رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی و دو

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت سی و دو 

ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

– اون پیشکار فلان بیگه .اون کیه ؟

-اون ناظر فلان سگه . تو باید به همه باج می دادی . و تازه باز امنیت نداشتی . توی دکانت تمرگیده بودی . یکی تو سر خودت می زدی و دو تا تو سر چرتکه که یک جوری حساب دخل و خرج را راست و ریست کنی که می دیدی سر و کله نوکر فلان سگ پیداش شد و لوله تفنگ را گذاشت رو سینه ات . که الا و للله می کشمت . چیه بابا چی شده چرا ؟

-چرا ؟متقالی که پارسال به من فروختی پوسیده بود و دوام نکرد . حالا یالله پولش را پس بده ؟

-حالا تکلیف معلومه . رییس نظمیه هست و خودش . حق و حساب او را که دادی می توانی کلاهتو یک وری بگذاری و با زن و بچه ات سر احت رو بالش بگذاری

-اون وقت ها مگر می شد

ملاحسن گفت :

-خدا امواتت را بیامرزد چرا دور می روید . ان وقت ها یادتان هست همین شما تجار با چه مکافات چه نذر و نیازهایی دو عدل پارچه را از همین سقز تا این جا می اوردید .حالا شکر خدا امنیت به جایی رسیده که یه الف بچه .(به من اشاره می کرد من کلی دلخور شدم با این عنوان )راه می افتد و از سقز میاد این جا بی سوار و تفنگچی شب را وسط را می خوابد و از گل نازکتر نمی شنود . این کم نعمتی است

حاجی رشید به تایید گفت :

-نه ایناش خوبه . حرف نداره .اگه این شاپکا را نیاورده بود نقص نداشت

حاجی نصرالله گفت :

-ای ای .یعنی ای که گل گفتی :

ملا حسن معتقد است که اصل درون ادمی است و شاپکا تکه نمدی بیش نیست

خالو شریف معتقد است که بت هم یک تکه چوب بیشتر نیست ملاصادق معتقد است که احسنت

مجمعه را بر می دارند حضرات دست و دهن می شویند و از درس و تحصیلم می پرسند . حکیم سینا طبیعی بوده و چیزی نمانده بود ادعای پیغمبری بکند . ملاصادق معتقد است که ادعا را کسی گول نخورده .ملاحسن معتقد است که یحتمل و یحتمل .ان طبیعی ای که من می خوانم همانی نباشد که حکیم سینا می خوانده . خالو شریف معتقد است از ان هم بدتر است اینها می خواهند در کار خدا مداخله کنند و کیمیا به بچه ها یاد بدهند . حاجی رشید معتقد است استغفرالله

مجلس به پایان رسید حضرات بر می خیزند . بچه های خاله فرشته کفش ها را جقت کرده اند . خاله فرشته خود به دالان امده و بچه ها به پستو رفته اند . ملا حسن عبا را به خود می پیچد و چون اسپی رسن گسسته به طرف در خیز بر میدارد اما ملاصادق قبلا دپار گرفته و به خط اخر مسابقه رسیده است . ملاحسن دمغ است اما به روی خود نمی اورد . وانمود کرد مطلبی به ذهنش امده . که می خواهد با صاحبخانه در میان بگذارد . و درنگ می کند . وقتی همه رفتند او هم می رود . تا نه تصور کنند که کهر کم از کبود است . یا که ملاصادق شانش اجل از او بوده و توانسته در راه رفتن براو پیشی جوید

انطور که به تدریج و طی عمری رفت و امد دستگیرم شد اقایان و سایر همکارانشان فقط در یک موضوع رسما اتفاق نظر داشتند . به نظر همه اقایان کائنات چیزی بود مثل یک خانه دو طبقه ارض . یک طبقه ملکوت . طبقه اول دارای همه ان چیز هایی بود که بعدها در طبقه دوم عرضه می شدند .

به خدا باید ایمان داشت . خدا را باید دوست داشت . اما برخلاف راه و رسم بشری در ازا این اخلاص توقعی نباید داشت معمولا وقتی یکی را دوست داشته باشی به او ایمان داری و ان کس دیر یا زود نسبت به شما وظیفه ای پیدا می کند . به تدریج داد و ستدی عاطفی بین طرفین در کار می اید . طوری می شود که مثلا ان کس چیزی را از شما دریغ کند یا مطلبی را از شما پوشیده دارد تو ممکن است به او بگویی .

-حق هم داری

-گوش کن دوست عزیز من ترا دوست دارم تو حق نداری این مطلب را از من مخفی کنی . یا حق نداشتی فلان چیز را از من دریغ کنی . در حالی که می دانستی احتیاج داشتم . تو نسبت به من تکلیفی داری

اما خدای اینها این طور نیست . او تکلیفی نسبت به شما ندارد تو هستی که باید بی توقع او را دوست بداری و من نمی دانم که دوستی بی توقع چگونه ممکن است ؟

-نه تنها دوست بداری بلکه پشت سر هم هی امتحان بدهی

-تا اخر عمر -بی هیچ ضرورت -و نشان بدهی که در این دوستی استواری . او هر کار بکند کرده است . ترا ازمایش می کند .

-چرا ؟ان دیگر به خودش مربط است تو نباید لب بترکانی و وظیفه اش را به او یاد اوری کنی اگر کردی نکردی . به علاوه او هم چنان با اشاره و رمز با تو حرف می زند . تو توانستی می فهمی . نتوانستی هیچ .

متاسفانه این طور هم نبود . که خدا ان بالا نشسته باشد .نه همین طور نشسته است و رو به رو را نگاه می کند نه می خندد . نه ابرو در هم می کشد . العیاذ بالله مثل دبیر معزول کمیته مرکزی . انگار جرات ندارد کاری کند که بفهمند راجع به حزب و کمیته مرکزی جدید چه فکر و احساس می کند . نه شوخی اش . نه متلکی …هیچی ..از طرفی حق هم دارد . به این مردم احمق چه بگوید . مغز داده است که فکر کنی و بعد توی حزب و صف بروی . دیگر نه اینکه هر صفی را دیدی تو یش بچپی . تا بعد بفهمی که صف واجبی است در حالی که تو حنا می خواسته ای برای ریشت ..در دیار ما حتی معنی کردن ایات قران گناه بود …دیگر تفسیر به کنار

 

 

تعطیلات نوروز پایان پذیرفته و فردا عازمم . و سراپای وجودم هیجان است که هر چه زودتر از این شهری که ارزشی برای علم قائل نیست بگریزم و به دارالعلم خود بازگردم . بچه ها به حمام رفته اند . بابا برخلاف معمول با قیافه جدی اغاز به سخن کرد

-با چه کسانی معاشرت می کنم ؟رفقایم کیستند ؟

احساس می کنم چیزهایی شنیده است . احساس می کنم اقای منطقی چیزهایی به او نوشته است . با احتیاط جواب میدهم . بابا هم با احتیاط کلیاتی را عنوان می کند .در این مایه که بزرگ ها با کوچک ها فرق دارند . حالا باید درسم را بخوانم . برای بعضی از کارها زود است . هنوز کو تا ان وقت .وقتش که شد عیب ندارد . اما حالا زود است . اصلا حرفش را نباید بزنیم . باید فکرم را به درسم بدهم . اصلا فکر بعضی کارها را نکنم .

انگار بعضی کارها اصلا وجود ندارند . قسم ایه می خورم که من کجا و بعضی کارها کجا . مرا به چه به بعضی کارها . و تازه وقتش هم باشد من اهل بعضی کارها نیستم ..

ان اخوندی که به بچه گفت :

-من می گم انف تو نگو انف بگو انف .او هم مدام متلک می گفت – همین دیشب پریشب -بود که می گفت بگو انف و حالا که ما خواسته بودیم با دیگران خواسته بودند بگویم انف .ناراحت بود و قیافه می گرفت

قول شرف دادم که کاری به بعضی کارها نخواهم داشت او هم پس از مقادیری نصیحت و این که اقای منطقی و زنش مردمان بسیار خوبی هستند ولی چون بچه ندارند کم حوصله اند ونباید ناراحتشان کنم گفت که این چند ماهه را هر طور هست در انجا باشم تا برای سال تحصیلی اینده فکری برایم بکند ..

سال تحصیلی هم تمام می شود . در شهر کوچک ما خیابان کشیده و در دو حاشیه خیابان درخت بید زده اند . سربازان هنگ سه روزه خیابان را کشیده اند . قیافه شهر تغییر کرده است مردم هم کلی تحول یافته اند . ان وقت ها مادربزرگ به مستها و فاحشه ها و کلایی حسن با قیافه ای نگاه می کرد که انگار انها زنده زنده به سیخ کشیده اند . و کباب می کنند و او شاهد و ناظر سوختن انها ست . حالا مردمی هستند که می ایند و می روند و به کسی کاری ندارند .

-در حالی که مردم با انها خیلی کار دارند . مردم به قیافه انها عادت کرده اند . شهر ارامش یافته است . مردم درد خرابی خانه ها و خیابان کشی را با تمام شدندش فراموش کرده اند . مردم دیگر پول و ثروت خود را مخفی نمی کنند حتی یهودیان با همه احتیاطی که با روحشان عجین است ثروت خود را به رخ می کشند . لباس تمیز می پوشند . حالا دیگر مردم با اوضاع خو گرفته اند . از زیادتی .دولت .ناراحت نیستند .

سربازگیری هم تا حدی امری عادی شده است

ان زمان ها بی تابی در خانه بود همین که اسامی مشمولین را بر سر در مسجد می زدند عده ای که کسی و کاری نداشتند فرار می کردند و به عراق می رفتند . -ان وقت ها هم مثل زمان شاه که شایعه می انداختند که اگر مثلا عضو رستاخیز نشوی اجازه خروج نمی دهند یا از کار اخراجت می کنند یا از پای پله های هواپیما برت می گردانند شایعه می انداختند که اگر کسی فرار کند پدر و برادرش را به جای او می برند . اگر پدر و یا برادر نداشته باشد مادرش را به حبس می اندازند

یکی دو روز مدرسه ما را اشغال کردند . دم در غلغله ای بود . پدر و مادر های پیری که از دهات امده بودند . با بغچه ای و چند قرص نان و احیانا کیسه ای ماست .در حالی که الاغشان را در خرابه های اطراف مدرسه پارک کرده بودند . دم در مدرسه اتراق کرده بودند . استوار نظام اجباری پشت میز می نشست -جوان ها را دید می زد . معاینه به قیافه بود و بستگی به رای شخص خان نایب داشت که ان هم متاثر از خیلی چیز ها بود مردم شهر هم البته

مداخله ای در اوضاع می کردند: زنان محل از خانه ها بیرون می آمدند و با مادران همدردی می کردند، برایشان آب و گاه چای می بردند. ضمناً بین حاجی های شهر و سرکار استوار تفاهمی بود؛ همین که می آمدند مادر بیچاره می دوید و به دست و پای حاجی می افتاد که صدقه ی سر بچه هایش حسین یا حسن یا مصطفی یا احمدش را نجات دهد. حاجی می گفت:« خواهر، بگو ایشاالله!» این مادری بود که قبلاً حاجی را دیده بود. مادر می گفت:« ایشالا به کرم خدا- به لطف شما! اوهوهوهو!» و حاجی می رفت؛ همین که با حسن و حسین یا مصطفی یا احمد برمی گشت باز مادر می پرید و به دست و پایش می افتاد و مصطفی یا حسن یا احمدش را که به لطف حاجی معاف شده بودند کشان کشان، و حتی دوان دوان، انگار از وبا دور کند، از صحنه دور می کرد؛ و مادرهای دیگر در حالی که از باز آمدن این فرزند ابراز خوشحالی می کردند گریه کنان به دست و پای حاجی می افتادند که محض رضای خدا برای بچه ی آنها هم کاری بکند:« باز پسرخاله فاطی، شکر خدا، سرحال است؛ بچه ی من دماغشو بگیری جانش در میره!» حاجی می گفت:« خدا صبر بده همشیره- باور کن محل نداره- باور کن از بس به این مرد روانداخته ام خودم هم خجالت می کشم- آخه برای او هم مسئولیت داره- اون بنده ی خدا هم ازش میخوان… خدا صبر بدهد… ناراحت نباشید، خدا کریمه- دعا کنین همین خدا سلامتی بدهد کافی است- چشم به هم بزنی دو سال می گذرد- تحمل داشته باشید- به اون قبله ای که من و شما معتقدیم محل نداره- اگه داشت من که حرفی نداشتم- سنگ مفت گنجشک مفت.» راست هم می گفت محل نداشت، بی محل هم که نمی شد کاری کرد.

دم در مدرسه یک وکیل باشی بود که بچه ها را تو می فرستاد، و اگر کسی پولی داشت می گرفت و مساعدت می کرد و حسین یا عبدالله را برای چند لحظه ای به نزد مادر بازمی گرداند، چون همین که کسی سرباز شناخته می شد دیگر بیرون آمدنی نبود: او را به اتاق دیگری می فرستادند که سربازی تفنگ به دست دم درش نگهبانی می داد. مادرها همچنان چشم به راه می ماندند، و یا دنباله ی لچک شان اشک چشمانشان را می گرفتند. گریه شان به تبعیت از احساس غریزی مادرانه بود، به علاوه می دیدند یا می شنیدند که تیفوس می آمد و بچه های مادران دیگر را مثل برگ خزان بر زمین می ریخت. هر چند گاه کاسه ی صبر مادری لبریز می شد و صدای شیونش به هوا می خاست. سایرمادرها و زنان همسایه بی اختیار با او دم می گرفتند و شیون می کردند، آنقدر که خان نایب از دفترش بیرون می آمد و به سرکار دم در می توپید:« چه خبره؟ مگه اینجا کاروانسرای شاه عباس است.» و سرکار دم در مردم را با خشونت و بی خشونت پراکنده می کرد، و حتی دیگر پول هم نمی گرفت و پی پسر کسی نمی فرستاد: تا نیم ساعت بعد که وضع دوباره«حال عادی» بازمی گشت. فردای عزیمت، مشوملین در ستونی نا منظم، در حالی که دو سرباز تفنگ به دست در اطرافشان راه می رفتند پیاده به راه می افتادند، و مادرها و پدرها و اقوام نزدیک، و ما بچه ها، مثل«اردو بازارچیهای» یهودی که از دنبال اردوبه راه می افتادند، آنها را بدرقه می کردیم. زنان، دم درهای خانه ها می آمدند و دنباله ی لچکشان را به گوشه ی چشم می بردند: از رودخانه می گذشتیم، پسران برای تسکین دل مادرها، با اجازه ی خان نایب که سوار بر اسب بر حاشیه ی ستون راه می پیمود، آواز می خواندند و مادران با چشمان پر از اشک به خاطر دل آنها به رویشان لبخند می زدند، و لک و لک، پا برهنه یا با کلاش(۱)(نوعی گیوه ی کردی) کج و کوله راه می آمدند.

عشق در سینه ی مادران می گریست، و با خنده و اشک به هم می آمیخت. خنده مال مادر نبود، خنده را با اشک آمیخته بود به خاطر دل فرزند، که بداند زیاد هم ناراحت نیست… خدا پشت و پناهت… ولی آیا خدا… از کجا معلوم، شاید مقدر نباشد، شاید نخواهد، شاید… وای، مادرت بمیرد! « سرکار دم دری» با اجازه ی خان نایب و وساطت یکی از اقوام که به او نزدیک شده و چیزی در گوشش گفته بود لطف می فرمود و به حسین یا حسن یا احمد اجازه می داد در کنار ستوان با پدر و مادرش راه برود.

ستون منزل به منزل تنک می شد: اول ما بچه ها؛ بعد پدر و مادرها، که بسته به توان تن و مایه ی جیب از دور و نزدیک برمی گشتند، و پسرها بسته به مایه ی جرات و قوت بنیه ضمن راه فرار می کردند…

حالا دیگر این طور نیست: می آیند، و معاینه می کنند، و بچه ها را در کامیون می گذارند و می برند- بچه ها هم اغلب نمی میرند، و گاه برمی گردند.

غزوب ها خیابان را آب پاشی می کنند، سپورها که خود را کارمند دولت می دانند برای آب پاشی دهاتی ها را به کار می گیرند، و دهاتی بیچاره که مرعوب دولت است انگار مورد لطف واقع شده باشد با علاقه ی تمام سطل را از « جناب رئیس» می گیرد و به انجام وظیفه مشغول می شود- تک و توکی، اگر اعتراضی بکنند. مردم همه مرعوب اند، ولی این رعب چون عام است مشهود نیست. گاه در گوشه های جرقه ای می زنند: تنی چند از این رعب می گریزند و به کوه می زنند و آتشی برمی افزونند. امیدهای خفته ناگهان جان می گیرند؛ امنیه و سرباز برای خاموش کردن شعله ی این آتش اعزام می شوند. پچ پچ، در می گیرد؛ نعش ها و زخمیان را شبانه می آورند و شبانه دفن می کنند. کمربند شهر اندکی شل می شود. حتی پاسبان ها گاه به مردم و کسبه سلام هم می کنند؛ مردم بی باورانه جواب می دهند، و گاه از روی بی باوری لبخند هم می زنند. اما سرانجام صبح روزی نعش هایی را در کنار رودخانه به بهانه ی« شستن و غسل دادن» به تماشا می گذارند؛ امیدها می میرند؛ کمربند شهر سفت می شود؛ پاسبان ها قیافه می گیرند و دیگر حتی به سلام کسبه هم جواب نمی دهند.

از ورود حیوانات به شهر جلوگیری شده، رشوه خواری چیزی عادی و پیش پا افتاده است، حیوانات باری را برای بردن زن و بچه ی خان نایب یا سرکار سرگروهبان به پاسگاه به« سخره» می گیرند؛ دهاتی ها را برای تمیز کردن شهربانی و زندان به بیگار می برند؛ از ده تا شهر ده جا آنها را به بهانه های مختلف سرکیسه می کنند: از سربازی فرار کرده ای- آن قندی که در انبات داری عراقی است- قند را برای چته ها می بری- این الاغ را از کجا آورده ای؟- عمداً یک چشمت را کور کرده ای که از سربازی شانه خالی کنی!- و صدها بهانه ی دوران رضا شاهی از این قماش. معروف است می گویند هر دوره ای بینوا را انتخاب می کند تا دق دل خود را بر سر آنها خالی کند. به گمان من در طرف های ما در تمام این ادوار این عده همین روستائیان بوده اند که همیشه ضربگیر حوادث بوده اند. خلاصه، آزادی ها کم شده و میزان تعهدها فزونی پذیرفته است. با این همه به نظر می رسد که کسبه بیشتر پیرو فلسفه ی گوته و طرفدار این اصل اند که« ظلم به بی نظمی» و در سایه ی نظم متکی به ظلم به داد و ستد رونق می دهند: شک و تردید مردم شهر درباره ی تمدن کلاً تخفیف یافته: حالا دیگر نمی گویند خیابان می خواهیم چکار، مگر تا حالا که بی خیابان زندگی کرده ایم چه عیب داشته است!؟…

در دورانی از عمر هستم که در وجود هر کسی دوستی صمیم باز می بینم و هر لبخندی را لبخند محبت می دانم، آن هم من که لبخند کمتر دیده ام، و به صرف یک بلخند آماده ام قول شرف بدهم که تا آخر عمر دوست و دمساز بمانم. این دوران از عمر که ادامه ی دوران کودکی است همه صفا و پاکی است: دورانی از عمر است صفحه ی دل چون سفیدی چشم کودگی آلودگی ندارد: و سفیدی و پاکی چشم صفای دل را بر همگان ارائه می کند. آه، دوستی های برخاسته از این صفا هر چند مدام در معرض تندباد حوادث ناچیز و ماجراهای کودکانه اند چه زیبا و پاک و بی شائبه اند! تا کلک می زنی چشم لو می دهد، لب و دهن تاب بر می دارد، و دست و پا به خامی رازت را بروز می دهند- و تو ناچاری پاک بمانی، چون هنوز فن کلک زدن را نیاموخته ای… من هم دوستانی دارم، و یکی دو دوست برگزیده: اکرم و درویش و محمد: با هم به گردش می رویم؛ از باغ ها، صرفاً به خاطر رنگ ماجرا جویانه اش، دزدی می کنیم، و صاحب باغ را کلافه می کنیم، و مدت ها پس از این که در رفته و آنچه را که به یغما برده دور انداخته ایم، غش غش می خندیم. اگر دعوایی پیش بیاید هوای هم را داریم، و شب ها اگر اجازه بدهند- من اجازه نمی خواهم، آنها هستند که باید اجازه بگیرند- به بهانه ی درس خواندن می نشینیم و کبریت بازی می کنیم، یا در کوچه ها می گردیم و به شیوه ی بزرگترها سیگار می کشیم و دلبران خیالی را به آواز به معاشقه می خوانیم، یا«شر» می فروشیم… به خانه هاشان می روم؛ با مادرها و برادرهاشان سر یک سفره می نشینم؛ خود را در خانه ی خود احساس می کنم وجه مشترکی با مادرشان یافته ام، که دوست داشتن فرزند آنها است، و این که فرزندشان دوستم دارد- در این فصل مشترک به هم رسیده ایم.

حالا که« بزرگ» شده ایم به شیوه ی بزرگسالان از سیاست دم می زنیم. چندی است جانوری که در درون آدمی است- جانور آز و سود شخصی- که خورده و خوابیده در زندگی گروهی خود چاق و فربه شده بود به هدایت مشتی سودجو، با انگیزه های مختلف، رسن گسسته و با شکستن سدهای عرف و قوانین چهره ی کریهش را نموده است. جانور، آزاد شده و موانع را زیر پا گذاشته، و آدمکشی شروع شده است. عفریت مرگ سخت فعال است، و مرگ لحظه به لحظه قلمرو خود را گسترش می دهد. و غرش جنگی که اروپا را لرزانده و دریا و هوا را آشفته( و روح ماجراجوی ما آن را زیبا و خیال انگیز می داند و در آرزوی دیدنش می سوزد) کم کم در دیار ما هم طنین می افکند و بر جو آن تاثیر می گذارد، اما این تاثیرات اگر چه رنگ ماجراجویانه دارند

، چون سوز پیش از نزول برف چندش آورند، و زیبا و خیال انگیز نیستند. البته دوایر ناشی از این سنگی که در این استخر جهانی انداخته اند هنوز به شهر ما نرسیده، اما خبر این فاجعه اینک ورد زبان ها است، بخصوص که رئیس امنیه رادیویی با خود از تهران آورده، و« مصدر» ش اطمینان می دهد که از شخص جناب سرهنگ شنیده که آلمان ها همین تا چند روز دیگر کار انگلیس را می سازند، و می آیند- و ما از این خبر و اخبار مشابه آن لذت می بریم. این تفاهیم همیشه اعلام نشده موجود است: ما با آلمان ها متحدیم، ما با آلمان ها از یک نژادیم- و خلاصه ساز نزده می رقصیم. هیچ وقت نمی پرسیم حرف حسابی آلمان ها چیست، هر چه بگویند حسابی است- این دیگر پرسیدن ندارد! اخباری را که از روزنامه های دست دوم با ده دوازده روز فاصله می گیریم یا با واسطه ی رجب مصدر جناب سرهنگ از جناب سرهنگ و لذا از رادیو می شنویم بزرگ می کنیم: از هواپیماهای عجیب الخلقه و زیردریایی های عجیب و مین های وحشتناک و تانک هایی که چون گلوله به آن ها می خورد می غلتند و پس از غل خوردن بلند می شوند و راه می افتند، و سپاه های موتوریزه، طرح های عالی به علاقه مندان ارائه می دهیم، و عجب آنکه میرزا رشید میوه فروش هم علاقه مند است که خط ماژینو هر چه زودتر شکافته شود و کار تمام شود! این همه فس فس برای چه؟ زودترکار انگلیس را یکسره کنید و دنیا را خلاص کنید! ولی عقاید مختلف است: معمران معتقدند که انگلیس حرامزاده ای نیست که کلاه سرش برود، و لاک پشتی نیست که به این آسانی ها پشتش به زمین برسد- بعلاوه روس هم هست، روس بزرگ است و آلمان اگر بخواهد مردمش را

یکی یکی مثل گوسفندی که در قصابخانه سر ببد، اوه – ده سال وقت می گیرد! ولی ما عقیدۀ دیگری داریم: ما معتقدیم که کار انگلیس است، روسیه هم کاری ندارد، کار یکی دو روز است و میرزا رشید برای نظر و عقیدۀ ما احترام بسیار قائل است. بعلاوه ارتش های ایران و ترکیه هم هنوز دست نخورده اند. معمران سر تکان می دهند و می گویند: «هه، ارتش های ایران و ترکیه!» یهودیان با الهام از تاریخ و تجربۀ چندین هزار سالۀ خود احساس خطر می کنند: آهسته اما پیوسته به فالبی که بیشتر برازندۀ آنها است عود می کنند: دیر لباس نو نمی پوشند، و وصله ها بر سرداری ها پدید می آید؛ خاکسارانه به مردم تواضع می کنند.

… خلاصه، خوارق است که خلق الله کعل می کنند و به دم هیلتر می بندند!

بله، پادشاه انگلیس و رئیس جمهور فرانسه و هیتلر نشسته بودند و از قدرت کشور های خود حرف می زدند، یکی می گفت کشور من اینطور، یکی می گفت کشور من انطور. هیتلر گفت کاری ندارد، امتحان می کنیم؛ ما اینجا نشسته ایم، بفرستید برلن را بمباران کنند، دستور می دهم به هواپیماهایتان تیراندازی نکنند… هواپیماهای انگلیسی و فرانسوی رفتند و جایی را بمباران کردند، عینا برلن. و برگشتند. هیتلر خندید. گفت: «حالا دیدید؟!» دوائی ریخته بود روی برلن حقیقی، برلن میست شده بود، و بیابانی را به کمک دوا به صورت برلن درآورده بود!

تغییر محسوسی در زندگی من پدید آمده: در محلۀ سربچه اتاقی در خانه ای گرفته ام ماهی به پنج قران. غذای حاضری می خورم: دل و جگر و قلوه – سیخی یک شاهی. دو سیخ جگر و یک دسته سبزی و یک نان، جمعا چهار شاهی. رختخوابم همیشه انداخته است؛ ناهار که می خورم، یا عصر که از مدرسه می آیم، اگر مهمان نداشته باشم – چون گاه رفقا را به میوه دعوت می کنم – بر بستر دختر همسایه، که صاحب خانه هم هست، می آید؛ دم در می ایستد، دوک می ریسد، و از این در و آن در حرف می زند. ناهید خانم دختری است سبزه رو، رسیده، با چشمان سیاه و اندکی ریز، که به یاری سرمه سیاه ترشان کرده است، و چانۀ کوتاه. خندۀ جوانی توی صورتش هست، اما نمی خندد، انگار چیزی مانع است: خنده اش مثل تابش خورشید بهاری ابرآلود است: درختی است جوان، انگار افت زده، با این همه به قول مادربزرگ مثل همۀ فرزندان طبیعت بوی بهار را شنیده است – طبیعت وعده هایی در گوشش زمزمه کرده است… این صحبتِ بعدها است، آن وقت ها در سن و سالی نبودیم که این چیزها را بفهمم، این زمزمه ها را هم نمی شنیدم… اما بعدها می دیدم که کره مادیان ها را که چون به این مرحله از عمر رسیدند چه گونه بعدها است، آن وقت ها در سن و سالی نبودیم که این چیزها را بفهمم، این زمزمه ها را هم نمی شینیدم… اما بعد می دیدم کره مادیان ها را که چون به این مرحله از عمر می رسیدند چگونه تا صدای نریانی را از دور می شنیدند گوش تیز می کردند و شیهه می کشیدند – ریز، نقلی – و طرف را دعوت به همدمی می کردند: «ایهی هی هی هی – اینجا… م!» او هم در این مرحله از عمر گوشش به صدا بود، و من و امثال من درنمی یافتیم. گمان می کنم که اگر هم در می یافتم دست از پا خطا نمی کردم: حرف های بابا تو گوشم تهدید بود: تهدید کرده بود که اگر به سراغ این جور بازی ها بروم تحصیل بی تحصیل، و من با نفرتی از محیط خانه داشتم از چشم انداز چنین واقعه ای دلم می لرزید. از این گذشته نوجوان در این سنین یکپارچه شرم و آزرم، یکپارچه شرف و صفا و صداقت است – آن جور بازی ها را به اندازه ای زشت می داند، که حتی از شنیدنشان از شرم تا بناگوش سرخ می شود – و اصولا مصاحبت پسربچه های همسن و سال خود را بر مصاحبت زنان و دختران ترجیح می دهد، و در گفت و گوی با آنها خود را گم می کند. مضاف بر این، با مردم محل احساس خویشاوندی می کردم – مردم محل به من محبت می کردند، و من همه را عمو صدا می کردم، زن ها همه خاله بودند، و دخترها همه خواهر…

ناهیدخانم گاه محبت می کند و از چایی که برای خودشان دم می کند استکانی هم برای من می آورد؛ گاه شب ها به اتاقشان می روم، و تا دیرگاه شب با آنها می نشینم. دو برادر دارد – هر دو هم مثل خودم کچل، اما قدری بیشتر. ناهید خانم نامزد دارد – چند خواستگار داشته، که از آن میان یکی را عاشقانه دوست می داشته، اما خانواده نپذیرفته، چرا که از لحظۀ تولد خانواده او را نامزد پسرعمه اش کرده!

من در یک سالی که در میان این خانواده زندی کردم حتی یک بار این پسرعمه را در این خانه ندیدم، لات و بی سروپایی است، بدقیافه، باچشمان دریده، سرِ یکدست کچل، و لباس مندرس، و اطوار مندرس تر، با گیوه های لکنته ای که هنگام راه رفتن چون لاستیک وصله شدۀ ماشین های سواری زمان جنگ شَلَخ شلوخ راه می اندازند؛ ترک پاشنۀ پایش از بیست قدمی به ببیننده دهن کجی می کند. ناهید خانم از او متنفر است. خودش چیزی نمی گوید، ولی همه می دانند. دلمشغول است؛ می آید دَم در اتاق من، می ایستد و دوک می ریسد… رختخواب اتاقم همیشه پهن است… بر پشت خوابیده ام و به سقف اتاق چشم دوخته ام، یعنی که غرق در خیالاتم، مثلا. در حالی که نیم نگاهی به حیاط و در کوچه دارد، می ریسد، جلوتر می آید – اتاق من از کف راهرو بالاتر است… دم یکی دو پلۀ آن ایستاده است، می پرسد چرا ناراحتم، با کسی دعوا کرده ام؟ پاسخ منفی است… به نامزدم فکر می کنم؟ – چیزی نمی گویم – یعنی که بله. می گوید: «آخی، بمیرم برات!… آن دفعه که رفتی براش سوغات چه بردی؟» باز جواب نمی دهم، یعنی که برده ام. اما مقتضی نمی دانم که بگویم چه برده ام…

دل و جگر خریده ام برای ناهار، از دکۀ جگرکی برمی گردم… اسما خانۀ بابا شیخ هستم، که پیشوای طریقت قادری محل است و تکیه دارد، و من شب های جمعه به تکیه می روم و ذکر می کنم… دایه رعنا، همسر شیخ، مادر بسیار مهربانی است – هر دو از همشهریان اند… ولی به هر حال من مستقلم… از جگرکی می آیم، که نامزد لات چاقو ک جلوم را می گیرد، در واقع گوشم را، و در حالی که چشمان دریده اش را چپ کرده است می پرسد: «اونجا چه کار می کنی؟» می گویم: «کجا؟» می گوید: «همونجا که هستی!» و گوشم را می پچاند. می گویم: «کاری نمی کنم…» گوشم را بیشتر می چپاند. می گوید: «اون ختانم چه کار می کنه؟» می گویم: «من چه دانم، از خودش بپرس!» می گوید: «دهه، جواب هم میدی!» می گویم: «خوب، تو پرسیدی من هم جواب دادم.» گوشم را بیشتر می چپاند. کله ام را سویی می راند، با فشار؛ دندان ها را بر هم فشرده، چشم ها را تیز کرده – می گویم: «آخ…!» و کج می شوم… می گوید: «پاتو کج بذاری کله تو می کنم!…» دندان ها را محکم بر هم می فشارد، گردنم را پیچانده«گردنتو جوری می پچانم که راه که میری به جای کله ات کونت جلو جلو راه بیفتد… فهمیدی؟ منو که می شناسی… یادت باشه… یه هو دیدی همچین زدم که خایه هات رفت تو دلت….» و هلم داد…. بیشتر دل و جیگر بینوا از لای نان لغزیده و قاطی خاک ها شده بود…. «برو…. برو نبینم دیگه!» با این نیت که دیگر نبینم، می روم – و آن روز با نان خال سر می کنم. این مصاحبۀ لذت بخش را برای ناهید خانم تعریف نمی کنم – برای هیچ کس.

ناهید خانم همچنان از همسرم می پرسد، و من با اغراقی تصاویری از خاله گلدسته و خورشید خانم را به او ارائه می کنم، و او همچنان دوکش را می رسد، و آه می کشد…. خانوادۀ بیسار خوبی هستند، مادرش زن بسیار مهربانی است، برادر ها هم.

اواخر سال تحصیلی است: کلاس حسینقلی خانی شده است. بیوک آقا، پسر بخشدار صبح ها عرق می خورد و به سر کلاس می آید و دبیر و همه را مسخره می کند. به آقای شفافی می گوی: «مردیکۀ گدا.» آقای شفافی رنش پریده و لبش می لرزید، چیزی نمانده به گریه بیفتند. می روم چیزی از او بپرسم، با صدای خش دار و گریه آلود می گوید: «یونسی، حوصله ندارم، بگذار برای یک وقت دیگر!» سخت ناراحت است، چون زنگ دیگر هم درس او است. دلم می سوزد، می گویم اگر او بخ.اهد کتک می زنم؛ می گوید اگر این کار را بکنم هرگز فراموش نمی کند… زنگ کلاس می خورد؛ در دبیرستان جدید هستم، چسبیده به ابغ حاجی امجذ. دلم می تپد، تصمیمم را گرفته ام. آقای شفافی نشسته است و درس می دهد، بیوک آقا ته کلاس به خودش ور می رود و بازی در می آورد. اگر بابابزرگ بود بی گفتگو این ماجرا را به تفاوت مذهب اسناد می داد، آخر هیچ حیوانی در هیچ طویله ای این کار را نمی کند! آقای شفافی تذکر میدهد، بیوک آقا ناسزاگویان جلو می آید؛ و من معطل نمی کنم و می پرم و بیوک آقا را که مست است و تلو تلو می خورد می زنم؛ بعد، پشت دستم را تیغ می کشم و با آقای شفافی می رویم پیش آقای فرجاد رئیس فرهنگ، به شکایت. بیوک آقا را می آورند سر صف و اخراج می کنند – البته برای حفظ ابرو – چون به آن نشانی که با تمام کودنیش شاگرد اول کلاس ما هم شد – و می پذیرفتن مجددش را مشروط به رضایت آقای شفافی می کنند – و من از همین حالا مطمئنم که قبولم و آقای شفافی هر طور شده در امتحان کمکم می کند…

اواخر سال است؛ کلاس ها تعطیل شده، و بچه ها را آزاد گذاشته اند که خود را برای امتحانات، که نهائی است، و بازرسش را مرکز می آید آماده کنند. شب ها تا دیر گاه با رفقا می نشینیم: کبریت بازی می کنیم. صبح ها دیر از خواب بیدار می شوم – ناهید خانم دلش نمی آید از خواب بیدارم کند – دست و رو نشسته صبحانه نخورده راه می افتم؛ شیمی یا فیزیک یا طبیعی را زیر بغل می زنم و عازم باغ حاجی امجد می شوم. احمد پسر حاجی امجد همکلاس من است؛ باغش سبیل است؛ همه می آیند، و این روزها بیشتر مات دبیرستانی ها، و باغ ما قرق ما است. می روم در کنار حوض بزرگ می نشینم؛ مدتی با ذهن خالی و حالت آلود در فضا خیره می شوم، و دهن دره می کنم. آفتاب بالا آمده است، و گرما فشار می آورد؛ به زیر درختی پناه می برم، و باز مدتی می نشینم، زنبوری وزوزکنان با صدای پیرانه بر فراز سرم چرخ می خورد؛ چرتم پاره می شود؛ دست و بالی تمان می دهم – و کتاب را می گشایم: «آستیلن.» – فرمول را چندین بار می خوانم؛ خسته می شوم؛ به پشت می خوابم – خوابم برد… از صدای وزوز پیرانۀ زنبور که برگرد سرم طواف می کند از خواب می پرم – اوه، از وقت ناهار گذشته است!… تصمیم می گیرم پس از ناهار درس را دنبال کنم. ناهار که خوردم بر بسترم دراز می کشم… باز خوابم می برد – چون بیدار می شوم ناهید خانم از دم در اتاق می بینم…

غروب ها، دوستان را در خیابان که میعاد گاه همیشگی ما است می بینم: آنها هم کاری انجام نداده اند، ولی گویا فلان و فلان کاری صورت داده اند! فلان و فلان، بهمان را به هوای درس حاضر کردن خارج شهر برده و بلایی سرش آورده اند؛ و ازاو حتی مدرک هم گرفته اند: «اینجانب فلان، شهرت فلان، معترفم به این که فلان و فلان با من…» – امضا و تاریخ، و فلان و فلان به هرکس که می رسند مغرورانه مدرک را نشان می دهند – و «بهمان» چند روزی هم آفتابی نمی شود. محل ارائه این گونه مدارک و اظهارنظر دربارۀ اصالت آنها آرایشکاه شاه پرست است، در کنار داروخانه، که صبح های جمعه «عمده» های مدرسه گوش تا گوش در آن می نشینند و با بحث در پیرامون این گونه مسائل اخلاقی مشتریان احتمالی را محفوظ می دارند… عجب مملکتی است!

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx