رمان آنلاین دگردیسی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۱۱تاآخر
رمان:دگردیسی
نویسنده:غزل السادات مهتابی
قسمت ۲۱۱ مدرسه تعطیل شد، فلور دل و دماغ رفتن به خانه را نداشت، مادرش از دو هفته ی پیش وسایل خانه را کم کم بسته بندی می کرد. وسایل آشپزخانه داخل جعبه چپانده می شد، رختخوابها هم داخل ملحفه های بزرگ. انگار میثم جایی برایشان پیدا کرده بود، اصلا میثم بیش از هر کسی مصر بود تا آنها بروند. بعضی وقتها دوست داشت بر سر میثم فریاد بکشد، اما به یاد آن روزی می افتاد که میثم داخل اطاقش با او حرف زد، از او خواست تغییر کند، بزرگ شود و به همه ثابت کند بچه نیست. لبـ ـهایش را روی هم فشرد. می ترسید از پیش میثم برود، می ترسید برود و میثم دیگر او را فراموش کند و همه ی دنیای دخترانه اش زیر و رو شود، آن وقت باز هم خودش بود و خودش و تنهایی بی انتهایی که تمامی نداشت. با سر پایین افتاده از در مدرسه بیرون آمد، پشت سر هم آه می کشید، حوصله ی هیچ چیز را نداشت، هنوز چند قدم از در مدرسه فاصله نگرفته بود که یکباره با دیدن بابک که کنار پیاده رو ایستاده بود، سراپا لرزید. آب دهانش را قورت داد. اشتباه نمی کرد، بابک بود با همان موهای بلند، با همان لبخند مشمئز کننده و چشمان هیزش که به او زل زده بود. نفس در سیـ ـنه ی فلور حبس شد، این پسرک احمق از جانش چه می خواست؟ اصلا او چه جذابیتی برایش داشت؟ خیلی وقت بود سراغ پارتی و مهمانی و کوفت و زهر مار نمی رفت. با دیدن نسیم که با چند قدم فاصله پشت سر او ایستاده بود، ذهنش جرقه زد. کم کم خشم در دلش نشست، نباید باز هم اشتباه می کرد، خانم مشاور به او چه گفته بود؟ گفته بود بعضی از رفتارهایش کودکانه است، باید آنها را اصلاح کند. خوب قدم اولی همین حالا بود، همین حالا تصمیم عاقلانه می گرفت. با غضب سر چرخاند و به دور و برش نگاه کرد، با دیدن خانم مدیر، نفسش بالا آمد، به سمتش دوید: -خانم مدیر، خانم خانوم مدیر به سمت فلور چرخید: -بله؟ فلور به عقب نگاه کرد، بابک دست به کمـ ـر به او خیره شده بود، فلور تصمیمش را گرفت، با دست بابک را نشان داد: -خانوم اون پسره چند وقته مزاحم من میشه خانم مدیر چشمانش را تنگ کرد و به بابک خیره شد. بابک نگاه خیره ی او را که دید جا خورد، عقب عقب به سمت ماشینش رفت، در دل به فلور و نسیم بد و بیراه گفت، همین مانده بود مقابل مدرسه ی دخترانه گیر بیوفتد. مدیر همانطور که به بابک نگاه می کرد، رو به فلور گفت: -مطمئنی؟ -آره خانوم، همش اذیتم می کنه مدیر به سمت بابک رفت که حالا در ماشینش را باز کرده بود، بابک با عجله داخل ماشین نشست و استارت زد. ماشین روشن شد، خانم مدیر پا تند کرد: -صبر کن ببینم، وایستا ببینم بابک معطل نکرد، راهنما زد و به راه افتاد، مدیر از پشت سر به رفتن ماشین چشم دوخت. نگاه عصبی نسیم روی او ثابت ماند. از بی عرضگی بابک لجش گرفت. دوست داشت با دستانش خفه اش کند. مدیر به سمت فلور برگشت: -همین جا می مونم، سریع تاکسی بگیر برو خونه، اگه بازم مزاحم شد به پلیس زنگ می زنیم، به مادرت گفتی؟ فلور سرش را به نشانه ی نفی بالا انداخت. -خیل خوب، اگه موضوع جدی شد به مادرتم می گیم، برو کنار خیابون ماشین بگیر فلور نیم نگاهی به نسیم انداخت که با عصبانیت به او زل زده بود و به سمت خیابان رفت، از خودش راضی بود، از خودش که تصمیم عاقلانه ای گرفته بود، راضی بود…. …………………..
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۱۲ حاج پرویز با ابروان در هم گره خورده به زیور نگاه می کرد که وسایل آشپزخانه را داخل کارتون می گذاشت، با صدای خفه ای گفت: -فکر کردی الکیه؟ با سه تا بچه زندگی کردن اونم بدون سایه ی بالای سر می دونی ینی چی؟ زیور بدون اینکه سر بلند کند، جواب داد: -آره حاجی می دونم، خیلی سخته -خوب زن حسابی، پس شال و کلاه کردی کجا بری؟ نه درامدی نه پس اندازی، دلت به اون خونه خوشه که میثم برات پیدا کرده؟ زیور بشقاب ها را داخل کارتن گذاشت و گفت: -دلم به خدای بالای سرم خوشه حاج پرویز سکوت کرد، با ناراحتی سبیل هایش را می جوید. از دست میثم عصبی بود، پسرک خودش را نخود آش کرده بود که چه شود؟ برای زیور خانه پیدا کرد که بعد چه اتفاقی بیوفتد؟ دستش را به کمـ ـر زد: -بیا از خر شیطون پیاده شو زیور، بیرون از این خونه پر از گرگه، نمی تونی تنهایی از پس خرج و مخارج بر بیای، بابا هزار تا اتفاق میوفته، آخه تو خرج بچه ها رو از کجا در میاری؟ زیور کارتن خالی دیگری را به سمت خود کشید و گفت: -خدا روزی رسونه حاجی -روزی تو رو چجوری می رسونه؟ مائده های بهشتی که مال من و تو و امثال من و تو نیست زیور آه کشید: -حاجی ترشی درست می کنم، سبزی پاک میکنم، پیاز سرخ می کنم، چند تا مغازه دارِ آشنا از الان به من سفارش دادن، می دونم کارم می گیره، بقیه اش هم خدا بزرگه، صرفه جویی می کنیم -آخه زن واسه چی لج می کنی؟ اصلا با کی لج می کنی؟ آخه چرا داری کولی بازی در میاری؟ باور کن می تونیم با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم زیور سر بلند کرد و به حاج پرویز خیره شد: -نه حاجی، نمیشه مسالمت آمیز زندگی کرد، جای من و بچه هام اینجا نیست، به زور خودمو چپوندم بین شما، شما باید با خونواده ات باشی، با روحی خانوم، منم باید با بچه هام باشم، خوشحالم بیشتر از این به اشتباه نیوفتادم، بچه ام بابت سهل انگاری های من نزدیک بود بمیره، می خوام از این به بعد مادر خوبی برای اونها باشم، شما هم به خونواده تون برسین، منم می تونم گلیممو از آب بکشم بیرون حاج پرویز عصبی شد: -من می تونم به هر دو تا خونه برسم، تو نگران برقراری عدالت نباش، من خودم بلدم زیور نفسش را بیرون فوت کرد: -حاجی خراب کردن زندگی یه زن دیگه نگرانی داره، نمی خوام نفرین پشت سرم باشه، نمی خوام بچه هام برام تره هم خورد نکنن، فردا از من چی یاد می گیرن؟ و اینبار قابلمه ای داخل کارتن گذاشت. حاج پرویز بحث را بی فایده دید، با عصبانیت از خانه بیرون رفت و به سمت راه پله ها قدم برداشت…. مقابل در اطاق میثم ایستاد، روحی از آشپزخانه سرک کشید و با دلواپسی گفت: -حاجی چیزی شده؟ حاج پرویز دستانش را در هم گره کرد، دوست داشت برود داخل اطاق میثم و از یقه اش بگیرد و او را به دیوار بچسباند. آخر به او چه ربطی داشت که برای زیور خانه پیدا کرد و پول پیش خانه اش را تقبل کرد؟ منظورش چه بود؟ نکند این نقشه ی تازه اش بود تا باز هم او را بچزاند؟ دستش به سمت دستگیره ی در رفت، لبـ ـهایش را روی هم فشرد، دوست نداشت باز هم دعوا به پا شود. به اندازه ی کافی در این چند ماه اعصاب همه شان به هم ریخته بود. میانه ی راه دستش را پس کشید و به سمت روحی چرخید: -تو می دونستی که زیور داره اسباب کشی می کنه که بره؟ و روحی خوب می دانست، حتی می دانست میثم پول پیش زیور را تقبل کرده، سری تکان داد: -آره حاجی حاج پرویز نفس عمیق کشید و گفت: -می دونستی کار این پسره است، نه؟ روحی اینبار سکوت کرد، با نگرانی به شوهرش خیره شد. نکند باز هم بلوا به پا می شد؟ حاج پرویز دیگر بحث را ادامه نداد، با اخمهای در هم گره شده به سمت در سالن رفت و از آن خارج شد…. میثم به مادرش نگاه کرد که بین چهار چوب در ایستاده بود. صدای صحبتهای پدر و مادرش را شنیده بود، منتظر بود حاج پرویز با چهره ی عصبانی وارد اطاقش شود و او را به باد ناسزا بگیرد، اما با ورود مادرش جا خورد. مادرش عصبی نبود، لبخند به لب داشت، نگاهش قدرشناسانه بود، صدایش می لرزید: -میثم جان، پسرم ممنونم ازت میثم با صدای گرفته ای گفت: -چرا مامان؟ -کمک کردی زیور و بچه هاش برن، دیگه کم کم حاجی هم از صرافت زیور میوفته میثم سرش را پایین انداخت. دوست نداشت بگوید برایش سخت بود، برایش خیلی سخت بود که فلور دیگر در چند قدمی اش نباشد. اما ترجیح داد سکوت کند. صدای مادرش را شنید: -ازت راضی ام مادر، خدا ازت راضی باشه که این مشکلو حل کردی، قبل میثم تپید، دعای خیر مادرش پشت سرش بود. یعنی ممکن بود کم کم نظر خدا هم نسبت به او برگردد؟ باز هم توفیق نصیبش می شد مقابل آن سجاده ی فیروزه ای به رکوع برود، به سجده برود و تسبیحات اربعه بخواند؟ چشمانش از نیش اشک سوخت. پلک زد. با صدای مادرش تکان خورد: -مرتضی علی یارت باشه.
@nazkhatoonstory
ادامه ۲۱۲ میثم چشمانش را بست، مرتضی علی را به شفاعت طلبید، علی را به شفاعت طلبید تا پیش خدا ضامنش شود، از تهِ دل از مولایش خواست تا از خدا بخواهد که او را ببخشد، سجاده اش را می خواست، نمازهای اول وقتش را می خواست. اصلا دو رکعت نماز با صفای صبح را می خواست، بعد از آن فلورش را می خواست.
@nazkhatoonstory
قست ۲۱۳ بابک با عصبانیت گفت: -بابا ول کن دیگه همش فلور فلور فلور، مغز منو…..، ندیدی اون خانوم مدیرشون نزدیک بود بیاد خفتم کنه؟ اصلا به جهنم ماشینمو ناکوت کرد، پول تعمیرش اندازه ی پولِ یه آب نبات چوبی بود واسه من، نسیم به میان حرفش پرید: -ینی دیگه واست مهم نیست از فلور انتقام بگیری؟ بابک فریاد زد: -نه بابا، گور بابای فلورم کرده، زیادی پا پیچش بشم فکر می کنه چه انتر خانومی هست، از خیرش گذشتم، یه دختر خیکیه زشت بدترکیب به چه درد من می خوره؟ نسیم دستانش را به کمـ ـر زد: -تو نبودی که می گفتی تا حالا هیچ دختری از دستت در نرفته؟ بابک چشمانش را درشت کرد: -دختر تو چرا کودن بازی در میاری؟ من و این مزدا تیری که سوارش میشم تو این شهر تابلوئیم، می خوای فردا پلیس منو بگیره؟ مگه این شهر چقدره که من در برم؟ تو مغزت گچ ریختن که حرفهای منو نمی فهمی؟ نسیم جیغ کشید: -بدبخت ترسو، تو نگفتی این دفه یه دختر چاق می خوام؟ بابک با بی حوصلگی دستی به میان موهایش کشید، از ذهنش گذشت این دختر چرا نمی فهمید؟ این کار خطرناک بود، عواقب داشت. نگاهش روی دختر مدرسه ای چاقی ثابت ماند، رو به نسیم گفت: -چیزی که زیادِ خیکی، اینا این یکیش، برام برو تو کار این، این نشد یکی دیگه، دور فلورو خط بکش، من اصلا حس خوبی به این دختر ندارم نسیم با نفرت گفت: -پسرعموش یه عالمه بلا سر من آورد بابک عصبی شد: -بابا گه نخور تو، هر کی ندونه فکر می کنه مجانی سرش بلا آورده، تو کارت همینه دیگه، میری زیر دست و پای مردا پول می گیری، حالا یکی مثه اون عمادِ ….خل، نازت می کنه، یکی هم مثه اون گامبو همچین دهنتو سرویس می کنه که کارت می کشه به دکتر زنان نسیم از شدتِ خشم عصبی شد، چند قدم از بابک فاصله گرفت و گفت: -پست فطرت، عوضیِ کثافت، ازت متنفرم، ترسو، از یه دختر خیکی ترسیدی بابک بی توجه به او داخل ماشین نشست و استارت زد، نسیم صدایش را بالا برد و بی توجه به نگاه خیره ی عابران، فریاد زد: -بدبخت ترسو، بگو ترسیدی دیگه، بگو بچه ننه بابک سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورد و با خنده گفت: -آره ترسیدم، دو روز دیگه کف گیرت می خوره ته دیگ، حالیت می کنم و ماشین را به راه انداخت و از کنار نسیم گذشت. …………………
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۱۴ میثم آخرین جعبه را کف خانه گذاشت و گفت: -خیل خوب، من دیگه برم فلور با چانه ی لرزان به او نگاه می کرد. با صدای لرزانی گفت: -بیشتر نمی مونی؟ میثم به چشمان فلور نگاه نکرد، می دانست اگر به چشمانش نگاه کند، اشک هایش جاری خواهد شد. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با همان سر فرو افتاده لبخند بزند: -نه دیگه فلور، من باید برم، خوبیت نداره زیاد اینجا بمونم، فقط می مونه چیدن وسایلها که دیگه دست خودتون رو می بـ ـوسه و رو به زیور گفت: -یخچال و گازو که گذاشتیم سر جاش، بقیه ی وسایل ها هم سبکه، نه زن عمو؟ زیور سری تکان داد: -دستت درد نکنه آقا میثم، خیر ببینی و رو به مرد جوان راننده کرد که با وانتش وسایل هایشان را به این خانه آورده بود: -دست شما هم درد نکنه مرد جوان سری تکان داد و رو به میثم گفت: -من میرم توی ماشین میثم رو به او گفت: -میام داداش، پنج دقیقه بمون میام میثم به سمت سوشرتش رفت که روی مبل آن سوی سالن بود. فلور با چشمان غم زده به دنبالش رفت: -میثم، نمیشه امشب شام اینجا بمونی؟ و با التماس گفت: -تو رو خدا میثم پشت سر هم پلک زد، چشمانش می سوخت. حس می کرد قلبش سنگین شده، از امشب دیگر فلورش داخل آن خانه باغ نبود. نفس عمیق کشید و سوشرتش را برداشت. دست تپل فلور روی سوشرت نشست و مانع از رفتن میثم شد: -تو رو خدا بمون میثم طاقت نیاورد، سر را بالا کرد و به فلور خیره شد. چشمانش دو کاسه ی خون بود. میثم باز هم آب دهانش را قورت داد و اینبار به سقف خانه زل زد. -یه ذره دیرتر برو، آفرین میثم میثم چشم از سقف گرفت و نیم نگاهی به زیور انداخت که خودش را با جعبه ها سرگرم کرده بود، دوباره به فلور نگاه کرد و به آرامی سوشرت را از دستش بیرون کشید: -فلور؟ فلور معنی پنها شده پشت این یک کلمه را فهمید. میثم می خواست برود، نمی خواست بماند. پلک زد و اشک ها جان گرفتند، صدایش می لرزید: -باشه برو، برو دیگه، دوست نداری زیاد پیشم بمونی، برو میثم دهان باز کرد: -فل… و حس کرد اگر یک کلمه ی دیگر از دهانش بیرون بیاید، بغضش می شکند. سرش را پایین انداخت و خودش را با یقه ی سوشرتش مشغول کرد. پشت سر هم آب دهانش را قورت داد. بغض لعنتی پایین نمی رفت. دستی به موهایش کشید، نگاهش روی شلوار کتان قهوه ای اش ثابت ماند، دیگر خشتکش تا روی ران هایش نبود. نفسش را حبس کرد تا بتواند جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد، به آرامی سر بلند کرد: -فلور، ما که از هم جدا نمی شیم، من خبرتو می گیرم، بعضی وقتها بهت سر می زنم، ما فقط باید به هم فرصت بزرگ شدن بدیم، باید فرصت بدیم کدورتهای خانواده ها بر طرف بشه، همین فلور با هق هق گفت: -من می دونم تو منو فراموش می کنی میثم باز هم چشمانش سوخت. فلور را فراموش می کرد؟ فلور زندگی اش بود. آه کشید: -بی انصاف نباش دختر عمو، مگه آدم چند بار عاشق میشه؟ تو فراموش نمیشی -اگه چشمت به یه دختر خوشگل افتاد چی؟ میثم پلک زد، نگاهش روی بینی فلور ثابت ماند، کمی به سمت چپ انحراف پیدا کرده بود، همه ی زیبایی های دنیا را با این بینی کج شده عوض نمی کرد. این بینی همیشه به یادش می آورد برای دگردیسی چه بهای سنگینی پرداخته بود. لبخند زد: -من که دیگه به کسی نگاه نمی کنم فلور، یادت نیست چقدر بدبختی کشیدیم؟ فلور لبـ ـهایش را روی هم فشرد تا صدای هق هقش اوج نگیرد، اما نتوانست، بغضش شکست. همزمان با هق هقش، زیور هم به گریه افتاد. میثم دوباره به سقف خیره شد، اشک از چشمش فرو چکید، میان گریه لبخندش عمیق شد: -آخرش باعث شدی گریه کنم و با دو انگشت شصت و اشاره پلکهایش را مالش داد: -چند روز دیگه جلسه ی مشاوره است، میام دنبالت میریم اونجا، بهت تلفن می زنم فلور نالید: -تو تلفن نمی زنی، چون خانوم مشاور گفت تماسهامون نباید زیاد باشه -گفت نباید به قول حاجی بابا دل و قلوه رد و بدل کنیم و بینی اش را بالا کشید: -گریه نکن فلوری، من منتظرت می مونم و عقب عقب به سمت زیور رفت، همچنان نگاهش در نگاه فلور قفل شده بود، فلور هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و دوباره به گریه افتاد. میثم بالای سر زیور ایستاد که چادرش را روی صورتش کسیده بود و شانه هایش می لرزید. به فریال و فرید نگاه کرد که لا به لای وسایلی پخش و پلا شده، خـ ـوابیده بودند. خم شد و بسته ای پول روی یکی از کارتنها گذاشت و به آرامی گفت: -زن عمو این پونصد تومنو مامان و حاجی دادن، فعلا دستتون باشه شاید احتیاج پیدا کردین، مراقب خودتون باشین، من رفتم و دوباره سر چرخاند و به فلور نگاه کرد که کمـ ـرش خم شده بود و اشک می ریخت، باز هم به گریه افتاد، با عجله از آن خانه ی شصت متری بیرون آمد و وارد کوچه شد. نفس کشیدن برایش سخت شد، قلبش داخل خانه جا مانده بود انگار….
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۱۵ میثم که رفت فلور تازه به خودش آمد، حجم سنگینِ نبود میثم را با همه ی وجود حس کرد، یکباره از ته دل زا زد: -مامان میثم رفت؟ زیور چیزی نگفت، سرش را به زیر انداخت و هق هقش اوج گرفت، با خودش فکر کرد که اگر خودخواهی نمی کرد، اگر طمع نمی کرد شاید اوضاع از این هم بهتر می شد. فقط می توانست در دل شاکرِ خدا باشد که به او فرصت جبران داده بود، چادرش از روی سرش سر خورد و روی شانه رها شد. به سمت فلور چرخید، دستانش را از هم گشود، فلور به طرفِ مادرش دوید و در اغـ ـوشش جای گرفت. زیور دست نـ ـوازشی بر سر فلور کشید و تو دماغی گفت: -دخترم، به حرف خانوم مشاور گوش کن، به هم فرصت بدین، هر دو تا توی همین شهرین، چند سال دیگه شاید آمادگی ازدواج پیدا کردین فلور چشمانش را بست. …………….
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۱۶ میثم دستانش را از دو طرف گشود: -بزن حاجی، بزن حق داری احمد مشتش را بالا برد و دندان هایش را روی هم فشرد: -معلومه که می زنم، فکر کردی چی؟ فکر کردی می گم بخشیدمت؟ نگاه میثم روی صورت خواهرش سمیه ثابت ماند. با نگرانی به او زل زده بود. سنگین ترین بخش جبران برایش، همین بود. آمده بود در خانه ی خواهرش تا از او حلالیت بگیرد، اخلاق خواهر و دامادش را می دانست، اهل بخشش نبودند، تلافی می کردند و او راضی به تلافی هم بود، به شرط اینکه دیگر قلبش سنگین نباشد. به فکر نمازش بود، سرانگشتی حساب کرد بیش از سه ماه نماز قضا بر دوشش سنگینی می کرد، اگر این قفل لعنتی شکسته می شد و مقابل خدا می ایستاد، نمازهای قضایش را می خواند. با تکان دست احمد، به خودش آمد: -چی فکر کردی که اومدی در خونه ی من؟ فکر کردی دست روی خواهرت بلند کردی مَردی؟ نه، الان من مَردی رو یادت می دم میثم میان تکانهای مداوم گفت: -اومدم حلالیت بگیرم، یا می بخشی یا قصاص می کنی، احمد نعره زد: -من قصاص می کنم میثم لبخند زد و چشماشن را بست و زمزمه کرد: -اگه قصاص هم کنی قلـ ـبم سبک می شه، دیگه به هیچ کدوم مدیون نیستم یکباره مشت سنگین احمد روی صورتش نشست، میثم گیج شد و تلو تلو خورد، هر دو دستش را به صورتش گرفت. درد داشت، درد تا مغز استخوانش رسیده بود، دست احمد باز هم بالا رفت: -اون به جبران اولین باری که دست روی زنم بلند کردی، حالا حالا ها باید کتک بخوری و مشتش را پایین آورد تا روی سر میثم فرود بیاید، یکباره دستش بین راه متوقف شد، سمیه به بازویش چسبید: -بخشیدم حاجی نزنش، برادرمه، گناه داره میثم با شنیدن این حرف سر بلند کرد و به خواهرش زل زد. مثل ابر بهار اشک می ریخت. از ذهنش گذشت که این روزها اشک قرین همه ی لحظات تلخ و شیرینش شده بود. از پشت پرده ی اشک، سمیه را تار می دید. دلش پر کشید تا او را در آغـ ـوش بگیرد. سمیه چشم از او گرفت و احمد را عقب کشید: -من گذشتم حاجی، شما هم بگذر، احمد دستش را پایین آورد و به میثم خیره شد که با کمـ ـر خم شده به سمیه نگاه می کرد. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید، چیزی نگفت و پا تند کرد و وارد خانه شد. میثم پلک زد، باز هم اشکهای بی انتها از چشمانش فرو چکید. نگاهش در نگاه خواهرش ثابت مانده بود، قد راست کرد، نگاهش شرمگین شد. قدمی به سویش برداشت و دستانش را از دو طرف گشود: -میای بغـ ـلم آبجی؟ سمیه با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: -نمیام میثم، دلم از دست تو و حاجی بابا خونه، دستان میثم شل شد و پایین آمد. سکوت کرد، نمی دانست چه بگوید. مشاور راست می گفت شاید خیلی زمان می برد تا بعضی چیزها به حالت اولش باز گردد. -هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی روی من دست بلند کنی، اما تو این کارو کردی، اونم دوبار، بخشیدمت اما هنوز نمی تونم مثل اون وقتها باشم میثم سرش را پایین انداخت. چیزی نداشت تا در جواب خواهرش بگوید. فقط دلش خوش بود که خواهرش او را بخشید. -خبر دارم زیور از اون خونه رفت، تو کمک کردی که بره، برای همین بخشیدمت، برای همین ازت گذشتم، ولی اینکه دوباره بغـ ـلت کنم و ببـ ـوسمت نمی دونم کی نمی دونم چه وقت، زمانش رو نمی دونم و آب دهانش را قورت داد: -به حاج خانوم سلام منو برسون میثم پیام را گرفت، باید می رفت. حق با خواهرش بود دیگر، باید می رفت و منتظر می ماند تا زمان همه چیز را حل کند. سری تکان داد و زیر لب گفت: -خداحافظ، و خواست از حیاط بیرون برود که سمیه صدایش کرد: -میثم؟ میثم به ارامی سر چرخاند: -چیه؟ -سرت خوبه؟ درد نداری؟ -نه، خوبم و ته دلش شاد شد. این نگرانی های خواهرانه، همین ها هم غنیمت بود، همین ها هم برایش ارزش داشت…. ………………..
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۱۷ گوشی اش را در دست گرفت و به آن خیره شد، با دیدن ساعت چهار و چند دقیقه ی صبح، جا خورد. تمام شب بیدار مانده بود و فکر می کرد. به خودش، به فلور، به هر آنچه در این چند ماه برایش اتفاق افتاده بود. فکرش به سوی خدایش رفت که تا لحظه یاخر فراموشش نکرد و به او مجال بازگشت داد. فکرش رفت سمت حاجی بابایش که هنوز با او سر سنگین بود، به مادرش فکر کرد که گفته بود از او راضیست و فلورش، دخترعمویش که قرار بود منتظرش بماند. روی تخـ ـت جا به جا شد و دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف اطاقش زل زد. دیکر از آن اضطراب سی چهل روز پیش خبری نبود، دیگر قلبش سنگین نبود. آه کشید و زیر لب گفت: -خدایا شک… کلامش نیمه تمام ماند، صدای اذان از مسجد محل به گوشش رسید: -الله اکبر، الله کبر قلب میثم تکان خورد. ضربان قلبش بالا رفت. وقت اذان بود، نماز صبح بود، همان دو رکعت نماز با صفایی که از پانزده رکعت دیگر بیشتر به دلش می نشست. دستش را مشت کرد و انگشت اشاره اش را به دندان گرفت. صدای موذن در رگ و پی اش نشست: -اشهد ان لا اله الا الله لبـ ـهایش را روی هم فشرد، وقتش بود، وقتش بود دیگر. مگر نمی خواست خدا را شاکر باشد؟ با این همه لطفی که خدا در حقش کرده بود، زبانی شاکر خدا بودن بی معرفتی بود. یکباره از روی تخـ ـت پایین پرید و از اطاق بیرون رفت و به سمت دستشویی قدم برداشت… روی سجاده ی فیروزه ای رنگش ایستاد و به مهر محبوبش خیره شد. گلویش خشک شده بود، در دل نیت کرد. همه ی بدنش می لرزید. هر دو دستِ لرزانش را کنار گوشهایش برد، می ترسید دهان باز کند، می ترسید باز هم به دهانش نیاد تا :الله اکبر” بگوید. با دهان نیمه باز نفس می کشید، باز هم آب دهانش را قورت داد و یکباره از میان لبـ ـهایش صدایش به گوشش رسید: -الله اکبر سراپا لرزید، چند ثانیه سکوت کرد. بی اختیار هر دو دستش را پایین آورد و زمزمه کرد: “بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد الله رب العالمین ارحمن الرحیم…. “حمد” را خواند، “قل هو الله” را خواند، رکوع رفت، “سمع الله” را خواند، دو بار به سجده رفت، “به حول الله” را خواند و دوباره قامت راست کرد، باز “حمد و توحید” را حواند، “قنوت” خواند، رکوع، دوبار سجده، “تشهد” خواند…. -السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته، السلام علینا و علی عباد الله صالحین، السلام علیکم و رحمه الله و برکاته… دستانش را روی رانش گذاشت و بالا برد، به چپ سر چرخاند” -الله اکبر به راست سر چرخاند: -الله اکبر… یکباره نفسش بند آمد، نمازش را خوانده بود، نمازش را تا انتها خوانده بو. با ارامش خواند، فکرش درگیر نبود، معنی کلمه به کلمه ی نمازش در روح و جانش نقش بست. لبـ ـهایش لرزید، چشمانش سوخت، به سجده رفت و مهر پهنش را بـ ـوسید و زمزمه کرد: -خدایا شکرت، خدایا، خدای خوبم شکرت، منو بخشیدی خدا شانه هایش لرزید، اینبار اشک شوق از چشمانش جاری بود…. ……………….
@nazkhatoonstory
قسمت ۲۱۸ پنج ماه بعد… میثم به آرامی گفت: -خیل خوب دیگه، گفتم میام، اِی بابا، من الان آموزشگاهم، تدریسم شروع میشه، دختر خوبی باش دیگه صدای فلور پرده ی گوشش را لرزاند: -پس کی میای؟ همش میری آموزشگاه درس میدی، من خسته شدم، دلم تنگ شده، میثم نیم نگاهی به مسئول پذیرش آموزشگاه انداخت و صدایش را پایین تر آورد: -فلور، منم دلم تنگ شده، دو سه ساعت صبر کن دیگه عزیزم -نه نمی خوام، بازم بهونه میاری میگی نمی تونی بیای، فقط وقتی نوبت مشاوره داریم میای دنبالم میثم خندید: -بی انصاف شدیا، امروز برای زن عمو سبز خورد کن خریدم، بنده خدا دستش درد گرفت از بس با ساطور سبزی خورد کرد، حاجی و مادرم هم پول فرستادن، باید حتما بیام در خونه، فلور نعره زد: -ای وااااااااااای، راس میگی؟ قربونت برم گامبالو جونم میثم با چشمان درشت شده گفت: -پر رو، در ضمن وقت مشاوره داریم، آماده باش فلور آواز خواند: -قر تو کمـ ـرم فراوونه نمی دونم کجا بریزم، همین جا همین جا، میثمِ خوشگلِ نازم دوست دارم یه دنیا، همین جا همین جا میثم با خنده گفت: -کلاسم دیر شد، بچه ها منتظرن، خداحافظ و تماس را قطع کرد و به سمتِ یکی از کلاسهای آموزشگاه به راه افتاد. یکی دو ماهی بود که در دو سه آموزشگاهِ شهر، تدریس می کرد، حقوقش زیاد نبود، اما همین که آن چیزی را درس می داد که همیشه به آن عشق می ورزید، برایش یک دنیا ارزش داشت. فلورش در کنارش بود، پدر و مادرش او را بخشیده بودند، نمازش دیگر ترک نمی شد، به هیچ زن و دختری نگاه نمی کرد. همین برایش کافی بود…. کتاب را در دست گرفت و رو به پسرانِ دبیرستانی گفت: -خوب بچه ها، درس امروز در مورد جاندارانه…. صدای یکی از پسرهای کلاس باعث شد حرفش را قطع کند: -آقا صانعی، ما شنیدیم شما از بین این همه کتابا که درس میدین، زیست رو از همه بیشتر دوست دارین، تازه شنیدیم مبحثِ دگردیسی رو خیلی توضیح می دین، چرا آقا صانعی؟ میثم مکث کرد، فقط خودش می دانست و خودش که چرا این کلمه اینقدر برایش اهمیت داشت. این کلمه همیشه به خاطرش می آورد که مرز بین خوشبختی و بدبختی چقدر باریک است، به یادش می آورد چقدر باید مراقب خودش باشد تا پاهایش نلغزد. لبخند زد: -این کلمه همیشه به یادم میندازه که ممکنه با یه اشتباه پای ما چنان بلغزه که تبدیل به یه آدم دیگه بشیم، برای همین همیشه حواسمو جمع می کنم تا اشتباهی ازم سر نزنه و سری تکان داد: -خیل خوب، مبحث امروز همین دگردیسی هستش و باز هم مکث کرد و به چهره های جوانِ پسران دانش آموز، زل زد. می خواست “دگردیسی” را برایشان معنی کند، “دگردیسی” را از حفظ بود. دیگر معنیِ این کلمه، عذابش نمی داد، گلویش را صاف کرد: “دگردیسی به فرایند زیستی گویند که طی آن یک جانور، پس از زاده شدن یا از تخم بیرون آمدن، جسماً تکامل و دیگرگونگی یابد به گونهای که این تغییرات که برآمده از رشد و تغییر یاخته ای هستند، در شکل و ساختارش بسیار آشکار و نمایان باشد، مانند آنچه که در دگردیسی پروانه یا قورباغه بر سر آنها میآید… پایان
نویسنده:غزل السادات مهتابی
@nazkhatoonstory