رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۹۶تا۲۱۰
رمان:دگردیسی
نویسنده:غزل السادات مهتابی
قسمت ۱۹۶ میثم در حیاط را باز کرد و وارد کوچه شد. سر بلند کرد و به آسمان بارانی زل زد. باران آنقدر شدید بود که در همین دو دقیقه سرشانه های سوشرتش خیس شده بود. دستش را به کمـ ـر زد و در کمال نا امیدی با خودش فکر کرد باید کجا می رفت؟ فکرش رفت سمت مسافرخانه، امشب باید به آنجا می رفت دیگر. شناسنامه و کارت ملی اش همراهش بود، در حسابش پول داشت. اصلا شاید می رفت خانه ای برای خودش اجاره می کرد. بعد به دنبال شغل مناسبی می گشت. با پشت دست، صورت خیسش را پاک کرد. دلش کمی و فقط کمی سبک بود، مادرش حلالش کرد، اما پدرش نه. توی صورتش تف انداخته بود. برایش ثابت شد که پدرش از او بیزار است. آه کشید و خواست از در حیاط فاصله بگیرد که یکباره در باز شد و فلور بیرون پرید: -میثم؟ میثم شوکه شد: -فلور؟ زیر این بارون اینجا چی کار می کنی؟ فلور بی مقدمه به گریه افتاد: -منم باهات میام -کجا میای؟ -هرجا که می خوای بری میثم چشمانش را درشت کرد: -برو توی خونه، من نمی تونم تو رو با خودم ببرم -نمی ذارم بری، میثم اه کشید: -می خوام برم مسافرخونه فلور سری تکان داد: -باشه، منم میام میثم دستش را به کمـ ـر زد: -فلور، نمی تونم تو رو با خودم ببرم، من دیگه…دیگه بر نمی گردم خونه فلور با هق هق گفت: -می دونم، صداتو شنیدم، سندو به نام حاج عمو کردی میثم لبخند محوی زد: -خیلی سبکم فلور، یه بار از روی دوشم برداشته شد و آه کشید: -مراقب خودت باش و چرخید تا برود، فلور پرید و راهش را سد کرد: -نمی ذارم بری، منم باید ببری -تو رو کجا ببرم؟ مسافرخونه؟ تو مال اینجایی باید همینجا بمونی، ولی من مال اینجا نیستم فلور به سوشرت میثم چسبید: -نه، تو هم مال اینجایی، میثم تو داری عوض میشی، داری مثه قدیما میشی، نباید جا بزنی باز هم بغض لعنتی بیخ گلوی میثم چسبید. فلور چرا نمی فهمید، او که جا نزده بود، پدرش دیگر او را نمی خواست. علنی گفت پسری مثل او ندارد. دستش به سمتِ صورت فلور رفت، خواست گونه اش را نـ ـوازش کند، فلور صورتش را عقب کشید: -خانوم مشاور گفت نباید با بهونه و بی بهونه بدن هم رو لمس کنیم، باعث میشه چیز بشی، اونجوری بشی میثم میان گریه لبخند زد. دستش را عقب کشید: -دوسم داری فلور؟ فلور از این سوال بی مقدمه جا خورد. به صورت خیس میثم زل زد. دوستش داشت، پسرعمویش را دوست داشت. برایش دوست بود، حامی بود، عشق بود… سری تکان داد: -خیلی میثم چشمانش را بست. فلور دوستش داشت، بالاخره آن جوابی را که می خواست، از دهانش شنید. آه کشید: -برو توی خونه، بارون میاد، خیس شدی فلور سرش را به چپ و راست تکان داد. میثم کلافه شد: -خیس شدی تو، با کی لج می کنی؟ -باید بمونی، حاج عمو تو رو نمیندازه بیرون، من می دونم -حاجی بابام گفت منو نمیخواد، مگه نشنیدی؟ فلور با التماس گفت: -اون عصبانی بود -من بابامو میشناسم، از تهِ دلش گفت، فلور برو اینقدر اعصاب منو خورد نکن فلور دوباره محکم به سوشرتش چسبید: -نمی خوام بری، حاجی میاد دنبالت، میثم احساس درماندگی کرد. چرا فلور موقعیتش را درک نمی کرد. دیگر برای اهل این خانه مرده بود. کسی چشم به راهش نبود. با نا امیدی به فلور زل زد که از سرما می لرزید. دستش را دراز کرد و به مانتو اش چسبید و او را زیر دامنه ی خانه ی همسایه کشاند…. …………….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۱]
قسمت ۱۹۷ روحی وسط سالن نشسته بود و اشک می ریخت: -گفت حلالش کنم، حلال کردم، مگه مادر می تونه بچه شو نفرین کنه، این همون پسر گل من بود که همه ی محل روی سرش قسم می خوردن حاج پرویز کنار در باز سالن ایستاده بود و به سند در دستش نگاه می کرد. صدای روحی تکانش داد: -حاجی بچه ام راس میگه، هیچ وقت بهش افتخار نکردی، می دونم ته دلت این نبود که اذیتش کنی اما یه وقتایی زبونت بدجوری تلخ می شد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد: -زیر بارون رفت، شب کجا می خوابه؟ حاج پرویز باز هم چیزی نگفت. همچنان به سند در دستش زل زده بود. -اون بچه است، خطا کرد، جزاشم دید، ارامش نداشت، مثه مرغ پرکنده بود، حتما خدا به دلش انداخت که بره مغازه رو به نامت کنه، بچه ام ضمیرش سفیده حاج پرویز سند را به پیشانی اش چسباند. درد در جمجمه اش پیچیده بود. دوست داشت سرش را به دیوار بکوید. -منم مقصر بودم، من پیش دخترا گله کردم از دست تو و زیور، اونا گفتن حاجی به بهونه ی فلور میره پایین پیش زیور، میثم رو میفرستیم هوای فلورو داشه باشه بهونه ندیم دستِ حاجی که مدام بره پایین، نتیجه اش شد این، الان همون بچه ای که سرش خورده به سنگو انداختی بیرون و از ته دل نالید: -خدایا منو ببخش، با آینده ی این بچه بازی کردم حاج پرویز اما در سرش غوغا به پا بود. پسرش، تنها پسرش را از خانه بیرون انداخته بود. چهره ی گریانش برای لحظه ای از مقابل چشمانش کنار نمی رفت. صدای باران اوج گرفت. لرز دز دلش نشست. حالا این پسر کجا می رفت؟ اصلا یکباره چه شد که سند را به نامش زد؟ دستی به محاسن سفیدش کشید. دوباره نگاهش روی سند ثابت ماند. پشتش را به دیوار تکیه داد و به زنش خیره شد که موهای سرش را می کشید. با شنیدن صدای پایی که از راه پله ها بالا می دوید، تکان خورد. چند دقیقه ی بعد زیور با چهره ای مضطرب خودش را داخل سالن پرت کرد: -حاجی، فلور رفت دنبال میثم… …………….. فلور به گربه ای که زیر ماشین پارک شده ی داخل کوچه، پناه گرفته بود، زل زد و گفت: -یه زمانی ازت بدم میومد، اما الان دیگه اینجوری فکر نمی کنم میثم بینی اش را بالا کشید و تو دماغی گفت: -ولی من از وقتی برای اولین بار بغـ ـلم کردی دوست دارم فلور سرخ و سفید شد: -من کار بدی کردم میثم آه کشید: -منم کارای بد زیاد کردم، خیلی زیاد فلور هر دو دستش را در آغـ ـوش گرفت و خودش را تکان داد: -خیلی سرده میثم لبـ ـهایش را روی هم فشرد و به مانتوی نازکی که تن فلور بود زل زد. سوشرتش را از تن خارج کرد و دور شانه های فلور انداخت.
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۳]
قسمت ۱۹۸ میثم کلافه شد، دستی به موهایش خیسش کشید و خواست حرفی بزند که یکباره در خانه باز شد، با دیدن حاج پرویز که زنگ به رو نداشت، جا خورد… نگاه فلور روی روحی و زیور ثابت ماند که پشت سر حاجی وارد کوچه شدند. لبش به نشانه ی لبخندی کش امد. خوب می دانست حاج پرویز به دنبال میثم آمده. سر چرخاند و به میثم خیره شد که با ناباوری به حاج پرویز نگاه می کرد. حاج پرویز با دیدن میثم و فلور که زیر دامنه ی خانه ایستاده بودند، لبـ ـهایش را روی هم فشرد. نفس عمیق کشید و به سمتشان رفت. همزمان زیور به سمت فلور دوید: -خیس شدی دختر، تو که حالت خوب نیس، می خوای بازم مریض بشی؟ زود باش بریم خونه و دستش را دراز کرد و به دست فلور چسبید. فلور دستش را پس کشید: -صبر کن مامان و دوباره به سمت حاج پرویز چرخید که اینبار رو به روی میثم ایستاده بود. میثم تاب نگاه کردن به پدرش را نیاورد و سرش را پایین انداخت. حاج پرویز به موهای خیس پسرش زل زد، چشمهایش روی سر سانه های خیس میثم به گردش در آمد، و سر آخر روی دستان در هم گره کرده اش ثابت ماند. اخمهایش در هم شد. روحی با نگرانی پشت سر شوهرش ایستاده بود و به پسرش نگاه می کرد. صدای حاج پرویز میثم را تکان داد: -چرا اینجا موندی؟ چرا نرفتی؟ میثم آب دهانش را قورت داد: -خوب، آخه فلور دنبالم اومد -ینی اگه نمیومد می رفتی؟ میثم مکث کرد. دلیل این سوال چه بود؟ لب زیرینش را جلو فرستاد و سرش را به نشانه ی “آره” تکان داد. صدای حاج پرویز بالا رفت: -تو بیخود می کردی، مگه تو خونه زندگی نداری که می خوای بری آواره ی کوچه خیابون بشی میثم گیج و گنگ به پدرش زل زد، آنچه را که می شنید باور نمی کرد. یعنی پدرش او را بخشیده بود؟ حلالش کرد؟ قدمی به جلو برداشت: -حاجی…حل…حلالم کردی؟ بخشیدی؟ صدای هق هق روحی بلند شد. اشک دور چشم فلور هم حـ ـلقه زده بود، با قدرشناسی به حاج عمویش نگاه کرد. این پیرمرد آنقدرها هم سنگدل نبود انگار، با اینکه بارها او و میثم را کتک زده بود، تحقیرشان کرده بود، با اینکه چشمش به دنبال مادرش بود. میثم با بغض گفت: -حاجی منو حلال کردی؟ و خم شد تا دست پدرش را ببـ ـوسد، حاج پرویز خودش را عقب کشید و با صدای گرفته ای گفت: -حلالت کردم ولی دلم ازت شکسته، کارات از یادم نرفته، اما دلم نمی خواد زجر کشیدنت رو ببینم، برگرد برو خونه، و به سمت فلور چرخید: -دختر نبینم از این به بعد رابین هود بشی بخوای تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت کنیا، فهمیدی یا نه؟ و نگاهش روی سوشرت سرمه ای که روی شانه های فلور بود، ثابت ماند و گفت: -این سوشرت این پسره نیست؟ انداخته روی سر تو؟ اینجا هم دل و قلوه رد و بدل کردین؟ فلور لبخند زد، همین حاج عمو خوب بود، همین حاج عموی یک دنده که زبان تلخی داشت، اما پسرش را از خانه بیرون نینداخته بود، خیلی هم خوب بود. اگر دست از سر مادرش بر می داشت، می توانست نسبت به او مهربان شود و دیگر از او متنفر نباشد. حاج پرویز چرخید و به سمت در خانه رفت و همزمان گفت: -بیاین بریم تو، نصف شبی تیاتر راه انداختین؟ روحی بسه دیگه اینقدر گریه نکن، زیور دخترتو ببر توی خونه میثم به دنبال پدرش دوید: -حاجی حاج پرویز به تندی چرخید: -پسر یه مدت دور و بر من نیا، حجره هم نیا، طول می کشه تا کارایی که کردی از یاد من بره، فهمیدی؟ میثم با شرمندگی سر تکان داد، حاج پرویز وارد خانه شود، روحی به سمت میثم رفت و دستش را گرفت: -بریم مادر میثم خم شد و سر مادرش را بـ ـوسید. سر چرخاند و به فلور زل زد که پا به پای زیور به سمت در خانه می آمد، قدر دانِ دختر عمویش بود، لحظه ی حساسی رسید و نگذاشت برود، اگر می رفت شاید حاج پرویز هیچ وقت به دنبالش نمی آمد. هرچند از او دلگیر بود، اما همین که حلالش کرده بود، برایش به اندازه ی همه ی دنیا ارزش داشت. فلور نگاه خیره ی میثم را که دید، گر گرفت. دوست داشت تا قیام قیامت به آن چشمان قهوه ای تیره زل بزند. لبخند دخترانه ای روی لبش نشست. میثم به دور از چشم زیور، دهان باز کرد و بی صدا گفت: -دوسِت دارم فلور لب خوانی کرد و یکباره ته دلش ریخت. سرش را پایین انداخت. چشمانش را روی هم فشرد. میثم دوستش داشت، میثم همه ی دنیای دخترانه اش بود…. ……………….
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۱۹۹ خانوم پدر و مادرم منو بخشیدن، اما حاجی از دست من خیلی دلخوره مشاور سری تکان داد: -خیلی خوبه، من امیدوارم -اما حاجی که هنوز دلخوره -خوب این که طبیعیه، انتظار داری که سریع ببخشه؟ زمان می بره، شما هم باید حسن نیتت رو ثابت کنی، باید یه مدت کارهایی انجام بدی که اعتمادش به شما جلب بشه، شاید اصلا نباید تا چند ماه به فکر حقوقت باشی میثم سری تکان داد: -ولی هنوز نتونستم نماز بخونم -به اینکه نمی تونی نماز بخونی فکر نکن، اتفاقا این نشون میده چقدر تمایل داری برگردی سمت خدا، اما هنوز مدیونِ بنده های خدایی، خدا از اون بالا ناظره و مطمئن باش بهت سخت نمی گیره میثم با تته پته گفت: -چیز خانوم، چیز، یه مقدار اذیت میشم، به یه چیزایی عادت کرده بودم، نمی دونم چی کار کنم -خوب متوجه شدم، قدم اول اینه که خط تلفنت رو عوض کنی، از محیط محرک فاصله بگیری، نگاهت رو کنترل کنی، لباسهای تنگ و چسبان نپوشی، با شکم پر روی زمین دراز نکشی، مطالب و صحنه های ناجور نخونی و نبینی، ورزش کردن می تونه تا اندازه ی زیادی کمک حالت باشه -خانوم عبادت چی؟ دعا چی؟ -بله این هم کمک خیلی بزرگی به شما می کنه، در کنارش یه سری غذاهای تند رو نخور، میثم آب دهانش را قورت داد: -اگه یه موقع پام لغزید چی؟ چی کار کنم؟ مشاور به آرامی گفت: -فکر می کنی ممکنه باز هم این اتفاق بیوفته؟ میثم با خجالت سری تکان داد: -شاید -اگر همه ی تلاشت رو به کار ببری احتمالش خیلی خیلی کم میشه، ادمهای معتقدی مثل شما، به خاطر جلب رضایت خدا هم که شده، خیلی بهتر می تونن خودشون رو کنترل کنن، میثم دستش را مشت کرد، باز هم ذهنش مشغول شد، سرش را بلند کرد: -فلور چی؟ فلورو چی کار کنم؟ -فلور می مونه برای اولویت آخر ما، الان فکر می کنی نوبت کیه که بری سراغش و ازش حلالیت بگیری؟ میثم مکث کرد، نوبت که بود؟ شاید خواهرانش؟ اما نه، نوبتِ نسیم بود. باید می رفت سراغِ او. خیلی عذابش داده بود. -دوست فلور نسیم، اونو چند بار کتک زدم، باید برم ازش حلالیت بگیرم مشاور با لحن جدی گفت: -ببین میثم، می خوام یه چیزی رو رک بهت بگم، اونم اینکه تو داری تلاش می کنی تا مدیون نباشی و این خیلی هم قابل تحسیـ ـنه، اما شاید خیلی وقتها به در بسته بخوری -ینی چی؟ -ینی ممکنه خیلی از این آدمها تو رو نبخشن میثم وا رفت: -راس میگین؟ -دقیقا، زندگی که قصه و افسانه نیست، حقیقتی هست که باهاش مواجه ایم، ممکنه نخوان ببخشنت -خانوم پس تکلیف من چیه؟ ینی خدا…. مشاور به میان حرفش پرید: -شما تلاشت رو بکن، ممکنه الان نبخشن ولی چند ماه یا چند سال دیگه اون نفرت اولیه از بین بره، شاید هم به جبران کارهای خوبی که انجام می دی، خداوند هم کم کم از تقصیراتت بگذره، مهم اینه که از تهی دل می خوای جبران کنی -خانوم چی کار کنم دیگه نرم سمت این چیزا، دیگه بد نباشم -اعتماد به نفس داشته باش، خودت رو پایین نبین، یکی از روشها اینه که بدونی چه مهارتها و تواناییهایی داری، چه چیزی در تو هست که باعث میشه به خودت افتخار کنی، به توانایی های مثبتِ دیگران نگاه کنی و سعی کنی به جای غبطه خوردن، اونها رو در خودت پرورش بدی، خودت رو با کسی مقایسه نکن و فقط با گذشته های خودت مقایسه کن میثم باز هم آه کشید و گفت: -فلور؟ فلور چی؟ -به فلور هم می رسیم، عجله نکن… ………………..
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۲۰۰ میثم آن سوی خیابان مقابل در دبیرستان ایستاده بود، منتظر بود مدرسه تعطیل شود، می خواست نسیم را ببیند. چند بار با او تماس گرفته بود و او تلفنش را جواب نداد، بعد هم که خطش را عوض کرد و دیگر دوست نداشت شماره اش را نسیم داشته باشد. مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان فوج فوج بیرون آمدند. نگاه میثم بی قرار شد، با دیدن دختران دبیرستانی ته دلش مالش رفت. حس می کرد نیاز به هم آغـ ـوشی دارد، کلافه شد. سعی کرد ذهنش را منحرف کند، به اسمان نگاه کرد و صدایش در سرش پیچید: -دو هفته است حاجی نمی خواد من برم حجره، خودش تنهایی می ره، زیاد باهام حرف نمی زنه، ولی من بهش میگم سلام حاجی، مامان کم و بیش باهام مهربونه، سمیه و هاجر خیلی وقته نمیان خونمون، من هیچ کاری توی خونه ندارم، فقط صبح زود می شینم کنار پنجره فلورو نگاه می کنم که میره مدرسه، بعد از ظهر هم م یشینم کنار پنجره که وقتی برمی گرده ببینمش، و مکث کرد و همچنان که به آسمان خیره بود، زیر لب گفت: -من که دیگه شغلی ندارم خدا، اگه فلور زنم شد چجوری خرجمو نو در بیارم؟ پلک زد، انگار فکرش را منحرف کرده بود، فکرش درگیر شغل نداشته اش بود. دار و ندارش از دنیا همان لیسانس زیست شناسی بود و کلمه ی دگردیسی که تا ابد از ذهنش بیرون نمی رفت. نگاهی به آن سوی پیاده رو انداخت. نسیم را لا به لای دختران دانش آموز دید. چشمانش را تنگ کرد، نسیم گوشی را از جیبش بیرون کشید، میثم تصمیمش را گرفت، همین حالا می رفت و از دلش در می آورد. شاید قبول نمی کرد، اما به هر حال دِینی بود که به گردن داشت. با قدمهای محکم به آن سوی خیابان رفت…. نسیم با نفرت گفت: -چی از جونم می خوای؟ میثم نگاهی به دختران دانش آموز انداخت که با کنجکاوی براندازش می کردند، نیم نگاهی به خودش انداخت، هنوز خشتک شلوارش تا روی زانوانش بود، دستی به میان موهایش کشید: -پنج دقیقه حرف می زنم بعد میرم نسیم صدایش را بالا برد: -من با تو حرفی ندارم، مزاحم من نشو میثم با نگرانی به دور و برش خیره شد: -شلوغش نکن، فقط پنج دقیقه است نسیم صدایش را بالا برد: -حتی پنج ثانیه هم باهات حرف نمی زنم میثم بغ کرد. نسیم با عصبانیت گوشی را داخل کیفش گذاشت و از کنارش گذشت، میثم به دنبالش دوید: -ببین چیزی نمی خوام، فقط می خوام… نسیم همانطور که قدم بر می داشت، با نفرت گفت: -برو بمیر -به حرفم گوش کن من می خوام تو… -خفه شو میثم ناگزیر صدایش را بالا برد: -می خوام منو ببخشی نسیم سر جایش ایستاد. که او را ببخشد؟ میثم را؟ هنوز یادش نرفته بود که آخرین بار چطور از موهای سرش کشید و کارش را به دکتر زنان کشاند. سر چرخاند و به او زل زد. میثم سرش را پایین انداخت: -ببین من نمی تونم وسط خیابون باهات حرف بزنم، می خوای شب تلفن کنم؟ -نه، لازم نیست شب تلفن کنی، من جوابتو همین الان می دم، هیچ وقت نمی بخشمت، خیلی بلا سرم آوردی، هیچ وقت یادم نمیره میثم با التماس گفت: -نسیم -اسم منو نیار، من که می دونم اون خیکی تو رو فرستاده که بیای منو راضی کنی کاری به کارش نداشته باشم، ولی کور خونده، حسابشو می رسم میثم نمی دانست چه بگوید. چقدر سخت بود، جبران کردن سخت ترین کار روی زمین بود. انگار حالا متوجه می شد که چرا نباید در حق کسی اجحاف کرد، چون امکان داشت حتی برای جبران کردن هم دیر شده باشد. با درماندگی گفت: -من که به زور نیومدم سراغت، اصلا یادته خودت منو وسوسه کردی؟ اولین بار تو اون کافی شاپ یادته؟ و با نگاهی به چشمان اشک آلود نسیم، جا خورد. نسیم یادش بود، همه چیز را، همه ی صحنه ها را یادش بود. جواب میثم را نداد، میثم قدمی به سمتش برداشت: -نسیم، من دارم عوض میشم، دارم خودمو درست می کنم، ببین تو اگه نخوای منو ببخشی من واقعا کاری از دستم بر نمیاد، اما با کینه زندگی نکن، من به زور کاری نکردم، خیلی وقتها تو بیش از حد به من مشـ ـروب دادی، خودت منو کشوندی به پارتی، خوب منم باید از دست تو ناراحت باشم، اما من بخشیدمت، تو هم خانومی کن منو ببخش، هرچی هزینه ی دکتر و دارو شد پرداخت می کنم نسیم چشمان بی فروغش را به میثم دوخت، دردِ او که پول نبود دیگر، درد او غرور شکسته ای بود که دیگر بند نمی خورد. جواب میثم را نداد، سر چرخاند و رفت…. ………………
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۴]
قسمت ۲۰۱ فلور با نگاهی بی قرار به زیور خیره شده بود که گوشی تلفن را روی گوشش گذاشته بود و صحبت می کرد: -زهره پنج شش میلیون هم نداری؟ خودم می تونم همین دو تا تیکه طلا رو بفروشم تا یک و نیم دستم بیاد فلور نفس عمیق کشید، مثل مرغ پر کنده بود و می دانست دردش چیست. وسوسه به جانش افتاده بود که برود سراغ بنزین. پلکهایش را روی هم فشرد. صدای مادرش را شنید: -ببین با دخترای حاجی جر و بحثم شده، نمی خوام اینجا باشم، تو رو خدا آبجی اصلا پول دستت نیست؟ فلور چشمانش را گشود و حیرت زده به مادرش خیره شد، مادرش می خواست از اینجا برود؟ پشت سرش تیر کشید، عصبی بود و فکرش فقط روی بنزین چرخ می خورد. -داداش هم پول نداره؟ ببین سر یه سال پولو بر می گردونم فلور چشمانش را تنگ و گشاد کرد، نمی توانست خوب تمرکز کند، چند بار به دهانش آمد تا بگوید دوست ندارد از اینجا برود، اما حس می کرد آماده برای انفجار است و هر لحظه امکان دارد طوفان به پا کند. از روی مبل برخاست و به سمت در سالن رفت. لحظه ی آخر صدای مادرش را شنید: -تو به داداش زنگ می زنی ازش بپرسی داره یا نه؟ من روم نمیشه، می ترسم یه چیزی به من بگه، آره ابجی درد و بلات بخوره تو سرم…..بخدا نه، یه خونه ی یه خوابه هم باشه برام بسته، چهل متری هم باشه خوبه، من که نمی خوام برم تو قصر…. فلور تلو تلو خوران وارد حیاط شد. نگاهش روی برگهای ریخته شده ی کف حیاط چرخید. با دیدن جای خالی ماشین دویست و شش عمویش آه از نهادش برخاست. چانه اش لرزید. حالا باید چه می کرد؟ دستانش را مشت کرد، ذهنش نهیب زد، نباید به سمت مصرف بنزین می رفت، مشاور به او گفته بود خودش را سرگرم کند، با کسی از دغدغه هایش بگوید. از محیط محرک فاصله بگیرد. اما نمی توانست، گوش شنوا نداشت. مادرش سرگرم صحبت با خاله اش بود، میثم هم گرفتاری های خودش را داشت. زن عمو روحی هم که حوصله ی گوش دادن به حرفهایش را نداشت. نه، هیچ راهی نمانده بود. با خودش تکرار کرد: -یه بار، همین یه بار، قول می دم دیگه نزم سمتش و سلانه سلانه به سمت انتهای باغ رفت. می رفت داخل انبار، آنجا حتما چسبی، تینری، بنزینی چیزی پیدا می کرد. از پشت پنجره، یک جفت چشم قهوه ای تیره نظاره گر فلور بود، با دیدن زیگ زاگ راه رفتنش اخم هایش در هم گره خورد. مسیر رفتن فلور را زیر نظر گرفت، به سمت انبار می رفت انگار. نفس در سیـ ـنه اش حبس شد، معطل نکرد و از اطاق بیرون پرید…. ……………..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۵]
قسمت ۲۰۲ فلور وسط انبار ایستاده بود و به دور و برش نگاه می کرد. نفس عمیق کشید، برای چند لحظهی کوتاه، بوی بنزین زیر بینی اش پیچید. سرش گیج رفت و بی اختیار لبخند زد. مسخ شده به سمت وسایل های روی هم انبار شده رفت، خم شد و آنها را جا به جا کرد. حتما بنزین همین جا بود، همین دور و بر پشت این موکت کهنه و یا آن صندلی شکسته. روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد، پیدا می کرد، بالاخره پیدا می کرد. برای اولین و آخرین بار مصرف می کرد و بعد دیگر هیچ وقت به سمتش نمی رفت. دستش را روی سرش گذاشت و خرت و پرتها را کنار زد. نفسش به شماره افتاده بود. لرزش دستانش بیشتر شد. خودش را خم کرد، یکباره در انبار باز شد، فلور وحشت زده سر چرخاند، میثم را در چند قدمی خودش دید. میثم با نگرانی گفت: -داشتی چی کار می کردی؟ فلور لبـ ـهایش را روی هم فشرد. پسر عمویش مقابلش ایستاده بود، نمی دانست دردش را به او بگوید یا نه. سرش را پایین انداخت. نگاه میثم روی خرت و پرتهای به هم ریخته چرخید، لبش را تر کرد و با تردید پرسید: -بنزین؟ فلور ناله زد: -همین یه بار قلب میثم در سیـ ـنه تپید. همین یک بار چه؟ دوباره مصرفِ بنزین؟ دوباره از خود بیخود شدن؟ آن بینی ورم کرده کافی نبود؟ آن همه بدبختی کافی نبود؟ می خواست دوباره برود سمت آن بزین کوفتی و همه ی رشته ها را پنبه کند؟ به سمتش رفت و بالای سرش ایستاد: -پاشو ، همین الان پاشو از انبار بریم فلور سرش را به عقب خم کرد و با بغض گفت: -سرم درد می کنه تنم می لرزه، بخدا خوب میشم، قول میدم میثم دندانهایش را روی هم فشرد، حاضر بود همینجا فلور را زیر کتک سیاه و کبود کند اما اجازه ی مصرف دوباره به او ندهد. با کفش ضربه ی آرامی به رانش زد: -پاشو فلور چانه بالا انداخت: -نمیرم، فقط همین یه باره، قول میدم، به روح بابام قول میدم میثم چشمانش را بست، نه، محال بود اجازه دهد. حتی فکر اینکه دوباره به بدبختی های یک ماه پیش برگردد تیره ی پشتش را می لرزاند. خم شد و آستین فلور را کشید: -پاشو فلور، همین الان میریم بیرون، تو میری خونه دوش می گیری، یه لیوان چایی می خوری، اصلا بیا خونه ی ما با هم شطرنج بازی کنیم فلور دستش را پس کشید: -من شطرنج بلد نیستم، مغزم درد می کنه، تو رو خدا بگو تینر کجاست؟ چسب مایع نداشتم، لا اقل برو یه چسب برام بخر، حاجی عمو با ماشین رفته بیرون، نه؟ میثم مقابل پای فلور دو زانو نشست: -فلور جان، عزیز دلم، خودتو بدبخت نکن، خانوم مشاور گفت وقتی دوباره خواستی مصرف کنی با یه نفر در مورد چیزایی که تو فکرته حرف بزن، الان با من حرف بزن عزیز دلم، درداتو به من بگو فلور خودش را عقب کشید: -نمی گم، بنزین می خوام، سردرد دارم، تو دلم انگار رخت می شورن میثم چشمانش را بست، باید چه کار می کرد؟ -خوب برو با مادرت حرف بزن، بگو حالت خوب نیست، اصلا صبر کن حاجی بیاد با ماشین می برمت بیرون، خوبه؟ فلور یکباره بی مقدمه گفت: -مامانم دنبال اینه که پول جور کنه ما از اینجا بریم میثم شوکه شد، بروند؟ فلورش برود؟ کجا برود؟ بدون فلور می مرد. -کجا برین؟ -نمی دونم، می خواد خونه بگیره، من بنزین می خوام، تو رو خدا میثم هنوز درگیر رفتن آنها بود. زیور می خواست فلورش را از او دور کند. آن وقت بدون فلور روزهایش چگونه می گذشت؟ با حـ ـلقه شدن دست فلور به دور مچ دستش، به خودش آمد، فلور دستش را تکان داد: -تو رو خدا یه چسب برای من بخر، خیلی عصبی ام میثم عکس العملی نشان نداد، همچنان به فلور زل زده بود. فلور احساس درماندگی کرد، این دردی که به جانش افتاده بود، کی درمان می شد؟ خودش را به سمت میثم کشید و در آغـ ـوشش فرو رفت. میثم تکان خورد، گلویش خشک شد. فلور در آغـ ـوشش بود، فلورش، عشقش، در آغـ ـوشش بود. ضربان قلبش بالا رفت. چشمانش دو دو زد. نباید بدنش را لمس می کرد، اختیارش را از دست می داد. دستان تپل فلور دور کمـ ـرش حـ ـلقه شد: -من کی خوب میشم میثم؟ من کی حالم خوب میشه؟خسته شدم، دماغم تیغه نداره، خوب نمی تونم بوها رو حس کنم، و سرش را روی سیـ ـنه ی میثم گذاشت. میثم سست شد، روی زمین نشست. بی اختیار دستش دور کمـ ـر فلور حـ ـلقه شد. صحبتهای مشاور از یادش رفت، قولی که به خودش داده بود از یادش رفت. اصلا از یادش رفت اینجا چه می کرد، فلور بود و خودش و احساساتی که نمی توانست جلوی آن را بگیرد، سرش را لای گردن فلور برد و گردنش را بـ ـوسید. فلور به گریه افتاد: -امرزو مامانم قرمه سبزی درست کرده بود، بوی غذا رو خوب نمی فهمیدم، انگار داشتم لاستیک می خوردم، مزه اش هم خوب نفهمیدم میثم دستی به موهای فلور کشید و سر شانه اش را بـ ـوسید. -بعضی وقتها فین می کنم اینقدر دماغم تیر می کشه، چرا من خوب نمیشم؟ و سرش را عقب کشید و با چشمانی که از زور گریه سرخ شده بود به میثم خیره شد. میثم با چشمان نیمه باز به فلور نگاه کرد. حرفهایش را نمی فهمید، نمی دانست در مورد چه صحبت می کند.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۵]
قسمت ۲۰۳ مـ ـست بود، مـ ـست حضور فلور بود، دنیا و کائنات از یادش رفت، روی صورت فلور خم شد، بـ ـوسه ای روی گونه اش نشاند: -دوسِت دارم فلور فلور دوباره هق زد: -الانم که می خوایم از اینجا بریم، دیگه نمی بینمت میثم پلکهای خیس فلور را بـ ـوسید: -قربونت برم فلور بینی اش را بالا کشید و صورتش در هم شد: -دماغم درد می کنه میثم ل*ب های فلور را نشانه گرفت، می خواست او را با همه ی وجودش ببـ ـوسد. صورتش را به سمت خود کشید، فلور اما کم کم هوشیار می شد، بینی اش تیر می کشید و عصبی اش می کرد، متوجه ی خطر شد، خودش را عقب کشید و زمزمه کرد: -میثم نه میثم انگار منتظر تلنگر بود، میانه ی راه مکث کرد، صورتش چند سانتی متری صورت فلور بود. فهمید می خواست چه کار کند. او هم نتوانست خودش را کنترل کند. خراب کرد، همه چیز را خراب کرد. توبه اش را خراب کرد، آن همه راه های رفته را خراب کرد. چشمانش را بست و سرش را به پیشانی فلور چسباند و زمزمه کرد: -گند زدم فلور و یکباره صدایش لرزید: -من لیاقت اینو ندارم که مثه گذشته بشم، دگردیسی دوباره سراغم نمیاد چانه اش لرزید و سعی کرد بعغش را قورت دهد، بریده بریده گفت: -توی زیست شناسی…جانداری که تبدیل به جاندار دیگه میشه…دوباره مثل قبل نمیشه…دیگه به گونه ی قبلش بر نمی گرده و سعی کرد به آرامی فلور را از آغـ ـوشش بیرون بکشد. فلور دستش را روی بینی اش گذاشت و عقب رفت. میثم از او فاصله گرفت و پشتش را به کمد کهنه ی داخل انبار، تکیه زد: -من همیشه بد می مونم فلور، دگردیسی کار من نیست
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۷]
قسمت ۲۰۴ میثم سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: -نمی تونم خانوم، از خودم بدم اومده، نمی تونم خودمو کنترل کنم، دیروز تو انبار، دیروز… و کلافه دستی به صورتش کشید: -دیروز تو انبار با فلور… و چشمانش را روی هم فشرد: -بغـ ـلش کردم، بـ ـوسیدمش، نزدیک بود کار دیگه هم انجام بدم مشاور شمرده شمرده گفت: -انجام دادین؟ میثم به سرعت سرش را بالا کرد و با چشمان گشاد شده گفت: -نه خانوم، غلط بکنم انجام بدم، خودمو کنترل کردم -چی کار کردین؟ میثم با احتیاط گفت: -کنترل کردم دیگه مشاور لبخند زد، میثم یکه خورد. کنترل کرده بود، خودش را کنترل کرد و پیش روی نکرد. مشاور سری تکان داد: -آفرین، خیلی خوبه…. فلور به میان حرفشان پرید: -خانوم مشاور چی خوبه؟ من دیروز نزدیک بود دوباره برم سراغ بنزین، اگه میثم نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد مشاور رو به او کرد: -بنزین مصرف کردی؟ فلور دستش را روی قلبش گذاشت: -نه خانوم، شانس آوردم -اینم خوبه و با نگاهی به چهره ی از هم وا رفته شان، دستانش را در هم گره کرد: -ببینین بچه ها، اینکه بخواین یه سری عادتهای رفتاری غلط رو بذارین کنار زمان می بره، شما که انتظار ندارین مثه کارتونها با چوب جادویی همه چی یه دفه تغییر کنه؟ و رو به میثم گفت: -من برای شما از لغزش گفتم و اینکه ممکنه بارها پات بلغزه میثم با نا امیدی گفت: -این که دیگه توبه نیست، این که من هر بار عهدم رو با خدا بشکنم و اشتباه کنم، درسته خودمو کنترل کردم ولی اگه بازم تکرار بشه کم کم به این نتیجه می رسم آدم ضعیفی هستم -بله این کمی سنگینه که دوباره بر می گردی به اشتباهات گذشته ولی اینکه خودت رو لحظه ی آخر کنترل می کنی برای من مهمه، درهای رحمت خداوند هم هیمشه به روی شما بازه، فقط سعی کن اشتباهی نکنی که دوباره روی برگشت نداشته باشی میثم مکث کرد، یاد جمله ی دیروزش افتاد، به فلور گفته بود دگردیسی کار او نیست. -خانوم قبول دارین کسی که تغییر کرده دوباره مثل قبل نمیشه؟ -هر چیزی ممکنه به شرط اینکه بخوایم، به شرط اینکه صبور باشیم، به شرط اینکه نخوایم در عرض دو سه روز اشتباهات رو برطرف کنیم، با صدای فلور سر چرخاند: -خانوم مشاور، می دونین چی شده؟ مامان من می خواد از خونه ی حاج عموم بره چهره ی مشاور از هم باز شد: -جدی؟ چه خبر خوبی فلور صدایش را بالا برد: -چی؟ ینی چی؟ این خبر خوبیه؟ مشاور نگاه تندی به او انداخت: -فلور این رو آروم هم می تونی به من بگی فلور جا خورد و خودش را جمع و جور کرد: -ببخشید مشاور سری تکان داد: -خیل خوب، حالا بگو جریان چیه -آهان، چیزه، آره وای خانوم مشاور جونم و دستانش را در هم گره کرد: -مامانم دنبال اینه پول جمع و جور کنه و یه جایی رو رهن کنه، حالا ما چی کار کنیم؟ فقط دلم خوشه که اونا پول ندارن به مامانم بدن، خودم شنیدم خاله زهره ام به مامانم گفت دستم خالیه و یکباره بشکن زد: -شانس آوردیم، خدا کنه هیچکی بهش پول نده نگاه میثم روی فلور ثابت ماند، یاد آن روزی افتاد که فلور در مقابلش خودش را پیچ و تاب داد و گفت: -نامرهمم من، با صدای مشاور سر چرخاند: -فلور، بهترین تصمیم همینه که مادرت گرفته، شما باید از اون خونه برین میثم میانه را گرفت: -خانوم چرا؟ من بدون فلور دق می کنم فلور با شنیدن این حرف، به سمت میثم چرخید و با چشمان درخشان به او خیره شد. چقدر این پسر عموی سنگین وزنش را دوست داشت. همه ی زندگی اش بود، همه ی هست و نیستش، برای او تا قیامت هم صبر می کرد. -بچه ها، برای برگشتنِ آرامش، همه باید دست به دستِ هم بدین، حضور مادر شما توی اون خونه همراه با حاشیه است فلور، مگه شما نمی خواین هر کسی بره به زندگی خودش برسه و کدورتها بر طرف بشه؟ پس باید شما از اون خونه برین فلور، مادرت تصمیم عاقلانه ای گرفت، خانوم معقولی هست، تصمیمش رو تحسین می کنم اشک دور چشم فلور حـ ـلقه زد، سرش را پایین انداخت و دسته ی کیف سیاه رنگش را فشرد. میثم به او زل زد، به غبغب تپلش که قیافه ی با نمکی به صورتش داده بود خیره شد و به آرامی گفت: -فلور؟ گریه نکن مشاور رو به فلور گفت: -به من بگو علت گریه ات چیه فلور؟ فلور بینی اش را بالا کشید: -اگه ازون خونه بریم دیگه نمی تونم میثم رو ببینم، بعد چی کار کنم؟ من دوستش دارم -دقیقا برای همین دوست داشتن باید جدا بشین اینبار میثم با تعجب سر بلند کرد: -چرا خانوم؟ -چون وقتی با هم هستین درگیر احساساتین، عاقلانه فکر نمی کنین، کششِ جن*سی نسبت به هم دارین، وقت و بی وقت با هم خلوت می کنین، میثم با نگرانی گفت: -ما می خوایم ازدواج کنیم و رو به فلور گفت: -تو دوست نداری با من ازدواج کنی؟ فلور مات شد، با میثم ازدواج کند؟ زنش شود؟ میان گریه لبخند زد. از خدایش بود همسرش شود. دیگر هیچ وقت از او جدا نمی شد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۷]
قسمت ۲۰۵ با صدای مشاور هر دو از آن خلسه ی دوست داشتنی، بیرون آمدند: -بچه ها الان وقت ازدواج شما نیست فلور با بی حالی گفت: -خانوم مشاور تو رو خدا یه چیزی بگین دلم بیاد بالا -بچه ها سن و سالتون کمه، تو فلور همش هفده سالته، شما میثم بیکاری و از نظر شغلی تامین نیستی، بین مادر و پدر شما مسائلی بوده که هنوز خانواده ها رو درگیر کرده، نمی تونین به همین راحتی قول و قرار ازدواج بذارین، همه ی دوست داشتنِ شما به خاطر وضعیت غیر عادی ای بوده که چند ماه باهاش دست و پنجه نرم کردین، فلور شما در دوره ی نقاهت به سر می برین، میثم شما از نظر روحی آمادگی نداری، باز هم بگم بچه ها؟ میثم به سرامیک های کف اطاق چشم دوخت، چرا همیشه به در بسته می خورد؟ خوب ازدواج همه ی مشکلات را برطرف می کرد، همه چیز حل می شد، اصلا او هم به آرامش می رسید. صدای هق هق فلور در فضای اطاق پیچید: -خانوم مشاور چرا شما همش میگین نه؟ هان؟ خوب یه بارم بگین آره -فلور اگه من بگم آره مشکل شما حل نمیشه، ما ازدواج نمی کنیم تا با مشکلات وارد زندگی بشیم، ما اول موانع ازدواج رو بر می داریم و بعد به فکر ازدواج میوفتیم، فعلا که سن شما کمه، در حال درس خوندنی و دوره ی پاکی رو میگذرونی، میثم هم روی اعتماد به نفسش کار می کنه، از اون خونه که بیاین بیرون احساسات کمتر روی انتخابتون تاثیر میذاره، اصلا تو فکرت باز میشه و به این فکر می کنی آیا می تونی میثم رو با همین خصوصیات اخلاقی قبول کنی؟ میثم همون کسی هست که مکمل تو باشه؟ فلور بلافاصله گفت: -آره، آره، میثم همونیه که من می خوام مشاور لبخند زد: -زمان همه چیزو معلوم می کنه فلور، هنوز مونده تا عاقلانه فکر کنی ………………….
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۷]
قسمت ۲۰۶ میثم در کمدش را باز کرد و به سجاده ی فیروزه ای اش چشم دوخت. لبخندی روی لبش جا خوش کرد. دستش را دراز کرد و روی سجاده کشید. تهِ دلش گرم شد. دیگر آنقدرها هم از این سجاده خجالت نمی کشید. اما حالا کار دیگری داشت. تمام دو سه روز گذشته را در مورد حرفهای مشاور فکر کرده بود، شاید حق با او بود، رفتن فلور از پیش او برایش سنگین بود اما با آن اتفاقی که بین او و زیور افتاده بود، با خاطرخواهی پدرش، انگار زیور باید می رفت. نفس عمیق کشید و دست برد زیر سجاده و بسته ی پول را بیرون کشید. لبـ ـهایش را روی هم فشرد. این پول، پس انداز یک سالش بود. شاید با این پول به قول آن مشاور می توانست جایی سرمایه گذاری کند و با کسی شریک شود، شاید می توانست شغل دیگری دست و پا کند، اما حالا برای جبران، برای سر و سامان دادن به زندگی همه، بهتر بود از این پول هم می گذشت. نگاه از بسته ی پول گرفت و به سجاده اش خیره شد، آب دهانش خشک شده بود انگار. از تهِ دل می خواست دوباره سر بر آن مهر پهن بگذارد، دوست داشت وقتی سلام نماز را به پایان می رساند، هر دو دستش را روی مهر بگذارد و بعد به صورتش بکشد. آه کشید. هنوز چیزی روی قلبش سنگینی می کرد، هنوز دلش آنقدر سبک نشده بود تا روی این را داشته باشد که مقابل خدا به سجده برود. با بی میلی چشم از سجاده اش گرفت و در کمد را بست و از اطاق بیرون رفت…. چند ضربه به در زد و منتظر ماند. ضربان قلبش تند شده بود، دستانش یخ زد، نمی دانست با این کار، عکس العمل فلور چه خواهد بود، در مورد او چه فکری خواهد کرد، فقط امیدوار بود او را، احساساتش را و تلاش برای تغییر هر آنچه خراب کرده بود را بفهمد. با باز شدن در خانه، تکان خورد. زیور با اخم های در هم به او نگاه می کرد. میثم سرش را پایین انداخت: -سلام زن عمو زیور آشکارا جا خورد. آخرین بار میثم کی او را زن عمو خطاب کرده بود؟ -نمی رین کنار بیام تو؟ زیور به خودش امد و با همان اخمهای در هم، گفت: -نخیر میثم سری تکان داد، سعی کرد حاشیه نرود. لبش را تر کرد: -باشه حق دارین، این مال شماست و نایلون مشکی را به سمتش گرفت. زیور چشمانش را تنگ کرد: -این چیه؟ -پوله، پس اندازمه، زیاد نیست، شش هفت میلیونه -اینو چی کار کنم؟ چرا می دیش به من -شنیدم پول لازم هستین، خواستم به عنوان قرض قبول کنین زیور با عصبانیت به او زل زد، دلیل این خوش خدمتی چه بود؟ نکند فکر و خیال دیگری در سر داشت؟ بدون کلام اضافه ای خواست در را ببندد که میثم مانع شد و با عجله گفت: -زن عمو، گوش کن، شما می خوای از اینجا بری، بهترین تصمیمیه که گرفتی، اما پول نداری، خوب من دارم این پولو بهتون قرض می دم، شما هر وقت داشتین به من بر می گردونین، همه چیز هم بر می گرده سر جای خودش، دیگه روی ما به هم باز نمیشه، دیگه خواهرهام مزاحمتون نمیشن، منم نمی بینین زیور بی حرفِ اضافه ای تلاش کرد در خانه را ببندد اما زور میثم زیاد بود، صدایش بالا رفت: -به جای این پول چی می خوای؟ پسره ی بی چشم و رو، به زن عموی خودت هم رحم نمی کنی؟ میثم با نا امیدی گفت: -زن عمو اینقدر حماقتمو نزن توی سرم، اشتباه کردم از سر و صدای زیور و میثم، فلور در اطاقش را باز کرد و سرک کشید، صدای میثم را شنید: -شما هم اشتباه کردی، حاجی بابای منم اشتباه کرد، خواهرای منم همینطور، ولی من می خوام اشتباهمو جبران کنم زیور با عصبانیت گفت: -به جای این پولی که می دی چی می خوای؟ گوشهای فلور تیز شد، میثم به مادرش پول می داد؟ آخر برای چه؟ -زن عمو این پول مال شما، تا نزدیک عید یه جایی رو رهن کنین، به جاش…به جای اون… فلور آب دهانش را قورت داد، میثم خودش به مادرش پول داده بود تا از اینجا بروند؟ یعنی دوستش نداشت؟ او را نمی خواست؟ -به جاش شما منو ببخشید، حلالم کنین زن عمو نفسهای فلور منقطع شد. میثم پول می داد که آنها بروند، همه چیز را فراموش کرده بود؟ گفتن آن “دوستت دارم” های پنهانی، آن همه بدبختی، آن همه ابراز عشق، همه فراموش شده بود؟ یکی دو هفته پیش، به خاطر او زیر باران مانده بود، نگذاشت برود، از او خواست بماند. حالا میثم آمده بود اینجا پول می داد تا آنها هر چه زودتر از این خانه بروند؟ نفسش را در سیـ ـنه حبس کرد، صدای مادرش را شنید: -این بازی جدیده؟ -بخدا قسم نه، دارم سعی می کنم گند کاری هامو پاک کنم، دو سه روز پیش با فلور رفته بودیم پیش اون مشاور، فلور بهش گفت شما تصمیم دارین از اینجا میرین، اون خانوم کارتو نو تایید کرد، فلور گفت کسی پول نداشته به شما قرض بده، خواستم برای اینکه منو ببخشین کاری انجام داده باشم، شما هم میرین جای دیگه زندگی جدیدی شروع می کنین زیور دو دل شد. نگاهش روی نایلون سیاه ثابت ماند، شاید هم حق با میثم بود، از این خانه می رفت، اعصاب خودش و بچه هایش آرام تر می شد. دیگر خبری از تهدیدهای دختران حاجی نبود، نگاه های هیز و زیر زیرکی حاج پرویز نبود، خبری از متلکهای روحی نبود.
@nazkhatoonsto
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۸]
قسمت ۲۰۷ می رفت به خانه ی مـ ـستقل و بچه هایش را بزرگ می کرد، اجازه نمی داد فلور دوباره برود سمت بنزین، حواسش را جمع می کرد. بی اراده دستش به سمت نایلونِ سیاه دراز شد و آن را در دست گرفت، میثم لبخند زد و به آرامی گفت: -مرسی زن عمو، امیدوارم یه روزی منو ببخشین با شنیدن این حرف، فلور نتوانست خودش را کنترل کند، از اطاق بیرون پرید و به سمت در سالن دوید و جیغ کشید: -میثم نامرد زیور وحشت زده سر چرخاند و به فلور نگاه کرد، صورتش برافروخته بود و با آن هیکل سنگینش می دوید. میثم هم صدای فلور را شنید، چشمانش را بست، می دانست علت خشم فلور چیست، خودش را آماده کرده بود. دستی به چشمانش کشید. خودش را منقبض کرد، یکباره در سالن باز شد و فلور بیرون پرید و فریاد زد: -تو نامردی میثم، تو خیلی نامردی، میثم با نگاهی غمگین سر بلند کرد و به فلور خیره شد. او که نامرد نبود، در مورد فلور هیچ وقت نامرد نبود. فلور نمی فهمید که همه ی این کارها برای این است که از تهِ تهِ دلش دوستش دارد. آن مشاور راست می گفت، آنها باید از این خانه می رفند، باید می رفتند جای دیگری، باید زمان می گذشت و همه چیز آرام می شد، فلور بزرگ می شد، عاقل می شد، خودش هم شغل مناسبی پیدا می کرد. تا آن زمان به هم فرصت می دادند تا ببینند آمادگی پذیرش یکدیگر را دارند، می توانند با هم کنار بیایند؟ خانواده ها می توانند حضور یکدیگر را با این همه حاشیه ی ریز و درشت تحمل کنند؟ با صدای هق هق فلور، چشمان خسته اش را برای لحظه ی کوتاهی بست: -من دوسِت داشتم، من گفتم بالاخره تو این دنیا یه نفر به من توجه کرده، تو خیلی بدی، من اشتباه کرده بودم، باشه ما از اینجا میریم، تو دیگه هیچ وقت منو نمی بینی میثم تکان خورد، نه، این را نمی خواست، هرگز ندیدنِ فلور را نمی خواست. چرا فلور درک نمی کرد آخر؟ انگار باز هم حق با آن مشاور بود، سن و سال فلور برای درک زندگی مشترک خیلی پایین بود. باید به او زمان می داد، باید می گذاشت بزرگ شود. فلور بعد از گفتن این حرف، داخل خانه پرید، میثم دندانهایش را روی هم فشرد، خواست وارد خانه شود، زیور مانع شد: -کجا میای؟ میثم فشاری به در آورد و با نگرانی گفت: -زن عمو برین کنار باید با فلور حرف بزنم -نه، چه حرفی می خوای بزنی؟ میثم کلافه شد: -زن عمو می بینین که حالش خوب نیست، برین کنار و خودش را داخل سالن پرت کرد و به سمت اطاق فلور دوید.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۸]
قسمت ۲۰۸ فلور خودش را روی تخـ ـتخوابش پرت کرد و به هق هق افتاد. میان هق هق گفت: -خیلی بدی میثم، خیلی بدجنسـ ـی، من فکر کردم غم و غصه هام تموم شد، فکر کردم تو دوسم داری، و گریه امانش نداد و سرش را داخل تشک فرو برد. چند لحظه ی بعد، با پایین کشیده شدن دستگیره ی اطاقش، پلک هایش را روی هم فشرد و فریاد زد: -کسی نیاد تو، نمی خوام کسی بیاد صدای میثم را شنید و نفسش بند آمد: -فلور؟ بازم گریه می کنی؟ فلور جواب میثم را نداد، دوباره به یادش افتاد که از این خانه می رفتند. دیگر دیدارهای گاه و بیگاه شان نبود، دیگر کسی از پشت پنجره مراقبش نبود، دیگر کسی اشتباهاتش را به او گوشزد نمی کرد، دیگر نگاه های دزدانه و “دوستت دارم” های زیر لبی هم نبود. پلک زد و قطراتِ اشک، روی گونه اش سر خورد. با پایین رفتن تشک، خودش را عقب کشید. میثم روی تخـ ـت نشسته بود و به فلور نگاه می کرد که لجوجانه سرش را داخل تشک فرو برده بود. نگاهش روی هیکل چاقش لغزید. دوست داشت دست نـ ـوازشی بر سرش بکشد، اما خودش را کنترل کند، مولا علی را در دل صدا کرد، تصمیم داشت حتی سر انگشتانش هم با فلور برخورد نکند. دوباره صدایش کرد: -فلور؟ فلور جیغ کشید: -صدام نکن، خودم فهمیدم، ما از اینجا می ریم میثم آه کشید. با فلور منطقی صحبت کردن انگار کار حضرت فیل بود. سر چرخاند و دور تا دور اطاق را از نظر گذراند. اطاقش به هم ریخته بود، مانتو و شلوار مدرسه اش گوشه ی اطاق مچاله شده بود، کیف سبز و سورمه ای اش هم وسط اطاق ولو بود. با نگاهی به آن کیف، به یاد روزی افتاد که فکر می کرد فلور را برای همیشه از دست داده است، پلک زد و به شکرانه ی داشتنِ دوباره ی فلور، زیر لب گفت: -خدایا شکرت و نفس حبس شده اش را آزاد کرد و دوباره به فلور نگریست و گفت: -اگه گریه ات تموم شد بیا با هم حرف بزنیم فلور با بغض گفت: -من با تو حرفی ندارم میثم نفس عمیق کشید و گفت: -فلور با این کارا ثابت می کنی که هنوز بچه ای و بزرگ نشدی فلور باز هم جیغ کشید: -من بچه نیستم -خوب پس سرتو بلند کن با هم حرف بزنیم، با گریه که چیزی درست نمی شه فلور بینی اش را بالا کشید. خوب شاید حق با میثم بود، اصلا شاید با او حرف می زد و راضی اش می کرد تا پول هایش را از مادرش پس بگیرد. با امیدواری سر بلند کرد و با چشمانِ اشک آلود، به میثم زل زد. میثم چشمان سرخ فلور را که دید، بینی ورم کرده اش را که دید، قلبش تیر کشید. از ذهنش گذشت که ای کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند و جلوی وقوعِ خیلی از اتفاقات را می گرفت. باز هم آه کشید و گفت: -تو نسبت به دوست داشتنِ من شک داری؟ فلور لب برچید: -آره، تو دوسم نداری -دوست دارم فلور، خیلی زیاد دوست دارم، قبلا هم بهت گفتم همون روزی که توی کوچه بغـ ـلم کردی، از همون روز دوست داشتم، خیلی سعی کردم بهت بفهمونم ولی باورم نکردی، الان خیلی زور داره که بهم بگی دوست داشتنم رو قبول نداری فلور با بغض گفت: -اما تو داری یه کاری می کنی ما از اینجا بریم -نه فلور، حق با خانوم مشاوره، ما باید از هم دور بشیم، باید به هم فرصت بدیم، باید منتظر باشیم تا ببینیم چقدر می تونیم همدیگه رو درک کنیم، فلور نالید: -من بدون تو چی کار کنم؟ -فلور مگه کجا میری؟ چهار تا کوچه اونور تر، این شهر که بزرگ نیست، تازه من که ولت نمی کنم، بعضی وقتها میام بهت سر می زنم، باهات تماس می گیرم، بذار تصمیمون عاقلانه باشه، بحث یه عمر زندگیه -چرا هر چی خانوم مشاور میگه تو سریع گوش میدی؟ میثم سری تکان داد: -سریع گوش نمی کنم فلور، روی حرفهاش فکر می کنم، سبک سنگین می کنم، نمی خوام مثل قدیم باشم، نمی خوام خام و نپخته باشم، برای اینکه به اینجا برسم خیلی چیزا رو از دست دادم فلور، نمی خوام بازم حماقت کنم، اینبار حماقت کردن دیگه راه برگشت نداره، ولی تو با گریه زاری هات، همه چیزو به هم می ریزی، نشون میدی بزرگ نشدی، -من بزرگم، یه دختر هفده ساله بچه نیست -پس ثابت کن بزرگی، با من همکاری کن، تو که می دونی اوضاع زندگی ما چجوریه، تو که می دونی من چقدر گند زدم، بیا تو هم یه گوشه ی این خرابکاری ها رو درست کن، سعی نکن اوضاع رو سخت کنی فلور از تخـ ـت فاصله گرفت و روی زمین نشست و به میثم خیره شد. به موهای مجعدش زل زد، اولین بار خودش کرم مو را به موهایش کشیده بود. بی اختیار زمزمه کرد: -برای درست کردن خرابکاری ها باید کنار هم باشیم، چه دلیلی داره از اینجا بریم؟ میثم خواست چیزی بگوید که یکباره صدای زیور بلند شد که بین چهار چوب در ایستاده بود: -فلور باید بریم چون نمی خوام توی دو راهی بمونی و ندونی منو مامان صدا کنی یا زن عمو میثم جا خورد، سر بلند کرد و به زن عمویش نگاه کرد. چادرش را محکم دور خودش پیچیده بود، سریع چشم از او گرفت و به کیف فلور خیره شد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۸]
قسمت ۲۰۹ صدای زیور را شنید: -چون خانوم مشاورت راس می گفت، آدم تو زندگی یکی دیگه دنبال خوشبختی نمی گرده، من همیشه فکر می کردم یه بخشی از زندگی حاج پرویز حق منه، اونقدر این فکر مثه خوره افتاد به جونم که بچه مو فراموش کردم، یه وقتی به خودم اومدم که نزدیک بود تو رو از دست بدم، من مادرم فلور، تو بچه ی منی، حتی اگه بعضی وقتها می زنمت اما مهر مادری که از دل من بیرون نمی ره، تو دو روز دیگه از من چی یاد می گیری؟ این که بری وسط زندگی یه مردِ زن دار؟ پس من چرا از پدرت گِله می کردم؟ تازه اون خدا بیامرز که دستش از دنیا کوتاهه، ولی من باید الگوی خوبی برای تو و خواهر و برادرت باشم، نمی خوام نفرینِ مردم پشت سرم باشه و رو به میثم گفت: -خیلی زوده تصمیم بگیرین که می تونین با هم ازدواج کنین یا نه، خیلی چیزا خراب شده، باید درستش کرد میثم همانطور که سرش را پایین انداخته بود زیر لب گفت: -می دونم، منم دارم سعی می کنم که درستش کنم و از روی تخـ ـت بلند شد، فلور هراسان رو به او گفت: -میری؟ -آره میرم فلور، دیگه گریه نکن، بیا به همه نشون بدیم می تونیم عوض شیم، دگردیسی که از یادت نرفته باز هم اشک دور چشمان فلور حـ ـلقه زد. دگردیسی تا ابد در ذهنش نقش بسته بود. دگردیسی خودش بود و میثم، دگردیسی مادرش بود. میثم به سمت زیور رفت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود گفت: -به چند تا بنگاه میسپرم برای خونه، ایشالا که به زودی خونه پیدا شه و خواست از اطاق بیرون برود، اما یکباره مکث کرد، سر چرخاند و به فلور زل زد. با همه ی وجود چشم شده بود و به او نگاه می کرد. لبخند بی رنگی روی صورت میثم نشست. یعنی چند سال دیگر فلور زنش می شد؟ اصلا اوضاع آنقدر رو به راه شده بود که بی دردسر به همسری اش درآید؟ سعی کرد با نگاهش به فلور امیدواری دهد، همه ی تلاشش لبخند کجی بود که به چهره نشاند. از کنار زیور گذشت و به سمت سالن رفت… ……………………
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۷.۰۷.۱۷ ۲۲:۴۹]
قسمت ۲۱۰ نسیم با نفرت به فلور زل زد و گفت: -خیلی خوشگل بودی، با این دماغ ناقصو اون چشمای اندازه ی نخودت دیگه باید کفاره بدیم فلور جوابش را نداد. از چند روز پیش آنقدر گریه کرده بود که سرش اندازه ی کوه سنگین شده بود. -خاک بر سر چاقاله بادومت، امرزو بابک میاد جلوی مدرسه همچین حالتو می گیره که کیف کنی تهِ دل فلور خالی شد. بابک می امد جلوی در مدرسه؟ چه از جانش می خواست؟ برای گرفتن خسارتش می آمد؟ خسارت ماشینش برای او نصفِ پول توجیبی یک هفته اش هم نبود، پس چرا دست از سرش بر نمی داشت؟ -چند وقت پیش هم که اون پسرعموی خیکیتو فرستادی منت کشی، فکر کردی از یادم رفته؟ همچین بلایی سرت بیارم… فلور به سمت نسیم چرخید، نسیم جا خورد و حرفش را قطع کرد و خودش را عقب کشید. سعی کرد خودش را نبازد: -چیه؟ می خوای منو بزنی؟ غلط می کنی فلور با صدای خسته ای گفت: -چقدر دنبال این چیزایی نسیم؟ بس نیست؟ نسیم پوزخندی زد: -آهان، الان تو پاک و قدیسه شدی؟ -من به خاطر اینکه عاقل بشم بدجوری سرم خورد به سنگ و به بینی اش اشاره کرد: -دماغمو ببین، دیگه هیچ وقت خوب نمیشه، تو هم بیا بریم پیش همین خانوم مشاور، بهش بگو مشکلت چیه، بخدا کمکت می کنه نسیم با عصبانیت گفت: -من هیچ وقت پیشش نمی رم، من هیچ مشکلی ندارم، تو بنزینی بودی، برای همین رفتی پیشش بدبختِ گامبو، تو به فکر خودت باش، امروز فردا هم بدبخت میشی فلور با نگاهی عصبی به نسیم زل زد، این دختر چرا آدم نمی شد؟
@nazkhatoonstory