رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت شانزدهم
اثر:ابراهیم یونسی
می افتم ،همین که به گریه می افتم او از گریستن باز می ایستد،برمی خیزد و چراغ را روشن میکند….یکی دو روز بر این منوال گذشت،صبح روزی بابا امد، و این بار صحبتش در مایه ی دیگر بود، در این مایع که بزرگ شده ام و دندان عقل در اورده ام کم کم باید عاقل شوم _هر چند قبلا هم مواقعی که دو تایی صحبت خودمان را میکردیم یا چیزها و پیغام هایش را برایش میبردم گفته بود که بچه ی خوب و عاقلی هستم ، اما این بار لحن سخنش جدی بود و مثل این که دیگر یقین داشت که دیگر عاقل شده ام.گفت:”حالا میبینم ما شا الله بچه ی خوب و عاقلی شده ای یک جفت کفش خوشگل برایت میخرم. چه رنگی دوست داری؟” گفتم :”سرخ”
مادربزرگ گفت :”حالا که بچه ی خوبی شده و من هم ازش راضیم یک پیراهن خوشگل هم برایش بخر” بابا گفت:” چشم دیگر چی؟”
مادربزرگ گفت :”لباس هایش را بابا بزرگش برایش دوخته، سر بند هم که نمیخواد چون موهاش بلنده، اگر جوراب بچهگانه در بازار بود یک جفت جوراب خوشگل هم برایش بخر.”
بابا گفت:”نخی که پیدا نمیشه،هرچند حالا وقت جوراب نخی هم نیست_اگه بود چشم دیگه؟”
مادربزرگ گفت:”دیگه سلامتی!”
من گفتم :”صنار هم باید به خودم، بدهی که گز بخرم.”
بابا گفت:” ای شیطون ،میدونستم بلاخره اینو فراموش نمیکنی! اینم چشم”
بعد از ظهر با بابا رفتیم بازار:اول رفتیم دکان حاجی عبد الله کفاش ، بابا سلام کرد، حاجی، بر خلاف انتظار من بابی میلی جلوی پایش کون خیزکی کرد، و وقتی نشستیم با همان بی میلی گفت چای اوردند.
دکان حاجی بوی چرم و چربی میداد، و نمونه ی “کلاسیک”یک کفاشی شهری _روستایی ان زمان بود:از کف کوچه با واسطه پله ای به کف دکان میرسید، کف دکان را گلیم انداخته بود و در جایی که خودش مینشست تشکچه بود. دکان در ضلع شمالی بازار و طبق معمول رو به قبله بود، خود حاجی رو به مغرب مینشست ،کریم،پسرش در ضلع شمالی دکان ، رو به جنوب، بر صندلی بلندی با دستگاه رویه کشی و زیره کشی این چیزها… بر دیوار طرف حاجی رو به مشتری دو تصویر بود که به تازگی به شهر کوچک ما اورده شده بود:”عاقبت نقد فروشی” و” عاقبت نسیه فروشی” با بیت معروف: ای که در نسیه بریی همچو گل خندانی پس سبب چیست که در دادن ان گریانی و نظم و ترتیب معروف و درب و داغانی معروف و گربه ی خوش خط و خال معروف و موش های معروف…
بابا رو به روی تصویر نشست، و پس از این که چای را خورد و جا خوش کرد گفت یک جفت کفش برای من میخواهد و حاجی که در عین حال که کفاش بود دباغ هم بود و دست هایش الوده به رنگ سرخ بود و صورت و پوزه اش شبیه به ترکیبی از صورت و پوزه روباه و اسب داشت با ان ریش حنائیش که مثل نوار گیوه به دور صورتش پیچیده بود و به پاشنه ی خرس شبیه بود به بابا گفت:”اقا ببخشید تتمه ی حسابی هم داشتیم_اول تکلیف ان را روشن کنیم بعد….” من لبه ی دکان نشسته بودم ، و دل تو دلم نبود.
بابا با قیافه ای که میخواست خود را از تنگ و تا نیندازد گفت:” بله میدانم _خرمن برداشته ایم، همین یکی دو روزه میدهیم، چشم.”
حاجی گفت:”میدونین این حساب از کی مانده؟ از پیرار سال!خودتون که میدونیند ما هم کاسبیم،اگر بخواهیم این طوری کاسبی کنیم کارمون نمیگذرد…”
بابا با قیافه ای شرم زده گفت :”میدانم ،میدانم گفتم همین یکی دو روزه میدم ، هم پول اون رو تصفیه میکنم ، هم پول این کفش را میدهم، خواستی گندم میدم ،نخواستی پول میفرستم.”
سیگارش را که به چوب سیگار زده بود را برداشت و چند پک پاپی و محکم به ان زد،ان قدر که سر و کله اش در دود سیگار گم شد
حاجی لبخند تلخی بر لب اورد و با نارضایتی به پسرش گفت چند جفت کفش بیاورد هر کفشی که پسرش می اورد اول رویش را استین میکشید و بعد انگار موجودی جان دار ان را با ملایمت نوازش میکرد، در فاصله ای دور از خود نگاه میداشت ومیگفت:”همدان اصل با تخت پوست گاو میش”
بابا به یکی از قفسه ها اشاره کرد و گفت:”اون کفش هایی که اون بالاست…نه نه طبقه ی سوم ، اون کفش های بند دار…”حاجی گفت:” اونا نسیه نیست،پیش فروش هم شده ،اره کریم؟”
کریم گفت :”بله اقا قبلا فروختیم”
بابا گفت:”اون بغل دستیش چه طور؟”
حتجی گفت:”اونم فروختیم اره کریم؟”
کریم گفت :”بله فروختیم”
از کفشهای “مجاز” چند جفتی ازمایش کردیم:هر بار که کفشی را میپوشیدم حاجی با نگرانی مداخله میکرد که زیاد فشار ندهم و پاشنه ی کفش را نشکانم، و سر انجام به توصیه ی او یک جفت را که یکی دو انگشت بزرگ تر از پایم بود_چون بزرگ میشدم _انتخاب کردیم. کریم پسر حاجی میزان طلب را با رقم سیاق در دفتر نوشت و بابا در پاسخ به حاجی که میگفت خودشان میدانند که “جاناً و “مالاً” در خدمتگذاری حاضر بوده و اگر “مالاً” اشکال داشته “جاناً”مضایقه نداشته وخودش ندارد خدای ناکرده طلبکاری کند و کسی را سراغ طلبش بفرستد- هر چند قابل ندارد- و از او می خواست که خودش در نظر داشته باشد و به موقع بفرستد، به او اطمینان دارد که حتما ظرف همین یکی دو روز خواهد فرستاد، و برخاست. این بار حاجی کون خیزک مایه دار تری کرد، و با بابا به دکان «خرازی » میرزا عبدالله آمدیم، و سرانجام با یک جفت جوراب پشمی خوشحال و خرم، شلنگ زنان به خانه باز آمدیم. کفش ها و پیراهن و جوراب ها را به سینه ام چسبانده بودم و می آمدم و با تمام وجود به التماس از بچه ها می خواستم کهنگاه کنند و ببینند که چها خریده ام، اما بچه ها تمایلی به دیدن وسایلم نشان نمی دادند: به هر کدام که می رسیدم به هوای چیزی رو می گرداند، یا برای انجام کاری راهش را عوض می کرد و از سمت دیگر می رفت.
حوالی نماز مغرب بود ، مادربزرگ وسایل را آزمایش کرد، و به به و چه چهی گفت، و در عین حال به لحنی که بوی نامهربانی می داد به بابا گفت : «نسیه خری، انبان خری.» که البته من نفهمیدم. پس از چندی افزود: حالا اگر به حرفم گوش داده بودی و از آن همه ریخت و پاش جلوگیری کرده بودی ، اینطور نبودی. آره ، کرم از خود درخته. هر کی برای خودش می بره، هر کی برای خودش می خوره. اگر حسابی تو کار و زندگیت بود و اون خانومای خواهرت و اون مادر جونت- الهی خیر از زندگیشون نبینند که نگذاشتند دخترم خیر از زندگی و جوانیش ببینه! – هر کی برای خودش آقا و کدخدا نبود حالا صنار سه شاهی تو جیبت بود که لااقل اون مردکه کفاش باهات اینطوری رفتار نکنه. اگه پول تو جیبت بود اونوقت به قول معروف پول گرد و بازار دراز. از قدیم ون دیم گفته اند واکن کیسه بخور هریسه …» از این حرف مادربزرگ تعجب کردم، چون بابا همان صبح صنار به من داده بود و تازه قول هم داده بود که فردا هم صنار بدهد که گز بخرم، و بیمناک که از بی محل بودن صنار موعود ابراز نگرانی کردم. مادر بزرگ گفت: «می دونم پسرم ، ناراحت نباش. اونو میده؛ صحبت چیز دیگه ای می کنیم.» من با وسایلی که بابا برایم خریده بود ور می رفتم.
بابا گفت:«مادر، درد یکی دو تا نیست؛ کاش فقط آنها بودند. این یکی که آمد گفتم باری ازروی دوشمان برمیداره و بابای نامردش من بعد کمتر گربه رقصانی می کنه – ولی مردکه انگار نه انگار – دخترش هم طبعا تعصب خانه باباشو داره …»
مادربزرگ به لحنی طعنه آمیز گفت: « نه، اختیار داری! هر چی باشه باباش خیاط نیست! پشت و رو اطلسه! از خودتونه، نجیب زاده که بد نمی شه! بد مائیم، آخه همه دل ها دل است دل ما از گل است. خوب شد، قربون خدا برم!»
بابا چیزی نگفت، و چای را سرکشید. برخلاف مادر بزرگ که چای را در نعلبکی می ریخت و مدتی آن را فوت می کرد و کم کم و جرعه جرعه می نوشید، بابا چند فوتی توی استکان می کرد و چای را جرعه جرعه بالا می انداخت ، و از پی هر جرعه قند را می جوید، و انگار انجام وظیفه کند سرش را عقب می انداخت و استکان را در چند جرعه پیاپی خالی می کرد.
بابا گفت: «چرا؟»
مادر بزرگ گفت : «که هیچی را بی مکافات نمی گذاره. هر کی آب دلش را می خوره، حالا کجاشو دیدید، طفل معصوممو دق کش کردید …» صدای مادر بزرگ کم کم خش بر میداشت و مقدمات گریه فراهم می شد.
بابا گفت : مادر ، خودت که زنی ، می دانی. کوه بزرگ دردش هم بزرگ است . با زن ، اونهم نه با یکی یا دو تا یا سه تا … با ده تا زن که نمیشه درافتاد. میدانی، وقتی پیله می کنند خدا هم العیاذبالله از پسشان برنمیاد. من هم آبرو دارم ، از آبروم می ترسم؛ می ترسم فشار بیارم رسوایی بالا بیارن.»
مادر بزرگ گفت: «یعنی تا حالاش بالا نیاوردند؟ یعنی مردم نمی دانند که خواهرات همین مانده بپرند سر و کول نوکرهات!؟ یعنی مردم نمی دانند که مادر جونت تفنگ یادگاری باباتو برای پدرزنت فرستاده؛ مردم نمی دانند که از روزنه سقف، تو چله زمستان رو سر زائوی بیچاره و بچه چند روزه اش یک طشت اّب سرد ریخته اند!؟ » زن زائو هووی مادرم بود که مادربزرگ به رغم کینه ای که نسبت به او داشت با مایه گرفتن از عواطف مادرانه اش با این لحن ملایم و رقیق از او یاد می کرد. «اگر تو نمی دانی، مردم می دانند؛ من که اونجا نبودم؛ لابد از کسی شنیده ام، اونم لابد از کس دیگه ای شنیده ،و همینطور همه مردم شهر . همه می دانند خانه نیست، لانه ماره؛ بازار شامه، هر کی هر چی می خواد می فروشه. همین پریروزا اون مردکه جهود دوره گرد یه سوزنی ترمه را با دو تا صابون و یک گز چیت از خواهرات خرید!… حالا که تالان تالان است، اقلاً خودت هم یک دستی بالا بزن!»
بابا گفت: «راست میگی؟ نگفت از کدامشان؟»
مادربزرگ گفت : «بله، اگر تو نمی دانی مردم می دانند!» فتیله چراغ را که دود می کرد پائین کشید و میزان کرد و در ادامه سخن گفت: «بله ، همین شال هیچ نمی ارزید پنج تومان رودست می بردنش: پنج تومان کم پولی نیست، اونم تو این سال و زمانه؛ مگه همه این خرت و پرت ها چقدر تمام شده؟ دست بالاش دو تومان. حالا اگه همین پنج تومان تو جیبت بود اینهمه کنفت نمی شدی. حالا که هرکی هر کی است اقلا خودت هم یک دستی بالا بزن ؛ اقلا خودت هم یک چیزی بفروش؛ نذار خانه تو این شکلی آتش بزنند. به عوض اینکه از مردم گله کنی، خانه تو جمع و جور کن؛ مادر و خواهراتو این جمع و جور کن. مردم کاسبند، مردکه از کله سحر تو اون بو گند دباغ خانه جان می کند که صنار سه شاهی در بیاورد- حالا پدربزرگش نوکر ببا بزرگت بوده به
اون چه ؛ بوده که بوده، خودش که نیست. گله از خودت بکن! تو هم شدی اون ترکه. یدی شاهی پول داری خانم قشنگ دا می خواهی!»
بابا تو فکر رفت؛ پس از لحظاتی چندسر برداشت و گفت :« راست است، مردکه چه تقصیر دارد- من هم تقصیر ندارم: آن وضع خانه، آن وضع ده … یک روز مامور سجل احواله که میاد، که باید سبیلش را چرب کرد؛ یک روز امینه است که میاد دنبال جنس قاچاق ، که اگه سبیلش را چرب نکنی راپرت می دهد که فلانی از چته ها پذیرایی کرده؛ و آن وقت خر بیار و معرکه بگیر؛ یک وقت مالیاته که باید بدی، ندی باید بری جبس خانه؛ یک وقت آقا حسن خان پسر عمو است که شکایت می کند و مامورمی فرستد که باید کلی «قلغ» بدی- حالا پذیرایی جهنم- روز نیست گرفتاری نداشته باشم. نه اینکه نداشتم، داشتم؛ همین چند روز پیش مقداری گندم و نود پیش فروش کرده بودم- بیست تومانی داشتم. هنوز درست جیبم را گرم نکرده بود که سر و کله نایب اسماعیل خان پیشکار امیر لشکر غرب پیداش شد؛ انگار بو کشیده بود. که بله حضرت اجل فرمایش فرموده اند که می خواهندکتابی چاپ مقرر فرموده اند که آقایانی که مورد توجه اند مساعدت کنند. هفت هشت نفری را اسم برد، که می گفت امیر لشکر گفته و او یادداشت کرده – که یکیش من بودم. و ضمن صحبت فهماند که مصلحت این است که این پول را بدهیم؛ اگر ندهیم او نمی داند چه خواهد شدف ولی خوب مسلم این است که خوب نخواهد شد. ظاهرا برای بیست تومان دندان تیز کرده بود- ناچار پانزده تومان از بیست تومان را دادم برای عنایت امیر لشکر، یک تومان هم «قلغ» خودش – که با دلگرانی و انگار به بچه گربه مرده دست می زند پول را گرفت و رفت. آره مادر، درد یکی دو تا نیست. فردا هم میبینی حاکم بازی در می آورد و باید سبیلش را چرب کرد، کما اینکه تا حالا، خودت که می دانی، بارها کرده ام. حالا هم اسبه را نشان داده که ناگزیر آن را هم باید پیشکش بدهم …» من ناراحت شدم، و با نگرانی نگاهش کردم. بابا گفت: «ناراحت نشو، اسب سفیده را نمیگم؛ اون مال تو است.» «… شما درست میگید اگه وضع خانه سر و صورتی داشت و هر کی از یک طرف نمی کشید البته که بهتر بود؛ ولی این هم به صورتی است که می بینی. قبول کن، استغفرالله خدا هم جای من بود از اداره این خانه عاجز بود.
مادر بزرگ با لحنی حاکی از دلسوزی و آمیخته به اعتراض گفت: «خوبه، دیگه، کفر نگو- اینقدر گفتی که به این روز افتادی، اقلا به این بچه رحم کن! اینهایی که گفتی برای فاطی تنبون نمیشه. به خر گفتند کی به ده می رسی گفت از سیخونک بپرس. تو نشستی می خوام یکی بگیره و ببنده و بده دست پهلوان! اگه نفرین کردنه من بهتر از تو نفرین می کنم. تو شتر را گم کرده ای پی افسارش می گردی. بله ، من هم می دانم ، آدمی که کنار شتر بخوابه معلومه که خواب آشفته می بینه. اقلا تو هم به قول ما زن ها نگاه دست خاله کن مثل خاله غربیله کن! می بینی که مادرت می فروشه خودت هم بفروش!»
لباسم را پوشیده بودم و کفشم را پا کرده بودم، ولی شال را نمی توانستم ببندم. شال دو متری بیش نبود – شال مرد متشخص هفتاد زرع بود، و این یکی از ابزارهای تشخص بود: وقتی می گفتند فلان خان هفتاد زرع مخمل دور کمرش می بندد شنونده بی اختیار تا می شد، درست مثل حالا که وقتی می گویند فلانی دکتر در اقتصاد یا در حقوق است، یا مواقعی که طرف مثل جن گیرها و شعبده بازها مقادیری کلمات نامفهوم از قبیل تورم و میعان پول، و قیمتهای مواج و ساعت – روز – کار و جامعه مصرف و خودبسندگی و این جور چیزها از دهن می پراند، شنونده افسون می شود. اما می دیدی که همی خان غیر از آن چند زرع مخملی که به نسیه خریده چیزی ندارد که بتوان چیزیش به حساب آورد، و چون آینده ای ندارد مدام نظر بر گذشته دارد و از شال و کلاه و کمر مرحوم پدر و پدربزرگش حرف می زند- انگار که سرگل خلقت بوده اند و خداوند آنها را به سفارش ساخته بوده است! این دکترها هم همین طورند: آنها هم به جای این که از خودشان چیزی بگویند از ساختمان دانشگاه و ساختمانهای پاریس و لندن و عیش هایی که کرده اند حرف می زنند، خودشان را که می سنجی، می بینی هیچ : یک مشت پوشال؛ پوشال فرنگی؛ یک ماشین تبدیل خواربار به کود؛ یک عده مردم پرمدعا ، که چون رفته و با فلان دختر فرانسوی یا انگلیسی خوش بوده یا ازدواج کرده اند کلی هم طلبکار شده اند، و با چشم وقیافه و حرکات و سکنات از ادم انتظار دارند بگوید: «خدا قوت.» و تازه وقتی کاشف به عمل می آید می بینی که همان ورق پاره ادعایی را هم ندارند و متخصص عشقبازی یا «مبارزه» هستند- آن هم در مونپارناس!
باری سر شال را می گرفتم و روی نافم می گذاشتم و در حالی که بقیه آن روی زمین بود به دور خود می چرخیدم؛ در حقیقت کمرم را به شال می بستم – ولی جور در نمی آمد. پس از چندین بار آزمایش که جز سرگیجه نتیجه و حاصل در خور تذکر دیگری نداشت به مادر بزرگ رو بردم. مادر بزرگ که می خواست برای آمدن بابا بزرگ چای راتازه کند مرا به پدرم حواله داد و بابا کمرم را به اسلوب کمر خودش که گره خوشگلی روی ناف داشت بست، و من آماده ایستادم برای «بازدید» پدر بزرگ.
چندی که گذشت صدای در خانه ورود پدربزرگ را اعلام کرد؛ و من به دالان دویدم ودر مدخل دالان به پدربزرگ رسیدم. گفتم: بابابزرگ، ببین – قشنگه؟
بابا بزرگ که در تاریکی دالان چیزی را نمی دید گفت: «به به به !» ندیده می دانستم که فانوس ..