رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و چهار
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
را که ازاد بود بر دو دستم که انهارا درجلوی کمرش درهم انداخته بودم نهاده بود .هردودستم را درکف دست بزرگش گرفته بود.اکنون جز صدای سم اسپ وزمزمه جوی های کوچک وصدای وزغ ها وجیرجیرک ها و وزوز پشه ای که دران تاریکی از دور سوراخ گوشم را نشان میکرد و به درون ان شیرجه می رفت و درحفره ان به دور خود می چرخید صدای دیگری به گوش نمیرسید. گاه از برخورد نعل اسب با پاره سنگی جرقه ای میپرید وخیال جن وپری را به ذهنم فرا میخواند اما با احساس گرمی تن بابا وقرب جوار او ترس یارای نزدیک شدن نداشت. کم کمک فشار دستم بر کمرش سستی گرفت ،و خواب با تمام قوا بروجودم غلبه کرد، اما دست هایم همچنان لای دو دندانه گیره دستش مقید بود. بابا برای اینکه خواب را از سرم بپراند شروع کرد به پرس وجو: «خوب نگفتی- بگو تعریف کن- دیروز چه خوردی؛…. بابا بزرگ چه گفت…مادر بزرگ کجا رفت؛ با کی ها بیشتر رفیقی ….از خانه خاله فرشته بگو- تعریف کن.» و من ازخانه خاله فرشته میگفتم وتعریف میکردم که غروب ها حاجی رشید وقتی ازنماز مغرب به خانه می اید بچه ها را درنیم دایره ای برکف اتاق می نشاند و اجبارا انها را به ذکر ودعا وا میدارد- پس از ذکر قند وقندان قندشکن را از خاله فرشته میخواهد. قند را ریز میشکند وقتی که شکست به هریکی از بچه ها سه حبه قند میدهد، بچه ها سهمیه خود را میگیرند«خدا زیاد کند»ی میگویند- یعنی باید بگویند- و درحالی که از زیر چشم حاجی را می پایند بزرگی و کوچکی حبه ها راباهم مقایسه میکنند – حاجی اغلب از این عمل براشفته میشود چون معتقد است توجه به کوچکی یا بزرگی یا کم یا زیاد برکت خدا نوعی کفران نعمت است، و این حکم را بخصوص در مورد تخم مرغ به دقت رعایت میکند، چون تخم مرغ بزرگ را همیشه خودش برمیدارد و در این خصوص جدا بر این عقیده است که چنین توجهی در حقیقت العیاذ بالله نوعی ایرا صنع خداست… بچه ها سهمیه ی خود را میگیرند و به انتظار چای مینشینند و حاجی در این ضمن خاک قند را درنعلبکی شکسته ای می ریزد برای چای شیرین صبح خودش و خاله فرشته…
بابا همیشه از شنیدن این ماجرا تفریح میکرد. نمی دانست – از کجا بداند – که همین نظمی که بر زندگی این طبقه بازاری نوخاسته و نوکیسه حاکم است تا چه حد درخراب کردن پایه های حکومت طبقه خودش نقش دارد… از کجا بداند؟ همینقدر باید میدانست که او امثال او که ده و زمین و «خانواده و خاندانی»داشتند روز به روز بیشتر تحت سلطه این مردمی که معلوم نبود از زیر کدام بته درامده اند قرار می گیرند، می دید که فلان پسرعمو فلان مبلغ به فلان بازاری بی نام ونشان که جز یک چرتکه و یک نیک گز و چند گز و چند زرع چیت و چلوار چیز دیگری در بساطش نیست مقروض شده میدید، فلان نوه عمو سه دانگ دهش را پیش فلان بازاریی که دارو ندارش به ظاهراز چند عدل پشم تجاوز نمیکند همیشه هم چند رشته ای مو به ریش و سرشانه های قبایش چسبیده و سرتاپای هیکلش بوی پشکل گوسفند میدهد گرو گذاشته، و میدید که بازاریی که تا دیروزهمین که سر کله اش پیدا میشداز صد قدمی مثل فنر تا میشد و دستی برسینه مینهاد و الفاظ و عبارات تعارف امیز و تملق امیز معمول را همچنین سکه های قلب در خطاب به او به کار می برد و انها را با همه قلب بودنشان در برقراری ارتباط لازم – یعنی دفع شر- چون زر عیار جا میزد، حالا اگر به هنگام دیدن او رونگرداند یا او از بیم یاداوری طلب راه خود را کج نکند زیاد هم لفتش نمی دهد وحتی در خرج کردن این سکه های قلب هم امساک میکند امساک هم نکند طوری انها را جار میزند که گیرنده بداند چه میگیرد. راست است بعضی از این مردم اینده نگر بودند. تجربه به انها اموخته بودکه هرچند خان وخان بازی هم مثل همه چیزهای طبیعت کودکی و جوانی و پیری است ،ولی مثل همه چیزهای ممکن است با وزش نسیمی نابهنگام باط جانی بگیرد و جوانه ای بزند یا مثل بیمار مشرف به موت در واپسین دم حیات نشانی از بهبودی بروز دهد و درهمین مدت کوتاه ایجاد دردسرکند. این را بارها تجربه کرده و دیده بودند که مسیر عمر این پدیده نه مستقیم است و نه هموار و گاه پیش امده بود که شیب در نقطه ای که هیچ انتظارش را نداشته اند پایان پذیرفته و ضد شیب شروع شده است. به تجربه دریافته بودند که هیچ معلوم نیست که اینده تکرار گذشته باشد- و که هر روز برای خود ماجرایی است. و همه این تجارب را در جمله کوتاهی خلاصه میکردند: بارها شنیده بودم خطاب به جوانان های بی تجربه ای که درکوی و بازار سربه سر خان های ورشکسته گذاشته و مسخره شان کرده بودند گفته بودند: «اینها مثل مارهای هستند که سرمای زمستان سرشان کرده است گرما که به پشتشان خوده جان میگیرند و میزنند» اما با این حال خان خانی همچنان سراشیب سقوط را میپیمود. به قول مادر بزرگ کلافش به سرازیر افتاده بود- و بابا بی توجه به این جریان از این ماجرا تفریح میکرد و به نیم گز و چرتکه حاجی رشید یا ریش حنایی و پوزه باریک و دست های رنگی حاجی عبد الله دباغ می خندید!
سرانجام به دره مقابل ده رسیدم. شب به اصطلاح محل، ته نشین شده بود. سیاهی شب رسوب کرده بود و کرانه های افق سپیدی می زد وافق سپیدی میزد و قواره کوه ها پیدا بود. کوه ها قیافه و حالت اندیشناک به خود گرفته بودند: از دور چشمان خواب الود من به قیافه مادر بزرگ به هنگامی شبیه بودند که با بابا بزرگ نه قهر بود و نه اشتی و چادر شبش را به خود پیچید بود و درفکرفرو رفته بود. دره از دلتنگی به خودش پیچیده بود و ابی که درموردنش جاری بود نوای ملایم ندبه را یافته بود. این اندشناکی و دلتنگی قرنها دوام کرده بود و باز همچنان قرن ها دوام میکرئ تا سرانجام این عقده میترکید و مراودات دل از جای دیگری بیرون میریخت. دو صف درختان باریکه راه خاموش و بی حرکت عده ای با اقامت افروخته وتعدادی با قیافه کج و کوله و پشت خمیده برخی تنومند و بعضی لاغر و چروکیده همچون مردم شهر کوچک ما که امیر تازه واردی را درمیان گرفته بودند جز اینکه کف نمیزند واظهار وفاداری نمیکردند. بته های جنگلی کوتاه و پراکنده پشت سرشان از دور نگاه میکردند مثل بچه ها به هنگام مراسم استقبال که جرات نداشتیم از هیبت امیرلشکر به صف بزرگترها نزدیک شویم… جنگل خفته بود…
انبود درختان گورستان ده سر به هم اورده بودند، گویی به نجوای مردگان گوش فرا میدادند یا با سر فرو افتاده برای اموات فاتحه میخواندند. مرغ حقی که همین اضافه «حق» و بالش شده بود و به واسطه همین پیوند مبهمی که با «حق» داشت از ترس سایر پرندگان جرات نداشت روز هنگام افتابی شود اینک فرصت را مغتنم شمرده بود و مثل توده ای های پس از ۲۸مرداد که شتابان از کوچه پس کوچه ها می گذاشتند و شتابزده شعار«زنده باد مصدق» میدادند وبا ترس ولرز اعلامیه می انداختند و در میرفتند وبه این ترتیب وظیفه و دین خود را نسبت به کشور و انترنالیسم ادا شده می پنداشتند از سکوت و تاریکی شب استفاده کرده بود و هرچند گاه هقی میزد و حق ی میگفت و به همه مردگان اعلام میکرد که «حق»خواندنی است و گفتنش شب هنگام در قبرستان اشکالی ندارد و اگر بخواهند انها هم میتوانند ان را بی دغدغه خاطر از مخفی گاه های خود به بانگ رسا برزبان رانند. سپس انگار از عواقب این اظهار بیمناک شده باشد ،مانند مهاجران قفقازی زمان رضاشاه ،که از ترس پلیس مخفی جرات نداشتند در قهوه خانه ها چای را درلیوان بنوشند و مدام مراقب بودند در این مخفیگاهی که برشنونده معلوم نبودظاهرا یک یا چندی که سر به جیب تفکر فرو می برد«حق» دیگری می گفت و روان گذشتگان را با این کلمه ای که شنوندگان ش در حال حیات با ان انس و الفتی نداشتند و از ارنج ها و دردسرهای ان ایمن بودند می ازدرد.
مرغک بینوا همین که مخفی میشود جز در خرابه ها جا ندارد و پرندگان به خونش تشنه اند نشان میدهد که دست کم همین حق را از ته دل میگوید – اگر نه زندگیش اینطور نبود! اگر نه به صورت ظاهر فراری بود و خرابه اش درمعنا کاخ بود و سیورسات و دود و دمش از عرق سگی گرفته بود تا ویسکی و کلفت فیلیپینی و اشپز فرانسوی همه چیزش جور بود و هرچند یکبارتراوشات ذهن وقاد را درجزواتی بیرون میداد و درمسایل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فلسفی اظهار لیحه های محفل پسند می کرد. وبرای سرش جوایزی تعیین میشد که هرگز به هیچکس اصابت نکرد و او در برج عاج خویش همچنان خشک میکرد و تنها و بی همراه مراتب سازمانی را میپیمود ورهبر میشد و سالها بعد در حاله ای این «تبعید ودربه دری و اختفا» به وطن باز می امد و سالها اسایش را در قالب لقمه های فرسایش به خورد مردم بینوا میداد و امده نیامده رییس بود – درحالی که همان وقت هم گردنش در زه پیرهنش نمیگنجید.
من درد این مرغک بینوا را احساس میکنم …سالها بعد بود که براثر زدن «اروغ»ی که گویا به گوش حضرات عظام چون «هق» امده و «حق» تعبیر شده بود با درد اختفا و دوری از یار و دیار اشنا شدم. صدای تلفن های مکرر دفعتا برید و عرض ارادت های دروغین یکهو ته کشید- خانه شد خانه اموات . بعد هم که خود میت از خانه گریخت فراموش شد. بعد مرحوم خدا بیامرز به صفاتی از قبیل «عوضی» و «جاه طلب»- از این قبیل متصف شد وکم کم زمزمه های خفته در اوج امد که بله اگر ریگی به کفش نداشت نمیگریخت واگر این اروغ را نزده بود ما میتوانستیم با حضرات کنار بیایم واگر حضرات با کم التفاتند این بی مهری نتیجه همین اروغی است که ان مرحوم زده است و باید به حقش برسد – البته میت به حقش رسیده بود و سرگردان و ویلان خیابان گز میکرد . پرندگان هم لابد درباره این مرغک بینوا همینطور فکر میکردند که دربدر دنبالش میگردند تا چشمانش را از کاسه سر در بیاورند این حقی که او میگفت ودر میرفت به این تعبییر دشمنی با انها بود…عجب روزگاری است کسی حق نداری تو چرا دنبال این مرغک بینوا میکنی و میخواهی ان چشمان زیبایش را ازکاسه سر در بیاوری؟ یا تو کبک زبان بسته که درحالی که مردم سوگوارند قاه قاه خنده سر میدهی تو چرا باید با این مرغک بی پناه اینهمه دشمن باشی؟ شکارچی را نمیبینی؟ نمیبینی که همین همجنس های خودت چگونه همدیگر را لو میدهند؟ دنیا یعنی همین؟!
قدری که جلوتر رفتیم از ان سوی دره که اینک چندان دور نبود سگ ها بنای پارس کردن گذاشتند و سوسوی چراغ هایی تاریکی شب را شکافت و بابا به بانگ بلند انگار دنباله صلواتی را بکشد گفت: «محمد….»محمد نوکرش بود . «محمد مواظب سگها باش چراغ را هم بیار!» در نقطه ای به احتمال زیاد خانه بابا بود غلغله و جنب وجوشش درگرفت روشنایی جابجا شد و تیرگی هی اطراف را مشوش کرد . صدای فش فش ابی که به دره می ریخت اینک رسا بود از جو گذشتیم از زیر چند درخت گردو گذاشتیم و به مقابل خانه ای که در ان وقت شب و در ان احوال قیافه و ترکیبش را به درستی تشخیص ندادم رسیدیم. محمد که چراغ به دست ایستاده بودهمین که نزدیک شدیم چراغ را به دست زنی داد و خود دهنه اسب را گرفت مرا بغل کرد و زمین گذاشت و بعد بابا پیاده شد. خواهرها و زن سوم بابا از پشت بام به استقبال پایین امده بودند تا پیاده شدم روی سرم ریختند و تند تند شروع کردند به بوسیدن ولیسیدن وبغل کردن… بابا جلو افتاد و از نردبان بالا رفتیم – مادر بزرگ گفته بود که بابا از جدا نشوم عمعه ها و زن بابا هرچه کردند با انها نرفتم و از پی بابا روان شدم.
برپشت بام کپری بسته بودند مشتمل بر دو بخش :در یکی بابا مینشست و در دیگری زنها. چراغ را گذاشتند – من همچنان دست بابا را گرفته بودم و از او دور نمیشدم – بابا درحالی که مرا به بخش دیگری کپر میراند گفت: «بریم به خانم بزرگ سلامی بکنیم،برو سلام بکن دست خانم بزرگ را ببوس خوب!» من تردید کردم چون مادر بزرگ گفته بود تنهایی به هیچ جا نروم. بابا را نگاه کردم. بابا گفت :«من هم میام بریم.» رفتیم بابا سلام کرد من سلام نکردم ایستاده بودم و ترسوار مشتم را دردهن چپانده بودم ونگاه میکردم. بابا همچنان که مرا به سوی او میراند تکرار کرد: «برو برو دست خانم بزرگ را ببوس- ها بارک الله!» خانم بزرگ روی تشکچه کهنه ای نشسته بود وقوطی سیگار وچوب سیگارش جلوش بود.زنی بود سرخ رو، سرخ مو و درشت استخوان و بلند بالا بااینکه بلند بود کلاه بسیار بلندی بر سر گذاشته بود با پرکلاغی های بسیاری که دورش پیچیده بود. این کلاه انطور که بعدها دیدم در حقیقت کلاه مجزا بودند که برهم سوار شدند. زن ها ی رعیت یک کلاه بیشتر نداشتند گاه ان کلاه را هم نداشتند. ریشک های زیادی که هریک پولکی به انتهایش بود از کلاغی ها فرو اویخته بود و با ترکیبی که فراهم کرده بودند به مگس پرانی که به پیشانی اسب می بندند شباهت داشتند. گردن بند کهربایی گردنش بود که درشتی هریک از مهره های ان درست قد یک تخم مرغ کبک بود. چشمان زردگود افتاده ای داشت که به چشم روباه بیمار شبیه بود صورتش پهن و و گونه ها برجسته بود. بابا مرا به طرف او راند و خانم بزرگ اغوش گشود و گفت:«بیا عزیزم قربان ان قد بالاش میروم!» ولی من گرمی لحن مادر بزرگ را درگفتارش احساس نکردم. مرا دراغوش کشید و با اشتیاق بوسید. گفت: «خسته ای اره؟اون چیه به کمرت؟» بابا گفت چیست و خواهر ها بهم چشمک زدند وخانم بزرگ گفت :«چه مهمان خوبی غذایش را هم باخودش اورده! مادر بزرگش ترسیده اینجا چیزی ندیم بخوره!» و من تمام این مدت روی زانوانش نشسته بودم و مشتم را میخوردم. سپس افزود:«عمه خانم بیا بیا اینو ازکمر پسرم وا کن خسته است!» بابا همچنان ایستاده بود و با قیافه خندان و تایید امیز صحنه را می نگریست عمه خانم مورد خطاب که اسمش سلطنت خانم بود و خال سبزی وسط دو ابرو و گوشه لبش کوبیده بود و چشمان دریده به حیایی د اشت قرغی وار برسرم فرود امد و دستمال حاوی کوفته را از کمرش گشود و با محموله و دوعمه خانم دیگر که اسمشان اختر خانم و نزهت خانم بود و به نه کپر رفت. خانم بزرگ مرا در کنار خود نشاند و دستی به سرم کشید سپس چون دید حضرات دخل کوفته ها را می اورند و به احتمال زیاد چیزی برای او نمی گذارد به لحنی اتفاقی گفت: «سلطنت یک کمی هم برای ما بگذار! مدتی دست پخت خاله زهرا را نخورده ام!» زن بابا هم که سهمی برای خود قایل بود از بخش دیگر کپر امده بود. بابا که دید من غریب وار نشسته ام و دانه های عرق از لب و پیشانیم جوشیده است خطاب به مادرش گفت: «ابراهیم غریبی می کند تا شما شام را اماده میکند ما میرویم اون طرف–» و من معطل نکردم و پاشدم و دست با با را گرفتم و با ا و به بخش دیگر کپر رفتم و درکنارش نشستم .از قسمت مجاور صدای قال و مقال و دعوا و لقمه قاگیدن به گوش میرسید:دعوا سر لحاف ملا بود. صدای خانم بزگ در امده بود که به حضرات می گفت: «اقلا یک لقمه هم برای خودش بگذارید… اگه توانستید ابروی خانواده تان را پیش این شهری های کون دیده ببرید! – شهری ها کون دیده پدر بزرگ و مادر بزرگ بودند و ان بخش ا ز من که به انها می رسید – این را ناگفته و ناشنیده احساس میکردم . ظاهرا بابا هم حس ابرو داریش به جوش امد و به لحنی امرانه گفت: «چه خبره اونجا چیه این قال و مقال؟»از پشت تیغه کپر یکی از عمه خانم ها گفت:«سلامتی شما » و سکوت و صدای حرکت دست انگار کسی و چیزی را بخواهند نیشگون بگیرند و بعد کرکر خنده فرو خورده با دهان پر .
شام که عبارت از ماست نیمرو بود حاضر شد .من خسته بودم و چیزی نمیخوردم .شام که تمام شد خانم بزرگ و عمه خانم پیش بابا امدند. ظاهرن به مناسبت ورود من امده بودند چون در سایر موارد جدا بودند و اصولا مرد وزن پیش هم نمی نشستن .اکنون که از غیر عادی بودن برخورد اولیه به خود باز امده و با انس بیشتری یافته بودم فرصت مشاهده دقیق تری پیدا کردم.
همه مگس پران و گردن بندهای جور واجور وریز و درشت داشتند سکه های مختلف و ریزو درشتی به کلیج و نیم تنه همه بود «لرزانه»هایی از طرف سر همه اویخته بود همه زیرچانه ای داشتند هر نقره ای کلاه دو طبقه که جایی برای اویختن داشت چیزی به ان اویخته بود و هر جا که محلی برای دوختن سکه داشت سکه ای از دهشاهی گرفته تا پنج قرانی از مس ونقره گرفته گاه تا طلا به ان دوخته شده بود. گوشواره های پایه بلندی به گوششان بود که بی شباهت به حباب چراغ مطالعه اویزان نبود و طوری بر گوش ها سنگینی کرده بودند که شکاف گوش را کاملا گوشوده و چون وزنه قپان نرمه گوش را فرا کشیده بودند. همه سیگار میکشیدند وهرکسی قوطی سیگار و چوب سیگار مخصوص به خود داشت: قوطی کتابی صندوقی گهواره ای و چوب سیگار بلند و کوتاه از کهربا و چوب البالویی کوهی گرفته تا گلی. همه سرمه غلیط به چشم کشیده و سفید اب تند به چشم مالیده بودند هریک چندین النگوی شیشه ای و نقره ای به دست وچندین ردیف پاوانه و خلخال به پا داشت. نشیمن کپر با سماور گنده ای که در گوشه ای غل میزد و بخار میکرد و محمد بیگ – نوکر بابا- که درکنار ان که یک وری ایستاده وبه ستون کپر تکیه کرده بود.و این جنبی که هرحرکت و جنبششان مجموعه ای از اصوات ناهم اوای النگوها و لرزانه ها و خلخال ها را به همراه داشت به اجتماع جادوگران نمایش مکتب شبیه بود وخانم بزرگ با دسته کلید گنده ای که پیش سینه کلیجش سنجاق کرده بود جادوگر بزرگ بود جز اینکه در این مجلس و در این جمعع چیزی و کسی نبود که جاه طلبی «مکبث» بینوا را برانگیزد و تصویر گزرایی از اینده ای درخشان به او ارایه کند. اینک احساس میکردم هر انچه در مورد نشست و برخاست حضرات پیش خود پنداشته بودم کمابیش درست بود. سخن گفتنشان با مردم شهر کوچک ما فرق میکرد .میگفتند:«خانم بزرگ فرمودند، خانم بزرگ تشریف اوردند، خانم بزرگ تشریف بردند ،من خدمتشان عرض کردم ،من در خدمتشان رفتم ،من خدمتشان را میکردم .»حال انکه جمله اخیر را ما در رابطه با گاو و گوسفند به جای «تیمار»به کار میبردیم و فرمودند وعرض کردم و تشریف بردنی هم درکار نبود انچه بود گفت ،گفتم و رفت بود. نشست و برخواستشان همراه با جلنگ جلنگ خلخال و لرزانه و سایر چیزها به خوابیدن و راه رفتن اسب پیشاهنگ قطار شبیه بود .پیدا بود که خوانین از زمزه موجودات «صدادار» و رعایا از مقوله مخلوقات «بی صدا» هستند .اما چیزی که مایه اشفتگی ذهنم شده بود این بود که کولی ها هم همه گوشواره های بزرگ به گوش و خلخال و پاونه های زیاد به پا و النگو های زیاد به دست داشتند و سرمه غلیظ میکشیدند و اغلب بلند بالا و درشت استخوان هم بودند – نباشد اینها هم کولی ؟! همیشه در مواقعی که کولی ها به شهر کوچک ما می امدند ودر کنار رودخانه چادر میزدند مادران و بزرگان به ما سفارش میکردند به چادرشان نزدیک نشویم میگفتند بچه ها را میزنند- حتما مادر بزرگ برای این اینهمه سفارش کرد که از بابا جدا نشوم! مادر بزرگ می گفت کولی ها چشم بندی میکنند و من خیال میکردم که یک هو می پرند و چشم های ادم را میبندند و میبرند به جایی که عرب نی می اندازد. با این توهم که از سفارش های موکد مادر بزرگ و قیافه خانم ها و ارایش و لباسشان قوت رفته بود چسبیده به بابا نشسته و درقیافه هاشان زل زده بودم که بابا که سرافکنده بود و با پرمرغی چوب سیگارش را تمیز می کرد پرسید: «خانه مارا می پسندی؟» چیزی نگفتم. گفت «خانم بزرگ را دوست داری اره»چون باز جواب ندادم گفت: «در گوشم بگو ببینم چقدر دوست داری!» سرم را نزدیک گوشش کردم و گفتم:«شکل کولیهاست»
بابا سر بر داشت و درحالی که خنده درچهره و چشمانش درشتش موج میزد گفت: «هیس» و لبش را که لبخند بر ان بازی میکرد گزید. ظاهرا مثل اینکه اهنگ صدا را یک پرده بالا گرفته بودم : «خانم کوچک» ابرو درهم کشید عمه خانم چشم های دریده اش را بیشتر دراند و به من چشم غره رفت و زیر لب گفت: «زنیکه یادش داده»- منظور از زنیکه مادر بزرگ بود-. بابا بفهمی نفهمی خندید زنش که پای سماور نشسته بود خندید وبرای اینه خنده اش را نبیند نیم خیز کرد و سماور را پف کرد و باز خندید- انگار دلش خنک شده بود. خانم بزرگ به لحنی ارام خطاب به بابا گفت : «به عوض اینکه بخندی تربیتش کن حالا دیگر ماشالله بزرگ شده فردا و پس فردا باید با خونین نشست و برخواست کند باید یاد بیگیرد چگونه نشست و برخواست کند باید یاد بگیرد چطوری حرف بزند…نخند فردا می بریش خانه احمد خان به زن او هم باید بگوید کولی؟!»
بابا گفت:«بچه ست یاد میگیرد».
خانم بزرگ گفت:«بچه ست که میگویم تربیتش کن !»
عجب رو زگاریست! حالا هم زیاد با سابق فرق نکرده .وقتی بچه ای از تو میخواهند مثل یک مرد هفتاد ساله لفظ قلم حرف بزنی و فرموذند و عرض به حضور و تشریف اوردن و از این قبیل و قماش بلغور کنی و قیافه یک ادم مغمر به خود بگیری .تا میجنبی سرکوفت و طعنه است که از زبان تلخشان جاری میشود: «تو دیگه ناسلامتی بزرگ شدی چیه همه اش وول میخوری مگه جیوه تو فلان جات ریختن؟….تو دایم میرقصی چه خبره مگه عروسی بابامه؟!…درست بشین صدات درنیاد!» یعنی که نشاط کودکانه فاتحه! اما وقتی به هفتاد سالگی رسیدی و باید لفظ قلم حرف بزنی و سرجات بتمرکی- که ناگزیر میتمرکی چون کون پیزی و ورجه وورجه کردن نداری-اولاد نوه و نتجه و اقوام اند که یک ریز غر میبزنند که «چیه بابا تو هم همش نشستی و ترش کردی اخه یک کمی بجنب یه حرکتی بکن چیه همش یک جا میشینی و هی کتاب و کتاب …!» جل الخالق!
بابا باز خندید خانم بزرگ مثل اسبپ پیشاهنگی که با حرکت سرو مگس پران انبوهی پشه را از خود دور میکند سری تکان داد وگفت:«صلاح مملکت خویش خسروان دانند…» من معنی این نیم بیت را ادراک نردم ولی پیدا بود که یعنی یاسین! «ما که زبانمان مو در اورد!»عجب زبان او هم مثل زبان مادر بزرگ مو در اورد!
این را گفت و پاشد عمه خانم هم انگار با توافق قبلی و گویی خانم بزرگ کلید دستگاهی نامریی را زده باشد همه در ان واحد پاشدند و رفتند ومن دمغ شه بودم و بغض گلویم راگرفته بود و در عین حال غرورم اجازه نمی دادکه در میان اینجمع بیگانه گریه کنم به لحنی گریه آلوده،چنانکه صدا در گلویم می شکست گفتم«بابا،منمیرم خانه»بابا گفت:«خوب،اینجا خانه است دیگه!»گفتم:«نه میرم خانه یخودمون…پیش مادربزرگ!بابا گفت:«به،این وقت شب!بچه شدی مگه،ما را ببین،کلیتعریفشو کردیم،نیامده میگه میرم خانه…از چی ناراحت شدی؟خانم بزرگ با من بود،به توکه چیزی نگفت….اون ترا دوست داره»
خانم بزرگ ازآنطرف تیغه ی کپر به لحنی آرام و مادرانه گفت«نهپسرم،من با تو نبودم،من ترا دوست دارم.»و پس از مکثی افزود«یه بزغاله قشنگ هم برات گذاشته ام.یه بزغاله ی گوشواره دار!امشببخواب فردا بهت میدم.ولی خودت باید بگیریش ها،می تونی؟آره؟»
من جواب ندادم.بابا گفت:«دیدی گفتم؟و بعد خطاب به خانم بزرگگفت:«بزغاله سفیده است یا قرمزه؟»خانم بزرگ گفت:«هر کدام که خودش بخواد،کدوم یکیرو دوست داری؟»
بابا در گوشم گفت:«بگو قرمزه،وخودش از جانب من گفت:«میگه قرمزه،چون قرمزه قشنگ تر و بازیگوشتره»
خانم بزرگ گفت:«آره،اونم مثل خودشبازیگوشه.»بعد بابا گفت:«از زیر درخت گردو که رد شدیم سموره رو دیدی؟سر را بهعلامت نفی تکان دادم.گفت:«آره،دمب کلفتشو گذاشته بود رو کولش و داشت می رفت بهلانه اش.فردا با محمد می فرستمت تا ببینیش.»
سربرگرداندم و محمد بیک را نگاه کردم.موافقت را در چهره اش خواندم و خوشحال شدم،وخیال سمور و بزغاله را جایگزین صور خیالی مادربزرگ و پدربزرگ کردم.بابا دو چای دیگرخورد،وگفت جا انداختند.به بستر رفتیم.باد برخاسته بود وبه شاخ و برگ درختان گردوآویخته بود،صدای شاخ و برگ درختان و آبی که در دره می ریخت در این سکوت شبانگاهیهمه جا را پر کرده بود.بابا فیتیله ی چراغ را کمی پایین کشید،هنوز به خواب نرفتهبودیم که سگها بنای پارس کردن و دویدن را گذاشتند،یکی از رعیت ها از پایین با صدایبلند گفت:«ها،بگیرش»بابا گفت:«محمد،چه خبره،این سروصدای چیه؟»محمد بیک از پشتکپر گفت:«هیچی آقا،گرازه»من ترسیدم،وبابا را بغل کردم.بابا گفت:«گرازه،میادگندما رو خراب می کنه،سگ ها دنبالش کردن!نترس،گراز که از نردبان نمی تونه بیادبالا.تازه محمد بیک هم هست،بیاد با تیر میزندش»برای این که ترسم بریزد محمد بیک راکه با تفنگ پشت کپر نگهبانی می داد صدا زد.با دیدن قیافه ی محمد بیک با آن تفنگی کهبر دوش انداخته بود و در نظرم تجسم شجاعت روی زمین بود قوت قلب یافتم.زن بابا همآمد،فیتیله ی چراغ را پایین تر کشید و پیرهنش را در آورد وکلاهش را،با مخلفات،قلفتیاز سر برداشت و شلاقی تا گردن زیر لحاف رفت.هنوز یکی دو دقیقه ای بیش نگذشته بود کهبابا باز دنباله ی صلوات را کشید،و محمد بیک آمد.بابا گفت:«پشه اذیت می کنه،بگوپایین کمی تپاله دود کنند،و محمد بیک فرمان مبارزه با پشه را به رده های پایینابلاغ کرد.چندی نگذشته بود که دود تپاله در کپر پیچیدو وزوز پشه ها فرو نشست.باباطبق معمول نیم ساعتی ورد خواند و برای همه دعا کرد.عرق هم که می خورد باز موقع خوابورد و دعا را فراموش نمی کرد و موازنه ی حساب را نگه می داشت.اینک که صدای سگ ها ووزوز پشه ها و زمزمه ی ورد فروکش کرده بود احساس سنگینی در پلک ها کردم و کم کم درسرازیری دره ی خواب رها شدم.
دیرگاه صبح بیدارشدم،همه برخاسته بودن ولی مرا که می گفتند خسته بوده ام بیدار نکرده بودند.بر اثرصداهای نا مانوس وخنکی هوای ده از خواب بیدار شدم.چشمانم را گشودم،مادربزرگ راندیدم،چشمانم را مالیدم،بابا را دیدم و سپس صحنه ی شب گذشته را به یاد آوردم وفهمیدم که کجا هستم.محمد بیک آمد و رختخواب را جمع کرد.بابا گفت:«نمی خواد ببری سرچشمه،همین کنار جوب کافی است» اشاره اش به دست و رو شستن من بود.جوی آب از جلویدرخت گردوی کنار خانه ی بابامی گذشت.با اکراه با محمد بیک رفتم.آخر مادربزرگ گفتهبود از بابا جدا نشوم.و کنار جو نشستم و دست و صورتم را شستم و باز آمدم.صبحانهخوردم و با دید کودکانه ام در اوضاع و احوال دقیق شدم.
ده بابا ده پانزده خانواری بیش نبود.ساختمان های آن بر خلاف سایرجاهاکه رو به قبله بود،رو به مغرب بود.خود ده بر کنار دره ای واقع بودکه شب هنگاماز آن گذشته بودیم. شرق و غرب و جنوب آن کوه بود.حاشیه ی شمالی آن،که خانه ی بابادر منتهی الیه آن واقع بود مشرف بر مزارع و دشت کوچکی بود که جاده ی سقز از منتهاالیه آن می گذشت.و آن سوتر جاده،باز کوه و جنگل بود.صبح ها آفتاب دیر از پس کوه درمی آمدو بعداز ظهرها زود هنگام،غروب نکرده،در پس کوه فرو می رفت.همه جا سبزو خرم وجنگل و بته ی جنگلی بود.آبی که از پیشامدگی کوه بخش جنوبی ده می آمد از صخره سنگیمی جوشید و در دره می ریخت.این آب در صخره های دره می غلتید و میجوشید و چون جویشیر کف آلود،جوشان و خروشان در اعماق دره سرازیر می شد.صدای شرشر و غلغلش در همه جابه گوش می رسید.دره پوشیده از درختان گردو و آلو بود.و عجب آنکه آنطور که می گفتنداین درختان همه خودرو بودند.گویا وجود خود را به دزدی کلاغان مدیون بودند.ظاهرا تکدرختی بوده و کلاغ از گردوهای این تک درخت می دزدیده و گردو گاه از منقارش میلغزیده و می افتاده و چون شرایط و محیط مساعد بوده رشد می کرده و پا می گرفته.بازگلی به جمال کلاغ،که گردویی از منقارش می افتد و باعث این همه درخت می شود!پیدا است با این همه سابقه ی دزدی باز چشم و دلش سیر است!این دزدهای زمان پهلوی تا به آخر گدا ماندند.از منقار هیچ یک از این کلان دزدها سوزنی زمین نریخت که کارخانه ای بشود یا مداد پاک کنی که کتابخانه ای بشود.هرچه بود بردند و مثل کفتار چال کردند.و ما جز قار قار نجسشان سودی از وجود نحسشان نبردیم.خوب بود اقلا کمی شرف از همین کلاغ صابون دزد یاد می گرفتند!حاجی لک لک ها هم…
باز هم گلی به جمال کلاغ،وگرنه این مردمی که من می دیدم حال و پیزی ور رفتن به درخت و پگرورش نبات و این جور چیزها را نداشتند-تازه برا کی،به عشق چی؟ده پر آب بود.از هجاش چشمه ای می جوشید،اما همین مردم با این همه فراوانی اب،آبی به سر و صورتشان نمی زدند.بچه ها کثیف،زنها کثیف،مردها کثیف.چاره ی تمام این کثافت یک مشت آب بود.ولی حوصله نداشتند!یادم هست همین اواخر که رفتم وضع را باز به همان منوال دیدم.به زنی گفتم:این همه آب اینجا هست اقلا یک مشت آب به سر و صورت بچه ات بزن!گفت:چه فایده اقا؟شما از تهران آمدی،دلت خوشه.آنجا تو تهران زنها را می بینی که همیشه دستشان به حنا است و وسمه انداخته اند و تخمه می شکنند،ما هزارتا گرفتاری و درد بی درمان داریم.برای چی بشورم.به چه دردش می خوره؟این جوری بهتره.
تجربه ی نسل ها ناخود آگاهش رسوب کرده بود،که اگر دختر است بر و رویی پیدا می کند و طعمه ی ارباب و پسر ارباب و برادر ارباب می شود،اگر پسر است ممکن است مورد توجه دختر و خواهر و زن ارباب واقع شود و کار دستش بدهد-بارها پیش آمده بود که عشق معصومانه ی پسر رعیتی به دختر اربابی مایه ی تباهی چندین خانواده شده بود،و لذا ناخودآگاه کثافت را بر نابودی ترجیح داده بودند.
خود ده هم بسیار کثیف بود.کنار جو تپه تپه پهن بود..صبح ها دختر های رعیت در سبدهایی که بر دوش می کشیدند سرگین حیوانات را در کنار جو خالی می کردند.این پهن که ماه ها بر هم کوت شده بود دود می کرد و می سوخت.و فقط در بهار بود که مایه ی آن کمی کاهش می پذیرفت:مرد ها می آمدند و آن را قاطی آب جوی می کردند و به مزارع کود می دادند.مستراحی در ده نبود-جز مستراح مسجد- در شهر کوچک ما هم نبود:اگر مرد یا جوان بودی می رفتی و از مستراح مسجد که از آن کثیف تر نبود استفاده می کردی.به راستی هم کثیف بود.جوی آبی در غلافی سنگی از جلو چشمه های مستراح می گذشت.همه از آب این جو استفاده می کردند و این جو از بالا تا پایین کثافت را به سایر استفاده کنندگان منتقل می کرد و تا به آخری می رسید رنگش پاک تغییر می کرد-اگر جوان یا مرد نبودی در خانه کارت را می کردی یا در کوچه یا بالا پشت بام- و در ده توی ده پای دیوار خانه،توی دره،زیر درخت،کنار حوض.جرزن ها که چشمه ای را که از صخره می جوشید به خود اختصاص داده بودند-حوض و چشمه ی مردها آن سوی دره در بخش غربی دره،نزدیک گورستان کهنه و رو به روی خانه بابا بود.من چون کم سن وسال بودم اجازه داشتم از چشمه ی زنها استفاده کنم-هنوز مرا آدم حساب نمی کردند.می دیدی بی هیچ شرم و تعارفی در کنار چشمه،عمود بر مسیر آب نشسته اند و انگار در آمفی تئاتر هوای آزاد باشند،ضمن تخلیه از این در و آن در،از دعواها،آشتی ها،رنج ها و بچه ها سخن می گویند وصفا می کنند!اینجا و آنجا،همه جا آثار وجود بود.و همه جا وسایل تطهیر از سنگ و کلوخ گرفته تا سنگ های نوک تیزی که گاه رگه های خون با مدفوع بر آنها به چشم می خورد و انواع مگس ریز و درشت و سبز و خاکستری و بنفش.
باری،در شهر کوچک ما هم مستراح نبود.یادم هست روزی اژدانی آمد و به پدربزرگ گفت که از تهران متحدالمآل آمده است که همه ی خانه ها مستراب داشته باشند.پدربزرگ کلی ناراحت شد.گفت:سرکار آزدان اخه مستراب آب می خواد،در رفت می خواد-همینطوری که نمیشه!
اژدان گفت:اونشه دیگه من نمی دانم،متحدالمآله.پدربزرگ گفت:از اون حرف ها است،تو تهران برای ما متحدالمآل بنویسند!اژدان داشت اوقاتش تلخ می شد گفت:اونش دیگه به من و شما مربوط نیست!یعنی قلغ را رد کن بیاد،کار داریم.پدربزرگ گفت:باشه چشم-الحکم للله!
قلغ آژدان را داد و خودش بیل و کلنگ را آورد و در حیاط پشتی،ضلع غربی،مستراحی کند ولی قدغن کرد که کسی انجا کاری نکند و سنت و شیوه مرضیه دیرین همچنان ادامه یابد وبه این ترتیب مستراح بدون آب و در رفت در اصول انقلابی حکومت رضاشاه رفت،وتدارم انقلاب تامین شد در حالی که مراکز فعالیت امور اجتماعی همچنان به حیات خود ادامه می دادند..جریان مربوط به انتخابات مجلس از این هم انقلابی تر بود.برای آن هم متحدالمآل می آمد.متحد المال را به سردر مسجد جامع می چسباندند:ما پهلوی شاهنشاه ایران به موجب اصل…قانون اساسی…به وزارت داخله…”و ما بچه های مدرسه رفته و درس خوانده جمع می شدیم و در حالیکه تصویر تمام قد رضاشاه را سبیل و نشان ها و حمایل و چشمان مغناطیسی و حرکات و سکنات شاهانه،تمام رخ،در ذهن هخود داشتیم،از این خطاب تحقیر آمیز به وزارت داخله که نمی دانستیم چه جانوری است،لذت می بردیم.متحدالمآل را با صدای بلند می خواندیم.دراین گونه مواقع یکی دو شبی در خانه معمران مجلس بحث و حدس بود.عده ای می گفتند از تهران درستور رسیده که فلانی مورد نظر است واز صندوق در آید،عده ای دیگری می گفتند،نه فلانی منظورتر است.امیر لشکر با او بیشتر از همه خوش وبش کرد،عده ای هم می گفتند که شنیده اند فلانی بیشتر داده-وگفته اند او را از صندوق در آورند.صندوق!
انگار شامورتی بازی است!کمی که بزرگتر شدم بین این جریان و نعل کردن اسب بابا شباهتی عجیب یافتم:بابا مواقعی که اسبش نعل نداشت و پولی هم در بساط نداشت محمد بیگ را صدا می زد و می گفت:میری شهر پیش اوستا کریم نعلبند میگی فلانی سلام رساند و گفت:اسپو نعل کنه و به حساب بذاره ولی مواظب باش نعل و میخ کهنه مصرف نکنه!البته فصل خرمن هم که میشد حساب استاد کریم را به هرحال دیر یا زود،کم یا زیاد،می داد.انتخابات هم همانطور بود.با این تفاوت که رضاشاه به کسی سلام نمی رساند وکسی چیزی به حساب نمی گذاشت،اگر هم چیزی به حساب کسی می رفت آن کس خود رضاشاه بود.به علاوه کسی هم جرات نداشت مراقبت کند که نعل و میخ کهنه مصرف نشود.اسپ همین که نعل می شد به نعل به تهران می رفت و اگر در تهران بود که اغلب بود-یورتمه به سر طویله ی مجلس می رفت،برای دعاگویی ذات شاهانه،حالا اگر نعل و میخ کهنه هم بود باز فرقی نمی کرد.
خانه بابا که کنار جو واقع شده بود مرکب از دو اتاق بود که دالانی شرقی غربی آنها را از هم جدا می کرد.هریک از اتاق ها پسخانی داشت که پیشخان نام گرفته بود-آن هم پستویی بیش نبود.خانه ی زن دیگرش که گریخته بود جدا از او بود.همچنین خانه نامادری و برادر های ناتنی اش.اینجا هم اتاقی به بابا و اتاقی به زن ها اختصاص داشت.اتاق بابا را که اتاقی تاریک بود دیواخان می گفتند که مفهوم مهمانخانه را از آن اداره می کردند.در اتاق بابا چها پنج تکه قالیچه بود که تازه خریده بود و در نظر رعیت ها نمونه بزرگترین و ظریف ترین ثروت جهان بودند.چندان که اغلب از نشستن روی آنها ناراحت بودند،مبادا که پاهای قاچ خورده و پینه بسته ی خود کثیفشان کنند و خدای ناکرده آقا ناراحت شود و گویا همه ی مردم حوالی و اطراف فهمیده بودند که این چند تکه قالیچه را جمعا به سی و چند تومان خریده،به قول شوهر خواهرش حتی در نزدیکی سلیمانیه هم چته ها –یعنی راهزنان- فهمیده و دندان تیز کرده بودند و شایئد به ختطرذ همین بود که بابا رفته و با واسطه و واسطه تراشی و رشوه و خواهش و تمنا تفنگی از هنگ گرفته بود که اکنون دست محمد بیگ بود.
خانه ی بابا به خانه ی آبلومف شبیه بود.آن هم مانند کسی که مدت ها لباس عوض نکرده باشد و موی سر و صورت نزده باشد و شستشو نکرده باشد قیلفهی چرکین و چرک مرده داشت.غبار تاریخ بر همه جای آن خفته بود،اثار چکه ی کهنه و نو همچون رگه های استفراغ بر چهره ی پیرمردی مست و زشت،بر دیوار ها جلب نظر می کرد.دیوار گل اندود بود.همه حای بدنش شپشک گذاشته بود.تیرهای سقف را موریانه خورده بود.قدری که می نشستی گرد آردمانندی که نتیجه فعالیت موریانه ها بود از سقف بر سرت فرو می بارید.تو گویی تیرها بر مرگ خاندان ماتم گرفته بودند و به شیوه ی خود اشک می افشاندند.بر تاقچه ی شمالی اتاق که بابا زیر آن می نشست دیوان کهنه و لبه برگشته ای از حافظ پوشیده بود،پوشیده از فضلهی حشرات،وچراغی که لعلش می گفتند.در ضلع غربی اتاق،پنجره ای بود با چشمان وصله کرده،تو گویی با حریفی سه وزن بالاتر از خود مسابقه ی مشت زنی داده و صورتش له و لورده شده بود.و این وصله پینه ها نوار چسب های طبی بودند.مواقعی که پنجره باز بود مرغ و خروس هم از دیوخان استفاده می کردند..اغلب حتی مواقعی که بابا نشسته بود همین که پنجره را می گشودند خروس حنایی روی تکیه گاه آن می پرید و می ایستاد و با قیافه اربابانه مرغ ها را از نظر می گذراند-در این گونه مواقع بابا بر خلاف آبلومف از جا می جست و کیشی و محمد ی می گفت و فرمان تاراندن خروس را صادر می کرد.حاشیه جنوبی خانه جای نگه داری گاو و گوسفند بود.اکنون که تابستان بود با پرچینی دیوار جنوبی را محصور کرده بودند و بزها و گوسفند ها که تعدادشان زیاد هم نبود-اگر شب هنگام در کوه نبودند-در این قسمت نگه داری می شدند.جای مادرم را از بابا پرسیدم .به ان سوی دره نزدیک قبرستان که زمینی مسطح بود و اینک جالیز بود و حوض و چشمه ای داشت و دیشب از کنارش گذشته بودیم اشاره کرد و گفت آنجا خانه ای داشته اند اما چون زمینش باتلاقی بوده بیش از حد مرطوب بوده و ناچار آنجا را گذاشته اند و آمده اند این طرف.
خاندان پدرم زمانی گویا ثروتمندترین مردم محل بوده اند،اما با گذشت زمان در اثر هوس سرنوشت یا هوی و هوس مردمی که مسیر تاریخ را تشخیص نداده بودند،به عبارت دیگر در اثر بی کفایتی روسای خانواده و تقسیم خانواده و منابع قدرت آن در سراشیب سقوط افتاده بود و کم کم در محاصره ی نودولتان-که اینک نامی و آوازه ای یافته بودند-گرفتار آمده بود و با فقر همسایه ی دیوار به دیوار شده بود و می رفت تا در فراموشخانه ی تاریخ کوچک محل ناپدید شود و اینک بابا بود و یک مشت تاریخ خانواده و خانواده بود و یک مشت قباله ی کهنه وکاسه کوزه ی شکسته ی عهد بوق و سوزنی بیدزده و قلمدان شکسته و شال ترمه ی رنگ و رو باخته و اطوارهای خنک خانم بزرگ که به سرخابی شبیه بودند که مسیحیان به صورت مرده می مالند.اینها تاق ها و ستون های فروریخته ای بودند که حکایت از بنایی داشتند که روزی روزگاری عظمتی داشته بود و بهرحال مثل همه ی خرابه ها پیامشان این بود که فرجام همه و همه چیز نابودی است.اما در عین حال یاد عظمت گذشته را به خاطر کلیه ی علاقمندان رسوخ می دادند-و عده ی این علاقمندان بی چیزی که به دریوزگی افتاده بودند فزون از شمار بود.این آثار برای این علاقمندان،در این روزگار ادبار و سوز فقر و بی چیزی،خوراکی مناسب و پناهگاهی گرم بودند،که از آن می خوردند و در آن می غنودند ونابسامانی موجود را با یاد رفاه مفقود سامان می دادند.افراد این خاندان مانند هر طبقه ی بازنده و بی آینده ای همیشه رو به گذشته داشتند و از گذشته می گفتند و در گذشته ی زیستند و گذشته را چنان در خود زنده داشته بودند که تصور می کنم
خانم بزرگ متوجه نبود که تشکچه ی کهنه ای که بر آن نشسته است نخ نما و فرسوده شده و در منتهای حسن نیت می پنداشت که همان است که بود و همان خواهد بود که یک وقت بود.یادم هست در لوور جمعی برگرد مجسمه ی ونوس حلقه زده بودند و راهنما توضیح می داد که از کجاست و در کجا تراشیده شده و چگونه به لوور آورده شده،که در آن میان مردی به نسبت ژنده پوش در حالی که بر سینه اش می کوفت هیجان زده پیش آمد:بر سینه اش می کوفت و می گفت:mon pays!mon pays!(کشور من!کشور من!)بیچاره بنده ی خدا!درست مثل کهنه سربازهایی که گدایی می کنند و نشان ها و مدال های جنگی خود را در سینی گدایی در معرض دید کمک دهندگان می نهند.باری،بابا یکی از متولیان این امامزاده ی مخروبه بود.هرچه داشته بود صرف تعمیر نمای آن کرده بود-اما بی فایده.با سرنوشت که نمی توان جنگید!
یکی از مظاهر این کوشش همین محمد بیگ بود.آقا باید نوکر یا نوکرانی می داشت و محمد بیگ که خود یکی از علاقمندان خاندان بود از بد حادثه نوکر بابا شده بود-که البته بیشتر نوکر مادر و خواهر های بابا بود.او هم از خوانین بود.همین زائده ی بیگ به روز سیاهش نشانده بود،همچنان که دیگران را نشانده بود.زیرا چون بیگ بود دستش به کار نمی رفت و از بیل و شخم و گاو و گوسفند متنفر بود.البته اگر پیش می آمد و بخت یار بود از گوشت گوسفند و شیر گاو منتهای لذت را می برد،اما از بوی تن حیوانات نفرت داشت.تفنگ را که بر دوش می انداخت و سوار اسپ می شد،با این که از مال دنیا پشیزی در بساط نداشت و هرگز شکم سیر غذا نمی خورد،خدا را بنده نبود.مانند خروسی که بر تپه ی پهن ایستاده باشد یک دنیا غبغب و غرور بود-یعنی آنقدر گوشت به تنش بود که بتواند غبغبی فراهم کند-و منت بر زمین می گذاشت که بر آن اسپ می راند.می گفت یک اسپ خوب و یک تفنگ خوب و یک قطار فشنگ خوب به او بده دیگر هیچ چیز از این دنیا نمی خواهد.آن وقت می بینی که می رود و یقه ی حاجی اقبال را می گیرد و او را تا می خورد با قنداق تفنگ می زند و اینقدر توی طویله می بندد تا دیگر از این غلط ها نکند که وقتی او می رود بگوید چیت شرکتی تمام شده است!(چیت شرکتی چیتی بود که شرکت قماش آورده بود و به قیمتی ارزان تر از بازار می فروخت.)باری،هوس سرنوشت محمد بیگ را به یاری همین پسوند بیگ به حلقه های زنجیری که گویا روزی زرین بوده و اما با سایش روزگار روکش آن زدوده شده بود و اینک آهن زنگ زده ای بیش نبود پیوند داده بود.نظایر او زیاد بودند،که همیشه گرسنه و بیکار از این ده به آن ده می رفتند و به نام دیدنی از فلان پسرعمو یا نوه عمو که وضعی هم مرز وضع خود آنها داشت،در دیواخانه اش سدجوعی می کردند و به اتفاق گذشته را مرور می کردند.روکش حلقه ی این پسر عمو یا نوه عمو نیز با مرور زمان ساییده شده و کبودی آهن اینجا و آنجا نمایان گشته بود.همه مقروض بودند، همه ملکشان گرو بود، اما خوب در عوض همه بزرگزاده بودند و به رسم بزرگان نوکر نگه می داشتند. چطور می شود بزرگزاده بود و کسی را نداشت که آفتابه لگنی بیاورد یا آفتابه ای بیاورد یا آفتابه ای آب کند و به زیر درخت یا پشت دیوار ببرد! مگر با آفتابه ای که آدم خود آب کند و خود به زیر درخت یاپای دیوار ببرد تخلیه می چسبد!؟ و تازه کاش این «بزرگ» ی را که اینها «زاده اش» بودند دیده بودی! آنها هم برای توجیه غرور خود ناچار همیشه یکی دو پله بر نمودار شجره نامه بالا می رفتند.
پسخوان بابا – اگر پیشخوانی بود – مخصوص محمد بیگ بود: «مجمعه» را می آورد و جلو بابا می گذاشت و خود یک وری، در حالی که سنگینی را برپایی انداخته بود به لختی بر چارچوب در تکیه می کرد و با دیدگان نگران، چون فرماندهی که عملیات نظامی سرنوشت سازی را زیر نظر می گیرد، پیشروی بابا را زیر نظر می گرفت. شکافتن خطوط مقدم را تقریباً به راحتی تحمل می کرد-این جزو «طرح» بود-اما همین که مهاجم به خط مرکزی دفاع می رسید بیقراری به سر تا پای وجودش راه می یافت، سنگینی را از این به آن پا می انداخت و دستش ناگهان به حوالی دهان می رفت، و چون تماشای فاجعه را مافوق طاقت و تحمل خود می یافت چشمان قهوه ای سوخته گودافتاده اش را متوجه پنجره و بیرون اتاق می کرد – پیدا بود که از این لحظه دیگر سرنوشت «نبرد» برایش علی السویه است. بابا می دانست که طرف لقمه شماری می کند، و سعی می کرد چیزی برایش بگذارد، و اغلب خود سیر نشده دست از غذا می کشید (به علاوه شهرت داشت و همه قبول داشتند که نجیب زاده ها کم خورد و خوراک اند؛ بابا هم نجیب زاده بود.) بادیه یا بشقاب را، بسته به مورد، به حاشیه «مجمعه» می راند – یعنی که پایان «عملیات». ولی من که سیر نشده بودم دست بردار نبودم. آن وقت بابا بود که مداخله می کرد و می گفت: «خوب، اینهم بگذاریم برای محمدبیگ». و من بی توجه به این که محمدبیگ تا آن وقت هم در دلش صدها فحش و بد و بیراه نثارم کرده – چون هم لقمه های بزرگتری می گرفتم و هم تند می خوردم – ناچار دست از غذا می کشیدم. بابا می افزود: «اگه سیر نشدی، یک ساعت دیگه برو پیش خانم بزرگ بگو بهت غذا بدند، خوب؟»
آن روز صبح بابا با رعیت ها به اصطلاح امروزی ها «نشستی» داشت: رعیت ها را خواسته بود براب تقسیم مجدد مزارع. آنطور که بعدها فهمیدم بابا هر سال، بنابر رسمی قدیمی، زمین یکی را می گرفت و به دیگری می داد و مزرعه یکی را که «نصف کاری» بود «ذکاتی» می کرد… و از این قبیل. می خواست یک رعیت سالیانی متمادی روی یک زمین نماند و حقوقی بر آن پیدا نکند یا لااقل انس و الفتش با زمین آنقدر نباشد که بعدها ایجاد دردسر کند… این را بعدها – سال ها بعد – دریافتم.
اول از همه مراد آمد؛ همین که آمد بابا گفت: «گوش کن مراد» راپرت داده اند، به امنیه، گفته اند تو ده اسلحه هست. کلی قسم و آیه خوردیم – حالا که اسلحه داری… حالا چرا ایستادی، بشین!… میگم حالا که اسلحه داری اقلاً یک جوری ازش استفاده بکن که مردم نفهمند – مثل این که فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند که تو یک «حسن موسای» قراضه داری!»
مراد اول من من کرد، بعد گفت: «آقا مگه اسم هم بردن؟»
بابا گفت: «چه فرق می کند، مثل این است که اسم برده باشند. دو نفر که بیشتر نیستید!»
مراد گفت: «آقا به جان این آقازاده، که جان خودم و زن و بچه ام فدای یک سر موش – جسارت نباشد، بی ادبی نباشد – عیر از خودم و زنم هیچکس اون را دستم ندیده – حتی بچه های خودم. و جسارت نباشد، زنم هم که نرفته خبر بده!»
بابا گفت: «حالا هرکی خبر داده… لابد یکی دیده گفته – غیب که نمی دانند – حالا شاید هم یک دستی زده باشن – ولی به هر حال یا طوری ازش استفاده کن که امنیه نفهمد یا اگر نمی توانی ردش کن، بفرست عراق بفروشند پولش را به یک دردت بزن.»
مراد گفت: «آقا جسارت نباشد – بی ادبی نباشد – به دل نگیرین، ولی این کارو نمی کنم. از مال دنیا همین یک تفنگو دارم؛ اینهم بدم چیزی برام نمی ماند. مائیم و این پوست و استخوان. امیدی که نداریم؛ خواستند این پوست و استخوان را از هم تنمان بکنند اقلاً این تفنگه هست؛ آنوقت لااقل می توانم دو تا امنیه را با خودم سر به نیست کنم.»
بابا سری تکان داد و گفت: «اه، تو گفتی من هم باور کردم!»
مراد گفت: «چرا باور نمی کنی آقا؟ جسارت نباشد – بی ادبی نباشد – اگر سرمان را هم مثل گوسفند بریدند حق نداریم «خرخری»ی هم بکنیم!؟…
رعیت های دیگر تک و دودو، بی پاپوش و با پاپوش آمدند. در میانشان به یک نگاه درویش رحیم را که بابا می گفت روزی صد بار کون شندرپندره اش را هوا می کند از شندرپندری لباسش شناختم: هیکل و قواره اش عینهو درخت هایی که به آنها دخیل می بندند؛ همه جا پاره، و همه جا پارگی، با پاهای قاچ خورده و موی ژولیده سر و رو.
نشستند: دوزانو، و با احتیاط. بابا کلاه شاپویی خاکستری رنگ نازکی را که در شهر به سی و پنج قران خریده بود کجکی سر گذاشته بود (پیشتر آن را در دستمال بزرگی پیچیده و به میخی آویخته بود). همین که نشستند کلاه را از سرش برداشت و با دستمال لبه های آن را پاک کرد، و دوباره بر سر گذاشت، تا بالاخره یکی از رعیت ها گفت: «مبارک باشد، آقا… بی ادبی نباشد، شاپکا که میگند همینه؟ چند خریدین؟» وقتی بابا گفت «سی و پنج قران» چشم ها همه از حدقه درآمد – یک تکه نمد و اینهمه پول! پول خدا را چه طوری حرام می کنند! بیل که نزده اند تا بدانند سی و پنج قران با چه زحمتی به دست می آید – با بیل زدن هم تازه به دست نمی آید – من هم جای او بودم همین کار را می کردم… چیزهایی را در این حدود را در نگاه های همه می شد خواند. سرانجام صحبت به زمین کشید، و پس از مدتی گفتگو، زمین ها تقسیم شد، و حضرات با اکراه تمام پذیرفتند. حالت چشمانشان، حرف زدنشان، لحن لابه آمیز سخنانشان همه حاکی از ناخرسندی بود؛ رفتار و گفتارشان به رفتار و گفتار پدری مانند بود که برای نجات تنها فرزندش که به سن سربازی رسیده و نامش جزو فهرست اسامی فراخوانده شدگان به خدمت اعلام شده به مأمور نظام وظیفه التماس می کند که به او رحم کند و محض رضای خدا این «عصای دست» ایام پیری را از او نگیرد.
بعدها فهمیدم که می گفتند – و راست هم می گفتند – که زمین مال کشاورز است: دستش را در آن فرو می برد انگار گوشت تنش را لمس می کند، انگار ضربان نفسش را احساس می کند؛ خاک را کف دست می گیرد انگار چای یا برنج خریده باشد آن را با علاقه معاینه می کند؛ و رویش راه می رود انگار در درون خودش راه می رود؛ چشمش در جستجوی علف هرزه و سوسک و آب دزدک دودو می زند؛ کج بیل را طوری در ریشه علف هرز فرو می برد که انگار در تن دشمن فرو برده است؛ بیل را با چنان خشمی بر سر سوسک و آب دزدک می کوبد که انگار عقربی است که بچه اش را نیش زده است – عیناً مادری که تن بچه اش را می جورد. سیراب می شود خوشحال است، و چون مادری که پستانش را به دهن بچه نزدیک می کند و تا بچه آن را پس نمی زند راضی نیست، او هم تنها زمانی راضی است که زمین آب بیشتری نپذیرد. سیراب نباشد حال ندارد و تشنگی را در اعماق گلوی خود احساس می کند. همین آدمی که در شبانه روز به خاطر هیچ صدبار استغفار می کند به خاطر زمینش خوف از خدا را فراموش می کند و پا روی ایمان و آخرت می گذارد و به خاطر او دزدی می کند: برای ارضای عطش او با لطائف الحیل از نوبه آب همسایه می دزدد: انگار سهواً پا را با فشار بر خاک های لبه جو گذاشته باشد خاکریز نرم را می شکند و مقداری از آب را متوجه زمین خود می کند، یا دسته بیل را در جای علف گرفته طوری در جو فرو می برد که آب از آنجا نشت کند، و گناه این عمل عمدی را به گردن سوسک و آب دزدک می اندازد! مثل سگ که به خاطر صاحب خود زندگی می کند و مدام مراقب نگاه او است که آثار خشنودی را در چشمانش ببیند، او هم به خاطر آن زنده است و در جستجوی آثار خشنودی به همه جای پیکر آن می رسد، و باز مثل همان سگ، هیچگاه برخوردش با او تغییر نمی کند – همیشه دوستانه است. آسمان ابرو درهم می کشد این خوشحال می شود، چون زمین تشنگی نخواهد کشید. در عوض «آغا» ابرو درهم می کشد، آخر مهمانی و شکارش به هم خورده است. وقتی هم می رسد که برعکس، آسمان ابرو درهم می کشد این گریه اش می گیرد، و اتفاقاً در اینجا ارباب هم با او هم عقیده است، چون فصل برداشت خرمن است. اصلاً با زمین یکی است، و زمین خود او است – با این فرق که اگر خودش عاطل و باطل بماند حوصله اش سر می رود، حساس می شود، عصبانی می شود، سر دعوا دارد؛ ولی وقتی زمین حاصل ندهد عصبانی نمی شود. ناراحت می شود، اما این ناراحتی شائبه ترحم دارد، مثل پدر یا مادری است که طفل عزیزش بیماری یا نقص عضو پیدا کرده باشد. آنوقت می دانید که طفل عزیزتر می شود – چون ضعیف تر از سایر بچه ها است؛ چون موفق نیست. محال است که پدر و مادر به چنین بچه ای بی توجه باشند. زمین مال اوست، او این را می بیند؛ همه می بینند – جز ارباب، که آن را از آن خود می داند، و می بیند اما نمی شناسد. هرگز هم احساسی نسبت به آن ندارد. کشاورز به حق دلش نمی پذیرد که اربابی که چون دست یا پایش تصادفاً به خاک یا غذای این زمین آلوده شد آن را با اکراه، انگار کثافت باشد، پاک می کند و حاضر نیست یک انگلش را از بین ببرد، زمین را دوست داشته باشد. او دوست دارد زمین داشته باشد، زیاد هم داشته باشد، ولی این دوست داشتن حقیقی نیست، مثل دوست داشتن تاجری است که دوست دارد انبار کالایش پر باشد و موجودی حساب بانکی اش بالا باشد. انس و الفتی بین این کالا و موجودی و صاحب کالا موجود نیست – لااقل موش با سکه هایی که می دزدد بازی می کند؛ تاجر این احساس را هم ندارد. ارباب هم مشتاق است موجودی «زمینش» بالا باشد، اما طبقه بندی و مراتب عاطفی خاصی در ذهن ندارد، و «ملک» را در کل خود می بیند و نگران است با انس و الفتی که بین کشاورز و یک جزء آن پیدا شده است «کلیت» این کل صدمه ببیند، و گوشه ای از کلاه نمدی او تاب بردارد. اگر علاقه اش به زمین بیش از اینها بود و او را وصله تن خود می پنداشت وقتی بساط عرق و تریاکش کساد می شد بی معطلی آن را گرو نمی گذاشت – آدم مگر بچه خود را برای رونق دادن به بساط عرق و تریاک گرو می گذارد!
و بعد با تمام این تفاصیل، این همه هیچ دردی را دوا نمی کند – اما خوب درد هم یکی دو تا نیست، سن است، ملخ است، مأمور دولت است، مالیات است… بعلاوه خود ارباب است، که معتقد است قالی را تا بزنی گرد درمی آید و رعیت را تا بزنی پول. رعیت دست آخر به نان خالی زمستان راضی است – آنهم اگر وصلت دهد.
رعیت ها، تک تک و دودو، گرفته و خندان، مردد و مصمم، پراگنده شدند – آخر در این تقسیم بندی های جدید عده ای هم طبعاً به نوایی می رسیدند و زمین بهتری می گرفتند؛ عده ای حتی پیش پیش چند منی روغن پیشکش می آوردند، یا به بهانه ای گوسفندی می دادند، و آغا البته رعایت احوالشان را می کرد.
به توصیه بابا برای مطالبه بزغاله ای که مادرش وعده کرده بود پیش خانم بزرگ رفتم. خانم بزرگ روی تشکچه اش نشسته بود و دختر رعیتی با شانه ای چوبی سرش را شانه می کرد. عمه ها لمیده بودند. چند خیار نوبر روی سینی قراضه ای جلوش بود. تا مرا دید به لحنی مهربان گفت: «وا قربان قد و بالای پسرم میرم! بیا بیا پیش خودم – بشین خیار بخور!»
خیار از جالیز متعلق به خانه بود، اما این هم تازه حاصل کار و کوشش خود خانواده نبود روزانه زن های رعیت به آن می رسیدند، و خانواده به اعمال نظارت فائقه اکتفا می کرد! با چند کرت گوجه فرنگی، خیار، کدو، و ریحان. کرت ها هم ظاهراً تقسیم بندی بود: کرت های سلطنت خانم، کرت های نزهت خانم… و غیره؛ و خانم بزرگ و بابا ظاهراً در همه سهیم بودند.
کنار خانم بزرگ نشستم. خانم بزرگ همچنانکه دست به سرم می کشید گفت: «چه عجب چطور شد آمدی پیش من!؟» گفتم: «بابا گفت برو پیش مادربزرگ بگو بزغاله مو بده!» عمه خانم ها به تمسخر خندیدند. خانم بزرگ گفت: «تو حالا دیگه ماشااله بزرگ شده ای، دندان عقل درآورده ای. حالا دیگه نباید مثل بچه های رعیت صحبت بکنی؛ حالا دیگه نباید بگی مادر بزرگ باید بگی دایه خانم!» دمغ شدم و سر به زیر انداختم. خانم بزرگ در ادامه سخن گفت: «دنداناتو نشون بده ببینم! ببینم دندان عقل درآوردی!» بی اختیار دهن گشودم. خانم بزرگ، انگار چندشش شده باشد، لبش را ورچید و گفت: «واه واه، چه دندان های ریزی! عینهو خرگوش!» و این را به لحنی طعن آمیز گفت. سلطنت خانم از همان روبرو گفت: «اون دندانای جلو، و دندونای نیش مال ما نیست – خیلی بزرگ اند!» بعد رو کرد به دختر رعیت که به سر خانم بزرگ ور می رفت، و گفت: «رعنا، دنداناتو ببینم!» رعنا نیشش را وا کرد، و دندان های رعیتی اش را نشان داد؛ و عمه خانم در لحظه شباهت را به فراست دریافت، و به خانم بزرگ گفت: «می دانستم!»
من نفهمیدم، ولی خانم بزرگ، چشم غره خفیفی به او رفت و گفت: «بچه است، درست می شود. نصف و نصف هم که باشد اینطوری نمی ماند.» ولی من باز نفهمیدم. بعد خطاب به من گفت: «نگفتی، تعریف کن، بگو ببینم، مادربزرگت چکار می کنه؟ خوبه؟ دوستت داره، آره؟» در حالی که دستم را در دهنم کرده بودم، ترسووار نگاهش کردم، و با سر جواب دادم. گفت: «انگشتاتو از دهنت دربیار؛ گفتم که عاقل شدی، بچه عاقل انگشت تو دهنش نمی کنه؛ با سر هم جواب نمیده؛ میگه بله، یا خیر.» من چیزی نگفتم – خیار را هم نخوردم – چون مادربزرگ گفته بود از دست کسی چیزی نخورم – خیار را برداشتم و پیش بابا بردم. خانم بزرگ گفت دو تا بزغاله را آوردند: سفیده قشنگ تر بود. گفتم. گفت: «خوب، حالا که اون قشنگ تره مال تو!» اما سلطنت خانم موافق نبود، و می گفت که سفیده مال او است و او بزعاله خودش را به کسی نمی دهد، حتی انگار بخواهد گریه کند لب ورچید. خانم بزرگ پیرانه غرشی کرد، ولی گوش جانوران ظاهراً بدهکار غرش های این ببر پیر و پشم و پیله ریخته نبود. سرانجام بزغاله سفیده به نام من ثبت شده و در همان حالت «ثبت» ماند، و بعدها هم هرگز ملاقاتی با او دست نداد. نیمساعتی هم با محمدبیگ به کنار درخت های گردو رفتیم؛ چند گردویی چیدم و شکستم، و دست هایم را سیاه کردم؛ آلوها هنوز کال بودند، با اینهمه چندتایی را گاز زدم.
دو روز بر این منوال گذشت و روز سوم، صبح زود با همان تشریفاتی که آمده بودم رفتم – در حالی که جز بیگانگی احساسی نداشتم؛ و جز این که می دیدم که بابا در آن جمع به پهلوانی شبیه بود که دو دستش را از پشت بسته باشند. خانم بزرگ و عمه خانم ها همه کاره بودند، و زنش کلفتی می کرد: آنها بودند که نیمساعت به نیمساعت می رفتند و خیاری و کره ای یا ماست یا تخم مرغی می آوردند و می خوردند، یا حتی بزغاله ای می کشتند و کباب می کردند و برای خالی نبودن عریضه یک دو سیخی هم، آنهم پس از درگیری های موضعی که هرکس سعی می کرد از سهم او نباشد و یا آن مقدار که از سهم پهلوان است از گوشت های خوب نباشد، برای پهلوان کت بسته می فرستادند… و خانم بزرگ همچنان بر متکا تکیه می داد، یا پا را دراز می کرد که بمالند یا سر را به دست دختر رعیت می داد که بجورد یا شانه کند یا حنا ببندد، و در کوه مقابل خیره می شد، در شگفت از کارهای خدا و گردش روزگار که کوه مانده بود و عظمت خاندان – که آنهمه طبیعی نموده بود – درهم ریخته بود: دو چیز طبیعی بزرگ، و به یک قدمت، که اهمیت دومی کم از اولی نبود. با اینهمه اولی مانده بود و دومی مچاله شده و درهم رفته بود و آخرین سرستون این بنای عظیم که خانم بزرگ باشد، یکبر شده بود و آن روز دور نبود که این ستونی که روزگاری چون شاخ شمشاد بالنده برپا ایستاده بود چون تیر شمشاد بر زمین بخوابد و تنش کرم بگذارد!
چندی که از تعطیلات گذشت وجودمان تحمل ناپذیر شد: تکیه کلام مادربزرگ همیشه این بود که وقتی بچه ها از «قتابخانه» – یعنی مدرسه- مرخص می شوند شیطان خودش را در هفت سوراخ قایم می کند – یعنی که ما از شیطان هم بدتریم! وقتی شیطان تمام مدت روز مخفی شود دیگر تکلیف مادربزرگ معلوم است؛ وقتی شیطان از پس ما برنیاید یک پیرزن چه می تواند بکند؟ اما فهم بشری برای هر دردی دوائی یافته است: چطور است شیطان را از مخفی گاه درآوریم؟ به عبارت دیگر چطور است که ابر شیطان ها را در جایی حبس کنیم؟ این فکری است که به ذهن آقای محمودی می رسد و مورد تأیید شیطان و حامیان او قرار می گیرد. آقای محمودی برای حل یکی از معضلات مهم زندگی خود که تأمین هزینه دوا و درمان چشم خاله حلیمه و احتمالاً گذاشتن «بلق» به چشم او باشد تصمیم گرفت «قتابخانه» ای راه بیندازد و بچه ها را از کوچه و خیابان جمع کند و با آنها دروس سال گذشته را مرور کند و دروس سال آینده را بخواند. «ای رحمت خدا به آن پدر و مادرت!» – این دعای مادربزرگ است. «جهنم سه قرآن – از جانم که عزیزتر نیست!» آقای محمودی چندباری شاخه و سرشاخه جنگلی خرید و به کمک عبدالله پسرش، و دو دخترش بر پشت بام خانه اش کپری بست، و ما مجدداً با دفتر و دستک هفته ای چهار روز به «قتابخانه» رفتیم برای دانش اندوزی.
نظام آموزشی «قتابخانه» با نظام آموزشی مدرسه فرق داشت: اولاً این دو بخش از «قتابخانه» دو کلاس نبود، همه کلاس ها بود: در بخشی کلاس های یک و دو و سه، و در بخش دیگر کلاس های چهار و پنج – هرچند آقای محمودی خود در طی تمام مدتی که تدریس کرد، و این مدت متجاوز از سی سال شد، چهار عمل اصلی را یاد نگرفت و از حد معلم کلاس اول ابتدائی فراتر نرفت، و شهدالله که در این مقام بهترین و با وجدان ترین آموزگار کشور بود. عبدالله که شاگرد کلاس ششم بود کلاس های بالاتر از کلاس اول را اداره می کرد: یعنی در حالی که ما نشسته بودیم او سرپا در کپر راه می رفت و می گفت: هرکی گفت «سجاده چیه (و کلمه را به ضم سین تلفظ می کرد) یک شاهی بهش میدم.» و برای راهنمایی می گفت: «همین جا هم هست.» – مثل سابقه بیست سؤالی رادیو – و سرانجام چون برنده ای نبود می گفت:جانماز!» و ما کلی معلومات کسب می کردیم! آقای محمودی خود در بخش دیگر کپر که جای شاگردان کلاس های بالا بود می نشست و سرگرم «ختم قرآن» می شد، یا قلم شاگردان را می تراشید یا لیقه دوات ها را اندازه می کرد، یا با ترکه اش رشته های دانش را در ذهن دانش آموزان تنفیذ می کرد. اغلب برای ممانعت از نشت بی جهت دانشی که در کله شاگرد فرو کرده بوداز اخ تف غلیظش کمک می گرفت و درزهای احتمالی را سیمان می کرد. در این ضمن ما از شکلک ساختن و کرکر خندیدن و دیگران را خنداندن، و دست انداختن همدیگر، و بینی گرفتن و قیافه در هم کشیدن و کسی را به دروغ به «بو درآوردن» متهم کردن تا خیلی چیزهای دیگر، همه را آزموده بودیم – چون اغلب عبداله هم پی کار خود می رفت – یک بار که پاک شورش را درآورده بودیم، یا شاید آقای محمودی عملیاتمان را از لای شکاف های کپر دیده بود ترکه بدست مثل برج زهرمار آمد و حسن پسر وکیل حسین را بلند کرد و گفت: «شیطان، بگو برای چه می خندی؟» ما که روی زمین نشسته بودیم، بر روی کتاب ها خم شدیم و تندتند شروع کردیم به خود جنباندن و زمزمه کردن، یعنی که دوره می کنیم! حسن جواب داد: «دندانم درد میکنه آقا» و در حالی که دستش را روی شکمش گرفته بود قیافه مظلوم به خود گرفت – بند تنبانش هنوز باز بود. آقای محمودی از این «استدلال» وا رفت، و حتی سایه لبخندی هم بر لبانش گذاشت، و این سایه زودگذر به حدی مشهود بود که همه خندیدیم، ولی سایه ای بیش نبود. آقای محمودی سپس ابروها را در هم کشید و با صدای غیظ آلود گفت: «دندان دردی بهت نشان بدم که حظ کنی!» و با ترکه افتاد به جانش، در حالی که حسن از فرصت استفاده می کرد، و انگار از شدت درد به خود بپیچد شکمش را گرفته بود و خم شده بود و مخفیانه بند تنبانش را سفت می کرد؛ و آقای محمودی چون دندانسازی قابل به معالجه دندانش بود، تا سرانجام حسن از کار سفت کردن بند تنبان فراغت یافت و فرصت گریستن و عر زدن پیدا کرد و آبی بر آتش دندان درد ریخت. آقای محمودی که می دید دندان های ما هم چندان سالم نیست از مداوای ما هم دریغ نکرد.
تابستان به این ترتیب به سر رسید و مدارس گشوده شدند و باز به همان ترتیب تعطیل شدند و به همان صورت به «قتابخانه» رفتیم – تا به سال های آخر مدرسه رسیدیم…
آقای تاجبخش را می بینم که با احمد فراش، برادر حمه نیکله، که از مهاجران روس بود، روسی صحبت می کند. نمی دانیم آقای تاجبخش روسی را از کجا یاد گرفته است. آقای تاجبخش به قول دوستان شیرازی است و نی لبک می زند. زن خوشکلی هم دارد – مهین خانم – زنش را چندبار در خانه بابا دیده ام (بابا حالا در شهر زندگی می کند): بابا و آقای تاجبخش و مهین خانم می نشستند، و سه نفری تریاک می کشیدند، بابا خودش را زده بود به آن راه، می گفت من بلد نیستم، و مهین خانم وافور را به دهنش می داد! آقای تاجبخش معلم فارسی ما است، و به عظمت ایران ساسانی علاقه ای عجیب دارد. از پای منقل بلند می شود و به مدرسه می آید و در حالی که صورتش گل انداخته است بر زوال عظمت شاهنشاهی ایران و مرگ یزدگرد سوم ماتم می گیرد – ماهوی سوری و خسرو آسیابان جرأت دارند آفتابی بشوند تا آقای تاجبخش به آنها نشان دهد که یک من ماست چند سیر کره می دهد! هر وقت به این قسمت از داستان می رسد – چون کمتر به مدرسه می آید، و از بس بین درس ها فاصله می افتد که این قسمت را چندین بار تکرار کرده است – که طی آن خسرو نزد ماهوی سوری می آید و می گوید شخصی به این قد و قیافه را دیده است، «پدر سوخته جاسوس!» غلیظی را چاشنی کلام می کند و در حالی که چشمان کبودش را بسته و سر را بر ساقه باریک گردن عقب افگنده است در حالتی از خلسه می خواند: «چون ماهوی دل را برآورد گرد بدانست کو نیست جز یزدگرد.» – و می گوید: «ای خائن نمک نشناس!». کریم پسر صوفی محمد آسیابان خود را کوچک می کند و پشت سر شاگرد جلوی مخفی می شود، چون می داند که آقای تاجبخش گناه خسرو را هیچگاه تا دنیا دنیا است بر تخم و ترکه آسیابان نخواهد بخشید. یکبار همین کریم بیچاره با دو ته استکان و تکه ای سیم عینکی ساخته بود که اغلب به مسخره آن را به چشم می زد و ما را می خنداند. نمی دانم آقای تاجبخش از کجا فهمید که یک هو آمد و همچون کارآگاهی ماهر دست کرد توی جیب های کریم و عینک را درآورد، آن را زد به چشمش – یعنی به چشم کریم – و پس گردنش را گرفت و پس گردنی زنان او را در تمام کلاس ها گرداند و به شاگردها گفت توی صورتش تف بیندازند! من خودم من باب تشویق این ابتکار تف غلیظی توی صورتش انداختم! ای پدرت بسوزد خسرو آسیابان که آبروی هرچه آسیابان و مخترع است بردی!
حالا دیگر کارهای عجیب غریبی می کنیم و مشکلاتی را حل می کنیم که در قوطی هیچ عطاری نیست: به مرد مخبطی برمی خوریم که بی توجه به پول آب راه آب و فواره و دررفت حوض خانه اش را با هم گشوده و از ما می خواهد عواقب این خل بازی او را محاسبه کنیم و ببینیم در این یک ساعتی که او این سه مجرا را به خود گذاشته و کرکر خندیده چقدر آب وارد حوض شده و چقدر از آب رفته و با توجه به تنگی و گشادی مجرای آب و فواره و دررفت، حوض چه وقت پر خواهد شد – اگر گفتی! بیکار و بیعار دیگری را می دیدی که انگار شیطان توی جلدش رفته باشد به در دکانی می رفت و یک قلم بی هیچ نیاز و ضرورتی پنجاه تا مداد و مداد پاک کن می خرید و به محض این که از در دکان پا بیرون می گذاشت باز خل خلیش گل می کرد، نیمی از مدادها را به نصف قیمت و یک ثلث از مداد پاک کن ها را به ربع قیمت می فروخت و با پول آنها گردو می خرید. خیال می کنی برای گردو بازی؟ نه جانم، اشتباه می کنی، همینطوری. گردوها را شمرده و نشمرده می فروخت و سه من پشم می خرید و پشم را بلافاصله می داد جوراب می بافتند و جوراب ها را آناً جفتی سه قران می فروخت، و بعد یک هو یقه ات را می گرفت و می گفت: اگر گفتی جوراب ها جفتی چند تمام شده و پشم را منی چند خریده و در این معاملات ضرر کرده یا منفعت!؟ یا مرد دیگری را می دیدی که جوش آورده بود – نمی دانم چرا، شاید زنش با او لج کرده بود یا خودش با مادرزنش دعوایش شده بود – و سه چهار من برنج و فلفل و گندم و زردچوبه را قاطی هم کرده بود و بی انصاف از تو می خواست که بنشینی و آنها را از هم جدا کنی تا «اختلاط» را خوب یاد بگیری، در حالی که اختلاط را او کرده بود و کاری که تو می کردی انفکاک بود! آخر از همه نوبت به زرگر می رسید – به عمو شلمو – که یک هو به سرش می زد و چندین شمش طلا و نقره و مس را با هم ذوب می کرد، و چون می دید که درست در نیامده و همه را نمی شنود به اسم طلا به مردم قالب کرد، مستأصل می شد و با آن ریش بزی و قیافه لاغر و چشمان زنده و عینک بادامی دسته سیمی در قیافه ات زل می زد، و تو باید می نشستی و بی آنکه زرگری بلد باشی و شمش طلا و نقره ای دیده باشی این فلزات را از هم جدا می کردی، چرا که عمو شلمو «امتزاج» کرده بود!
عجب چیزهایی می گویید شما، مگر خود زندگی جز این است: زندگی یعنی غلتیدن از این غم به آن غصه، پر کردن این چاله و کندن چاله دیگر، و نشستن و از بی کاری تلنگر زدن به فلان خودت، و بعد فریاد کردن – ولی به هر حال نه این طور و نه با این عجله، چون بالاخره هر کاری راهی دارد ، و هر چیز قانونی ، نه مثل بعضی رمان ها که تا می جنبی قهرمان داستان پنج شش بچه زاییده و تو آنقدر فرصت پیدا نکرده ای که سیگاری چاق کنی !
راستی فراموش کردم ، این روزها سیگار هم معنی تازه ای پیدا کرده است : بابا هم به قولی از مشتریان کلایی حسین است ، اما به آلونک سعادت آباد نمی رود – به قول بچه ها جنس را به در خانه می روند . غروب ها به کنار رودخانه می رود – حالا مدتی است کارمند اداره شده است ، رئیس است ؛ و در شهر زندگی می کند – و من سینی ماست و خیار و عرق را به کنار رودخانه می برم . مادربزرگ دروغکی نفرین می کند ، و به من توصیه می کند که توی عرق فلان کار بکنم ، و از این راه ثوابی برای خود دست و پا کنم . من یکبار این کار را کردم ، ولی بابا همین که عرق را چشید فهمید که آلوده است و به (( میره ی )) یهودی ، عرق فروش شهر ، توپید و میره ی بیچاره به هزار و یک تورات و تالمود و (( حظرت موثا )) ۱ قسم خورد ، و حتی برای تبرئه ی خود چند بطر عرق (( خوب )) به بابا پیشکش کرد . اگر مادربزرگ می فهمید از غصه دق مرگ می شد : می دید عمل را من کرده ام ثوابش را بابا برده است ! – من دیگر این عمل را تکرار نکردم . توصیه ی دیگر مادربزرگ این است که از مزه ی عرق هر چه قدر می توانم بخورم و با این عمل مانع از آن گردم که برکت خدا به عرق آلوده شود . این توصیه ی خوبی است ، بخصوص مواقعی که جوجه ای برای بابا کباب می کنند و می دهند ببرم : اغلب این جوجه ای که می برم تا به مقصد می رسد از (( پا )) می افتد ، و من کلی خوشحال که هم خورده ام و هم ثواب کرده ام . موقعی هم که می رسم و سینی را جلو بابا و دوستانش می گذارم همچنان به این عمل صواب ادامه می دهم . رفقای مدرسه با نگاه های حسرت زده ، که می خواهند شماتت آمیز هم باشد ، بدرقه ام می کنند ، و با حالت و قیافه ای که آمیخته به روی و ریا است با نگاه به من می فهمانند که مسلماٌ من هم شریک جرم هستم ، و از این بابت متأسفند ، و آن دنیا وای به حال من ! اما در عین حال می دانند که از مزه می خورم – و از این بابت حسرت می خورند – و من این را به وضوح در چشمان آزمندشان که مانند مته زیر نان چرب و دل جگر جوجه را می کاوند می بینم . طفلکی ها ! می بینم که حاضرند ده تا مرغ (( دیگر )) را با یک ران جوجه ای که مزه ی عرق است با قبول تمام عواقب و نتایج امر ، عوض کنند .
جوجه یا خیار و ماست و گوجه فرنگی را ، یعنی مزه را ، هرچه هست ، می برم و جلو بابا و دوستانش می گذارم ؛ و عرق را از جوی آب درمی آورم و می دهم دست بابا . بابا اول بطری را در مشت می گیرد و با حرکتی سریع – مثل نوازندگانی که چیزی را به قوطی پر از شن شبیه است تکان می دهند – تکان می دهد ، و چون عرق (( زنجیره )) می بندد و معلوم است که دو آتشه است