رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سیزدهم
اثز:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
می خواستم و طرف تازه کلی طلبکار بود: «خراب بشی دنیا! اون وقت ها که مثل کنه به سینه ام می چسبیدی خوب بودم حالا اخ شدم، آره؟! حالا برای ما هم خودت را می گیری؟! یکی ندادند خیال می کند از ناف تهران آمدی! خراب بشی دنیا!» و من باز باید کلی به غلط کردن و این جور چیزها بیفتم تا خاله فاطی یا خاله حلیمه یا همۀ خاله های زندۀ محلۀ پائین رضایت بدهند و از سر ِ تقصیرم بگذرند. همه هم گله داشتند که چرا به خانه شان نمی روم، مگر با علی یا عبدالله یا شکوفه یا مریم شیرخورده نیستم -پس چه برادری هستم! چه می شد مثلا اگر ده شاهی می دادم و دو تا «روشور» ناقابل برایش سوغاتی می بردم! و عتابِ «تف به روت!» در تمام این گله گذاری ها مستتر بود و بی گوینده و شنونده در این خصوص تفاهم کامل موجود بود…
شب ها و روزها گذشتند، و من از غم و دلواپسی رسته ام: یعنی که مادربزرگ رسته است! یعنی که من سرخک گرفته و آبله درآورده و انواع بیماری ها را پشت سر گذاشته ام و به تعداد چند برابر آنها موهایش را سفید کرده ام، و دیگر دلواپسم نیست. حالا بغل مادربزرگ می خوابم، و پیرزن شب ها انواع و اقسام قصه ها را برایم سر هم می کند تا بخوابم -بخصوص ماه رمضان که پدربزرگ دیر از مسجد برمی گردد- او روزه می گیرد، من هم روزه می گیرم تا ظهر، و ظهر که خوردم تا شب چیزی نمی خورم: پدربزرگ می کوید عیبی ندارد، و این دو قسمت را برایم چرخ می کند و به هم می دوزد! قصه می گیو؛ در این گونه اوقات هم قصه گو است و هم بازیگر و در نقش انواع و اقسام حیوانات ظاهر می شود؛ بخصوص ادای خرس و دیو را خوب درمی آورد: مادربزرگ با آن چشم های آبکی و مغشوش و لب های آویخته و چند تار موی سفیدی که بر چانه دارد خیلی به خرس شبیه است؛ مخصوصا وقت هایی که حمله می کند و پنجول هایش را در هوا تکان می دهد، و صدای خرسی از گلو درمی آورد. ولی وقتی گفتم به خرس شبیه است کلی تو لب رفت، و آن شب دیگر هر چه قربان صدقه اش رفتم قصه نگفت. قصۀ دیبه -مادربزرگ به دیو می گفت دیب- قصۀ دیبه را که می گفت می شد عینهو دیو: دیبه تو خانه اش آتشی روشن کرده و لم داده بود که شنید درمی زنند. با صدای «دیبی» اش گفت: «کی یه!» مادربزرگ صدا را به مایۀ بسیار بم می برد، انگار تو بوق دمیده باشند، و می گفت: «کی – یه!» من صدای مادربزرگ را که می شنیدم خودم را جمع می کردم و با دلهره نگاه چشمان آبکیش می کردم. ملک محمد گفت: «منم، مهمانم؛ واکنین!» دیبه که می دید امشب از گوشت آدمیزاد دلی از عزا درخواهد آورد دهانش آب می افتاد؛ زبانش را روی لبهایش می کشید و با همان صدا می گفت: «اوم!» مادربزرگ زبانش را روی لبهای شل و آویخته اش می کشید و موهای سفید روی چانه اش را می خاراند و سر می لرزاند و با همان صدای بم می گفت: «اوم! مهمان خوش آمد، قدمش بالا چشم!»
ملک محمد کلون در را می کشید و می آمد تو و می دید -اما چه می دید! می دید دیب، و چه نرّه دیبی -اوم! ولی خودش را نمی باخت. دیبه می گفت: «مهمون خوش آمد -قدمش بالای چشم!» ملک محمد کفش های آهنینش را درمی آورد و می نشست… چندی که می گذشتدیبه همانطور که لم داده بود به ملک محمد می گفت: «جوان، اگه خسته نیستی یه کمی سرم را بجور.» -این اخلاق دیوها است، ماده و نرشان فرق نمی کند- و ملک محمد که می دید تو بد تله ای افتاده شروع می کرد به جوریدن سر ننه دیبه: شپش هایش را که هر یک قد یک غورباغه بود از لای موهاش می گرفت و می انداخت تو آتیش. اما دیبه که می خواست بهانه ای بجوید تا ملک محمد را لقمۀ چپش بکند می پرسید: «موهای قشنگن، نیست؟» ملک محمد می گفت: «عینهو گل و نرگس» دیبه می گفت: شپش های مادرم قد یه لاک پشت بودند» -با تأسف آه می کشید «مال من قد یه قورباغه اند.» در این ضمن بادی از دیبه جدا می شد و ملک محمد را بلند می کرد و می چسباند به سقف اتاق، لای تیرهای سقف. ملک محمد از همان بالا می گفت: «چه فرمایشی، مال شما هم خیلی درشت اند، از لاک پشت هم گنده تراند.» دیبه برمی گشت و سری بالا می کرد و می گفت: «ها؟ اونجاها رفتی چه کار؟» ملک محمد از لای تیرهای سقف می گفت: «خوب دیگه، رفتم…» چی بگوید مرد بیچاره!
به اینجا که می رسید از خنده روده بر می شدم… سرانجام ملک محمد به هر کلکی بود دیو را خواب می کرد و با نیم سوز چشمانش را کور می کرد و از دستش خلاص می شد. اگر تا آن وقت خوابم نبرده بود مادربزرگ برای اینکه آتش ریزش نکند و بالش و لحاف نسوزد نیم سوزها را جمع می کرد و می گفت: «خوب دیگه، بخواب، خسته شدم» و می خوابیدیم، و من خواب دیبه را می دیدم که در درگاهی اتاق ایستاد هبود و دمبش را گره کرده بود و می غرید و دندان قروچه می کرد، و جیغ می زدم و از خواب می پریدم. مادربزرگ می گفت: «بسم الله! چیه، خواب می بینی -نترس!» و مرا از این پهلو به آن پهلو می کرد.
حالا دیگر از صبح تا شب در کوچه ها ولو هستم. با بچه ها جفتک چارکش و تیله بازی می کنم یا می رویم کنار رودخانه و سر به سر الاغ های بی صاحب مادرمرده ای که پشتشان زخم برداشته و بی حال ایستاده اند و کلاغ ها بر پشتشان نشسته اند و زخمشان را نوک می زنند می گذاریم. شاید هم موهبتی باشیم، چون همین که نزدیک می شویم کلاغ ها از نوک زدن باز می ایستند و پر می کشند، و سواری ما شروع می شود. چند سگ گرسنه هم در اطراف سر را بر دو دست تکیه داده اند و منتظر نوبت اند. راستی جای انوشیروان عادل خالی، تا با آن عدالتی که به سیستم «اف اف» دایر کرده بود اقلا به احوال این الاغ های بیچاره می رسید. آن وقت می دیدی که همین الاغ بیچارۀ پشت زخم می رفت و با پوزش دگمۀ اف اف را می فشرد و انوشیروان با آن تاجی که همیشه روی سرش بود به گوشۀ ایوان کاخ می آمد و پس از استفسار از احوال الاغ، کاکا حسن یا صوفی رسول یا درویش رحیم را می خواست و از او دربارۀ وضع الاغ بازخواست می کرد، و خر به زمان پهلوی ساسانی عر و تیزی می کرد و درویش رحیم یا صوفی رسول تعظیم می کردند و پس پس می رفتند و انوشیروان لبخند شاهانه ای بر لب می آورد و در حالی که خیالش از بابت عدل و عدالت آسوده گشته بود به سرسرای قصرش باز می گشت و گوش به زنگ می ماند تا باز اف اف صدا کند و او برود و الاغ درماندۀ دیگری را از رنج روزگار برهاند و حق را به حق دار بدهد. «ای، کو انوشیروان عادل!» -این تحسّر پدربزرگ است- «حالا دولت شده قلغ(خدمتانه، مزد خدمت) و پیشکش! بدی کارت راه می افتد، مأمور سجیل را می نویسد، و آژدان طلبت را وصول می کند؛ ندی مهر گم شده، رئیس نیست، سجیل تمام شده و بدهکار طلبکار از آب درمیاد. روحت شاد شاه انوشیروان با دولت و عدالتت!»
طرف های ما دولت به معنای نظامی بود؛ دهاتی هایی که به خانۀ پدربزرگ می آمدند، اولین سوالشان این بود: «دولت زیاد تو شهر هست؟» بابابزرگ می گت: «آره، این چند روزه دولت زیاد آمده» یعنی که مثلا یک گروهان سرباز به تازگی وارد شده؛ «یا دولت زیاد نمانده» -یعنی که سربازها رفته اند- حالا هم کمابیش همان است، دولت گاه زیاد است، گاه کم.
حالا بابا هر وقت به شهر می آید با هم می نشینیم و دل می دهیم و قلوه می گیریم؛ او از این جا و آن جا می پرسد: از این که چه کرده ام، چه می کنم، مادربزرگ پولهایش را کجا قایم می کند، و بالاخره از حمام و آنچه در حمام دیده ام -آخر با مادربزرگ به حمام زنانه می روم- حمام را هم دوست دارم، هم ندارم: دوست دارم، چون دو روز پیش از آن مادربزرگ تهیه می بیند و از هندوانه گرفته تا کوفته و شامی، همه چیز می پزد و حاضر می کند، که با خودمان به حمام ببریم؛ و همه می دانند که پس فردا به حمام می رویم. تنها هم نمی رویم: مادربزرگ جمعی از زن های محل را دنبال خودش می اندازد؛ انگار به پرسه یا شیرینی خوران بروند. خاله فرشته پای ثابت حمام مادربزرگ است. ولی گرفتاری من این است که مادربزرگ طوری کف صابون را به خورد چشمانم می دهد که چیزی نمی ماند کور بشم: جیغ می زنم، فریاد می زنم، ولی او همچنان همانطور که روی زمین نشسته و من جلوش ایستاده ام روی من «کار» می کند: «سر تو بیار پائین، میمون! وای چه کثافتی! چرک و کثافت همه جاشو گرفته، بازم برو تو کوچه ها ولگردی! تو گوشاشم کثافت گرفته…» و با منتهای قوت سرم را می مالد و سپس شانۀ چوبی را برمی دارد و سرم را طوری شانه می کند که دندانه های شانه در پوست سرم می نشیند، وم ن سرانجام راستی راستی گریه را سر می دهم؛ ولی گوش مادربزرگ به این نغمه ها بدهکار نیست و تا کارش را تمام نکند به قول خودش بمیرم هم ول کن نیست. خوب که از پا درآمدم سطل آب را روی سرم خالی می کند، و باز سطل دیگر و من که نفسم بند آمده است، از آن زیر می گویم «هیهه!» -یعنی که خفه شدم- آن وقت سیب گندیده ایرا که آورده است به دستم می دهد و به خودش می رسد، و به نسخه دادن به زنها… خاله زهرا فلان جام فلان طور شده -دخترم می خواستی یه دونه تخم مرغ با خودت بیاری روش بشینی… «زنیکه از بس جادو جمبل کرده و گند و گه به خوردش داده که دیوونه شده، بچه ها، حیوونیها تا می جنبند چوب را برمی دارد و می افتد به جانشان» مادر، این که کاری ندارد یه خورده پشم خرس تو اتاقش کز بده درست میشه!…
خاله فاطی و خاله حلیمه با هم درددل می کنند، خاله گل اندام و خاله فرشته دل داده اند و قلوه گرفته اند، خاله ریحان و خاله حنیفه یک ور شده اند و سنگ پا می کشند، و همه با هم صحبت می کنند… عبدلم رفته بود بازار پیش باباش، رحیم نره خر انگار همسن و سال بچه مه همچین زده بود تو پهلوش که بچه ام یه ساعت غش و ریسه می رفت، خدا بهش رحم کرد… نذاشتم باباش بفهمه، می فهمید خون راه میا نداخت… زنیکه خیال می کنه با دستۀ کورها بازی می کنه! حالا ما به جهنم، ما کور، ما هیچی… خدا رو چی می گی، که جلو چشم او یارو را می فرستی دنبال نخود سایه و در را رو فاسقت چارتاق می کنی و بچه پشت بچه پس می ندازی و به ریش میرزا حسین بیچاره می بندی!… خدایا توبه!… اومده بود خواستگاری بنفشه، کورشی بخت! همه رو مار می گزه ما را خرچسونه… نره خر همین پریروزها، با اون قیافۀ بُهلش نشسته بود تو تاب و پاشو مثل دست خر چپونده بود تو اونجای راضیه… با او ننۀ ارنعوتش که یک لبش زمین را جاروب می کنه و یک لبش آسمان را، حالا مثلا اومده بود زیارت… حالا مثل گربۀ عابد دهنشو پاک کرده… بوی کباب شنیده، دیگه نمی دونه خر داغ می کنند…» «ماشالله که پوست لطیفی داره! عینهو شکم قاتم؛ شربت مویز که می خوره از زیر پوست گلوش پیدا است! چشم نگو، یه جفت فنجان، ماشالله به صنع خدا؛ از نگاش سیر نمی شی! عینهو پنجۀ آفتاب.» «حیف از این فرشته که دادنش به اون مردکۀ کچل بوگندو، برای اینکه پول داره! دختره از وقتی شنیده همچی مثل شمع داره آب میشه…» «شوهره رو چیزخور کرده؛ شوهره خیال میک نه فرخ لقا که میگن همینه، با اون لنبرهای آویخته و چشم های چپ اندر قیچی و پاهای نی قلیونی، مثل شیربرنج بی نمکه…» «هر روز خدا بند میندازه، با وجود این فرداش به قدرت خدا عینهو پاچۀ بزغاله…» «وای خاله چه وقت بند انداختنه…! ای امان از این دخترهای این دور و زمونه!» «شاش داری؟ بیا، بیا بشاش تو دستم! خوب برو اون کنار بشاش ، واه!» … «چیه، با اون چشم های هیزت از حالا می خوای دخترمو بخوری؟! به باباش رفته، که از خر نر هم نمی گذره!» … «وا چه حرف ها!… ببرش دم پاشوره سرپاش بگیر… یه خورده از اون هندونه ات بده به علی» «نمیدم…»
همه با هم حرف می زدند؛ راستی هم حمام زنانه بود. مادربزرگ وقتی کارش تمام می شد دستم را می گرفت، و از پله های تیز ِ خزینه بالا می رفتیم. مرا دَم خزینه می گذاشت و خودش می رفت تو… زنها تا گردن در خزینه بودند، سرشان را شانه می کردند؛ دو سه نفری در حالی که انگشت های شست شان را در گوش کرده و چهار انگشت دستشان را در دو پهلوی صورت، رو گونه ها، نگه داشته بودند و زیرلب چیزهایی می گفتند در آب می رفتند و درمی آمدند. مادربزرگ هم از این کارها می کرد. بعد هم که مرا بغل می کرد، و به خزینه می برد من هم می کردم… بغل مادربزرگ انگشتهایم را توی دو گوشم می کردم و می رفتم زیر آب. مادربزرگ می خندید و می گفت: «می بینی غنچه، پسرم داره غسل جنابت درمی کنه!» خاله غنچه می خندید و می گفت: «ای شیطون، کی جُنُب شدی؟!»
در ورود به خزینه اول کاری که می کردم شاش را رها می کردم. وای، چه کیفی داشت شاشیدن توی این آب گرم! و بعد شروع می کردم به شلپ شلپ کردن و دست و بال زدن، تا اینکه مادربزرگ خسته می شد و مرا می برد و روی اولین پلۀ داخل خزینه می گذاشت. بعدها هم که بزرگتر شدم اجازه نمی داد از پلۀ اول پائین تر بروم. از آن بالا که نگاه می کردم حمام قیافۀ عجیبی داشت: زنها همه لخت، بعضی لنگ بسته، بعضی بی لنگ: زن های گنده مثل مادربزرگ و خاله حنیفه و حاجی ژن، لنگ نمی بستند: لنگ به جائیشان نمی رسید؛ شکم آویخته شان روی همه جا را می گرفت؛ احتیاجی به لنگ نبود. یکی سنگ پا به پاشنه می کشید، یکی وسمه بسته بود و نشسته بود، یکی حنای سرش را می شست، یکی روشور میم الید، یکی «موم و روغن» به تن مالیده بود و دراز کشیده بود، یکی لنگ هایش را گشوده بود و روی تخم مرغ نشسته بود؛ یکی کیسه می کشید، یکی بچه اش را می شست -و همه با هم حرف می زدند- و بخار غلیظی همه جا را فراگرفته بود. صحنه به شب نشینی اجنه شبیه بود. گاه صابونی زیردست و پا می رفت و یکی می افتاد و جائیش می شکست، و غلغله ای به پا می شد؛ یک بار ماری از آب آمده بود در سکوی بالای خزینه چنبر زده بود. ابراهیم تون تاب آمد و با چوبی که در دست داشت او را کشت: زن ها غلغل کنان به «داروخانه» (واجبی خانه) رفتند و ما پسرها به رغم اعتراض مادرها و مادربزرگ ها ماندیم و جنگ مار و ابراهیم را تماشا کردیم: ابراهیم رفت توی خزینه و چوب را دراز کرد و مار را تا خواست بجنبد از پا درآورد و دمش را گرفت و انداختش کف حمام و خود مثل سرداری که از جنگ بازگشته باشد با قدم های سنگین از صحن حمام گذشت، حتی نگاهی هم به زن های لخت نینداخت.
من که خسته شده بودم کم کم به دهن دره می افتادم و مادربزرگ بغلم می کرد و بیرونم می برد و تندی خشکم می کرد: موها و توی گوش ها، و همه جا را؛ و لباس تنم می کرد و هر چه رخت و لباس بود رویم می انداخت، و به خواب می رفتم -ساعت ها می گذشت و مادربزرگ هنوز مشغول بود، تا سرانجام می آمد و بیدارم می کرد- حالا دیگر همه آمده بودند. تا بیدار می شدم مادربزرگ به خاله غنچه، زن جامه دار، می گفت: «غنچه جان، بی زحمت یه شربت برا پسرم بیار!» وخطاب به من با مهربانی می گفت: «وا قربون پسرم برم،خواب بودی، آره!؟» خاله غنچه شربت مویز را می آورد و من با لذت می خوردم، زنها به همدیگر تعارف می کردند… «ببر خدمت خاله زهرا… نه جون ِ شما، نه جون بچه ام، دستمو برنگردون، باید بخوری» من شربتم را می خوردم، از سهم مادربزرگ هم مقداری کش می رفتم.
بابا می گفت: «خوب ، که رفتی حمام، آره» با سر جواب مثبت می دادم و گونه ام را به آرنجش می چسباندم. می گفت: «خوب، درست بشین، درست بشین تعریف کن. خوب، چیها دید، کیها رو دید؟» می گفتم: «همه رو دیدم» – «پس تعریف کن ببینم!» مادربزرگ می گفت: «نه پسرم، گوش نکن، ولش کن بچه را، می خوای اونم مثل خودت خراب کنی!؟» بابا نمی گفت «خوب چیزهایی دیده می خواد تعریف کنه، کار بدی که نمی کنه، مگه ندیدی؟» می گفتم «چرا» و برای زمینه سنجی مادربزرگ را نگاه می کردم و خنده را در چشمانش می دیدم. بابا می گفت: «فلانی هم بود؟» با سر جواب مثبت می دادم. «اون یک چطور؟» باز با سر جواب مثبت می دادم «آن یکی چی؟» – «آن یکی» زن جوان یک پیرمرد بدترکیب بود؛ دهاتی بود، پدرش به این پیرمرد زبرتو بدهکار بود، پیرمرد پدر این زن را تهدید کرده بود که اگر طلبش را ندهد به «دولت» شکایت می کند، و خلاصه دختر را در ازاء طلبش گرفته بود؛ و گلدسته به راستی «گلدسته» بود. صورت سفید و گرد و ظریف و چشمان میشی درشتی داشت، به قول مادربزرگ عینهو دوپیالۀ قونیاغ-قونیاغ، کنیاک بود. نمی دانم مادربزرگ کنیاک کجا دیده بود! و موی بور، با قیافه و حالتی بسیار دخترانه و بسیار کم سن و سال. خالی گوشۀ لبش بود که بابا را «دیوانه» کرده بود، این را بابا خودش می گفت؛ می گفت «خالش آدم را حالی به حالی می کند.» و مادربزرگ عصبانی می شد و می گفت: «وای از شما مردها، که همه اش چشمتان دنبال فلان زنهای مردمه!» بابا گفته بود خال، مادربزرگ می گفت فلان!… یعنی چه؟ «آره، مال دیگران عسله! این مرد سیرمونه نداره!» بابا می گفت: «مگه میذاری حالا ما تو خیال هم شده انگشتی به این عسل بزنیم!» مادربزرگ می گفت: «خجالت بکش مرد، پیش بچه از حالا از این حرف ها نزن!» و به من می گفت «پاشو، پاشو برو تو کوچه برای بازی کن. گوش به این مزخرفات نده!» ولی من همچنان می نشستم و به بابا می چسبیدم، در حالی که تعجب می کردم این عسلی که مادربزرگ می گفت و بابا می خواست انگشت بزند کجا است و چرا آنجا!؟ آخر زن های لخت را تو حمام دیده بودم، هیچ جایشان عسل نبود. یکی دو روز بعد وقتی خاله گلدسته آمد پیش مادربزرگ دم در، تو گوش مادربزرگ گفتم: «بابا راست میگه، خالش رنگ عسله.» مادربزرگ دستش را محکم زد رو چانه اش و دندان هایش را به هم فشرد و چشم دراند و گفت: «وا خاک عالم! آبرومو می بری؟» -من باز نفهمیدم، عسل که چیز بدی نبود، ولی چشم غرّه ای که رفت خیلی جدی بود، و من همچنان در ابهام ماندم. حرف خاله گلدسته که می شد مادربزرگ منفجر می شد، چون خاله گلدسته همسایۀ ما بود. می گفت: «دیگه همین مونده که ته مانده آبرومم پیش در و همسایه ببرین.» و بابا می گفت: «ما که چیز بدی نگفتیم؛ داریم تعریفشو می کنیم؛ مگه خدای ناکرده چیز بدی گفتیم؟ گفتم خالش قشنگه؛ حالا تو میگی نیست، نباشه!» مادربزرگ می گفت: «از خودت که گذشته خدا عقل به بچه ات بده. پسرم، گوش به این حرف ها نده، شوخی می کنه.» بابا می گفت: «البته که شوخی می کنم؛ ولی مادر، میگم، جدا حیف این دختر! سیب سرخ و دست چلاق که میگن قضیۀ همین دختره است. اینی که میگن بز گر از سرچشمه آب می خوره درسته. مردکۀ هافهافوی بدبترکیب! -ای خراب بشی دنیا!» مادربزرگ باز دروغکی عصبانی می شد و به طعنه می گفت: «خیلی خاطرشو می خوای؟ -خیلی خاطرشو می خوای بگو حاشا(دست کشیدن از شوهر) بکنه بیاد زنت بشه؛ تو که می خوای زن بگیری، بفرما! گفتم شماها مثل خوک هستید، مثل خوک خوراک درست و پاکیزه دوست ندراید، خوراکتان حتما باید آلوده به کثافت باشه. بسه دیگه، حال و حوصلۀ مزخرفاتی که میگی دارم…» بابا می گفت: «کو! اگه حاشا بکنه خیلی هم ممنون می شم – حیف نیست برای اون مردکۀ زبرتو! اینو باید مثل دسته گل بو کرد. نـَفـَس این مردکۀ بدریخت مثل سوز زمستان این برگ گل را پلاسیده می کنه. پدرسگ دیو چطوری این فرشته رو به بند کشیده!»
من عکس دیو را در کتاب عجایب المخلوقات خالوشریف دیده بودم، آخر خالوشریف هرچند سواد درست و حسابی نداشت رحلی و تعدادی کتاب زردنبو داشت؛ بابا راست می گفت؛ با اون قیافۀ چروکیده و سیاه سوخته و چشم های زرد و نزدیک به هم و چانۀ تیز و پیشانی چین و چروک خورده تنها دو تا شاخ و یک دم کم داشت وگرنه همه چیزش عینهو دیو. خله گلچهره هووی خاله گلدسته، طفلکی را چهارچشمی می پائید، پیرمرد هم برای دلخوشی خاله گلچهره می گفت گلدسته را در واقع برای کلفتی گلچهره آورده، آورده که دست تنها نباشد و کسی دم دستش باشد که کارهایش را بکند -کلیدهای خانه هنور پش خاله گلچهره بود، که طبق معمول آنها را به سینه اش سنجاق می کرد، -کلید صندوق قند و چای و نان- یعنی که رئیس خانه خاله گلچهره بود، و مادربزرگ هم مدام به او توصیه می کرد که یک وقت خامی به خرج ندهد و کلیدها را در اختیار این دخترۀ دهاتی نگذارد و با دست خودش زیر پای خودش را جارو نکند! آخر خاله گلچهره بی اولاد بود- خانۀ آنها در چند قدمی خانۀ ما بود؛ آن وقت ها خانه ها دیوار نداشتند:
راه از جلو خانۀ آنها می گذشت و به مسجد جامع می پیوست، پدرم اوقاتی که به بازار می رفت گاهی مرا هم با خودش می برد. گفته بودبه مادربزرگ نگویم ولی مواظب باشم هر وقت به در ِ خانه خاله گلدسته می رسیم اگر دیدم پشت چپر آمده یواشکی به او بگویم، و من هر وقت می آمد تند تند به بابا می گفتم: «بابا اومد! بابا اومد!» بابا که در مواقع عادی سرش پایین بود، سر برمی داشت و از زیر چشم چپر را نگاه می کرد و می گفت: «خوب، فهمیدم، یواش، یواش، فهمیدم!» و آن وقت دستی به سرش می کشید و نگاهی به اطراف می انداخت و اگر کسی آن دور و بر نبود از سرعت گام ها می کاست -هر چند هیچ وقت تند راه نمی رفت- و همچنان که می رفت از لای پرچین خاله گلدسته را نگاه می کرد: خاله گلدسته راست توی صورت بابا نگاه نمی کرد، از گوشۀ چشم نگاه می کرد؛ سرخ می شد، و نگران در ِ اتاق خوشدان بود. بابا بی این که به شخص معینی خطاب کند به چپر می گفت: «سلام.» خاله گلدسته از گوشۀ چشم نگاهی به اطراف می کرد، و لب می جنباند و همین. یکی دو قدم که رد می شدیم بابا می گفت: «آفرین، ماشاالله چه چشم های تیزی داری؛ از اون پشت چطوری دیدی! من که اصلا ندیدم.» و بعد دست در جیب می کرد و صنار درمی آورد و می گفت: «برای خودت گز بخر. به مادربزرگت نگی ها، خوب؟» با سر جواب مثبت می دادم، و هرگز هم به مادربزرگ نگفتم. یکبار بابا از پشت چپر به خاله گلدسته گفت: «گلدسته خانم، شمامه ها(دستنبو) را نمیدی بخوریم؟» خاله گلدسته سرخ شد و خندید. عجب! بابا در آن سن و سال بچه شده بود! خاله گلدسته بچه نداشت، و شیر هم نداشت. با صدای بلند خندیدم. بابا قدم ها را تند کرد و گفت: «نخند، نخند!» اوقاتش تلخ شده بود. سه چهار نفری گذشتند و سلام کردند، «سلام، سلام!» بابا با اوقات تلخی زیرلب می گفت: «سلام، حال شما… گفتم نخند، به چه می خندی پسر؟!» گفتم به چه می خندم، و گفتم خاله گلدسته که خانم نیست، چون زن خان که نیست! بابا گفت: «این که خنده ندراد، این یک تعارف است، مثل سلام، چطور میگی سلام، اینم میگی. البته بچه ها نمیگن، ولی خوب این سلام و احوالپرسی بزرگ ها است، تو هم که بزرگ شدی یاد می گیری -برای احترام به زن ها میگی- به مادربزرگت نگی ها!» قول دادم.
یک روز خاله گلچهره خانه نبود، رفتم خانۀ خاله گلدسته. پیرمرد هم نبود… مادربزرگ فرستاد دنبال هاون، ضمن صحبت پرسیدم: «خاله گلدسته اون خال شما عسله؟» خاله گلدسته جیغ کوچولویی کشید و همچنان که تا شده بود و دست روی دلش گذاشته بود گفت: «وا خدا، مُردم…» بعد انگاز قضیۀ خنده داری نبود راست شد و تعجب کنان گفت: «وا، چه حرف ها! اینو دیگه کی گفت؟!» گفتم: «بابا می گفت؛ می گفت اون خالش عسله؛ آدمو حالی به حالی می کنه.» خاله گلدسته انگار مطلبتوهین آمیزی شنیده باشد دروغکی لب ورچید و گفت: «مردم چه بیکارن، می شینن چه چیزا میگن! نه عزیزم دروغ گفته.» بعد با قیافۀ خنده رو در حالی که با آن چشمان قشنگش در چشمانم دقیق شده بود گفت: «اینا رو از خودت درمیاری، آره!» گفتم: «نه به خدا، بابا می گفت، به مادربزرگ می گفت.» خاله گلدسته یکهو جا خورد، و مثل مادربزرگ زد روی گونه اش و گونه اش را چلاند و گفت: «وا خاک عالم! آبروم پیش اون پیرزن هم رفت! عجب مردم بیکاری، می شینن چه دروغ هایی سر هم می کنن!» و قدری تو فکر رفت و بعد گفت: «مادربزرگت چی گفت؟» گفتم: «هیچی، عصبانی شد و به بابا پرید» خاله گلدسته گفت: «خوب کرد، می دونستم.» از کجا می دانست؟!
برگشتم بابا از ده آمده بود تنها… گفتم که گفته دروغ گفته؛ مادربزرگ چشم غرّ رفت، و گفت «بچه را ول کن، خرابش نکن از حالا طفل معصوم را. به مادربزرگ گفتم مویز هم بهم داده، و مرا بوسیده. بابا گفت: «خوش به حالت،» و بعد مدتی از من که پسر خوب و عاقلی بودم و ماشاالله بزرگ شده بودم چیزهایی را که به من می گفتند برای کسی بازنمی گفتم. تعریف کرد و گفت انشالله چند سال دیگر یک زن خوشگل و حسابی، مثل گلدسته، برایت می گیرم. من از این حرف بابا خوشم نیامد. گفتم: «من زن نمی خوام یه اسب می خوام که مال خودم باشه که همیشه سوارش شم.» بابا به خنده گفت: «چه فرقی می کنه» وای از این بابا چه حرف های عجیب و غریبی می زد! پیرمرد چطوری سوار خاله گلدسته می شود، و شلاق را به دست پیرمرد می دادم؛ طفلک خاله گلدسته نمی توانست بدود، دلم برایش می سوخت! مدتی این فکر مرا به خود مشغول داشت، بابا اینقدر گفت و گفت که مادربزرگ کفری شد. گفت: «وا، دیگه چی؟! اصلا فساد تو خونته، تو دیگه پاک شورشو درآوردی، از حالا بچه رو فاسد کردی!» ولی بعدها فهمیدم که حالا که مادرم نبود، سخت که نمی گرفت هیچ حتی با حرکات و رفتارش بابا را در این جور کارها تشویق هم می کرد. بابا گفت: «حرف بدی که نزدیم، مادر. داشتیم شوخی می کردیم.» مادربزرگ گفت: «خوب بچه چه می دونه که تو شوخیت گرفته و مزخرف سرهم می کنی؛ بچه حکم طوطی را داره؛ این چیزها رو که میشنفه میاد پیش در و همسایه واگو می کنه و تتمه آبرویی هم که داریم می بره؛ چه حرف ها!»
خوب شد که بابا شوخی کرده بود؛ راستی راستی دلم برای خاله گلدسته سوخته بود. اما مشکلی دیگر بر مشکلاتم افزوده شده بود، سواری که چیز بدی نبود! ما بچه ها بازی که می کردیم از هم سواری می گرفتیم و همدیگر را هین می کردیم و می تاراندیم، هیچ هم بد نبود. حتی یادم بود بچه تر که بودم سوار بابا می شدم هین می کردم، و تو اتاق راه می افتادیم. یک بار گفتم: «هین، پدرسگ صاحاب!» بابا ایستاد، و گفت: «نه، این دیگر نشد…» و مادربزرگ با چشمخند گفت: «وا، خاک عالم! به بابا فحش دادی!» و بعد خطاب به بابا گفت: «نه، پسرم با شما نبود، با مجید حمّال بود!» بابا گفت: «اینطوره، آره؟» گفتم: «آره…» و سواریمان را ادامه دادیم. بهر حال، مادربزرگ با این اعتراضش کمکی به روشن کردن قضیه نکرد. من هم اصراری نداشتم، و مشکل همچنان باقی ماند.
اکنون دقت می کنم و آنچه را که می بینم و می شنوم به دقت به خاطر می سپرم؛ زنها اغلب چون متوجه می شدند می گفتند «وا، از حالا با اون چشم های هیزش طوری نگا می کنه که انگار می خواد با چشماش با آدم جماع کنه!» از مادربزرگ پرسیدم: «مادربزرگ، جماع چیه؟» مادربزرگ بُراق شد و گفت: «بسم الله! اینم باز اون بابای بیشرفت یادت داد، آره؟» گفتم که زن ها چه گفته بودند. مادربزرگ گفت: «گه خوردند، با آن که یادت داد!» بیچاره بابا «تو هیچوقت از این حرف ها نزن. قرار نیست که دیگه همه چی رو بدونی.» با این همه من همه چیز را دقت می کنم و دیده ها و شنیده هایم را مثل بلبل برای بابا تعریف می کنم: «خاله حلیمه چطور بود؟ خاله فلان هم بود، خاله بهمان چه طور بود… بابا می خندید، و می گفت: دیگه؟» مادربزرگ خودش را می زد به عصبانیت و می گفت: «اوف! ولش کن مرد! این مرد دلش طاقچه نداره. نگاه کن، نگاه کن، واقعا که بچه ای!» بابا می گفت: «خوب، نگفتی دیگه چها دیدی…؟»
یک روز که با مادربزرگ به حمام رفته بودم بابا گفته بود خوب نگاه کنم، ببینم چه می بینم. ولی من هر چه نگاه کردم چیزی نمی دیدم. جوان ها پیش گیس سفیدها قطیفه شان را باز نمی کردند. و در جایی هم که دارو می گرفتند بچه ها را راه نمی دادند. روی پلۀ خزینه نشسته بودم، که یکی از پله ها بالا امد، همین که رسید لبۀ قطیفه اش را کنار زدم. زن هول کرد، چیزی نماند از پل ها بیفتد.