رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۸۱تا۱۹۵
رمان:دگردیسی
نویسنده:غزل السادات مهتابی
قسمت ۱۸۱ میثم مقابل در آشپزخانه ایستاده بود و به مادرش نگاه می کرد. حرفی تا نوک زبانش می آمد و یکباره پشت لبش متوقف می شد. نفس عمیق کشید و لپهایش را باد کرد و سر آخر دل به دریا زد: -مامان، نمی ریم پایین عیادت فلور؟ روحی سر چرخاند و با تعجب گفت: -حالش خوبه، عیادت چرا؟ -حالا خوب هم باشه، یه دور ببینیمش دیگه -که چی بشه آخه مادر؟ میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد، کلافه شده بود. یک عیادت ساده که اینقدر اما و اگر نداشت. اخمهایش در هم شد: -اَه، مامان میای یا نه؟ روحی خودش را جمع و جور کرد: -خوبیت نداره بریم پایین میثم، می دونی که زیور خوشش نمیاد… میثم صدایش را بالا برد: -زیور گه خورده، زیور خر کیه؟ این خونه مال ماست، مال حاجی بابای منه، ما به زیور لطف کردیم اینجا بشینه با شنیدن صدای پدرش، حرفش را قطع کرد: -ئه؟ خونه ی حاجی باباته؟ عجب، چه خوب گفتی آخه من نمی دونستم، پس تو می دونی مال و اموال حاجی بابا ینی چی؟ می دونی دیگه، پس چرا مثه کفتار پریدی روی مغازه ای که مال منه؟ میثم اخمهایش را در هم گره کرد، چرخید تا وارد اطاقش شود، دوست نداشت با پدرش جر و بحث کند. به اندازه ی کافی از زمین و زمان برایش می بارید. هنوز فراموش نکرده بود دو سه روز پیش چطور به او کلک زد و او را به همراه خود به بیمارستان نبرد. حاج پرویز راهش را سد کرد: -مگه با تو نیستم؟ میگم چرا چنبره زدی روی مغازه ی من؟ میثم لبـ ـانش را روی هم فشرد و با نفرت به حاج پرویز زل زد. هر لحظه امکان داشت کنترلش را از دست بدهد. دستی به صورتش کشید، صدای حاج پرویز اوج گرفت: -آخه در به در، بی شرف، چرا از این خونه گم و گور نمیشی؟ چی از جونم می خوای؟ روی با نگرانی از آشپزخانه بیرون آمد و رو به حاج پرویز گفت: -حاجی قلبت می گیره ها، اروم باش میثم همچنان خیره به حاج پرویز بود. پدرش انگار از خدایش بود که او برود و گم و گور شود. شمرده شمرده گفت: -من برم گم و گور شم بعد تو چی کار می کنی؟ من نباشم فلج میشی -من به گور بابای خودم خندیدم که فلج بشم، اخه بچه ای مثه تو رو می خوام چی کار؟ چه گلی به سر من زدی؟ چه غلطی کردی؟ میثم پلکهایش را روی هم فشرد. هیچ گلی به سر پدرش نزده بود؟ هیچ گلی؟ رتبه ی دو هزار کنکور سراسری اگر گل نبود، پس چه بود؟ زیست شناسی روزانه ی دانشگاه اصفهان پس چه بود؟ همیشه سر به زیر بود مهربان بود، به همه کمک می کرد، سرش را بلند نمی کرد تا به کسی نگاه کند. و یکباره فکرش بر زبانش جاری شد: -من گلی به سرت نزدم حاجی؟ کاری نکردم؟ آخه تو چقدر نمک به حرومی؟ صدای ناله ی روحی بلند شد: -هی، خاک به سرم، میثم اینجوری با پدرت حرف نزن میثم با عصبانیت گفت: -اَه ول کن مامان همه ی عمرت غلام حـ ـلقه به گوش این مرتیکه بودی، من دیگه باید چی کار می کردم؟ و رو به پدرش ادامه داد: -از بچگی مثه خر زدی تو سر من، هر کاری کردم به چشمت نیومدم، اخه بی انصاف من بچه تم، همین یه پسرو داری، هر بار خواستم واسه تو خودی نشون بدم خوار و کوچیکم کردی، درس خوندم گفتی درس چیه آدم درس می خونه چه گهی بشه؟ اومدم تو بازار پیشت کار کردم، ولی دوست نداشتم بازاری بشم، هر بار که خواستی حقوق منو بدی گفتی این همه تو شکم خر می ریختم تا الان به من فایده می رسوند و چانه اش لرزید، به خودش فشار آورد تا به گریه نیوفتد… طبقه ی پایین فلور روی تخـ ـت دراز کشیده بود، دستش را روی بینی اش گذاشته بود، حس می کرد بینی اش کمی انحراف پیدا کرده. آه کشید. دو روز بود که بنزین مصرف نمی کرد، به جای آن دارو می خورد. دیگر سر گیجه نداشت، دو بینی اش هم برطرف شده بود، اما حس می کرد بی قرار است. دلیل بی قراری اش را می دانست، دوست داشت میثم را ببیند. نفسش را در سیـ ـنه حبس کرد. نه، انگار واقعا دوست داشت میثم را ببیند. برای یک لحظه چشمانش را بست، تصویر میثم با صورت گرد و چشمان قهوه ای و درشت و بینی عقابی، در ذهنش نقش بست. لبند بی جانی روی لبش نشست. می دانست میثم دوستش دارد. دیگر مطمئن بود که خاطرش را می خواهد. حس گرمی زیر پوستش دوید. نگاهش سمت کیف سبز و سورمه ای اش نشست. میثم مقابل چشمان مادرش آن را بـ ـوسیده بود. دستش را دراز کرد و جای بـ ـوسه را لمس کرد. نفس عمیق کشید، بینی اش سوخت و صورتش را چین داد. با صدای فریادی سر بلند کرد و به سقف خانه چشم دوخت: -آخه من دیگه چه کار می کردم؟ اصلا تو چی می خواستی که من نکردم؟ گفتی بکن کردم، گفتی نکن نکردم، گفتی بخور خوردم، فقط درسو دوست داشتم، زیستو دوست داشتم، دوس داشتم کار دولتی داشته باشم، تو مخالف بودی ولی من خوندم، به جاش صد بار برات خر حمالی کردم، همیشه جلوی دوست و آشنا زدی تو سرم، بگو حاجی من باید چی کار کنم تو راضی بشی؟ فلور روی تخـ ـت نیم خیز شد، باز هم حاج عمو و میثم دعوایشان شده بود.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۱]
قسمت ۱۸۲ دستی به بنیی دردناکش کشید، صدای فریاد عمویش، مو به تنش سیخ کرد: -چی کار کنی که من راضی بشم؟ اینو می خوای بدونی؟ برو بمیر، اگه مردی ازت راضی میشم فلور دستش را مقابل دهانش گرفت. انگار دعوایشان اوج گرفته بود. خواست از روی تخـ ـت پایین بیاید، سست بود. خودش را نیم خیز کرد، یکباره زیور در اطاق را باز کرد و وارد شد. فلور بی حرکت به مادرش زل زد. زیور با نگرانی گفت: -اینا دو تا سر تو دعواشون شده فلور شوکه شد: -سر من؟ -آره، خودم با گوشای خودم شنیدم، میثم می خواست بیاد پایین عیادتت، روحی مخالفت کرد، حاج عموت هم پرید بهش صورت فلور گل انداخت: -می خواست بیاد عیادتِ من؟ و لبش را به دندان گرفت تا لبخندش را پنهان کند. زیور متوجه شد، چشمانش را درشت کرد: -چیه؟ خوشت اومد؟ این پنبه رو از گوشت بیار بیرون فلور، نبینم با میثم دل و قلوه رد و بدل کنیا فلور سرش را بلند کرد و به مادرش خیره شد. از دستش عصبی بود. دستش را به کمـ ـر زد: -چرا؟ زیور جا خورد: -تازه میگی چرا؟ این پسر چی داره؟ نمی بینی چی به روز همه ی ما آورده، من دیگه امنیت ندارم توی این خونه فلور با بی پروایی گفت: -اگه امنیت نداری چرا دو دستی چسبیدی به این خونه؟ چرا پا نمیشی بری؟ زیور لال شد. نمی دانست در جواب فلور چه بگوید. هول و دستپاچه گفت: -من خودم می دونم دارم چی کار می کنم، لازم نکرده تو برام تعیین تکلیف کنی -نخیرم، من خودم می دونم، تو می خوای زنِ عمو پرویز بشی، می خوای این خونه رو به نامت کنه زیور وحشت زده شد، به سمت فلور پرید: -دهنتو ببند، صدا میره بالا فلور خودش را عقب کشید و دست و پایش را جمع کرد. صدای میثم را شنید: -میرم از این خونه ی سگ صاحاب، هر کی یه ساز می زنه، تو خودت منبع گناهی، حالا زورت به من رسیده فلور صدایش را پایین آورد: -دروغ که نمی گم، می خوای زنش بشی، پس چرا به من ایراد می گیری؟ فکر می کنی من نمی فهمم، خودت سر تا پا ایرادی، تازه میثم یه پسر مجرده، ولی حاج عمو زن و بچه داره، تو دوست داری زندگی یکی دیگه رو خراب کنی؟ زیور هول شد. فلور این حرفها را از کجا یاد گرفته بود؟ -اینا رو کی به تو یاد داده؟ -اینا رو خانوم مشاور گفت، به من گفت ما نباید تو زندگی کسی دیگه دنبال خوشبختی برای خودمون باشیم، خراب کردن زندگی یکی دیگه هنر نیست زیور روی تخـ ـت پرید، فلور خودش را به سمت تاج تخـ ـت کشاند و بغض کرد: -باشه بیا منو بزن، فکر کردی می ترسم؟ من دوست ندارم مادرم چشمش دنبال مرد زن دار باشه، بعد من و فریال و فربد از تو چی یاد می گیریم؟ خانوم مشاور می گه…. زیور طاقت نیاورد و در حالیکه سعی می کرد صدایش را پایین نگه دارد، با حرص گفت: -بسه دیگه، همش خانوم مشاور خانوم مشاور، خانوم مشاورت نفسش از جای گرم در میاد، بدبختی های منو می دونه؟ بی پدری شماها رو می دونه؟ می دونه دربه دری ینی چی؟ اونم با سه تا بچه؟ اینا رو که نمی دونه و با نگاهی به بینی کبود فلور، قلبش تیر کشید. فلور آه کشید: -ما اگه در به در بشیم خیلی بهتره که فردا همه تو رو با انگشت نشون بدن بگن این زنه، شوهر یکی دیگه رو از چنگش در آورد، تازه حاجی خودش یه عالمه مشکل داره، من دوست ندارم تو زن عمو پرویز من بشی زیور بی توجه به حرف فلور خواست دستش را بلند کند و به صورتش بکوبد که فلور زمزمه کرد: -بعد من تو رو چی صدا کنم؟ بگم مامان یا زن عمو؟ دست زیور در هوا معلق ماند، با درماندگی روی تخـ ـت نشست. حرفهای فلور آتشش زده بود انگار. نمی دانست در جوابش چه بگوید. کف دستش را روی پیشانی اش گذاشت و زمزمه کرد: -لال بشی فلور، لال بشی که با حرفهات باعث میشی از خودم بدم بیاد و یکباره سر بلند کرد: -تو خودت خوبی؟ اعتیاد به بنزین داری، دماغتو دیدی؟ کج شده، اینا رو می دونی و به من گیر میدی؟ با صدای فریاد میثم، دوباره به سقف زل زد: -از این خونه ی کوفتی تو بدم میاد، دو دستی چسبیدی به این بیغوله فکر کردی چه خبره، میرم از اینجا، نگران نباش -آره برو، اگه مرد باشی روی حرفت می مونی، هیچکی تو رو نمی خواد شازده، کسی اینجا منتظرت نیست زیور چشم از سقف گرفت و صدایش را پایین اورد: -ببین اگه چیزی بده برای هر دوتامون بده، می بینی اینم پسر همون پدره فلور در جواب زیور چیزی نگفت. میثم را دوست داشت، میثم را با همه ی بدی هایش، دوست داشت… …………..
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۱]
قسمت ۱۸۳ میثم در ورودی را با غضب به هم کوبید و از پله ها سرازیر شد. سرش به اندازه ی کوه سنگین شده بود، از پدر و مادرش بیزار بود. اصلا تقصیر آنها بود که او اینطور عوضی شده بود. مخصوصا پدرش، مخصوصا حاج پرویز که هیچ وقت او و احساساتش را نفهمید. همیشه به او سرکوفت زد. از مقابل خانه ی زیور گذشت، یک لحظه نگاهش روی در خانه ثابت ماند. دلش می خواست فلور را ببیند، اما نشد. با لجبازی سر چرخاند و وارد باغ شد و پا تند کرد. می خواست برود جایی و خودش را ارام کند. از دست پدرش عصبانی بود. مـ ـستقیما به او گفته بود برود بمیرد. دلش گرفت. بود و نبودش انگار برای هیچ کس اهمیتی نداشت. اصلا حتی فلور هم محلش نمی کرد. دو روز بود نه او را دیده بود و نه صدایش را شنیده بود. فقط یکی دوباره با اسم ام اس برایش پیام فرستاد و دیگر هیچ. تصمیمش را گرفت، می رفت سراغ الناز، می رفت سراغش و لبی تر می کرد و شاید در آغـ ـوشش همه چیز را از یاد می برد. اصلا امشب آنقدر مشـ ـروب می خورد تا بمیرد و از دست آدمهای دور و برش خلاص شود. با این فکر گوشی اش را بیرون کشید و برای الناز پیام فرستاد: “هستی؟ دارم میام پیشت” چند لحظه ی بعد، الناز جوابش را داد: “به، سلام جیگر، راه گم کردی، آره بیا هستم” میثم به سمت ماشین رفت و داخلش نشیست. به سیم آخر زده بود انگار. گور پدر هر چه آدم خوب و معتقد هم کرده. می رفت سراغ عشق و حالش، می رفت چند ساعت از دنیا بی خبر می ماند. استارت زد، از ذهنش گذشت که خدا هم به دلش نیانداخت نماز بخواند، حتما از او صرف نظر کرده بود دیگر. وقتی خدا را نداشت پاک بودن را برای چه می خواست؟ دنده را جا زد و خواست دنده عقب براند که نگاهش روی آسمان صاف و آبی ثابت ماند. چیزی ته دلش مانع از رفتنش می شد. می دانست اگر برود، اگز از این در بیرون برود، دیگر محال است آن حس خوبی که چند روز پیش سر سجاده تجربه کرده بود، دوباره در دلش بنشیند، همان حسی که او را ترغیب کرد وضو بگیرد، هرچند نتوانست نماز بخواند. خیره به آسمان زل زده بود. باز هم ته دلش مالش رفت. اما با این حس بدبختی و طرد شدن چه باید می کرد؟ باید پا می گذاشت روی دلش، اصلا این همه سال پاک مانده بود چه گلی به سر چه کسی زده بود؟ پدرش که گفته بود او هیچ وقت هیچ گلی به سرش نزد. مصمم پایش را روی پدال گاز فشرد. اما نتوانست نگاه از آسمان بگیرد. کلافه دست برد سمت سوییچ و ماشین را خاموش کرد. حس دو گانگی در دلش نشست، نمی دانست چه کار کند. با هر دو دست به فرمان چسبید. حس می کرد دوست دارد از پوسته ی بدنش بیرون بیاید. تعارض در ذهنش اوج گرفته بود، اصلا نمی دانست راه حل درست چیست. برای یک لحظه ترسید دیوانه شود. لبش را تر کرد و به داشبورت ماشین زل زد و همانطور بی حرکت ماند. قلبش بی امان در سیـ ـنه می کوبید، عرق از کنار شقیقه اش جاری شد. چشمانش تار می دید. چند دقیقه در همان حالت باقی ماند، یکباره در ماشین را باز کرد و از ماشین پایین پرید و به سمت خانه دوید. مقابل در خانه ی زیور ایستاد و با کف دست به آن کوبید: -فلور و منتظر نماند و زنگ را فشرد و صدایش بالاتر رفت: -فلور، بیا درو باز کن چند دقیقه ی بعد، در خانه باز شد و زیور بین دو لنگه نمایان گشت. میثم بدون آنکه سلام کند، گفت: -به فلور بگو بیاد کارش دارم زیور اخم کرد: -چی کار داری؟ -بگو باید کاریت نباشه -ینی چی کارم نباشه؟ اینجا که طویله نیست میثم بی توجه به زیور فریاد زد: -فلور؟ بیا ببینم، کجایی فلور؟ زیور چشمانش را درشت کرد: -یواش، چه خبرته؟ چرا ما از دست تو آسایش نداریم؟ و ناگهان با شنیدن صدای فلور سر چرخاند: -چی شده؟ زیور با غضب به فلور زل زد که با صورت گل انداخته مقابل میثم ایستاده بود. میثم با نگاهی به فلور، قلبش به تپش درامد. فلورش بود، با صورت رنگ پریده و بینی کبود، با همان هیکل چاق و طبقه ای که اصلا به چشمش نازیبا نبود. لبخند زد: -خوبی فلور؟ فلور سری تکان داد: -اوهوم زیور با عصبانیت رو به فلور گفت: -برو تو میثم دستش را روی در گذاشت و فشار داد: -نه، کارش دارم -چی کارش داری؟ این دفه می خوای اینو بگیری بغـ ـلت؟ میثم سرخ و سفید شد، یاد حماقتش افتاد. به فلور زل زد که سرش را پایین انداخته بود. دوست داشت او را در آغـ ـوش بگیرد و به او اطمینان دهد فقط او را می خواهد. نفس عمیق کشید: -فلور من… زیور فریاد زد: -نمی خوام باهاش حرف بزنی و دوباره به در فشار اورد. میثم فقط به فلور نگاه می کرد، فقط فلور را می دید. در سرش شور و واویلا به پا بود، باید این مشکل را حل می کرد. مشکلش اگر حل می شد، می توانست تصمیم درست بگیرد. همانطور که ه فلور زل زده بود، تند و سریع گفت: -فلور شماره ی مرکزِ اون روانشناسو می خوام، همونی که گفتی باهاش حرف زدی، اصلا خودت رفتی پیشش؟ یا اصلا میای دو تایی بریم؟
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۲]
قسمت ۱۸۴ -فلور شماره ی مرکزِ اون روانشناسو می خوام، همونی که گفتی باهاش حرف زدی، اصلا خودت رفتی پیشش؟ یا اصلا میای دو تایی بریم؟[/font] چند لحظه طول کشید تا فلور معنی صحبت های میثم را بفهمد. پس او می خواست پیش آن روانشناس برود. چهره اش از هم باز شد، به چشمان بی قرار میثم زل زد: -راس میگی؟ می خوای بری پیشش؟ -آره شماره شو داری دیگه؟ فلور با خوشحالی سری تکان داد: -آره، الان برات میارم، کِی می ری پیشش؟ امروز میری؟ میثم چشمانش را بست و دوباره گشود: -امروز وقت می گیرم برای یکی دو روز دیگه، تو نمیای؟ فلور ذوق زده شد: -آره منم میام زیور میانه را گرفت: -بیخود، تو هیچ جا نمیری، مگه دست توئه؟ فلور رو به او کرد: -من می خوام برم پیشش، می خوای دوباره معتاد بشم؟ الان دو روزه دیگه سر گیجه ندارم، دیگه سرفه نمی کنم، می خوام باهاش حرف بزنم، زیور سرش را تکان داد: -هر حرفی داری به من بزن، با من صحبت کن فلور لج کرد: -من با تو چه حرفی بزنم مامان؟ تو که همش حرف خودتو می زنی، فقط می گی کار خودت درسته، من می خوام با میثم برم پیشش، اصلا تو هم بیا سه نفری بریم زیور وحشت زده شد، با میثم همراه شود؟ نه این دیگر عین حماقت بود. قدمی به عقب برداشت. میثم نفسش را بیرون فرستاد: -فلور شماره شو بهم بده، بخدا این روزا خیلی داغونم، تو رو خدا زود باش فلور سری تکان داد: -باشه باشه، الان برات میارم و با عجله از در ورودی فاصله گرفت، لحظه ی آخر صدای میثم را شنید: -ندو، مراقب باش، عجله نکن، من هستم باز هم حس گرمی زیر پوست فلور دوید، حس لطیفِ دوست داشتن بود انگار… ………………. فریال با خوشحالی به سمت زیور دوید: -مامان، ببین چی درست کردم؟ با چسب به هم چـ ـسبوندمش زیور لبخند زورکی روی لب نشاند و دستی به سر فریال کشید: -آفرین مامان، حالا برو با فربد بازی کن، برو دختر من فریال با خوشحالی به سمت اطاق دوید. زیور چشم از او گرفت و به حاج پرویز زل زد که خیره خیره نگاهش می کرد. چادرش را محکم در دست فشرد و به گلدانی روی میز، زل زد. حاج پرویز به صندلی تکیه زد و با لحن معنی داری گفت: -کم پیدا شدی، تحویل نمی گیری زیور خانوم و نگاهش همچنان روی صورت زیبای زیور ثابت ماند و همزمان از ذهنش گذشت زیور چرا سرش را بلند نمی کرد و به او خیره نمی شد؟ کمی روی صندلی جا به جا شد: -می بینی که چقدر گرفتارم، تو هم ازم فاصله می گیری، دیگه بهونه ی فلور رو هم ندارم که بیام پیشت، ادم شده، دیگه بیرون نمیره زیور سری تکان داد و زیر لب گفت: -خدا رو شکر حاج پرویز تک سرفه ای کرد: -خوب آره خدا رو شکر، ولی من چی کار کنم با این دل صاب مرده ام؟ زیور خواست حرفی بزند، حرفی تا نوک زبانش آمده بود. ذهنش رفت به یکی دو روز پیش که با فلور صحبت می کرد. دخترش به او گفته بود “بعد زن حاج عمو شدی تو رو چی صدا کنم؟ بگم مامان یا زن عمو؟” بینی کبود شده ی فلور در ذهنش نقش بست، دکتر گفته بود “اگر یکی دو ماه دیرتر برای درمانش اقدام کرده بودین، زنده نمی موند” آرنجش را روی میز گذاشت و کف دستش را به پیشانی تکیه داد. -تو هنوز سر حرفت هستی؟ صیغه نکنیم؟ زیور پلک زد، یاد کتکهای حاج پرویز افتاد، با همه ی وجودش فلور را می زد، دخترکش با آن هیکل چاق زیر دست و پایش زوزه می کرد. سر بلند کرد و با چشمان خسته به حاج پرویز زل زد: -حاجی شما خودت یه دنیا گرفتاری داری، من بیام کجای زندگیت؟ حاج پرویز اخم کرد: -چه گرفتاری؟ صدای قهقهه ی فربد و فریال به گوش رسید، زیور آه کشید: -حاجی دخترات باهاتون قطع رابطه کردن، پسرت هم که وضعیتش گفتن نداره، خودتونم که سر مغازه باهاش درگیری، دامادها دیگه محلتون نمی کنن، بازم بگم؟ -ینی ما اگه صیغه نکنیم همه چی می ره سر جای خودش؟ پسر من آدم میشه؟ دخترام باهام خوب میشن؟ زیور باز هم به خودش فشار آورد، صدای فلور در ذهنش تکرار شد، گفته بود دوست ندارد مادرش زندگی کسی را خراب کند. ذهنش رفت سمت میثم، آنقدر وقیح شده بود که از پشت سر او را در آغـ ـوش بگیرد. از روی صندلی بلند شد و از آشپزخانه بیرون آمد. حاج پرویز حیرت زده به دنبالش رفت: -زیور چیه؟ چرا اینجوری شدی؟ جواب منو ندادی زیور لبـ ـهایش را روی هم فشرد. یکباره در اطاق باز شد و فربد و فریال جست و خیز کنان به سمتش دویدند: -مامان، ببین چی درست کردیم، خوشگله؟ -مامان مال من قشنگتره و هر دو به چادر زیور آویزان شدند.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۲]
قسمت ۱۸۵ زیور سر چرخاند و به حاج پرویز زل زد: -حاجی بعدا حرف می زنیم، شما برین حاج پرویز جا خورد: -کجا برم؟ -برین بالا، بعدا در مورد این جریان حرف می زنیم -همین الان حرف می زنیم، کسی که مزاحم ما نیست، اصلا فلور کجاست؟ -با میثم رفتن بیرون، -باز هم این دو تا رو فرستادی برن بیرون؟ تو عبرت نکردی؟ زیور آه کشید: -حاجی جلوی بچه ها خوبیت نداره، رفتن مرکز مشاوره، منم نتونستم جلوشونو بگیرم، اصلا شاید برای فلور هم بهتر باشه و با صدای التماس امیزی گفت: -من این روزا خیلی بی حوصله هستم، دارم در مورد همه چیز فکر میکنمف بچه ها هم بزرگن به رفت و آمد شما مشکوک میشن، برین بالا من بعدا به شما تلفن می زنم حاج پرویز دندانهایش را روی هم فشرد. از زیور توقع این برخورد را نداشت، با عصبانیت سر چرخاند و به سمت در سالن رفت… ………………….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۳]
قسمت ۱۸۶ نگاه مشاور برای چند لحظه ی کوتاه روی بینی ورم کرده ی فلور ثابت ماند. به سرعت چشم از آن گرفت و لبخند زد: -فلور؟ این چند وقت کجا بودی؟ فلور دستانش را در هم گره کرد، سر چرخاند و نیم نگاهی به میثم انداخت که کنارش روی صندلی نشسته بود و لبش را تر کرد: -خونه استراحت می کردم، خانوم مشاور من بیمارستان بستری شدم، اون روز…اون روز که از پیش شما رفتم می دونین چی شد؟ حالم به هم خورد رفتم بیمارستان، خانوم مشاور… و یکباره بغض کرد: -تیغه ی دماغم خورد شد، دیگه تیغه ندارم، ببینین دماغم سوت می کشه و نفس عمیق کشید، صدایی شبیه به سوت از بینی اش شنیده شد. مشاور سعی کرد به روی خودش نیاورد، اما در دل می دانست که حق با فلور است، تیغه ی بینی اش را برای همیشه از دست داده بود. پلک زد و نیم نگاهی به پسر جوان و سنگین وزنی انداخت که روی صندلی مجاور نشسته بود و به او نگاه می کرد. پسر جوان متوجه ی نگاه مشاور شد و پلک زد و سرش را به سمت فلور چرخاند. فلور هم به سمتش چرخید و چند لحظه به چشمانش زل زد. کمی خودش را روی مبل به سمت جلو کشاند و گفت: -خانوم مشاور، این پسرعمومه، میثم، یادتونه در موردش به شما گفته بودم؟ مشاور دوباره به میثم نگاه کرد، نگاهش روی پاهایش ثابت ماند، هر دو پایش می لرزید. سری تکان داد: -آره یادمه، میثم لبی تر کرد و با اضطراب گفت: -از من چی گفته خانوم؟ فلور دستش را روی شانه ی میثم گذاشت: -چیزی نگفتن، نگران نباش و به سمت مشاور چرخید: -مگه نه؟ مشاور لبخند زد: -خوب، فلور جان شما یه ذره صاف بشین بهتر با هم صحبت کنیم، اول از خودت برام بگو، اینجور که مشخصه پسرعموت همه ی ماجرا رو می دونه، فلور سری تکان داد: -آره می دونه، می دونه بنزین مصرف می کردم و با خوشحالی گفت: -باورتون میشه یه هفته است نرفتم سمت بنزین؟ ولی می ترسم از کنار پمپ بنزین رد بشم، خانوم مشاور نمی خوام مثه اون وقتها باشم، حالا اینا مهم نیست، میثم، پسرعموم، می خوام در مورد اون با شما حرف بزنم میثم به میان حرف فلور پرید: -من خودم می تونم بگم و یک لحظه لرز در وجودش نشست و خودش را منقبض کرد که از نگاه مشاور دور نماند. فلور رو به میثم کرد: -نه، بذار من بگم، تو صبر کن میثم بازوانش را در آغـ ـوش کشید، نمی دانست چرا سرما در تنش نشسته بود، اما هوای اطاق خوب بود، سرد نبود. مشاور رو به فلور کرد: -فلور، در مورد پسرعموت خودش هم می تونه صحبت کنه، در مورد تو، خوشحالم دیگه بنزین مصرف نمی کنی و خوشحالم اینقدر اراده داری که دوباره نری سمتش، فقط ازت می خوام که هر زمان وسوسه شدی برای مصرف، حتما خودت رو با چیزی سرگرم کنی، با کسی حرف بزنی، با دوستی، آشنایی یا بهتر از همه مادرت حرف بزنی، سعی کن تنها نباشی تا افکار وسوسه کننده نیاد تو ذهنت…. ده دقیقه گذشت و مشاور رو به فلور گفت: -خوب الان میری بیرون من با پسرعموت تنها صحبت کنم؟ فلور من و من کرد: -ینی من نباشم؟ -اگه نیاز باشه صدات می کنم فلور با لبـ ـهای آویزان به میثم زل زد و از اطاق بیرون رفت…. مشاور رو به میثم گفت: -از خودتون بگین، چی شد تصمیم گرفتین بیاین اینجا؟ گوشه ی لبـ ـهای میثم لرزید، نمی توانست لرزشش را کنترل کند، کمی خودش را به عقب و جلو خم کرد. دوباره بدنش منقبض شد، لبخند عصبی روی لبش نشست: -سردمه -اضطراب دارین؟ میثم چشماشن را بست: -درد دارم و نفس عمیق کشید و ادامه داد: -من خیلی آشغالم مشاور مکث کرد و در سکوت به میثم خیره شد. احتمالا خشمی در دل داشت که متوجه ی خودش شده بود. -من خیلی حیوونم خانوم، نمی دونین چدر عوضی ام، در عرض چهار ماه شدم یه هرزه، یه زباله، نمی دونین من چه…چه… و به یاد حرف پدرش افتاد: “تو می دونی چه جنایتها کردی؟” و به زبانش آمد: -نمی دونین من چه جنایتها کردم، ادمی مثه من باید بره بمیره، باید از روی زمین محو بشه، خدا هم دوستم نداره، من نباید زنده باشم، نباید راست راست راه برم.. مشاور به ارامی گفت: -خودتون فکر می کنین پس چرا زنده هستین؟ میثم جا خورد. انتظار این سوال را نداشت: -چرا زنده ام؟ چرا؟ خوب خوب، برای اینکه…آره، چون که…چیز…خدا می خواد عذابم بده -شما خدا رو چطور شناختین؟ به نظرتون بنده اش رو زنده نگه می داره تا عذاب بکشه؟ میثم مکث کرد، پاهایش لرزید، عصبی شد و زهر خند زد: -پاهام بدجوری می لرزه -ایرادی نداره، بهش توجهی نکنین، حرفتون رو بزنین، بگین مشکلی که باعث شد بیاین اینجا چیه؟ میثم هر دو دستش را به لبه ی مبل گرفت. خودش را به جلو خم کرد، دوباره خودش را عقب کشید، سرش را به پشتی مبل تکیه داد، نمی دانست از کجا شروع کند، نمی دانست چه بگوید. چشمانش را بست.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۳]
قسمت ۱۸۷ صدای مشاور را شنید: -ما پنجاه دقیقه زمان داریم، هر وقت خواستین شروع کنین میثم یکباره چشماشن را از هم گشود، از چه می گفت، چه چیز را شروع می کرد؟ دهان باز کرد: -همه چی تموم شده، دیگه چیزی برای شروع وجود نداره، یه زمانی همه روی سر من قسم می خوردن، اونقدر حماقت کردم که شدم یه لجن و صدایش بالا رفت: -مشـ ـروب خوردم، نمازمو قطع کردم، دختر بازی کردم، با زن خوابیدم، خواهرمو زدم، تو روی مادرم موندم، یقه ی حاجی بابامو گرفتم و ذهنش روی کلمه ی “حاجی بابا” قفل شد. حاجی بابایش، حاج پرویز صانعی، حاجی… باز هم خودش را به لبه ی مبل رساند و بینی اش را چین داد: -همه اش تقصیر حاجی بود، منو عقده ای بار آورد، زد توی سرم، تحقیرم کرد، منم یه دفه بعد از این همه سال بی آبی، آب دیدم شلوارمو کشیدم پایین و از حرفی که بر زبان آورده بود جا خورد و با نگرانی گفت: -خانوم ببخشید، حالیم نیست چی میگم -ادامه بدین، حرفتون رو بزنین میثم دوباره به دسته های مبل چسبید و اینبار خودش را بالا کشید و تاب داد، دوباره خودش را رها کرد. به پشت سرش چسبید: -داغونم خانوم، یه کارایی کردم که وقتی برمی گردم عقب نگاه می کنم باورم نمیشه من این کارا رو کردم، به مقدستام پشت کردم، من هر روز ذکر می گفتم نماز می خوندم، خدا هم دیگه از من نا امید شده، نمی دونم چی کار کنم، همه ی بدنم درد می کنه و خودش را خم کرد و دستش را لا به لای موهایش فرو برد و صدایش بالا رفت: -خواستم نماز بخونم ولی نشد، انگار یه وزنه روی شونه هامه، داره کمـ ـرمو خورد می کنه،این فلور، همین دخترعموم، عاشقشم، می خوامش، نزدیک بود …نزدیک بود…داشتم…می خواستم… و یکباره از روی مبل بلند شد: -نزدیک بود بهش تجـ ـاوز کنم، اگه عفتش می رفت باید چه غلطی می کردم؟ اینا رو به کی بگم؟ یه روزی آرزوم بود زنم بشه، داشتم بدبختش می کردم، مشـ ـروب خورده بودم، حالیم نبود، نمی فهمیدم و به سمت میز مشاور پرید و با هر دو دست روی آن کوبید: -با زن خوابیدم، میدونین با چند تا؟ شاید با ده نفر، همه رنگ و وارنگ، فلور داشت می مرد، خواستم رگ بزنم، یاد فاطمه زهرا افتادم، گفتم فاطمه زهرا کمکم کن، من هر شب تسبیح می زدم، ذکر می گفتم مشاور روی صندلی جا به جا شد، اوضاع میثم خوب نبود انگار، سعی کرد او را دعوت به آرامش کند: -روی صندلی بشینین، پراکنده گویی دارین، از اول حرف می زنیم میثم از میز فاصله گرفت، از ته دل فریاد زد: -دیگه چی باید بگم؟ از چی بگم؟ از کی بگم؟ کمکم کنین، نمی خوام خودمو بکشم، خیلی روم سیاهه، نمی تونم جلوی تمایلاتم رو بگیرم، عادت کردم به این چیزا و بی اختیار وسط اطاق نشست و باز هم نعره زد: -فلورو می خوام، تو رو خدا، خانوم، تو رو خدا مشاور از روی صندلی بلند شد، خواست حرفی بزند که در اطاق باز شد و فلور هراسان وسط اطاق پرید، صدای منشی به گوش رسید: -کجا خانوم؟ نمی تونین برین داخل میثم به گریه افتاد، فلور به سمتش دوید: -میثم جونم، چی شده؟ مشاور رو به او گفت: -فلور نباید میومدی داخل، بیرون از اطاق باش فلور به حرفش توجهی نکرد، مقابلِ میثمِ گریان زانو زد، دستش را دور کمـ ـرش حـ ـلقه کرد. اخمهای مشاور در هم شد: -فلور همین الان از اطاق برو بیرون میثم به هق هق افتاد، فلور هم اشکهایش جاری شد، سر بلند کرد و با گریه گفت: -نمیرم، خانوم مشاور همه اش تقصیر من بود، من با کارام باعث شدم اینجوری بشه،خدا منو نمی بخشه مشاور نفس عمیق کشید: -فلور با شما هم به وقتش حرف می زنم، برو بیرون و بذار به حرفهامون ادامه بدیم فلور چانه بالا انداخت: -نمیرم، نمیرم خانوم مشاور، منم میثمو دوست دارم، منم خیلی دوستش دارم، تا الان هیچ پسری رو دوست نداشتم… و سرش را به پشتِ سر میثم چسباند و گریست.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۵]
قسمت ۱۸۸ فلور دستمال کاغذی را روی چشمانش فشرد و بینی اش را بالا کشید و نالید: -آی دماغم مشاور در سکوت به او زل زده بود. میثم را فرستاده بود برود داخل سالن بنشیند و آرام شود. فلور اشک چشمش را پاک کرد و بی مقدمه گفت: -ریملم پخش شده؟ مشاور سری تکان داد: -آره -خیلی سیاه شده؟ مشاور به سیاهی دور چشم فلور خیره شد: -آره، خیلی سیاه شده فلور نیم خیز شد: -من برم دستشویی الان میام، می خوام پاکش کنم -نه فلور، بشین همین جا، میثم توی سالن نشسته تو رو می بینه دوباره به هم می ریزه، می خوام چند تا مسئله رو بهت بگم، تا اون موقع اونم آروم میشه و دستانش را در هم گره کرد: -متوجه شدی اشتباهاتت کجا بود؟ فلور با لبـ ـهای آویزان گفت: -مگه چی کار کردم؟ -قبلا که بنزین مصرف می کردی یه سری کارایی رو انجام می دادی که دست خودت نبود، میشه ازشون تقریبا چشم پوشی کرد، اما الان که دیگه مصرف نمی کنی تکرار اون کارها درست نیست -آخه چی کار کردم خانوم مشاور؟ مشاور با لحن جدی گفت: -وقتی گفتم بیرون از اطاق باش، باید همون بیرون می موندی، نه اینکه بیای داخل، حالا وقتی هم که اومدی… فلور به میان حرفش پرید: -ندیدین میثم چقدر داد زد؟ من باید آرومش می کردم -وسط حرف من نیا فلور و فقط گوش کن، تو با این کارات بیشتر این پسر رو تحریک می کنی، نباید به هر بهونه ای بهش دست بزنی، می بینی که چقدر وابسته شده و چقدر حساسه، برای چی به کمـ ـرش چسبیدی؟ تماسِ بدنی شما دو نفر باید صفر بشه فلور دوباره به میان حرفش پرید: -خانوم مشاور… -گفتم وسط حرفم نیا، این راهِ کمک کردن نیست، مگه با یه پسر بچه ی چهار ساله طرفی که مدام میری تو بغـ ـلش؟ یه جوون بیست و سه ساله مقابلته که پر از احساسات و تمایلاتِ قویه، چرا وقت و بی وقت تحریکش می کنی؟ قدم اول اینه که دیگه تماس بدنی نباشه، فلور بغ کرد: -من فقط می خواستم آرومش کنم -اگه خودت تنهایی می خواستی آرومش کنی دیگه چرا بهش پیشنهاد دادی که بیاد اینجا؟ فلور حرفی برای گفتن نداشت، با ناراحتی گفت: -شما از دست من ناراحت شدین؟ -نه من از دست مراجع کننده ی خودم ناراحت نمیشم، ولی انتظار یه سری برخوردها رو ندارم، دختر خوب شما هر دو جوونین و پسر از احساسات، نباید به هر بهونه ای بدن هم رو لمس کنین، نتیجه اش اینی هست که می بینی، یه زمان بنزین مصرف می کردی و تو حال خودت نبودی، این پسر هوایی شد، اما الان از عقلت داری به بهترین نحو استفاده می کنی، من روی تو حساب ویژه باز کردم فلور، فلور دوباره به گریه افتاد: -من منظوری نداشتم -میدونم منظوری نداشتی، اگر منظور داشتی که جور دیگه ای باهات صحبت می کردم، حالا گریه نکن و به حرفهام گوش بده، الان هم برو صورتتو بشور، مارک ریملت چیه؟ مگه ضد آب نیست؟ فلور با هق هق گفت: -چرا ضد آبه مشاور لبخند زد: -پس فروشنده بهت قالب کرده، جنسش خوب نبوده، پاشو برو سیاهی ها رو بشور فلور میان گریه لبخند زد و از روی مبل برخاست… ……………….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
قسمت ۱۸۹ میثم سرش را پایین انداخت: -همه ی ماجرا همینی بود که گفتم مشاور به ارامی گفت: -الان آروم هستین؟ دیگه اضطراب ندارین؟ -چرا اضطراب دارم، انگار جون توی پاهام نیست، ته دلم مدام پر و خالی میشه -ینی ممکنه باز هم بخواین داد بزنین؟ میثم روی مبل جا به جا شد: -خوب نه، خالی شدم انگار -همه ی حرفهاتونو زدین؟ چیزی باقی مونده که بخواین بگین؟ -نه، همه رو گفتم، چیزی نیست، فقط نمی دونم چی کار کنم مشاور نفس عمیق کشید: -خیل خوب، اول ریشه یابی می کنیم و بعد راه حل ها رو بررسی می کنیم، مهمترین نکته اینه که شما توی ناخوداگاه ذهنت خیلی هم تمایل داشتی به سمت خیلی چیزها بری، اما چون می دونستی انجام دادنشون گناهه، خودت رو عقب کشیدی، قرار گرفتن در موقعیت تحریک کننده شما رو از پایه سست کرد، دقیقا مثه سنگریزه ای که به شیشه ی ماشین برخورد می کنه و اون کم کم ترک بر می داره، میثم آب دهانش را قورت داد و با صدای گرفته ای گفت: -ینی باید چی کار می کردم که به اینجا نرسم؟ -باید راه های قرار گرفتن در محیط تحریک کننده رو می بستین، رفتن به پارتی به همراه فلور کار درستی نبود، لمس کردن بدنش کار درستی نبود میثم لبش را تر کرد: -خوب من اگه نمی رفتم تکلیف فلور چی بود؟ -تو این ماجرا همه مقصرین، بخش اعظم مسئولیت تربیتی فلور به عهده ی مادرش و پدر شما بود، نباید یه پسر بیست و چند ساله رو مامور نگهبانی از فلور می کردن، شما یه دفه با دنیایی آشنا شدی که باعث شد همه ی باورهات زیر و رو بشه، میثم بلافاصله گفت: -اما من که با زور و اجبار آدمِ معتقد بار نیومده بودم که حالا باورهام بخواد از هم بپاشه -درسته زورکی معتقد بار نیومدی، اما محرک های محیطی خیلی خیلی قوی تر از اعتقادات شما بودن میثم آه کشید: -پس می رسیم به این مسئله که من آدم هرزه ای هستم مشاور سرش را به نشانه ی “نه”، تکان داد: -نه می رسیم به این مسئله که قرار گرفتن در محیط ناجور چقدر می تونه آدم رو متزلزل کنه، وقتی دو نفر عصبی هستن، یکی از راهکارها ترک محیط هست، می دونین چرا؟ چون حضور در محیط محرک، خشم رو چند برابر می کنه، نمیشه از طرف خواست در محیط محرک بمونه و عصبانیت رو کنترل کنه، چون عامل تحریک خشم در محیط هست، محیط هایی که تمایلات رو تحریک می کنه هم همینطور هستن، شما هنوز در محیطز بیمار هستی و انتظار داری با قدرت فوق طبیعی خودت رو کنترل کنی؟ ممکنه یکی دوباره این اتفاق بیوفته، اما در دراز مدت احتمال کنترل کردن میاد پایین میثم سرش را خم کرد: -خوب، باشه حرف شما قبول، در مورد کتک زدن خواهرم، حاج..حاجی بابام چی؟ -من احتمال می دم شما خشمی که از خودت داشتی سر اونها خالی کردی، تهِ ذهنت وجدانت می دونست داری اشتباه می کنی، نتونستی پیش خودت تو ضمیر هوشیارت اعتراف کنی مقصری، حس کردی تحمل اعتراف به حقیقت رو حتی پیش خودت هم نداری، برای برداشتن این بار از روی شونه ات دنبال مقصر بودی، واسه ی همین حتی نسبت به کسی که کوچکترین دخالتی تو این اتفاقات داشت جبهه گیری کردی، برای همین کم کم از دست خواهرات و پدرت عصبی شدی -ینی شما می گین پدرم اصلا توی سرنوشت من مقصر نیست؟ -خوب چرا، آقای صانعی نباید این همه سال تحقیرت می کرد، اعتماد به نفست ازت گرفته شد، به محض لمس شدن از طرف جنس مخالف اختیارتو از دست دادی میثم به پشتی مبل تکیه داد: -نمازمو نخوندم، مقدساتم و فراموش کردم، دیگه هیچکی منو نمی خواد، حتی خدا بهم پشت کرده -ببین دقیقا همین که مدام حس ترحم و تحقیر رو در خودت پرورش میدی برای اینه که اون احساس گناه رو توی وجودت کمتر حس کنی، خدا خیلی مهربونتر و بزرگتر از تصورات من و شماست، همین که اینجایی و همین که می دونی اشتباه کردی عظمت و مهربونی خدا رو نشون میده، خیلی ها هستن سالها تو خواب غفلت می مونن و هیچ وقت به خودشون نمیان، ینی خودشون نمی خوان که به خودشون بیان، اما شما چند پله از اونها جلوتری میثم نگاه غمگینش را به مشاور دوخت: -حالا من باید چه کار کنم خانوم؟ -خودتون فکر می کنین چجوری به آرامش می رسین؟ میثم مکث کرد. چطور به آرامش می رسید؟ نفسش را حبس کرد و دستی به چشمان سرخش کشید: -باید جبران کنم، نه؟ شماور لبخند زد: -دقیقا همینه، شما که اینقدر معتقد هستین باید جبران کنین، اضطرابتون رو بر طرف کنین، و به خودتون فرصت بدین، اما آهسته و پیوسته میریم جلو -ینی باید از حاجی بابام معذرت خواهی کنم؟ نه، من این کارو نمی کنم، اون پدر خویی برای من نبوده -باید چی کار می کرد تا پدر خوبی باشه؟ میثم بینی اش را چین داد: -تحقیرم کرد، زد توی سرم، اذیتم کرد -خوب اینها کار بدی بوده، بعد شما در جواب چی کار کردی؟ میثم دستپاچه شد: -من؟ من… به کفشهایش زل زد، او چه کار کرده بود؟ او هم فحش داد، هلش داد، حرمتش را شکست، بی احترامی کرد.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۶]
-قسمت ۱۹۰ منم کارای بدی در حقش کردم -آره،کارایی کردی که درست نبوده، ما الان دنبال سرزنش نیستیم و می خوایم به درک درستی از علت رفتار برسیم، قبول دارم پدرتون اشتباه کرده، اشتباهش هم کوچیک نبوده، اما وقتی مقابله به مثل می کنی دیگه محق نیستی، این پدر با همه ی تحقیرهاش دستتو گرفت تا بیکار نباشی، می تونست بگه نمی خوام پیشم کار کنی، می تونست حتی پول کتابو خرج رفت و آمد به دانشگاه رو بهت نده، اما این کارو برات انجام داد میثم بلافاصله گفت: -خوب من براش جون کندم، کار کردم -اگر این چیزی که شما میگی درست باشه، حداقل حسنی که این برات داشته اینه که با کار کردن پیش پدرت کاری بار اومدی، امیدوار بار اومدی، روی پاهای خودت بار اومدی، از طرفی اگر کار کردن پیش پدرت اینقدر برات سنگین بود باید با پس اندازی که داشتی می رفتی دنبال شغل دیگه ای، کسی که ماهانه به اندازه ی سه تا کارمند حقوق داره، وقتی شغلش رو دوست نداره چرا اصرار داره اونجا بمونه، شما تمام این یک سال تو مغازه موندین و نخواستین شغل مـ ـستقل رو تجربه کنین، میثم سرش را میان دستانش گرفت: -خانوم، با حرفهاتون باعث می شین فکر کنم چقدر ضعیفم مشاور لبخند زد: -اما من فکر می کنم شما ادمِ منصفی هستی، چون می دونی اشتباهات کجاس، ته دلت قبول داری اشتباه کردی و این دفه با فکر باز تصمیم می گیری میثم سری تکان داد: -آره، دارم فکر می کنم انگار اشتباهاتم کم نبوده، از فلور هم بیشتر مقصرم مشاور در تایید حرفهای میثم گفت: -تجربه ی چیزهایی رو داشتین که بهای سنگینی بابتش پرداخت کردین، -احساس گناه دارم، عذاب وجدان دارم، نتونستم نماز بخونم، خدا نخواست… مشاور حرفش را قطع کرد: -اسناد بیرونی نکن آقای صانعی، چیزی رو به خارج از خودت نسبت نده، شما نتونستی نماز بخونی چون وجدانت، همون قسمتی که دست نخورده و بکر باقی مونده به ذهنِ هشیارت فشار آورد که هنوز به خیلی ها بدهی داری و این نماز مثل اون وقتها به دلت نمی شینه، چرا ما هر جا کم میاریم از خدا گله می کنیم؟ خدا خیلی مهربونتر از این حرفهاست که بخواد برای برگشت بنده اش سنگ جلوی پاش بندازه، -ینی خدا مانع نشده -نه، این شمایین و احساس دِینی که تو ضمیر ناخودآگاهت به آدمها داری، وجدانت مانع از خوندن نماز شده، خودت بهتر از هر کسی می تونی مشکلت رو حل کنی میثم با نگرانی گفت: -جبران کنم؟ -خودت چی فکر می کنی؟ میثم سری تکان داد: -باید همین کارو بکنم، وای به خیلی ها بدهی دارم، دوستِ فلور نسیم، اون بدبختو خیلی اذیتش کردم، مادرم، خواهرام، دامادام، حاجی…حاجی… و نتوانست حرفش را ادامه دهد و سکوت کرد. مشاور دنباله ی حرفش را گرفت: -پدرتون، آره، بیشتر از هر کسی به پدرتون بدهی دارین، رفتارتون باهاش صحیح نبوده، میثم عصبی شد: -رفتار اون چی؟ صحیح بوده؟ -نه نبوده، هنوزم میگم اشتباه ایشون هم کم نبوده، ولی شما با رفتارت به اون ثابت می کنی که هر عملی در قبالت انجام داده درست بوده، -اینکه می خواد با مادر فلرو ازدواج کنه، این چی؟ کارش درسته؟ -این مسئله باعث نمیشه شما یقه ی اون آقا رو بگیری و بخوای بزنیش، اینا دو تا مورد جدا از هم هستش، به نظر من زیور هم یک عامل تحریک کننده برای حاج صانعی هست، اگر هر قطعه سر جای خودش قرار بگیره، چرخ زندگی شما نرمال می چرخه -خانوم قبول دارین یه سری چیزها دیگه مثل قبل نمیشه؟ مشاور با لحن جدی جواب داد: -من نمی تونم برای چیزی که هنوز اتفاق نیوفتاده نظری بدم، ولی میگم که شما باید به اندازه ی اشتباهات خودت تلاش کنی، شاید گره ی این ماجراها به دست خودت باز بشه، کارایی که باید انجام بدی کم نیست، جبرانِ اشتباهات، درمان اضطرابت، انجام راهکارهایی برای جلو گیری از تحریکات مداوم، نا امید نشدن از رحمت خدا میثم سرش را خم کرد و زمزمه کرد: -فلور چی؟ کمکم می کنین به فلور برسم؟ صدای مشاور را شنید: -آسیاب به نوبت، فلور فقط هفده سالشه، مشکلات شما اولویت بندی شد، اول باید پایه های شخصیتی شما دوباره سفت بشه، به مسئله ی شما و فلور هم می رسیم… ………………..
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
قسمت ۱۹۱ زیور رو به فلور گفت: -پیش اون مشاور بودی؟ فلور سری تکان داد: -آره -چشمات چرا قرمزه؟ گریه کردی؟ فلور سری تکان داد و سکوت کرد. زیور با کنجکاوی پرسید: -چی گفت؟ فلور با چشمان درخشانی گفت: -بهم گفت آفرین که بنزینو گذاشتی کنار، باید زندگی جدیدو شروع کنی، بهم یاد داد چطوری وقتی وسوسه میشم خودمو کنترل کنم و یکباره مکث کرد: -مامان؟ زیور به سمتش چرخید: -چیه؟ -مامان از دست میثم ناراحتی؟ زیور با اخمهای در هم گره شده به فلور زل زد: -برایی چی می پرسی؟ فلور سرش را کج کرد: -مامان، میثم نمی خواست اون کارو بکنه، پشیمونه، می بخشیش؟ زیور رو به او براق شد: -لازم نکرده تو کارای بزرگترت دخالت کنی، و چشمانش را تنگ کرد: -نکنه به تو حرفی زده؟ اصلا مشاور به اون چی گفت؟ فلور شانه بالا انداخت: -من توی اطاق نبودم، ولی وقتی داشتیم برگشتیم میثم خیلی توی خودش بود زیور اخم کرد: -دیگه نبینم باهاش بری این و اون ورا، ازش فاصله بگیر فلور بغ کرد: -دو روز دیگه که با حاج عمو عروسی کنی همه به هم نزدیک میشیم زیور چیزی نگفت. به فضای خالی پشت سر فلور زل زد. ……………. نسیم به دست فلور چسبیده بود و او را به دنبال خودش می کشید. فلور غر زد: -دستمو کندی، دارم میام دیگه، -زود باش، بیا -اَه، چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ نسیم با بد خلقی گفت: -بیا بریم بیرون از مدرسه باید یه چیزی نشونت بدم فلور مشکوکانه پرسید: -تو واسه چی محبتت قلمبه کرده؟ خفه نشی؟ یادت نرفته که چقدر بهم متلک می گفتی؟ نسیم صدایش را بالا برد: -راه بیا دیگه خیکی، زود باش و همانطور که او را می کشید، غر زد: -مثه اسب می خوره، دو قدم راه نمی تونه بیاد و از لا به لای دختران دانش آموز راهی به سمت جلو باز کرد و از مدرسه بیرون آمد. هر دو مقابل پیاده رو ایستادند. فلور با عصبانیت گفت: -چی کارم داری؟ یه ساعت بغـ ـل گوشم مثه مگس وز وز می کنی نسیم لبخند زد و چند قدم از فلور فاصله گرفت و عقب عقب رفت. فلور با ابروان در هم گره شده به دنبالش گام برداشت: -مگه من با تو نیستم؟ این ادا اطوارا چیه؟ و به دنبالش گام برداشت: -کجا میری؟ لبخند نسیم عمیق شد، سر چرخاند و نگاهی به کنار پیاده رو انداخت، دوباره به سمت فلور چرخید، فلور صدایش را بالا برد: -چرا حرف نمی زنی؟ نسیم دوباره به عقب چرخید، فلور دنباله ی نگاهش را گرفت و یکباره با دیدن بابک که کمی ان طرف تر ایستاده بود، بی اختیار سر جایش میخکوب شد. بابک لبخند زد و سری برای فلور تکان داد. فلور آب دهانش را قورت داد، به شدت ترسیده بود، هر دو دستش را به پیشانی چسباند و در دل تکرار کرد: -ما الان تو خیابونیم، نمی تونه کاری کنه، نترس، این همه آدم اینجا هستش، نباید بترسی فلور و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن دختران دانش آموز که دسته دسته از مدرسه بیرون می آمدند، تهِ دلش قرص شد. چشم از بابک گرفت و رو به نسیم گفت: -خیلی نامردی، منو آوردی اینو ببینم نسیم نیشخند زد: -نمیشناسیش؟ فلور با نفرت گفت: -چرا منو کشون کشون آوردی اینجا؟ نسیم با لحن عجیبی گفت: -آوردم بهت نشون بدم هنوز یه نفر هست که باهاش خورده حساب داری فلور چشمانش را روی هم فشرد: -من دارم عوض میشم نسیم، تا حالا اسم دگردیسی به گوشِت خورده؟ نسیم بی توجه به سوال فلور، پوزخند زد: -تو تا حالا اسم تحقیر به گوشِت خورده؟ می دونی پسرعموت چقدر تحقیرم کرد، می دونی اذیتم کرد؟ اینا رو می دونی؟ چانه ی فلور لرزید، نمی دانست در جواب نسیم چه بگوید. نسیم ادامه داد: -داریم برات فلور خانوم فلور ترسید. لرز در دلش نشست. حالا که دیگر بنزین مصرف نمی کرد، آن جسارت و کله خری اش را از دست داده بود. دیگر حسِّ هیجان خواهی اش اوج نمی گرفت. خطرات را حس می کرد، اصلا خطر را از یک متری بو می کشید. و یکباره یادش آمد دیگر تیغه ی بینی ندارد تا بتواند به خوبی نفس عمیق بکشد. دیگر نمی توانست به خوبی بوی ادکلنی که روی مانتو اش می پاشید استشمام کند. بوی غذای خانگی را هم خوب حس نمی کرد. قلبش مچاله شد. با صدای نسیم تکان خورد: -چنان بلایی سرت بیاره که روزی صد بار از خدا بخوای تو رو بکشه و خواست برود که فلور با دردمندی صدایش زد: -نسیم؟ نسیم زیر لب فحش رکیکی نثارش کرد، فلور دوباره صدایش کرد: -نسیم، ببین، تو هم عوض شو، من میثمو مجبور می کنم بیاد ازت عذر خواهی کنه، قول میدم بیارمش نسیم سر جایش ایستاد، پلکهایش را روی هم فشرد، دوست نداشت اشکهایش جاری شود. به یاد تحقیرهای میثم افتاده بود. بارها زیر دست و پایش زوزه کشیده بود. -بخدا میارمش ازت حلالیت بگیره، تو رو خدا نسیم آب دهانش را قورت داد، بغضش را پایین فرستاد و زمزمه کرد: -خیلی چیزا دیگه مثه روز اول نمیشه فلور و او را کنار پیاده رو رها کرد و رفت، نگاه ترسیده ی فلور روی بابک ثابت ماند که نیشخندی زد و سوار ماشینش شد و به راه افتاد…
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۷]
قسمت ۱۹۲ میثم وسط اطاقش ایستاده بود و به سند در دستش نگاه می کرد. ضربان قلبش تند شده بود. همین امروز از جلسه ی دوم مشاوره برگشته بود، ده روز انگار زمان مناسبی بود تا خوب فکر کند. مشاورش گفته بود این مغازه برای او نیست، گفته بود پدرش هر کاری هم که کرده باشد او نمی تواند مغازه ای را که مال او نیست تصاحب کند. انگار مشاور فهمیده بود که چقدر دین و مذهب و خدا برایش اهمیت دارد که به او گفته بود حق الناس به گردن دارد و برای همین وجدانش به او نهیب می زند که نمی تواند رو به قبله بایستد و نماز بخواند. تنها راه خلاصی از عذاب وجدان را در جبران خلاصه کرده بود. یادش آمد به او گفت: -خانوم، از پدرم دلم پره، می دونم اگه مغازه رو بهش برگردونم منو از خونه میندازه بیرون -کسی رو ندارین که واسطه ی شما بشه؟ -نه، دو تا دامادهام بودن که با هر دو تا دعوای خیلی بدی داشتم -دوست دارین حسن نیتتون ثبت بشه؟ -آره خیلی دلم می خواد -پس بهتره مغازه رو به صاحب اصلیش برگردونی، یادت باشه آدمها وقتی سنشون میره بالا کم حوصله و بد خلق تر میشن، این پیری و کهولت برای من و شما هم هست، باید خیلی چیزها رو بشنویم و خودمون رو به نشنیدن بزنیم -ینی بابام باید منو تحقیر کنه؟ مشاور لبخند زد: -نه، پدرت نباید این کارو انجام بده، من مخالفم، اما اگر عادت کرده باشه که نمی تونین شخصیت اون فرد رو بعد از شصت و چهار سال سن عوض کنی، شما باید کم کم از نظر شغلی از ایشون جدا بشی، فکر می کنی دیگه چقدر با پدرت زندگی می کنی؟ باور کن یکی دو سال ذیگه ازش جدا میشی، اصلا شاید به خاطر رفتارهای بد شما بود که پدرت حرفهایی به زبون آورد تا جبران بد خلقی های شما رو کرده باشه، شما قدم اول رو بردار، کمترین فایده اش اینه که وجدانت کم کم آروم میشه و حالا میثم وسط اطاقش ایستاده بود، به سند منگوله دار مغازه خیره شده بود. همین یک ساعت پیش به محضر رفت و مغازه را به نام پدرش کرد. می ترسید، دلهره امانش را بریده بود، می دانست همین حالا پدرش او را از خانه بیرون می اندازد. اما انگار حق با آن مشاور بود، حق الناس به گردن داشت و نمی توانست شانه خالی کند، اصلا شاید امشب سر راحت روی بالشش می گذاشت. لبخند تلخی روی لبش نشست. بعید می دانست دیگر بتواند در اطاقش شب را به صبح برساند. نفسش را در سیـ ـنه حبس کرد، با خودش فکر کرد که کجا می رفت؟ کجا می توانست برود؟ دیگر جایی را نداشت. صدای رعد و برق او را تکان داد، لبخندِ تلخش عمیق تر شد. همین امشب که قرار بود در به در شود، آسمان هم سر ناسازگاری گذاشت و بارید. سند را در دست فشرد. نباید پا پس می کشید، اصلا همان زمانی که با مشاور صحبت کرد، انگار سبک تر شده بود. حق با آن مشاور بود، اول باید از پدر و مادرش حلالیت می گرفت. سخت بود، سخت و طاقت فرسا بود، اما به غوطه ور شدن در گناه و از درگاه خدا رانده شدن می ارزید. نفسِ حبس شده اش را آزاد کرد و زیر لب گفت: -خدایا به امید تو و یکباره تکان خورد. خدا را به کمک طلبیده بود، اصلا شاید چند روز دیگر می توانست نماز بخواند. خدای مهربانش را صدا کرده بود، امید داشت. اشک تا پشت چشمهایش امد و به زحمت تلاش کرد آن را به عقب براند. با قدمهای محکم به سمت اطاق رفت، در را گشود و وارد سالن شد… حاج پرویز با چهره ای در هم روی مبل نشسته بود و به گل های قالی نگاه می کرد. از دست زیور عصبی بود. تا به حال اینطور او را از خود نرانده بود، هر از گاهی که او را می دید، چادرش را روی سرش جا به جا می کرد، اما آخرین باری که او را دید با زبان بی زبانی او را از خانه اش بیرون کرد و بعد از گذشت ده روز اصلا با او تماس نگرفت. دستانش را در هم گره کرد، زندگی اش در عرض چند ماه از این رو به آن رو شده بود. حس می کرد دیگر دلخوشی ندارد. زیور از ازدواج با او پشیمان شده بود انگار. با صدای روحی سر بلند کرد: -چه بارونی می باره حاجی، تا نیم ساعت دیگه کوچه ها پر از آب میشه حاج پرویز نفس عمیق کشید: -یه چایی برام بیار روحی -چشم حاجی با صدای در اطاق، اخمهایش در هم شد، میثم از اطاقش بیرون آمد، حاج پرویز تعمدا پشتش را به او کرد. میثم بی اعتنایی پدرش را دید، یک لحظه قلبش تپید. نمی دانست چه می شود، اما نه می دانست، می دانست که حاجی بابایش همین امشب او را از خانه بیرون می اندازد. نفسش تند شد، به سمت پدرش رفت، روحی از آشپزخانه به او خیره شد و با نگرانی دستانش را در هم گره کرد. میثم بالای سر پدرش ایستاد: -حا…حاجی حاج پرویز جوابش را نداد. میثم آب دهانش را قورت داد: -حاجی، این مال شماست و تک سرفه ای کرد و سند را به سمتش دراز کرد. حاج پرویز از گوشه ی چشم نگاهی به دست دراز شده به سمتش انداخت. چشمانش را تنگ کرد. این که سند حجره اش بود. منظور میثم چه بود؟ پوزخند زد: -چی کارش کنم؟ قاب کنم بزنم به دیوار؟ روحی از آشپزخانه بیرون آمد.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۸]
قسمت ۱۹۳ صدای باران شلاقی که با شدت به سقف حلبی خانه بر خورد می کرد، همچنان به گوش رسید. میثم با صدای محکمی گفت: -سند حجره تونه، رفتم محضر به نامتون کردم نفس در سیـ ـنه ی حاج پرویز حبس شد. حتی پلک هم نزد. روحی با دهان نیمه باز به میثم زل زد. حاج پرویز سر چرخاند، یعنی میثم راست می گفت؟ حجره اش به نام خودش شده بود؟ خودِ خودش؟ یعنی دیگر این پسر نمی توانست تهدیدش کند؟ نه، حتما یک شوخی احمقانه بود، حتما بازی اش گرفته بود. به سرعت دستش را دراز کرد و سند را از دستش کشید و آن را گشود. چشمش روی صفحات سند چرخید و در نهایت روی اسم خودش ثابت ماند: “پرویز صانعی” چشمانش دو دو زد. مغازه اش دوباره از آن خودش شده بود. مغازه برای خودش بود. سند را بست و سر بلند کرد و به میثم خیره شد. میثم برق انتقام را در چشمان پدرش دید. لبـ ـهایش را روی هم فشرد. یاد حرف مشاور افتاد، گفته بود عذر خواهی کند وگرنه آن حس عذاب وجدان تا قیام قیامت در دلش باقی خواهد ماند. دیگر نفهمید چه می کند، مقابل پای پدرش زانو زد. حاج پرویز ترسید و خودش را عقب کشید. روحی با نگرانی گفت: -میثم؟ اشک دور چشم میثم حـ ـلقه زد، با بغض گفت: -غلط کردم، هر کاری کردم غلط کردم، می دونم الان منو میندازین بیرون حاجی، باشه بندازین بیرون، ولی بگین از من گذشتین، ازم بگذرین بذار آروم بشم حاجی حاج پرویز کم کم به خودش آمد. که از او می گذشت؟ بعد از این همه تحقیر و توهین از او می گذشت؟ پوزخند زد و کمـ ـر راست کرد. نگاهش در نگاه گریان روحی ثابت ماند، رو به میثم کرد و با تحقیر گفت: -گمشو از خونم بیرون، قلب میثم تیر کشید. آواره شده بود، می دانست آواره شد. اما باید حلالیت می گرفت و می رفت. انگار دوباره آن هم حدیث و توصیه در مورد احترام به پدر و مادر در ذهنش جوانه زد. دو زانو به سمت حاج پرویز رفت: -می رم، بخدا می رم، حلالم کنین یک دقیقه هم اینجا نمی مونم حاج پرویز باز هم خودش را عقب کشید: -حلال نمی کنم، پسره ی نا خلف، نمک نشناس، یادت رفته چه حرفهایی بار من کردی؟ یادت رفته نه؟ و دستش سمت یقه ی پیراهنش رفت: -به همین یقه چسبیدی که من پیرمردو بزنی، یادت رفته؟ میثم به سجده رفت: -غلط کردم، چوبشو خوردم، حال و روزم خوب نیست، آرامش ندارم حاجی حاج پرویز سری تکان داد: -تازه اینا روز خوشِته، مونده تا بفهمی آرامش نداشتن ینی چی روحی به گریه افتاد و هق زد: -حاجی حاج پرویز فریاد زد: -ساکت زن، و رو به میثم کرد: -منتظر بودم، منتظر این روز بودم، خدا زد پس سرت این سندو به من برگردوندی، فکر کردی مال پدرتو می تونی بکشی بالا؟ الان گمشو برو ازاین خونه بیرون، دیگه هم بر نگرد میثم سر ش را خم کرد و خواست پای پدرش را ببـ ـوسد: -حلال کن، بخدا حلال کنی دیگه هیچی ازت نمی خوام، گم و گور میشم حاجی، و لبش نرسیده به پای پدرش سوخت. حاج پرویز به شدت پایش را پس کشید و نعره زد: -برو بیرون تا پلیسو صدا نکردم، حلال نمی کنم، برو که تا آخر عمر نفرینم پشت سرته میثم همانطور که به سجده رفه بود، شانه هایش لرزید. به سمت مادرش چرخید: -مامان حلالم کن، مامان تو حلالم کن، طاقت اینو ندارم نفرین هر دو تا پشت سرم باشه، مامان و دستش رفت سمت دامن چین دار مادرش، روحی هر دو دستش را مقابل چشمانش گذاشت و گریه اش اوج گرفت. این پسر خواب نما شده بود؟ این همه تغییر برای چه بود؟ حاج پرویز فریاد زد: -برو از جلوی چشمام، برو گمشو میثم با گریه نالید: -مامان حلالم کن، تو رو خدا مامان روحی میان هق هق ضجه زد: -حلال کردم مادر، حلالی نفس میثم بالا آمد، مادرش حلالش کرده بود. حس کرد قلبش اندکی، فقط اندکی سبک شد. پلک زد دوباره اشک از چشمانش چکید. اما نه، ته دلش مطمئن نبود، سر بلند کرد و به چشمان سرخ مادرش خیره شد: -از ته دل حلال کن مامان، از ته دلت بگو حلالم کردی روحی نفسش بند آمد. چند لحظه به پسر در هم شکسته اش خیره شد، دیگر چیزی از او باقی نمانده بود، جیغ کشید: -به مولا علی حلالت کردم میثم چشمانش را بست، مادرش حلالش کرد. حلال شد، دیگر نفرین مادر پشت سرش نبود. دوباره به سمت حاج پرویز چرخید: -حاجی… صدای شترق سیلی، باعث شد خفه شود. حاج پرویز با قدرت زیر گوشش کوبیده بود: -حلال نکردم، من مادرت نیستم، خر نیستم، از این خونه برو بیرون میثم دستش را دراز کرد تا دستان حاج پرویز را بگیرد، حاج پرویز عقب عقب رفت: -پاشو دیگه روحی با گریه گفت: -حاجی تو رو خدا میثم دو زانو به دنبالش رفت: -حاجی کم تحقیرم نکردی، کم اذیت نکردی، می دونم کار من بد بود، هر کاری هم که کردی من نباید تو روی شما می موندم، نباید توهین می کردم، از بچگی تو دلم موند یه بار بگی من باعث افتخارنم، این کارم نکردی، ایرادی نداره، من عقده ای بار اومدم، من عوضی بار اومدم، من تغییر کردم، امشب منو ببخش، به حرمت اسم پدر منو ببخش، قسمت میدم به خونه ی خدا…
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۸]
قسمت ۱۹۴ حاج پرویز مجال نداد، به سمت در سالن رفت و آن را گشود: -برو بیرون، نمی خوام ببینمت، تو دیگه پسر من نیستی با شنیدن این حرف، میثم شکست. دیگر پسر پدرش نبود. پدرش او را نمی خواست، با بغض به حاج پرویز زل زد. حاج پرویز باز هم نعره کشید: -برو تا دیگه نبینمت، می خوام آرامش بیاد تو این خونه میثم بینی اش را بالا کشید. کار تمام شده بود. پدرش او را نبخشید. به زحمت از روی زمین بلند شد، به سمت مادرش چرخید. مادرش اشک می ریخت. خم شد، گوشه ی دامنش را به لب نزدیک کرد و بـ ـوسید و تلو تلو خوران به سمت در سالن رفت. مقابل حاج پرویز ایستاد. باران همچنان شلاقی می بارید. با بغض گفت: -حاجی… حاجی امان نداد میثم حرفش را ادامه دهد و توی صورتش تف کرد
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۳۹]
قسمت ۱۹۵ فلور وحشت زده شد، از پشت پنجره میثم را می دید که زیر باران به سمت در حیاط می رفت. می دانست چه شده، سر و صدایشان را شنیده بود. فهمید حاج پرویز میثم را از خانه بیرون کرده. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. حالا میثم کجا می رفت؟ به سمت مانتو اش پرید و سر سری آن را به تن کرد و روسری اش را برداشت و وارد سالن شد. زیور نیتش را فهمید، به سمتش پرید: -کجا؟ نبینم بری دنبالشا فلور به گریه افتاد: -می خوام برم دنبالش، گناه داره، می خواد جبران کنه، چرا هیچکی باورش نمی کنه؟ زیور فریاد زد: -به ما مربوط نیست فلور میان گریه گفت: -به ما مربوطه مامان، تو می دونی من باعث شدم میثم اینجوری بشه؟ اینا رو می دونی؟ من نقشه کشیدم با دوستم نسیم دوست بشه، پس به ما مربوطه زیور به سمت فلور پرید و به مچ دستش چسبید: -نرو دنبالش، این حرف همینجا خاک بشه، به کسی نگو فلور هق زد: -خودم که می دونم چی کار کردم، می خوای میثم معتاد بشه؟ امشب کجا بخوابه؟ مامان نامردی نکن و تلاش کرد دستش را از دست مادرش رها کند. زیور به چشمان اشک آلود دخترش زل زد. ته نگاهش را خواند. دخترش خاطر پسرعمویش را می خواست، به هر قیمتی بود به دنبالش می رفت. دستش از دور مچ فلور شل شد، دیگر تلاش کرد مانعش شود، عقب عقب رفت و کنار دیوار ولو شد. فلور با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با عجله از خانه بیرون پرید…