رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت اول

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت اول 

 

اثر :ابراهیم یونسی

 

مادرم جیغ می کشد، مادر بزرگ دستپاچه است… بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هن و هن کنان رسیده است، ماتش برده است…. مادرم جیغ می زدند و من بی تابم و در جا وول می خورم. بیست و هفت رمضان است سال هزار و … بقیه اش را نمی دانم… آنها هم نمی دانند. مادر بزرگ فقط می گوید بیست و هفت رمضان و همیشه هم با تعجب که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و … روز تولد من است….
خاله رابعه رفته است ماما را صدا کند درد مادرم شدت کرده است من بیتابم بازیم گرفته است مادربزرگ بی قرار است ای این خاله رابعه چقدر طول داد! خاله رابعه همسایه ی ما است… همسایه ی همه است بی خود و بی جهت برای همه کار میکند برای همه فرمان می برد بی هیچ توقعی و سپاسگزار همه است و بی خود وب ی جهت خانه ی کسی چیزی نمی خورد همیشه همه چیز خورده است و همه چیز را همین الان خورده… خدا زیاد کند! با این همه مقدمش در هیچ خانه ای گرامی نیست هرچند همه به او کار می سپارند و او کار همه را انجام می دهد بی هیچ چشمداشتی… عیبش این است که همه را همسر و همبر خود می داند…
خاله رابعه هنوز نیامده است و درد مادر شدت کرده است و من بی تابم. خیال دارم به سلامت ورود کنم و خیال دارم به سلامت از همان بدو ورود پهلوان میدان باشم هیچ خوش ندارم مثل بچه های داستانی با من رفتار شود که تا ورود می کنم بروم توی فریزر و باشم تا موقعی که نویسنده هوس میکند خورش کدویی یا بامدجانی برای خواننده بپزد و آن وقت مرا از فریزر در اورد و بخورد خواننده بهد نه می خواهم از همان اول در جریان باشم همه چیز را ببینم و همه چیز را بدانم…
کافیه مادر بزرگ دردش گرفته… کافیه مادر من است دختر ته تغاری خانواده است از اسمش پیداست مادر بزرگ پنج دختر اورده است آخریش مادر من است کافیه یعنی که کافی است دیگر دختر نمی خواهد پیداست روی سخن باکیست هرچند اشاره زیاد صریح نیست با این همه مخاطب نکته را دریافته منتها به کفایت مطلق از آن تعبیر کرده وزان پس رشته را به کلی بریده و مادرم نقطه ی پایان این فصل خانوادگی است اگر اشتباه نکنم مادر بزرگ پسری هم داشته به نام مصطفی که ما جز در سوردهای عزا اثری از او ندیده ایم.
باد سردی می وزد گویا اوایل پاییز است پاییز سال هزار و … مابقی را نمی دانیم نه من هیچ کس … چرا چرا چیزهایی می دانیم سالی که بز سیاه مادربزرگ دوقلو زایید هفت هشت سالی ئپیش از امدن شاه نظر خان و همان سال عید که قربان وکیل رمضان علی خان با شوشکه سرجوخه برجعلی خان را کور کرد و یاور اسدالله خان وکلی رمضانعلی خان را خواباند و تخته شلاق کرد و هزار ضربه شلاق زد و مردکه خیلی قبراق از روی تخته شلاق پائین آمد و به یاور اسدلله خان سلام نظامی داد… انگار نه انگار هرچند آنطور که میگفتند از مردی افتاد.
اینها تواریخ شهر کوچک ما است و من ورود میکنم تا در تاریخ آن جایی بیابم.
با سردی می وزد… گویا اوایل پاییز است پاییز سال بز سیاه و شوشکه و شلاق و مردی و نامردی سالی ماقبل اوتول و شاه نظر خان….
مادر بزرگ مقدمات کار را فراهم کرده اتاق عمل امده است دیگچه و خاکستر و قیچی… تجهیزات کامل است پرستار اتاق عمل برخلاف پرستارهای امروزی ضمن انجام کار از دلداری دادن به بیمار و دل گرم کردنش غافل نیست در اینجا هم مثل همیشه نمونه و سرمشق خود او است
“دخترم من خودم شش شکم زاییدم آخ نگفتم… وای وای چه اشکی… مادرت بمیره! یکی ندونه خیال میکنه رستم زال می خواد بزاد… والله اینی که من می بینم از یه بچه گربه هم کوچولوتره قربونش برم!”
نمی دانم آیا دهنش را هم غنچه می کند یا نه نمی بینم ولی مثل این که ان تو ناراحت شدم آخر وقت هایی که اشاره ای به ناچیزی و درماندگیم می شد بی اختیار لب ور میچیدم و به گریه می افتادم… مادرم جیغ کشید.
“این زنیکه چرا دیر کرد! فرشته هم که همیشه ی خدا اینجا بود امروز غیبش زده…!”
مادرم باز جیغ کشید.
مادرم شکم اولش بود می ترسید طفلکی… زن های بسیاری را دیده بود که سر زا رفته بودند یا که آل آنها را برده بود… اما ترس اصل کاریش از چیز دیگری بود می ترسید اگر دختر بزاید بابا زن بگیرد به خصوص که او دختر رعیت بود و بابا یک لقب خانی فکسنی را یدک می کشید با کلیه ی تبعات و عوارض آن چون خوانین بلانسبت مثل خر مانده منتظر چُِشه اند و از خدا

می خواهند زنشان یک جوری کم وکور شود که زن دیگر بگیرند… زن گرفتن با قرض و قوله از اداب »خانیت» بود، مادرش هم این وسط آتش بیار معرکه بود، و سرکوفت بود که مدام به بابا می زد، که آبروی خانواده را برده با این وصلت، و باید یک جوری این آبرو را لحیم کند، و مادر بزرگ بود،که این «فن»ها را باید بدل می زد… و آخرین تکنیک بدل دراین میانه من بودم ، که اگر پسر بودم ، باید می أمدم و رشته های أن یکی مادر بزرگ را پنبه می کردم… و حالا داشتم ورود می کردم ، یا نصیب یا قسمت !
‏صدای عصا و مخلفات از دالان به گوش رسید… مادرم احساس راحت کردی مادر بزرگ آرام گرفت ، و من خودم راکشیدم بالا و آن پشت مشت ها یک جایی قایم شدم…
‏ماما پیرزن لنگ و زهوار دررفته ای بود _معروف به «حاجی زن (زن حاجی) ». رانش گویا مدت ها پیشی، در زمانی که هیچ بشر زنده ای بیاد نداشت شکسته بود، و لنگ شده بود، و حالا راه که می رفت راه رفتنش نوعی «راک اندر ول» بود، با دورِکم. در هر حرکت سه راک و دو رول: دو پا و یک عصا، و گردش سینه وکمر.
‏با ریتم مخصوص وارد شد؛ شال و لچک را از سر وگردن گشود! «اتاق عمل» را از نظر گذراند… و به معاینه بیمار پرداخت _ من دررفته بودم. پس از فراغت از معاینه با مادر بزرگ نشستند به بحث در مباحث پزشکی، و «پیرا پزشکی».
‏تو می گویی پسر می زاد؟
‏خدا می داند، الله اعلم، هرچه خدا بخواد… آنطورکه از جمع و جوری شکم معلومه باید پسر باشه ، قاعدتأ، آنطورکه می گویی ویارش هم «شیرینیجات» بوده…
‏مادربزرگ گفت: «خودت که مادری ،میدونی، زن های نوشکم شرم می کنند بگن چی دلشون ‏میخواد، ولی من می دیدم بابآش هر وقت خرما می آورد خاله بااشتها می خورد…» ماماگفت: « قاعدتأ باید پسر باشه… انشاء الله پسره …رچی خدا بخواد… بسلامتی…» نشنیدم کسی بگوید نوش جان یا گوارای وجود!
مواقعی که بابا با دوستانش مشروب می خورد استکان راکه بالا می بردند می گفتند: «بسلامتی!» و حاضران می گفتند: «نوش جان،گوارای وجود! یا فقط گوارای وجود!»
‏در این ضمن مادرم چندین بار جیغ کشیده بود، و من چندین بار دست و بال تکان داده بودم ، و اطرافیان چیزها یی به دلداری گفته بودند _ولی من بی تاب بودم… مادرم را بر پهلو خوا بانده بودند… مادرم را باز نشاندند رو دیگچه؛ خاله رابعه کار تهیه مقدمات کاچی را رهاکرده بود و آمده بود شانه های مادرم را می مالید و زیر لب پیاپی می گفت: «یا فاطمه _ یا فاطمه !» و مادرم افتاده بود رو غلتک و پیاپی جیع می ‏کشید _ و مادر بزرگ دستپاچه بود؛ من هم کنجکاو بودم این همه دستپاچه اند، و از آن بالاها آمده بودم دم در ببینم…
ماما گفت:« یه‏زور دیگه بزنی تمومه… ما بارک الله دختر خوب! ها بارک الله ! دندان هاتو رو هم فشار بده… یا… عـ..لی!»
مادرم که سر رد به دستهای خاله رابعه تکیه داده بود با صدایی بی رمق گفت: «نمی تونم… ‏حاجی زن…نمی تونم!
طفلکی خیس عرق بود.
ماما نگاهی دقیق به پیش روکرد و با بهت و سراسیمگی آشکارگفت: «اِ… این دیگه چیه! همین را کم داشتیم!…کارمان در آمد.»
مادر بزرک که می کوشید قضیه راکم اهمیت جلوه دهد با قدری ناراحتی گفت: «وا!»
خاله رابعه برای این که موجب تعجب را بیند به جلو خم شد و مادرم را به جلو راند. ماما فریاد زد. «چیکار داری می کنی، زن ! چی را میخوای ببینی!…» و در این هیروویر مادر بزرگ فرصت گیر آورده بود و می گفت: «حاجی زن ترا به خدا بچه ام خفه نشه…» منظورش از بچه من بودم. ماما با اوقات تلخی گفت: «ویش! تو این هیروویر بیا زیر ابرومو بگیر!» آری، منظور از بچه
من بودم، و من برخلاف هر بچه ای «سواره» آمده بودم ! یعنی به جای این که مثل دیگران اول سرم را از ان دنیای ناشناخته به این جهان ناشناخته واردکنم تصادفأ سقراطی عمل کرده و برخلاف سایر وقایعی که بعدها در زندگیم روی داد با احتیاط پیش آمده بودم: دیده بودم به جای اینکه در ورود به این جهانی که از نظر من ناشناخته بود خطرکنم و سر راکه فرمانده بدن است به خط بیفکنم بهتر است پا را، که بعدها خیر چندانی از آن ندیدم، به مخاطره بیندارم ، بنابراین پاسایان به اطراف داشتم می آمدم که با این گفت و شنود مواجه شدم ظاهر مثل این که از آمدن پشیمان شده بودم ، چون تعجلی به خرج نمی دادم _ شاید هم از این که می شنیدم مادر بزرگ ترس برش داشته من هم به تقلید از بزرگترها ترس برم داشت بود.کس چه می داند، شاید در آن لحظه فرکانس موج احساس مادر بزرگ با فرکانس امواج احساس من منطبق بود.
‏سال ها بعد در یکی از افسانه های ژاپنی خواندم (در یکی از قبایل آنجا) وقتی کودک می خواهند به دنیا بیاید پدر خانواده دهنش را روی موضع مادر، یعنی همسر، می گذارد و صدا می زند: «اوی؛ سو‏زاکی (نام کودک از قبل معلوم است)… اوی، سوزاکی گوش کن ببین چی مگم.! کوپن مارماهی اعلام نشده، تازه دولت میخواد “سوبسید” بعضی ازکالاهای اساسی مثل خرچنگ و قورباغه و مار را حذف کند… پول آب و برق و تلفن هم گران شده، میکن أب هم … کوپن می شه. کرایه مسکن کمر شنکنه، و و ای به وقتی که بیمار بشی ، هر کی هر کی است..دکترها

حسابی می چپابند…» و خلاصه از گرانی و ارزانی اجناس و تورم و سنگینی هزینۀ زندگی، و رفتار پیشوایان دین و دولت و وضع محیط و آزادی، و گروه های فشار و رانی و ارزانی دلار و این جور چیزها شمه ای می گوید، که دیگر جای گله و اعتراض نباشد و کودک – سوزانی – بعدها نگوید که شما به خاطر یک دم خوشی خودتان مرا دچار این مخمصۀ زندگی کرده اید. پدر این چیزها را می گوید و کودک می شنود، حتی اگر سئوالی هم داشته باشد می کند، و تصمیم می گیرد: اگر خواست می آید، اگر نه خودش را می کشد بالا – می رود ته زاهدان. من خیال می کنم اگر کسی پیدا می شد و به طریقی به من می فهماند که چنین و چنان خواهد شد، و فلان و بهمان وقایع را از سر خواهم گذراند، و خیری از زندگی نخواهم دید… باز هم خطر می کردم و از این همه دریا و دهلیز می گذشتم و می آمدم… می خواهم خودم ببینم، برادر! عجب حرفی می زنی… تازه چه کسی به نصیحت دیگران گوش کرده که من بکنم یا از تجزیۀ دیگران پند رفته که من بگیرم – تو هم توقعی داری! – هر کس دلش می خواهد کتک خودش را خودش بخورد!
این جور آمدن ها غیر عادی است – سواره آمدن را می گویم – هر چند مادربزرگ، بعدها این را هم برحسب نیاز ذهنی و روانی خود تفسیر کرد و در توجیه آن حدیث کوچکی از جائی از جیب های گشاد گنجینۀ ذهنش بیرون کشید. می گفت از اول هم می دانسته که سواره خواهد آمد: «خانزاده که پیاده نمی آید!» و پوزخندی می زد که مادرم کم می ماند مثل مار پوست بیندازد.
مسافر با این که سواره آمده بود خسته بود – خسته بود یا که می ترسید، و در آمدن عجله نداشت، چندان که از پیاده هم دیرتر به مقصد رسید.
«خاله زهرا مژده بدین، برایتان پسر آوردم!… یک پسر کاکل زری!» بله، قربان، این کله را این جوری نبین – این کله یکوقت کاکل زری بوده!
مادربزرگ ناباورانه گفت: «خودش مژده باشی، حاجی ژن! قربان آن دستهات برم…» و وقتی مدارک هویت را دید و مطمئن شد که پسز آورده صدایش را مثل دختر بچه ها نازک کرد و لبانش را کرد عین یک آلوچۀ چروکیده، و گفت: «آخی بمیرم، بمیرم… کوچولو… کوچولو… قد یک بچه گربه!» روی سخن با مادرم بود، اما گیرندۀ پیام من بودم.
ماما که می دید من همچنان در آمدن عجله ای ندارم دست هایم را آزاد کرد و آهسته آهسته بیرون کشید، و به قول خودش تا این کار را کرد پدرش درآمد، چون بند ناف به گردنم پیچیده بود و می ترسید خدای ناخواسته خفه بشوم و او پیش خاله زهرا رو سیاه بشود!
باری، ورود کردیم، با تن خیس و کوفته؛ و بوق زنان جائی را برای جائی را برای پارک کردن در خانواده مطالبه کردیم… گذاشتم روی سینۀ مادرم – مادرم که لحظاتی پیش وسایل و تجهیزاتم را دیده بود از سر سبکباری آه کشید – صدای آهش را شنیدم… و قطرات درشت عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود، به یک نگاه نفهمیدم چطور شد، چون برخلاف امروز که بچه را به محض ورود می شویند آنقوت – حالا هم کم و بیش – شستشو را به حال کودک مضر می دانستند و بچه را در پله «بران» یعنی چهل روز بعد از تولد در حمام می شستند، و اغلب حمام رفتن همان بود و سینه پهلو کردن همان – و برگشتن – همان منتها از راه دیر. مختصر سوزشی احساس کردم: با قیچی زنگ زده ای که از وسایل روی طاقچه بود و با آن نخ قند گرفته تا پوست بزغاله همه چیز می بریدند بند نافم را بریده بودند! ولی من از بس خساه بود که نای جیغ کشیدن هم نداشتم، ونگی زدم و به خواب رفتم… آخر بقول مادربزرگ نه ماه را آمده بودم. نمی دانم چقدر خوابیدم، اما ناگهان گرسنگی شدیدی احساس کردم و بی اختیار به چپ و راست لب کج و کوله کردم – و گریه سر دادم. این یکی دو روز بعد از تولد بود، انگار.
مادربزرگ گفت: «واخ واخ، چه پسرۀ بدعنقی! چه قشقرغی راه انداخته!» و بینی کوچکم را که قد یک کشمش بود با ملایمت لحن دخترانه گرفت و گفت: «صورت نداره هیچی، دماغ قد نخودچی…» و بعد با همان لحن دخترانه افزود: «عینهو بابا!» و بسم الله گویان مرا برداشت و خطاب به مادرم گفت: «بگیرش دخترم… اول یکم فشار بده چربی شیر درآد، بعد…»
مادرم انگاز که غلغلکش بیاید، در حالی که لب ورمی چید، با ناراحتی پستانش را فشار داد – دردش می آمد، ته پستان سفت بود؛ دردش می آمد, و عر زدن من دستپاچه اش کرده بود – من همچنان عر می زدم تا سرانجام چربی نوک پستانم را بر لبم احساس کردم. نوک پستان را محکم چسبیدم و شروع کردم به مک زدن: مادرم غلغلکش می آمد؛ چانه ام را که خسته می شد مکث می کردم و بی اختیار به خواب می رفتم. مادرم با سر انگشت محلی را چاه زنخدان است – اگر باشد – و من اکر مالک چاه نفت نیستم لااقل صاحب چنین چالکی هستم که به هیچ درد نمی خورد، چون، ای، اگر دختر بودم باز یک چیزی: ممکن بود دری به تخته بخورد و شاعری خوش کند و یوسفی را هل بدهد و در آن بیندازد تا منتی بر خلق خدا بگذارد و با طناب گیسوان خودم او را از تو دربیاورد… باری، مادرم هرچند گاه با انگشت این محل را غلغلک می داد و من باز مک می زدم و از نو به خواب می رفتم. مادرم با مهربانی و باصدای دخترانه می گفت: «چه پسر بازیگوشی! از حالا داری بازیگوشی می کنی، آره؟» و در حالی که با شرم؛|، زیرچشمی مادربزرگ را نگاه می کرد، با سرانگشت چاه زنخدان را غلغلک می داد. چندی بعد شنیدم مادربزرگ گفت: «خوابش برد.» و مرا داد دست مادربزرگ، و مادربزرگ مرا در محلی کنار مادرم خواباند.
پس از چندی بیدار شدم و نگاهی به اطرافم انداختم: انگار در سایۀ منار مسجدی بودم؛ گردن بند گنده ای به گردن منار بود، و مقداری وسایل، از قبیل خنجری بزرگ و قیچی کذائی و جوالدوزی بزرگ در کنار آن بود. از دیدن این چیزها تعجب کردم: بعدها فهمیدم که این چیزها برای این بوده که «آل» نیاید و مرا نبرد و مادرم را نزند.
آل جانور عجیبی بود؛ نمی دانم به چه دلیل، امّا با زنان زائو بد بود و می خواست به هر قیمت شده آنها را از بین ببرد. مادربزرگ می گفت چون خودش اجاق کور است چشم دیدن زائو را ندارد. مادربزرگ بارها او را دیده بود؛ دیده بود که خودش را لوله کرده و از دودکش اجاق دیواری پائین آمده و مترصد فرصت است… آل روح بود، بنابراین آمدنش از دودکش و این جور جاها مشکل نبود: می آمد و وفتی کسی دور و بر نبود، یا همه خواب بودند، یا وسایل دفع اجنّه از قبیل چاقو و قرآن و سوزن و این جور چیزها نبود، به زائو نزدیک می شد و با کف دست محکم به پشتش می کوفت و با همان یک ضربه او را می کشت. مادربزرگ جای پنجه های او را بر پشت بسیاری از زائوهائی که به یاری آل از رنج زندگی رسته بودند دیده بود. مادرم دو سه بار دیده بود که به قیافه ی زن بلند بالائی -شبیه مادر پدرم- از دودکش پائین آمده ولی از ترس چیزهایی که کنارش چیده بودند جرأت نکرده نزدیک شود -و مادربزرگ را صدا زده بود! مادربزرگ هر بار، انگار قبلاً از قرار ملاقات آل خبر داشته، بسم الله گویان آمده، و آل چپکی نگاهی به مادرم انداخته و رفته بود! مادرم می گفت حالت قیافه اش مهربان بوده، اوّل ها طوری می آمده که انگار می خواسته بغلش کند و نوازشش کند. مادربزرگ می گفت: «اینم از پدر سوختگیشه. میخواد گول بزنه. دخترم، هر وقت دیدی داره میاد بسم الله بگو و قیچی را وردار!»
انگار که طایفۀ آل همه جا همین جورند. من آن وقت داستان های گوگول را نخوانده بودم و نمی دانستم در روسیه هم آل هست و هر وقت پیدایش می شود کافی است با انگشت اشارۀ دست راست علامت صلیب روی دمش بکشی تا در لحظه رام و سر به راه شود. ولی آل های طرف های ما دم نداشتند، یا اگر داشتند چون پیراهن کردی بلند است و تا روی قوزک پا را می پوشاند دمشان پیدا نبود، و کسی ندیده بود که دُم و سُم و این جور چیزها داشته باشند، و بعد برخلاف آل های مسیحی کمی هم چموش بودند و گاه از خود قرآن هم رم نمی کردند، بسم الله که دیگر جای خود داشت. و عیب کار این بود اگر مادری را آل می برد (یعنی که روحش را می برد) بچه هم مقصّر بود. انگار بچۀ مادر مرده با آل پروتکل امضا کرده بود! طوری نگاهش می کردند که انگار یک حزبی بوده و با سازمان امنیت یا سیا همکاری کرده و برادرش را لو داده است! مادر مجید همسایۀ ما را آل برده بود. یادم هست هر وقت مادربزرگ به او می رسید سعی می کرد تا آنجا که ممکن است او را نبیند، یا اگر می بیند به خوش و بشی کوتاه اکتفا کند و بگذرد. طبیعی است با این اوضاع و احوال من هم دل تو دلم نبود؛ می ترسیدم مادرم را آل ببرد، و اگر طول موج و فرکانس امواج افکارم با طول موج و فرکانس افکار دور و بری ها میزان بود و وسیلۀ انتقال احساس یکدیگر را می شناختیم شکی نبود می فهمیدند که من هم به قدر کافی دلواپسم. مادربزرگ که به نوعی دریافته بود که هر وقت کافیه -یعنی مادرم- با دستپاچگی بسم الله گفته و او را صدا زده من هم مقارن آن، به قدرت خدا، جیغ کشیده ام…!
برای این که آل مجال و فرصتی پیدا نکند و زن زائو را نزند، تجربه به نسل های بشرِ حوالی کوهستان های ما آموخته بود چگونه او را بی خطر سازند. کوزه ای در کنار زائو می گذاشتند، تسبیحی به گردن کوزه می آویختند و خنجری در کنارش می نهادند. این برای گول زدن و به اشتباه انداختن آل بود، که کوزه را آدم بپندارد و جرأت نزدیک شدن به زائو را پیدا نکند؛ و برای محکم کاری قرآنی هم به این تهیّات اضافه می شد تا اگر آل خط اول دفاع را شکافت خط دومی هم باشد و «دفاع» یکسر در هم نریزد. تجربه باز به این مردم کوه نشین آموخته بود که در برابر آل از این ترتیبات کار چندانی ساخته نیست و آل کوزه را به جای آدم نمی گیرد؛ اوّلها، ای چرا، جا می خورد امّا بعد با کمی دقّت می فهمد که کوزه کوزه است و آدم آدم؛ فرآن هم مثلاً به علت ناپاکی خانواده یا معصیت همسایه یا علل و جهات مشابه یا صرفاً برای تنبّه خانواده تعمداً مداخله ای در قضیه نمی کند. بنابراین ضعف دفاع را با «کشیک» یا شب زنده داری جبران می کردند: از همان شب اول عده ای از جوان های محل می آمدند و در اتاق زائو -یعنی در تنها اتاق خانه- چون خانه ها یک اتاق بیشتر نداشتند- می نشستند و تا صبح شبچره می خوردند و قصه می گفتند و آواز می خواندند و می خندیدند و سر به سر همدیگر می گذاشتند کشیک می دادند. بیچاره زائو! حتی فرصت شاشیدن هم به او نمی داند، و گاه پیش می آمد که خودش را خیس می کرد -اگر جرأت می کرد، و این عمل طبیعی صورت واقعه ای رسوا کننده به خود نمی گرفت و مسخرۀ محل و شهر نمی شد…
جوان ها می نشستند، و گوش می خواباندند تا کسی چرتش ببر، و کلکی به بزنند. این کشیک هفت شب دوام می کرد. در یکی از شب ها پسر خاله رابعه خوابش برد؛ بچه ها گوش خواباندند، خوب که خروپفش بلند شد یواشکی با حوصله گره بند تنبانش را گشودند و تخم مرغی را شکستند و سفیده اش را به رانش مالیدند و بیدارش کردند. خودش زیاد سخت نگرفت، کمی زرد و سفید شد، و بعد مثل دخترها زد زیر گریه، ولی خاله رابعه قشقرغی راه انداخت آن سرش ناپیدا

1 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
4 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
4
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx