رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و هشت
ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
بار بود که قیافه ی خانه و ساکنانش را به درستی می دیدم؛ می خواستم با هر نگاه تمام حالات و حرکات و خطوط چهره ی همه را در ضمیرم ضبط کنم.
مهتاب بود. ماه بافته ی ظریف و خوشرنگ خود را بر بام خانه ها و کوچه ها انداخته بود؛ کوه در خود فرو رفته بود، تن و سر و دو شاخش از زیر پیراهن لطیف نور ماه سیاهی می زد. کوه ایستاده بود، و من و بام با ماه خلوت کرده بودیم؛ در گوش ستاره ها زمزمه می کردیم، علف های پشت بام زمزمه ی ما را می شنیدند و با وزش نسیم پچ پچ می کردند: چه می گفتیم؟ ـ نمی دانم. صدای تک سرفه های مادربزرگ این خلوت را می شکست، با هر کلنگِ سرفه ای که بر تن سکوت می زد عمق سکوت بیشتر می شد. این وقت شب چرا بیدار بود؟!
صدای خروس در هوا آواره بود: جوجه خروس ها، خروس های میانسال ـ که صدایی صاف داشتند ـ و خروس های پیر، با صدای بم و پیرانه. ها… این صدای خروس خانه ی ماموستای بالا است، که با تجوید می خوانَد: «قو-قو-لی-قو…وو!» و تو انتظار داری هر آن به زبان خروسی جمله ای به عربی بر تصنیف بیفزاید… این هم جوجه خروسی از محله ی پایین ـ که به او جواب می دهد: به لحنی گستاخ، و صدای دورگه ی مخصوص تازه بالغان ـ اما هنوز راهی نرفته که خروس ماموستای بالا در سخنش می دود، و غلط های نحوی را تذکر می دهد… ولی این یک الف بچه مگر از رو می رود! … گور پدرت هم کردند… گذشت آن زمان…؛ دنیا گشته است، آزادی رضاشاه است… اما خروس پیر همچنان ناراحت است، از این که این جوان «بی سواد» کتاب را به آداب نمی خواند… سبحان اللله، حالا دیگر «اغلاط» مردم را نمی شود محض رضای خدا تذکر داد… «قوقولی-قوو!» قاف را چنان در ته حلق گلوله می کند که بی گمان ماچه خر ماموستای پایین را در طویله از خواب می پراند…
صبح زود با شنیدن جیک جیک گنجشکانی که در لای شاخ و برگ درخت تبریزی با هم مشاجره می کردند از خواب پریدم. زود هنگام بود، پایین رفتنم مادربزرگ را ظنین می کرد. در رختخواب نشستم و در فکر فرو رفتم ـ در حالی که به چیزی نمی اندیشیدم ـ مدتی در این حال ماندم. آفتاب برآمده بود؛ پرتوش چشم را می زد؛ نسیم ملایمی علف هایی را که بر پشت بام روئیده بود نوازش می کرد؛ از ردیف بام ها دودی رقیق با بوی خوش هیزم در هوای صبحگاهی می دوید؛ تک و توک صدای گام هایی در کوچه شنیده می شد؛ مادربزرگ مشغول جارو کردن حیاط بود، اما از سرود عزا خبری نبود. آه، از این قلب مهربان! یقیناً بو برده بود که خواهم رفت، و نمی خواست توشه ای از غم با خود ببرم. قبلاً هزار بار گفته بود: «می خوای عزیز شی، یا دور شو یا گور شو» و حالا اینطور! از نردبان پایین آمدم؛ دست و صورتم را شستم، و به ایوان رفتم. مادربزرگ کنار اجاق دیواری نشسته بود و بساط چای پهن بود. نشستم؛ هیچیک چیزی نگفتیم؛ من سرافگنده بودم و گیج وار با نان و ماست بازی می کردم؛ و او هرگاه که سر برمی داشتم نگاهش را می دزدید، وانمود می کرد که نگاهم نکرده است، در حالی که نیش نگاهش را با گوشت و پوست احساس می کردم. سرانجام طاقت نیاورد؛ به لحنی آرام و خالی از دغدغه گفت: «خوب، ایشاالله کی به سلامتی میری؟» یکّه خوردم، نگاهش کردم. متعجب وار گفتم: «کجا؟» گفت: «سقز، آخه گفتن همین روزا میری.» گفتم: «نه، فعلاً معلوم نیست. هنوز بابا تصمیم نگرفته؛ با خودم که نیست…» پیرزن انگار قبول کرد، اما علت افسرده بودنم را می جست و می خواست به هر حال بداند امروز چرا این همه زود از خواب برخاسته ام. گفت: «پس چرا این قدر ناراحتی؟ با کسی حرفت شده؟» این «کس» نامادریم بود، با بی اعتنائی گفتم: «نه، با کسی حرفم نشده.» ولی او مطمئن بود که خبری هست، یا با کسی حرفم شده، یا که مقدمات امر فراهم است. تکرار کرد: «پس چرا این قدر زود از خواب بیدار شدی، تو که هر روز تا لنگ ظهر می خوابیدی؟» گفتم: «لنگ ظهر ـ تو این آفتاب؟!» و راست هم می گفت. گفتم: «خوابم نمی بُرد پا شدم.» مادربزرگ گفت: «ای روسیاه!» یعنی که خر خودتی.
پا شدم، و راه افتادم. می دانستم که نگاه پیرزن را در پشت سر دارم، با این همه برنگشتم و همچنان آرام آرام با گام های عادی به راه خود ادامه دادم؛ همین که از چشمرس دور شدم بر سرعت گام ها افزودم و یک راست به سر وقت ماشین باری رفتم: صحیح و سالم در جای خود بود، یکی از چرخ هایش را درآورده بودند و باد می کردند؛ عده ای جمع شده بودند و در تلمبه زدن هنرنمایی می کردند، اما در این هنر کسی به پای راننده نمی رسید: حرکات منظم دست ها و رقص پاهایش دیدنی بود: پای راست را بر پدال تلمبه تکیه می داد، با حرکت دو دست تلمبه را به جلو می راند و سپس آن را به سوی خود می کشید و در جهت پایین با تمام سنگینی بدن فشار می داد و با خم کردن زانوی راست سنگینی بدن را به تمام و کمال جابجا می کرد. می گفت یک نفس صد و پنجاه تا می زند، در حالی که دیگران که تمرین نداشتند ده تا که می زدند از نفس می افتادند. یک چند این عملیات را تماشا کردم؛ از صحبت هایی که در خلال این احوال شد دریافتم که یک ساعت به ظهر حرکت می کند. به خانه آمدم؛ بابا صبحانه می خورد؛ نشستم، یکی دو دقیقه صبر کردم، نفسم که خوب جا آمد گفتم که ماشین یک ساعت به ظهر حرکت می کند. بابا گفت سپرده است که هر وقت خواست راه بیفتد خبر کنند. به نامادریم گفت چیزی برای ناهار ضمن راه تهیه کند، و کرپ دوشینی را که می خواهد برای خانم یکی از رؤسا ببرد در بغچه بگذارد. آن وقت ها چمدان و کیفی نبود؛ مسافر اگر جامه و زیر جامه ای داشت که عوض کند بغچه ای بر می داشت، اگر نه یکی دو نان و یکی دو تخم مرغ پخته در دستمالی می گذاشت و راه می افتاد. بابا پیرهن و شلوار و زیرشلوار عوض می کرد ـ برای من هم قرار بود در محل بخرد ـ بغچه ی بابا آماده بود.
نزدیک ظهر بود که میرزا رشید آمد و خبر آورد که ماشین می خواهد حرکت کند. بابا با تأنی بلند شد و لباس پوشید؛ من دو بقچه ای را که در یکی لباس بابا و در دیگری ناهارمان بود برداشتم، و هول هولکی انگار وقتی برای هیچ گونه طول و تفصیلی ندارم با نامادریم خداحافظی کردم: بوسۀ سردی بر گونه ام زد که سردیش را هنوز هم احساس می کنم. خواهرم که تنها و بی حامی می ماند ملتهب بود؛ به گردنم آویخت و لحظه ای چند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و از ترس جرأت زیاده روی نداشت گردت و بناگوشم را بوئید و شانه ام را بوسید، و بعد چون متوجه شد که این جوشش احساس کار دستش خواهد داد مرا رها کرد و دوید که کفش های بابا و مرا جفت کند. خواهرهای دیگرم را بوسیدم، برادرم در گهواره خوابیده بود؛ نزاکت، دختر بزرگ نامادریم، ناگهان و در منتهای تعجب همه، و بیش از همه مادرش، پرید و دست در گردنم انداخت و گریه سر داد، و همچنان ماند. منقلب شدم؛ دستی به سرش کشیدم. بابا گفت:
– گریه نکن دخترم، ایشاالله عید برمی گرده و یه سوغاتی خوب هم برات میاره- گریه نکن!
من مات و مبهوت مانده بودم، دلم به شدت می زد؛ خیال می کنم رنگم هم پریده بود. بابا در عین حال که متأثر شده بود خوشحال هم بود؛ می دید که به هر حال بذر عطوفتی در مزرعۀ خانواده اش مانده که یحتمل جوانه خواهد زد و برومند خواهد شد و دشمنی ها و تنگ نظری های رایج را محدود خواهد کرد.
بابا از پیش و من از دنبال از خانه درآمدیم؛ هنوز از در بیرون نرفته بودیم که نامادریم در حالی که خواهرهای کوچکم را با ملایمت به جلو می راند به درون خانه رفت و در را بست. صدای ریزش آبی از پشت سر شنیدم، سربرگرداندم، خواهرم بود که کاسه ای آب، به نیت خوشی سفر و بازآمدن به سلامت، در پشت سر ما پاشیده بود؛ و اینک کاسه به دست، با قیافۀ افسرده ای که می کوشید به هیأت خوشحالی جلوه کند و در حالی که لبخندی بر لبان معصومش مرده بود ایستاده بود. دریایی از بی پشت و پناهی در درونش برخاسته و بر چهره اش تاخته بود، و این مرده خند، کف این امواج بی پشت و پناهی بود. آه چه دشوار است زندگی در محیطی که آدمی در آن حقی برای خود قائل است، و حقی ندارد؛ و دشوارتر از این بیگانه ماندن در میان خویشان و نزدیکان! نسبت ها معلوم است: او پدر است، این یک فرزند، آن دیگر خواهر و آن یک برادر، اما با این همه حلقه ای از زنجیر گسسته است و رابطه ها به هم خورده است. مادر، این حلقۀ رابط اصلی بین پدر و فرزند، چون رفت خیلی چیزها را با خود می برد، و مادرِ دیگر که آمد خیلی چیزها را با خود می آورد، که باز خیلی از چیزهایی را که اولی با خود نبرده از نمود می اندازد.
لحظه ای چند خواهرم را که همچنان با کاسۀ خالی دم در مانده بود و با قیافۀ معصوم و نگران ما را با نگاه بدرقه می کرد نگاه کردم؛ لبخند بر لب آوردم و دست تکان دادم. پس از اندک مکثی در حالی که وانمود می کردم چیزی را جا گذاشته ام برگشتم تا به او بگویم که اگر کاری داشت و چیزی خواست به مادربزرگ مراجعه کند. می دانستم که مادربزرگ دریغ نخواهد کرد. خواهرم چیزی نگفت؛ چشمانش پر از اشک بود و لبانش می لرزید. حرفم را که زدم برگشتم و بی آنکه به پشت سر بنگرم از پی بابا رفتم. بابا از سرازیری کوچه پائین رفته بود و به دم در دکان کبابی رسیده بود. به اتفاق به سوی ماشین باری به راه افتادیم.
عده ای عملۀ طرق که مسافران ماشین را تشکیل می دادند دور ماشین را گرفته بودند و در آن میان راننده سرگرم جمع آوری کرایه بود: هر کس که کرایه اش را می پرداخت سوار می شد. چون همه سوار شدند راننده به پشت ماشین رفت، و مسافران را شمرد: هفده نفر. سپس اسکناس های یک تومانی و پنج ریالی را که لای کیفش دسته کرده بود شمرد. مدتی زیر لب به محاسبه پرداخت، ظاهراً اشتباهی در کار نبود، اما با این همه الله بختکی رو به یکی از مسافران کرد و گفت:
– اوی شما، مثل این که تو پول ندادی- پیاده شو ببینم!
مسافر بیچاره قسم و آِه خورد که پول داده، و در حالی که با نگرانی با انگشت به اسکناس های لای دفترچۀ گشوده ای که هنوز در دست راننده بود اشاره می کرد گفت:
– اون دو تا اسکناس پنج هزاری نو مال منه- همین نیم ساعت پیش از میرزا رحیم گرفتم.
میرزا رحیم بقالی بود که راننده بچه ها را دم دکانش پارک کرده بود.
– میرزا رحیم مگه نه؟
میرزا رحیم صحت اظهارش را تأیید کرد. راننده باز زیر لب قدری مشغول محاصبه شد، در حالی که با قیافه ای متفکر همچنان به اسکناس ها ور می رفت. سرانجام در حالی که کیف پول را در جیب عقب شلوارش می گذاشت خطاب به مسافران به این اظهار کلی مبادرت کرد:
– خلاصه هر کی کرایه شو نداده خودش بیاره بده، واِلا کلاهمون تو هم میره، اون وقت دیگه گله ای نباشه.
یکی از مسافران گفت:
– نه آقا همه دادن؛ کسی «مرجانی» (مجانی) سوار نمی شه.
راننده گفت:
– من گفتم، بقیه اش با خودتون- من می خوام جای گله نباشه.
سپس خطاب به شاگرد راننده گفت:
– اصغر آقا، پشت ماشین و بنداز!
دویدم و پیش از آن که در را بیندازد سوار شدم و در پشت اتاق ماشین جایی برای خودم دست و پا کردم. اصغر آقا درِ پشت ماشین را انداخت، درِ سمت راست جلو را گشود، هندل را برداشت؛ بابا سوار شد، راننده در جای خود قرار گرفت، و اصغر آقا هندل زد. هندل یکی دو بار چرخید، ماشین «فرتی» کرد، اما روشن نشد. اصغر آقا خطاب به راننده گفت:
– اکبر آقا، ساسات!
اکبر آقا ساسات را کشید، و اصغر آقا هندل را با قوت چرخاند؛ ماشین تکانی خورد، و نفس عمیقی کشید، و به لرزه درآمد. اصغر آقا هندل را زیر پای بابا گذاشت و در را بست، و خطاب به دور و بری ها گفت:
– برید کنار، بچه ها برید کنار!
و پرید روی رکاب و ماشین را به راه افتاد؛ و همین که به راه افتاد تمام نگرانی و دلواپسی و اضطراب و انتظاری که تا آن لحظه وجودم را در پنجه گرفته بود برطرف شد، انگار با همین حرکت مبدأ و مقصد به هم گره خوردند؛ درست مثل اوقاتی که گله یا شکایتی از دوستی یا کسی داریم و به او دسترسی نداریم و خودخوری می کنیم، ولی همین که این گله ها و شکایت ها را روی کاغذ آوردیم و کاغذ را در صندوق پست انداختیم سبک می شویم، انگار که کاغذ را نه در صندوق پست که در جیب طرف گذاشته ایم.
در این ضمن نگاهی به دور وبر افکندم؛ از دوستان دبستانی کسی را ندیدم. چون از سرازیری کنار مسجد پائین آمدیم نگاهی به دم در خانۀ مادربزرگ انداختم، و در منتهای تعجب دیدم در این وقت روز دم در خانه نشسته است! ماشین از جلو خانۀ ما، یعنی خانۀ مادربزرگ، می گذشت. برای این که متوجه نشود کلاه کاسکتم را که مشخص بود برداشتم و قدری خم شدم و خود را لای عمله ها مخفی کردم… احساس کردم به نزدیکی خانه رسیده ایم، احساس کردم که ماشین از سرعتش کاست، صدای هیس هیس ترمزها را احساس کردم- صدا بیش و بشتر شد… و ماشین ایستاد. احساس کردم که شاگرد راننده پائین پرید، و در را گشود، صدای بابا را شنیدم که گفت:
– ابراهیم بیا پائین، بیا با مادربزرگت خداحافظی کن!
ناچار کلاهم را سرم گذاشتم، و با احساسی که آمیزه ای از شرم و دلخوری و تخفیف و خیلی چیزهای مبهم دیگر بود از دیوارۀ ماشین پائین پریدم- آخر حالا از وجود این پیرزن احساس خفت و خجلت می کردم! مادبزرگ به خلاف معمول از جا برخاسته بود؛ جلو آمد، ولی گریه نکرد و بی تابی خاصی هم بروز نداد؛ پیدا بود که بابا قبلاً آماده اش کرده بود. حالا می فهمیدم که امروز صبح آن سؤال هایی که کرد بی مقدمه نبود. خاله فرشته هم آنجا بود. بابا گفت:
– برو، برو دست مادربزرگت را ببوس، باهاش خداحافظی کن!
جلو رفتم؛ مادربزرگ بی ابراز هیچ بی تابی خاصی دست در گردنم انداخت و هر دو طرف صورتم را بوسید. خاله فرشته هم همین طور. بابا خطاب به مادربزرگ گفت:
– کمی نصیحتش کن، آنجا دیگر خانۀ مردم است، نباید بچگی بکند و دعوا و داد و بیداد راه بیندازد؛ آنجا دیگر من و تو نیستیم که هرچی می کند قبول کنیم. آنجا شهر غربت است، و دیگر تو نیستی که سرپوش رو کارهاش بگذاری و صداشان را درنیاری؛ آنجا مردم منتظرند عمل خلافی ازش سر بزند که بوق و کرنا بردارند و تو شهر جار بزنند، انچا باید هوش و حواسش به دسش باشد، و بداند که رفته درس بخواند، تا وقتی که انشاءالله به سلامت برگردد و نمره های خوبی با خودش بیاورد.
(مادربزرگ گفت: «به توفیق خدا!»)
چون بابا دیگر حرفی نزد مادربزرگ گفت:
– اینا را خودش می داند؛ حالا دیگر ماشااله بچه نیست- همه چی را خوب می فهمد؛ آنچه هم که لازم بوده تو گفتی. البته که باید درسش را بخواند، و به توفیق خدا می خواند، اگه نمی خواست بخواند این همه برای رفتن جوش نمی زد. نه، نه، ایشااله خاطرت جمع باشد، من بچه مو می شناسم، من بهت قول میدم!
صحبت مادربزرگ که به اینجا رسید اکبر آقا با صدای بلند خطاب به اصغر آقا، و به عنوان هشدار به ما، گفت:
– اصغر آقا، یه نگاه به تایرها بنداز، تو این گرما ما را وسط راه نذارن!
اصغر آقا در اجرای دستور با نوک پا به معاینۀ تایرها پرداخت و چون شش چرخ را خوب معاینه کرد اخطار دوم را داد. گفت:
– نه، میزونِ میزنن؛ اگه زودی راه بیفتیم ما را به قسمت آباد می رسونن!
بابا گفت:
هنوز یک خرده مانده.
من سر به زیر افکندم؛ بابا لبخند زد، و آقای منطقی به لحن و قیافۀ چرچی هایی که گوسفند خرید و فروش می کنند و با تعریف از دنبه و پشت مازه اش می خواهند آن را به مشتری قالب کنند گفت:
– حالا هنوز بیشتر از نیمی از شهر را ندیده ای- تازه این را هم از دور دیده ای- آنقدر که از این طرف پیداست. همان قدر هم، بلکه بیشتر، آن طرف است.
درست هم می گفت؛ چون ستیغی که قلعه ای فئودالی بر آن بود شهر را به دو بخش تقسیم کرده بود که تنها یک بخش آن از جاده ای که به شهر کوچک ما می پیوست پیدا بود.
– … فردا اگر عمری باشد شهر را می بینی.
بابا گفت:
– بله، ولی فردا کمی کار داریم؛ مثل این که کمی دیر کرده ایم…
آقای منطقی گفت:
– خیره ایشااله، چه کار دارید؟
بابا گفت:
– عرض کردم کمی دیر کرده ایم؛ لباس ندارد؛ باید براش بخریم، و بعد هم اسمش را بنویسیم؛ و وقت هم نیست، چون پس فردا مدارک باز می شوند. راستی اینجا لباس حاضری نیست؟
آقای منطقی گفت:
– لباس حاضری می خواد چکار، خیاط هست که یک روزه می دهد- پنج قران بیشتر بدهی دو ساعته می دهد.
بابا گفت:
– حالا ببینیم؛ ولی دلم می خواد روز اول با رفقاش سر کلاس باشد. فردا خیلی کار داریم؛ وضع لباسش را که روبراه کردیم باید ورقۀ صحیّه براش بگیریم، بعد هم اسم نویسی.
بعد رو کرد به من و گفت:
– سجلل و جوازت را با خودت آوردی؟
گفتم:
– بله.
آقای منطقی گفت:
– اینها سر و تهش کار یک ساعت است؛ مایه اش یک تومن پول است؛ فردا یک تومن می گذاری توی پاکت برای رئیس بهداری؛ ورقه را که گرفتیم آقای طلایی را که با رئیس دبیرستان آشنا است ازش خواهش می کنیم باهاتان بیاد مدرسه و کار را تمام می کنیم.
آمنه خانم از آقای منطقی پرسید:
– مگه میرزا فرج برگشته؟
بابا گفت:
– آقای طلایی همان میرزا فرج بزّازه؟
آقای منطقی گفت:
– هو- خیلی وقته!
و بعد:
– بله؛ آمنه هنوز زورش میاد متمدن بشه.
(آمنه خانم و آقای منطقی همشهری ما بودند).
– دیگه گذشت میرزا فرج الله، میرزا فتح الله و حاجی سلیم و حاجی رسول و سید حسین. آقای طلایی چه عیبی دارد، خیلی هم قشنگ تر است. حتماً باید فارس یا ترک باشد که بگیم آقای طلایی یا مینایی یا رجایی؟ هیهات، خودی همیشه پیش خودی بی ارج و قربه! همین آقای طلایی اگر فارس یا ترک بود مردم جلوش دولا راست می شدند، ولی چون خودی است سلامی هم اگر بهش بکنند از روی لاعلاجی است.
در این حیص و بیص بود که صدای تاپ تاپی، ابتدا آهسته و با فواصل زیاد، و سپس بلند و با فواصل کوتاه در سرتاسر محل پیچید:
– چَه، چَه، چه!
آقای منطقی به لحنی مالکانه گفت:
– کارخانۀ برقه، حالا دیگه رچاغ ها روشن میشن.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چراغ های خیابان روشن شدند، اما جایی از خانه روشن نشد، و من از این بابت کلی ناراحت بودم: آخر گفته بودند که با یک پیچ همۀ چراغ های شهر روشن می شوند- این چه جوری است!
اما این حالت لحظاتی بیش نپایید و چراغ خانۀ ما هم روشن شد: ابتدا آرام، و بعد با نیروی بیشتر. آقای منطقی در حالی که نیم نگاهی به بابا داشت خطاب به من گفت:
– نورش خیلی زیاده، پاشو فتیله اش را یک کمی بکش پایین!
نگاه بابا کردم، بابا انگار متوجه صحبت آقای منطقی نشده باشد سر به زیر افکنده بود و به قوطی سیگارش ور می رفت. من مردد نگاه آقای منطقی کردم، و در هر حال برخاستم. آخر این فتیله نداشت. آقای منطقی گفت:
– همان کلیدی را که به دیواره بکش پایین، فتیله خودش پایین میاد.
به سوی کلید رفتم. آمنه خانم لبخند می زد، دستم را به سوی کلید دراز کردم و به آقای منطقی گفتم:
– آقا، اینو فرمودید؟
گفت:
– بله، همون را بکش پایین، درست میشه- ولی آرام.
زبانۀ کلید را به آرامی «پایین کشیدم» کلید «تقی» صدا کرد و چراغ خاموش شد! و من سر جایم خشک شدم. آمنه خانم همچنان می خندید- بابا هم خندید؛ آقای منطقی گفت:
– خاموشش کردی؟ من گفتم بکش پایین، تو خاموشش کردی! حالا عیب نداره، می فرستیم بیان درستش کنند.
نیامده عجب گرفتاری برای صاحبخانه درست کردیم!
آمنه خانم گفت:
– پسرم ناراحت نشو، سر به سرت می ذارن؛ همان را بزن بالا درست میشه.
با تردید نگاه آقای منطقی کردم. گفت:
– خوب، حالا بزنش بالا، شاید هم درست شد.
زبانه را بالا زدم و اتاق غرق نور شد! در حالی که تا بناگوش سرخ شده بودم به سر جایم باز آمدم و نشستم و سر فرو افکندم.
آقای منطقی به این مناسبت داستانی از یکی از همشهری های روستایی ما تعریف کرد. گفت همشهری مهمان چپقش را چاق کرده و بعد چون گلۀ آتش مس خواسته، و گلۀ آتش نبوده به توصیۀ او دست برده که لامپ را باز کند و برای گیراندن چپق آن را روی حقۀ آن بگذارد، و تصادفاً چون حاشیۀ چینی را درست نگرفته برق او را پرت کرده، و چون علت را جویا شده و به او گفته اند که رضا شاه از چپق خوشش نمی آید آن شب دیگر چپق نکشیده و صبح زود گذاشته و رفته!…
آقای منطقی صبح زود به کاروانسرا رفته و گفته بود که ما هم صبحانه که خوردیم بروی مو کارها را سر و صورت بدهیم. رفتیم. شهر به خلاف شهر کوچک ما همه پستی و بلندی و نشیب و فراز بود. بچه ها در کوچه ها «شلاق» بازی می کردند، و این بازی برای من تازگی داشت: فرفره ای را بین دو انگشت شست و میانه می گرفتند و دو انگشت را انگار بشکن بزنند بر هم می سراندند و فرفره را روی زمین رها می کردند همین که می چرخید شلاق را با زاویۀ معینی بر پیکرش فرود می آوردند و فرفره دور برمی داشت، و چون از دور می افتاد همین کار تکرار می شد. این کار ساعت ها و ساعت ها ادامه می یافت. «شلاق» ضمناً یک مسابقه بود: بچه ها دو دو و سه سه شلاق بازی می کردند و برای ابراز هنرنمایی خود صبر می کردند تا فرفره به آخرین دور خود می رسید، آنگاه مهارت خود را می نمودند و از شلاق استفاده می کردند، اما گاه می شد که دیگر کار از کار گذشته بود و فرفره دیگر جان نمی گرفت…
حالا هم هر وقت به یاد این بازی می افتم بی اختیار به نظام سرمایه فکر می کنم. با مقداری سرمایه فرفرۀ کسب را به چرخش درمی آوری، بعد شلاق است که با زاویۀ معین، دور و گردش متداوم آن را تأمین می کند؛ و فرفره است که باید مدام بگردد وگرنه شلاق می خورد، و اگر خواسته باشی دل به اغوای تفنن بدهی و آنقدر صبر کنی که مایۀ دور فرفره به انتها برسد ورشکسته ای- آن هم در این عرصه که رقبای شلاق به دست چهارچشمی مراقب فرفره های خود هستند و آنی آنها را از نظر دور نمی دارند: غفلت موجب پشیمانی است. بعد، فرفره باید نوکش تیز و تسمۀ شلاق باید نم آلوده باشد: نوک فرفره که کُند شد خوب نمی چرخد و نیرو بیشتر می برد؛ باید به موقع نوکش را تیز کنی: عیناً فرفرۀ کسب، و تاب شلاق هم عیناً همان؛ هر چند گاه باید تسمه را به دهن بکشی و آن را نم بزنی. در این بازی، و بازی سرمایه، این شهر از شهر کوچک ما جلو بود.
همچنان که می گذشتیم بچه ها با کنجکاوی به منِ تازه وارد می نگریستند و گاه دهن کجی می کردند و نیشتک می زدند، و حتی خط و نشان می کشیدند- بی جهت و بی هیچ سابقۀ دشمنی! ضمن راه از نظارۀ شگفتی های خلقت غافل نبودم. خانۀ اشرفی، با آن ایوان بلند و ستون دارش از عجایب خلقت بود: می گفتند هر وقت امیر لشکر غرب به شهر می آید در اینجا از او پذیرایی می شود- به حساب کی؟ خوب، معلوم است: حضورش مایۀ افتخار صاحب خانه است؛ سر و مال و فرزند صاحب خانه فدای اعلیحضرت!- و لذا بی حساب، حتی با قدری سود. چون بعدها می توانی برای اشخاصی که بی خود و با خود به تور حضرت اشرف می خورند وساطت کنی، و چیزی بگیری، و چیزی بدهی، و چیزی ندهی- و خیلی هم ممنون! و بعد مسجد دو مناره: دو منار، آن هم دو منار درست و حسابی، با دو مؤذن و دو کلاهک، هر یک با یک آشیان لک لک. این دیگر واقعاً از عجایب بودک یک منار و نیم از شهر ما جلو بود. مسجد جامع شهر ما- تازه این مسجد جامع هم نبود- یک منار خرابه داشت. منارش در جنگ بین الملل اول، که روس ها آمده بودند خراب شده بود. پدربزرگ می گفت جهودها خرابش کرده اند، و خودش شالوم بی دین را دیده که چون دیوانه ها با کلنگ به جان منارۀ خانۀ خدا افتاده بود. آی می زد، این سگ مصب! بله، آن وقت ها دور دورِ آنها بود. روس ها پشت سرشان بودند. این حرف پدربزرگ بود، و این را بیشتر مواقعی تکرار می کرد که جهود خرده کالا فروش بینوایی را که برای فروش چند قالب صابون و تعدادی سوزن و سنجاق به دهات رفته بود کشته بودند و سرمایه اش را که سر و ته آن از سه چهار تومان تجاوز نمی کرد برده بودند- که حقش بود، مگر نه این که شالوم بی دین منار خانۀ خدا را خراب کرده بود! و بعد مادربزرگ بود که می گفت:
– حالا هم اینطور نبین؛ حالا هم دور دورِ پولدارهای اینها است. چه وقت دیدی دور دور آدم پولدار نباشد؟
مثل این که او هم زیاد پرت نمی گفت، به قول او آدم پولدار جهودش هم مسلمان است؛ آدم پولدار کوفت هم داشته باشد می گویند خال دارد…!
به کاروانسرا رسیدیم، که به خلاف کاروانسرای شهر کوچک ما محوطه ای وسیع بود. چند الاغ با بار هیزم، و چند زن دهاتی با دیگ های ماستی که روی سرشان گرفته بودند در محوطه پراکنده بودند؛ زن و مردی پای چند کندوی عسل و چند مرغ و خروس پابسته ای که در سبدی گذاشته بودند قوز کرده بودند. الاغ ها با قیافۀ بردبار ایستاده بودند و در محلی که بار بر آن انداخته بودند هر چند گاه دست عوض می کردند و سنگینی بار را از این شانه به آن شانه می انداختند. مرد الاغ دار فارغ از وجود الاغ ها و دور از فکر فروش هیزم با قیافه ای بهت زده و دهان باز به لَختی در کنار دکان ساعت سازی ایستاده بود و به اندرونۀ ساعت هایی که در قاب های شیشه ای کار می کردند، و خود ساعت ساز که ذره بینش را به چشم زده و با قیفاه ای درهم کشیده به ساعتی ور می رفت، خیره شده بود. یکی از الاغ ها که می نمود از هنرمندان نوع خویش است و دنیا را تنها از زاویۀ خاصی می بیند در حالی که با چشمان بی حالتش در دور دست خیره شده بود با تیغۀ قپان و دو وزنۀ خود جنسی نامرئی را وزن می کرد، و سخت مشغول بود و تیغۀ قپان بود که مدام در فراز و فرود بود. چندی که گذشت الاغ دار نگاه از ساعت ها و ساعت ساز برگرفت و چون الاغ را در این احوال دید رو ترش کرد و قایفۀ معلم اخلاق به خود گرفت، و چوبدستی را از زیر بازو بیلرون کشید و به سر وقت الاغ غربزده رفت و با چوبدست به سر و کله اش کوفت. الاغ از توزین اجناس نامرئی دست کشید و تیغۀ قپان را به سرعت غلاف کرد و به جادۀ عفاف و اخلاق رایج بازآمد… دخترکی خردسال، پابرهنه و با پیرهن شندره پندره، مرغ و خروسی پابسته و سر و ته نگهداشته است؛ منتظر مشتری است؛ از منقار مرغ زردآب می چکد. عابری، چون به او می رسد، مکث می کند، و می گوید:
– دخترم، خدا را خوش نمیاد، حیوان خدا را این طوری نگه ندار!
دختر توجه نمی کند؛ مادرش آنها را به آن صورت به دستش داده و باید همان طور نگه شان دارد. مرد عابر یکی دو قدم نرفته برمی گردد، خم می شود، مرغ و خروس را می گرد؛ دختر خودش را پس می کشد؛ عابر مرغ و خروس را به بغل دختر می دهد و می گوید:
– اَه اینطوری!
دختر مفش را بالا می کشد، لب ور می چیند؛ خروس گردن می گیرد و با چشمان زیرک و قیافۀ جدی روبرو را نگاه می کند؛ مرغ خسته است؛ منقارش را یکی دو بار می گشاید و می بندد و خود را به سینۀ دختر می فشارد، و «غری» می زند و جا خوش می کند. عابر که می رود دختر مرغ و خروس را به حال اول بازمی گرداند…
حجرۀ آقای منطقی در ضلع شرقی کاروانسرا است. همسایه اش، آقای ایازی، تاجر زنجانی، کنترانچی ارتش است. آقای محسن زاده که چند سالی از من بزرگ تر است و «میرزا» ی آقای ایازی است با دختر سیاق و چرتکه ور می رود؛ همسایۀ دیگرش میرزا جلیق است که کار معینی ندارد، و همه چیز خرید و فروش می کند؛ روبرو میرزا عبدالعظیم صباغی است، که برخلاف شهرتش بیشتر مازو معامله می کند و از سرشناسان شهر است. آقای منطقی همه فن حریف است: از گیاه تعلب گرفته تا مازو و پوست و نخود، همه چیز خرید و فروش می کند- این چیزها را ظاهراً در منزلگاه های واسط و نامرئی می فروشد، چون چیزی از هیچ قبیل در حجره اش به چشم نمی خورد- خجره که خیر، تجارتخانه؛ چون آقای منطقی در حقیقت تاجر است. و از عجایب روزگار این که آقای منطقی با جهودی به نام حاجی اسحق شریک است. شریک بودن با یک جهود برای من تازگی دارد، و حاجی بودن جهود گذشته از این که عجیب است خنده دار هم هست- مثل این است که حاجی عبدالله شهر ما جهود باشد! همچنان که بر لبۀ حجره نشسته ام این چیزها را می بینم، و می خندم. حاجی اسحق می آید، با بابا خوش و بش می کند. پیرمردی است بلند بالا، با صورت استخوانی و گونه های برآمده، و لاغر، ریشِ بلند و سفید و دو فاق، به قیافۀ تولستوی، با سرداری بلند مخصوص زعمای یهود، و سلمۀ زرد مخصوص حاجیان. عادتاً هر دو دستش را، چون خانم هایی که در فصل زمستان دست ها را در خز دستپوش پالتو می کنند، در آستین سرداری درهم می کند، و بسیار متواضع و خاکسار است. چشمانی سوسماری و هشیار دارد، که هیچ حرکتی در محوطه از نگاه تیزبین شان پنهان نمی ماند. در حاشیۀ دکان می ایستد؛ همانطور که ایستاده است با همسایه ها صحبت می کند، و در عین حال از این دیدگاه کاروانسرا را زیر نظر دارد. گردانندۀ حقیقی او است، ولی نقش بزرگ تر را آقای منطقی بازی می کند.
آقای منطقی می گوید:
– خوب حاجی، چه خبر؟
حاجی می گوید:
– ثعلب شیرینه؛ پوست، ای نه خوب نه بد؛ مازو شکسته.
آقای منطقی می گوید:
– که اینطور!
کدام طور؟ حاجی اسحق انگار در جواب به سؤالی که در ذهن من سر برداشته است می افزاید:
– دیشب از همدان خبر دادند.
و نیم نگاهی به حجرۀ آقای صباغی دارد و مترصد است: ظاهراً معامله سر نگرفته است. دو نفری که در حجرۀ آقای صباغی هستند پا می شوند؛ حاجی اسحق جیم می شود و شانه به شانۀ آنها که از حاشیۀ شمالی کاروانسرا به سوی بازار اصلی روانند راه می افتد و از فراز شانه چیزهایی می گوید؛ و لحظه ای بعد با آنها برمی گردد به حجرۀ آقای منطقی. آقای منطقی با تازه واردان که فرشندۀ گیاه ثعلب هستند خوش و بش می کند، و سفارش چای می دهد؛ ضمناً به حاجی اسحق می گوید که بی زحمت برای من فکر تهیۀ لباس باشد. حاجی اسحق انجام معامله را به آقای منطقی وامی گذارد و خود به سراغ خیاط می رود و در چشم به هم زدنی با مرد کله طاس کوته قامتی که متری پارچه ای به دور گردن و سوزنی نخ کرده به یقۀ کت دارد باز می گردد. مرد خیاط سلام می کند؛ نگاهی به من می کند و می گوید:
– برای این آقا پسر؟ بسیار خوب!
حاجی اسحق می گوید:
– ولی اوستا رحیم تا عصر می خواهیم ها! یک وقت بازی درنیاری!
و «ص» عصر و «ز» بازی را به شیوۀ سهود «ث» و «ظ» تلفظ می کند. استاد رحیم می گوید:
– امروز عصر؟ مگه چه خبره!؟
حاجی اسحق می گوید:
– آره، امروظ عثر! امروظ عثر باید حاظر باشه، اگه نمی تونی اظ حالا بگو.
و چشمکی به استاد رحیم می زند و می گوید:
– انعامت هم آقا فراموش نمی کند!
بابا چیزی نمی گوید، و خیاط اندازه نگرفته می رود؛ می گویم:
کی برم اندازه مو بگیره؟
حاجی اسحق می گوید:
– انداظه، انداظه می خواد چکار، قد و قیافه تو که دیده!
عجب! پس لباس حاضری که می گویند همین است! بسیار خوب. پارچه را هم نمی بینم؛ معلوم است، پارچۀ کازرونی است و حاجی اسحق می داند که چه بخرد و چقدر بخرد و چقدر بخورد. بابا پول را می دهد: سه تومان برای پارچه، دو تومان برای خیاط… بعد می رویم سراغ ورقۀ صحیه. حاجی اسحق معتقد است که رفتن من ضرورتی ندارد، خودش پول را می دهد و ورقه را می آورد. آقای منطقی می گوید حالا چه عیب دارد، این هم بیاید لااقل با کوچه و خیابان آشنا بشود. راه می افتیم، از حاشیۀ شمالی کاروانسرا وارد بازار می شویم. بازار، چه بازاری! از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد- آنچه دل آرزو کند در آن هست: از کیف چرمی گرفته، تا توپ فوتبال، و خودنویس، و کمربند و کلاه و کفش جورواجور. در ضمن راه به حاجی اسحق می گویم که کفش هم می خواهم؛ حاجی مرا به کفاشی آشنایی می برد و یک جفت کفش- نمی دانم به چه قیمت- چون صحبتی دربارۀ قیمت نکرد- می خریم- همچنین یک جفت جوراب و یک کاسکت دبیرستانی؛ و با این وسایل به راهمان ادامه می دهیم. حاجی اسحق ضمن راه هم از کسب غافل نیست: در مدخل بازار، سر و گوشی آب می دهد، و شکارگاه های دورافتاده را از نظر می گذراند: میوه فروشی با مردی دهاتی که یک بار خربزه به شهر آورده است چانه می زند، حاجی اسحق وارد معامله می شود و یک قرانی روی دست میوه فروش بلند می شود و در میان اعتراض میوه فروش میوه را می خرد. می گوید:
– همین گوشه خالی کن!
پول مرد دهاتی را می دهد و او را راه می اندازد، سپس خربزه ها را تحویل میوه فروش می دهد و مبلغی که نمی دانم چقدر است می گیرد و می گوید:
– خیرش را ببینی!
و راه می افتد از محلۀ یهودی ها می گذریم، و به بهداری که در ضلع شرقی حمام «خان» واقع است می رسیم. از حیاط می گذریم، از پله هایی چند بالا می رویم، به طبقۀ همکف می رسیم- که بهداری است: طبقۀ بالای عمارت، خانۀ رئیس بهداری است. بوی دوا در فضا پیچیده است. داخل می شویم. جز پیشخدمت کسی نیست. پیشخدمت می رود، و جناب رئیس را صدا می کند؛ کلاهم را به احترام جناب رئیس برمی دارم. جناب رئیس حاجتم را می پرسد؛ حاجی اسحق معطل نمی کند و پاکت را می دهد، جناب رئیس با مشاهدۀ «کُدِ» درون پاکت بی هیچ سؤال دیگری به نیاز به ما پاسخ می هد: سجلم را می خواهد، و ورقه را می نویسد، و امضا می کند و مهر می زند- و مرخص می شویم. ضمن راه درمی یابیم که پسر حاجی اسحق، سیمنتوب، هم با من همکلاس است. خوشحال می شوم. می گوید سفارش مرا به سیمنتوب می کند. ناراحت می شوم- سفارش من به پسر یک جهود! از آن حرف ها است! ولی با این همه خوشحالم، که پیشاپیش انشایی پیدا کرده ام، و زیاد غریبی نمی کشم.
به کاروانسرا بازمی آییم. بابا رفته است، به کجا؟- معلوم نیست- برمی گردد. آقای منطقی مشغول محاسبه بود: پیدا است اشتباه حسابی در کار بوده، چون وقتی که ما رسیدیم با قیافه ای ناراحت چرتکه را برداشت و تکان داد و حساب ها را به هم ریخت، و از نو شروع به محاسبه کرد:
– شما که گوش نمی کنید! آها آها! شصت و پنج و هشت، هفتاد و سه،- این هم هفتاد، این هم سه. بیاریم پایین- این هم ۱۲۰- می ماند بیست و پنج قران- این هم بیست، این هم پنج- شد ۱۴۵- یک چارک ظرف، خاکه- سبحان اله!
– چی می فرمایید آقا، از جواهر هم تمیزتره، یه چارک چرا؟
آقای منطقی می گوید:
– لاحول ولا- آخه عزیزم، جانم، این میره انبار می شه، تا جور بشه و بخواهیم دو سه باری از اون را بفرستیم و آب کنیم تو این جا به جا شدن کلی اُفت می کنه… آخه ما هم اینجا نشستیم که چیزی دربیاریم- شما هم اقلاً یک کمی انصاف داشته باشین!
یکی از دهاتی ها می گوید:
– شما هم انصاف داشته باشید. خدا بخواد همین یه ساعت دیگه یا فردا ممکنه تومنی یک تومن خیر کنه.
آقای منطقی گفت:
– ولی عوضش دیدی خدا خواست تومنی یک تومن ضرر داد، آن وقت تو تفاوتش را میدی؟!
مرد دهاتی گفت:
– خوب کاسبی همینه. یک وقت خیر می کنه یک وقت ضرر می کنه.
آقای منطقی گفت:
– رحمت به شیرت؛ همۀ این حرف ها برای اینه که نه سیخ بسوزه نه کباب.
و افزود:
– بله، بابت خاکه و ظرف…
حاجی اسحق مخالف بود و می گفت گران حساب کرده، و با قیافۀ قهرآلود دور شد. آقای منطقی در بدرقه اش گفت:
– باشد- جای دوری نمیره- مشتری های خود مانند؛ بگذار ما هم یک بار مظنه را بالا گرفته باشیم.
و زیر لب انگار، پیش خود، و در واقع خطاب به مشتریان افزود:
– سگ مصب کور میشه یک مسلمان صنار سه شاهی گیرش بیاد!
این تعصب مسلمانی گری سخت به دل می نشیند و سایۀ لبخندی بر چهرۀ حضرات می گذرد. آقای صباغی و پسرش چهارچشمی حجره آقای منطقی را می پایند، ولی هر بار که آقای منطقی نگاهش را متوجهشان می کند خو را به چیزی مشغول می کنند و وانمود می کنند که توجهی به او ندارند. آقای منطقی و آقای صباغی همشهری هستند- یعنی همشهری ما- ولی چشم دیدن همدیگر را ندارند، طبق معمول همشهری ها. آقای صباغی دم و دستگاهی برای خود دارد، آقای منطقی دم و دستگاهی ندارد، ولی آنقدر غرور دارد که جای خالی هر دم و دستگاهی را پر کند. آقای منطقی از آقای صباغی خوشش نمی آید، آقای صباغی هم آقای منطقی را آدم حساب نمی کند، و ظاهراً درد این آدم حساب نکردن بسی بیش از تأثیر این خوش نیامدن است. آقای منطقی از سلام کردن به او ابا دارد: اگر به هم بربخورند سعی می کند به نحوی اعراض کند، ولی آقایان صباغی روش دیگری دارد و در این گونه مواقع برای این که او را بیشتر بسوزاند با صدای بلند می گوید:
– محمد امین، کجا؟
مخصوصاً نمی گوید «منطقی»
– چرا به ما سر نمی زنی؟- آخر شهر و همشهریی گفتند، یعنی اینقدر مشغولی!
یعنی ما که می دانیم کارت رونقی ندارد، حالا که ندارد چرا خدمت نمی رسی! و «محمد امین» در منتهای دَمَغی زیر لب چیزهایی می گوید، و همین که می گذرد «فلان فلان شدۀ شکم گندۀ دلال»ی بدرقۀ راهش می کند- آقای صباغی در معنا یکی از واسطه های بین ادارات و مردم است. اغلب پیش می آید که آقای منطقی به لج آقای صباغی جنسی را که قبلاً به آقای صباغی عرضه شده، فقط برای این که دلش را بسوزاند، به بهای بیشتری می خرد، و سودی که در این میان عایدش می شود نگاه هایی است که خود به حجرۀ آقای صباغی می کند و سری است که آقای صباغی و پسرش فرو می افکنند، و بعد غری که حاجی اسحق می زند، که معتقد است کاسبی لج و لجبازی برنمی دارد، اما آقای منطقی معتقد است که این جور کارها گاه برای حفظ حیثیت و شهرت تجارتخانه لازم است.
بابا آمد؛ مشتری ها رفتند، و آقای منطقی برخاست؛ حاجی اسحق همچنان در حاشیه ایستاده بود و انگار که این جریانات ربطی به او نداشته نگهبانی می داد. همه، جز حاجی اسحق، با هم به مغازۀ آقای طلایی رفتیم: آقای طلایی بزاز بود؛ و برخلاف شهر کوچک ما با عینک و کت و شلوار. مردی بود کامل و موقر و خوش رو، و بیشتر مورد مراجعۀ خوانین اطراف، و لذا به تعبیری عمده فروش. امور مغازه را میرزا محمد، پسرش، اداره می کرد. با خوش رویی و تعارف بسیار ما را پذیرفت، و با منتهای آمادگی- و حتی امتنان- پذیرفت که با ما پیش رئیس دبیرستان بیاید. چای تعارف کرد، بابا اظهار تشکر کرد و گفت چون وقت تنگ است اگر اجازه بفرمایند اول به مدرسه بروند. آقای طلایی و بابا و من راه افتادیم، به مقصد دبیرستان؛ آقای منطقی گفت که او به خانه می رود و ناهار منتظر ما می ماند.
ضمن راه، بابا گفت:
– چیزی هم می خواهد؟
آقای طلایی گفت:
– خیر، اینجا رسم نیست به مدیر چیزی بدهند. اگر خواستید یک تومانی به دفتر می دهید، اگرنه، نه- اجباری نیست. ولی پنج قرانی به یعقوب فراش بدهید جای دوری نمی رود.
از مسجد جامع و دخانیات گذشتیم. سرایدار دخانیات به احترام بابا کلاهش را برداشت و با چشمخند و لبخند و همه چیز عرض «توقع» کرد؛ کوچۀ شیب دار را پیمودیم و به دم درِ دبیرستان رسیدیم. به خلاف انتظار من دری بود کوچک و محقر، انگار به احترام حمام تو سری خوردۀ یهودی ها و دکان محقر خاله زلیخا، که نیمی از انگورهای سبدش مگس بود تواضع کرده بود و قیافۀ حقیر به خود گرفته بود. دکان خاله زلیخا، با تمام محقر بودنش، از شگفتی های بزرگ زندگی من بود- زن و دکاندار! به قول مادربزرگ به حق حرفهای نشنیده!
دبیرستان به نسبت دبستان شهر کوچک ما محل وسیعی بود: ساختمان دبیرستان در گودی واقع شده بود: از در که می گذشتی از دو پله پایین می رفتی و وارد راهرو می شدی که ضلع غربی آن دفتر بود. این راهرو ایوانی شرقی- غربی را به دو بخش تقسیم می کرد، که با پیمودن چند پله ای از آن به حیاط می رسیدی. در وسط های ضلع غربی حیاط مدرسه حوضی بود، بر بلندی، که آب آن از ناودانی که به درون حوض می ریخت تأمین می شد. دفتر آقای رئیس در ضلع شمالی، و کلاس های دبیرستان در ضلع شرقی حیاط بود.
یعقوب فراش ورود آقای طلایی و همراهان را اعلام کرد- به درون رفتیم. آقای روشن، رئیس دبیرستان، به آقایان تعارف کرد و به من اجازۀ نشستن داد. مردی بود تنومند، سبزۀ مایل به سفید، با چشمان درشت ورغلنبیده، صورت گوشتالو و بزرگ و قد متوسط متمایل به بلند، و موی فر زده و فرقِ باز کرده، با بیشتر موها از فرق به طرف چپِ سر رانده. مردی بود با صلابت. و سر را طوری بالا می گرفت، که انگار اسپ کورس، انگار با چانه اش آدم را نگاه می کرد. آقای طلایی بابا را معرفی کرد، آقای روشن اظهار خوشوقتی کرد، و معدلم را پرسید: جواز و تصدیق صحیه را گرفت، و به یعقوب داد، و گفت ببر پیش آقای اسدی… بابا انعام یعقوب و «کارمزد» دفتر را داد- و بنا شد فردا اول وقت در مدرسه باشم.
وقتی بیرون آمدیم آقای طلایی خطاب به بابا گفت:
– کُرد است، ولی متأسفانه مرد جالبی نیست.
رئیس دبیرستان را می گفت.
بابا، با قیافۀ درهم کشیده، گفت:
– نمیشه برش دارید؟
آقای طلایی گفت:
– خیلی این در و آن در زدیم که بلندش کنیم؛ تا حالا که موفق نشده ایم. مردم همت ندارند؛ مردم اتحاد ندارند، یکی دو نفر هم کاری نمی توانند بکنند. شما اینجا را به چشم شهر خودتان نگاه نکنید- آنجا چیز دیگری است، آنجا مردم با هم متحدند؛ اینجا از یان صحبت ها نیست- مردم همکاری نمی کنند…
عجب! من بارها در شهر کوچکمان، گاه که پاسبانی کسی را زده بود از مردمی که گُله گُله- اگر جرأت می کردند- جمع می شدند و زیر لبکی نفرین می کردند شنیده بودم که می گفتند:
– مردم متحد نیستند، اگر مثل مردم سقز اتحاد داشتند مگر پاسبان، یا حتی افسرش، می توانست به تو بگوید بالای چشمت ابرو است!؟
و حالا در اینجا چیز دیگری می شنیدم. مثل اینکه از ازل مرغ همسایه غاز بوده است!
آقای طلایی در ادامۀ سخن گفت:
– بله، ضمناً جانشین، یا به قول خودشان عوض، ندارد. کشتیارشان میشی تا بیایند… سردسیر است، بعدش جای تفریح ندارد، دور از مرکز است… مردمش وحشی است… البته این را نمی گویند ولی خوب که دقت کنی، می بینی همین را می خواهند بگویند. اما وقتی آمدند دیگه با هیچ دیلم و جرثقیلی نمی شود تکانشان داد… مردکه با این هیکلش خجالت نمی کشد!
ظاهرا این حرف ها هشداری بود به من، که مواظب باشم و خود را از تأثیر سوء اعمال رئیس محفوظ بدارم.