رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت دوازدهم
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
می ماندند، تازه اگر می ماندند و از انواع بیماری ها، از آبله و سرخک و حصبه و تیفوس و سینه پهلو گرفته تا سل و سایر بیماری های ناشناخته، جان سالم به در میبردند. آن وقت ها انفارکتوس و آپاندیسیت و این جور چیزها نبود، آن چه بود مرگ مفاجات و دل درد و پهلو درد بود. مرگ مفاجات مخصوص اخیار و ابرار بود: میدیدی مثلا ماموستا که مرد با خدایی بود گلی را بو میکرد و میمیرد. این بزرگترین مرگ بود؛ عزرائیل دیگر آن گاز و چنگک مهیب را برای گرفتن جانش به کار نمیبرد؛ چون آدم خوبی بود گلی جلو دماغش میگرفت و همینکه نفس را فرو میبرد چنگک کوچکتری را بفهمی نفهمی گیر میداد ـ والسلام و ختم کلام! فلانی مرد ـ چطور شد مر؟ ـ سینه پهلو کرد. فلانی مرد، ـ چطورشد؟ ـ «ژان» (۱) کرد، یعنی طرف راست یا چپ شکمش درد گرفت و «تمام» کرد. دیگر از ضمیمه اعور و آپاندیسیت اثری نبود. مردم میمردند و زنده می ماندند و طبیعت به توزیع طبیعی و غیر طبیعی و بقای «اخشن» خود ادامه میداد و خشن ترین و لجوج ترین کسان را نگه میداشت ـ یعنی که از پسشان بر نمی آمد ـ و بقیه، برو که رفتی! چند سالی که به عنوان کودک در کوچه ها شلنگ تخته می انداختی یا دنبال گاو و گوسفند عرق میریختی یا مثل مور برای زمستان هیزم از کوه می آوردی به جوانی میرسیدی: آن وقت جفتک چهارکش، و شب گردی در کوچه ها و آوازخوانی و دعوت کردن به آواز از دختران همسایه به بوسه ـ آن هم با ذکر نام و نام پدر ـ و زمستان ها جوراب بازی، و شب چره خوری و شرکت در نگهبانی زائو و دفع «آل». بعد هم یکی از همان دخترها را میگرفتی و بچه ای چند می آوردی؛ از این عده تعدادی را به خاک میسپردی و چندی بعد بقیه را به امید خدا میگذاشتی و میمردی. با این همه مدام در خوف و رجا بودی: هر چه میکردی خدا میدید و هر چه می اندیشیدی، خدا میدانست و راه فراری نبود.
تنها عشقبازی این مردم نگاه های عاشقانه و معصومانه ای بود که دخترها و پسرهای بالغ به هم می انداختند ـ و چه زیبا بود این ابراز عشق ساده! عصرها مادربزرگ دم در خانه مینشست و به سیر آفاق و انفس میپرداخت. دخترها به هنگام رفتن به چشمه به مقابل او که میرسیدند سلامی میکردند و مکثی مینمودند، بخصوص در راه بازگشت ـ کوزه را زمین میگذاشتند ـ برای رفع خستگی. و این رفع خستگی اغلببیش از اندازه به طول می انجامید. پسرها هم از گیس سفید مادربزرگ حسن استفاده را میکردند و قبلا می آمدند و جا خوش میکردند ـ همه همدیگر را میشناختیم و همه به نحوی با همدیگر خویشی داشتیم؛ و همه به مادربزرگ خاله میگفتند ـ همه زنهای شهر خاله بودند ـ ولی مادربزرگ سمت خاله بزرگی داشت (هر چند مواقع دعوا حواله های فحش و بد و بیراه را بر عهده «زهرا خیکی» مینوشتند.) مجلسی که تشکیل میداد محل بحث در کلیه امور بود. علاوه بر زن های محل مردها هم که برای گردش به لب رودخانه میرفتند تک پایی و گاه مدتی بیشتر درنگ میکردند، و صحبت که کُرک می انداخت می ماندند ـ هم فال بود و هم تماشا: چشمی می چراندند و درد دلی میکردند، یا کسب خبری. این جور وقت ها شکوفه را که به عزیز دل داده بود میدیدی، یا خدیجه را میدیدی که رشید دوستش داشت: اکنون که مینویسم و مدت ها از این جریان گذشته است شکوفه را باز میبینم که یواشکی آه میکشید و کره چشمان زیبایش را بفهمی نفهمی متوجه عزیز میکند؛ سینه اش ورم کرده است، انگار تازه از حمام در آمده باشد عرق بر گونه اش نشسته و لبش خشکه بسته است، اشتیاق از یک یک ذرات وجودش می تراوید. عزیز متوجه است، اما زیاد مطمئن نیست. و مقابلش را نگاه میکند، زن ها هم متوجه اند، و نشان میدهند که متوجه اند و نگاه ها را در هوا می قاپند. شکوفه رنگ میگیرد و رنگ میدهد، سرخ و کبود میشود و سر فرو می افکند. عزیز را میبینم: رنگش کمی به سپیدی گراییده و نفسش به شماره افتاده است و میخواهد نشان بدهد که غمی و خیالی ندارد: راستی عاشقان هر قدر هم ساده و بی آلایش باشند باز میخواهند در دیده معشوق مبهم و مرمور جلوه کنند ـ و خود را لو ندهند.
زنها نگاه های معنادار به هم میکنند و گاه از روی شیطنت چشمکی هم به هم میزنند و لبخندی بر لب می آورند. شکوفه سراسیمه میشود، میخواهد برود ولی مادربزرگ که به قول خودش گیسش را در آسیاب سفید نکرده و به ته و توی قضیه رسیده مانع میشود و شروع میکند به سوال کردن از این در و آن در: گاوشان چه وقت میزاید؛ بزشان که زائیده شیرش چطور است، بابا خیال ندارد گوسفندی بخرد … و از این قبیل، و مدتی، در منتهای امتنان دو دلداده، نگهش میدارد. عزیز می ماند ـ همه رفته اند ـ او مانده است. تا یک روز بالاخره مادربزرگ طلسم را میشکند، میگوید: «اگر همینطور پسر خوبی باشی و به کار و کسبت بچسبی خودم ایشاالله دستی برات بالا میزنم و میرم خواستگاری.» عزیز انگور فروش است. سبد انگور و ترازو را روی سر میگیرد و کوچه به کوچه و کو به کو میرود و به آواز انگور میفروشد. غروب ها قبای تمیزش را میپوشد و می آید لب رودخانه برای گردش.
عزیز که از این پیشنهاد مادربزرگ غافلگیر شده به هیجان می آید و بی اختیار به عشق خود اعتراف میکند؛ میگوید: «خاله جان، فکر میکنی باباش قبول میکنه؟» مادربزرگ بی هیچ تعارفی میگوید: «غلط میکند قبول نکند، از سرشان هم زیادی هستی!» عجیب است، همه زن ها حتی زن های عفیف و دیندار و امل و پای بند خشک به اخلاق هم در مورد عشق موافق اند. ـ البته به شرط این که دختر و پسر مال خودشان نباشد ـ و میخواهند در این کار خیر مشارکتی داشته باشند و عاشق و معشوق به وصال هم برسانند. وقتی به خواستگاری دختر خاله فرشته آمدند همین مادربزرگ چه بازی هایی در آورد، چه سنگ هایی پیش پای خواستگار بیچاره انداخت! میگفت: «هنوز گو تا شوهر کردن! ننه چه وقت شوهرشه؛ دهنش هنوز بوی شیر میده. هو ـ هنوز کو تا اون وقت!» میگفت اگر سخت نگیرند دختر سبک میشود و حرمتی برایش نمی ماند ـ و چانه ای میزد با خواستگارها که نپرس: «مگر خر میخرید؟ تابوتش را هم به دوش او نمیگذاریم؟!» و کلی از این حرفها، و حالا ناخواسته و ناطلبیده شده بود خواستگار!
و این همه عشقبازی و تفریح مردم شهر کوچک ما بود، مگر این که دری به تخته میخورد و گیس سفیدها و ریش سفیدها بر آن میشدند که استخوانی سبک کنند و به زیارت مزار فلان پیر یا اجاق زاده بروند ـ و این، جشن و سروری به تمام معنا بود و از اختصاصات آن عشقبازی عملی جوانان و دلدادگان بود ـ آن هم در یک وجه: و آن تاب بود ـ تاب دو طرفه. طناب بلندی بر شاخه تنومند درخت می انداختند و یک تاب دو طرفه درست میکردند که بر دو سر آن، دور از چشم پدران و برادران، در هم می انداختند: دختر پایی را میان دو پای پسر و پسر پایی را در میان دو پای دختر، در کشاله ران می انداخت ـ و تاب میخوردند. زنها در این گونه مواقع دخترها و پسرهای جوان را آزاد میگذاشتند و خود به بهانه زیارت میرفتند … بچه ها مزاحم بودند، و گاه میدیدی مادری ویرش میگرفت و پس از مدت کوتاهی سراسیمه بر میگشت، و شکوفه و عزیز نوعی را که پا تو پا تاب میخوردند غافلگیر میکرد ـ و شکوفه بود که سراسیمه، انگار جنایتی مرتکب شده باشد از تاب پایین میپرید و گوشه چارقدش را به دندان میگرفت، و مثل گربه دزد هراسان دور میشد. گاه پسر و دختری، که در مبادله نگاه و آه تجربه ای نداشتند و به عشق متقابل خود مطمئن نبودند دست به کارهای دیگری میزدند: پسر سیبی را نقش میکرد و به دامن دختر می انداخت؛ دختر دستمالی را که خود خامه دوزی کرده بود بی هوا از دست می انداخت و پسر دستمال را می قاپید و دیگر هم پس نمیداد … دستمال را در جیب میگذاشت و به هر کس میرسید نشان میداد! تا اینکه «معشوق» میشنید و پیغام میداد و دستمالش را پس میخواست، و طرف خود را کمی جمع و جور میکرد.
روزها و شب ها گذشتند … مادربزرگ و بابا آشتی کرده اند … مدتی بود که بابا به خانه ما نمی آمد. حالا می آید و با مادربزرگ باز مثل سابق جورشان جور است ـ باز هم بده بستان دارند، ولی به این شرط که از آن برای زنش چیزی نخرد. حالا من راه میروم. مادربزرگ دم در مینشیند؛ زنها و جوان ها دورش جمع میشوند ـ نشسته و ایستاده ـ و من برای خودم بازی میکنم. مقابل در خانه ما جایی است که دخترهای محل هر روز صبح سبد به دوش، زمستان و تابستان، سرگین حیوانات را در آن خالی میکنند. در جاهای نزدیک رودخانه این فضولات را در رودخانه خالی میکنند، و یکی از خاطرات شیرین پدربزرگ این است که با مادربزرگ نامزد بوده اما هیچ وقت پا نداده که با هم بنشینند و گپی بزنند تا اینکه یک روز صبح زود پدربزرگ در کنار رودخانه مادربزرگ را دیده که سبدش را در رودخانه خالی میکند. مادربزرگ از این برخورد ناگهانی دستپاچه میشود و سبد را ول میکند توی رودخانه، یعنی که میخواهد آن را تمیز کند، و با پا فشارش میدهد.پدر بزرگ می ایستد و عاشقانه به نگاه کردن میپردازد؛ مادربزرگ که از خجالت سر به زیر افکنده بوده باز با پا سبد را در آب فرو میبرد. پدربزرگ دیگر طاقت نمی آورد و میگوید: «باز هم!» یعنی که باز هم با پا فشارش بده، و مادربزرگ میخندد و ماجرای عشقی به این ترتیب به خوشی و خرمی میگذارد! حالا هم پدر بزرگ شیرینی این ماجرا را احساس میکند، و وقتی تعریف میکند لب های نازکش در خط نازکی از هم سوا میشوند و چشمانش جان میگیرند و میگوید: «با هم!» و میخندد، و مادربزرگ سر به زیر می افکند و با آزرم خاصی لبخند میزند و میگوید: «چه کار کنم، تو که ماشاالله شرم و حیا را درسته غورت داده بودی ـ چکارت میکردم!» و او هم لذت این عشقبازی را هنوز احساس میکند.
… این سرگین ها بر هم کوت شده بود و در چشم کودکانه ام کوهی مینمود به بلندی کوه الوند. راه ده پدرم از این «کوه» میگذشت، و من بارها پدرم را دیده بودم که سوار بر اسب از این کوه گذشته بود و با نگاه او را تا دور راه تعقیب کرده بودم. تازه پا گرفته ام، اکنون یکی از شیرین کاری های مادربزرگ این است که وقتی همه جمع میشوند رو به زن ها میکند و میگوید: « پسرم خانه باباشم بلده!» زنها بی باورانه نگاهش میکنند. مادربزرگ میگوید: «میگید نه، حالا میبینید!» و رو به من میکند و میگوید: «میری خانه بابا، آره؟» و من معطل نمیکنم و بال زنان راه می افتم، تا دامنه تپه میروم، بعد ترس برم میدارد و بال زنان برمیگردم و خود را به دامان مادربزرگ که آغوش گشوده است و در عین حال که از شادی سر از پا نمیشناسد نگران این است که در این شتابی که میکنم زمین بخورم، می اندازم. گاه هم نرسیده می افتم و «نمک ها» را میریزم و مادر بزرگ طوری میگوید: «ای وای، نمک ها را ریختی!» که گریه یادم میرود.
شب ها و روزها میگذشت و من به تعداد به آنها بدهکار میشدم: اول به خانه فاطی، که مرا شریک بچه اش کرده بود ـ البته قبل از همه خود مادربزرگ که پستان های چروکیده اش را در دهنم گذاشته بود و میگفت به قدرت خدا بعد از بیست سال دوباره شیر آورده بودند! از بس جلو مردم این جریان را تکرار کرده که خودش هم باورش شده! همسایه ها قبلا باورشان شده بود، چون هر وقت تعریف میکرد با حالتی سرزنش آمیز آه میکشیدند و رو به من سر میجنباندند و میگفتند: «قربان این مادربزرگ بری! اگر این نبود حالا هفت کفن پوسانده بودی. ما میدانیم که این زن چه زحمت هایی کشید تا توانست ترا به ثمر برساند! به خدای ذوالجلال روزی هزار بار کفشاشو ببوسی و رو سرت بگذاری باز تلافی نصف اونی که در حقت کرده نکرده ای!» و بعد به لحنی که حکایت از این داشت که از وجود هر گونه احساسی نظیر حقشناسی در وجود من و امثال من قطع امید کرده اند می افزودند: «ای خراب بشی دنیا، کو آدم حقشناس!» مادربزرگ میگفت: «حقشناس، هوه! تازه کلی طلبکار هم هستند، میگن میخواستی نکنی، کسی مجبورت نکرده بود!» و بعد مثل مدیر یکی از مغازه های عمده فروشی فهرست بلند بالایی از درخت هایی را که از آنها بالا رفته و پایین افتاده بودم، و تبهایی را که کرده و آبله ها و سرخک هایی را که در آورده بودم، با ذکر درشتی تاول ها و سرخی دانه ها ارائه میکرد و بی خوابی های را که کشیده بود بر مشتریان سخن عرضه میکرد و نذر و نیازهایی را که کرده و دخیل هایی را که بسته بود برمیشمرد، و سرانجام آهی میکشید و نتیجه معامله را در چند کلمه خلاصه میکرد و تحویل من میداد: «خدا رو تو سیاه کنه که مومو سفید کردی!»
آری، به قدرت خدا بعد از بیست سال شیر آورده بودند! نمیدانم شاید هم این خاصیتی که مادربزرگ میگفت در فک و دهان من بود که از هیچ، همه چیز ساخته بود. هر چه بود این شیر حربه ای شده بود که مثل شمشیر داموکلس مدام بالای سرم در نوسان بود: وسیله تهدید و توبیخ بود: « حرام بشه اون شیری که بهت دادم! شیرم را حلال نمیکنم!» و البته بعدها وسیله ای شد برای سر به سر گذاشتن با خانم ها: گاهی در محل کار، خانم های تازه زا، جمع میشدند و از کم شیری خود شکایت میکردند: و من نیمی به شوخی و نیمی به جدی قصه اعجاز فک و دهانم را تعریف میکردم و میگفتم: آزمایشش مجانی است.
بعد هم بدهکاری به همه زن های بچه داری که پیش مادربزرگ می آمدند یا از دم خانه ما میگذشتند. همین که میرسیدند مادربزرگ بلافاصله خواسته و ناخواسته، مرا در دامنشان می انداخت و به گدایی شیر وامی داشت. خانه ما محله پایین بود، و شهر دو محله بیشترنداشت، و من به تمام زن های محله پایین بدهکار بودم و از بخت بد با همه بچه ها «شیر خورده» بودم. وقتی هم که شروع کردم به فهمیدن بد و خوب زندگی ـ مخصوصا چیزهای خوب ـ آن وقت هم تا اسم دختری را میبردم میگفتند: «شیر خورده»ایم ـ خدا چکارت کند مادربزرگ، با این آشی که برای ما پختی! زمانی هم که بزرگ شده و به ناسلامتی سری تو سرها در آورده بودم گاه میشد که در کوچه بی خیال از کنار زنی میگذشتم و زن برمیگشت و میگفت: «ابراهیم …» ـ بی هیچ تعارف و عنوان و لقبی … نه خانی، نه آقایی ـ هیچ، همان ابراهیم خشک و خالی ـ «ابراهیم، تف به اون روت! حالا دیگه عارت میاد یه سلام خشک و خالی هم بکنی؟! حرامت باشه اون شیری که بهت دادم!» و من توهین را که باید میپذیرفتم هیچ، کلی هم باید معذرت