رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و یک
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
پادشاهشان را خواسته و پادشاه که قد یک انگشت شده بود بیرون آمده و با او حال و احوال کرده و مدتی با هم حرف زده اند- ما بچه ها با اعجاب گوش فرا می دادیم: بیشتر از عربی صحبت کردن ماموستا. راستی که دیدینی بود که مور با آن قیافه اش بایستد و با او سلام و تعارف کند؛ لابد ماموستا را با آن قد درازش به سوراخ و بارگاهش به صرف یک استکان چای مورچگانه دعوت هم کرده بود! من یکی که تردید نداشتم، و تردید نداشتم که ماموستا در پاسخ گفته:« خیلی متشکرم، این دفعه مزاحم نمی شم، می گذاریم برای دفعه ی دیگر.»- چون در فکر و ذهن کودکانه ام غیر ممکن محلی نداشت: همانطور که در بز و هفت بزغاله پس از این که آقا گرگه بزغاله ها را می خورد مادر قیچی را بر می دارد و شکم آقا گرگه را می درد و بزغاله ها را« صحیح و سالم» از آن در می آورد و سپس شکم را پر از سنگ و کلوخ می کند و دوباره می دوزد و آقا گرگه حتی آنقدر دردش نمی گیرد که از خواب بیدار شود و پسرم در این باره کمترین تردیدی ندارد، من هم اگر ماموستا لوله می شد و می رفت توی سوراخ مور و در قصر شاه موران ناهاری و یکی دو استکان چای می خورد شکی به دل راه نمی دادم. راستی که زیبا است دوران کودکی که هیچ سایه ی شکی آن را نمی آلاید! البته این زیبایی در وجود کودک است، تا این که این منطق لعنتی پا پیش می گذارد و بین او و زیبایی یا لذت، که در معنا همان است، فاصله می اندازد و کار به جایی می کشاند که در هفتاد و هشت سالگی تازه می نشینی و درباره ی اصالت عشق، مجازی یا حقیقی بودن آن، نفسانی یا معنوی آن، و وجود افلاطونی و غیر افلاطونی آن، و بالاخره عشق پاک و صوفیانه و عشق ناپاک و لوطیانه با دیگران مجادله می کنی، و وقتی متوجه می شوی که منطق راه گشا نیست که به لبه ی گور رسیده ای و از عشق بهره ای نبرده ای!- شادی یا لذت خارج از ما وجود ندارد؛ از هر لحاظ که بنگری در خود ما است. کودک هیچگاه به مرگ نمی اندیشد، اگر هم تصدفاً به آن بیندیشد ترسی از آن ندارد- چون در دید و دسترس او نیست، و او این را به غریزه در می یابد… عوامل خارجی یعنی تلقین مادر و مادربزرگ و این جور چیزها است که کدورتی زودگذر در میان می آوردند: مارها و آتش دوزخ و از این قبیل. در خود او چیزی نیست که موجب و مایه ی هراس باشد؛ وجودش همه جوانه است؛ جوانه هایی که همه شور و شوق اند و چون سینه های نودمیده ی درختان نو رسیده در اشتیاق وصول به رشد می سوزند تا ورم کنند و شادی و شوق بتراوند و شراره های شادی به چهره و چشم ها و لب ها و عضلات بپاشند و وجود را شعله ور سازند و خواهش و میل زیستن را در ذرات وجود متجلی سازند. مرگ هزاران فرسنگ با او فاصله دارد، و اثری از آن نیست. جرات رخ نمودن ندارد؛ مگر شور جوانی فرصت چنین جسارتی را به او می دهد؟ تنها در سرازیری عمر است که پی می بریم قلبی و کبدی و کیسه ی صفرایی و( این اواخر) اعصابی هم داریم. و این زمانی است که کشمکش بین عناصر شاد و زندگی آفرین و اجزاء مرگ آور و نیستی زا به سود این آخری ها پایان پذیرفته و در این مسابقه ی طناب کشی طرف مرگ کم کم جانب زندگی را به دنبال خود کشیده است. حالا دیگر دنیا مندرجاً دور می شود و کار به جایی می رسد که دیگر با عینک هم نزدیک نمی آید، و تو هر چند گاه باید بروی نمره ی عینک را عوض کنی تا دنیایی را که شتابان دور می شود قدری نگه داری- دنیا دیگر مال تو نیست. به قول مادربزرگ« آه جوانی! از قله ی بلندترین کوه هم که صدایش کنی جواب نمی دهد!» حالا دیگر تا پشت تیر می کشد دست بی اختیار به سوی قلب می رود و نفس به شماره می افتد؛ معده بازی در می آورد و داغ سرخوردن خوراک را به دل می گذارد؛ بیخوابی صورت بیماری مسری به خود می گیرد- درست هم هست: برای دراز گردانیدن عمر باید مقداری از ساعات شب را به روز پیوند زد: طبیعت خود هماهنگ کننده است، اما این بار به صورتی که به« از ریش بریدن و به سبیل پیوند کردن» شبیه است!…
من در عوض از مشهودات بابا، و رضا شاه برای رفقا تعریف می کردم، و با قیافه و حالت بابا صدای رضا شاه را خطاب به روسای یهود تقلید می کردم، و برای رفقا شرح می دادم که چگونه رضا شاه هر روز صبح دست و صورتش را با« سکنجبین»(۱)(سرکنگبین) می شوید و هر شب پلو خورش و گز می خورد، و چشمانش مغناطیس دارد- و در پاسخ به سوال بچه ها که با تعجب می گفتند:« مغناطیس!» می گفتم:« آره، مغناطیس.» حق هم داشتند، آخر همه ی ما مغناطیس دیده بودیم. صوفی سعید پنبه دوز یک مغناطیس داشت، به شکل نعل، که وقتی آن را در میان آشغال های دکان می گرداند هر چه میخ و خرده آهن و احیاناً سوزن بود جمع می کرد. ولی چشم رضا شاه چگونه مغناطیس داشت؟ چنین چیزی مگر ممکن است؟ این مغناطیس به این بزرگی چطوری تو چشم جا گرفته است؟ می گفتم« نه، این یکی خیلی کوچک است، می گویند آلمانی ها آن را ته چشمش پیچ کرده اند.» ولی خودم هم گیج بودم. از بابا پرسیدم. بابا گفت:« مغناطیس دارد یعنی مثل چشم مار است که آدم نمی تواند در آن نگاه کند. در چشم او هم مثل مار از ترس نمی توان نگاه کرد.» آها، پس این طور!… تعریف می کردم که چگونه رضا شاه یک ماه پیش یک توپ فوتبال را با پا زده و توپ هنوز از آسمان پائین نیامده! تعجب بچه ها حد و حدودی نداشت، و من از این که پدرم چنین اعجوبه ای را دیده و با او حرف زده بود باد درآستین می انداختم.
اسماعیل از مسافرت های پدرش به همدان و چیزهایی که در آن دیار افسانه ای دیده بود تعریف می کرد. می گفت پدرش می گوید که در آنجا مردم حتی به سرهنگ ها هم سلام نمی کنند، چه رسد به آژدان ها و وکیل باشی ها، و خود حاجی از کنار صد تا سرهنگ هم گذشته و سلام نکرده و آب هم از آب تکان نخورده… و بعد از ماشین شاه نظرخان، که یکبار با پدرش سوار آن شده بود. می گفت تصادفاً پیچ«رل» افتاده بود و ماشین مثل اسب سرکشی که از فرمان سوار خارج شده باشد کنده و از فرمان شاه نظرخان سرپیچیده و آنها را برداشته- و برو که رفتی! اسماعیل در حالی که در جا هیجان سرعت را در منتهای آن احساس می کرد سری می جنباند و می گفت:« چشمت روز بد نبینه!» و بعد قیافه ی جدی به خود می گرفت و در حالی که پلک چشمانش را ورچیده بود و دست راست را با تاکید سخن، اگار به تهدید تکان می داد می افزود:« مثل تیر می رفت، طوری می رفت که تیرذهای تلگراف کنار جاده را نمی توانستی بشماری. وای خدا! آی می رفت!» ما که از تعجب سکوت کرده و هر آن منتظر تصادفی بودیم که در این گونه اوقات محتمل بل مسلم است چون از حرف زدن باز می ایستاد می پرسیدم:« خوب، بعد چی شد؟» اسماعیل که می نمود منتظر همین سوال بوده است با شوق و ذوق کودکانه می گفت:« بعد؟» و انگار در ذهن خود مصیبتی را از نظر بگذراند سر می جنباند و می گفت:« بعدش هیچی! شاه نظر خان دست برد و قلمتراش جیبی اش را در آورد و« قرچی!» انگشت کوچیکه ی خودش را برید و چپاندش جای پیچی که افتاده بود- و ماشین ایستاد!» و ما بی هیچ شائبه سوء ظنی، خواه در مورد جرات و جسارت شاه نظرخان- که در خیال ما محلی نداشت- یا ضرورت عمل- که در ذهن کودکانه مان بسی ناگزیرتر از این بود- با اعجاب او را می نگریستیم و برای او که ناظر چنین تجربه ای بوده غبطه می خوردیم.
زمستان با همه ی تلخی و ناراحتی اش گذشت. طرف های ما برف و کولاک بیداد می کند، و من و امثال من که جثه ی خرد و ریزه ای داشتیم حال خوشی نداشتیم: صبح ها رد نمازگزاران و کسبه ی سحرخیز را می گرفتیم و راهی برای خودمان از میان برف می گشودیم. گاه هم پدربزرگ بیل را برمی داشت و پیشاپیشم به راه می افتاد، و از میان برف راهی برایم می گشود… بیچاره پدربزرگ!… آن وقت ها از پالتو و پیرهن کش دستکش و این جور چیزها خبری نبود- گاه از کفش هم… و تازه از کفش هم کاری ساخته نبود. از بس نم در آنها نفوذ می کرد که اگر پا برهنه هم بودیم فرق چندانی به حالم نمی کرد- حتی گاه پابرهنه بهتر هم بود، چون مواقعی که برف آب می شد هر چند قدم که برمی داشتم یکی از لنگه های کفش را در پشت سر می گذاشتم و ناچار برمی گشتم و کفش را از گل بیرون می کشیدم و از نو به پا می کردم؛ اما هنوز راه نرفته لنگه ی دیگر، به نشان همدلی با جفت خود، در گل فرو می رفت و باز پسم می کشید. با این حال، در حالی که تسمه ی کیف را به گردن و بسته ی هیزمی به زیر بغل داشتم، به مدرسه می رفتم…
مدرسه ی ما بخاری داشت(کوره فرنگی) اما هیزم نداشت. می گفتند« بودجه» نیامده… که البته ما نمی فهمیدیم که« بودجه» چیست که نیامده- به گمان من چیزی بود مثل«بلق» که لابد لج کرده بود و نمی آمد. اما آقای محمودی سایه ی تردیدی براین گمان می افکند و می گفت آمده، رفته جای دیگر- و سر می جنباند… و ما باز متعجب از این « بودجه» چه حیوانی است که می آید، اما راه را عوضی می رود! و باز در تعجب از این که چه گونه است که مسلمانی او را به مقصد راهنمایی نمی کند… گفته بودند هر کس می خواهد از بخاری استفاده کند باید سهم هیزم خود را، روزانه، با خود بیاورد. این سهمیه را« دسته بره»(۱)(دستباره، دستاورد) می گفتند. همین که زنگ تنفس می خورد بچه هایی که« دسته بره» آورده بودند دور بخاری جمع می شدند: اینجا دیگر صحبت از بزرگی و کوچکی و زرنگی و کودنی نبود. ملاک و معیار«حق»، میزان تری و خشکی هیزم و مقدار آن بود. بچه های دیگر را راه نمی دادیم و در این گونه خصوص با هیچگونه احساس گناه یا ناراحتی و نیش وجدانی آشنایی نداشتیم- نه در این خصوص در هیچ خصوص. اصلاً موجودی قصی القلب تر از بچه نیست. حتی ان وقت هایی که می خواندیم:« بچه جان بر سر درخت مرو…» باز بر سر درخت می رفتیم و لانه ی مرغ بینوا را خراب می کردیم و تخم هایش را به یغما می بردیم، و جوجه های بینوا را که تا ما را می دیدند منقار زرد و کوچکشان را می گشودند و جیک جیک می کردند با آشیانه می بردیم و به عنوان شاهکار به بزرگترها ارائه می کردیم؛ تنها مادرها بودند که به لحن دلسوزانه« بیچاره ی بنده ی خدایی» می گفتند و می گذشتند. اما همین مادرها هم اگر خود مرغ را زنده یا کشته می بردیم اناً دست به کار می شدند و کبابی ترتیب می دادند. تنها دو پرنده از این قاعده مستثنی بودند: چلچله یا به قول پدربزرگ ترنه بابیله(۲)(طیراً ابابیل.) و حاجی لکلک: ابابیل سوره ی ابابیل را حفظ کرده بود ولی چون مار نوک زبانش را زده بود جز یک آیه بقیه را فراموش کرده بود. حاجی لکلک هم که همیشه حاجی بود، هر سال پائیز به مکه و مدینه می رفت و هر بهار از مکه و مدینه بازمی گشت و هر سال حاجی و پیام آور بهار بود، و چه زیبا بود مواقعی که سر را بر گردن بلندش به عقب می برد و دو چونه ی منقارش را پیاپی به هم می زد و مسلسل وار شکر خدا را بجا می آورد!
« آه لکلک ها آمدند!» این اعلام بهار از جانب مادربزرگ بود.
آری، بهار فرا می رسید. دشت و دمن و کوه های اطراف نخستین نشان های بیداری از رخوت و خواب زمستانی را بروز می دادند. این بیداری به صورتی که بود در حقیقت رنگی مرموز داشت، و حالتی میان خواب و بیداری بود: همچون موجودی که بیدار باشد و خود را به خواب بزند. بازوی درختان انگار ناگهان دچار حساسیت شده باشد کهیز می زد و آبله در می آورد. این حساسیت انواع مختلف داشت: پوست بعضی ها سرخ می شد، پوست بعضی دیگر سبز سیر، و بعضی سبز سفید گونه، و برخی سفید سبزگونه، و حساسن با دم و نفس هر نسیمی شدت می گرفت. آسمان هم از حالت عادی خارج شده بود: بهار، انگار از دراویش مولوی باشد روزانه دهها بار آشفته می شد. ابرهای آشفته انگار فرار ملاقات داشتند از اطراف و اکناف با آستر سفید و سیاه و ارغوانی و طلایی و سر و روی چرکین فرا می رسیدند، و چون به هم می رسیدند از آهنگ گام ها می کاستند و همگام با هم به مشرق یا مغرب می رفتند، سپس ناگهان، همانطور که درویش هویی می کشد و مجلس را آشفته می کند، ابری پیر غرشی از ته دل برمی کشید و مجلس می ترکید و میله های آتشی که از دل مجذوبان زبانه می کشید مفتول وار، گاه لرزان، همچون مفتول های تفته و مارگونه، در سیاهی سر و زلف آشفته شان می دوید، و اشک از دیدگانشان فرو می بارید. سیل اشک گروهی که برتر بودند گیسوان توده ی زیرین را می شست و شانه می کرد و در افق می پراکند- همچون توده ی پشمی که چوب زده باشند جای ضربه ها بر پیکر این توده هویدا بود. درختان در این سیل واره های اشک تن می شستند، و زخم های آبله آب می کشیدند و ناسور می شدند و ورم می کردند- و شگفتا که شدت بیماری درخت را با طراوت تر از پیش می نمود. این همه غرش و غوغا و این همه لطافت! انگار ماده ببری باشی و بچه آهویی را با ملایمت شیر بدهی! بیخود نیست که می گویند مادر طبیعت. مادربزگ هم این طور بود؛ همه اش غرولند و اخم و تخم بود و حاصل این اخم و تخم همه پرستاری و محبت! سپس آفتاب، این حوله ی طبیعت، در می آمد و تن درختان را خشک می کرد و برق می انداخت و فرش گیاهان را در پیش پایشان می گسترد؛ آنگاه الاغ های بازمانده ی زمستان را می دیدی که سرود طبیعت را در آهنگ بم خود می سرایند، و از پی هم می دوند و عشق می بازند یا ایستاده اند و با قیافه ی متفکر و صبور به کمک آرواره های درشت خود یکدیگر را می خارند، یا خوابیده اند و خوش و بی غم خر غلت می زنند- عینهو شاه بی تاج و تخت! سرگین غلطان را می بینی که در جوار الاغ ها از سرگین گلوله ای پرداخته و همچون راننده ی تریلری که ماشینش پنچر شده و چرخ باد کرده را به محل ماشین هل دهد بر دو پا تکیه کرده و به کمک دو دست تقلا کنان گلوله را هل می دهد و به انباری خانه اش می برد. آری، حتی این موجود خرد هم در طبیعت نقشی دارد- نقشی معادل و شاید بالاتر از نقش شاهان. سلیمان(ع) با همه ی حشمت و شوکتش چشم دیدن این حیوان را نداشت- شاید هم چون مالیات و باج و خراج نمی داد یا مثل هدهد« وساطت» نمی کرد- و شکوه کنان به خدا گفت« بارالها، هیچ کار تو بی حکمت نیست ولی من می خواهم بدانم حکمت خلق این حیوان چیست؟» و از بس گفت و گفت که خدا ناچار آنچه را که نمی خواست بگوید گفت:« سلیمان به واحدانیتم قسم روزی نیست این حیوان ده ها بار از من نپرسد که سلیمان را برای چه آفریدی!»
بهار است؛ مردم زحمتکش روستا را می بینی که کاله(۱)( پاپوشی از چرم خاص» به پا و شال پا پیچیده، یا پابرهنه در حالی که دو لنگه ی کفششان را به قطعه نخی بسته و به گردن آویخته و کوله باری بر پشت دارند با گام های رقصان، گاه سرخوران، گل و شل را می کوبند، چالاب ها را لگدمال می کنند، شلپ شلپ، آب به اطراف می پاشند و به سوی شهر و روستا روانند- یکی به سوی«چرچی»(۲)( پیله ور، واسطه) یکی گریخته از«چرچی»؛ از هم می گذرند، شناخته و نشناخته سلامی و خدا قوتی به هم تحویل می دهند و به راه خود می روند. ابرها چون موجوداتی قهر کرده از شهر رفته اند و در دور دست می غرند، پاره های کوچک ابر همچون کودکانی که با دلگرانی از پی مادر روان باشند آرام آرام در حرکت اند، قله ی کوه ها در دریای مه شناورند، گویی کوه هم خیس بوده و در کنار بخاری نشسته و مهی که در برش گرفته ی بخاری است که از لباسش به هوا خاسته است. کوه هر چند گاه با کله ی برف آلودش مه را کنار می زند و با غرور و تحقیر بر اشیاء زمینی می نگرد. قرن ها آمده و رفته اند و او همچنان مه را به کناری زده و با غرور به زیر پای خود نگریسته است. از روزگارانی که بشر به یاد ندارد- همچون ملت ما- شب شده و روز آمده و مه بر گردش طواف کرده و زمین در زیر پایش لرزیده و طوفان ها در پیرامونش غریده اند و او همچنان، چنانکه در شان او است، کوه آسا، با پیشانی بلند ایستاده است، و همین که تیرگی ها می گذرند جبین صافش را بر امیدواران ارائه می کند. شاهان و جباران آمدند و رفتند و او را جزئی از قلمرو خود به شمار آوردند، اما او همچنان مغرور و سربلند و با شکوه و آسیب نا پذی و با گذشت ماند. هر گاه که خشم می گرفت و مرارت دل را بیرون می ریخت شاهان و جباران را جرات و جسارت و یارای ایستادن در پیش پایش نبود. همین شاه و جباری که این کوه را جزو قلمرو خود می دانست اینک پس از جولان چند روزه اش در پای آن خوابیده و سر بر آستانش سوده است، و باز کوه است که با روان ساختن جویباری از درون خود حاشیه ی مزارش را سبز می دارد. قدیمی ها مقبره ی شاهان را در دل کوه ها می ساختند، تا شاه در سایه کوه بیارامد و بپندارد که سایه سایه ی خود او است. و اینک هم او است که کلاه برف آلودش را کج گذاشته و سر بر آسمان می ساید و به ریش شاه و شیخ و خان می خندد.
شهر کوچک ما، درختان و بام ها و همه چیزش، پس از آن آب تنی ها، همچون مومنان پس از غسل، قیافه ی شاد به خود می گرفت، پیشانی آسمان صاف می شد و آژنگ از چهره می زدود. سگ های ولگرد استثنای موید این قائده بودند. این حیوانات بینوا در حالی که خیس آب بودند جرات نداشتند که حتی با خیال راحت خود را خشک کنند. با این حال باز می دیدی که همین سگ ها شب که می شد بی هیچ جیره و مواجب و چشمداشتی نگهبانی از سر می گیرند و آنی از انجام وظیفه غفلت نمی کنند. هر وقت به یاد این سگ ها می افتم سخنان چخوف به ذهنم متبادر می شود که حالت روانی مردم کشورش را به حالت روانی سگ تشبیه می کند. سیصد سال آزگار خانواده ی رمانف تسمه از گرده این ملت کشید اما همین ملت چون ناپلئون به کشورش تاخت ناگهان دریافت که دین عظیمی به این خانواده دارد، و با چنگ و دندان جنگید و سپاه ششصد هزارنفری ناپلئون را نابود کرد تا خاندان رمانف برپا بماند و او را از پا بیفگند- جامعه شناسانی که خوشبین ترند معتقدند که صحبت دین و اینجور چیزها در میان نیست، و ملت روس به این جهت ایستاد که می ترسید که اگر حکومت ناپلئون مستقر شود و کارگزارانش به او ناسزا بگویند نفهمد، چون تزار هر چه بود به زبان خودشان به آنها ناسزا می گفت و آنها اختلاف و سایه روشن معانی الفاظ را ادراک می کردند، حال آنکه اگر به زبان فرانسه بود آن وقت واسیلی نیکودیموویچ فرق و تفاوت بین دو ناسزایی را که به او و پترپتروویچ داده بودند در نمی یافت و از این طریق تفاوت پایه و مرتبه ی اجتماعی خود را ادراک نمی کرد.
ماشاالله! چه ستایشی!- سگ هیچ گاه به نوع بشر خیانت نکرده، و خیانت آدمیزاد را بی پاسخ گذاشته است! اسب هم حیوان نجیبی است: می تازی، در حین تاخت و تاز زمین می خوری، اسب می تواند برود و از آزادی خود لذت ببرد، اما می بینی که انگار مجهز به ترمز ئیدرولیک باشد به زمین میخکوب می شود و شلاق هایی را که همین چند لحظه پیش از سقوط شما خورده است با روحیه و اخلاق مسیحایی فراموش می کند- انگار با زبان بی زبانی می گوید:« خوشا به سعادت شلاق خوردگان» و به شما تکلیف می کند که این جسارت را به دل نگیری و سوار شوی، و به این ترتیب از اصالت خوب و شجره نامه ای که به گردن دارد دفاع می کند. طرف های ما شجره نامه ی حیوان را در تکه چرمی جا می دهند و همچون تعویذی به گردن حیوان می بندند تا حیوان و همه ی علاقه مندان به او بدانند که پدرش از خانواده ی فلان السلطنه و مادرش از خاندان فلان الدوله ی اسب ها بوده اند و بهرحال مانند دوستانی که حرمت کلاه بوقی پدربزرگشان را دارند و با گذشت و بزرگواری خود از اصالتش دفاع می کنند متوقع باشند که حیوان هم از اصالت خانوادگی خود دفاع خواهد کرد! البته گاه پیش می آید که مثل بعضی دوستان که دست به جعل و تزویر می زنند و با خرید عکسی، از فراش کلاه بوقی به سر دوران ناصرالدین شاهی قباله ای برای خانواده ی خود ترتیب می دهند برای اسب هم قباله ای جعل کنند- ولی مگر اصالت خانوادگی را می شود با جعل قباله و شجره نامه در آدم یا اسب تزریق کرد!؟
اسب های غیر اصیل، که نسب درست و حسابی ندارند و به اصطلاح پشت و رو اطلس نیستند یا مثل من از یکسو نجیب و از سوی دیگر نانجیب اند بسته به میزان و درجه و درصد خلوص نجابت یا نانجیبی خود خصوصیات زننده ای از خود بروز می دهند: اولاً نرم نیستند و سوار را خسته می کنند: چون آخر طرز راه رفتن هم بستگی به خانواده ی شخص یا اسب دارد، مثل این است که خواسته باشی طرز راه رفتن دختری دهاتی را با شیوه ی راه رفتن دختران خیابان اپرای پاریس قیاس کنی- آن یک شلخته و این چون کوکب، که هر ذزه از اعضای خلفی او وظیفه و مسیر مشخصی دارد و سیالیتی به این قسمت از بدن و سایر قسمت های آن می دهد که بیننده احساس خط و زاویه نمی کند: اصالت، و آموزش- که بدل اصالت است- با مرور زمان خطوط تیز و زوایا را از بین برده است، همانطور که مرور زمان و ابداع، زوایا و تیزی های خط عربی را از رسم الخط پارسی پیراسته است. در ثانی سوار تازه اگر هم قصد زمین خوردن نداشته باشد اسب« نارسن»(نااصل) با«رو» رفتن یا جا خالی کردن یا« گله گیری» او را با کله زمین می زنند و بعد هم به عوض آنکه مثل یک آدم حسابی بایستد و عذر گناه بخواهد جفتکی چاشنی این بدجنسی می کند، و اگر جای جفتک انداختن نباشد و تو هنگام زمین خوردن به جلو پرت شده باشی مخصوصاً طوری از روی تو رد می شود که مغزت متلاشی شود. از قاطر نپرس، این حیوان عقده ای با این موقعیت اجتماعی که دارد چنان است که گویی سیاهی آمریکایی به تلافی ستمی که سالیان دراز از ناحیه ی سفیدها بر او و مردم همنژادش رفته به عنف به مادرش، که لابد از اعضای موثر کوکلو کس کلان اسب ها بوده، تجاوز کرده و او نتیجه ی این وصلت اجباری است. اصولاً سر عناد دارد! تا حس می کند که می خواهی از او سواری بگیری گوش می خواباند و کفلش را به قدر یک زاویه ۱۵ درجه به راست یا به چپ- بسته به محلی که ایستاده ای- می چرخاند و چشمانی را که کینه و بدخواهی در آنها موج می زند تاب می دهد- گاه حتی دندان هم نشان می دهد، یعنی که گاز هم می گیریم! و تو به هر حال با استفاده از این موهبت که سر گل خلقتی و مغزی و فکری پر از طرح و نقشه و ابتکار داری- و این را قاطر زبان بسته هم می داند- و تهدیدهایش را از گوش خواباندن و حرکت کفل و دندان قروچه و غیره بی پاسخ نمی گذاری، تسمه ی شلاق را دور مچ دست راست می اندازی و به این ترتیب ماده ی اول قانون مجازات عمومی را به او خاطر نشان می کنی و زین را روی پشتش می گذاری و خیال می کنی که کار تمام است. اما معذرت می خواهم، اشتباه می کنی. زانوی چپ را به پهلوی راستش تکیه می دهی و تنگ را می کشی، و سفت هم می کشی، غافل از این که قاطر در این ضمن با منتهای حزم و خویشتن داری ریه هایش را از هوا انباشته و شکمش را تا آنجا که ممکن بوده جلو داده. تنگ را که خوب کشیدی قاطر انگار از سر سبکباری بفهمی نفهمی آه می کشد، گاه آه را وقتی می کشد که تو سوار شده ای؛ آن وقت آهی بلند و عمیق است، انگار به یاد عزیزی از دست رفته. اکنون تنگ شل است و تو، بخصوص اگر راهی که می روی سربالا یا سرازیر باشد، با هر حرکت خشنی فرو می افتی- و قاطر مترصد فرصت است. من قاطری داشتم که هرگونه تعارف و مجامله و شرم حضوری را کنار گذاشته بود و رک و راست می گفت سواری نمی دهم؛ بکشی هم….