رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و دو
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
نمی دهم! باور کنیددر چشمان و دندان قروچه این حیوان حالت طعن و ریشخند هم می دیدم. بی کمک و مساعدت دیگری نمی شد به او نزدیک شد: زین را بر دست چپ می انداختم و در حالی که مشتی علف بر دست راستم بود به او نزدیک می شدم. این حیوان اعجوبه ای بود: با دست هم حمله می کرد و می زد. ناچار کسی را با خود می بردم. این شخص در حالی که با من با این رشوه و پیشکش پیش می رفتم با شلاق مقابلش می ایستاد و با تهدید تشر فکرش را به خود مشغول می داشت. حلا دیگر به پیروی از نصیحت های سعدی درشتی و نرمی را به هم آمیخته بودیم که قاطر هم بفهمد که عنادش پاک بی ثمر نبوده و در نتیجۀ این مبارزه دست کم لقمه ای علف بر موجودی سفره اش افزوده شده و هم بداند که نیروی قاهری هست که در صورت لزوم مداخله می کند و «نظم» را حفظ می کند! اینک من که نزدیک شده بودم از این فرصت و پریشانی حواس قاطر یا توجه او به شلاق دوستم استفاده می کردم-این را هم بگویم که در تمام این مدت من و شخصی که کمکم می کرد رجز می خواندیم و شعار می دادیم و او را به عذاب شدید تهدید می کردیم-دهنه اش می کردم، زین را بر پشتش می نهادم، تنگ را می کشیدم، او هم نفس را حبس می کرد و از سر لجاجت بی هیچ پنهان کاری دو دستش را قدری از هم می گشود و انگار بخواهد آب بیندازد شکم را چون طبل باد می کرد.
ظاهراً چنین استنباط می شد که از خیر مقاومت و عناد گذشته و فهمیده است که با این آدمیزاد دو پا که هم قوه قهریه دارد و هم وسیله آشتی کاری نمی توان کرد. حالا دیگر به خیال خود تمام خطوط دفاع را در هم کوبیده بودم و به اصطلاح نظامیان هنگام «استفاده از موفقیّت » و تثبیت برتری بود. امّا از شما چه پنهان آخرین «نقطۀ اتکا» را ندیده بودم. آخر امروز دفاع بر اساس«نقاط اتکا» است، دفاع جبهه ای نا مؤثر بودنش را نشان داده است؛ در این سیستم، هر نقطه به تنهایی همۀ مراحل است، و چه بسا تمام مراحل را جبران کند. دسته جلو را می کشیدم و راه می افتادم –و ناگهان متوجه می شدم که با تکنیسین ماهری سر وکار دارم : قاطر که با برخورداری از اقدام به مقاومت بیهوده دندان ها و لب و دهان را از گزند بدور نگهداشته بود درجا می خوابید و به اصطلاح نظامیان به زمین می چسبید و جنب نمی خورد.( اینهم استفاده از زمین) و من بودم و کلکم می زدیم و تهدید می کردیم و او همچنان خوابیده بود و بر خیزاندنش کار حضرت فیل بود، و در این خوابیدن چندان استمرار می ورزید که ناگریز از خیر سواری می گذشتم و به سراغ حیوانی نجیب تر از او می رفتم. این یک مقاومت منفی از نوع مقاموت منفی به اسلوب گاندی نبود- من کاه نمی خورم ، این که نشد حرف! متخصص این کار خردیزه است که برای اینکه به صاحبش ضرر بزند می رود و خود را در رودخانه غرق می کند. معروف است که در میان مدارک و اسناد پدر بزرگ این «خر» سندی پیدا شد که فکر هرگونه فعالیت سازمانی و مقامتی را از افراد خانواده اش سلب کرد. این سند «صورت جلسه کنگرۀ سازمانی جهانی خران در رابطه با انقلاب» بود. بر اساس مندرجات این سند کنگرۀ مزبور که با شعار آزادی، برابری، برادری، در محیط حسن تفاهم تشکیل شده بود پس از چند روز بحث و تبادل نظر و استماع گزارش شورای مرکزی و اظهار نظر هیأت های نمایندگی، با توجه به صف آرایی نیروها و امکان استفاده از شکاف های عمیقی که محرک تحصیل سود شخصی و نیل به قدرت در میان آدمیا ن پدید آورده، و امید بهره مندی از حمایت قاطبۀ احزاب و سازمان های برادر و اتکا به یاری کلیۀ حیوانات ستمدیده، بر له انقلاب اظهار نظر نموده و خواستار انتخاب هیأتی برای تدارک مقدمات انقلاب جهانی خران شده بود،که یکی از اعضای معمر کنگره سمّ بر زمین کوفت و اجازۀ سخن خواست و با سخنرانی خود جریان را از اساس دگرگون کرد. خرِ معمّر که آثار پالان زدگی و تنگ زدگی ها گرده ها و زیر شکمش را به هیأت تاریخ مجسمِ ستمِ طبقه و نژاد او در آورده بود پس از درو به کنگره و تأیید سیاست هیأت رهبری سازمان و تجلیل از مقامِ رهبری و تأکید بر لزوم حفظ «وحدت» و ضرورت اقدام به آموزشِ «سیاسی» بیشتر در کلیۀ مراتب سازمان، سخنانی خطاب به نمایندگان ایراد کرد که متن کامل آن به این شرح در سند شمارۀ«سم-گوش-دراز۲-۰۰۷۷۵۵-از سلسله اسناد سیاسی کنگرۀ جهانی خران آمده است:
«برادران و خواهران دراز گوش مرا کم و بیش می شناسند،بنابراین نیازی به معرفی خود و شرح خدمات نا چیزی که در راه پیشبرد هدف های سازمان انجام داده ام نمی بینم.البته من جز انجام وظیفه کاری نکرده ام، اکنون هم به حکم وظیفه است که گستاخی می کنم و مصدّع وقت شریف برادران و خواهران دراز گوش می شوم. من همانطور که همه بیش و کم می دانند و سوابق امر گواه بر آن است همیشه و در هر حال به سیاست سازمان وفادار بوده ام و کار سازمانی را بر کار شخصی و خصوصی خود مقدم داشته ام؛ با جریان های انحرافی و ضد «خریّت» در هر وجه و در هر صورت و تحت هر نام، راست یا چپ، و با هر گونه افتراق کلمه و غیره ای که به تحریک آدمیان جهانخوار و عوامل ضد خر در سازمان سر بلند کرده اند مبارزه کرده و با ارشاد مقام رهبری، و جامعۀ خران مبارز، در کنار برادران و خواهران درازگوش ایستاده ام. من عمرم را کرده ام-نمی گویم که آرزوی مرگ می کنم،نه؛ چون یک فرد مباز هرگز عدم را بر وجود ترجیح نمیدهد. راست است، زندگی ما سخت و توانفرساست، و مبارزه حق طبیعی ما است- اوج مبارزه هم چنانکه خواهران و برادران می دانند انقلاب است، و نتیجۀ انقلاب هم باز چنانکه می دانید اعتلا و سرشار از زندگی است. من هم مانند همۀ برادران و خواهران، در عین حال که آرزومند مرگ نیستم آماده ام برای بزرگداشت زندگی مرگ را تحقیر کنم، و سعادت ابدی را بپذیرم-وانگهی چنانکه گفتم عمرم را کرده ام و آفتاب عمرم اینک به قول معروف بر لب بام است. در انقلاب های ناموفق و شورش ها و تظاهرات و جفتک پرانی های اصطبلی و طویله ای و باره بندی شرکت کرده ام؛ همیشه در صحنه بوده ام؛ جفتک خورده ام، بی علفی کشیده ام، سنگین باری کشیده ام- ولی متأسف نیستم، چون مبارزه کرده ام، چون تاریخ را به هر حال در حرکت نگه داشته ام، زیرا با این مبارزه حداق نشان داه ام که جنس خر اگر چه بردبار است برده نیست و تن به هر خواری و خفتی نمی دهد. اما با همۀ این حرف ها طریق عقل نیست که چون خود را مبارز می دانیم بی هیچ هدفی به استقبال مرگ برویم(اعتراض عده ای از حاضران:نه، برادر اینطور نیست؛ پس انقلاب هدف نیست؟… زنگ رئیس: دوستان دراز گوش نظم جلسه را رعایت کنند- معترضین: به انقلاب توهین می کند،ضد انقلاب است-اصطبلی نیست! رئیس: اجازه بفرمائید؛برادرِ دراز گوش به بیانانتان ادامه دهید!) باری، برادران و خواهران جوان حق دارند اعتراض بکنند، من هم حق دارم حرفم را بزنم. من عرض کردم نه طالب قدرتم و نه خواستار زندگی بیشتر، و با کمال میل آماده ام در راه حفظ وحدت و مالاً انقلاب جهانی خران بمیرم. ولی خواهران و برادران درازگوش، ما با آدمیان فرق داریم: خداوند ما را دو گوش دراز و بسیار دراز داده است تا آنچه را که می گویند خوب گوش کنیم، یعنی که حوصله کنیم. شما هم چنان که سیره ما خران است حوصله بفرمائید. از انقلاب سخن می گوئیم و انجام آن- بسیار خوب. اما هرکاری راهی دارد، و انجام هر چیزی مقدماتی می خواهد که باید از پیش به دقت فراهم کرد. گفتن اینکه انقلاب می کنیم ساده است، ولی خود انقلاب کار ساده ای نیست، و تازه نکته مهم به ثمر رساندن و حفظ و تحکیم انقلاب است. سخن به درازا می کشد؛ خواهران و برادران درازگوش شاید ندانند که من معمولاً کم حرف می زنم و آن اندکی را هم که می گویم بر اساس تجربۀ شخصی و تجارب خانوادگی خود می گویم . جدّ بزرگ مرا همه می شناسید: کیست نشناسد خر آذرگشسب آسیابان را که آن وقت هایی که سازمان و صنف اتحادیه و مؤسسه و بنیادی نبود خطر می کرد و با منتهای شجاعت رفت و گردنش را چنان به زنجیر سرای نوشیروان کوبید که چیزی نمیاند ارکان کاخ را درهم بریزد؟ ( حضار همه گوش بودند و جز گوش چیزی مشهود نبود.) شما خیال می کنید واقعاً زنجیر عدلی بود و هر خری می توانست برود و جلو کاخ فضله بیاندازد و زنجیر تکان دهد و خسرو از آن بالا از بغل معشوقه اش درآید و بیاید و مثل یک حیوان حسابی و معقول به درد دلش گوش کند و اگر ستمی بر او رفته بود از او رفع ستم کند؟ همسن و سالهای خود من، خرانی مانند خر مؤبد سمباد و دبیر و خشور و دستور خسرو و سایر دوستان، بهتر از خو من می دانند ک همین شهریار دادگستر به همجنس های خودش هم رحم نمی کرد. یادتان نرود که همین خسرو انوشیروان در جریان مالیات بندی وقتی همه را خودش برید و خودش دوخت پرسید آیا کسی نظری ندارد؟ دبیر بینوایی گفت که این نوع مالیات بندی رعایا را از پا در می آورد، زیرا مالیاتی که بر درخت بسته اند ثابت است حال آنکه ممکن است سالی خشکسالی باشد و درخت بار نیاورد، آن وقت همین خسرو برای همین انتقاد درست و بجا دستور داد با دوات چنان بر سرش کوفتند تا مرد! بگذریم، آن افسانه ای که برای پدر بزرگم و آن شکوه و عدل خسرو جعل کردند در حقیقت برای این بود که ما و امثال ما را رنگ کنند. چو پرده دار بر شیشه می زند همه را… چه بگویم، شما خودتان بهتر از من می دانید که باید از هفت خان می گذشتید تا به خسرو می رسیدید: کماندار بود، نیزه دار بود، گارد جاویدان بود، گارد پارسی بود، گارد مادی بود… این خان ها را باید طی می کردید تا به خسرو می رسیدید…آری، برادران، همین خسرو بیست هزار مزدکی را زنده به گور کرد… افسانه نمی گویم، امّا می دانم که این دستبردی که به تاریخ زدند و از قصۀ شورش و عصیان و از جان گذشتگی و طغیانی افسانۀ عدل خسرو را ساختند برای این بود که عمل جدّم را کوچک جلوه دهند و از تسرّی فکر و اندیشۀ او به دیگران جلوگیری کنند. برای این بود که مردم را به اصطلاح خودشان «خر» کنند. در حقیقت اولین انقلاب را جدّ من کرد( هیاهوی معترضین: شما هم مانند دبیران و کاتوزیان بر افتخارات گذشتۀ خود لم می دهید!… رئیس: بگذارید حرفش را بزند: بین الاثنین صحبت نکن، حیوان!…برادر محترم، لطفاً ادامه بدهید!) دور باد از من که بر افتخارات خانوادگی خود تکیه کنم. اگر این راه و رسم من بود اکنون در میان شما نبودم و این همه مرامت نمی کشیدم. غرض از بیان این مطلب شکافتن شجره و مرور افتخارات خانوادگی نیست؛ هنوز به همه مطلب نرسیده ام. بگذریم، روز پس از واقعه جدّم دعوتنامه ای دریافت کرد- مثل همین دعوتنامه هایی که برای ما می فرستادند. از او برای شرکت در اجلاس فوق العادۀ خران معمّر دعوت شده بود. در آن اجلاس هم مثل این جلسات عرّ و تیز یا به اصطلاح امروزی ها بحث و گفتگو زیاد شد؛ عده ای از برادران و خواهران به جدّم اعتراض کردند که با آن عملش نفس حیات آنها را به خطر انداخته است؛ عده ای هم طبعاً عملش را ستودند، چون معتقد بودند که از بدو خلقت تا کنون ما خران بهترین دوستان آدمیان بوده ایم: بار کشیده ایم، سواری داده ایم، از ما به هر دو صورت استفاده جنسی کرده اند، ( گواه این عرایضم کلام مثنوی مولوی و همۀ چوپان ها و جوا ن های روستایی و همۀ کسانی است که با ما نوعی رابطه دارند) و حالا چه شده است که سهمی و مشارکتی در گردش زندگی- و حتی سلطه ای بر زندگی نوع خود نداریم؟ من به شما قول شرف می دهم که اگر آدم ها جای ما بودند و با آنها چنین رفتاری شده بود نه یکیار بلکه هزاران بار از بام تا شام در تمام گام ها و نت های موسیقی عر می زدند- ولی ما که برای رفع خستگی عرّی می زنیم حضرات تازه ناراحت هم می شوند و از صدای ما به انکرالاصوات تعبیر می کنند!… درد سر ندهم، در این جلسات تصمیم گرفته شد در برابر آدمیزاد شورش کنند و یک بار برای همیشه حساب خود را با او صافی کننند- امّا البته احتمال شکست زیاد بود، چون آن وقت ها حزب و سازمان و اتحادیه و کمیته ای نبود: جمعی بودند با هم امّا تنها؛ و همین امر عده ای را در اندیشه فرو برد. یکی از خران معمر پیشنهاد کرد که پیش از اقدام به فرستادن پیک به اطراف و اکناف جهان و تهیۀ مقدمات امر با خر بزرگمهر که در حقیقت بزرگمهرِ ما خران بود مشورتی بشود- همین کار را کردند. این «خر» در نوع ما حکیمی بود، آیتی بود! ماوقع را برایش باز گفتند؛ یک چند در اندیشه فرو رفت؛ سرانجام سر بر آورد، آهی کشید و گفت: «در کتاب به شورش خران به روجکاران»- که همین «انقلاب الحمار فی قرون والاعصار» ترجمۀ ناقصی از آن است- خوانده است که «خزان آنگاه شوریدن توانند که از سرگینی که خود افگنند بوی خوش گل ببویند، و تواند بود که پس از هزار و اندی این رخ دهد.» این بگفت و سر در پیش افگند و بیش بر گفتۀ خویش نیفزود. برادران و خواهران بسیار دراز گوشم، این که میبینید من و شما هرگاه که سرگین می اندازیم بی اختیار بر می گردیم و آن را می بوئیم از آن رو است که می خواهیم بدانیم آیا چنین دگرگونی و تحولی روی داده است؟ حال من پرسشی از شما دارم : آیا امروز که سرگین انداختید هیچ بوی گل هم شنیدید؟ (همهمۀ حضار…) می بینم که نشنیده اید و تا نشنیده اید شورش نتوان بود. بی گمان آن روز خواهد آمد، شاید ما هم آن روز را ببینیم- خدا را چه دیدید! ما با خردیزه از یک خانواده، و نوه عمو هستیم. تعبیر او از این تاریخ یا گزارش این است که چنین چیزی شدنی نیست، و لذا می رود و خودکشی می کند، که هر چند با این عمل زیان و ضرری به صاحبش می زند امّا به هر حال هر چه باشد خودکشی است. من بر خلاف دیگران معتقدم که این عمل نه ناشی از یأس و بدبینی بلکه ناشی از منتهای خودبینی است. من از آدمیان خبر ندارم ولی می دانم که هر حیوانی خود را مدار و محور عالم می داند و تصور می کند که بی وجود او کار عالم نمی گذرد. شما حیوانی را پیدا نمی کنید که از خود ذرّه ای ناراضی باشد- و خردیزه از این حیث پدیده ای است. من از پدرم شنیده ام که می گفت از روز خلقت، اهورا مزدا فرشته ای را با یک سنگ یک خرواری مأمور کرده است که هر خری را دید که خودش ناراضی است سنگ را بر سرش بکوبد، و فرشتۀ بینوا از آن روز تا کنون با همان سنگ در هوا معطل مانده است؛ و تا دنیا دنیاست همچنان خواهد ماند. خردیزه می خواهد با این عمل منفی خود دنیایی را که قدرِ وجود و شخصیتش را نشناخته و کمالاتش را به کم گرفته از فیض وجود ذی وجود خود محروم کند و بدان وسیله از او انتقام بگیرد! ولی هزاران خردیزه به این ترتیب از دنیا انتقام کشیده و رفته اند و باز چنانکه می بینیم و تاریخ نشان داده دنیا بی پروا به این چیزها به راه خود رفته است: نه جای فصول عوض شده نه اخلاق کارفرما. تعبیر ما باید به گونۀ دیگری باشد. باید بپذیریم که آدمیان نیرومندند، وسایل و ابزار مهلک زیاد دارند و در رفتار با آنها نباید صرفاً از احساسات پیروی کنیم؛ و نیز اینکه ما هم نقشی داریم و می توانیم پیش بینی حکما را تحقق بخشیم و آن روز موعود را که تحولّی در این رایحه پدید خواهد آمد که آتش انقلاب از ریح آن بر خواهد افروخت نزدیک سازیم-والسلام.»
… بهار بود؛ حوض خانه خاله نحیفه و رودخانه که در چشم هر بینندۀ بی توجه و پر غوغایی مرده و بی هیجان می نمود اگر خوب دقت می کردی همه جنب و جوش و هیجان بود. جهانی از حیوانات آبزی در این فصل سال هستی می یافت. بچه وزغ هایی که هنوز دمشان بجا بود در هم می لولیدند و زیر آب وول می خوردند. وزغ ها چون بچه اردک صدا می کردند و دو دو و سه سه به حاشیۀ آب می آمدند؛ در سطحی برتر، زنبوران پر می زدند و هوا را از صدای وزوز خستۀ خود می انباشتند و حالتی خواب آلوده بدان می دادند. قورباغه ها شلوغ می کردند و انگار در جرّ و بحثی «فاضلانه» رگ های گردن را کلفت می کردند و به زبان قورباغه ای خود بی برهان قوی استدلال یکدیگر را رد می کردند، سپس ناگهان انگار رئیس جلسه از بی نظمی مجلس به ستوه آمده و دکمۀ زنگ را فشرده و مجلس را به سکوت دعوت کرده باشد همه یک هو ساکت می شدند- و صدای وزوز زنبوران بر فضا چیره می شد. آه، این مار بود که تن سایان به سراغ این آبیان نغمه خوان آمده و زبانشان را در کام کشیده بود! مار شکار خود را می گرفت و می بلعید و می رفت، چون مثل حاجی های شهر کوچک ما انبار نداشت تا تعدادی اضافه بر مصرف روزانه بگیرد و به امید تحصیل سود بیشتر یا مصرف محتمل انبار کند؛ یا مثل شاهزاده ها و اعیان اهل تفریح نبود که بی نیاز چراغ در چشمان زیبای آهوی بینوا افگند و او را بازی نور، که همیشه در ذهن حیوانات زیبا مبشّر ورود روز و طلیعۀ زندگی تازه است، فریب دهد و سپس با استفاده از آن جانش را در غرقاب تیرگی تباه کند. مار می رفت، و قورباغه ها باز چون مشتی جوجه اردک «کواک کواک!» از سر می گرفتند، تا ما بچه ها در نقش رئیس جلسه سنگی را در آب می افگندیم و زبانشان را در کام می کشیدیم. گاه تنی چند برای هوا خوری بر روی سبزه ها های کنار رودخانه می آمدند و همین که نزدیک می شدی جفت می زدند و در حالی که پاها را به حالت کشیده به هم چسبانده بودند چون شناگرانی که از تختۀ پرش به درون استخر شیرجه می روند سرِ خود در پیش می گرفتند و در آب می جستند. اینک صبح ها بر خاستن از بستر دشوار بود، و این چند روزی که از سال تحصیلی مانده بود تمام نمی شد. سرانجام این چند روز هم به پایان خود نزدیک شد، و روز امتحان معین شد و نگرانی بر بچه ها چیره شد: این روزها دوره می کردیم و مشق می نوشتیم و به همدیگر دیکته می گفتیم:«بابا نان داد.» پدر بزرگ می گفت:« آره، خیلی هم داد!» مادر بزرگ می گفت: « خوب، به این چه: اینو برای همین یکی که ننوشتن؟!»
راستی این را نگفته بودم. تکلیف نوشتن هم برای من مکافاتی شده بود. چارچنگولی روی دفترم می افتادم، و می نوشتم، و زیر لب کلمه را همگام با حرکت قلم تکرار می کردم: «رضا-راضی-شد!» هنوز به پایان جمله نرسیده بودم که بابا بزرگ یکهو-نمی گویم مثل ترقه، ولی بهر حال منفجر می شد. می گفت:«پوف! رضا راضی شد! رضا چرا راضی نشه!؟- هر سگی بود راضی می شد- نشسته تهران سیبیل هاشو تاب میده و کیفشو می کنه- هه، اون راضی نباشه من راضی باشم! انگلیسا آوردنش سر سفرۀ پُر پیمان، حالا از سر سیری صحبت می کنه- تازه راضی شده! مردم تا به سلطنت می رسیدند کلّی شمشیر می زدند و پدر خودشان را در میاورند، آقا از زیر بته در نیامده آوردنش تاج را رو سر کچلش گذاشتند- حالا تازه داره راضی می شه، ای خراب شی روزگار!»
من که از جریان سر در نمی آوردم همچنان نگاه می کردم- قلمم چکید و رضا را خراب کردم. با صدای گریه آلود گفتم:«بابا بزرگ از بس حرف زدی مشقم خراب شد!»
مادر بزرگ گفت:«این بچه چه تقصیر داره، که دق دلت را سر اون خالی می کنی؛ مگه کتابو اون نوشته؟ تازه از کجا معلوم این رضا همونی باشه که تو می گی؟»!
بابا بزرگ گفت:«خیلی هم معلومه- اگه نبود نمی نوشتند؟؛ نوشتند که از حالا تو کلۀ بچه فرو کنند. اگه نبود می نوشتند محمود؛ می نوشتند عبدالله – اون رضا است که می خواد راضی بشه- اروای باباش!..»
مادر بزرگ گفت:«لا اله الا الله؛ حالا انقدر اینور و اونور بگو تا بندازنت تو محبس- همین درد را کم داشتیم! گوش نکن پسرم- تو هم گوشاتو واکن،دنبال تو بیام تو محبس و قشله و نظمیه و عریضه به این و آن بدم- هر گلی زدی به سر خودت زدی، به من مربوط نیست- از حالا بگم… بعدها نگی نگفتی!»
و من که اصلاً متوجه قضیه نبودم با اوقات تلخی به نوشتن جریمۀ ناشی از غرولند بابا بزرگ مشغول می شدم.«رضا-طوطی-را برد!» بابا بزرگ می گفت:«و خورد!» «سار-از-درخت-پرید!» بابابزرگ که دنبال فکر خودش را گرفته بود ول کن نبود. می گفت:« آره پرید… پرید که به رضا خان خبر بده! اینا رو می نویسند که از حالا این بچه بدونه که ساری هست که از درخت می پره و به رضا خان خبر میده… خدایا شکرت که دیگه از عمرمون چیزی باقی نیست!»
باری، خرابه های ری را نزدیک تهران گذاشتیم و حق ارتقاء به کلاس های بالاتر پیدا کردیم. اینک باز دور از چشم انوشیروان عادل به الاغ های بی صاحب ستم می کنیم، قورباغه ها را می آزاریم- حتی مار هم شکار می کنیم… و مادر بزرگ است که بخصوص در مورد مار به ما هشدار می دهد-هشدار می دهد که نکند یک وقت جفتش را بکشیم! تعریف می کنند مرد مسافری ماری را کشته و بی خیال به سفر خود ادامه داده امّا مارِ جفت کشته، او را ده به ده و قهوه خانه به قهوه خانه تعقیب کرده. مسافر یکی دوبار او رادیده امّا فکر نکرده که حتماً ماری به همان قیافه و رنگ بوده و تازه هم اگر خود او باشد بی گمان از این پی جوئی خسته خواهد شد و یا ردّ او را گم خواهد کرد. لیکن من باب احتیاط از اتراق کردن در قهوه خانه های وسط راه و جاهای شلوغ اجتناب کرده و کوه به کوه و منزل به منزل به مسافرت ادامه داده، غافل از این که مار لحظه ای او را از نظر دور نداشته؛ مار هم دور از چشم او لای پشم گوسفندان مخفی می شود، و گوسفند به گوسفند پیش می آید تا به بستر او می رسد: همینکه مسافر به خواب می رود و خرخرش بلند می شود مار خزان خزان می رود و او را چنان می زند که موهای سرش در لحظه می ریزد و جان به جان آفرین تسلیم می کند!
ای آفرین این را می گویند آدم حسابی- نه مثل ما که دو روزی ترش می کنیم و بعد با لقمۀ چربی که جلومان انداختند قضیه را فراموش می کنیم؛ یا سه قدم راه نرفته خسته و مأیوس می شویم و با هزار و یک دلیل به خودمان ثابت می کنیم که نه فایده ندارد: تازه گیرم که او را گرفتم، یا کشتم،چه بهره ای از این کار می برم؟ در عفو لذتی است که در انتقام نیست!
ای احسنت این را می گویند پشتکار. روزی در زندان روزنامه ای خواندم که در مجارستان پس از گذشت پنجاه سال زندانبانی را که کارش شکنجۀ زندانیان بود در «نهانگاه» شکار کرده و کشته اند- بی اختیار به یاد این مار افتادم. دیدم عجب مردی و عجب مردمی! هم شکنجه گر که پنجاه سال آزگار در سوراخی خزیده و جنب نخورده و هم مردم که در پی جوئی او استمرار ورزیده تا سرانجام او را گرفته و کشته اند. این را می گویند مردم- البته نه اینکه من ذاتاً آدمکشی را دوست داشته باشم، نه. امّا خوب، این جور جانور ها وقتی خیالشان راحت باشد و ترس از بازخواست نداشته باشند دیگر حساب هیچ چیز را نمی کنند و مثل موش آدم می کشند!
من در عین حال که از این حیوان می ترسیدم و او را دشمن می داشتم به او احترام هم می گذاشتم- حتی به نعشش. در کشتنش هم نه تنها احساس هیچگونه رحم و دلزدگی نمی کردم بلکه احساس غرور هم می کردم… و جای غرور هم بود: دشمن نیرومندی را از پا در آورده بودم- دشمنی محترم و شجاع. حالا هم که بزرگ شده ام باز بر همان عقیده ام؛ و معتقدم که بیخود نبود که خدا در مقابل فرعون عصای موسی را به هیأت مار در آورد- بیحکمت نبود، چون فرضاً اگر به هیأت شیر یا ببر یا پلنگ در می آورد- که البته برای خدا مثل آب خوردن بود- کافی بود فرعون فرمان دهد لاشۀ بز یا گوسفندی جلوش بیندازند و بدان وسیله دهنش را ببندند؛ حال آنکه دهان مار را نمی توان بست، او هر چیزی را، هر حرکتی را، هر رشوه ای را هر نوازشی را عملی خصمانه تلقی می کند و از انجام وظیفه غافل نمی ماند. بی جهت نیست که خداوند ابزار عذاب داخل را از میان این طایفه انتخاب می کند! حیوان تعارف نمی شناسد. یحتمل سرباز آلمانی هم این خصیصه را از مار آموخته، و اصولاً تعلیمات نظامی در اصل که بنگری تعلیم حرکات مار است: طوری حرکت کن که دیده نشوی، طوری حرف بزن که طرف به خود نیاید، به همه چیز مشکوک باش، از دشمن چیزی نگیر، وقتی وارد پایگاه دشمن شدی از آنچه گذاشته نخور- به هیچ چیزش اعتماد نکن، و وقتی در سنگری، چون ماری که همۀ پیچ و تاب های سوراخ خود را پر کرده است به سنگر بچسب و هیچ زاویه ای را بی مصرف نگذار…
و وقتی راه می روی می بینی؟ تمام وجودش را به زمین می کشد، با تمام وجودش بر زمین تکیه می کند- در هوا راه نمی رود و خیال باطل نمی پزد؛ کسی که بر زمین تکیه داشته باشد و خود را با تمام وجود، عاشقانه، بر زمین بکشد با تمام کش و قوس های زندگی خاکی آشناست و از بر خورد با واقعیت واهمه ای ندارد. ببینید، کسی که از خود مطمئن است و دلش قرص است چگونه با اطمینان پای روی زمین می گذارد؟ تو تا بچه ای و جوانی راه رفتنت مطمئن نیست، وقتی مرد شدی گام هایت سنگینی دیگری پیدا می کند، نشان می دهد بیش و کم با واقعیت زندگی آشنا شده ای- و اگر مطمئن و متکی با خود باشی آن وقت باز طور دیگری هستی. تیمسار ها هم که پاشنه ها را بر زمین می کوبند و تراپ تراپ راه می اندازند همین را می خواهند بگویند- می خواهند بگویند ما نمی ترسیم؛ برای همین هست که در رژه ها به سربازان فرمان می دهند محکم پا بر زمین می کوبند. من هم آن وقت ها که بچه بودم اگر شب تصادفاً برای انجام کاری به خانه خالو شریف یا خاله رعنا می رفتم همین کار را می کردم: از کوچه های خلوت که می گذشتم آواز می خواندم که به ترسم مجال خودنمایی ندهم. حیوان اهل موعظه و پند اخلاقی نیست: «خوشا به سعادت پامال شدگان» راستی که؟ جرأت داری پا رو کله اش بگذار و پامالش کن تا به تو نشان دهد که به پامال کننده چگونه باید رفتار کرد…
راستی این را هم نگفته بودم: یکی از خوانین اطراف- که نسبتی هم با بابا داشت- به بغداد رفته و خالو شریف را در ازاء مقررّی ناچیزی به عنوان نوکر- خودش می گفت به عنوان منشی و میرزا- با خود برده بود. چند روزی است برگشته و چیز هایی می گوید که در قوطی هیچ عطاری نیست. می گوید تمام چراغ های شهر بغداد با یک پیچ روشن می شوند! برای ما روشن نسیت چطور؟ همین می گوید که غروب می شود با یک پیچ روشن می شوند، و همه جا طوری روشن می شود که می توانی توی کوچه بنشینی «زنگیانه» نخ کنی- این را به مادر بزرگ می گوید. می گوید آنجا همه زن ها و دختر ها لخت و عورند و فقط شرمگاهان را با دستمالی پوشانده اند، مثل آدمی که دندان درد داشته و دستمالی به چانه اش بسته باشد! این ها را غروب ها، هنگام یکه مادر بزرگم دم در نشسته است و دختر و پسر ها دوره اش کرده اند می گوید و چون خود را از معمرّان می داند در گفتن این مطلب قید و بندی برای خود نمی شناسد. جوان ها تشنۀ همخوابگی با سئوال های که می کنند او را به داستانسرایی بر می انگیزند و خالو شریف تا بدانجا پیش می رود که می گوید تقریباً با تمام زن های بغداد همبستر شده است.می گفت زن «بالیوز» ایران که شنیده یک همچو مرد ایرانی آمده از او دعوت کرده، ولی او به خاطر نصرالله خان دعوت را رد کرده ولی در سلیمانیه با زن «شاهبندر» ایران یک چای یا آب نارنج خورده است ( مادر بزرگ مثل بوقلمون پیر پُف به پرهایش داده بود، تلنگش می زدی تنگش در می رفت- برادر از این بهتر خدا نیافریده!) خالو شریف در ادامه سخن می گفت: از انگلیسی ها که دیگر نپرس؛ زندگی آنها عینهو زندگی حیوانات؛ زندگی قوچ ومیش- در میان آن صحبت زن و شوهری در میان نیست، با هر که می خواستی می توانی بخوابی. تازه تو هم نخواسته باشی، زنه همچین که بفهمد اهل کاری مثل گربه ای که تنش را به آدم می مالد و خودش را لوس می کند و خُرخُر سر می دهد به شما نزدیک می شود و به زبان بی زبانی به شما تکلیف می کند- و به قدرت خدا باکرگی هم ندارند، باکرگی را خداوند ذوالجلال فقط به مسلمین عطا کرده است!
جوا ن ها را می دیدی که هر کلمه ا این دورغ ها را با ولع می بلعند و دختر ها را میدیدی که نگاه از نگاهت می دزند. مادر بزرگ گفت ماشاءالله کلی جوان شده است؛ خالو شریف گفت که «حبّ جوانی» خریده و خورده است. می گفت یکی دیگر هم بود… که حب نبود، خمیر بود- خمیر زرد، مثل این سوسمارهای زرد- آن«اکسیر جوانی» بود، می گقتند آدم هشتاد ساله را مثل جوان هجده ساله می کند. مادر بزرگ گفت:«وا! برادر، کو تا آن وقت-ماشاالله هنوز جوانی-حالا خیلی مانده!»
خالو شریف خندید:«آره این را داشتم می گفتم… به عربی انگشتم را گذاشتم روش… دکاندار گفت:« حاجی، ثلاث لیرات!» سه لیره…»
مادر بزرگ گفت:«واه!»
«ثلاث لیرات! پدر آمرزیده خیال می کرد با امیر تومان طرف است… خیال می کنم صاحب دکان خودش صد و پنجاه سالی داشت، و هی از اینها می خورد و جوان می شد…»