رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت ششم
اثر:ابراهیم یونسی
روزهای عادی، تشریفات چای صبح و عصر خیلی ساده بود: روزهای مهمانی، یعنی روزهایی که مهمان داشتیم، سماور مسواری بود و لگنی برنجی و چند استکان گلدار کمر باریک و لب طلایی با زیر استکان های برنجی که مادرم آنها را با گرد آجر سابیده و با فشار دادن انتهای شست نقش هایی بر آنها زده بود؛ و بعد قوری چینی تمیز و پاکیزه ای با سرپوشی پارچه ای و گلدوزی شده که دستکار مادرم بود، و هر مهمانی که می آمد و می دید تعریف می کرد، و مادربزرگ در حالی که قند توی دلش آب می شد فی الفور شجره ی نقش و نگارش را تعقیب می کرد و می رساند به روپوش قوری های خانه ی مرحوم فلان خان که آن وقت ها که حاکم شهر بوده برای شرفیابی به حضور نایب السلطنه به اصفهان رفته بوده و این نقش و نگار ره آورد آن سفر بوده… و اگر مهمان حال و حوصله ای داشت و علاقه ای نشان می داد و قبلاً همین افسانه را بارها از دهن خودش نشنیده بود ماجرا را به افسانه های دیگری می کشاند، و چای را زهرمار مهمان بینوا می کرد. این قصه های تکراری و خنک سوهان روح مادرم بود. در این گونه مواقع هروقت مادربزرگ رشته ی سخن را به دست می گرفت مادرم به بهانه ی آوردن چیزی یا شستن کهنه های من از اتاق بیرون می رفت. بگذریم، در اوقات معمولی این سماور و قوری و مخلفات در مقام وسایل تزیینی و آرایه های اتاق خدمت می کردند: زیر استکان های برنجی را به کمک دو میخ سیاه بنفش بر پیکر دیوار تکیه می دادند، و قوری و « سرقوری » و سماور با لگن مربوط در سایه ی آنها استراحت می کردند. در روزهای عادی، مادربزرگ « هفت جوش » ۱ را آب می کرد و می گذاشت توی بخاری دیواری، وسط آتش ها؛ و قوری کهنه ی بندزده ای را که به کره ی جغرافیای با مدارات برجسته شبیه بود، با دو استکان و نعلبکی که هر یک از تیره و طایفه ای خاص بود بر سینی حلبی در کنارش جای می داد.
__________________________________________________ ___
۱_ ظرفی شبیه لولئین.
__________________________________________________ ___
« هفت جوش » به خلاف سماور جوش آمدنش مقدمات و مراحلی نداشت: سماور ابتدای امر ساکت است، پس از چندی «تک وز» ی می کند؛ صدای تک وز، وزهای دیگر را برمی انگیزد…تا اینکه مجموعه ای از وزها بر گرد تک وز اول اجتماع می کنند و موسیقی جالبی به وجود می آورند… نظیر سمفونی معروف شوستاکوویچ، که اول صدای یک تک تیر بیش نیست، و بعد غلغله ای می شود از پژواک تیرهایی که صدا به صدای هم داده اند! آهنگ هم سرایی شتاب می گیرد و صدای نفس نفس زدن در غلغل محو می شود، و غلغل است که اوج می گیرد، و بخار است که از دو سوراخی که در دو جانب سرپوش سماور تعبیه شده اند بیرون می زند. کدبانوی خانه ــ و همه ی اهل خانه ــ دستپاچه می شوند، تو گویی موجودی آتش گرفته است و فریاد می زند: « سوختم، سوختم ــ خاموشم کنید!» در این گونه مواقع سماور با تمام وجود می لرزد، و مادربزرگ انگار بخواهد این «موجود» را خاموش کند، اول کاری که می کند قوری را شلاقی برمی دارد و شیر سماور را باز می کند، و آبِ داغ ، «شُری» در قوری می ریزد، با صدای مخصوص به خودش، با صفیر «شین» مجوّف یا مفخّم ــ انگار از لای لثه های یک پیرمرد، به هنگام خوردن آش داغ. بعد دو زایده ی کوچک طرفین سرپوش را که راه بر بخاری بسته اند که له له زنان راه خروج می جوید و می خواهد به هر طریق که هست خود را هر چه زودتر از آن جهنم داغ نجات دهد، بالا می زند… سماور نفس می کشد… آخی! اما همچنان می لرزد. مادربزرگ پس از این که روی قوری را آب گرفت درِ سماور را برمی دارد و یک کاسه آب سرد در آن می ریزد. فریاد و جلز و ولز سماور به آسمان می رود، و سماور از نفس می افتد، انگار به زبان سماوری خود بگوید: «آخیش!» و تو انتظار داری که پا دراز کند، و بلمد. در عالم خود می لمد، و با صدایی افسرده نالیدن آغاز می کند… دوران نقاهت آغاز می شود…
« هفت جوش » اینطور نیست. خلقیات هفت جوش مثل خلقیات دادگاه زمان جنگ پدر و پسر است: یک مرحله بیش نیست. امّا برخلاف دادگاه زمان جنگ، که سرعت رسیدگی از ویژگی های آن است، او در بند گذشت زمان نیست ــ بی ابراز هیچ تأثری وسط شعله ها می ماند و با حوصله ی تمام به آخرین دفاع متّهم گوش می کند، یا نمی کند، انگار نه انگار که موجودی است، یا که متهمی است که بر لبه ی مرگ و زندگی نوسان می کند: نه تذکری، نه اخطاری، نه پرسشی. من هروقت این سردی و بی احساسی هفت جوش را می دیدم یاد قصه های حاجی فتح اللّه می افتادم ـــ قصه های بامزه ای تعریف می کرد. می گفت آن جزیره ای را که کیکاووس را در بحر محیط در آن زندانی کرده بودند را دیده ـــ این را به رسول آغا می گفت، که مفسر شاهنامه بود، و در شاهنامه خوانی ها همگام با خواننده متن را به کردی برای مجلس باز می گفت. از سفر حج می گفت: آن وقت حج رفتن کار ساده ای نبود. حجاج طرف های ما اول با کاروان به یکی از شهرهای عراق می رفتند؛ از آنجا می رفتند بصره، و از بصره با « گمیه ۱» ــ حاجی فتح الله به کشتی می گفت گمیه ــ می رفتند به پرت سعید ــ پرت سعید را هم می گفت پردی۲ سعید. در طول راه، منزل به منزل، قاصد می فرستادند. این قاصد هم آمدن و اتراق کردنش تماشا داشت: یکوری لم می داد، و قلیان می کشید، که بدانند قاصد است ــ قاصدها همه قلیان می کشند، می گفت ــ حاجی فتح الله را می گویم ــ می گفت با سایر حجاج که از یک کرور هم بیشتر بوده اند در «پردی» سوار گمی شده و در بحر محیط بودند که «گمی چی» دیده جزیره ای از دور پیدا شده ــ حاجی فتح الله جزیره را چزیره به سکون «چ» تلفظ می کرد _ گمی جی همانجا لنگر انداخته و حجاج هرکس با دیگ و دیگچه و آفتابه و توبره ی نانش پیاده شده و در جزیره اتراق کرده و آتش افروخته و دیگ ها و دیگچه ها و هفت جوش ها را به کار انداخته بودند. داشتند نماز می خواندند که یک وقت چشمت روز بد نبیند، دیدند که جزیره به حرکت در آمد. قیامتی شد که نپرس، سگ صاحبش را نمی شناخت، فریاد واخدا و وامحمدا گوش فلک را کر می کرد. تو نگو جزیره نبوده و نهنگ بوده که «گمی چی» را به اشتباه انداخته، و این همه مردم روی پشتش اتراق کرده و حیوان زبان بسته حالیش نبوده! می گفت خدا به بچه ها رحم کرد، وگرنه حالا هرتکه از استخواهامان تو شکم یک ماهی بود. می بینی؟ حیوان خدا این همه روی پشتش رفتند و نفهمید! و با این همه آتشی که روی پشتش افروخته بودند و آن همه دیگ و دیگچه و هفت جوش لابد خیال کرده بود پشه کوره ها هستند که سر به سرش گذاشته اند! آخر سری هم انگار نه انگار سلانه سلانه راه افتاده و رفته تو دریا! راستی هم که خدا رحم کرد!
__________________________________________________ ___
۱_ گمی Gami. ۲ ــ پرد Perd ، پل (در کردی)
__________________________________________________ ___
هفت جوش هم عینهو همین نهنگ، یا مثل درویشی که یکهو مجذوب می شود و یاد مرادش می افتد و بی مقدمه هو می کشد و سر از پا نشناخته بلند می شود و کف بر دهان دور خودش می چرخد و سر به در و دیوار و ستون تکیه می کوبد. قدری که بزرگ شده بودم به هفت جوش می گفتم «درویش هفت جوش!» مادربزرگ خودش را می زد به عصبانیت و می گفت: «خفه شو! غوره نشده ادای مویز در میاری! خدایا شکرت، پشکل هم داخل مویز شد! از حالا سر به سر پیر و مشایخ می گذاری! بابات گذاشته چی شده که تو بخوای بشی!»
هفت جوش هم هویی می کشد و روی چهار دست و پا می رقصد ــ حالا نرقص کی برقص! بدمصب انگار با تیغ کُند دلاکی ختنه اش کرده بودند! امروز هم هویی کشید و شروع کرد به چاچا رقصیدن و غل زدن ــ غل هم که می زد مثل پیرمرد بی دندان شُل شُل می کرد. مادربزرگ از کنار جوال گردوها خودش را به سنگینی کشید کنار اجاق ــ مادربزرگ زنی بود فربه و علّت نماز نخواندنش هم همین فربهی بود، امّا از آنجا که فربهی عذر شرعی نمی توانست بود مدعی بود که «باد مواصیل» دارد، و برای اثبات این مدعا پایش را با قیافه ای متظاهر دراز می کرد ــ در حالی که با هر دو دست ران را در حوالی زانو نگه داشته بود ــ آرام آرام، تا در محل مفروض، که او می دید، و بیننده نمی دید، «تقی» صدا کند ( که بیننده باز نمی شنید) و او خود را با یک تکان عقب بکشد و بگوید: « آها!» و چشمانش را به نشان فراغت از درد بر هم بگذارد… باد مفاصل وزیده بود!
باری، آمد کنار اجاق و با «دستگیره» ــ کهنه ی پای سماور ــ دسته ی هفت جوش را گرفت و آن را از میان شعله ها بیرون کشید ــ هفت جوش همچنان فش فش می کرد.
پدربزرگ لحاف را از روی صورتش پس زد و به لحنی اعتراض آمیز ــ هرچند بسیار خفیف ــ گفت: « امروز هم نگذاشتی چشم هم بگذاریم… شب هم که مهمان ها نگذاشتند درست و حسابی بخوابیم… »
مادربزرگ کفری شد. گفت: « تو که همیشه ی خدا خوابی! کی جلوتو گرفته بود، می خواستی بخوابی! راستی که! مهمانات! انگار بچه را از خانه ی آن یکی شوهرم آورده م! » منظورش از بچه مادرم بود.
پدربزرگ گفت: « سبحان الله… » و سرش را کرد زیر لحاف.
مادربزرگ گفت: « خودش را جزو این خانه نمی داند… مهمانات!» حال آنکه پدربزرگ چنین لفظی را به کار نبرده بود. « می خواستی دختره را بگذارم تو کوچه بزاد! دیگه چی؟ به حق حرف های نشنیده… شوهر کردیم و سمه کنیم همه اش وصله کردیم!»
پدربزرگ گفت: « سبحان الله! عجب غلطی کردیم، یک حرف ساده را صد بار باید مزه مزه کرد!»
مادربزرگ گفت: «همیشه اینطوره… چه وقت اینطور نبوده… باد دلت را خالی می کنی بعد یک چیزی هم طلبکار میشی! همین مانده که بگی بفرما راه باز جاده دراز!»
پدربزرگ لحاف را پس زده بود و در بستر نشسته بود؛ مادرم مرا روی دامنش گذاشته بود و پستانش را در دهانم نهاده بود، و خم شده بود و آهسته آهسته می گریست. یکی دو قطره اشک روی گونه ام ریخت، چندشم شد؛ و او هربار با ملایمت، با کناره ی کف دست، صورتم را پاک کرده بود.
سینی نان و ماست وسط بود (طرف های ما صبحانه به جای نان و پنیر، نان و ماست می خوردند). مادربزرگ ضمن این افاضات قوری بند زده را آب کرده و کنار آتش گذاشته بود ـــ استکان ها را روی نعلبکی ها می گذاشت و همچنان غر می زد: « به حق چیزای نشنیده! دختره حق نداره تو خانه ی بابابش بزاد. باید بره تو کوچه…!»
پدربزرگ خطاب به مادرم گفت: « دخترم، تو صبحانه ات را بخور، ناراحت نشو، بگذار هرچی می خواد بگه!»
مادرم مظلومانه گفت: « دارم می خورم بابا. » راست می گفت، به خاطر دل بابا، با اینکه گریه می کرد، نان را تک می زد. در فاصله ی بین تلاطم های مادربزرگ سکوتی بر اتاق حاکم شد که صدای دانه های اشکی که گاه از چشمان مادرم بر روی نان می چکید چون دانه ی تگرگ صدا می کرد.
مادربزرگ چای صبح را خیلی جنگی می ریخت؛ انگار وقتش خیلی ضیق بود، عینهو صندوق دار یک «سوپر» شلوغ، که وقتی ندارد تا با مشتری همیشگی یا حتی دوست و اقوام حال و احوال کند: بهای اجناس را روی ماشین جمع می زند، پول را می گیرد، باقی را به مشتری پس می دهد و جنس را می سُراند روی تسمه ـــ و مشتری بعد! مادربزرگ هم همینطور بود: نفر اول ــ همیشه پدربزرگ بود: چای نفر اول را می ریخت و می گذاشت جلوش، بعد مادرم ــ که در مواقع عادی خودش می بایست دست دراز می کرد و استکان را بر می داشت ـــ و بعدها من، و بعد خودش. هیچکس هم حق نداشت زیاد لفتش بدهد؛ معطل می کردی فوری اخطار می گرفتی ـــ حتی پدربزرگ: « سرد که شد دیگه نگو مثل دهن مرده است!» و بعدها به من «چایتو کوفت کن. الآنه که رفقای کوچه گردت درو از پاشنه دربیارن!». از لگن پای سماور کمی آب توی استکان می گرداند و استکان را از نو پر می کرد بی معطلی به طرف می داد. جیره ی هر نفر دو چای بود، و این قانون لایتغیّر بود. مواقعی که صبحانه با اوقات تلخی شروع می شد مادربزرگ تعمداً کاری می کرد که اتفاقی بیفتد تا یک چیزی هم طلبکار بشود: این بار هم خودش را زد به بی حواسی و بی اینکه کهنه را زا کنار اجاق بردارد دست دراز کرد و دسته ی هفت جوش را گرفت، و بعد انگار مار دستش را زده باشد دستش را به تندی پس کشید و شروع کرد به «اوف اوف» کردن: « این مرد فکر و حواس برای آدم باقی نمی ذاره! اوف، دستم کباب شد ــ هوش و حواس برای آدم نمی ماند!» و دستش را، چون خانمی که حوصله اش سر رفته باشد و بخواهد دستکش نازکش را بی کمک دست دیگر با حرکت پنجه ها از دست درآورد محکم تکان داد، و بعد دو انگشتش را در دهان فرو برد.
پدربزرگ گفت: «یک خورده آب سرد بریز روش. حالا چه عجله داری، نشستیم دیگر!»
« هوم، نشستیم دیگر! اگه نشسته بودی…»
صدای پا در دالان خانه پیچید: خاله رابعه بود که از ده برگشته بود: با صالح رفته بود به پدرم مژده بدهد که صاحب پسر شده. گفت که آقا بسیار خوشحال شده و احوال کافیه خانم را پرسیده و قول داده یک تغار گندم ــ تغار نه پوطی ــ مژدگانی به او بدهد و برای صالح هم یک تنبان بخرد، و گفته که فردا پس فردا خودش هم میاد شهر ــ و بی تعارف نشست. مادربزرگ استکانی چای برایش ریخت و گفت اگر صبحانه نخورده بخورد، و خاله رابعه مثل هر فقیر شریفی گفت که نه خدا زیاد کند تو راه خورده و گرسنه نیست، که البته دروغ می گفت ــ و از این دروغ ها به حساب آبروداری کم نمی گفت. چای را خورد و نشست. مادربزرگ چای دیگری برایش ریخت، و زیر چشمی نگاهش کرد، خاله رابعه آن را هم خورد و نشست، ظاهرا چیزهایی داشت. مادرم چیزی نگفت؛ پدربزرگ هم چیزی نگفت، چون می دانست که مادربزرگ در اموری که به خانواده ی پدرم مربوط می شد او را بیگانه می داند ــ پرس و جویی نکرد، بلند شد و رفت. گویا از اول هم با ازدواج مادرم با بابا مخالف بوده و بارها بچه که بودم می شنیدم که وقتی مادربزرگ خودش را به عصبانیت می زد و پشت سر پدرم بدو بیراه می گفت پدربزرگ تنها چیزی که می گفت ــ اگر می گفت ــ این بود که گِلی است که خودت به سر خودت زده ای…
بودند و دیگر خبری نیست و منتظر بودند که دیگر خبری نباشد، می گفتند: «دلت بسوزه، می بینی!» یا انگشت کوچکشان را تند تند به کنار بینی می زدند، یعنی که دماغ سوخته می خریم!
تشریفات که تمام شد مادربزرگ و خاله رابعه نشستند؛ مادربزرگ خود را با جمع و جور کردن وسایل چای مشغول کرد؛ ظاهراً تفاهمی ضمنی در کار بود؛ منتظر بودند خانه خالی از «اغیار» بشود تا خاله رابعه آنچه را که دیده و شنیده بود تعریف کند.
مادرم از «اغیار» بود؛ و درنگ و تعلل خاله رابعه در بازگویی مشهودات و مسموعاتش به واسطه ی وجود او بود- هرچند قضیه مربوط به او بود و طفلکی می خواست بشنود، میخواست بداند به قول خودش در آن «جهنم» چه آشی برایش پخته اند یا که خواهند پخت، و حضرات این ماجرای پسر آوردنش را چگونه تلقی کرده اند.
شکی نداشت که پدرم خوشحال شده، ولی آخر به قول او، با آوردن وروره ی جادو- یعنی مادرِ پدرم- و آن پنج اژدها- یعنی عمه هایم- که مثل اجنه دورش کرده بودند، او کاره ای نبود.
آنها بودند که بارها و بارها به پدرم گفته بودن که این زن، یعنی مادرم، دختر خیاط که هست هیچ خوابگرد هم هست و همین مانده که در یکی از این خوابگردی های رعیتی، نوکری او را بگیرد و هزار بلا سرش بیاورد- همان هزار بلایی که در یک بلا خلاصه یم شود. ولی همین وروره خانم با آن دو چشم دریده اش دخترهایش را نمی دید که در عالم بیداری با همین رعیت ها و نوکرها در طویله و بیرون طویله و دشت و کوه و جنگل چه فضیحت ها که به بار نمی آورند- آری، این جور مواقع دو تا چشمش کور می شد، اما در عالم خیال این احتمال را به واقعیت ترجمه می کرد و آن را به قیافه ی ننگ و رسوایی مجسم خانواده می دید.
ای امان از این وروره جادو! مادرم می گفت مواقعی که دستاویزی نداشتند که با تمسک به آن مستقیماً به او بپرند یا اوقاتی که پدرم بود و رعایت م یکردند، به طعن و کنایه متوسل می شدند و نیش می زدند. اختر خانم به سلطنت خانم میگفت: «سوزن و نخ نداری؟ می خوام کمی خیاطی کنم» و «خیاطی» را جوری م یگفت که انگار از خودش رکیک تر نیست. و سلطنت خانم بی هیچ شرم وخجلتی می گفت: «از کافیه خانم بگیر- اون باید داشته باشه!» و جمله ی آخر را با لحنی می گفت که به مار می گفتی پوست می انداخت.
مادرم در این گونه مواقع می نشست و پیش خودش گریه می کرد. گاه همین گریه کردنش
را دستاویز می کردند و به او می پریدند- بیشتر مادر پدرم. می گفت: «چیه، خوشی شاخ می زنه به شکمت؟ هر روز خدا گریه! چون بابات خیاطه دیگه اسم سوزن نخم باید عوض کنیم!» عمه ها می خندیدند، و مادرم کباب می شد، اما چیزی نمی گفت، چیزی هم نداشت که بگوید، اگر هم داشت جرأت نداشت: این زن، آنطور که من دیدم، حریف ده مرد بود. زنی بود بلندبالا، سرخ رو، با موهای حنایی و چشمان گودافتاده ای که به زردی می زدند- به قول مادربزرگ عینهو نسناس- درشت استخوان و بزن بهادر، نعره ای که بر سر کلفت و نوکر می کشید و فحشه های چارواداری و نخراشیده ای که می داد از دهن یک امیر ارتش رضا شاه درنمی آمد.
با پدرم، اگرچه بزرگ خانواده بود، مثل یک بچه مدرسه ای رفتار می کرد، و پدرم با اینکه از این رفتار رنج می برد تحمل می کرد و چیزی نمی فگت.
یکبار خواست توسط خالو رحیم- برادر مادرش- برایش پیغام بفرستند که او دیگر مرد است و زن گرفته است و از این پس بهتر است مواظب رفتار و گفتارش باشد. و خالو رحیم، با آن سبیل گنده و شل و ول و آویخته اش، انگار گربه بود و چلچله ای را به دندان گرفته بود، با کمال وقاحت جلو مادرم گفته بود: «زن که چه عرض کنم، ولی خوب البته بچه هم نیستی!» و پدرم، به قول مادرم، با کمال بی غیرتی فقط گفته بود که «بهر حال بهش بگو. وگرنه یک روز جلوش درمیام» و تمام از جلو درآمدنش این بود که یک روز سر یکی از همین توهین هایی که به مادرم شده بود و آمده بود شهر خانه ی مادربزرگ، و پانزده روزی مانده بود.
معمولاً هر وقت می آمد دو روزی بیش نمی ماند. بعد هم به قول مادربزرگ دمش را لای دو پایش گرفته بود و با گردن کج برگشته بود، انگار نه انگار.
شنیده بود مادرش پیش هر کس و ناکسی گفته که می داند عاقبت این زن خیاط چه به روزش خواهد آورد: اول دخترش را انداخت بغلش و گرفتارش کرد، حالا هم که دارد برایش دلالی می کند- «چشمم روشن، خوب جای پدرت را گرفتی! حقا که قبای حکومت را به قامت تو بریده اند!» و پدرم که دیده بود از پسش برنمی آید ناچار دمش را لای دو پایش گرفته و دست از پا درازتر «سرِ خانه و زندگیش» رفته بود!
می گفت- پدرم می گفت- «زن سلیطه سگ بی قلاده است، حالا این زن آدم باشد، یا مادرش، فرقی نمی کند. سلیطه سلیطه است؛ ابرو برای آدم باقی نمی گذارد؛ وای به وقتی که پسیله کند! العیاذ بالله پیغمبر هم باشی از پس اینها برنمی آیی، من هم که یک بشر عادی بیشتر نیستم»
راست هم می گفت: «مادربزرگ را می دیدم- بعد هم آن یکی مادر بزرگ را- می دیدم العیاذبالله هیچ پیغمبری از پس اینها برنمیامد، هریک در قلمرو خودش آیتی بود … این مادر بزرگ، در برابر آن مادربزرگ، برای دفاع از دخترش اقدام به عملیات تاکتیکی متعدد و متنوعی می کرد: می داد پدربزرگ به تعداد زن های خانواده کلیج و قبا و پیرهن می دوخت، و می فرستاد؛ شیرینی و کماج درست می کرد و می فرستاد، حتی غذا می پخت و دیگ دیگ می فرستاد: چون خانواده ی خان حالا وضع درستی نداشت، و غذای گرم برایشان حکم کیمیا پیدا کرده بود.
با این همه به قول مادرم، انگار نه انگار، حیا را درسته غورت داده و یک کاسه آب رویش خورده بودند. غذا را با ولع می خوردند و آروغ نزده نیششان را می زدند: می گفتند توی کوفته سوزن و نخ پیدا کرده اند!
کلیج را می پوشیدند، اگر تنگ بود و اگر گشاد، یا حتی اگر اندازه هم بود- چون چسبان نبود که به تن خوب بایستد- یا گشاد نبود که آدم بتواند در آن به آزادی دست و بالی تکان دهد … بر پدر خیاط لعنت می فرستادند، در حالی که می دانستند دوزنده اش کسی جز پدرِ مادرم نیست؛ و مادرم می بایست این ناسزاها را نشمرده تحویل بگیرد و توی دلش انبار کند و دم برنیاورد.. بکپار پدرم به خواهرکوچکش _به سلطنت خانم _گفته بود: «خجالت بکش زن! بس کن دیگر!» و مادر پدرم ترقه شده و به بابا پریده بود: «هیزی نکرده که خجالت بکشد! راست میگه اندزه نیست. تازه مگه خیاط همین پدرزن تو است؟ راستی که!» و بابا دیگر چیزی نگفته بود، در عوض به مادرم توپیده بودکه تا حرف می زنند پقی می زند زیر گریه و زندگی را به همه تلخ کرده!
مادر بزرگ خطاب به مادرم گفت: «دخترم، تو یواش یواش دیگه باید بلند شی. حالا که بچه خوابه برو تو حیاط در لانه مرغ ها را واکن، خودت هم قدمی بزن و هوایی بخور _همه اش که نباید نشست. ولی خودت را خوب بپیچ سرما نخوری.»
مادرم بی آنکه اعتراضی بکند یا چیزی بگوید پا شده شال پشمی را ازکنار اجاق برداشت و آن رإ روی دوش اند اخته و از اتاق بیرون رفت. سایه اش از روی پنجره اتاق گزشت: خانه پدر بزرگ یک طبقه بود، با یک اتاق و یک پستو، و یک طویله. اؤل یک پنجره بیش نداشت ، بعدها پنجره دیگری هم واکردند. جام های سالم پنجره جولانگاه و آرامگاه آنوع و اقسام حشرات بوده از ریز و درشت ، وکسی زحمت تمیزکردنش را به خود نمی داد؛ سالی یک بار، اگر مادر بزرگ حوصله ای می کرد و وقتی و فرصتی دست می داد شیشه ها را می شست، و جام های شکت را کاغذ می گرفت _ مثل صورت کوفته و لهیده ای که نوار چپ چسبانده باشی _و باکهنه ای چرب که به سر یک چوب می بست روی کاغذها را چرب می کردکه نور بیشتری عبور دهند… همین که مطمئن شدند مادرم گوش نایستاده و دور شده است خاله رابعه، انگار بنابر توافق قبلی ، شروع کرد:
«ای امان ازاین خانه! وای خاله زهرا، ماشاالله این کافیه دل شیرداشته که دورازجانش تا حالا دق مرگ نشده! وای، عینأ نرنره جادو.» خاله زابعه وروره را می گفت نرنره. «مثل زینب قازچران، با ان هیکل لندهورش !… بعدش هم اون چی چی خانم _سلیطه خانم…»
مادر بزرگ که أشکارا ناراحت بود از این که بیگانه ها به زشتی از «اقوامش» یاد کنند به نرمی آمیخته به تلخی گفته اش را تصحیح کرد وگفت: «سلطنت خانم.»
خاله رابعه گفت: «آره ، همان ! وقتی رسیدم مهمان داشتند، حسین خان، پسرعموی آقا اونجا بود…همانی که بافور می کشد… نشسته بودند با آقا بافور می کشیدند…»
مادر بزرگ در دفاع از پدرم گفت: «او بافور نمی کشه.»
«چرا، من خودم دیدم…»
«دیدی، ولی نه… لابد تفریحی بوده، برای این که می دانم تو خانه بافور نیگر نمیداره.»