رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و هفت
ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
را چشم میزنند،آفرین و بارک الله فلان و فلان آفرین و بارک الله ساده نیست.و فرستاد از شیخ مجید نوشته ای برای چشم زخم گرفت و “نوشته” را کنار نوشته های دیگر که چون لواشک و آلو به هم چسبیده بودند به سرشانه ی پیراهنم دوخت.بابا را که تنها داوطلب امتحان بود از امتحان شفاهی معاف کرده بودن.و من پاک ازین جریان دمغ بودم-یعنی چه؟گاه غر میزدم و میگفتم اگر معدلش از معدل من بیشتر باشد میروم و میگویم پول داده و سوال ها را خریده،بابا عصبانی میشد،ولی خیلی زود پا را از روی گاز بر میداشت و با خنده میگفت:یه وقت خر نشی ها! . و من برای دمغ کردنش قیافه ای میگرفتم که انگار از روز اول خر خلق شده ام.
امتحانات تمام شد.نتیجه را دادند،سه معدل از بابا جلو بودم،با این همه یادم هست بابا داد قابی برای تصدیق خودش ساختند،و من هرچه اصرار کردم برای تصدیق من کاری نکرد.یکبار تصدیقش را از قاب در اوردم . تصدیق خودم را گذاشتم-عصبانی شده،و کلی توپ و تشر.
امتحانات تمام شد،عکسی هم به یادگار با حضرات ممتحنین گرفتیم.حالا دیگر ابهتی پیدا کرده ایم،همه با انگشت ما را نشان میدهند،حالا دیگر کلاه بره را عوض کرده ایم و به استقبال دبیرستان کاسکت سر میگذاریم.چه خوب گفته اند:کسی که کلاه شاپو سر میگذارد دیگر کسی نیست که کلاه کپی سر میگذاشت.ما هم کلی عوض شده ایم:در بازار شمرده شمرده و با تانی راه میرویم،به شان نوجوان درس خوانده واقفم،کمتر بازیگوشی میکنم،بیخود و باخود سلام میکنم و راست می ایستم،پاها را بهم میچسبانم،دست ها را به احترام در اطراف آزاد نگه میدارم،لبخند میزنم . محجوبانه سرخم میکنم و در جواب سوال بزگترها بله و نخیر میگویم.
مدت ها میگذرد و تعطیلات تمام نمیشود،و ایفای نقش خسته ام کرده است،ولی از ترس مادربزرگ جرات ندارم سری به الاغ های بی صاحب بزنم یا دست از پا خطا کنم،تا بجنبم یا اذیت کنم از نقطه ضعفی که گیر اورده است استفاده می کند،توهین هایی میکند که فلان جای آدم میسوزد:”ای ریدم به اون تصدیقی که گرفتی”…سابق بر این تا میجنبیدم تعطیلات تمام میشد،سابق بر این تعطیلات مثل بند تنبان کوتاهی بود که تا میخواستی بگیری در میرفت،حالا شده بود گره کور مگر باز میشد!حالا مثل یک محکوم روز شماری میکنم،تعطیلات همچون کوه پابرجاست و تکان نمیخورد.گرما تنگ خلق است،همه به زیر سایه ها پناه برده اند،و چون جوجه هایی که صدای بال کرکس شنیده باشند قوز کرده اند..روزها در سایه ی ایوان طاق باز می خوابم،پایی را ستون میکنم و پای دیگر را به دیوار تکیه میدهم و سقز را در عالم خیال نظاره میکنم:به به،چه خیابان های پر گل و سبزه ای!چه خانه های زیبا و چه بازار مجللی!چه چیزهای غریبی،که حتی در عالم خیال هم درست معلوم نیستند،اما چه غریب و مجلل!تازگی برق هم به آنجا اوردند،میگویند غروب ها ساعت شش همه ی چراغ های شهر با پیچاندن یک پیچ روشن میشوند-جانمی!
شب ها پشت سر هم خواب میبینم،خواب میبینم سوار “لوری”شده ام و به سقز میروم:لوری تند میرود،آنقدر که در گرد و غبار گم میشود،سپس ناگهان میبینم که به عوض لوری سوار الاغ های کنار رودخانه هستم،و ناگهان میبینم از ده بابا سر در آورده ام-از خواب میپرم.خیره،میترسم مدارس باز شود و “لوریی”به شهر کوچک ما نیاید-لوری که همیشه نمی اید،هر پانزه بیست روز اگریکی بیاید.
بعید نیست در این ضمن زلزله ای بیاید و سقز را خراب کند یا دبیرستانش خراب شود.این جریان سابقه دارد،یک بار دیوارش ریخت و سی و چند تا از بچه ها مردند-یکی از نگرانی های مادربزرگ من همین است،میترسد سقف مدرسه بریزد.اتفاقا این دفعه در نگرانی من با او سهمیم:او هم انگیزه مخصوص به خود دارد:نگفته بودم،چندی است شوهر گلدسته مرده و گلدسته به رفتگری شوهر کرده که به سقز منتقل شده است و بابا امیدوار است با مساعدت من او را در سقز بیابد دور از چشمان کنجکاو مادر بزرگ و دیگران.
با هر گرد و غباری که از جاده ی سقز بلند میشود دل مادربزرگ هری میریزد و دل من بنای تپیدن میگذارد،چه ممکن است سرانجام “لوری” موعودی باشد که مقدر است مرا به سوی منزل مقصود برساند.امروز اتومبیل سواری بسیار شیکی آمد-بدو به اداره ی بابا رفتم و ضمن صحبت ورود اتومبیل را گزارش کردم،هرچند پیش از من سرایدار گزارش امر را تقدیم داشته بود-چون ورود اتومبیل به این شهر کوچک ما واقعه کوچکی نبود:ممکن بود بازرس اداری باشد،هرچند ورود بازرس را رفقا پیشاپیش از مرکز ایالت خبر میدادند،و وقتی می آمد همه چیز شسته و رفته بود و ناهارش حاضر و “سهمش” آماده بود.بابا گفت شاید با همین ماشین برویم-و این بهترین خبر ممکن بود.زنگ زد،میرزا رشید سرایدار که اتاقدار هم بود آمد،کلاه بابا را از رخت آویز برداشت و آن را در حالی که با احتیاط همچون سینی حاوی مدال ها و نشان هایی که در مراسم تشیع پشت سر جنازه متوفی حمل میکنند گرفته بود به بابا داد،حال آنکه رخت آویز کنار در بود و بابا میتوانست هنگام خارج شدن از اتاق کلاه را بردارد و بر سر بگذارد_اما خوب ریاست هم رسومی دارد،مثل خان بازی که رسومش ایجاب میکند آفتابه را کسی به جز متقاضی آب کند و پای دیوار یا لب جوی ببرد.
گاراژی در شهر کوچک ما نبود،اتومبیلی که می آمدهرجا که خوش داشت،یا هرجا که اصرار زیاد بود،نگه می داشت-آخر نگه داشتن اتومبیل جلو دکان یا خانه ای مایه ی شهرت و اسباب تشخص صاحب آن بود.با بابا آمدیم اتومبیل در محله ی بالا جلو دکانی پارک شده بود.ده دوازده بچه ای به دورش جمع شده بودند.صاحب دکان که بقال و میوه فروش بود هرچند گاه برای اثبات تولیت خود از پشت دخل به بچه ها می غرید”برید کنار،برید دیگه،مگه ماشین ندیدید”صاحب دکان پهلو دستی،در اعتراض ضمنی به همسایه و در مقام مدعی قسمتی از سهم التولیه دنباله ی مطلب را میگرفت :”حالا شما شلوغ کنین تا بیام پایین خدمتتون برسم!چرا وایسادین منو نگاه میکنین”و برای تاراندن بچه ها تظاهر به پایین آمدن از پشت دخل میکرد.راننده در قهوه خانه بغل دستی نشسته بود و قلیان میکشید.قلیانش را نیمه کاره رها کرد و آمد.گفت که فردا علی الطلوع خواهد رفت،چون میخواهد در خنکی از گردنه و پیچ ها بگذرد زیرا میترسد ماشین جوش بیاورد،بخصوص که کنده و شاگرد هم نداره(کنده پاره چوبی بود که هنگام عقب و جلو کردن در پیچ های تنگ برای جلوگیری از لغزیدن ماشین جلو یا عقب چرخ ها میگذاشتند)و گفت که تا سقز هفت تومان و نیم میگرد:پنج تومان برای بابا،بیست و پنج قران برای من-و این مبلغ رقم نجومی بود.هفت تومان و نیم؟؟!مگر چخبر است؟-خبری نیست.ولی ناهمواری و سنگلاخی بودن راه پدر لاستیک ها را در آورده،بعلاوه اتومبیل هم اتومبیل معمولی نیست.همین بدمصب را که میبینی با همین یک روز مسافرت پنجاه تومان از فلان جاش افتاده،راه که نیست،بد مصب،کوره راه است.خیال کردید جاده مخصوصه!شما که خودتان تهران تشریف بردید.بابا هرچند که تشریف نبرده بود به ریش گرفت و لبخندی تایید آمیز در شان جاده مخصوص،بر لب آوردو تا پنج تومان آمد-اما به این شرط که فردا کمی دیرتر حرکت کند.راننده از هفت تومان و نیم پایین نمی آمد،و مردمی که جمع شده بودن-و هیچیک از همکلاسی های من-گرچه در ان دور و بر بودند-در میانشان نبود مات و مبهوت ازقبولی این همه کرایه ایستاده بودند.دو سه نفری دزدانه،با اعجاب در دستگاههای درون ماشین و فرمانش که صدف بود و تشک های زیبایش خیره شده بودند.یکی دوبار خواستم به نفع راننده،خطاب به بابا اظهار لحیه ای بکنم ولی چشم غره ی بابا مجال نداد.بالاخره معامله سر نگرفت،و به خانه آمدیم.بابا معنقد بود که مسافر ندارد،یا باید خالی برگردد یا به پنج تومان-که در طاقت کسی نیست-راضی بشود،بنابراین یا خودش خواهد امد یا کسی را خواهد فرستاد-و من در حول ولا،و خداکنان که کسی را بفرستد-و نفرستاد،بعدش هم رفت…بنا شد با اولین ماشین باربی که بیاید برویم،و من اجازه یافتم در اولین ماشین باربی که جلو بیاید جلو یعنی بغل دست راننده را برای بابا رزرو کنم.به این ترتیب زمان رفتن با این ابهام معین شد.اما این لوری چه وقت می آید؟هر نسیمی که بر جاده می وزید و در پس و پیش باغ انگوری،که ابتدای زاویه ی بیروح جاده بود،غباری بر می انگیخت پیک احتمالی امید بود،و همچون بسیاری از این گونه پیک ها بی محتوا بود.اتومبیل سواری رفته بود و ورود فاصله ای را اعلام داشته بود که با هیچ چیز قابل سنجش نبود.
این روزها وضع عجیبی پیدا کرده ام.از روبه رو شدن با مادربزرگ پرهیز میکنم،چشم از نگاهش می دزدم،او می خواهد از من حرف بکشد،و من میخواهم چیی نگویم و بی خبر بروم.بابا معتقد است که باید بروم و بگویم و این چند مدت را با او بمانم-ولی من تاب گریه ها و سوز و گدازهای او را ندارم.مادربزرگ جلو در خانه نشسته است،خاله امنه،خاله فاطمه، و خاله فرشته و یکی دو زن دیگر نشسته و ایستاده دورش کرده اند.از تپه ی پهنی که روبروی خانه است دود به هوا بر میخیزد و در هوای گرگ و میش شامگاهی می دود،ته رنگ بنفشی بر فضای دشت آن سوی رودخانه خفته است،قاطرهای آتشبار که برای آب دادن به کنار رودخانه شان برده اند چون نیایشگران به صف ایستاده و گردن ها را دراز کرده اند و پوزها را در آب فروبرده اند،قاطری از دست سربازی گریخته و در محوطه واقع برحاشیه شمالی قاعه حکومتی،در حالی که گردنش را به خامی به این سو و آن سو می برد و دسته جلو در اطراف گردنش تاب می خورد،چهارنعل می رود،سربازی که در پی اوست چون لکه ای،گاه به راست و گاه به چپ می دود و دست و بال تکان می دهد،قاطرها یک یک و دو دو،پوزها را از آب در می اوردند و نفس تازه می کنند،و پس از مختصر مکثی باز به آب سجده می کنند.قاطری با سم بر آب می کوبد و آب را گل آلود می کند،پایین دستی ها یکی دو گام به پیش می گذارند،و سرانجام خود را از او تقلید میکنند…سیراب شده اند.سر گروهبان سر قاطرش را بر میگرداند،همه بر میگردند و ستون را سربازخانه را پیش میگیرد،قاط رها شده همچنان از ازادی خود سواستفاده می کند،قاطرهای خوب خورده و خوابیده،که پوستشان برق میزند،با نزدیک شدن قاطری که دسته جلوش را به اطراف تاب می دهد و به تاخت می آید بی تابی نشان می دهند،قاطر آزاد صف را دور میزند و از آن جلو میزند،و در سر پیچ ناپدید میگردد،صدای خرت خرت سم ها بیشتر میشود صف از برابر مادربزرگ و خاله ها می گذرد،گرد و خاک فرو مینشیند،سرباز پیاده،خسته و کوفته،لک لک کنان میگذرد،مادر بزرگ اه میکشد و بر غریبی و بی کسی این سربازی که اسیر هوس این قاطر چموش شده است دل می سوزد،که قاطر غریب آینده از دور پدیدار می شود.سوسوی چراغی،که بی گمان چراغ اتومبیل استفاز سر پیچ باغ انگوری در دشت می دود و گرگ تیره ی شامگاهی را که می رود بر میش دشت چیره شود پس میزند.گرگ تیره رم میکند و از یش چراغ می گریزد،گاه به راست گاه به چپ، و نور را در همواری راه به دنبال خود میکشد،گرگ تاریکی همچنان جا خالی می کند و به کنار رود عقب می نشیند،سپس انگار به گله اشاره کرده باشد گله تیرگی همه با هم بر دشت می تازند و بر میش دشت چیره می شوند-و ماشین در گودی راه ناپدید می گردد.بچه ها با دیدن نور چراغ های ماشین از خانه ها در آمده اند،ماشین باری نزدیک می شود از رودخانه می گذرد،در کنار جوی پایین خانه ی خاله فرشته مکث می کند،گرد و غبار غافلگیر می شود . با ماشین تصادف میکند و از روی سر ماشن پرت می شود و بر کوچه فرو می افتد.
بچه ها از موقعیت استفاده می کنند و سواری می گیرند.ماشین دور می شود و ناله کنان سینه بر سربالایی نرسیده به مسجد می ساید و از نظر ناپدید می شود.من نشانی از هیجان بروز نمی دهم،بروز هم داده باشم در این گرگ و میش شامگاهی چشمان مادربزرگ در وضع و حالی نیستند که آن را تشخیص دهند.معطل نمیکنم،چون ممکن است دیگری پیش دستی کند و بغل دست راننده را بگیرد و رشته ها را پنبه کند-معطل نمیکنم،خداحافظی می کنم،و می روم.اول لا طمانینه و گام های شمرده،همین که از سر پیچ اول می گذرم بنای دویدن می گذارم.”لوری”در محوطه بالای مسجد جامع جلو دکانی پارک کرده است,عده ای به دور آن جمع شده اند،حمالی بالای بار طناب ها را باز می کند،نردبانی به ماشین تکیه کرده است،دو حمال پای آن ایستاده اند.سراغ راننده را می گیرم،جمعی دوره اش کردند و تعارف می کنند به خانه اش برود.جلو می روم و حاجتم را می گویم،راننده،بی اعتنا به تقاضا،دستش را با سیگار تکان میدهد و می گوید:”تا ببینم”میرزا رشید سرایدار مداخله می کند.راننده می گوید:پیش کرایه.میرزا رشید می گوید که من کیستم،و پدرم کیست.راننده می گوید:اونش دیگه به من مربوط نیست-اگه نیومد؟! میرزا رشید می گوید:اگه نمی آمد که پسرش را نمی فرستاد!راننده می گوید”حالا یوقت اومدیم و نیومد،من یخه کی رو بچسبم؟”میرزا رشید می گوید:یخه ی منو..”راننده می گوید راست میگی،خیلی مطمۀنی،دست کن تو جیبت پیش کرایشو بده”
می خواهم بروم و از بابا پول بگیرم،که میرزا دست در جیبش می کند و پنج قران به راننده می دهد…کرایه پانزده قران است برای بغل دست،و یک تومان برای بالای بار،اگر باری باشد.راننده می گوید:”ها این شد حرف حساب!از حالا میتونه بشینه.”بر می گردم و جریان را به بابا می گویم،بابا پنج قران میرزا رشید را می دهد برایش ببرم،و قرار بر این می شود که فردا برویم..
آن شب همه خواب و بیدار بودم:احساس عجیبی داشتم:اینهمه انتظار کشیده بودم و اینک در پایان انتظار مردد بودم،آیا واقعا شایق بودم مادربزرگ و خانه ی بابا و شهر کوچکمان را ترک کنم؟در این جایی که میرفتم چگونه بود،در آنجا چه می یافتم،با من چگونه برخورد می کردند،اهل خانه ای که بنا بود در آن بمانم چگونه بودند؟غم غربت تجربه نکرده-که مادربزرگ بر آن دل می سوخت-بر وجودم چیره شده بود،و قلبم را می فشرد.زندگی با مادربزرگ را از نظر گذراندم،مهربانی ها و اوقات تلخی هایش را مرور کردم:مهربانی هایش همه مهربانی و اوقت تلخی هایش را مهرآمیز یافتم.نامادریم را،خواهرانم را همه مهربان دیدم.اینک که که لحظه مارقت نزدیک شده بود آهنگی در لحن سخنشان و حالتی در رفتارشان می دیدم که حکایت از تاسف داشت:اخر هر مفارقتی یادآور “مفارقتی بزرگ”است.اغراق نیست اگر بگویم این اولین