رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت نهم
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
قیل و قالی! دید همین که لوطی شعبان را از دور دیدند. جماعت از ما بهتران همه با هم شروع کردند به شعار دادن و غریو کشیدن و تمبک زن کوبید رو تمبک و جماعت دست ها را در هم انداختند برای رقص چوبی و لوطی شعبان سرنا را از پَرِ شالش بیرون کشید و دمید تو سرنا، حالا نزن کی بزن! پدر مادربزرگ ماتش برده بود و همانطور انگشت به دهان از دور ایستاده بود و تماشا می کرد. چه دردسر بدهم، جماعت رقصید و رقصید تا دم دم های صبح- عروسی از ما بهتران بود! شاباش بو که می دادند، آن هم چه؟ پوست پیاز، که از چپ و راست تو هوا خواسته بوده، که فکر کرده پوست پیاز است، تو نگو لیره هستند این پوست پیازهایی که شاباش می کنند! هوا که روشن شد پدرمادربزرگ دو تا پا داشته دوپای دیگر قرض کرده و دوان دوان آمده بود؛ دیده بود که گربه کما فی السابق دم اجاق قوز کرده، دیگر نخوابیده بود، لباسش را پوشیده بود و رفته بود مسجد. صبح خیلی گرفته و تو هم بود و سرانجام به اصرار مادر مادربزرگ حال و حکایت را تعریف کرده و مادر مادربزرگ که مثل اکثر زنها راز نگه دار نبوده تا پدرمادربزرگ سرکار رفته رو کرده به گربه که کنار بخاری خروپف می کرده و گفته بود: یالله،لوطی شعبان! دیشب خوش گذشت!؟ و گربه چپکی نگاهی به او انداخته و پیفی کرده و رفته بود- برو که رفتی؛ دیگر هم برنگشت!
مادربزرگ آهی کشید و داستان را پایان داد و به مادرم گفت: دخترم اگه بچه خوابیده چراغو روشن کن، بابات حالا دیگه میاد. و مادرم بسم اللهی گفت و بلند شد و چراغ را روشن کرد. اتاق که روشن شد احساس راحتی کرد و گفت: بیدار هم نماند تا بابا بیاد!
و اما پدریزرگ برای رعایت احوال گربه ها توجیه دیگری داشت:
می گغت این که می بینی، بینی گربه اینقدر قشنگ است اثر انگشت حضرت است، و می افزود وقتی بزرگواری مثل حضرت صلی الله علیه و سلم این حیوان را روی زانویش نشانده و نوازش کرده دیگر تکلیف ما معلوم است؛ و به خلاف دیگران که می گفتند چشم گربه زهر دارد و نباید سفره را زیاد نگاه کند او به این علت لقمه ی اول را به گربه می داد که حیوان مقدسی بود- و در توجیه این قداست قصه ای نقل می کرد؛ من این حکایت را بارها و بارها از دهن خودش شنیدم:
روزی ابوهریره رض الله عنه(آن وقت ها یی که بزرگ شده بودم و به مدرسه می رفتم به اینجا که می رسید رو به من می کرد و می گفت: اصلاً هیچ می دانی ابوهریره یعنی چه؟ و وقتی من جوابی نداشتم یا تعمداً جواب نمی دادم می گفت: ها، همین دیگر… ابوهریره یعنی پدر بچه گربه! و بعد ادامه می داد)
، بله، یک روز ابوهریره بلند شد برود مسجد برای نماز مغرب گربه ای داشتند که شاید تا آن وقت ابوهریره حتی دستی هم به پشتش نکشیده بود. چند قدمی رفت- ابوهریره را می گویم- نگاه پشت سر کرد که دید اِه گربه هم یواش یواش دارد می آید! پیشته پیشته ای گفت، ولی گربه اعتنایی نکرد چند قدمی که رفت بازگشت و به گربه توپید ولی گربه انگار نه انگار محلی بهش نگذاشت. حتی خم شد تا سنگ ریزه ای بردارد و گربه را بترساند ولی نه گربه همانطور بی اعتنا و مصمم می آمد. از خانه تا مسجد نبی راهی نبود- بلانسبت مثل همین خانه ی ما و مسجد جامع… وارد کفش کن مسجد که شد وضع را همچنین غیر عادی دید- انگار به قبرستان وارد شده بود! همه جا سوت و کور بودچند صحابه ای که تو کفش کن بودند حال درستی نداشتند. حال و قضیه را جویا شد جواب درستی به او ندادند ناچار وارد مسجد شد دید بله جماعت نشسته اند و انگار خاک مرده روشان پاشیده باشند ماتم گرفته اند. چشمش که به تاریکی عادت کرد کم کم علت نگرانی را دریافت: چشم ها و حواس ها همه متوجه محراب و حضرت بود… یکی از اصحاب که کنار دستش نشسته بود به اختصار برایش تعریف کرد که بله حضرت نشسته بودند و می فرمودند که یکهو چیزی از سقف گلوله شد و افتاده روی حصیرها- یک مار گنده به چه کلفتی!… بله صحابه ریخته بودند او را بکشند. حضرت فرموده بود کاریش نداشته باشید با من کار دارد و صحابه واپس کشیده بودند و مار خزان خزان رفته بود خدمت حضرت صلی الله علیه و سلم. حضرت تقاضایش را پرسیده بود مار عرض کرده بود جانم به فدای یک تار مویت عرض خصوصی دارم می خواهم آن را در گوشتان عرض کنم و حضرت سرش را جلو برده بود و سرجلو بردن همان و پیچیدن مار به دور گردن حضرت همان! فریاد و غریو صحابه به آسمان رفته بود و حضرت صلی الله علیه و سلم در آن احوال همین قدر توانسته بود به حضرات بگوید که کاری نکنند که احساس خطر کند که اگر احساس کند حتماً می زند و کار نسنجیده ای نکنند که عاقبتش پشیمانی باشد؛ و مار همانطور به دور گردن حضرت پیچیده بود و هرچندگاه زبان دوفاقش را در می آورد و به حضرت عرض می کرد: خودت بگو کجا را بزنم؟ و حضرت رضا به قضای الهی داده بود و مار سرش را می آورد طرف های بینی و زیر لب ها و بیخ گوش حضرت و هر وقت چنین می کرد صحابه منقلب می شدند و فریاد وااسفا بود که به آسمان می رفت.
در اینجا صدای پدربزرگ خش برمی داشت گویی ماجرا را به چشم می دید و در هول و هراس جماعت سهیم بود… طبعاً ابوهریره هم منقلب بود و هرچند دلش رضا نمی داد که حضرت را در آن احوال ببیند به هر حال نگاهی به محراب انداخت و اما عجبا چه دید! گربه- گربه ی خودش- که از پشت سر آمده و بی آنکه او متوجه شده باشد رفته کنار حضرت صلی الله علیه و سلم و حرکاتی می کند! فکر کرد عوضی می بیند؛ اما نه خوب که نگاه کرد دید نه عین واقع است! دید گربه رفت جلو و چیزهایی در گوش مار گفت: گفته بود خر نشو اینطوری اگر بزنی از دست جمعیت خلاصی نداری تکه ی بزرگت گوشت خواهد بود. صبر کن تا من جایی سوراخی چیزی برایت گیر بیاورم که تا زدی در آن بخزی ما که دیده بود گربه درست می گوید تأمل کرده بود و گربه یکی دوبار آمده بود توی محراب گشتی زده بود و یکی دو بار لبه ی حصیر را با پنجول هایش بالا زده بود و زیر حصیر را نگاه کرده بود و باز رفته بود سراغ مار… و صحابه مات و مبهوت! صدا از احدی درنمی آمد؛ حضرت هم رضا به قضای الهی داده بود و مقدر را انتظار می کشید.باری گربه رفت و در گوش مار گفت: عجله نکن پیدا کردم؛ می خواهی خودت هم ببینی؟ مار گفت: آره کو کجاست؟ گربه گفت: همین جا ببین! و لبه ی حصیر را با پنجول بالا زد و گفت: ببین! مار سرش را آورد جلو سوراخ که گربه پرید و گردنش را گرفت و انداختش زمین و صحابه ریختند روی سرش و تکه پاره اش کردند. آن وقت بود که ابوهریره فهمید چه کلکی زده و آن وقت بود که حضرت صلی الله علیه و سلم گربه را بر دامنش نشاند و با مهربانی نوازشش کرد: این بینی قشنگی که دارد مال همان تلنگری است که حضرت از روی مهربانی به آنجاش زده و به قدرت خدا مار هم هر وقت بخواهد این حیوان را بزند همانجا را نشان می گیرد!
می نشستم و با استخوانم عشق می کردم.وقت هایی که پدربزرگ می آمد اگر نشسته بودم بی اختیار استخوان را ازدست می انداختم و از خوشحالی در جا بال می زدم و اگر روی دامن مادرم بودم صدای پایش را که می شنیدم پستان را ول می کردم و شروع می کردم به بیقراری، مادرم به لحنی آرام و تشویق آمیز می گفت: پاشو پاشو بابا آمد! و من جفتک را ول می دادم و پدربزرگ کفش هایش را در می آورد و لبخندی به لب می آورد که می گفتی خستگی تمام روز را از تن به در کرده؛ لب های بی دندانش را غنچه می کرد و موچ می کشید و می آمد و مدتی در مقابلم چندک می زد- وای که چه قیافه ی تو دل بروی داشت!- و من در حالی که با چاک پیرهن مادرم بازی می کردم مدتی نگاهش می کردم و بعد ناگهان می خندیدم و سرم را در سینه ی مادرم پنهان می کردم.
مادربزرگ می گفت: قدرت خدا از حالا می فهمه! برای هیچکی اینطور ذوق نمی کنه! می خواست با این تمهیدات رابطه ی بین پدربزرگ و مرا تحکیم کند.
و پدربزرگ شاید هم به خاطر دل مادرم می گفت: خانه ی بی بچه عینهو آسیاب بی آب، می بینی همین کوچولو ما را چقدر سرگرم کرده!
و مادرم در حالی که با سرانگشت در جستجوی جانور سرم را می کاوید به لحنی پوزش آمیز می گفت: بابا شبها را هم بگو که اینقدر عر می زنه که نمیذاره چشم روی هم بذاری! پدربزرگ می گفت: خوب بچه همینه همه همینطور بودند. و بعد کنار بخاری دیواری می نشست و برخلاف سابق که سر فرو می افگند هرچندگاه سرش را به دامان مادرم نزدیک می کرد و مثل گربه ای که بخواهد موش بگیرد با چشمان پرفروغش در چشمانم خیره می شد و بعد یکهو سرش را می دزدید و من قاه قاه می خندیدم و پدربزرگ از ته دل می خندید و مادربزرگ قند توی دلش آب می شد و مادرم با انگشت می کوبید روی چانه ام- چانه ام به چانه ی بابا شبیه بود- و من سرم را می کوبیدم تو شکم مادرم- و پدربزرگ می گفت: آی پدرسوخته!
روزها و شب ها گذشتند؛ دندان در آوردم؛ مادربزرگ این بارهم مقادیری منت بارم کرد و برای خودشان و بچه های همسایه ، دانه، بار گذاشت؛این دانه مخلوطی از نخودسیاه و گندم بود که آب پز می کردند و نمک روی آن می پاشیدند و می خوردند- که دندان های من قوت بگیرند! برای خالی نبودن عریضه یکی دو نخودی هم توی دهن من گذاشت، ولی من ابرو در هم کشیدم و تف کردم. بچه ها طبق معمول امدند، پابرهنه-آن وقت ها کفش بچگانه معمول نبود و بچه ها کاملاً راحت بودند و یادم هست که تمام روز در کوچه سگ دو می زدیم و بالا و پایین می پریدیم و اصلا خیالمان نبود و تنها شبها بود که یاد پاهایمان می افتادیم و حوادثی را که بر انها گذشته بود از نظر می گذراندیم. این گونه مواقع کنار بخاری می نشستم و در حالی که مادربزرگ چنته ی غرولندش را خالی می کرد و مرا به الفاظ ولگرد و کوچه گرد و اوباش و سگ پاسوخته و این جور چیزها می ستود با سوزن خارهایی را که در کف پا و انگشتانم رفته بود در می اوردم و شکاف ها و ترک های پاشنه پاشنه و پشت پا را با پیهی که در کهنه ای پیچیده شده بود و مرهم ساخته و پرداخته ی مادربزرگ بود مرمت می کردم. کهنه را جلوی اتش می رفتم. پیه که داغ می شد ته کهنه را فشار می دادم. پیه که داغ می شد ته کهنه را فشار می دادم پیه داغ ته کهنه گلوله می شد و از خلل و فرج کهنه بیرون می زد خوب که بیرون می زد ان را می چکاندم لای درزها و شکاف های پاشنه و پشت پا- پیه داغ که در شکاف می ریخت،اخیشی، می گفتم و احساس سبکباری می کردم. گریس کاری که تمام می شد با بیتابی منتظر شام می ماندم-انقدر خسته بودم که حال نشستن نداشتم و نشسته خواب می رفتم…
بچه ها دوان دوان امدند. مادربزرگ از قبل پیش بینی کار را کرده و دیگچه را برده بود پایین اتاق گذاشته بود. سر و کله ی بچه ها که پیدا شد گفت: همین یه دقیقه پیش جارو کردم نیایید رو بَره(گلیم) همونجا وایسید تا بیام. و بلند شد و رفت طرف دیگچه گفت: یکی یکی دستاتونو بگیرید! بچه ها وول می زدند دست های کوچولو و کثیفشان را مشت می کردند و مادربزرگ با قاشق چوبی بزرگی که توی دیگچه بود نخودهایی را که هنوز داغ داغ بودند توی دستشان می ریخت-یکی یک قاشق. بچه ها بر اثر داغی نخودها انگار روی شن داغ باشند این پا ان پا می کردند و منتظر می ماندند تا دیگران هم سهمشان را بگیرند و چون به تخمین در می یافتند که زیاد سرشان کلاه نرفته است به اتفاق دوان دوان دالان خانه را زیر پا می گذاشتند و می رفتند دم در- تیله بازی،یا جفتک چارکش،یا کنار رودخانه سراغ الاغ های بی صاحب مادر مرده…
روزها و شب ها می گذشتند و من نیرو می گرفتم: اکنون مادرم را می دیدم: مادرم زنی بود سبزه رو باریک اندام و بلندبالا با چشمان نافذ و گود افتاده و نزدیک به هم و ابروان سیاه و بهم پیوسته. رنگ چهره اش به زردی می زد؛ بینی اش قلمی و لبش قیطانی بود. آن وقت ها از آنچه زنها می گفتند معلوم بود که لب قیطانی باب روز بود: یکی از صفات زن زیبا-لب قیطانی و کمر به نازکی خیاطه بود.-خیاطه نخ ظریفی بود که با آن سوزن دوزی می کردند. مادرم سیگار می کشید؛خیال می کنم یکی به علت اینکه زنِ پدرم بود، و خانواده خوانین اهل تفنن بودند و هرکدام توتون و دستگاه مخصوصی برای خود داشت(در خانه پدرم پنج شش مشک کوچک به دیوار اتاق ها اویخته بود که هر یک محتوی توتون شخص بخصوصی بود؛ و توتون هریک به ماده ی معطر خاصی الوده بود. مادرم اب نعنای کوهی به توتونش می زد.یکی از عمه ها سقز قاطی توتونش می کرد و هروقت پک به سیگارش می زد چرق چروق و بوی سقزی راه می انداخت که انگار خر داغ می کنند) باری، یکی هم به این علت که همه بدانند که غم و غصه اش زیاد است- و مادرم یک عالمه غم داشت- پدرم زیر فشار مادرش و بوالهوسی خودش می خواست زن بگیرد و مادرم بود که وقت و بی وقت قوطی سیگارش را از روی تاقچه برمی داشت وسیگار می پیچید و با نوعی خودنمایی شروع می کرد به دود کردن. دستی هم زیر چانه می زد و همچنانکه دود می کرد به نقطه ای در فضا خیره می شد. من می نشستم و بال می زدم و چون توجهی نمی کرد آخرین حربه را به کار می زدم و گریه را سر می دادم. صدای مادربزرگ در می امد: دختر تو دیگه شورش را در اوردی!هی سیگار هی سیگار-چقدر می کشی؟ دنیا که خراب نشده مگه بلال مرد قحط اذان گو شد. بیابان که نماندی. ملک خدا تنگ نیست مادر میان گندم خط گذاشته اند روزی خودت را می خوری؛ شکر خدا سقفی بالای سرت هست؛بچه ات هم که ماشاالله مثل دست گله- هرچی باشه پسره… این را دیگه نمی توانند ازت بگیرن! یعنی که پسرداری و پسرت بزرگ می شود و جای باباش را می گیرد و رئیس خانواده می شود و آن وقت خانم هی خانم نانت توی روغن است و دق دل است که باید بیاری- یعنی که بزک نمیر!
مادرم به لحنی مظلومانه و مغموم می گفت: از باباش چه گلی چیدم که از خودش بچینم! و آه می کشید و من همچنان عر می زدم تا سرانجام ظاهراً از روی بی میلی برم می داشت و با حرکتی که حاکی از اوقات تلخی بود اما اوقات تلخی نبود با دست چپ لمبرم را به نرمی و ظرافتی که من به خوبی احساس می کردم می راند به طرف دامنش و باز با همان بی میلی پستانش را از چاک گریبان در می اورد و می گفت: بگیر زهر مار کن! و من پستان را در هوا می قاپیدم و ناخن های کوچکم را در تار و پودش فرو می بردم. گاهی اوقات مادرم – واخی- می گفت و خودش را عقب می کشید و دستم را می گرفت و از پستانش جدا می کرد و به قول خودش در – ناخن های سگم- خیره می شد.
گاهی هم شیطنت من گل می کرد و همانطور که می مکیدم گازی هم به پستانش می زدم؛مادرم یکه می خورد و -اُخی-می گفت و قایم روی گونه ام می زد و خنده ام را به گریه بدل می کرد و من جیغ می کشیدم و صدای مادربزرگ در می امد که: بازم دق دلت را سر بچه خالی کردی! بچه بیچاره چه تقصیر داره؟ مادرم پستانش را نشان می داد که جای دندان های من رویش چاپ شده بود و من همچنان غش و ریسه می رفتم و او با همان لحن مخصوص می گفت:نمیدم تا کور شی… عینهو سگ! و بالاخره ان یکی پستانش را در می اورد و همچنانکه می گفت: گاز گرفتی نگرفتی ها؛ همچی می زنم که اون چشمای هیزت بپرن بیرون! پستان را عرضه می کرد و قضیه تکرار می شد. مادرم همیشه اخر سر می گفت: باشه خدمتت می رسم؛این ممه را هم لولو می بره! باشه! و سرم را به سینه اش می چسباند . بیهوا نگشتانش را در جستجوی جانور در موهای سرم می گرداند…
اکنون چندی است چارچنگولی راه می روم… وای چه لذتی! همینطور نشان می کنم و می دوم و همانطور که می دوم چیزهایی پیش خودم بلغور می کنم. وای راحت شدم از این سینه خیز رفتن؛ مدت ها بود مادرم مرا روی شکم می خواباند و می رفت پی کارش؛ و من که این کله ی صاحب مرده را نمی توانستم بکشم با کمک ارنج و شکم هن و هن کنان یک سانتیمتر راه می پیمودم و سپس خسته و کوفته می افتادم و وقتی خوب درمانده می شدم بوق خطر را به صدا در می اوردم و مادرم می امد و مرا می نشاند-برای رفع خستگی. وای که برای رسیدن به قیچی یا قوطی کبریت چه رنجی می بردم؛ و وقتی به ان می رسیدم و می گرفتم و به دهن می زدم چه لذتی داشت!
حالا مواقعی که پدربزرگ به خانه می اید مثل فرفره می دوم جلوش؛ به مقابلش که می رسم سر بالا می کنم و با ایما و اشار و نق و نوق از او می خواهم که بلندم کند و بغلم کند و پیرمرد با یک دنیا مهربانی مرا که خسته شده ام و به قول او دلم چون خایه ی حلاج می زند بلند می کند و دهن بی دندانش را به گونه و گردنم تکیه می دهد و مرا به خود می فشارد… مادرم می گوید:بیحیا نمیذاره بابا حتی کفشاشم دربیاره! تا از در خانه میاد تو مثل توله سگ شروع می کنه به نق نق کردن!. بعد خطاب به من می گوید: رو بابا نشاشی ها! بابا مواظب باش! حالا دیگر وسایل خانه را-قیچی کبریت قوطی قندان چای یالا استکان، همه را قایم می کنند از دست این اژدها…! و مادربزرگ است که می گوید راست گفته اند: بچه که را افتاد سرکو(هاون سنگی) را هم باید گلمیخ کرد.
روزها و شب ها گذشتند و من کم کم از چارچنگولی راه رفتن خسته شدم.ازمایشی بکنیم:
رفتم کنار دیوار و اهسته اهسته پاشدم؛مادر و مادربزرگ و پدربزرگ همه با خوشحالی مراقبم بودند و من همه هوش و حواسم متوجه خودم بود؛پاشدم و بعد زانوهایم لرزید و افتادم؛همه زیر چشمی نگاه می کردند و وقتی افتادم و برگشتم همه وانمود کردند که ندیده اند و همه لبخند به لب داشتند. دستم را به دیوار می گرفتم و یکی دو قدم می رفتم و می افتادم.چندبار که می افتادم مادربزرگ که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت می امد و بلندم می کرد و پس گردنم را محکم ماچ می کرد یا گاز می گزفت…
حالا گاه که بابا می اید تا ساعتش را در می اورد و کوک می کند و به گوشش می چسباند گوشم را جلو می برم و ساعت را گوش می کنم. چیزی نمی فهمم ولی طوری بابا را نگاه می کنم که انگار خیلی هم می فهمم-با قیافه متعجب- و بابا می گوید: افرین پسرم ساعت هم یاد گرفته! حالا شب ها نوعی واسطه شده ام بین پدربزرگ و مادربزرگ پیرمرد و پیرزن روبروی هم می نشینن و من که روی زانوان مادربزرگ نشسته ام پا می شوم؛ مادربزرگ نوک انگشتش را که از بس وصله کاری کرده و سوزن خورده قاچ قاچ شده به دست کوچکم می دهد و پدربزرگم را نشان می دهد و می گوید: برو بابا! و من با ترس و لرز انگشتش را رها می کنم و یکی دو قدم به طرف پدربزرگ بال می زنم و می خواهم بیفتم که پدربزرگ به موقع دو دستش را پیش می اورد و من با سر در دامنش می افتم و همه می خندند. قدری خستگی در می کنم این بار پدربزرگ است که نوک انگشتش را پیش می اورد و مادربزرگ را نشان می دهد گاه همانطور که بردامنشان نشسته ام شاشم را رها می کنم و انها همین که گرمی شاش را احساس می کنند یکه ای می خورند و با لب خندان اوقات تلخی می کنند و مرا تندی برمی دارند و به مادرم می دهند یعنی که مال بد بیخ ریش صاحبش! این بازی مدتها ادامه می یابد…
حالا دیگر مواقعی که هوا خوب است وقتی پدربزرگ می اید مادرم در اتاق را باز می کند و من با لنگر می دوم تو دالان خانه به استقبال و تا سر حیاط می روم
شبها و روزها گذشتند کار از حد خبر گذشت و زن گرفتن بابا صورت جدی به خودش گرفت… مادرم گاه راه می افتد و در اتاق قدم می زند من بلند می شوم و به پر و پایش می پیچم و می خواهم که بغلم کند و او به ارامی با وک زانو کنارم می زند-مخصوصاً اگر مادربزرگ هم باشد- و بغلم نمی کند و من که سرم را لای چین های پیراهنش می برم و گریه سر می دهم مادربزرگ مواقعی که هست مداخله می کند:بچه رو اذتش نکن.دخترم. بچه چه تقصیر داره!
و مادرم کما فی السابق می گوید: باباش چه گلی به سرش زده که بچه بخواهد بزند، گریه می کند به جهنم- من جون ندارم که این خوکچه را بغل کنم، با این وصف خم می شود و بغلم می کند با می نشیند و مرا روی دامنش می نشاند و انگشتانش بی اختیار لای موهای سرم اواره می شوند…
قاصدهای غیرحرفه ای می رسند و محض رضای خدا و خرما خبر می اورند که امروز یا فردا فردا است که عروس جدید وارد خانه پدرم بشود. مادربزرگ مثل بوقلمون پیر بغض کرده است و تلنگر بزنی منفجر می شود؛ مادرم روز به روز زردتر و ضعیف تر می شود و سیگار است که پیاپی دود می کند پدربزرگ و مادربزرگ کمتر با هم صحبت می کنن؛ پدربزرگ می خواهد به هر نحو که شده ازفشار رو خیک- که مادرمحی مادرم بکاهد- غروب ها که می اید حتماً چیزهایی با خودش می اورد: پنیرخیک-که مادرم دوست دارد- گلابی خربزه کلیج توی که خودش دوخته و گلابتون دوزی کرده، یا پیراهنی که برای من دوخته… و هر روز همین که می رسد با مادرم که روبرو می شود در حالی که من در بغلش جاخوش کرده ام و با گوشش بازی می کنم و بینی اش را می چلانم می گوید: نه ماشاالله امروز حالت خیلی خوبه رنگ و روت وا شده! و مادرم برای اینکه پیرمرد ناراحت نشود لبخندی به رویش می زند و قیافه شاد به خودش می گیرد و همچنان که چیزهایی را که اورده از نظر می گذراند می گوید: وای بابا چه گلابی هایی!…
خبر می اورند که تهیات امر در جریان است و کار تمام شده و مردم دعوت شده اند و دهل چی و سرنازن و انتری اورده اند و بهر حال دیگر امیدی نیست و جریان را دیگر باید مختومه تلقی کرد… خاله رابعه که رفته بود سر و گوشی اب بدهد خبر امید بخشی با خود نمی اورد و حالا مادربزرگ است که مدام حواسش پرت است و گاه دو و حتی سه بار نمک در غذا می ریزد و به جای اب گرم چای را با اب سرد دم می کند و تا پیرمرد لب بترکاند و اعتراضی بکند کولی بازیی در می اورد که مرد می خواهد میدان را خالی نکند… پدربزرگ بیچاره را متهم به تنگ چشمی می کرد می گفت چشم ندارد که این دختر و این -یک لقمه- بچه را ببیند- این یک لقمه بچه من بودم خیال می کنم مادربزرگ مرا با کالیبر دهن خودش می سنجید چون زن تنومندی بود و من و امثال من اگر یک لقمه اش می شدیم. پدربزرگ بیچاره-لا حول-ی می گفت و سکوت می کرد و مادرم که دنبال متمسک می گشت که دلی خالی کند بغضش می تر کید و من مات و مبهوت می ماندم و کم کم لب ور می چیدم و پذربزرگ برای رهایی از مخمصه اگر شب بود بلند می شد و شلاقی عقد نماز می بست و چند رکعت-نماز تاکتیکی- می خواند و اگر روز بود به اصطلاح خودش- زهر ماری- را که جلوش گذاشته بودند کوفت می کرد و می رفت… بعد خاله رابعه بود که می امد برای اظهار همدردی خاله رابعه زنی بود میانه قامت و سیاه سوخته با چشمانی که در اصل میشی بودند و اکنون رنگ چوب سیگار نایلونی جرم گرفته را داشتند. دست ها و صورتش چروکیده بود انگار پوست چروکیده بر انها کشیده بودند حالت چشمانش طوری بود که گویی در دریایی از وحشت می نگریست. این زن که مدام پابرهنه بود و زمستان ها اگر کفش کهنه ای بود می پوشید برای-صالح-ش زندگی می کرد مثل سگی که برای صاحبش زندگی می کند- او هم اسیر صالح بود و جز صالح فکر و ذکری نداشت معمولاً هرکس حسب و نسبی دارد خانواده ای دارد؛ من هرگز نفهمیدم دخترکی بوده با چه کسی نسبت دارد و اصولاً کسی بوده است که با او نسبتی داشته باشد. چون قصه و داستانی درباره اصل و نسبش نمی گفت حتی نمی گفت که فرزند زحمت است چون زحمت را سرنوشت خویش می دانست می گفت یک وقتی در دهی بوده-کدام ده،کجا،کی،چه می کرده،معلوم نبود.. کسی به سراغش نمی امد.انگار همینطور امده و یک هو-صالحی- را زاییده و غائله ختم شده بود.!بهار و تابستان به کوه و دشت می رفت و علف وسبزی می چید و می اورد و می فروخت،زمستان ها هم با اب کشی و رختشویی روزگار می گذراند. بهار و تابستان همینکه از کوه می امد و سبزی و….