روی زمین بلند شود. دست خونی اش را مقابل چشمانش گرفت، آن را به لب نزدیک کرد و بـ ـوسید. سعی کرد از روی زمین بلند شود، لباسهایش خاکی بود، نگاهی به خودش انداخت، خشتکِ شلوارش تا رانهایش پایین آمده بود. به شکم برآمده اش زل زد، یاشد آمد چند ماه پیش، فلور دستش را به شکمش کشید و گفت: -اینو آب کن خیکی میان گریه لبخند زد و با خودش فکر کرد، یعنی باز هم فلور را می دید؟ به سختی از روی زمین بلند شد و تلو تلو خوران به سمت خانه به راه افتاد، صدای قدمهایی را شنید، سرش را بلند کرد، یکی از همسایه ها بود انگار، به همراه همسرش بود. دوباره سرش را پایین انداخت. حوصله ی هیچ کس را نداشت. صدای مرد همسایه را شنید: -پسر حاج صانعیه، ببین به چه روزی افتاده، دیوونه شده انگار، حیف از این پسر نبود؟ میثم بینی اش را بالا کشید، راست می گفت، به چه روزی افتاده بود. حیف نبود؟ بس نبود؟ بَسَش نبود؟ این همه غوطه ور شدن در گناه و کثافت، بس نبود؟ همین که نمازش را رها کرد و به همه ی مقدساتش پشت کرد، بسش نبود؟ دست چپش را مشت کرد، باز هم از دستِ خدا گله داشت. صدایش کرد، همین یک ساعت پیش خواست رو به رویش بایستد و تکبیر بگوید اما نشد. دخترِِ پیامبرش را واسطه کرد، اما پدرش او را وسط کوچه رها کرد و رفت. حتی نتوانست از فلور خداحافظی کند. و از فکر اینکه دیگر فلور را نبیند، همه ی وجودش منقبض شد. داخل حیاط شد و در را بست، نگاهش روی کیف مدرسه ی فلور ثابت ماند که وسط حیاط ولو شده بود، پا تند کرد، انگار جان گرفته بود، به سمت کیف رفت، خم شد و آن را برداشت، با همه ی وجودش کیف را در آغـ ـوش کشید، بوی فلورش را می داد، بویش دخترانه بود. سرش را خم کرد و کیف سبز و سورمه ای را بـ ـوسید، باز هم گریه امانش نداد. با همان صدایی که به زحمت از حنجره اش شنیده می شد، فریاد زد: -خدایا، کمک کن، خدا و پیشانی اش را به کیف چسباند و شانه هایش لرزید….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۸]
قسمت ۱۷۸ زیور سرش را روی ساعدِ تپل فلور گذاشته بود و به آرامی ناله می کرد: -مامان جان، فلور جان، چی کار کردی با خودت؟ من چه خاکی به سرم بریزم؟ فلور گلم، اگه بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟ و سعی کرد مانع از هق هقش شود. سرش را بلند کرد و به فلور چشم دوخت، ماسک اکسیژن روی صورتش بود. بینی اش کبود بود، به رنگ پریده ی صورتش زل زد. دوباره چشمه ی اشکش جوشید. با صدای دکتر سر بلند کرد: -خانوم؟ بلافاصله چرخید و مقابل دکتر ایستاد: -آقای دکتر، خدا خیرت بده، چی شده؟ دخترم خوب میشه؟ دکتر نفس عمیق کشید، نیم نگاهی به فلور انداخت و لب باز کرد: -خطر رفع شده، برای همین منتقلش کردیم به بخش، اما تا دو سه ساعت باید اینجا بمونه، براش دارو نوشتم، حتما باید برای مراقبتهای ویژه ی ترک اعتیادش اقدام کنین زیور حرفش را قطع کرد: -خوب میشه دیگه؟ مگه نه آقای دکتر؟ دکتر لبش را تر کرد: -خوب میشه خانوم، فقط… زیور وحشت زده شد: -فقط چی؟ دکتر سر بلند کرد و به چشمان زیور زل زد: -تیغه ی بینیشو از دست داد، بخش اعظمش تخریب شده زیور دستش را به لبه ی تخـ ـت گرفت تا تعادلش را حفظ کند: -ینی چی؟ تیغه ی بینی ینی کجای بینی؟ و با دست به استخوان بینی اش اشاره کرد: -اینجا؟ -نه، داخل بینی، اون قسمتی که نرمه و غضروفیه، به خاطر مصرف مداوم بینی تیغه اش سوراخ شده، کاری از دست ما بر نمیاد، زیور آب دهانش را قورت داد، دکتر ادامه داد: -ریه هاش در معرض عفونته، تقریبا میشه گفت دچار مسمومیت شده، از سرش هم عکس برداری شد، خدا رو شکر ضایعه نشون نداده، ولی معلوم نبود تا یکی دو ماه دیگه چه بلایی سرش میومد زیور دوباره به فلور زل زد. تیغه ی بینی اش را از دست داده بود؟ به همین راحتی؟ آب دهانش را قورت داد تا بغضش پایین برود، دست فلور را در دست گرفت. صدای دکتر را شنید: -خیلی مراقب باشین تا دوباره نره سمت مصرف بنزین، علائمی که داشته مثه سرفه و سرگیجه و دوبینی و دل پیچه اینا با قطع مصرفِ بنزین سریع از بین میره، فقط می مونه علل روانی که باید تحت نظر روانشناس باشه زیور دستش را به صورتش گذاشت، دخترکش تیغه ی بینی اش را از دست داده بود، با دردمندی گفت: -بعد چی میشه؟ چه مشکلی براش پیش میاد -خوب احتمالا از این به بعد خر خر شبانه داره نمی تونه خوب نفس بکشه، شاید بعضی وقتها خون دماغ بشه حس بویایی شم خیلی کم میشه، ممکنه در آینده بشه روی تیغه ی بینیش عمل جراحی انجام بداد البته میزان موفقیتش بالا نیست چانه ی زیور لرزید، دست فلور را فشار داد و زیر لب گفت: -چی کار کردی با خودت دختر؟ چی کار کردی مامان؟ دکتر سری تکان داد: -الان بیرون تشریف داشته باشین، تا دو سه ساعت دیگه می تونین ببریدش ……………………
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۹]
قسمت ۱۷۹ میثم مقابل پنجره نشسته بود. کیف فلور را در آغـ ـوش داشت، هر از چند گاهی سر بلند می کرد و به ساعت روی دیوار زل می زد. چیزی نخورده بود، حتی برای یک ثانیه از مقابل پنجره آن طرف تر نرفه بود. فقط منتظر بود، منتظر بود فلور به خانه برگردد. خبری از او نداشت، حتی نمی دانست در کدام بیمارستان بستری است. هیچ کس جواب تلفن هایش را نمی داد. نه حاجی بابا و نه مادرش، به زیور هم تلفن نکرد. برای بار صدم خم شد و کیف فلور را بـ ـوسید. یکباره با شنیدنِ صدای ماشین، کمـ ـرش را صاف کرد و گوش فرا داد. اشتباه نمی کرد. صدای ماشین پدرش بود، از جا پرید، همانطور که کیف را در آغـ ـوش داشت افسار گسیخته به سمت در هجوم برد. باید فلور را می دید، همین حالا باید او را می دید وگرنه دیوانه می شد. دو تا یکی از پله ها پایین دوید، نزدیک بود از پله ها کله پا شود، اما به زحمت خودش را سراپا نگه داشت. از مقابل خانه ی زیور گذشت و وارد باغ شد. نگاه بی قرارش روی دویست و شش نقره ای ثابت ماند. همه ی وجودش چشم شده بود، ضربان قلبش بالا رفت. فلورش را می خواست. فقط پنج دقیقه او را می دید، کفایت می کرد. سالم بود دیگر؟ اصلا به خانه برگشته بود؟ در عقب باز شد، ابتدا زیور از ماشین پیاده شد، میثم آب دهانش را قورت داد و چشم از او گرفت. همزمان حاج پرویز هم از ماشین پیاده شد، میثم به او نگاه هم نکرد. چند قدم به سمت ماشین برداشت، یکباره فلور را دید، فلورش را دید با بینی باندپیچی شده، با رنگ و روی پریده، دستش در دستان زیور بود، به آرامی قدم بر می داشت. همه ی وجود میثم چشم شد و به او زل زد. باورش نمی شد. فلورش را باز هم می دید. مقابلش بود، تنها چند قدم با او فاصله داشت. پا تند کرد و به سمتش رفت. فلور هم او را دید، میثم را دید، پسرعمویش را، چقدر او را اذیت کرده بود، او را به بیراهه کشانده بود. اشک دور چشمش حـ ـلقه زد. برای چند لحظه چشمانش را بست. میثم مقابلش ایستاد، به صورتش خیره شد. در عرض همین چند ساعت چقدر صورتش پژمرده شده بود. همان فلور خودش را می خواست، همان دخترک سرتق با صورت تپل که هفت قلم آرایش می کرد و همیشه سر به سرش می گذاشت. کیف فلور را به سیـ ـنه چسباند و به زحمت دهان باز کرد و با صدایی که از زورِ گرفتگی به زحمت شنیده می شد، گفت: -خوبی فلور؟ فلور با شنیدنِ صدای گرفته ی میثم، ته دلش خالی شد، با سستی پرسید: -چرا صدات گرفته؟ بغض بیخ گلوی میثم نشست، پلک زد: -داد زدم زیور اخم کرد و دست فلور را فشار داد: -بریم تو مامان فلور به خودش فشار آورد و زیور را مجبور کرد سر جایش بایستد، رو به میثم گفت: -صورتت چرا خونیه؟ میثم دستش را بلند کرد و به صورتش کشید، خون بینی فلور بود. یادش آمد با همان دستان خونی به صورتش دست کشیده بود. زیور دوباره تکانی به فلور داد: -بریم توی خونه، نباید زیاد سرپا بمونی فلور چند قدمی برداشت و به موازات میثم رسید. نگاه میثم به سمت حاج پرویز رفت که با اخمهای در هم به سمت خانه می رفت، مادرش هم بی صدا به دنبالش رفت. فلور و زیور به آرامی از کنار میثم گذشتند. سر میثم به موازاتشان چرخید. از پشت سر به فلور زل زد. به آرامی گام بر می داشت. به دنبالشان به راه افتاد. زیور سر چرخاند: -چیه دنبال ما راه افتادی؟ فلور بغض کرد: -مامان دعواش نکن و سر چرخاند: -میثم دماغم خورد شده، می دونی؟ دیگه مثه روز اول نمیشه میثم هیچ نگفت، به چشمان فلور زل زد، انگار میان چشمانش ذوب شده بود. زیور به سمت جا کفشی رفت تا کلید را از زیر کفش ها بیرون بکشد، میثم با دو قدم بلند خودش را به فلور رساند. با لبـ ـهای فشرده به او زل زد. دوست داشت او را در آغـ ـوش بگیرد. این در آغـ ـوش کشیدن ها از سر هـ ـوس نبود، فقط می خواست مطمئن شود فلور هست. -از صبح هر چقدر زنگ زدم کسی جواب منو نداد، نمی دونی چی کشیدم نگاه فلور روی کیفش ثابت ماند که در آغـ ـوش میثم بود، چشم از آن گرفت و به صورت خونی اش خیره شد. بی اختیار دستش را بالا اورد و به گونه ی میثم کشید. میثم چشمانش را بست، ته دلش فرو ریخت. با صدای زیور چشم باز کرد: -فلور؟ فلور دستش را عقب کشید و به مادرش نگاه کرد.. زیور با عصبانیت گفت: -شما نمی خوای بری بالا؟ میثم آه کشید. انگار حق با حاجی بابایش بود، در این خانه زیادی بود. اصلا سهمش از این دنیا چه بود؟ هیچ کس او را نمی خواست، حتی خدا هم به او پشت کرده بود. زیور چرخید تا در خانه را باز کند، میثم کیف فلور را به سمتش دراز کرد و زمزمه وار گفت: -رفتم اون دنیا و برگشتم فلور دستش را دراز کرد تا کیف را بگیرد، میثم مقابل چشمان از حدقه درامده ی زیور، کیف را به سمت خود کشید و به لب برد و بـ ـوسید، چشمانش بی اختیار بسته شد. زیور با دو قدم بلند خودش را به او رساند و با غضب کیف را از دستش کشید. دست برد زیر کتف فلور و او را وارد خانه کرد و در را بست.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۹]
تا لحظه ی آخر نگاه غم زده ی فلور روی چشمان بسته ی میثم، باقی مانده بود….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۲۹]
قسمت ۱۸۰ زنگ تفریح بود. مشاور رو به روی کلاس فلور ایستاده بود، منتظر بود تا فلور از کلاس بیرون بیاید. دانش آموزان یکی یکی بیرون آمدند و خبری از فلور نبود. اخمهایش در هم شد، ناگهان نگاهش روی نسیم ثابت ماند. یاد حرف فلور افتاد، گفته بود نسیم هم در ماجراهای عجیب و غریبش شرکت داشت، قدمی به سویش برداشت: -دختر گل، عزیز نسیم با شنیدن صدای مشاور، سر جایش ایستاد: -بعله خانوم؟ -دختر گل، خبر فلورو نداریِ؟ نسیم اخم کرد: -نه ندارم مشاور سری تکان داد: -بهش زنگ هم نمی زنی؟ چند روزه غیبت کرده نسیم پشت چشمی نازک کرد: -نه، به من چه اصلا مشاور خواست چیزی بگوید که نسیم به میان حرفش پرید: -من برم بوفه، گشنمه، فعلا و از مقابل چشمان مشاور دوید، مشاور سری تکان داد.