رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۲۱تا۲۵
رویای من
نویسنده:ناهید گلکار
#قسمت بیست و یکم-بخش اول
پرستار اومد و به مینا گفت : مریض رو خسته نکنید لطفا برید بیرون ..
مینا دستمو گرفت و منو بوسید و رفت …. چند لحظه بعد به خواب عمیق فرو رفتم ….تا سه روز منو این طوری نگه داشتن تا وضعیت مویرگها که پاره شده بود به حالت عادی برگرده چند بار چشممو باز کردم ولی زود خوابم برد تو اون لحظات عمه رو دیدم ، و ایرج رو گاهی تورج و یک بار هم هادی رو دیدم که روی صورتم خم شده بود و قربون صدقه ی من می رفت ولی نای حرف زدن نداشتم و این چند لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره خوابم می برد …. و بالافاصله خواب می دیدم، بیشتر هم خواب ایرج رو ….
مثل اینکه واقعی بود تو آرامش کامل و خیلی واضح همه چیز رو تو خواب می دیدم ……
تا بالاخره تونستم چشممو باز کنم…. سرم رو روی بالش ثابت کرده بودن تا نتونم حرکت بدم …. با چشم تا اونجایی که می شد نگاه کردم توی یکی از اتاقهای بیمارستان بودم اتاق کوچکی که پر بود از گل…………. اصلا نفهمیدم چطوری و چه موقع منو اونجا آورده بودن …….
تورج روی یک مبل نشسته خوابش برده بود … از دیدن اون احساس آرامش کردم ، من اونا رو دوست داشتم و از اینکه می دیدم بازم ازم حمایت می کنن خوشحال بودم و تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت اونا رو ترک نکنم …. نمی دونستم چه ساعتی از روزه ……. تشنه بودم ولی دلم نیومد تورج رو بیدار کنم …صبر کردم تا خودش بیدارشد ، لای چشمشو باز کرد و نگاهی به من انداخت ….. تا دید چشمم بازه از جاش پرید و اومد بالای سرم و با ذوق پرسید خوبی ؟ خوبی ؟ بهتر شدی؟ خوبی ؟ چقدر خوشحال شدم که سر حال شدی ….مامان تازه رفته ، اینجا بود؛ من از دانشگاه یک راست اومدم اینجا مامان رفت….. ولی زود برمی گرده،، رفته خونه سر بزنه …….تو خوبی؟
گفتم: آره خوبم نگران نباش …. هادی ؟ ……. هادی نیومده ؟ گفت : گمشه کثافت میاد و سر می زنه و میره کسی بهش محل نمی زاره …. خیلی حرصم گرفت وقتی فهمیدم با تو چیکار کرده اعصابم بهم ریخت؛؛ مامان که زنشو سکه ی یک پول کرد, رفت و پشت سرشو نگاه نکرد …. گفتم : چرا هادی با ایرج دعوا کرد؟؟؟؟!!! …. پرسید کی ؟ آهان روز اول که تو رو آورده بودن اینجا؟کی بهت گفت ؟! ولش کن ، گفتم اگه میشه برام بگو ….
گفت : ….هارت و پورت می کرد ، داد و بیداد راه انداخته بود که چه بلایی سر خواهرم آوردین و حمله کرد به ایرج ما هم که بلا رو آورده بودیم, مثل بز سرمون رو انداختیم پایین؛؛ یک دفعه شکوه خانم مثل شیر از راه رسید هادی دوباره شروع کرد……. که مامان یک دفعه سرش داد زد تو دیگه خفه شو بلا رو تو سرش آوردی یا ما ؟ غلط زیادی بکنی می دمت دست پلیس ….
چرا حق شو نمی دی؟ اگر سنگ خواهر تو به سینه می زنی بده تا بتونه راحت زندگی کنه حالا مثل بی شرفا همین الان در میری که هر وقت میان سراغت رو پنهون می کنی …….. اینو که گفت من و ایرج گوشی دستمون اومد دیگه بز نبودیم شیر شدیم بعد وقتی با مامان بد حرف زد ، ایرج رفت و یقه شو گرفت و کوبیدش به دیوار خوب حدس بزن چی شد …. گفتم نمی دونم اونم ایرج رو زد؟ ….گفت نه اومدن همه رو از بیمارستان بیرون کردن بعد مجبور شدیم یکی یکی بیام تو خودمونو جا کنیم خلاصه معلوم شد آقا هادیِ شما زیر بار نمی ره که سهم تو رو بده …حالا بدت نیاد برادرتم هست ولی خیلی بی شرفه با تو فرق داره …واقعا نمی دونستم اینقدر زنش تو رو اذیت کرده ، البته ما هم چیزی ازت کم نگذاشتیم که مجبور شدی نصف شب فرار کنی….. ولی هر جا بری گیرت میاریم و می زنیمت……… ای بابا ولش کن تو استراحت کن چقدر گزارش دادم می دونی کم طاقتم دیگه باید بهت می گفتم چهار روزه اینجا منتظرم چشمتو باز کنی … حالام نگم پس کی بگم ؟…..
خوب بگو ببینم این چه کاری بود کردی دختر ؟ همه ی ما رو تنبیه کردی آره ؟ گفتم نه به خدا این نبود می خواستم از دستم راحت بشین ….
شونه هاشو انداخت بالا و گفت : خوب چرا ؟ نمی فهمم چرا این فکر رو کردی ؟ ما که اینقدر دوستت داریم مخصوصا بابا که روت حساسیت هم داره خوب به کی شک کردی ؟ من و ایرج که چاکریم شکوه خانم که عمه ی خودته علیرضا خان که میگه دنیا یک طرف رویا یک طرف …. پس لابد از دست حمیرا فرار کردی که اونم بی انصافیه و فکر نکنم کسی ندونه که اون مریضه این بار همه از دستت عصبانی بودیم نمی دونی بهمون چی گذشت … همه فکر کردیم خوابی من رفتم دانشگاه ایرج و بابا هم رفتن سر کار مرضیه رفته بود برات صبحانه ببره که دیده بود نیستی …
#قسمت بیست و یکم-بخش دوم
حالا چی به شکوه خانم گذشته بود فقط خدا می دونه بعد با گریه زنگ زده بود به ایرج اونم خودشو رسونده بود و با هم رفتن مدرسه ات گفتن نیومدی و بعد دوستت رو معرفی کردن از اون پرس جو کردن اونم بی انصاف گفته بود خبر نداره ، خلاصه هر جایی به فکرشون می رسید گشتن عاقبت مامان فکر کرده بود شاید رفتی سر خاک اومد خونه سر بزنه بره اونجا دنبالت که مینا زنگ زد و جریان رو گفت همه با هم اومدیم بیمارستان بابا خیلی از دستت عصبانیه برای اولین بار بهت فحش داد … منتظر باش دیگه روش باز شده ممکنه یک روز حمیرا تو رو بزنه یک روز علیرضاخان بقیه ی روزا هم تو بیمارستانی…..
خندم گرفت ولی گفتم : تورج من دیگه خونه ی شما بر نمی گردم باید یک فکری برای خودم بکنم فعلا خونه ی مینا می مونم…. خیلی جدی گفت باشه به شرط اینکه اتاق اضافه داشته باشن منم بیام ….. هر جا بری منم اونجام بدون تو نمی تونم اون خونه رو تحمل کنم ….. تازه شب ها مینا برامون می خونه تو خونه ی خودمون یک طوطی هم نداریم ….. ولی بدون شوخی خیلی دوست خوبی داری هم خودش هم خانواده اش مهربون و ساده هستن …. ولی بهت بگم شکوه خانم اصلا تحویلشون نگرفت ….
گفتم ولی تورج من بدون شوخی میگم دیگه نمیام … گفت واسه ی خودت میگی دست و پا تو می بندیم می برمت خونه مگه به خواسته ی توس پس اگه نباشی هر چند روز یک بار ما کی رو بزنیم و سرمون گرم بشه …. نه والله بدون تو حوصله مون سر میره … اگه تو بری دیگه رنگ بیمارستان رو هم نمی ببینیم هر زندگی یک تنوع لازم داره ….. ما داشتیم می خندیدم که عمه از در اومد تو منو که دید دارم می خندم خوشحال شد و اومد کنارم دستشو گذاشت روی سرم و با بغض گفت عزیزم خوشحالم که حالت خوبه … آخیش داشتم میومدم فکر نمی کردم تو رو اینطوری ببینم با لب خندون …. این چند روز که روی تخت افتاده بودی حسابی داغون بودم و اشکش ریخت( تا حالا اونو این طور مهربون ندیده بودم) آخه تو که منو کشتی مگه من چیکارت کرده بودم که این طوری تلافی کردی و گذاشتی رفتی ؟
گفتم : به خدا تا آخر عمرم مدیون شما می مونم ولی دیدم باعث ناراحتی و آزار شما شدم…. شما مونده بودین با من چیکار کنین ، اگر جای من بودین چه تصمیمی می گرفتین ؟ نمی رفتین ؟
عمه با تعجب پرسید : چی گفتی ؟ کی می خواست با تو چیکار کنه ؟ ما اصلا با تو مشکل نداریم منظورت چیه ؟
گفتم عمه جون اومدم آب بخورم شنیدم علیرضا خان گفت: دیگه نمی تونه تحمل کنه و باید بره و می گفتین باید یک فکری به حال من بکنین ….
#قسمت بیست و یکم-بخش سوم
تورج اومد حرف بزنه عمه دستشو به علامت ساکت جلوش گرفت و گفت : ای دختر نادون خیلی احمقی …. همه رو تو درد سر انداختی خودتم مریض کردی سر هیچی خوب می خواستی بیای از خودم بپرسی … ما در مورد حمیرا حرف می زدیم اونم جدی نبود ، علیرضا خان هر وقت از دستش ناراحت میشه همین ها رو میگه اونشب هم پیله کرده بود بیان بشینین و تکلیف حمیرا رو روشن کنیم ، می گفت ببریمش آسایشگاه ولی نه اون این کارو می کنه نه من می زارم همین طوری حرف می زدیم …. واقعا که گل کاشتی …
گفتم : آخه عمه جون چه فرقی می کنه من چطوری راضی بشم اونجا بمونم و حمیرا بره یا موندنم باعث نگرانی و ناراحتی شما بشه … سرشو با بی حوصلگی تکون داد که ای بابا ..کی گفته ؟ علیرضا یک حرفی می زنه اون فقط فکر آسایش خودشه فکر بچه نیست که…… نه تو و نه حمیرا هیچ کدوم جایی نمیرین …….
باید سعی کنیم با هم بسازیم ، یواش یواش خوب میشه, الان بهتره؛ من مطمئن هستم خودش متوجه میشه و همه چیز درست میشه تو نگران نباش ……. صد دفعه بهت گفتم تو یادگار برادر منی اصلا اگر هم جایی داشته باشی بری من نمی زارم … باید پیش خودم باشی چه خوب چه بد ….. اصلا ببینم فوقش ناراحت شدی چرا تو اتاقت نموندی ؟ یعنی خونه ی حیدری بهتر از اونجا بود؟ هر چی باشه اونا غریبه هستن حاضری منت حیدری و زنشو بکشی ؟ وقتی می خوای یک کاری بکنی اول فکر کن مثل احمق ها رفتار نکن …به خدا یک بار دیگه حرف تو دلت نگه داری و از این کارا بکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی …..
تورج گفت : اگر از این کارا بکنی می دیمت به حمیرا تا می خوری کتکت بزنه … اصلنم جلوشو نمی گیریم …..
عمه گفت : الله و اکبر خفه شو تورج بهت صد دفعه گفتم از این شوخی ها نکن ای بابا شورشو در آوردی چقدر این حرفو تکرار می کنی از مزه در اومده هر چیزی حدی داره ……..
تورج اخمهاشو کرد تو هم و ابروشو انداخت بالا و گفت : باشه بابا دیگه نمیگم …. ولی ببین مامان اگر بازم دوباره کتک خورد بگم ؟ و خودش قاه قاه خندید …..
عمه برام سوپ آورده بود به تورج گفت تخت رو یک کم بیار بالا و خودش آهسته اونو به من داد ….
#قسمت بیست و یکم-بخش چهارم
گفتم عمه ؟
گفت :جانم ….
گفتم دوباره دارم لوس میشم ….
عمه گفت : فدات بشم تو اگرم بخوای لوس نمیشی( و آه بلندی کشید )هر چی بگی حق داری …..
همون موقع پرستار اومد تو تا به من رسیدگی کنه ….به تورج گفت شما بیرون باش….. تورج رفت بیرون و عمه هم وسایلشو بر داشت منو بوسید و سفارشات لازم رو کرد و رفت ….
تورج که برگشت تو اتاق گفت آخ جون دیگه تنها شدیم و می تونیم حرف بزنیم …
ولی من گیج خواب بودم و اصلا نفهمیدم اون چی گفت و من کی خوابم برد ….
وقتی دوباره چشممو باز کردم اون کنار پنجره نشسته بود … و بیرونو نگاه می کرد گفتم : تورج میشه یک کم بهم آب بدی ؟ از جاش پرید و دستهاشو بهم زد و گفت : آخ جون بیدار شدی ؟ دق کردم الان سه ساعته خوابیدی الان وقت ملاقاته همینو گفت و یک لیوان آب ریخت برای من که با نی بخورم که در اتاق باز شد و مینا و سوری جون اومدن تو با یک دسته گل …. مینا اومد کنارم به سوری جون گفتم تو رو خدا منو ببخشین باعث اذیت شما شدم .. خیلی بد شد ….گفت : نه عزیزم ..خدا رو شکر خوب شدی الهی شکر ، می دونی چقدر نذر و نیاز کردم ؟ گفتم این اشتباهی بود که من کردم و همه رو تو درد سر انداختم مخصوصا عمه رو که خیلی هم به من محبت داره ناراحت کردم ….
تا اومدم با مینا حرف بزنم عمو و خانمش اومدن و پشت سرشم چند تا از همکلاسی هام اتاق شلوغ شده بود و تورج از اونا پذیرایی می کرد و طبق معمول مزه می ریخت …..
نتونستم با مینا درست و حسابی حرف بزنم فقط به من گفت من همه ی جزوه ها رو برات میارم در ضمن کلاس کنکور میرم تست های اونجا رو هم برات کنار گذاشتم بهت میدم به شرط اینکه خوب شدی با من ریاضی کار کنی …..
تورج شنید و گفت : می خواد با منم کار کنه یک کلاس می زاریم همه با هم درس می خونیم ….
بالاخره همه یکی یکی رفتن و باز منو تورج تنها شدیم به من گفت: می خوام باهات حرف بزنم تو رو خدا نخواب…… گفتم دست خودم نیست به خدا خوابم میبره ….. خوب بیا بشین …با خوشحالی اومد و کنار من نشست که در باز شد و ایرج اومد تو ….. یک سبد گل دستش بود و یک نگاه عاشق تو صورتش نگاه مشتاقش قلبم رو لرزوند ، طوری که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم دلم براش تنگ شده بود و آرزو داشتم همون لحظه منو در آغوش بگیره …..
تورج گفت : ای بابا داداش چند تا سبد می خوای بخری ؟ این سومیه آخه من عقب موندم رویا اون گلای بغل تختت رو من خریدم بقیه اش مال ایرجه ….ایرج گلا رو گذاشت و گردن تورج رو گرفت و با هم شوخی کردن معلوم بود ایرج خیلی خوشحاله و ذوق و شوق شو این طوری نشون می داد.
گفت : دلم می خواست وقتی به هوش اومد اتاقش پر از گل باشه تا دلش نگیره .. رویا جون می دونی این مدت بیشتر تورج مراقب تو بوده هر کاری از دستش بر میومده کرده تا حالا اونو به این بامسئولتی ندیده بودم ….
تورج گفت : خوب یکی باید مراقب اون باشه تا زود خوب بشه ببریمش خونه دوباره بزنیمش راهی بیمارستانش بکنیم ….. و هر سه خندیدیم……
ایرج گفت : تورج جان تو برو غذا بگیر با هم بخوریم بعد برو خونه ….
گفت : ای داداش جان از اون طرف اومدی خوب سر راهت می گرفتی دیگه حالا من کجا برم این طرفا غذای خوب نیست ….
ایرج گفت : رویا چلوکباب دوست داره برو همون جا که همیشه میگیریم …. بگیر و بیا ….. گفت حالا من و تو که چلو کباب دوست نداریم چیکار کنیم (و خودش خندید) عیب نداره به خاطر رویا امشب می خوریم………… وقتی داشت می رفت لای در وایساد ، به ایرج و گفت شوخی نابجا نکن ، مواظب حرف زدنت باش تا من بیام … ای بابا هر چیزی حدی داره ….و همین طور که می خندید رفت.
#قسمت بیست دوم-بخش اول
تورج که رفت ایرج یک آبمیوه باز کرد و یک نی گذاشت توش و داد به من و گفت بخور که خیلی لاغرشدی ، احساس کردم دستپاچه شده ..منم همینطور، نمی تونستم پنهون کنم که چقدر عاشقشم وقتی آب میوه رو می گرفتم هم دست اون می لرزید هم من … بدون اینکه نگاهش کنم نگاه گرمشو حس می کردم … برای اینکه بیشتر از این رسوا نشم ، چشممو بستم ولی صدای قلبم رو می شنیدم ….. که یک مرتبه صدای در، ما رو به خودمون آورد ….. هادی بود با یک دسته گل اومد تو… سلام کرد …. ایرج زیر لب جواب گفت و رفت بیرون هادی گل رو گذاشت روی میز و کنار من روی تخت نشست .
گفت : حال خواهر خوشگل من چطوره ؟خوبی خواهر جون قربونت برم (خواست دستمو بگیره ولی من کشیدم ) خیلی ما رو ترسوندی …. دیگه تنهات نمی زارم می برمت خونه ی خودمون و خودم ازت مراقبت می کنم ، اصلا غصه نخور بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟ اسم خودشونو میزارن مسلمون ببین چی شدی پوست و استخون بهم بگو ببینم کی باهات این کارو کرده ؟……پدرشونو در میارم……
دیدم خیلی داره عرض اندام می کنه …گفتم: از زنت اجازه گرفتی ؟ یا فردا برادرشو میندازه به جون من که باعث بشه من بترسم و از خونه ات فرار کنم ….؟ برو هادی دست از سرم بردار تو اگر می خواستی از من مراقبت کنی وقتی اومدم پیشت و گفتم اگر تو بگی نرو؛ نمیرم؛ سکوت نمی کردی …. چرا اون موقع یک کلام حرف نزدی ؟ بهم نگفتی خواهر جایی که تو داری میری برات آشنا نیست پیش من بمون ….. چرا بدون اینکه به من بگی همه ی سهم منو بر داشتی و برای خودت خونه خریدی؟ ….منو بی حق کردی؟ ….من بچه بودم نتونستم بهت چیزی بگم تازه سه قورت و نیم بالا داری ؟ اگر اون موقع سهم منو می دادی الان سر بار نبودم و برای خودم زندگی داشتم …به خدا برای پول نیست شاید اگر به خودم می گفتی و یا با من درست رفتار می کردی ازت دلخور نبودم ولی دیگه همه چیز خراب شده…….
به نظر خودت درست بود که همه چیز رو بالا بکشی و اونقدر منو اذیت کنی؟ یا اصلا اجازه بدی زنت با من اون کارای زشت رو بکنه …خیلی برام ناگوار بود که از برادرم این طوری نارو بخورم….. کردی تو این مدت یک سر به من بزنی ببینی در چه حالی هستم ؟ ……
گفت : راست میگی هر چی بگی حق داری الهی من فدات بشم … تو بیا پیش خودم اگر همه چیز رو جبران نکردم ؟ قول شرف میدم دیگه نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره ….. گفتم امکان نداره من دیگه پامو تو خونه ی تو نمی زارم …. هرگز نمی خوام چشمم به اعظم بیفته حتی اگر برای دوری از فرید که اینقدر دوستش داشتم بمیرم نمی خوام دیگه شما ها رو ببینم ….
یک مرتبه برافروخته شد و از جاش بلند شد که … می دونم چرا نمیای خوب معلومه اونجا بهت خوش می گذره ….
گفتم : آره نمیبینی الان چقدر خوشحالم؟ گفت وقتی اومدم تو دیدم ، چه جوری داری با اون پسره لاس می زنی……. چرا بیای خونه ی ما!!!وقتی دو تا گردن کلفت اینجا شدن سگ پاسبانت !!!من اگر حساب اینا رو نرسیدم نامردم…. چه معنی داره دوتا جوون عذب دائم بالای سر تو باشن من باید تکلیف این کارو روشن کنم …
سرمو که نمی تونستم تکون بدم همون طور که خوابیده بودم گفتم: تف به روت بیاد برو از اینجا برو…. اون دو نفر که تو می ببینی دارن جای تو برای من برادری می کنن عوض تشکرته؟ حالا غیرتت گل کرده ؟اون موقع که از خونه ت بیرونم کردی غیرت نداشتی ؟ ….
صداشو بلند کرد و شروع کرد به دری وری گفتن که ایرج اومد تو یک دست شو گذاشت تو پشتش و دست دیگه شو گرفت و گفت : آقا هادی رویا خانم مریضه خودتو کنترل کن ، نباید عصبانی بشه دوباره خونریزی کنه خیلی براش خطرناکه لطفا مراعات کن …. بیا بریم بیرون حرف بزنیم …….
اونا با هم رفتن در حالیکه هادی به خودش نفرین می کرد که خاک بر سر من که خواهرم زیر دست شما افتاده و شما ها برای من تعین تکلیف می کنین کی بیام و کی برم …..
چشمم به در بود تا ایرج برگرده می ترسیدم با هم حرفشون بشه ……مدتی طول کشید از ایرج خبری نشد پرستار اومد درجه گذاشت و فشارمو گرفت پانسمان رو عوض کرد تو سرمم آمپول ریخت و کاراشو انجام داد ولی بازم ایرج نیومد ….
دلم شور افتاد … به پرستار گفتم میشه اون آقا که با منه صدا کنین ….نگاهی کرد و گفت کسی اینجا نیست …. کاری داری بگو برات انجام بدم …. گفتم نه مرسی صبر می کنم ….نزدیک نیم ساعت طول کشید که برگشت بهم ریخته بود جیب پیرهنش پاره بود واز کنار لبش خون میومد ….
#قسمت بیست و دوم- بخش دوم
من نگاهی کردم و گفتم: لبت خون میاد کتک کاری کردین ؟ ….
گفت: تو بهش فکر نکن چند روز بود برای من خط و نشون می کشید ، گفتم راحت بشه …. عوضش دلم خنک شد .
کلافه شدم گفتم: آخه اون برادرمنه دلم نمی خواد ناراحت بشه تو رو خدا دیگه این کارو نکن …. اینایی که بهش گفتم برای این بود که تا حالا هیچی نگفته بودم فکر می کرد زبون ندارم و نمی فهمم به خدا اگر به خودم می گفت بهش می دادم برام مهم نبود …بد راهی رو انتخاب کرد …
گفت : من شروع نکردم ولی وقتی دیدم آروم نمیشه منم صبر نکردم لازم داشت …. باور کن به خاطر تو نبود به خاطر خودم بود … دیگه تموم شد و رفت …. من دلم نمی خواست در گیری بشه ولی اون خیلی دلش می خواست این کارو بکنه …. به تو توهین کرد و به طرف من حمله کرد راستش منم حسابی خدمتش رسیدم …….
همین موقع تورج با غذا و نوشابه اومد تو و با صدای بلند گفت : من اومدم …. ولی هادی رو هم دم در دیدم اینجا بود ؟تو زدیش ؟ ایرج گفت می خواست خدمت من برسه من دیدم بد میشه خدمتش رسیدم ……… تورج زد زیر خنده و گفت : اون آخه ما رو نمیشناسه که…..ما خواهرشو می زنیم اونوقت خودشو نزنیم؟ برای خانمش هم حمیرا رو می فرستیم …….(این حرف در واقع برای من دیگه خنده نداشت ولی اونقدر این حرف رو بامزه زد که منم خندم گرفت ) و خودش قاه قاه خندید …
تخت رو آوردن بالا ولی بازم خوردن چلو کباب برای من سخت بود و با وضعیتی که برای هادی پیش اومده بود زیاد اشتها نداشتم دلم
نمی خواست برادرم این طور تحقیر بشه …. ولی اون دوتا با اشتها خوردن و خندیدن و سر به سر هم گذاشتن ….. رابطه ی عجیبی بین اون دو تا بود رو حرف هم حرف نمی زدن از هم دلخور نمی شدن رعایت همدیگر رو می کردن و هیچ حسادت یا حرفی بین اونا نبود ، هر دو اونقدر پاک و نجیب بودن که حتی یک بار کاری نکردن که من احساس بدی داشته باشم هیچوقت حتی دست منو نگرفتن و یا سعی نکردن حرف نا مربوطی به من بزنن و این برای من ارزش زیادی داشت اگر هر کدوم می خواستن از من سوء استفاده کنن همه چیز فرق می کرد و من نمی تونستم به اون راحتی با اونا باشم …
فقط یک بار ایرج به تورج گفت نباید بری تو اتاق رویا همون شد دیگه اون هیچوقت پاشو از پاشنه ی در تو نگذاشت …..
یک هفته ی بعد من از بیمارستان مرخص شدم … عمه و اسماعیل اومدن دنبالم و منو بردن خونه از این که دوباره به اون خونه بر می گشتم خوشحال بودم و اینکه می تونستم برم مدرسه …….
از حمیرا خبر داشتم می گفتن حالش خوبه و تقریبا رفتارش عادی شده … دیگه ازش نمی ترسیدم چون فکر می کردم اونا همه پشت من هستن …. در واقع احساس اینکه تو کوچه ها آواره بشم یا خونه ی مینا زندگی کنم برام اونقدر دردناک بود که اونجا رو به چشمم بکشم ….
یاد یکی از شعر های کتابم که از سعدی بود افتادم و همین طور که توی ماشین بطرف خونه می رفتیم و خیابون ها رو تماشا می کردم با خودم خوندم:
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
#قسمت بیست و دوم- بخش سوم
حالا دیگه می دونستم که اگر هم بیرونم کنن جایی ندارم که برم….. و این بار برای این وارد اون خونه شدم که دیگه برای همیشه بمونم و عضوی از خانواده ی اونا بشم …. و برای مشکلاتم را ه حل منطقی پیدا کنم ……
حمیرا تو حال نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد … من بهش سلام کردم …. اونم جواب داد : سلام بهتر شدی ؟ …. ببین من واقعا نمی خواستم تو صدمه ببینی … اینو بدون .
اینو یک دفعه ای گفت و پشتشو کرد به من و نشست و صدای تلویزیون رو زیاد کرد …رفتم نزدیک و گفتم : می دونم و هیچوقت این فکر رو نکردم خاطرت جمع …. هیچ عکس العملی نشون نداد ….
عمه با اشاره به من گفت: برو بالا ….من رفتم تو اتاقم ….
چمدونم رو از قبل گذاشته بودن روی تخت … نگاهی به اطراف کردم حالا اونجا برام مثل بهشت بود جای امنی که منو از نابسامانی نجات می داد ….حتی اگر نتونم از اون اتاق بیرون برم …….
اول چمدون رو خالی کردم و فشارش دادم زیر تخت کمی اتاق رو مرتب کردم و نشستم سر درسم چون خیلی عقب بودم و فرصتی هم برای جبران نداشتم ……..
در واقع تا امتحان نهایی فقط درس خوندم و زیاد بیرون نمی رفتم به جز مدرسه و شام و نهار …..
حمیرا کلا منو ندید گرفته بود .. انگار نیستم .. دیگه اونم برام مهم نبود … و فقط کار خودمو می کردم تنها دلخوشی من ساعتی بود که ایرج از کارخونه برمی گشت پشت پنجره منتظرش می موندم و اونم هر بار طوری که علیرضا خان متوجه نشه دستشو تکون می داد و این تا چند ساعت منو شارژ می کرد …. و بعد سر شام اونو می دیدم اما تورج در هر فرصتی یک سر به من می زد و احوالم رو می پرسید …
امتحان نهایی برام کاری نداشت … سخت نبود و اونو به راحتی با نمره های خوب گذروندم چیزی که نگرانم می کرد کنکور بود و حالا تمام تلاشم رو برای قبول شدن می کردم ……..
حمیرا هنوز مثل یک دشمن با من رفتار می کرد متلک می گفت و در هر فرصتی بدترین حرفای تحقیر کننده رو به من می زد و این کارو در موقعی می کرد که نمی تونستم بهش چیزی بگم ….
ولی حالش خوب بود پس من دلیل این کارشو نمی فهمیدم …. شب ها کماکان ناله می کرد ولی کسی به سراغش نمی رفت انگار همه عادت کرده بودن منم اگر بیدار می شدم فقط گوش می کردم …. تا اینکه چند روز به کنکور مونده بود، یک شب تا دیر وقت زبان خوندم و چون مهارتی توش نداشتم خیلی خسته شدم …و صبح با کسالت خیلی زیاد از خواب بیدار شدم حتی چشمم رو به سختی باز کردم باید کاری می کردم تا سر حال بشم و درس بخونم این بود فکر کردم برم حموم با عجله حوله مو بر داشتم و رفتم زیر دوش و یادم رفت درو فقل کنم …هنوز خودمو آب نکشیده بودم که یک مرتبه برگشتم و حمیرا رو جلوی چشمم دیدم خشمگین و عصبانی ….حالاا هیچ کس هم نمی دونه اون اومده تو حموم با این فکر شروع کردم به لرزیدن …
با عصبانیت گفت : تو توی حموم من چیکار می کنی ؟ پس همیشه میومدی اینجا رو نجس می کردی حیوون؟ …. و صداشو بلند کرد که کی بهت اجازه داد بیای تو حموم من کثافت ِ آشغال چرا دست از سر ما ور نمی داری ؟ گمشو از زندگی ما برو بیرون …
من دستپاچه زود دوش رو بستم و پریدم حوله مو بر داشتم و تنم کردم اومدم لباسمو بر دارم و برم که دستمو گرفت و کشید خودمو کشیدم عقب ولی اون دو دستی دست منو گرفته بود منم دست دیگم رو گذاشتم روی دست اون تا مقاومتم زیاد بشه و یک وقت نخورم زمین این بار نزدیک کنکور بود و اگر بلایی سرم میومد جبران ناپذیر بود …..
گفتم ببین حمیرا دیگه نمیام ببخشید معذرت می خوام، بزار برم قول میدم دفعه ی آخرم باشه … ولی اون ساکت شده بود و هی دست منو لمس می کرد … و با چشمان درشتش به من نگاه می کرد ….
گفتم بزار برم من هنوز خوب نشدم زورم به تو میرسه فقط نمی خوام به تو صدمه بزنم …اگر بهت حرفی نمی زنم ملاحظه می کنم وگرنه هم زبون دارم هم زور … ولم کن برم …لطفا دستمو ول کن ….
ولی اون محکم تر دست منو گرفته بود و ول نمی کرد …. گفتم .. ببین اگر بخورم زمین دوباره سرم بشکنه برای خودتم درد سر درست می کنی …. تو رو خدا ول کن دستمو ….. همین طور که تو چشم من نگاه می کرد دستش شل شد و من آهسته دستمو کشیدم.
#قسمت بیست و سوم-بخش اول
همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه…. هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده؟ … هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود .. عمه سرشو برگروند بطرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..حمیرا قبل از من رفت … من در حالیکه می لرزیدم گفتم عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟
گفت آره عمه جون برو خودتو بشور…. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس ….. گفتم نه …خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت ….
ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سرو سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود
از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم …..
وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن …. با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل،،خیلی بد جور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید …. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم ….هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم ….. فقط احساس کردم کسی پشت سرمه … سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه …… عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم … گفتم من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم …..من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین؛؛ بعد برم,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم ….عشق ، تاسف ، و شرمندگی …. که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود .. که آروم بشم …. تورجم از راه رسید ..دستشو به چهار چوب در گرفت …و گفت : جنایت تو حمام …….. دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد ….. عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که؛؛ و رفت …. ولی ایرج خندید و گفت از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم میرفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم…. مُردم نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد …. فکر می کردم برم پایین دیر میشه……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا …
تورج گفت : پس بی خودی بهت میگم بابا لنگ دراز …….آخ …آخ ..ولی من در هیجان انگیز ترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟ گفتم نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت …… دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه …….
ایرج زد پس کله اش و گفت میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟
گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شما ها پنهون کاری می کنین … شما ها جدی نیستین ……. عمه صدا زد ایرج بابات منتظره ….
هر دوتا خداحافظی کردن و رفتن ایرج گفت تو رو خدا ازش فاصله بگیر من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور امروز نرو پایین …… تورج هم گفت : انشالله زنده بمونی تا ما بیام ال وداع …..
اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس ….
نزدیک ظهر بود …من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو ……. مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد …..
#قسمت بیست و دوم-بخش دوم
ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش فقط منو نگاه کرد ، پرسیدم هنوز از دستم عصبانی هستی ؟
(جواب نداد) باز پرسیدم : با من کاری داری ؟دیگه نمی رم تو حموم تو .. ببین من به خدا نمی خوام باعث ناراحتی تو بشم من دوستت دارم ولی می ترسم بهت نزدیک بشم تو عصبانی بشی ….
حمیرا بدون اینکه چیزی بگه اومد جلو و دست منو گرفت …
یک کم اونو لمس کرد و پرسید : تو بودی ؟..
یک مرتبه موندم فهمیدم اون چی رو متوجه شده نمی دونستم اگر بگم آره چی میشه و اگر بگم نه چه عکس العملی نشون میده …
در حالیکه مثل مجرم ها دستپاچه شده بودم گفتم به خدا قصد بدی نداشتم تو دختر عمه ی منی دلم قرار نمی گرفت که منو صدا می کردی نیام… منو ببخش به خدا دیگه این کارو نمی کنم ….
دستمو ول کرد و رفت …
وسط اتاق مونده بودم خیس غرق شدم …. پامو کوبیدم روی زمین و گفتم آخ از دست تو رویا … چرا این کارو کردی؟ حالا فکر می کنه گولش زدم اگر ازم بپرسه چرا وقتی فرشته صدات می کردم می گفتی جانم….. چی جواب بدم ؟ حتما برای همین خیلی از دستم عصبانی شده ……. وای خدا یا چیکار کنم اگر عمه بفهمه چی ؟ بهم نمیگه اون همه بهت سفارش کردم به اتاق حمیرا نزدیک نشو بازم رفتی؟ ……
اونقدر تشویش داشتم که درسم هم نمی تونستم بخونم … تا اومدن ایرج هم خیلی مونده بود و گرنه چون اون از جریان خبر داشت می تونست کمکم کنه …..
همین طور بی هدف توی اتاق راه می رفتم تا راهی پیدا کنم قبل از اینکه به گوش عمه برسه خودم براش ماجرا رو تعریف کنم ….
برای همین برای نهار رفتم پایین ….. عمه تو اتاقش بود برای اولین بار رفتم در اتاقش .. من هنوز اونجا رو ندیده بودم ….. چند ضربه زدم به در گفت : کیه ؟ گفتم عمه جون منم میشه بیام تو …
گفت : بیا عمه …. در و باز کردم و سرم رو کردم تو و پرسیدم بیام تو ….گفت آره چرا که نه ….
#قسمت بیست و دوم-بخش سوم
چی دیدم …. چه اتاق قشنگی داشت ..
تو یک لحظه محو زیبایی اون اتاق شدم ، تخت خیلی بزرگ و مجللی انتهای اتاق بود و یک دست مبل شیری رنگ کنار پنجره ی بزرگی چیده شده بود. پشت پنجره یک پاسیو پر از گلدون های بزرگ یک نخل خیلی زیبا وسط اون بود چند تا محبوبه شب همه ی اطراف پاسیو رو پر کرده بود و عطرش پیچیده بود تو اتاق و به جز تابلوهای زیبا و فرش نفیسی که اون وسط پهن بود و لوستر و آباژور ها به طرز بسیار شیکی چیده شده بود … چیزی که جلب نظر می کرد گلدون ها ی زیادی که توی تمام اتاق چیده شده بود بعضی هاش گل داشت و بعضی از اونا رو من تا اون موقع ندیده بودم….. هیجان دیدن اتاق همه چیز رو از یادم برد …گفتم وای عمه جون چقدر قشنگه ، خیلی بی نظیره .. تا حالا جایی به این زیبایی ندیده بودم ..پرسید وا مگه تو تا حالا نیومده بودی اینجا ؟ گفتم نه نشده بود از دستم رفت …خوب همیشه فکر می کردم اتاق خواب شما و علیرضا خان برای من ممنوعه…. یک دفعه یادم افتاد که چرا اومدم پیش عمه گفتم البته من همچینم هر جایی که گفتین نرو رعایت نکردم ..برای همین اومدم پیش شما ….
سرشو تکون تکون داد گفت : فدات بشم هر جا می خوای بری ؛ برو هیچ کجا برای تو ممنوع نیست به اندازه ی کافی خودت با ملاحظه کار هستی اگرم ممنوع کنم که دیگه واویلا …. برو عمه جون هر کجا دلت می خواد برو …
بریم نهار بخوریم من امروز خیلی گرسنه شدم و از اتاق رفت بیرون و منم دنبالش راه افتادم …. مرضیه داشت میومد ما رو صدا کنه گفت خانم غذای بچه ها رو بکشم؟؟؟ ….عمه گفت : تو برو حمیرا رو صدا کن من می کشم… گفت حمیرا خانم اومده …….دلم فرو ریخت با شنیدن اسم اون حالم دگرگون شد….. به قول تورج حسابی از من زهره چشم گرفته بود …..
ولی دیگه اونجا چاره نداشتم و دنبال عمه رفتم تو آشپز خونه و خودمو آماده ی همه چیز کردم …..
اون پشت میز منتظر نشسته بود که عمه غذا رو بکشه …. من برای اینکه سرمو گرم کنم گفتم عمه بزار من بکشم ……گفت نه باید خودم بکشم تا برای اسماعیل و آقا کریم هم بفرستم (آقا کریم
باغبون خونه بود مرد جا افتاده ای با مو های سفید و پشت خمیده اون به همه ی کارای حیاط رسیدگی می کرد از گل و گیاه گرفته تا جارو کردن حیاط و تمیز کردن حوض…. عنوان سرایردار رو هم داشت اون تو ساختمون کوچکی که جلوی در بود زندگی می کرد…. قبلا با زن و بچه هاش اونجا بودن ولی دختراش بزرگ شدن و شوهر کرده بودن و زنش هم مرده بود حالا شش تا نوه داشت که دلش به اونا خوش بود ….از وقتی زنش مرد عمه برای اون نهار می داد و گاهی هم شام )
عمه ادامه داد ، باید برای ایرج هم نگه دارم چون با قالی پلو خیلی دوست داره …من کنارش وایسادم اون یک دیس کشید و داد به من و گفت شما ها شروع کنین ..من اونو گرفتم گذاشتم روی میز و نشستم …خدا می دونه که چقدر معذب بودم …… حمیرا خیلی طبیعی یک کم برای خودش کشیدو کفگیر رو گرفت طرف منو گفت توام بکش …با تردید کفگیر رو گرفتم عمه مثل برق گرفته ها برگشت ببینه چی شده .. سرشو با تعجب تکون داد …. و من ناباورانه برای خودم کشیدم…. مرضیه گفت خانم منم با اسماعیل اینا می خوردم و سینی رو بر داشت و رفت … عمه اومد نشست ..اونم مثل من تو تردید بود…. اینجا نه من نه عمه نمی تونستیم جلوی تعجب خودمون رو بگیریم ….. و هر دو منتظر این بودیم که ببینیم ، حمیرا حالا چیکار می کنه .. ولی اون کاری نکرد و غذاشو خورد و گفت دستت درد نکنه مامان خوشمزه بود خیلی گرسنه بودم و رفت بالا …
#قسمت بیست و دوم-بخش چهارم
عمه نگاهی به من کرد . پرسید چیزی شده ؟ گفتم نمی دونم ولی از صبح باهام یک طور دیگه شده البته من باید یک چیزی بهتون بگم …همون موقع تورج اومد در حالیکه یک بسته دستش بود و یک مقدار سیم … گفت :سلام ….سلام به , به ؛ باقالی پلو با ماهیچه حرف نداره بکش که از گشنگی مُردم ….
عمه همون طور که براش غذا می کشید پرسید اون چیه خریدی ؟ گفت : گوشی تلفن خریدم برای اتاق رویا …آخه اون هنوز تو رزمه اگر اتفاقی افتاد و حمله ی ضربتی بهش شد فقط کافیه سه بار بزنه رو گوشی نیروی کمکی خودشو برسونه تا مجبور نشیم دوازده روز تو بیمارستان ما رو هم بستری کنن و رو کرد به منو به جای من گفت واقعا ؟…..
خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم و گفتم پس تو به فکر خودتی ….تازه, واقعا, مال منه کسی حق نداره استفاده کنه ……
گفت: واقعا ؟ پس چی فکر کردی ؟ هر وقت تو کتک می خوری منو و ایرج تاوان پس میدیم …. البته تو این خونه که هیچ هیجانی نداره ؛؛ همینم قنیمتِ… ولی نه دیگه دوازده روز ….کسل کننده شد ..تا شبی که هادی رو زدیم …والله به خدا هر دو روزی باید خانواده ی تجلی یکی رو لت و پار کنه وگرنه همه چیز کسل کننده میشه …..
عمه گفت : واااااای الله اکبر از دست تو بسه دیگه صد دفعه بهت گفتم دیگه از این حرفا نزن (ولی نتونست جلوی خندشو بگیره و با صدای بلند خندید و به همون حالت گفت ) تو رو خدا تورج نگو از این شوخی ها نکن دیگه چیزی بلد نیستی بگی ؟
گفت : چشم رو چشمم…… چرا بلدم ..حمیرا رو میبریم اعظم رو بزنه تا دل رویا خنک بشه ….و این بار خودش قاه قاه خندید ….
عمه گفت نبودی حمیرا تغییر رفتار داده به رویا تعارف کرد پلو بکشه باور می کنی ؟ به همین سادگی و سر سفره هم صداش در نیومد و ایراد نگرفت ما دوتا که داریم شاخ در میاریم …… تورج همین طور که دهنش پر بود …با تعجب گفت: واقعا ؟ می دونستم رویا مهره ی مار داره بالاخره حمیرا رو هم رام می کنه ……
اما مارو ببین چه سیاستی داریم اینقدر رویا رو زجر دادیم که وقتی بهش پلو تعارف کردیم از خوشحالی داره سکته می کنه به این میگن سیاست ….
عمه گفت پس تو چرا رام نمیشی ؟ گفت :واقعا ؟ من رام نشدم ؟…چرا به خدا نمی ببینی گوشی خریدم خوب این خودش علامت خوبیه….
#قسمت بیست و سوم-بخش اول
تورج تا نهارشو خورد اومد بالا که تلفن رو توی اتاق من نصب کنه ..
از این موضوع خیلی خوشحال بودم کسی رو جز مینا نداشتم که بهش زنگ بزنم ولی همونم جلوی بقیه معذب بودم و اغلب این کارو نمی کردم ….
کارش که تموم شد گفت : هر وقت سه تا ضربه بزنی رو گوشی من از تو اتاقم جواب میدم … اگرم به کسی تلفن کردی گوش میدم و کنترل می کنم ببینم با کی حرف می زنی و چی میگی ؟
گفتم دستت درد نکنه خیلی لطف کردی …. گفت : واقعا ؟
و خندید و رفت ….
منم نشستم سر درس و تا نزدیک اومدن ایرج مشغول شدم …. بعد خودمو آماده کردم برم پشت پنجره برای استقبالش …..
اون شب اونا یک کم دیر رسیدن و اتنظارم طولانی شد ….
با خودم فکر می کردم هیچ لذتی برای من مثل این انتظار نیست … و هر ثانیه ی اونو دوست داشتم … تا بالاخره اومد دیگه هوا تاریک شده بود و من ندیدم که اون دستی برای من تکون داد یا نه …..
خوب ولی دلم گرم بود که اون دیگه تو خونه اس و من می تونم اونو ببینم ….
نمی دونستم چرا اصلا دوریشو نمی تونستم تحمل کنم …….
وقتی مرضیه برای شام صدام کرد لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین … همه جمع بودن حمیرا هم بود… سلام کردم و نشستم …
علیرضا خان پرسید به ,به , چه زیبا خوش اومدی خوبی بابا ؟ من ترسیدم چون قبلا مراعات حمیرا رو می کردن و با من زیاد جلوی اون حرف نمی زدن ….
گفتم : مرسی لطف دارین …..
تورج گفت : واقعا ؟
خندم گرفت و گفتم این واقعا دیگه جاش نبود …. گفت اتفاقا خیلی هم جاش بود چون واقعا ما لطف داریم ؟خودمون که اینطوری فکر نمی کنیم …
ایرج زد تو پشتشو گفت : یک دقیقه آروم بگیر تا شام بخوریم …..حمیرا هم لبخندی زد و گفت : مگه می تونه آروم بشینه …تورج با خوشحالی گفت : الهی من فدات بشم که بالاخره من به چشم تو اومدم ….واقعا؟ منو دیدی خواهر؟ …
حمیرا گفت : خیلی بی چشم رو رویی کی به تو زبان یاد داد که الان بهش افتخار می کنی ؟ جواب داد : تو دادی والله تو دادی از همون جا بود که من تو اجتماع سر خورده شدم وعقده ای … یادته چقدر از خنکی من شکایت داشتی؟ و تحقیرم می کردی ؟
حمیرا گفت : خوب برای همین زبانت خوب شد و گرنه یاد نمی گرفتی …بهت سخت گرفتم……. علیرضا خان هم یاد بچگی تورج افتاد و هی برای من از شیرین کاریهای اون تعریف می کرد ….. وقتی هم شامش تموم شد پیپ شو آورد و روشن کرد و بحث رو ادامه داد از خاطراتشون گفت از بچگی تورج که خیلی شیطون بود از آقایی ایرج …. و بعد یاد روز اول مدرسه ی حمیرا افتاد که چطوری اول از همه رفته تو مدرسه و به هیچ کس محل نگذاشته بود …..صحبت علیرضا خان گل انداخت …….. من فقط اونا رو نگاه می کردم که مثل یک خانواده ی خوشبخت دور هم نشسته بودن و از مصاحبت هم لذت می بردن گاهی می خندیدن و گاهی متاسف می شدن …و این خوب بود……… برای اولین بار همه دور یک میز نشستن و غذا خوردن و حرف زدن …. بدون اینکه دلخوری پیش بیاد …. من تو این مدتی که اونجا زندگی کردم چنین چیزی ندیده بودم…… صورت عمه از هم باز شده بود و این برای من که اون دیگه همه کس بود و دوستش داشتم و می دونستم اونم از ته دلش منو دوست داره خیلی با ارزش بود …. بهش نگاه می کردم از حرفای شوهرش به وجد میومد و سعی می کرد اون محفل رو گرم نگه داره… آره همین بود… اون داشت این کارو می کرد که هی از علیرضا خان در مورد حرفایی که می زد سئوال می کرد تا اون بازم ادامه بده و گرنه اون خاطرات مشترک بود و خودش همه چیز رو می دونست ….انگار دلش می خواست حالا که محفل خانواده اش گرم شده اونو تا ابد نگه داره …………….
دو روز به کنکور بیشتر نمونده بود و من دلم می خواست برم سر درسم ولی وقتی به اشتیاق عمه و خنده های بچه ها نگاه می کردم دلم نمیومد جمع شون رو خراب کنم …آخه روی سخن اونا من بودم ….
همشون اون خاطرات رو می دونستن به جز من….. و هر کدوم چیزی یادش میومد با آب و تاب اونو تعریف می کرد ….منم به علامت اینکه خیلی جالبه می خندیم و گاهی هم اظهار نظر می کردم ……. البته من دوست داشتم گوش کنم ولی در یک فرصت دیگه که اونقدر دلم برای درسم شور نمی زد ….یواشکی به ساعت نگاه کردم نزدیک یک بود و حتی حمیرا هم بیدار بود … و تازه عمه برای همه چایی ریخت و با شوکولات آورد ….با خودم گفتم : رویا حالا برفرض ده تا تست دیگه هم حل کردی چی میشه مگه؟ ول کن…امشب رو ول کن ….
#قسمت بیست و سوم- بخش دوم
که باز ایرج مثل فرشته نجات به دادم رسید فکر می کنم متوجه شده بود که من به ساعتم نگاه کردم و گفت : دخترا که چایی نخورن برن بخوابن که رویا کنکور داره و حمیرا جان هم برای خوابیدن دیر کرده ….. و خودش بلند شد دستشو دراز کرد تا حمیرا دست اونو بگیره و با هم برن بالا منم سریع خودمو رسوندم به اتاقم و بدون معطلی مشغول شدم …..
نزدیک یک ساعت گذشت … من هی چشمم گرم میشد ولی باز به خودم نهیب می زدم و بیدار می شدم و با اینکه از اون درس چیزی نمی فهمیدم بازم دلم نمیومد بخوابم …. که یک نفر دو ضربه ی آهسته زد به در…..
فکر کردم خواب می بینم …کمی صبر کردم … صدای یک ضربه ی دیگه که اومد پریدم وسط اتاق و هوشیار شدم پرسیدم کیه ….حمیرا بود خیلی آهسته گفت : میشه بیام تو …خودم در و باز کردم …. با لباس خواب بود و کمی خودشو جمع کرده بود و دستهاشو تو هم کرده بود گفت : میشه بیای پیش من بخوابی ؟ بدون درنگ گفتم: آره الان میام ….مثل برق رفت … لباس خوابم رو پوشیدم و بالشم رو بر داشتم و رفتم به اتاقش در حالیکه می دونستم اون شب ها مثل بچه ها میشه و احتیاج به یک پناه گاه داره …..
تا من رفتم اون روی تخت دراز کشیده بود به من گفت توام اینجا بخواب … بالشم رو گذاشتم و روی تخت نشستم پرسیدم تا الان نخوابیدی ؟ یا بیدار شدی ؟
گفت : خوابم نبرد بد خواب شدم .داشتم فکر می کردم… توام بخواب دیگه …………..
آهسته کنارش دراز کشیدم ….هر دو بی حرکت و بدون صدا بودیم دیدم دستشو رو هوا برده و آهسته اونو تکون میده …
گفتم : میشه دست تو رو بگیرم ؟ …با سرش گفت آره …. و اونم با اشتیاق دست دیگه شو گذاشت روی دست منو چشماشو بست …..
یک کم سکوت کرد و بعد گفت : وقتی خیلی حالم بد بود ، همش از خدا می خواستم یکی رو بفرسته تا منو نجات بده … وقتی تو اومدی فکر کردم فرشته ای… و من دارم خیال می کنم دلمو به همین خوش کردم ، اومدنت که هر شبی شد امیدوار شدم که تو همونی هستی که خدا برای من فرستاده ….. صدات منو آروم می کرد و تو دلم یک نور امید پیدا شده بود … اما من با تو چیکار کردم … باور کن عمدی نبود …. افتادنتو می گم … از اون شب دیگه تو نیومدی و من فکر کردم فرشته تنبیهم کرده و نمیاد باید حدس می زدم …. یک شب نگاهت کردم با خودم گفتم چقدر شکل رویاس…
چیه تو دلم خالیه انگار به هیچ کجا وصل نیستم … می فهمم که حتی پدر و مادر و برادرم هم منو نمی خوان …. تنها و بی کس موندم ….. نمی فهمم دارم چیکار می کنم فقط نفس می کشم .. بدون اینکه زندگی کنم ………..
آروم دستمو بردم توی موهاش و نوازشش کردم مثل قبل … ادامه داد … توام از من بدت میاد می دونم ….
گفتم: ببین اشتباه می کنی اگر بدم میومد الان اینجا نبودم حتما یک علاقه ای بهت دارم که دلم می خواد پیش تو باشم ، از ترس نیست از احترام هم نیست پس تو فکر می کنی من چرا اومدم ؟ برای چی ؟ می خوام چی رو ثابت کنم ؟ ….. این فکرا که تو می کنی همه ی آدما می کنن احساس بی پناهی و تنهایی من خیلی از روزا مو این طوری می گذرونم تا قبل از مردن مامان و بابام هیچ وقت این حس رو نداشتم ……. ولی تو اونا رو داری ؛؛ قدرشونو نمی دونی … تو هنوز نمی دونی بدون اونا زندگی چقدر سخت میشه …. من طعمشو چشیدم خیلی بده … نمی دونم تو از زندگی چی می خوای ولی اول قدر اونایی رو که داری بدون تا بتونی به هر چی می خوای برسی …… میشه فکر کنی من همون فرشته ی توام و ازت بپرسم الان دلت می خواست چی داشته باشی که راضی بشی؟اونوقت چی می گفتی؟
#قسمت بیست و سوم-بخش سوم
یک کم نیم خیز شد و گفت : نگار و می خوام اگر پیشم بود خیلی آروم می شدم گفتم دیگه چی ؟ دلم می خواست رفعت بر گرده…. ..
گفتم : حالا یک سئوال دیگه … اونا رو یک روز نداشتی ؟ آیا خوشبخت بودی ؟ اگر نبودی پس می خوای چیکار ؟ بازم که خوشحال نمیشی … کِی تو زندگی خوشحال بودی؟ اونو بخواه …..
فکری کرد و گفت : هیچوقت از همش بدم میاد … بدم میاد …. از همه ی اونا بدم میاد …. می خوام بخوابم گفتم باشه بخوابیم ….ولی صبح شده …. هوا داره روشن میشه من برم تو اتاقم …..دستمو محکم گرفت و گفت نه همین جا بخواب ….اینجا ناراحتی ؟ گفتم نه می خوابم ….و تا سرشو گذاشت خوابش برد …منم خوابیدم …….
خیلی دیر بیدار شدیم با عجله رفتم به اتاقم و لباس عوض کردم رفتم تا چیزی بخورم و برم سر درس هر لحظه به کنکور نزدیک تر می شدم و درست همین موقع طوری پیش میومد که نمی تونستم درس بخونم … منم که خرافاتی همش فکر می کردم چون نمی خوام قبول بشم این طوری میشه ……
رفتم پایین …دیدم تورج هم خونه اس و داره صبحانه می خوره عمه ام داشت غذا درست می کرد . گفت : ساعت خواب خانم بیا صبحانه بخور عزیزم …… نگاهی بهش کردم که ببینم این متلک بود ؟ گفتم واقعا ؟ ….
عمه گفت : آره عزیزم مثل اینکه دیشب نخوابیدی آره حالا صبحانه که خوردی برو سر کارت نمی زارم کسی مزاحمت بشه ….
گفتم :عمه تو رو خدا این طوری نگو فکر می کنم داری مسخره م می کنی …..
گفت : آخه چرا مسخره ات کنم مگه چی گفتم ؟ نگاهی به تورج کردم هیچی نمی گفت و اخماش کرده بود تو هم ….ازش پرسیدم چیزی شده چرا ناراحتی ؟
گفت : دیگه چی می خواستی بشه همه چیز برای من تموم شد دیگه تو این خونه زندگی کردن فایده ای نداره هر روز به این امید که تو از حمیرا کتک خورده باشی میومدم ولی فکر کنم هیجان و شور حال از این خونه رفت … مثل اینکه دیشب قرار داد حمیراچای بسته شد و نصف قلمرو من و ایرج رفت دست دشمن ….الان شب می ری پیشش می خوابی فردا نمی زاره با ما حرف بزنی باید یک فکری برای بهم زدن این آشتی بکنم ……
البته من و عمه می خندیدم ولی من فهمیدم که عمه سر صبح برای چی اونقدر مهربون شده.
#قسمت بیست و چهارم- بخش اول
اون روز حمیرا از خواب که بیدار شد… و خواست که بره پایین اومد تو اتاق من …
گفت : سلام درس می خونی ؟ گفتم آره پس فردا کنکوره اینم بدم راحت بشم …. گفت مگه خنکی که اینقدر زیاد می خونی هر چی باید بلد بشی شدی … دیگه فایده نداره …. گفتم شاید ولی دلم طاقت نمیاره پرسید مثل اینکه از زبان ضعیفی می خوای بهت یک جوری یاد بدم که همه رو بزنی .. می خوای ؟
گفتم از خدا می خوام ولی وقتی نمونده…… گفت : چرا چیزی که من بهت یاد میدم کلیدیه خیلی زمان نمی خواد اگر دلت می خواد بهت یاد میدم اگر می خوای پزشکی قبول بشی زبان رو باید خوب بزنی وگرنه قبول نمیشی …..
گفتم حاضرم هر وقت تو بگی …. چشماش برق زد و گفت صبر کن یک چیزی بخورم میام .. یک مرتبه برگشت و با لحن تندی گفت …..نه نمیام اینجا دلم می گیره بریم پایین سر میز نهار خوری….. همون جا بهتره کتاباتو بیار پایین ..منم زود میام …..
اون رفت و من کتاب و جزوه ها و تست های زبان رو بر داشتم و رفتم پایین …. دیدم یک ساندویج کوچیک درست کرده بود و داشت می خورد گفت بیا وقت رو از دست ندیم …. عمه اومد دیدمش که انگار داره بال در میاره از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه …….
حمیرا شروع کرد………… میل به یاد گرفتن از یک طرف این که حمیرا داره به من درس میده از طرف دیگه یاد گیری منو چند برابر کرده بود … اون هی می گفت و من یاد می گرفتم امتحان می کرد و با تعجب می گفت آفرین خیلی خوبه و اشتیاقش برای یاد دادن بیشتر می شد …. نهار خورده نخورده دوباره نشستیم ، سر درس تعجب می کردم اونم خسته نمی شد و خیلی خوب مفاهیم زبان انگیسی رو به من یاد می داد … تا غروب ……وقتی ایرج و علیرضا خان اومدن تو ما رو تو نهار خوری ندیدن ایرج در و که باز کرد گفت : چی شده؟ برای رویا اتفاقی افتاده ؟ عمه گفت : وا نه ، چه اتفاقی؟ برای چی بهت الهام شده ؟ ولی من فهمیدم که چون اون منو پشت پنجره ندیده بود و چراغ اتاق هم خاموش بود این فکر رو کرده بود ….
عمه گفت: حمیرا داره بهش زبان یاد میده …ایرج و علیرضا خان اومدن پیش ما …… فقط در یک فرصت کوچیک سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد و تمام وجودم رو به آتیش کشید ، خیلی دوستش داشتم و با تمام وجود می پرستیدمش … و خوشحالی من این بود که اونم منو دوست داره و از این همه توجهی که به من می کرد غرق شادی می شدم….
علیرضا خان مثل عمه یواشکی خوشحالی نکرد خیلی رک و راست گفت : عالی شد از این بهتر نمیشه این منظره رو هیچوقت فراموش نمی کنم ، از این که حمیرا جان تو اینقدر خوب شدی که می تونی درس بدی خیلی خوشحالم باباجان و خم شد و اونو بوسید …..ایرج از پشت سر حمیرا ، خم شد و دستهاشو دور گردن اون حلقه کرد و سرشو بوسید ولی چیزی نگفت ولی حمیرا گفت : می دونی ایرج رویا خیلی باهوش و با استعداده اصلا به اون درس دادن کار سختی نیست …. باور کن هر چیزی رو فقط یک بار بگم یاد گرفته ….. تعجب می کنم تا حالا چرا زبان یاد نگرفتی ؟
گفتم : من باید یک چیزی رو دوست داشته باشم تا یاد بگیرم تا حالا فکر می کردم بدترین درس دنیاس ولی اونقدر تو خوب درس دادی که حالا می فهمم چقدر اشتباه کردم …. می دونم به خاطر همین زبان قبول نمیشم ….
حمیرا گفت : ده از این حرفا نزن گفتم که بهت یک جوری یادت میدم که صد در صد بزنی اگر نشد هر چی خواستی بهت میدم …
ایرج گفت پس شرط می بندیم اگر صد در صد زد رویا باید هر چی تو خواستی بهت بده …. گفتم : در هر دو صورت برنده ام ، من حاضرم…
اونشب من و حمیرا تا دیر وقت درس خوندیم و هر دو خسته رفتیم بالا در حالیکه من احساس می کردم اونچه که یاد گرفتم واقعا چشم منو به دنیای زبان انگیسی باز کرد…. و دیگه در مقابل اون احساس عجز نمی کردم ولی کاش یک کم زودتر این اتفاق افتاده بود ….
با هم رفتیم بالا حمیرا دم اتاق من کمی پا , پا , کرد .. بعد برگشت و نگاهی به من کرد…..ازش پرسیدم بالشم رو بیارم ؟ گفت : پس زود بیا …. گفتم نماز بخونم اومدم …..
وقتی رفتم تو اتاقش داشت آلبوم کوچیکی رو ورق می زد انگار منتظر بود تا اونو به من نشون بده …. من به روی خودم نیاوردم بالشم رو گذاشتم و دراز کشیدم خیلی خسته بودم ودلم می خواست بخوابم …..
#قسمت بیست و چهارم -بخش دوم
حدسم درست بود او آلبوم رو آورد جلو و گفت : این نگاره می خوای ببینی ؟
آلبوم رو گرفتم عکسها از لحظه ی تولد بود تا هشت سالگی…….. دختر زیبایی که شور و شادی تو وجودش موج می زد همه جا در حال شیطنت بود و بیشتر عکس ها تو پاریس گرفته شده بود….. همراه مادر بزرگ فرانسوی و آقای رفعت …… ولی حمیرا تو همه ی اون عکس ها غمگین بود …..
گفتم خیلی نگار خوشگله درست شکل خودته…
گفت نه بیشتر شبیه پدرشه کمتر به من رفته ….
گفتم ولی من این طوری فکر نمی کنم …چه قدر همه جا خوشحال به نظر میاد …. با حسرت گفت : برای این که این طوری بود اصلا خودشو برای چیزی ناراحت نمی کرد.
هر وقت می دید من ناراحتم ازم فاصله می گرفت…. و هیچوقت ازم نمی پرسید مامان چته؟ … مثل باباش بی عاطفه و بی محبت بود …..
گفتم در مورد یک بچه ی هشت ساله این طوری نگو ….. داشتم آلبوم رو نگاه می کردم که احساس کردم داره عصبی میشه ….این بود که زود جمعش کردم و گفتم میشه فردا تو اتاقم نگاه کنم ؟ گفت نه بسه دیگه و اونو با غیض ازم گرفت و گذاشت زیر تخت و پشتشو کرد به من و خوابید ….. می دونستم اخلاقش چه طوریه
نمی خواستم مثل بقیه باهاش رفتار کنم ….. آهسته موهاشو نوازش کردم و گفتم من دارم می ببینم به زودی نگار میاد پیش تو بهت قول میدم بچه مادرشو خیلی دوست داره و نمی تونه ازش بگذره … اگر اونو می خوای باید یک کاری بکنی ….. بهت قول میدم دیگه از پیش تو جایی نره ………. وقتی پرسید مثلا چیکار؟ فهمیدم بغض داره ….. گفتم بدت نمیاد بگم ؟ قول میدی ؟
سرشو تکون داد و گفت بگو ……گفتم بشو مطابق میل اون خندون و خوشحال مثل اون …. بخند و مثل اون از زندگی لذت ببر …. دست منو پس زد و گفت بسه دیگه بخواب … اصلا برو تو اتاقت می خوام تنها باشم برو … مونده بودم چیکار کنم ….
گفتم : حرف بدی زدم ؟ گفت : آخه تو ازچی خبر داری؟ از من چی می دونی ؟ برای خودت حرف می زنی ظاهر که شرط نیست …. من که احمق نیستم …. فکر می کنی خودم نمی دونم باید خوشحال باشم یا …….. حرفشو خورد و گفت :ولش کن لطفا برو… اصلا بد کردم آلبوم رو نشونت دادم …. تو هیچی نمی دونی …. هیچ کس نمی دونه …. من خورد شدم و دیگه تکه های من جمع شدنی نیست گاهی مثل حالا چنگ می زنم به زندگی تا دوباره خودمو بکشم بالا ولی نمیشه ببین من ، من ، حمیرا ، به تو متوسل شدم ببین چقدر بد بختم …. ببین نیاز به دست نوزاش تو دارم که شب یکی پیشم بمونه و به حرفم گوش کنه …. دلت برام می سوزه نه؟ گفتم نه به خدا چرا بسوزه دوستت دارم دلم می خواد مثل همه شاد باشی و زندگی کنی ….صد نفر کمه دلشون برای من بسوزه … منم به تو پناه آوردم …….
گفت: پاشو برو اتاق خودت …. گفتم نمیرم بزار همین جا بخوابم و سرمو گذاشتم رو بالش و فهمیدم با احتیاط تر باید باهاش حرف بزنم راست می گفت من نمی دونستم به اون چی گذشته و در مورد اون فقط به حرف دیگران قضاوت کردم و این خیلی بد بود…با خودم گفتم دیگه همیشه صبر می کنم تا خودش سر درد و دلش باز بشه…….
#قسمت بیست و چهارم-بخش سوم
من خیلی زود خوابم برد و چیزی نفهمیدم و صبح قبل از اینکه اون بیدار بشه رفتم به اتاقم .. و تمام روز رو اونجا درس خوندم………. نزدیک غروب در اتاق رو کسی زد … از همون جا گفتم: کیه ؟
بفرمایید…..تورج گفت منم باهات کار دارم …در و باز کردم …
گفت : می خوام باهات حرف بزنم میشه بیای اتاق من؟ …. گفتم : خوب تو بیا تو؛ اشکالی نداره بیا … بیا تو …اومد روی تخت نشست و پرسید با تلفنت حرف زدی ؟ راحت شدی ؟ گفتم : هنوز که نه …
گفت : چرا ؟ گفتم ترسیدم تو کنترل کنی ….. گفت : نه بابا من شوخی کردم هیچوقت این کارا تو مرام من نیست …. دیدم خیلی جدی شده و اصلا قصد شوخی نداره گفتم چیزی شده ؟ برات مسئله ای پیش اومده خیلی تو فکری ؟ بهم بگو گوش می کنم و خودم روی تنها صندلی اتاقم نشستم روبروش …. گردنشو خاروند و گفت چه طوری بگم آخه …اصلا راستش نمی دونم بهت بگم یا نه ؟
می خواستم در یک مورد نظرت رو بدونم قول بده مراعات منو نکنی و رو راست باهام حرف بزنی و نظرت رو بگی …. گفتم : چشم قول میدم راستشو بهت بگم حالا بگو …..
گفت راستش از دو سه ماه پیش شروع شد من یک دفعه تصمیم گرفتم که این کارو بکنم البته
می خواستم از همون اول به تو بگم ولی ترسیدم مخالفت کنی ولی حالا دیگه باید بدونی …من تصمیم دارم که ……..
یک مرتبه ایرج از جلوی در اتاق رد شد و دید که منو و تورج داریم حرف می زنیم …. گفت به , به جمع تون جمعِ ، چه خبر؟ …..( وای ایرج اومده بود و من نفهمیده بودم حتما الان ناراحت میشه که تورج اومده تو اتاق من ) گفتم : سلام بیا تو… تورج می خواست یک چیزی از من بپرسه ..توام بیا … تورج سرشو انداخت پایین و حرفی نزد ….. بعد ایرج دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت : تورج جان ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره چطور مگه ؟ گفت : داداش جان تو وقتی دری وری نمیگه آدم نگران میشه …. بزارین من لباس عوض کنم میام ببینم داداشم چرا جدی شده ؟ و رفت …..
گفتم خوب بگو گوش می کنم ….بلند شد و گفت چیز مهمی نبود بعدا میگم یادم رفت سفارش کنم به کسی نگو … ببین نمی خوام الان هیچ کس بدونه باشه بعدا بهت میگم و رفت پایین ….. شونه هامو بالا انداختم ولی دلم
می خواست بدونم چی شده که تورج اینقدر رفته تو فکر ……
اونشب من به اتاق حمیرا هم نرفتم و اونم ازم نخواست شامم رو زود خوردم و خوابیدم ولی از استرس هر چند دقیقه یک بار می پریدم ……
بعد از نماز دل به دریا زدم و رفتم حموم کسی بیدار نبود که بهش بگم با ترس و لرز دوش گرفتم ، اومدم بیرون می دونستم که کارای حمیرا حساب کتاب نداره هر وقت هر چی دلش می خواد میگه …… بعد حاضر شدم چند تا مداد خوب و پاکن برداشتم و با کارت وردی گذاشتم توی یک کیف کوچیک رفتم پایین تا یک چیزی بخورم و برم ….. دیدم ایرج تو آشپز خونه منتظر منه … نگاهمون در یک لحظه دوباره در هم میخکوب شد … دیگه حالا از اینکه بهش نگاه کنم باکی نداشتم و تو دلم گفتم عاشقتم….. اون اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر حاضری؟ استرس نداری؟
گفتم نه تو چرا بیدار شدی خودم میرم به اسماعیل گفتم،، منتظرمه امروز جمعه اس برو بخواب ….. گفت : هیچی نگو صبحانه بخور بریم …. یک چایی برای خودم ریختم که دیدم تورج اومد تو و گفت سحر خیزان عزیز امروز می خوایم دکتر به این مملکت تحویل بدیم …… صبح بخیر … گفتم تو رو خدا برین بخوابین برای چی بلند شدین خوب من خودم میرم ….. واقعا دلم نمی خواد شما ها بیاین ……تورج گفت واقعا ؟ … که حمیرا اومد تو .
با غیض گفت : شما ها چرا بلند شدین …من خودم باهاش میرم لازم نکرده ، هر دو تا برگردین تو اتاق تون … گفتم از همه ممنونم… وای به خدا خجالتم دادین ولی بزارین تنها برم باور کنین این طوری معذب میشم و کنکورمو خراب می کنم خواهش می کنم ….اصلا همه تنها میان دیگه بچه که نیستیم ….
حمیرا گفت …نه فقط خودم باهات میام با اسماعیل میریم …. تورج گفت پس گروهان پیش به سوی در دانشگاه همه با هم میریم خوش می گذره باور کن …حالا چرا ما نیایم ……. ناراحت بودم از ته دلم می خواستم اونا منصرف بشن و تنها برم ولی هیچ کدوم رضایت ندادن و چهار تایی با هم رفتیم در حالیکه عمه ما رو بدرقه کرد و پشت سرم آیه الکرسی خوند….
#قسمت بیست و چهارم-بخش چهارم
بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و بالحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …تورج گفت : برو خیالت راحت باشه دوست داشتیم که اومدیم ….. ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش میریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن …… گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده از تون ممنونم ……. و رفتم مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم …. پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟ گفتم چرا خودش بود !!!!……… یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟…..نه نمیشه خیلی عجیبه ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دل گرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد؟ برام تعریف کن …..گفتم : باشه مفصله بعد از کنکور برات تعریف می کنم ….. اول جای مینا رو پیدا کردیم و اونشست ….و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم …. استرس زیادی داشتم مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن …..
ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم ….و خیلی زودتر از وقت تعین شده تموم کردم ……..
یک کم دور کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ……… زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود دلم براش سوخت و گفتم مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم؟ … نکنه اشتباه زده باشم …. دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم …..از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن …. مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی ….. گفتم توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….گفت بابام اون طرف منتظرمه مرسی می بینمت….کی میای پیش من …گفتم زود میام باید برای عذر خواهی بیام پیش مامانت ………
من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید زبانت رو چیکار کردی ؟ گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم.
#قسمت بیست و پنجم-بخش اول
تورج گفت: دیگه کسی در مورد درس حرف نزنه (همه سوار شدیم) تورج فریاد می زد دیگه راحت شدیم ….
خدا جون تموم شد رویا دیگه درس نداره ….. ایرج گفت موافقین بریم بیرون نهار ، حمیرا فورا مخالفت کرد و گفت: مامان منتظره غذا درست کرده ، نمیشه … بعد از من پرسید … خوب دیگه راحت شدی ؟
گفتم: من نمی دونم .. راحت شدم یا نه چون اصلا ناراحت نبودم ، به درس خوندن عادت دارم و همیشه تو تابستون هم کتاب می خوندم و بازم تمرین می کردم …. و حالا..تازه از این به بعد نمی دونم چیکار کنم ، سرمو چه جوری گرم کنم ..البته می دونم ….. به تورج گفتم بی خودی دلتو صابون نزن می خوام پیش حمیرا زبان بخونم اگر قبول کنه و بهم درس بده…….. اونم گفت : باشه بیا یادت بدم به تو درس دادن کار سختی نیست ….حاضرم …
تورج گفت : نه ؛ نکن این کار و نکن فردا که مثل من عقده ای شدی نیای بگی به من نگفتی ؟……..
تا خونه تورج مزه ریخت و ما هم خندیدیم ….
خوب شد رفتیم خونه چون عمه واقعا منتظر ما بود ولی اونشب همه با هم رفتیم به رستوران چکاوه ، تو خیابون فرح …. می گفتن تازه باز شده ، خیلی شیک و عالی بود .. همه خوب و خوشحال بودیم احساس می کردم دیگه عضوی از اونام ……………
موقع برگشت علیرضا خان به ایرج گفت : سویچ رو بده به من شما ها با تورج برین من جایی کار دارم …. همه یک آن رفتن تو هم عمه از همه بیشتر … پرسید کجا می خوای بری؟ همچین قراری نداشتیم چرا از خونه نگفتی ؟ علیرضا خان بدون اینکه توجهی به حرف عمه بکنه …. سویچ رو گرفت و گفت زود میام جایی کار دارم و رفت ….. احساس کردم همه ناراحت شدن …. منو عمه و حمیرا عقب نشستیم و ایرج هم جلوی و توی یک سکوت سنگین رفتیم خونه …
عمه بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و ایرج هم دنبالش رفت … ما سه تا هم رفتیم بالا ….. حمیرا چیزی به من نگفت …و منم یک نفس راحت کشیدم و در اتاقم رو بستم تا اونشب با خیال راحت بخوابم … انکار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم …
مسواکم رو بر داشتم ، تا زود بزنم و بخوابم بدو رفتم دستشویی و برگشتم ایرج داشت میومد بالا … ناراحت بود نگاه غمگینی به من کرد و سری تکون داد و گفت : برو راحت بخواب دیگه خودتو برای هیچ چیزی ناراحت نکن باشه ؟ بهش نگاه کردم و گفتم : باشه توام همین طور …. و رفت ، همون جا وایسادم تا رسید دم اتاقش برگشت و نگاه کرد هر دو لبخند زدیم و من رفتم تو اتاق و در و بستم و زود چراغ رو خاموش کردم تا حمیرا یک وقت سراغم نیاد و پریدم رو تخت و گفتم خدایا شکرت که این همه نعمت بهم دادی …. ازت ممنونم که امروز جای خالی مامان و بابام رو حس نکردم اگر اونا نمیومدن خیلی احساس تنهایی می کردم …. الهی شکر ولی واقعا جای اونا خالی بود و دلم می خواست بابام این روز رو می دید….. اما دیگه کاری نمیشد کرد اونا نبودن و این واقعیتی بود که باید قبول می کردم ……… با این فکرا خوابم برد ….. نیمه های شب وقتی کاملا غرق خواب بودم صدایی شنیدم از جام پریدم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده روی تخت نشستم .. فکر کردم خواب دیدم …. ولی صدای دعوا و مرافه و شکستن میومد چادرم رو پیچیدم دورم و رفتم بیرون …..دیدم حمیرا و ایرج و تورج سر پله ها وایسادن ….هر سه پریشون و عصبی بودن ….
حمیرا گفت : تو اومدی چیکار برو بخواب اینجا وانسا … برو …….
تورج گفت: ولش کن خواهر اونم باید عادت کنه چیکارش داری ؟ با خودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشن من دعوای پدر و مادرشونو ببینم .. داشتم می رفتم تو اتاقم که صدای فریاد و جیغ وحشتناک عمه اومد ، چنان هواری کشید که از ترس سرجام خشکم زد …. ایرج و تورج مثل برق دویدن پایین……… حمیرا هم اومد بره با سرعت دستشو گرفتم و گفتم بیا بریم تو اتاق من تورو خدا تو نرو خواهش می کنم نرو …. نگاه معصومانه ای کرد و دو قدم اومد عقب می لرزید و اشهک هاش ریخت …….
کشیدمش و با اصرار بردمش تو اتاقم در حالیکه صدای شیون عمه تمام ساختمون رو گرفته بود و ما از همون جا می شنیدیم و هر دو گریه می کردیم ……. درو بستم و روی تخت نشستیم من می لرزیدم ولی حمیرا تمام بدنش تکون می خورد ….. و دستهاش بشدت از کنترلش خارج شده بود …. دستشو گرفتم تو دستم و ماساژ دادم یک لیوان آب ریختم و خودم گذاشتم روی لبش یک جرعه خورد صدای فریاد تورج هم بلند شده بود و سر و صدا هر لحظه بیشتر می شد …
#قسمت بیست و پنجم-بخش دوم
حمیرا با دو دست گوشش رو گرفت منم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم همه ی پدر ما درا دعوا می کنن شما که بچه نیستید ……
گفت بی شرف مامانو می زنه … الان مسته چیزی حالش نیست چند بار کارش به بیمارستان کشیده می ترسیم … آخر تورج اونو می کشه … اگر نکشت؟ بس نمی کنه که پیر سگ …نمیمره که از دستش راحت بشیم من می دونستم امشب این طوری میشه ……………
هنوز صدای داد و هوار میومد ، حمیرا بلند شد که بره گفتم ول کن اون دوتا هستن دیگه از دست ما کاری بر نمیاد بیا رو تخت من دراز بکش با هم حرف بزنیم …. شونه هاشو و بالا انداخت و گفت ول کن حوصله داری ؟ چی بگیم دارن همدیگر رو می کشن ….گفتم این همه سال نکشتن بازم نمی کشن خیالت راحت صبح آشتی می کنن …. آه عمیقی کشید و گفت :می خوام نکنن هفتاد سال سیاه …بره گمشه مرتیکه ی بی شعور ……
اصلا فکر نمی کردم اون در مورد علیرضا خان چنین حرفایی رو بزنه تا اونجا که یادم بود اونم در مورد حمیرا همیشه حرفای بدی می زد و دل خوشی از اون نداشت ….. و من تنفر عجیبی در حرفای حمیرا از اون دیده بودم …. ولی با شناختی که من از علیرضا خان پیدا کرده بودم مرد مهربونی و مادبی بود … نمی تونستم بفهمم چی بین اونا گذشته ….
صدا ها کم شد فقط صدای تورج میومد ولی نمی فهمیدیم چی میگه با اینکه معلوم می شد اومده تو حال و از اونجا داره داد می زنه ….. به حمیرا گفتم : وقتی خونه ی هادی بودم اونا هم همین طوری دعوا می کردن و من خیلی می ترسیدم ….
گفت دایی با مامانت دعوا نمی کرد؟ …
گفتم : نه اون خیلی آروم بود مامانم گاهی داد و هوار می کرد ولی اون جواب نمیداد و چند ساعتی باهاش قهر می کرد ….
گفت : کاش مامان منم مثل دایی بود سر به سر اون عوضی نمی گذاشت … تمام بچگی ما همین طوری گذشت این بالا لرزیدیم …
خدا ازش نگذره …من که همیشه نفرینش می کنم .
گفتم : تو رو خدا نگو …..و دستشو گرفتم بین دستهام چون می دونستم این طوری آروم میشه ….
به من نگاه کرد و گفت : ببین تازه داشت حالم بهتر می شد ببین چیکار می کنن ؟ بعد که من بهم ریختم حال خودشون هم جا میاد؛؛ آخر منو می کشن ……………
در باز شد و تورج اومد تو پره های دماغش باز بود و می لرزید فورا یک لیوان آب هم به اون دادم نخورد گفت : اگر ایرج جلومو نمی گرفت می زدمش لت و پارش می کردم حالا دو ماه با من قهره…. بره به درک کثافت ….من می دونم چیکار کنم حرصشو در بیارم ….کاش مامان میومد بالا….
حمیرا پرسید الان چیکار می کنه ؟
گفت تو اتاقشه , ایرج هم پیششه … اون کثافتم از ترسش رفت تو اتاقو در و از تو فقل کرد ……
حمیرا گفت: پس منم میرم ببینم چی شده … گفتم: نه نرو می خوای چیکار کنی، دیگه تموم شد ….. ایرج آرومش می کنه ….. تورج دستشو گذاشت روی سر حمیرا و گفت تو خودتو ناراحت نکن.
ترسید رفت … دیگه تا صبح نمیاد بیرون خاطرت جمع برو بخواب …..
حمیرا سرشو تکون داد که: آره خوب تا خِر خِره خورده الان خوابش می بره این کاره همیشگیشه … حالا مامان تا صبح گریه می کنه وقتی من بچه بودم چون می ترسیدم منو می گرفت تو بغلش و گریه می کرد…
صبح ساکت نمی شد و منم همین طور تو بغلش بودم اون بار که سماور و پرت کرد من بودم شما ها نبودید همه ی تنش سوخته بود….. تا صبح همین طور بالا و پایین پرید ………….. چشمام داشت از حدقه میزد بیرون نمی تونستم باور کنم باورم نمی شد که عمه اینقدر زجر کشیده باشه ….
یعنی علیرضا خان آدمیه که عمه رو بسوزونه و بهش تا صبح محل نزاره ؟
#قسمت بیست و پنجم-بخش سوم
دیگه صدایی نمی اومد سه تایی منتظر ایرج بودیم که اومد بالا لبخند تلخی زد و گفت نگران نباشین به مامان قرص دادم خوابید شما هم برین بخوابین …
خواهر خوشگلم تو اصلا بهش فکر نکن چیزی نبود ، زود رفت تو اتاقش تورج بی خودی سر و صدا می کرد …….. و رو کرد به من و گفت : ببخشید اذیت شدی ….گفتم چه حرفیه تو همه ی خونه ها هست پیش میاد دیگه …
حمیرا ساکت بود و هنوز می لرزید ….ایرج بغلش کرد وسرشو گرفت روی سینه اش و نوازش کرد …. به من گفت شب بخیر و هر سه نفر رفتن … ایرج باهاش رفت تو اتاق و درو بست منم رفتم توی تختم…..
قبلا چند بار دیده بودم که عمه و علیرضا خان دعوا می کنن ولی هرگز به این شدت نبود ولی از صدمه روحی که بچه دیده بودن فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اونی بوده که من فکر می کردم …صبح به عادت همیشه بیدار شدم …. رفتم پایین ولی کسی نبود مرضیه گفت ایرج و علیرضاخان رفتن و بقیه خوابن …. یک چایی خوردم و به مرضیه گفتم : امروز من نهار درست می کنم … و مشغول شدم ..هر کاری که هر روز عمه می کرد انجام دادم ساعت یازده شد ولی کسی بیدار نشده بود راستش برای عمه نگران بودم یک سینی آماده کردم و یک لیوان چایی ریختم و رفتم پشت در اتاق عمه در زدم زود جواب داد معلوم بود بیداره گفتم عمه جون بیام تو اجازه هست ….
گفت تویی ؟ بیا ….بیا در بازه …. رفتم تو … دستشو گذاشته بود زیر سرش و یک ور طرف پنجره خوابیده بود پرسید چی می خوای عمه …. رفتم جلو و گفتم براتون صبحانه آوردم..
یک کم نیم خیز شد و گفت : دستت درد نکنه ولی میل ندارم … گفتم شما اول به اون نگاه کنین فکر کنم اشتها پیدا می کنین …بلند شد و بالش رو کشید بالا و بهش تکیه داد منم سینی رو گذاشتم و رفتم یک بالش دیگه رو فرو کردم روی اون تا راحت تر بشینه …. بعد سینی رو گذاشتم رو پاش یک کم عسل به عادت خودش ریختم توی چایی شو هم زدم و دادم دستش …. چند جرعه خورد …مثل اینکه احتیاج داشت و گلوش خشک شده بود نفس عمیقی کشید و گفت : دستت درد نکنه ..خوب بود ولی همین بسه بعدا یک چیزی می خورم اینو ور دار …..
گفتم : بزارین خودم چند تا لقمه بهتون بدم فکر کنین من مادرتون هستم و شما چند دقیقه میشین بچه ی من …. و یک لقمه درست کردم و به زور بهش دادم خند ه ی بی مزه ای کرد و گفت : پس حمیرا رو هم همین طوری رام کردی ؟
گفتم این حرفا چیه من همچین قصدی نداشتم به خدا عمه یک جریانی بود که اصلا دست من نبود ، نمی دونم این چیزایی که تازگی برام پیش میاد همه ناگهانی و بی اختیاره حالا چرا نمی دونم ولی منو خیلی به فکر میندازه ….گفت حتما انتظار نداشتی که من و علیرضا این طوری دعوا کنیم …..
گفتم : نه بابا همه ی زن و شوهر ها دعوا می کنن مگه میشه بالاخره چندین سال با هم زندگی کردن همین میشه دیگه …..تکیه داد به بالش و آه عمیقی از ته دلش کشید و ذل زد به پنجره بعد گفت : خوب گوش کن چی بهت میگم …با مردی ازدواج کن که مثل تو فکر کنه ولی اگر نکرد سعی نکن اونو عوض کنی .. مردا عوض نمیشن … بدتر میشن …. من می خواستم برای خانواده ام و برای آینده ی بچه ها و آرامش اونا تلاش کنم و عادت های بد علیرضا رو از سرش بندازم ….. اول ها فکر می کردم خوب یک مدتی مبارزه می کنم درست میشه نشد….. بدتر شد … بعد دیدم تو این راه دارم نابود میشم ….بچه ها دارن صدمه می بینن این بود …
افسوس هر چی تلاش کردم نتیجه ی عکس داد …. دیگه حالا هم من و هم بچه ها از پا افتادیم ولی اون هنوز داره کار خودشو می کنه و به هیچ عنوان زیر بار نمی ره که داره اشتباه می کنه میگه من مَردَم و حق دارم …. نمی تونم درکش کنم قماربازی ، شراب خواری و زن بارگی حق کدوم مرده چطوری؟ و کی؟ این حق رو به اونا داده که زن بگیرن بچه درست کنن و بعد باهاشون مثل حیوون رفتار کنن ….تو نکن از اول چشمتو باز کن و مردی رو انتخاب کن که نخوای عوضش کنی …. اگر کردی ؟ خودتو فنا نکن ….. من تو این راه استخونم شکست غروم لگد مال شد و زندگیم تباه …..همه فکر می کنن من چقدر خوشبختم چون پول دارم؛ راننده دارم, ماشین دارم ….. ولی من همیشه به زندگی مامان تو غبطه خوردم … کاش یک لقمه نون بخور و نمیر داشتم ولی آرامش تو زندگیم بود ….حمیرا رو ببین …. این طوری نبود ، تورج اینقدر عصبی نبود …..ایرج چون از همه عاقل تره از همه بیشتر رنج می بره سنگ زیر آسیاب ما شده ولی خدا از دلش خبر داره ….
#ناهید_گلکار