شاخه های جنگلی را می بریدند و دور ِ خانه را «تِیمان» (چپر کشیدن) می کردند. پیرمرد همین که با گلدسته برگشت چپر را تعمیر کرد- و گلدسته به راستی در بند بود. هر وقت جوان ها از پشت چپر می گذشتند و با اشاره به او دختر خیالی را به آواز به بوسیدن دعوت می کردند اگر پیرمرد خانه نبود گلدسته به بهانه ای پشت چپر می آمد و مدتی با دهان باز می ایستاد -این را خاله گلچهره برای مادربزرگ تعریف می کرد- و جوان ها را نگاه می کرد، در حالی که گوشۀ چشمی به خاله گلچهره داشت. حالا آمده بود مثلا دیگ و دیگچه بشورد، و مادربزرگ می گفت: «آره، اومدی لب بام قالیچه تکوندی / قالی گرد نداشت خودت را نماندی!»
راه از جلو خانۀ آنها می گذشت و به مسجد جامع می پیوست، پدرم اوقاتی که به بازار می رفت گاهی مرا هم با خودش می برد. گفته بودبه مادربزرگ نگویم ولی مواظب باشم هر وقت به در ِ خانه خاله گلدسته می رسیم اگر دیدم پشت چپر آمده یواشکی به او بگویم، و من هر وقت می آمد تند تند به بابا می گفتم: «بابا اومد! بابا اومد!» بابا که در مواقع عادی سرش پایین بود، سر برمی داشت و از زیر چشم چپر را نگاه می کرد و می گفت: «خوب، فهمیدم، یواش، یواش، فهمیدم!» و آن وقت دستی به سرش می کشید و نگاهی به اطراف می انداخت و اگر کسی آن دور و بر نبود از سرعت گام ها می کاست -هر چند هیچ وقت تند راه نمی رفت- و همچنان که می رفت از لای پرچین خاله گلدسته را نگاه می کرد: خاله گلدسته راست توی صورت بابا نگاه نمی کرد، از گوشۀ چشم نگاه می کرد؛ سرخ می شد، و نگران در ِ اتاق خوشدان بود. بابا بی این که به شخص معینی خطاب کند به چپر می گفت: «سلام.» خاله گلدسته از گوشۀ چشم نگاهی به اطراف می کرد، و لب می جنباند و همین. یکی دو قدم که رد می شدیم بابا می گفت: «آفرین، ماشاالله چه چشم های تیزی داری؛ از اون پشت چطوری دیدی! من که اصلا ندیدم.» و بعد دست در جیب می کرد و صنار درمی آورد و می گفت: «برای خودت گز بخر. به مادربزرگت نگی ها، خوب؟» با سر جواب مثبت می دادم، و هرگز هم به مادربزرگ نگفتم. یکبار بابا از پشت چپر به خاله گلدسته گفت: «گلدسته خانم، شمامه ها(دستنبو) را نمیدی بخوریم؟» خاله گلدسته سرخ شد و خندید. عجب! بابا در آن سن و سال بچه شده بود! خاله گلدسته بچه نداشت، و شیر هم نداشت. با صدای بلند خندیدم. بابا قدم ها را تند کرد و گفت: «نخند، نخند!» اوقاتش تلخ شده بود. سه چهار نفری گذشتند و سلام کردند، «سلام، سلام!» بابا با اوقات تلخی زیرلب می گفت: «سلام، حال شما… گفتم نخند، به چه می خندی پسر؟!» گفتم به چه می خندم، و گفتم خاله گلدسته که خانم نیست، چون زن خان که نیست! بابا گفت: «این که خنده ندراد، این یک تعارف است، مثل سلام، چطور میگی سلام، اینم میگی. البته بچه ها نمیگن، ولی خوب این سلام و احوالپرسی بزرگ ها است، تو هم که بزرگ شدی یاد می گیری -برای احترام به زن ها میگی- به مادربزرگت نگی ها!» قول دادم.
یک روز خاله گلچهره خانه نبود، رفتم خانۀ خاله گلدسته. پیرمرد هم نبود… مادربزرگ فرستاد دنبال هاون، ضمن صحبت پرسیدم: «خاله گلدسته اون خال شما عسله؟» خاله گلدسته جیغ کوچولویی کشید و همچنان که تا شده بود و دست روی دلش گذاشته بود گفت: «وا خدا، مُردم…» بعد انگاز قضیۀ خنده داری نبود راست شد و تعجب کنان گفت: «وا، چه حرف ها! اینو دیگه کی گفت؟!» گفتم: «بابا می گفت؛ می گفت اون خالش عسله؛ آدمو حالی به حالی می کنه.» خاله گلدسته انگار مطلبتوهین آمیزی شنیده باشد دروغکی لب ورچید و گفت: «مردم چه بیکارن، می شینن چه چیزا میگن! نه عزیزم دروغ گفته.» بعد با قیافۀ خنده رو در حالی که با آن چشمان قشنگش در چشمانم دقیق شده بود گفت: «اینا رو از خودت درمیاری، آره!» گفتم: «نه به خدا، بابا می گفت، به مادربزرگ می گفت.» خاله گلدسته یکهو جا خورد، و مثل مادربزرگ زد روی گونه اش و گونه اش را چلاند و گفت: «وا خاک عالم! آبروم پیش اون پیرزن هم رفت! عجب مردم بیکاری، می شینن چه دروغ هایی سر هم می کنن!» و قدری تو فکر رفت و بعد گفت: «مادربزرگت چی گفت؟» گفتم: «هیچی، عصبانی شد و به بابا پرید» خاله گلدسته گفت: «خوب کرد، می دونستم.» از کجا می دانست؟!
برگشتم بابا از ده آمده بود تنها… گفتم که گفته دروغ گفته؛ مادربزرگ چشم غرّ رفت، و گفت «بچه را ول کن، خرابش نکن از حالا طفل معصوم را. به مادربزرگ گفتم مویز هم بهم داده، و مرا بوسیده. بابا گفت: «خوش به حالت،» و بعد مدتی از من که پسر خوب و عاقلی بودم و ماشاالله بزرگ شده بودم چیزهایی را که به من می گفتند برای کسی بازنمی گفتم. تعریف کرد و گفت انشالله چند سال دیگر یک زن خوشگل و حسابی، مثل گلدسته، برایت می گیرم. من از این حرف بابا خوشم نیامد. گفتم: «من زن نمی خوام یه اسب می خوام که مال خودم باشه که همیشه سوارش شم.» بابا به خنده گفت: «چه فرقی می کنه» وای از این بابا چه حرف های عجیب و غریبی می زد! پیرمرد چطوری سوار خاله گلدسته می شود، و شلاق را به دست پیرمرد می دادم؛ طفلک خاله گلدسته نمی توانست بدود، دلم برایش می سوخت! مدتی این فکر مرا به خود مشغول داشت، بابا اینقدر گفت و گفت که مادربزرگ کفری شد. گفت: «وا، دیگه چی؟! اصلا فساد تو خونته، تو دیگه پاک شورشو درآوردی، از حالا بچه رو فاسد کردی!» ولی بعدها فهمیدم که حالا که مادرم نبود، سخت که نمی گرفت هیچ حتی با حرکات و رفتارش بابا را در این جور کارها تشویق هم می کرد. بابا گفت: «حرف بدی که نزدیم، مادر. داشتیم شوخی می کردیم.» مادربزرگ گفت: «خوب بچه چه می دونه که تو شوخیت گرفته و مزخرف سرهم می کنی؛ بچه حکم طوطی را داره؛ این چیزها رو که میشنفه میاد پیش در و همسایه واگو می کنه و تتمه آبرویی هم که داریم می بره؛ چه حرف ها!»
خوب شد که بابا شوخی کرده بود؛ راستی راستی دلم برای خاله گلدسته سوخته بود. اما مشکلی دیگر بر مشکلاتم افزوده شده بود، سواری که چیز بدی نبود! ما بچه ها بازی که می کردیم از هم سواری می گرفتیم و همدیگر را هین می کردیم و می تاراندیم، هیچ هم بد نبود. حتی یادم بود بچه تر که بودم سوار بابا می شدم هین می کردم، و تو اتاق راه می افتادیم. یک بار گفتم: «هین، پدرسگ صاحاب!» بابا ایستاد، و گفت: «نه، این دیگر نشد…» و مادربزرگ با چشمخند گفت: «وا، خاک عالم! به بابا فحش دادی!» و بعد خطاب به بابا گفت: «نه، پسرم با شما نبود، با مجید حمّال بود!» بابا گفت: «اینطوره، آره؟» گفتم: «آره…» و سواریمان را ادامه دادیم. بهر حال، مادربزرگ با این اعتراضش کمکی به روشن کردن قضیه نکرد. من هم اصراری نداشتم، و مشکل همچنان باقی ماند.
اکنون دقت می کنم و آنچه را که می بینم و می شنوم به دقت به خاطر می سپرم؛ زنها اغلب چون متوجه می شدند می گفتند «وا، از حالا با اون چشم های هیزش طوری نگا می کنه که انگار می خواد با چشماش با آدم جماع کنه!» از مادربزرگ پرسیدم: «مادربزرگ، جماع چیه؟» مادربزرگ بُراق شد و گفت: «بسم الله! اینم باز اون بابای بیشرفت یادت داد، آره؟» گفتم که زن ها چه گفته بودند. مادربزرگ گفت: «گه خوردند، با آن که یادت داد!» بیچاره بابا «تو هیچوقت از این حرف ها نزن. قرار نیست که دیگه همه چی رو بدونی.» با این همه من همه چیز را دقت می کنم و دیده ها و شنیده هایم را مثل بلبل برای بابا تعریف می کنم: «خاله حلیمه چطور بود؟ خاله فلان هم بود، خاله بهمان چه طور بود… بابا می خندید، و می گفت: دیگه؟» مادربزرگ خودش را می زد به عصبانیت و می گفت: «اوف! ولش کن مرد! این مرد دلش طاقچه نداره. نگاه کن، نگاه کن، واقعا که بچه ای!» بابا می گفت: «خوب، نگفتی دیگه چها دیدی…؟»
یک روز که با مادربزرگ به حمام رفته بودم بابا گفته بود خوب نگاه کنم، ببینم چه می بینم. ولی من هر چه نگاه کردم چیزی نمی دیدم. جوان ها پیش گیس سفیدها قطیفه شان را باز نمی کردند. و در جایی هم که دارو می گرفتند بچه ها را راه نمی دادند. روی پلۀ خزینه نشسته بودم، که یکی از پله ها بالا امد، همین که رسید لبۀ قطیفه اش را کنار زدم. زن هول کرد، چیزی نماند از پل ها بیفتد.