رمان آنلاین رویای نیمه شب قسمت چهارم

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رویای نیمه شب

رمان آنلاین رویای نیمه شب قسمت چهارم 

داستانهای نازخاتون

داستانهای نازخاتون:

#رویای_نیمه_شب

#مظفر_سالاری

#رمان_ایرانی

#داستانهای_نازخاتون

#رمان

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حالم خوش نبود پدربزرگ گفت که در خانه بمانم و استراحت کنم او که رفت نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود با خودم گفتم بیایم کمی با شما

حرف بزنم.

– حالا چطوری؟

– خیلی بهترم دیشب خوابم نمیبرد. همه اش به فکر آن دختر شیعه ام از وقتی گرفتارش شدم برنامه هر شبم همین است. شب که میشود وحشت میکنم. کاش میشد شبها را مثل دانه های پلاسیده و تیره یک خوشه انگور میکندم و دور می ریختم

خندید.

داری کم کم شاعر میشوی گفتم چطور میتوانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم به زودی از دست میروم. دارم نابود میشوم. نمی توانم غذا بخورم دست و دلم به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کار نمیرود چه کسی باید به داد من برسد؟

باز خندید.

خدا به دادت برسد شاید نمیخواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر

این که شیعه نیستم از من بیزارید.

چه میگویی هاشم؟

یعنی خیلی برایتان مهم نیست که من چه میکشم

سری به تأسف تکان داد. من تو را مثل فرزند خودم ،ریحانه دوست دارم چه

فرق میکند؟ امروز در این مکان مقدس برای تو هم

دعا کردم.

با شنیدن نام ریحانه چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم

راستی حال ریحانه خانم چطور است؟

مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال

و بی رمق بود. بستری هم شد. دیگر

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

نگذاشتم گلیم ببافد یک هفته ای است که حالش

بهتر است.

خدا را شکر یاد دوره کودکی به خیر هنوز ازدواج

نکرده؟

– هنوز نه.

دل به دریا زده بودم.

شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها احکام و تفسیر یاد میدهد شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم دارد خدا حفظش کند آن وقتها که خیلی مهربان

بود. پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود. – حق با توست خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در

این باره با من حرف زده

نزدیک بود بیهوش شوم به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ – ریحانه میگوید در خواب شوهر آینده اش را به او نشان داده اند میگوید تنها به خواستگاری او جواب

مثبت میدهد.

نفس راحتی کشیدم چه جالب که در خواب همسر آینده کسی را معرفی

کنند خدا شانس بدهد!

البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد

ولی رویش نمیشود بگوید. دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و

نخلهای اطرافش دور سرم چرخید. هر چه مادرش اصرار کرد بگوید نگفت. شاید هم او را نمیشناسد. تنها گفته که آن ،جوان دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام در حالی که جوان و زیبا بوده ام نمیدانم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

چنین خوابی رؤیای صادق است یا نه به هر حال یک

 

سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری

نشد باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.

او چه میگوید؟

گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش می آید. عجب قصه ای است از آن یک سال چقدر باقی مانده؟

– دو سه هفته. نم دهانم خشک شد همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود در این صورت مدتی خیالم راحت بود تردید نداشتم آن که ریحانه به

خواب دیده بود من نبودم او چطور میتوانست به ازدواج با یک جوان غیر شیعه امید داشته باشد

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دیگر چیزی نپرسیدم میترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد تنها امیدم آن بود که در آن لحظه ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد برای آن که موضوع صحبت را عوض کنم پرسیدم صاحب این قبر کیست؟

آهی کشید و گفت: «اسماعیل هرقلی.» اسمش به نظرم آشنا نیست.

پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد قصه عجیب و شیرینی دارد میخواهی برایت تعریف کنم؟ ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن میخواند در سایه نخلها نشسته بودیم خورشید میرفت که از بالای شاخه ها خود را به ما نشان دهد. افسوس

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام ضعف کرده بودم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد مرد زحمت کش و درستکاری بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد آن را به یاد دارند پدر بزرگت هم باید آن را

شنیده باشد. یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد. زمانی که اسماعیل جوان بوده دملی در ران پای چپش بیرون می آید به بزرگی کف دست هر سال، فصل بهار این دمل میترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده فکرش را بکن بیچاره دیگر نمیتوانسته به کار و زندگی اش برسد میدانی که روستای «هرقل» نزدیک

حله است. اسماعیل آنجا زندگی میکرده – بله میدانم کجاست. در سفر دو سال پیش کاروان

ما کنار آن روستا منزل کرد

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

اسماعیل به حله میآید سراغ عالم بزرگ حله را میگیرد مردم نشانی خانه سید بن طاووس را به او میدهند و میگویند او از بزرگترین و پرهیزکارترین دانش مندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش میروند . اسماعیل میرود پیش «سید بن طاووس» . جراحت پایش را نشان می دهد. سید بن طاووس با خوشرویی قول میدهد که برای بهبودی اش کمک کند

چیزهایی از بزرگواری و دانش او شنیده ام. سید جراحان حله را حاضر میکند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها میگویند دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید میگوید اگر چاره دیگری ندارد این کار را بکنید. می گویند امکان زیادی دارد موقع جراحی به آن رگ حساس صدمه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بخورد و اسماعیل بمیرد. سید اسماعیل را به بغداد می برد. آنجا هم دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان میدهد آنها همان حرف جراحان حله را میزنند. سید میخواسته به حله برگردد اسماعیل میگوید حالا که تا بغداد آمده ام بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم در سامرا مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند زیارت میکند بعد به سرداب» «مقدس» میرود و امام زمان را نزد خدا شفیع خود قرار میدهد تا از آن

گرفتاری نجات پیدا کند. سرداب مقدس کجاست؟

محلی است که امام زمان از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد بسیاری در آن سرداب، خدمت آن حضرت رسیده اند اسماعیل چند روزی را سامرا میماند. در آن مدت کارش راز و نیاز با

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پروردگار و توسل به امامان بوده روز پنج شنبه ای بیرون شهر در دجله غسل میکند. لباس پاکیزه ای میپوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود وقتی به حصار شهر میرسد چهار اسب سوار در مقابل خود میبیند سه نفرشان جوان و چهارمی یک پیرمرد بوده یکی از مردان جوان هیبت و وقار بیشتری داشته آنها به او سلام میکنند. فکر میکند که آنها از بزرگان و دامداران آن ناحیه اند. مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او می پرسد «فردا» باز میگردی؟ اسماعیل جواب میدهد: «بله، فردا به حله بر میگردم. آن مرد میگوید پیش بیا تا آن

چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم.» اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند. می ترسیده دوباره خون و چرک بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این

 

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حال، تحت تأثیر هیبت آن مرد قرار میگیرد و پیش می رود آن مرد روی اسب خم میشود، دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه میدهد، دست دیگرش را روی زخم میگذارد و فشار میدهد. اسماعیل اندکی احساس درد میکند بعد آن مرد روی اسب راست مینشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده میگوید: رستگار شدی اسماعیل تعجب میکند اسم او را از کجا میدانند. پیرمرد میگوید ایشان امام زمان تو هستند. اسماعیل هیجان زده و خوش حال پیش میرود و پای امامش را میبوسد آن حضرت اسب خود را به حرکت در می آورد. اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت میکند امام به او میفرماید برگرد!» اسماعیل که سر از پا نمیشناخته میگوید: «حالا که شما را دیده ام رهایتان نمیکنم امام می فرماید: «مصلحت در آن است که برگردی» اسماعیل باز

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میگوید: «از شما جدا نمیشوم.» در این موقع آن پیرمرد میگوید «اسماعیل شرم نمیکنی؟ امام زمانت دو بار به تو دستور بازگشت دادند اسماعیل به خود میآید و ناچار می ایستد حضرت با اصحاب خود می روند و ناپدید میشوند اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متحیر بوده ساعتی همانجا مینشیند و اشک میریزد حالش که بهتر میشود به سامرا باز میگردد به حرم میرود. خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون میبینند، می پرسند: «چه اتفاقی افتاده؟ اسماعیل ماجرا را تعریف میکند. خادمان به او میگویند پایت را نشان بده تا ببینیم. اسماعیل پای چپش را نشان میدهد. میبیند هیچ نشانی از دمل و جراحت روی آن نیست. فکر میکند که شاید آن دمل روی پای دیگرش بوده. آن پایش را هم

نشان میدهد. هیچ اثری از آن

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

نمیبیند. در این موقع مردم میریزند و لباسهایش را تکه تکه میکنند و به عنوان تبرک با خود میبرند. چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم گفتم

ماجرای غریبی است

ابوراجح ادامه داد: اسماعیل به بغداد میرود. سید بن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن

اسماعیل و بعد از دیدن پای او بیهوش میشود. به هوش که می آید جراحان بغداد را جمع میکند و با نشان دادن اسماعیل میگوید خوب است جراحت پای این جوان را معالجه کنید آنها میگویند همان طور که قبلاً گفتیم، جز بریدن چاره ای نیست و اگر آن را ببریم او خواهد مرد. سید می پرسد: «اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد چه مدت طول میکشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟ آنها میگویند دست کم دو ماه طول میکشد اما جای بریدگی، گود میماند و روی آن

” مو نمی روید. سید میپرسد از دفعه قبل که جراحت را معاینه کردید چند روز میگذرد؟ می گویند: «ده روز.» سید پای اسماعیل را به جراحان نشان میدهد. دهان آنها از حیرت باز میماند یکی از آنها که مسیحی بوده فریاد میزند: این کار حضرت مسیح است!» سید میگوید: «ما خودمان بهتر میدانیم این کار کدام بزرگوار است.» اسماعیل که به حله برگشت مردم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دسته دسته به عیادتش رفتند و پایش را دیدند. گفتم باورش سخت است چطور ممکن است یک نفر

صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟ ابوراجح برخاست. آفتابه آبی را که همراه داشت روی

قبر خالی کرد.

مگر نمیدانی که حضرت نوح حدود هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زنده اند؟ شاید آن پیرمرد همراه امام همان خضر بوده آیا در

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟ مگر در بهشت همه برای همیشه جوان و سالم نمیمانند؟ خدای بزرگ به هر کاری

تواناست.

ساکت ماندم جوابی نداشتم تا نزدیکیهای بازار با هم قدم زدیم به سه راه که رسیدیم او به طرف حمام رفت

و من راهم را به سوی خانه کج کردم باید هر چه زودتر برمیگشتم. حرفهای ابوراجح پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لا اقل ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد. ”

” خودم را روی تخت انداختم خسته شده بودم. دست و پایم میلرزید ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم فضای درندشت حیاط برایم تنگی میکرد. دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه بودند. نمیتوانستم منتظر ام حباب بمانم. صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود در هم ریخته بودم چطور میشد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سر بزند؟ باورش سخت بود ابوراجح آدم دروغ گویی نبود. آیا اسماعیل هر قلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن ادعا کرده بود که امام زمان او را شفا داده است؟ ولی جراحان حله و بغداد با همراهی سید بن طاووس او را معاینه کرده بودند. اگر دروغ بود رسوا میشد هر چه بود ابوراجح چنان

 

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پیشوایشان را باور داشت که انگار با او زندگی میکرد. چطور میتوانستم باور کنم که از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد از طرفی با خود میگفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چگونه حضرت نوح بیش از دوبرابر آن حضرت عمر کرده است؟ البته میدانستم که خدا بر هر کاری

تواناست.

صدایی شنیدم فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم فقیری ژنده پوش بود. از چشم های گود افتاده اش که دو دو میزد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود بیرون آوردم و در دستش گذاشتم فکر میکردم از خوش حالی فریاد

میزند و به دست و پایم میافتد. بدون تعجب به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد گفتم ای برادر دعایم کن

من بیچاره

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او

نیست.»

گفت: معلوم است گره سختی به کارت افتاده کمتر

کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. میخواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن

در همی بدهی؟

راست میگفت غریب بود او را ندیده بودم. گفتم این سکه ها خیلی برایم عزیزند بهتر است آنها را به

خدا هدیه بدهم.»

باز لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو قبول کند شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار

میکند تا به خود نزدیکش کند.

بعد از رفتن آن فقیر در را بستم و همان جا پشت در ایستادم چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میدهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: «آیا آن مرد یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد؟ شیطان را لعنت کردم صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم دینارها برای من فقط یادگار بودند برای او میتوانستند شروع یک

زندگی دوباره باشند.

هنوز دل تنگی ام باقی بود زیرلب گفتم ای پیرزن تنبل تا تو برگردی جانم به لب میرسد. باز خودم را روی تخت انداختم از گرسنگی بیتاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه ،بزنم در خودم نمیدیدم امانم نبود که ام حباب از در وارد شود و همان کنار در از او

پرس وجو کنم.

سایبان بالای تخت از تابش آفتاب جلوگیری میکرد ولی همان سایبان بر من فشار می آورد؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ترسیدم. خیلی نگران کننده بود داشتم از روزنه امید و ساحل زندگی فاصله میگرفتم فریاد زدم: «خدایا کمکم

کن! بعد آرام تر گفتم خدایا اگر آن جوان واقعاً وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده من که به فکر ریحانه نبودم این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی پس خودت هم او را به من برسان او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتن خوبی بد است؟ خدایا می شود آن جوانی را که در خواب دیده من باشم آیا منتظر است به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی

گداخت و آب کرد؟

پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: «ای دیوانه دلت را به این خیالهای بچه گانه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خوش نکن چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر شیعه

را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد؟ تو

شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی

دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان

شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد. بیچاره

ریحانه چند سالی است تو را ندیده آن وقت چطور تو را

به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به

خواب دیده بود صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و

گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی نه

آن که تصمیم بگیرد با دو دینار گوشواره ای ارزان بخرد.

گیرم که تو را به خواب دیده باشد فایده اش چیست

وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمیشود دختر گلش را به یک

شنی بدهد؟»

کلید در قفل به حرکت درآمد صدای نفس زدنهایی آشنا را شنیدم در بر پاشنه چرخید

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

ام حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم. زنبیلش را که زمین گذاشته بود برداشتم و داخل خانه آوردم انتظار داشتم میان نفس زدن هایش غرولند کند خیلی آرام آمد و روی تخت نشست. سخت توی

فکر بود مقابلش روی زمین کنار زنبیل نشستم.

خیلی دیر کردی ام حباب فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای

 

لبخندی مهربانانه زد و گفت به سلیقه ات آفرین میگویم فکر نمیکردم چنین جواهری در حله باشد.

مهرش به دلم نشست.»

خوشحال شدم گفتم: تعریف کن ام حباب همه چیز

را موبه مو برایم بگو.

به چهره ام دقیق شد.

چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خدایا! جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد

سر صبر مینشینیم و حرف میزنیم

انبه ها را از چنگش درآوردم و توی زنبیل انداختم. کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم

چشم هایش گرد شد.

پناه بر خدا

تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش

لب به چیزی نمیزنم

اخم کرد و سری به تأسف تکان داد.

از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زنها درس میداد خانه کوچکی دارند همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت میکرد وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم به

من لبخند زد و گفت:

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

خوش آمدید! خیال میکردی آن اتاق که با گلیم

فرش شده بود از نور چهره او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سؤالها جواب داد. دست

آخر با صدایی قشنگ و غمگین قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زنها به گریه بلند شد.

سنگ هم بود گریه اش میگرفت من هم بی اختیار اشک ریختم.

ساکت شد و زانوهایش را مالید :گفتم: «همین؟ بعد چه شد؟»

گفت کاش میتوانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم باور نمیکردم دختری به آن جوانی آن قدر

باسواد باشد هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد. چقدر

دل ربا و شیرین بود

باز ساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت.

با او صحبت نکردی؟

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش

می کردم؟

– نه ولی…

– مجلس که تمام شد و زنها رفتند من از جایم تکان نخوردم او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: «از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است وگرنه هر روز میآمدم ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد.

ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد پرسیدم دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم

می کنی؟

باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادرزن دنیا را داری به هر حال ،ریحانه دست پرورده اوست. چنان با من گرم گرفته بودند

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

که انگار سالهاست با هم رفت و آمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار

بیندازم.

ساکت ماند به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دست پاچگی پرسیدم: بگو چه گفت؟ چرا هر بار که دو جمله حرف میزنی این قدر زانوهایت را

می مالی؟»

صبر داشته باش بچه یک سال آن جا نبوده ام که انتظار داری تا شب اینجا بنشینم و حرف بزنم داشتم

چی میگفتم؟ مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی

پرسید خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم.» گفتم: «باید نام

ابونعیم زرگر را شنیده باشید…

فریاد زدم ام حباب قرار نبود خودت را معرفی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کنی. یک بار هم که مخت را به کار انداختی همه چیز

را خراب کردی

عاقل اندر سفیه چشم غره ام رفت. دندان به جگر بگیر گوش کن بعد حرف بزن گفتم لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید چشم های ریحانه

درخشید. مادرش گفت بله او را می شناسیم.» گفتم ما همسایه آنها هستیم.» آن وقت ریحانه

گوشواره هایی را که گوشش بود از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت این گوشواره ها را از مغازه

آنها خریده ایم.

باز ساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد. از کوره در رفتم منظورت را از این ادا و اطوارها نمیفهمم چرا باز

ساکت شدی؟

زانوهایش را مالید.

تو واقعاً خنگی به حرفی که ریحانه زد دقت

نکردی؟

– کدام حرفش؟

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

– ریحانه دختر باسوادی است از روی حساب و کتاب

حرف میزند. نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم گفت از مغازه آنها خریده ایم. میدانی این

یعنی چه؟

سر در نیاوردم

– نه نمی دانم.

یعنی مغازه ابونعیم و هاشم.

– منظور ؟

او این جوری به تو اشاره کرد.

خوب حالا این یعنی چه؟

یعنی این که او هم به تو علاقه دارد.

زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود کنار زدم تو را خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف

 

” هیچ وقت این حرف ساده او، این معنایی را که تو

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میگویی نمی دهد.

پس چه معنایی میدهد جناب عقل کل؟

چون میداند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار میکنم گفته مغازه ی آنها . حالا بگو بعد چه شد؟

با دلخوری و اخم زانوهایش را مالید.

خیلی خوب شاید هم حق با تو باشد. خواهش

میکنم ادامه بده

هم چنان با دلخوری لب و لوچه اش را ورچید من گفتم: عجب گوشواره خوشگلی است آفرین به ابونعیم و دست و پنجه اش آن وقت مادر ریحانه گفت: این را نوهاش هاشم ساخته من به ریحانه نگاه میکردم اسم تو را که شنید گونه هایش قرمز شد و

– راست بگو ام حباب تو داری اینها را برای

سرش را پایین انداخت.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دل خوشی من میگویی. حرفم را نشنیده گرفت.

من پرسیدم: هاشم همان جوان زیبا و خوش قدوقامت است؟ کاش بودی و میدیدی که ریحانه چه جور به من نگاه کرد مادرش گفت «بله، همان است.»

– ام حباب

باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از

توست. ازش پرسیدم حالت خوش نیست دخترم؟ مادرش :گفت دو هفته ای به شدت بیمار و بستری

بوده.»

این را خودم میدانستم ابوراجح به من گفت. وقتی به مغازه آمد حدس زدم که ناخوش احوال بوده ما زنها این چیزها را خوب میفهمیم. تو حالی ات

نیست.

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

نمی توانستم حرفهایش را باور کنم برای دلداری دادن به من حاضر بود حرفهای ساده را آب و تاب

بدهد.

– کاش این طور بود که تو میگویی – بعد من حرفی زدم که نباید میزدم خدا مرا ببخشد

حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم دیگر خواب و

خوراک نخواهد داشت.

در قصه گویی استاد بود چه شبها که با قصه هایش به خواب رفته بودم ساکت ماندم تا حرفش را بزند.

گفتم خبر دارید دختر حاکم او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد میکند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که

آن جاست صیقل بدهد. کاش این حرف را نمیزدم یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی

خاموش شد. با صدایی لرزان گفت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

برایش آرزوی خوش بختی میکنیم من و او در کودکی هم بازی بودیم حالا او جوان ثروتمند و متشخصی است. قنواء شوهری بهتر از او گیرش

نمی آید. فریاد زدم از این حرفش معلوم است ذره ای هم به من

فکر نمی کند.

اشتباه میکنی هاشم باید بودی و موقعی که

خداحافظی میکردم میدیدی.اش نمیتوانست درست راه برود. حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم بدرقه ام کرد شاید میخواست چیزی درباره تو بپرسد که رویش نشد. خیلی باحیاست

بس است ام حباب از زحمتی که کشیدی ممنونم صحبت معمولی و ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو

از این حرف ها ساخته فکر و خیال خودت است.

نمیتوانم باور کنم انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم کاشکی خودم آنجا

” بودم و از نزدیک میدیدم تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام میگیرد. فعلاً که عقل نداشته ات را داده ای دست دلت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

– کاش درباره قنواء چیزی نمیگفتی ام حباب برخاست با زنبیل به طرف آشپزخانه راه افتاد. خوب کردم که گفتم او هم باید زجری را که تو میکشی بکشد میروم برایت غذا و شربت درست کنم.

باید برای فردا آماده شوی.

با بدجنسی خندید.

– قنواء منتظر است. از همان موقع میدانستم چه شب وحشتناکی را پیش رو دارم باز در بستر دراز میکشیدم و حرفهای ام حباب و ریحانه را هزار معنا میکردم و تا سحر در بیم و امید دست و پا میزدم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباترین شان دارلحکومه بود هرچه از رودخانه فاصله میگرفتی خانه ها کوچک تر میشد تا آن که خانه های بزرگ سنگی جای خود را به خانه های کوچک و خشت و گلی میداد دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم بود. دو نگهبان قدبلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ نگهبانی میدادند میان آن دو مرد میانسال و کوتاه و چاقی روی چهارپایه ای نشسته بود. اسمش سندی» بود. شکم بزرگ و برآمده ای داشت که توی ذوق میزد انگار خمره ای کوتاه را بغل کرده بود. سالها بود که روی آن چهارپایه مینشست. نزدیک شدم و سلام کردم جوابم را نداد با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه میخواهم خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش گفتم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

با اکراه برخاست. از بس عرق کرده بود لباس به پشتش چسبیده بود آن را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف در رفت روی در که بستهای فلزی و گل میخ های درشتی داشت دریچه کوچکی بود. حلقه

روی دریچه را سه بار کوبید دریچه باز شد. توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را ببینم. در را باز کن این جوان زرگر است. این طور که میگوید قرار است برای همسر و دختر حاکم چیزهایی

 

بسازد. به این ترتیب بود که زبانهای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه به رویم آغوش باز کرد. لحظه رؤیایی فرا رسیده بود و من می توانستم ایوانها و سرسراهایش را ببینم از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را

ببینم. پدر بزرگ

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

می گفت: گرچه دارالحکومه حله مانند قصرهای افسانه ای هزارویک شب نیست ولی آن قدر زیبا هست

که آدم را به یاد قصرهای بغداد بیندازد. سندی با گوشه دستار عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد بیخ گوشم آهسته غرید: «کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد. دهانش بوی سنگ پای حمام میداد. خودش میدانست چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبزرنگی میان دندانهای پوسیده و لب تیره اش نمایان بود وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه در با همان سروصدا بسته شد باغ در نگاه اول بسیار زیبا بود. درختان بلند و تنومند با چترهای بزرگی از شاخه و برگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری میکردند. حله و اطراف آن پر از نخلستان بود ولی در باغ

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دارالحکومه تنها چند نخل در میان انواع درختان دیگر

دیده میشد. راهی که از میان درختان به طرف ساختمان دارالحکومه میرفت سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی میکرد، انگار گنگ بود. با اشاره دست راهنمایی ام میکرد بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ میشد و توی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید میشد بلندی و اندازه حوضها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگترین حوض چند اردک داشت. تصویر لرزان ایوان ورودی توی حوضها افتاده بود کنار آب نما چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف میزدند چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ روی تختهای چوبی لمیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش میرسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

برگردد. دو نگهبان دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم در اطراف قدم میزدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آنجا که ایستاده بودم صدای ضعیف موسیقی و آواز زن

جوانی به گوش میرسید.

با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود شب را به

خلاف انتظارم راحت خوابیده بودم. دلم میخواست

دارالحکومه و شکوه آن چنان تحت تأثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همان جا برگردم و به فقیرانه ترین خانه های حلّه بروم به شرط آن که بتوانم از پشت دیوار یا روزنه ای صدای او را بشنوم چیزی که هم چنان عذابم میداد و در خاطرم جست و خیز میکرد

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بود که کمتر از یک ماه دیگر ریحانه باید برای ازدواج آماده میشد. این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود برایم شکنجه ای دیگر بود آرزو کردم ای کاش ریحانه دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش میساختم کنارم مینشست و به

کارکردنم نگاه میکرد. در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودم به این فکر میکردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟ توی همین فکر و خیالها بودم که صدای قدمهایی را از طرف ایوان .شنیدم مردی هراسان دستارش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام با خشونت او را به جلو میراند آنها که روی پله ها لم

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

داده بودند وحشت زده راست نشستند. گم شو تا امثال شما نوکیسه ها به سیاه چال نیفتید

حرف حساب حالی تان نمیشود. خدمتکار با یک پس گردنی مرد را از پله ها به پایین هل

داد. مرد سعی کرد خود را کنترل کند ولی نتوانست. پایین پله ها زمین خورد دقیقه ای طول کشید تا دوباره اوضاع عادی شود کسی که از همه به من نزدیک تر بود

سراپایم را ورانداز کرد و گفت: «بهتر است راحت بنشینی تا تو را به داخل بخوانند خیلی طول میکشد. من خودم ساعتی است انتظار میکشم و هنوز خبری

نیست.»

تک و توک مگسهای سمج آن جا رهایمان نمی کردند. معلوم نبود برای چه آن همه آب و سبزه و درخت را ول کرده بودند و به ما میچسبیدند پرسیدم: برای چه به

دارالحکومه آمده اید؟

کیسه ای پر از سکه را از میان شالی که به کمر بسته

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بود بیرون آورد سکه ها را به صدا درآورد. معلوم است. آمده ام مالیات بدهم میبینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی لابد صاحب دیوان هنوز از خواب ناز بیدار نشده تو اینجا آشنا داری؟ – نه.

 

– اما من با خوان سالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای میتوانم سفارش تو را هم بکنم نه متشکرم

مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی روی سنگ فرش شنیده شد. همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند همان خدمتکار بود با عجله به طرفم آمد. پس از تعظیم گفت: «ببخشید که معطل شدید لطفاً با من بیایید!

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

مردی که میخواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را برگرداند سر جایش به طرف ایوان به راه افتادم تپش قلبم را احساس میکردم. نمیتوانستم حدس بزنم داخل دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را میکشد. پدر بزرگ سفارشهای زیادی کرده بود که چطور رفتار کنم و حرف بزنم از هیجان همه شان فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم از آن جا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمانهای دو طبقه و سه طبقه اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی میکرد از من جلوتر راه نرود برای همین مرتب با حرکت دست راهنمایی ام میکرد از چند پله پایین رفتیم از عرض حیاط گذشتیم. حیاط هم آبنمایی بزرگ داشت. چند اردک و غاز و پلیکان در آن زیر سایه درختان شنا

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

میکردند. اطراف آب نما باغچه هایی بود پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه اما پربرگ وارد سرسرایی دیگر شدیم چند نفری روی تختی چوبی مشغول کارهای دفتری و چک و چانه بودند به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان انتظار مرا میکشید خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم

است به من لبخند زد.

من «امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.

اشاره کرد از پله ها بالا برویم او را به یاد آوردم با

خانمها برای خرید به مغازه آمده بود کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم از ردیف ستون هایی سنگی که جلویشان نرده ای چوبی و منبت کاری شده بود گذشتیم کنار آن

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

نرده ها میتوانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا

زیباتر بود. میان سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پرنقش و نگار داشت به دری چوبی رسیدیم امینه در را باز کرد و گفت: «اینجا محل کار شماست ترتیبی داده خواهد شد که هر روز بدون مزاحمت نگهبانها به اینجا بیایید و کارتان را انجام دهید. پشت سرش وارد شدم. اتاق بزرگ و دل پذیری بود دو پنجره بزرگ و محرابی شکل به طرف باغ داشت کف اتاق و سکوی گوشه آن پوشیده از فرش بود جلوی پنجره ها پرده هایی گران بها آویزان بود. پرده ها را کنار زد قسمتی از باغ نیمی از شهر رودخانه فرات و پل روی آن به چشم آمد.

پنجره ها را گشود تا هوای اتاق عوض شود. امینه وقتی دید همه چیز مرتب است، تعظیم کرد و رفت به طرف سکو رفتم کنار بالشها و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

زیراندازهایی از خز ظرفهایی پر از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق شباهتی به کارگاه نداشت. حق با پدر بزرگم بود قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند و گرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای از طبقه پایین در اختیارم میگذاشتند اتاقی که در آن ایستاده بودم برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم

مناسب بود.

ساعتی گذشت خبری نشد. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو مینشستم. یکی دو بار تصمیم گرفتم بروم و از امینه یا دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم چند خنجر و شمشیر و سپر جواهرنشان به دیوار آویزان بود یکی از خنجرها را برداشتم آن را از شال حریری که به کمر بسته بودم گذراندم جلوی آینه ای سنگی که توی تاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم چرخیدم و خودم را

تماشا کردم خنجر را

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت. نگینهای روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. فکر کردم شاید قرار است کارم را با جلا دادن آن سلاحها شروع کنم خنجر را در هوا چرخاندم و حواله دشمن فرضی کردم این کار را بارها تکرار کردم با این تصور که زندانی هستم و میخواهم فرار کنم به پشت در رفتم با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد. ”

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود. صندوقچه ای چوبی در دست داشت با صدایی نازک فریادی کشید و به عقب جست امینه پشت سرش بود. او هم برای چند لحظه وحشت کرد خجالت زده راه را باز کردم با دست پاچگی غلاف را بیرون کشیدم خنجر را در آن فرو

بردم و روی دیوار سر جایش آویزان کردم – مرا ببخشید حوصله ام سر رفته بود. برای همین امینه گفت: «شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک

 

برده سیاه معذرت خواهی کنید. پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت. جوهر» کرولال است در کارها به شما کمک خواهد

کرد. گفتم یک برده کرولال به چه درد من میخورد

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

این اتاق برای کاری که باید انجام دهم خیلی مجلل و بزرگ است. وسایل لازم کجاست؟ هیچ چیز اینجا نیست. شاید محل کار من جای دیگری است.» امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچه ها بگذارد بدون نگاه کردن به من گفت: «این چیزها به من مربوط نیست وقتی بانویم قنواء آمدند از

ایشان بپرسید.

جوهر صندوقچه را ناشیانه روی تاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی همان جا ایستاد امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از

زینت آلات و جواهرات گران بها بود.

این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات

کامل ثبت شده همه اینها برای بانویم قنواءست. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

کنید و ببینید کدام تعمیر یا صیقل میخواهد. فردا که آمدید خواهید دید آنچه را لازم دارید در دسترستان است.

امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت از این که آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم میکردند خنده ام گرفت جواهرات را زیرورو کردم تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما میان آنها بود هیچ کدام نیازی

جدی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم یکی مثل ،ریحانه مرتب گلیم میبافد. آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد یکی هم مثل قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمیداند با آنها چه کند تازه

ریحانه کجا و بانویت قنواء کجا؟

جوهر لب ورچید و شانه بالا انداخت. نمی فهمید چه میگویم به ظرفهای میوه اشاره کردم و گفتم: «اگر میل داری میتوانی از این میوه ها

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

بخوری اینها برای بیست نفر هم زیاد است.

لبخند زد و سر تکان داد بدون آن که به من فرصت

عکس العملی بدهد صندوقچه را برداشت و برد و روی

سکو میان ظرفهای میوه خالی کرد. باورم نمیشد

آن قدر خنگ باشد. اشاره کردم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرفها را توی صندوقچه ریخت برای خوش خدمتی دوتا انار و چند انبه هم روی انگورها گذاشت و در صندوقچه را به زحمت بست. به من نگاه کرد. وقتی دید خشکم زده است لبخند زد و جواهرات و زینت آلات را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت خواستم جلویش را بگیرم ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم دیوانه است با عصبانیت اشاره

کردم همان جا سرجایش بنشیند و

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

تکان نخورد. ظرف را روی طاقچه خالی کرد. رفت نشست و ظرف خالی را روی پایش گذاشت. مبهوت ماندم اگر قنواء یا مادرش در آن حال وارد اتاق می شدند روزگارم سیاه بود. ممکن بود ما را یک راست به سیاه چال بفرستند. مانده بودم با آن دیوانه خراب کار چه کنم به در اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون

همین حالا!

دستش را از ترس جلوی صورت گرفت. با بالارفتن آستینش ساعد سفیدش پیدا شد جا داشت از حیرت شاخ در بیاورم عقب عقب رفتم روی سکو نشستم و به

او خیره شدم.

تو کی هستی؟

متوجه آستین بالارفته و سفیدی دستش شد. با افسوس سر تکان داد مشتهای گره کرده اش را روی پا کوبید. با لکنت و صدایی خش دار گفت: «خیلی بی احتیاطی کردم دلم میخواست کمی

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

تفریح کنم ولی این کار به قیمت جانم تمام شد. داشتم میرفتم که دوباره سرگیجه بگیرم و حالم مثل

روزهای قبل خراب شود.

این جا چه خبر است؟ تو کی هستی؟

برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم جوهر روی زانو به طرفم آمد با ناله :گفت رحم کنید! امینه

میگفت شما جوان مهربانی هستید.

پشت در متوقف شدم هم چنان که روی زانو ایستاده بود گفت: «نام من «هلال» است میبینید که کرولال نیستم نامزد امینه ام حاکم میخواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خودم را به این شکل در آوردم امینه شایع کرد که هلال، شبانه از

گذرگاه مخفی زیر دارالحکومه فرار کرده. پرسیدم: «اگر پسر وزیر کشته شده چرا مردم حله خبر ندارند؟»

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش باخبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سر زبانها انداختند که پسر وزیر از ترس ازدواج با امینه به همراه من شبانه از

راه نقب فرار کرده امینه که زیبا و مهربان است. ترس از ازدواج با او

یعنی چه؟

 

به ظاهرش نگاه نکنید تا به حال دوتا از خواستگارهایش را با رها کردن افعی در خوابگاه شان کشته شاید سرنوشت من هم همین باشد امینه قسم میخورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد. به حرف زنها نباید اطمینان کرد میبینید که زیبا نیستم آه اگر مثل شما زیبا بودم دیگر هیچ غمی نداشتم

راست میگفت زیبا نبود ناگهان در اتاق باز شد. گروهی از زنان هیاهوکنان به داخل هجوم آوردند. نزدیک بود بیهوش شوم چشمانم از وحشت دو

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دو زد. مادر قنواء و خواهرانش میان آنها بودند. پشت سرشان مرد چاق و اخمویی وارد شد. زنان خدمتکار تعظیم کردند لابد او مرجان صغیر بود. امینه با تشتی که آفتابه ای نقره ای در آن بود گوشه ای ایستاد با نگرانی به هلال خیره شد. حاکم با پوزخند به جواهرات روی تاقچه نگاه کرد به طرفم آمد سلام کردم جوابم را

نداد نگاهش را به سمت هلال چرخاند.

امینه بسیار وفادار است اما نسبت به ما او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل بردهای سیاه درآورده ای

و نام جوهر را بر خود گذاشته ای هلال با ناله به امینه :گفت چطور توانستی این کار را با

من بکنی؟

امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت با اشاره حاکم

امینه تشت را جلوی هلال گذاشت.

دست و روی خود را بشوی تا همه بار دیگر قیافه

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

زشت و بدفرجام تو را ببینیم. امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود را شست. عجیب بود که امینه نمی توانست جلوی لبخندش را بگیرد حق را به هلال دادم. ذره ای وفاداری در وجود امینه نبود. شاید داشت از آن صحنه لذت می برد. زنها هم لبخند و خنده خود را پشت دستمالهای ابریشمی پنهان میکردند. حاکم فریاد زد

ساکت!»

همه ساکت شدند و مرتب ایستادند. امینه ابریق را میان تشت که حالا آب تیره ای در آن بود گذاشت کنار هلال زانو زد و با دستمال مشغول خشک کردن دستها و صورت او شد. هنوز بعضی از قسمتهای دست و صورتش سیاه بود با چنان علاقه ای سرگرم خشک کردن صورت هلال بود که باورم نمیشد پس او را دوست داشت. امینه رو به حاکم کرد و گفت: «من سالهاست

که صادقانه به

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

دخترتان قنواء خدمت کرده ام خواهش میکنم هلال را به

پاس خدمت صادقانه من ببخشید!

حاکم غرید: «امکان ندارد.»

امینه هلال را در آغوش کشید و گفت: «من بدون او

میمیرم اگر قنواء اینجا بود دل شما را برای بخشیدن

هلال نرم میکرد.

حاکم باز غرید که همان بهتر که این جا نیست. همه

این بازی ها زیر سر اوست.»

به اطراف نگاه کرد.

راستی این دختر بازیگوش ما کجاست؟

برای من هم جای سؤال بود که قنواء را میان آنها

نمیدیدم حاکم به طرف سکو رفت و در صندوقچه را باز کرد. با دیدن میوه های توی آن فریاد کشید: «اینجا چه خبر است؟ این مسخره بازیها چیست؟ چرا جواهرات روی تاقچه ریخته؟ این میوه ها توی صندوقچه چه

می کند؟ این جوان کیست؟ با هلال

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

توی این اتاق چه کار دارد؟ یکی توضیح بدهد!

داشت به من نگاه میکرد. نفسم به شماره افتاد امینه گفت: «راستش همه چیز زیر سر این غریبه است.

هیچ کس نمیداند اینجا چه میکند. شاید دزد باشد؛

شاید هم جاسوس»

موی تنم راست شد میخواستم خود را از پنجره پایین بیندازم و اگر زنده میماندم پا به فرار بگذارم هلال

گفت: «اجازه بدهید زود قضاوت نکنید این جوان نامش هاشم است. پسر وزیر را کشته و بعد قنواء را

دزدیده و جایی که تنها خودش میداند قایم کرده

امینه :گفت حقیقت همین است. حالا هم میخواست

جواهرات و زینت آلات بانویم قنواء را بردارد و ببرد. گیج شده بودم خواستم از آنها فاصله بگیرم که حاکم چشم های پف آلویش را از هم دراند و گفت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

تکان نخور!» کنار هلال نشست و به او گفت «میدانستم بی گناهی تو خیلی سختی کشیده ای برای جبران آنچه بر تو رفته

حاضرم هر بلایی که بگویی سر این جوانک بیاورم. زنها به هلال نزدیک شدند اطراف تشت نشستند و به او چشم دوختند به پدربزرگم فکر کردم که در آن احوال راحت توی مغازه نشسته بود و از آنچه به سرم می آمد خبر نداشت هلال از روی خشم نگاهی به من انداخت و گفت: «بگذاریدش به عهده خودم میدانم با

او چه کار کنم.

صدایش یک مرتبه نازک و زنانه شده بود با ناخن دو تکه پارچه فتیله شده را از سوراخهای بینی اش بیرون کشید. بینی اش از حالت متورم درآمد و کوچک و متناسب شد. از زیر لبها چیزهایی را که شبیه تکه های چرم بود بیرون آورد و توی تشت

رویای نیمه شب | مظفر سالاری

انداخت. باورش برایم سخت بود او قنواء بود. دستار از سر برداشت موهایش روی شانه ریخت. نگاهم را پایین انداختم امینه پارچه ای روی سر او انداخت. حاکم و زنها از خنده منفجر شده بودند قنواء نمیخندید صورتش را بالا گرفت تا امینه دوده های دور صورتش را پاک کند نتوانستم لبخند بزنم.

@nazkhatoonstory

#داستانهای_نازخاتون

#رویای_نیمه_شب

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx