رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت نوزدهم
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
شد تا بند کفش هایش را باز کند،کفشهایش را در اورد و هم چنان که دست مرا گرفته بود،امد در کنار بخاری نشست،همین که نشست گفت:”خوب چه خبر! مدرسه خوش میگذره؟”مادربزرگ عوض من جواب داد:”باها!باس ببین پسرم امروز کلی کار کرده!”و دست برد و کیف را جلو کشید،من نگران این که مرکب بریزد و رنجم را تباه کند مداخله کردم_و کیف را نگه داشتم.
مادربزرگ کیف را گشود و دفتر مشقم را در اورد و به بابا نشان داد و گفت:”بفرما” بابا گفت :”راستی !این ها را خودش نوشته؟”و رو کرد به من و گفت:”اره،تو نوشتی؟ من که باور نمیکنم!”با حرکت سر جواب مثبت دادم مادربزرگ افزود:”بله که خودش نوشته _جلوی خودم نوشت_ماشاالله تند تند،تا چشم به هم زدم نوشت”وای چه دروغ هایی میگفت این مادربزرگ تا سر وته”ب”را به هم می اوردم دمب شتر به زمین میرسید و او میگفت تند تند! من به ریش گرفتم و در سکوت تایید کردم بابا گفت:”ماشاالله،جداً ملای ده ما قد تو سواد ندارد،پیر مرد هرّ را از برّتشخیص نمیدهد”گفتم:”من “ح”را خوندم “ب” را هم بلدم” بابا خندید و گفت:”میدونم ،اونومیگم” و در حالی که مشق مرا به قدریک طول بازو از خود دور کرده بود و نگاهش میکرد گفت:”نقص ندارد عالی است!حسابی با سواد شده ای!” در ضمن دیدم مثل این که مادربزرگ روبه بابا لب میجنباند و با نگران چیزهای میگفت،همین که برگشتم دنباله ی لچکش را به دندان گرفت و خاموش ماند. بابا گفت :”دگه چی؟”مادر بزرگ گفت:”دیگه سلامتی!ولی میخواستم تو بهش بگی بچه باید درسشم بخونه بازیش هم بکنه_ولی معقول_”بابا گفت :”البته چه طور مگه؟” مادربزرگ گفت :”هیچی !فکر میکنه اگه بازی کنه او چی چی_شانه بسر_میره چغلیشو به مدیر مکنه.”بابا گفت:”نه اون کارای بد رو خبر میده،بازی که کار بدی نیست” مادر بزرگ گفت:”خوب خودت بهش بگو،من که هر چ بهش میگم به کلش نمیره” لحن سخنش این قدر که امیخته به گله بود حاکی از عصبانیت نبود بابا گفت :”این که گفتن نمیخواد،کار بد یعنی کار بد بازی هم یعنی باز_این که گفتن نداره” من در کنار بابا نشسته بودم ،با بی حالی بهش تکیه زده بودم و دم نمیزدم ،صحبت این شانه بسر دردم را تازه کرده بود.
پدر بزرگ هم امد، او هم کلی تعریف کرد وواقعه ی نامه نگاری موعود با عنوان”پدر عزیزم”کما فی السابق گذاشت برا سال بعد و شام خوردیم.
پیش از شام مادربزرگ بدون انکه خطابش به شخص به خصوصی باشد گفت:”من درست سر در نمی اورم… خوب اگه این چی چی_شانه بسر_هست پس دیگه این” رضایت نامه” چیه؟”اخر های هفته بود،گفته بودند روز شنبه اول وقت که به مدرسه میرویم باید “رضایت نامه”ای با خود داشته باشیم مشعر بر این که “از اخلاق و رفتار فرزندی … رضایت کامل حاصل است(البته این رضایت نامه هم وسیله ای برای شانتاژ بزرگ تر ها بود ، تا میجنبیدی مادربزرگ بود که میگفت:”لعنت بر پدرم اگر بنویسم!”خودش که نمی نوشت ولی به هر حال او بود که سفارش میداد)بعدها فهمیدم که مادر بزرگ میخواست به نحو مرا سبکبار کند ولی مایل نبود مستقیم به موضوع بپردازد و میخواست در این مورد از بابا کمک بگیرد. بابا بزرگ در جریان نبود ، و چیز نمیگفت،طبق معمول این گونه مواقع، در حالی که خنده بر رو لبان بی دندانش منتشرشده بود نشسته بود و با چشمانی که خنده در انها موج میزد،به من خیره شده بود ، بابا هم مثل این که زیاد توی خط نبود .گفت:”خوب این طوریه دیگه!”من نشسته بودم و روبرو را نگاه میکردم اما با این همه قسمتی از لب و دهان مادربزرگ از پس حاشیه ی روسری که دنبال ان را به دست چپ گرفته بود و چانه را پشت ان مخفی کرده بود ،دیدم،کلمه ی مریض به گوشم خورد، به طرف مادربزرگ بر گشتم، تا برگشتم لب و دهان مادر بزرگ از حرک تبازایستاد و جز قیافه ی نگرانش که لبخندی را پوشش ان قرار داده بود چیزی ندیدم، بابا با نگرانی گفت:”گفتی مریض؟ابراهیم مریضه چرا؟” مادربزرگ گفت:”بسم الله ،خواب دیدی!؟کی گفته مریض_من چیزی نگفتم میبینی که جلوت نشسته” وبعد به طور معترضه افزود :”ولی خوب اگه همین طور توی خونه بشینه از حالا مثل پیر مردها کنار بخاریکز کنه و کوچه نره وبازی نکنه خوب البته مریض هم میشه” بابا گفت :”همین طوره ” لحظه ای چند کسی چیزی نگفت بابا چای میخورد، پدر بزرگ سر فرو افکنده بودو تسبیح میگرداند، و من در شعله ها گم شده بودم و سنگینی بدن را بر بابا انداخته بودم ، مادر بزرگ انگار به طور تصادفی خطاب به بابا گفت:”حالا تو نمیتونی بااون چی چی _اون زهر ماری_دلم هرّی ریخت نکند شانه بسردر جایی کمین کرده باشد و بشنود که با این لحن توهین امیزاز او صحبت شود!_”اون شانه بسر صحبت کنی و سفارششو بکنی؟”بابا گفت:”چرا، من که گفتم ،اون وقتی خبر میده که کار بد بکنه و تو یا من یا بابابزرگ ازش ناراضی باشیم…” پس در پاسخ به نگاه های نگران مادربزرگ که انگار دردی ناگفته بر قلبش فشار می اورد گفت:”تاره اون روز هم پیش از این که با مدیر خداحافظی بکنم به شانه بسر سفارش کردم” مادربزرگ گفت:”خوب چی گفت؟”بابا گفت:”هیچی، گفت بازی جای خود داره،پسر خوب و عاقلی باشه کاری به کارش ندارم.ماشاالله عاقل هم که هست” مادربزرگ گفت:”والله بچه ی خیلی خوبیه، من که خیلی ازش راضیم، فردا میدم یه رضایت نامه خوشگل براش بنویسن” و من هم قیافه ی عاقل و بچه ی خوب به خود گرفتم بعد گفت:”پاشو پسرم ،پاشو برو بخواب دیره،فردا بایدبری مدرسه.”و رخت خواب را اورد و انداخت ومن زیر لحاف سریدم و بابا هم پاشد و رفت_دهش نزدیک بود. گویا از ظهر امده بود ولی وقت نکرده بود به مادر بزرگ سر بزند.
مدتی با خیال شانه به سر ور رفتم، کوشیدم هر خط و خال و حرکتش را به خاطر بیاورم.او
کم کم به خواب رفتم. فردا و پس فردا هم گذشت؛ کمر الفبا را شکستیم هیچ، پایش را هم قلم کردیم. جمعه آمد؛ بابا به دهش رفته بود و خانه خلوت بود… بچه ها در کوچه می دویدند و به سر و کول هم می پریدند و با سوت زدنهای خود و گاه با خطر کردن و به حیاط آمدن و تندی از جلو پنجره گذشتن، به بازی دعوتم می کردند، اما من هرچند مشتاق بودم، حال و حوصله یا به عبارت دیگر، جرأت و جسارت رفتن و بازی کردن را نداشتم. دلم پَر می کشید اما ذهنم موافق این کار نبود. وقتی مادربزرگ در پستو بود، یکی از بچه ها از جلو پنجره که گذشت مرا به نام خواند و به بازی دعوت کرد. مادربزرگ صدا را که شنید، به خلاف معمول عصبانی نشد؛ از تو پستو داد زد: « برو یه کمی برای خودت بازی کن؛ برو، برو عیبی نداره!» تردید کنان تا دم ایوان رفتم ولی دل و دماغ بازی نداشتم؛ برگشتم و رفقا را دمغ کردم . . .
هنوز هوا تاریک نشده بود که نادربزرگ آمد و ناخنهایم را چید و برای محکم کاری دستهایم را با آب گرم شست و کیف و وسایلم را مرتب کرد، و برای نوشتن رضایت نامه پیش میرزا مجید رفت و رضایت نامه را آورد؛ که با جوهر بنفش نوشته شده بود و در زیر آن آنطور که مادربزرگ می گفت نوشته بود « کمیته زهرا ». رضایت نامه را در کیفم گذاشت _ دیگر غمی نداشتم.آن شب را کم و بیش به آرامی به صبح رساندم؛ با اولین ندای مادربزرگ از جا پریدم و صبحانه خورده نخورده راهی مدرسه شدم. مادربزرگ دستم را گرفت و از خانه بیرون آمدیم؛ به دم در که رسیدیم گره گوشۀ لچکش را با دندان گشود و یک دو قرانیِ ناصرالدین شاهی از آن بیرون کشید، آن را کف دستم گذاشت. گفت : « یه وقت گمش نکنی! درست بگیر؛ آها، اینطور! » و انگشتانم را درست روی دو قرانی تا کرد. در حالی که دستم را همچنان در مشت داشت افزود: « اینو میدیش به ملا، میگی مادربزرگ سلام رساند و گفت وقتی آمد کنار رودخانه، در برگشتن یه سری به خانه ما بزنه _خوب! » گفتم: « خوب. » گفت: « چی میگی؟ » آنچه را که گفته بود کما بیش تکرار کردم و او وقتی که مطمئن شد که پیغامش را کمابیش فهمیده ام، گفت: « بسیار خوب؛ برو، خدا به همراه! » و من در حالی که دوقرانی را در کف دست کوچکم که خیس عرق بود می فشردم، با کیف و تشکیلات و این « استوارنامه » راهی مدرسه شدم.
مراقبت از دوقرانی از جهتی مایۀ آرامش خاطر و از سایر جهات موجب خرد کردن اعصاب بود.بنا بر دلایل و جهات عدیده، که این دلیل و جهت «جدیده» بر آنها مزید شده بود، آن روز هم رویی به رفقا نشان ندادم. کیفم را در کلاس گذاشتم و به حیاط آمدم و در حالی که دوقرانی را در مشت می فشردم و خیس عرق بودم، مظلوم وار در گوشه ای ایستادم. آقای مدیر آمد، « خبردار» دادند. زنگ خورد و به کلاس رفتیم. آن وقتها بازدید، روزهای شنبه در کلاس ها صورت می گرفت _ چندی بعد بود که بازدید روزهای شنبه به بعد از خوردن زنگ و به صف شدن موکول شد … به کلاس آمدیم و نشستیم، و آقای محمودی آمد و بازدید را شروع کردبه قولی از فرق سر تا نوک پا، و به عبارتی فقط پشت دست، چون فرق سر بعضی ها که پیچه داشتند معلوم نبود، نوک بعضی پاها هم که برهنه بود یا توی کفش. در این بازدیدها آقای محمودی با ترکۀ مخصوص می آمد و از راهرو بین نیمکتها راه می افتاد، و چون میزی در کار و مزاحم و دست و پا گیر نبود قدرت «مانورش» زیاد بود؛ وجود راهروهای افقی و عمودی کارش را ساده تر کرده بود. تا می آمد بچه ها انگار ورزش سوئدی بکنند، هردو دست را درحالی که کف دست ها رو به پایین بود ، جلو می آوردند. آقای محمودی به بازدید می پرداخت و نتیجه را بر صفحات کوچک پشت دست ها یادداشت می کرد و اگر این لوحه کم می آمد به اقتضای احوال، از پشت و پشت گوش و نواحی سر و کمر و شانه ها نیز اشتفاده می کرد. کار بازدید ردبفهای اول و دوم را با همراهی موسیقی جاز بچه ها که هنگام وارد آمدن ضربه ها جیغ می زدند و درجا می رقصیدند و بدن را پیچ و تاب می دادند به پایان برد و به ردیف ما رسید. وای خدایا! ترکه را بالا نگه داشته بود و در حالی که چشمان زاغش چون چشمان مار در حدقه می گشتند مثل اجل معلق بالای سرم ایستاد. نمی دانم _ شاید احساس خطر و نوع عمل بود که شکل عکس العمل را به من القا کرد؛ هرچه بود، در حالی که دستها را جلو آورده و سر را پائین افگنده بودم و کف دستی که دوقرانی در آن بود رو به بالا و کف دست دیگر را رو به پائین گرفته بودم ترسان و لرزان، انگار درس پس بدهم گفتم: «مادربزرگ… مادربزرگ سلام می رسوند… گفت… گفت… اینو بدش به آقا معلم… و اگه اومد رودخانه… یک سری هم به خانۀ ما بزن!» و هراسان و لرزان به همان حال ماندم. آقای محمودی با دیدن دو قرانی که طبغاً در کف دست کوچکم پنج قرانی می نمود، تغییر قیافه داد. چشم خندی در اعماق چشمان زاغش رسوب کرد؛ ترکه انگار که از مفصل بدر آمده باشد لق شد، تا شد و درکنار آقای محمودی از جنب و جوش باز ایستاد. آقای محمودی دستم را در مشت گرفت؛ دو قرانی را برداشت، دستی به سرم کشید و گفت: «بگو دستش درد نکند، خدا زیاد کند، خدا بیشتر از اینها به او بدهد. بگو چشم امروز عصر خدمتشان می رسم.» دیگر پشت دستم را نگاه نکرد؛ نگاهی چپکی به اسماعیل انداخت، اسماعیل خودش را گلوله کرد. من نفس راحتی کشیدم. به اسماعیل گفت: «چند وقته این پنجولای نحس و نجستو نشستی؟» اسماعیل جواب نداد؛ سر به زیر افگنده بود و از زیر چشم ترسوار نگاهش می کرد. آقای محمودی هم ترکه را بالا نیاورد. افزود: «سگ بلیسه سیر میشه! گفتی به حاجی، عیدی عمو استاد را فراموش نکنه؟» اسماعیل گفت: «بله، گفت میدم.» آقای محمودی گفت: «کی؟ وقت گل نی؟ عید هم که گذشت ما چیزی ندیدیم!» اسماعیل چیزی نگفت و آقای محمودی به سراغ ردیف دیکر رفت… سوء تفاهم نشود، آقای محمودی یکی از شریف ترین و باوجدان ترین آموزگارانی بود که دیده ام. اینها عوارض فقر مطلق منطقه بود، که از دولت و حکومت جز مالیات دادن و توهین و تحقیر شنیدن عاید دیگری نداشت.
ظهر شد؛ به خانه رفتم و ماجرا ار برای مادربزرگ تعریف کردم و مژدۀ تشریف فرمایی آقای محمودی را دادم ولی شگفتا که این مژده، بهجت و سروری در مادربزرگ برنیانگیخت؛ حال انکه من سراپا هیجان بودم و سر از پا نمی شناختم. مادربزرگ نشسته بود و نخ می رشت، انگار نه انگار. یکی دو بار تجدید مطلع کردم، باز هیجانی نشان نداد، فقط گفت: « می دانم؛ بیاد، قدمش بالای چشم!»
چیزی خوردم و به مدرسه باز آمدم _ زنگ آخر که خورد دوان دوان به خانه رفتم و برای استقبال از آقای محمودی آماده شدم. خطیر بودن موقعیت را از نو به مادربزرگ یادآوری کردم، ولی مادربزرگ همچنان بی هیجان نشسته بود و بی خبر از خطیر بودن موقعیت نخ می رشت، حتی «هفت جوش» را هم کنار آتش نگذاشته بود. مدتی در کنار آتش ایستادم، و باز به مادربزرگ یادآوری کردم که آقای محمودی گفته است امروز عصر می آید. مادربزرگ چون بی قراری مرا دید دوک دستی و گلوله و کلاف پشم را به کناری نهاد و گفت هفت جوش را آب کنم و بیاورم. هفت جوش را در یک چشم بهم زدن آوردم، و رفتم دم در و در این پاسگاه دیدبانی مدتی چشم به راه ماندم، سپس به نزد مادربزرگ بازگشتم و باز به محل دیده بانی شتافتم. در این ضمن مادربزرگ غذایی را که از شب پیش مانده بود کنار اجاق گذاشته بود که گرم شود. سرانجام انتظار به پایان رسید و آقای محمودی در سر پیچ خانه خاله گلدسته پدیدار شد. دوان دوان به درون رفتم و نفس نفس زنان فریاد زدم: «مادربزرگ، اومد _ مادربزرگ اومد _ اومدش!» مادربزرگ بی هیچ هیجانی گفت: «خوب، بگو بفرمایین تو.» و من باز دویدم دم در و از نو بازگشتم در حالی که می گقتم: «اومد، اومدش!» مادربزرگ گفت: «گفتم بگو بفرمایین تو!» و من باز بدو به دم در رفتم.
اکنون آقای محمودی به دم در رسیده بود. سلام کردم و نفس نفس زنان گفتم: «مادربزرگ میگه بفرمایین تو!» و دویدم اتاق و گفتم: «مادربزرگ، اومد _ ایناهاش!» مادربزرگ دستی به سر و رویش کشید و دنبالۀ لچک را به دندان گرفت و سنگین سنگین تا دم ایوان آمد. آقای محمودی سلام کرد: «سلام مادربزرگ، حال شما؟» مادربزرگ دنبالۀ روسری را از لای دندان بیرون کشید و همچنان که آن را با دست چپ نگه داشته بود، با لحن و قیافه ای که انگار شرم می کند گفت: «سلام ملا، حال شما چطوره، خوش آمدید، صفا کردید!» و ملا آمد تو و کنار بخاری نشست و دستهایش را جلو آتش گرفت و گرم کرد، و تف غلیظی توی آتش انداخت. مادربزرگ گفت: «خوب، بچه ها چطورن،خوبن، خوشن، چاقن، سلامتن _ حال خواهر حلیمه چطور است؟» خواهر حلیمه زن آقای محمودی بود. آقای محمودی گفت: «ای شکر خدا، می گذرد _ خوبن، دست شما رو می بوسن.» بعد گفت: «شما چطور؟ با این آقا کوچولو چطورید؟ عاقل هست؟» آقا کوچولو من بودم که بلافاصله قیافه مجسمۀ عقل به خودم گرفتم _ اگر پیشتر نگرفته بودم. کنار بخاری ایستاده بودم و مستقیم به آتش نگاه می کردم، گویی زمان قرنها به عقب برگشته بود و نگهبانی آتش را عهده دار بودم. برای اینکه نشان دهم که واقعاً عاقلم، از اتاق بیرون رفتم و بازگشتم و سلام کردم، و باز در کنار آتش ایستادم. صحبت از گرفتاری ها و گرانی زندگی بود. مادربزرگ گله مند بود از اینکه حلیمه حالی از او نمی پرسد (من خاله حلیمه را دیده بودم _ خانۀ آقای محمودی محلۀ بالا بود _ پلک چشمانش سرخ سرخ بودند، و به قول بچه ها مثل چشم خروس، و مدام پلک می زدند) و ملا می گفت که زندگی به اندازه ای پیچیده شده است که مجالی برای ادای وظیفه باقی نمی گذارد وانگهی حلیمه، همانطور که می داند، ناراحتی چشم دارد و او را از هستی ساقط کرده است. تا حالا صدبار پیش سلطان تقی خان رفته و انواع و اقسام گرد سرخ و زرد و آبی و همه رنگش را گرفته و در چشمش ریخته و فرق و افاقه ای نکرده، و آخرین بار که او را پیش حکیم برده، همین سلطان تقی خان گفته است که باید «بلَق» بگذارد _ منظورش برق بود _ و «بلق» را هم باید در تهران بگذارد، چون در جاهای دیگر بلق نیست. میگوید «تراخما» دارد و بچه ها نباید با حولۀ او دست و رو خشک کنند، چون اگر بکنند آنها هم ناخوشی چشم می گیرند!
مادربزرگ گفت: «این حوله ای که میگه همون “خاولی” خودمان نیست که مال حمامه؟ _ خاولی را که کسی باهاش دست و رو خشک نمی کنه!»
آقای محمودی گفت: «پدر آمرزیده خیال می کند روی گنج قارون خوابیده ایم. خوب، مرد حسابی، وقتی می دانی تراخما است، و بلق باید بگذاری و بلق هم جز تهران جای دیگری نیست، خوب اینو از اولش بگو؛ دیگه چرا هی مردمو هر روز به «مکتبت» می کشانی و درمان «زرد» و «سرخ» میدی و امروز و فردا می کنی!_» منظور آقای محمودی از مکتب مطّب بود.
مادربزرگ گفت: «این بلقی که میگه نمیشه بیاری اینجا، چیه؟ لابد یه چیزیه مثل ضماد و مشما و اینجور چیزا، نه؟ حالا یکی نیست بره اونو بیاره؟ _ مثلاً همین میرزا عبدالله خرازی فروش؟»
آقای محمودی گفت: «نمی دانم؛ میگه نمیشه. اینارو که نمیشه باهاشان صحبت کرد؛ وقتی گفتند نمیشه، العیاذ بالله با دوتا پا هم بری رو کلام الله باز میگن نمیشه.»
مادربزرگ گفت: «به حق حرفهای نشنیده! آخر چطور نمیشه؟ چیزی که میگه باید بگذاری لابد یک چیزیه مثل خمیر که باید بگذاری روی چشمش و ببندیش؛ چیزی که بشه رو چشم گذاشت چطور نمیشه بیاری؟ لابد عوضی فهمیدی!»
آقای محمودی گفت: «نه خواهر، صد دفعه پرسیدم؛ همین میگه نمیشه. بلقو نمیشه آورد!»
مادربزرگ گوشۀ لچکش را روی چانه اش فشار داد و گفت: «به حق حرف های نشنیده! یعنی میگی مثل خوک اونجا «مان»۱ کرده و پاهاش را مثل خوک سیخ فرو کرده تو زمین و نمیاد!»
آقای محمودی گفت: «نمی دانم؛ ولی میگه یه چیزیه که که فوت می کنن، یا شعله می زنه؛ خلاصه چیزهایی گفت که راستش نفهمیدم. والّا به قول فرمایش شما معنی نداره!»
در این ضمن من دو سه باری از اتاق بیرون رفته و باز آمده و سلام کرده بودم، و همچنان با قیافه و حالتی که مجسمۀ عقل و عاقلی بود در کنار اجاق به نگهبانی آتش ایستاده بودم. گرمای آتش و خستگی، کم کم پلک چشمانم را سنگین کرده بود و داشتم تا سر در آتش می افتادم، که مادربزرگ گفت: «آقا معلم اجازه میدن، بگیر بشین برای خودت.» آقای محمودی گفت: «آره پسرم، بشین؛ می دانم که ماشاالله عاقلی _ بشین برای خودت.» اما من از نشستن ابا کردم و باز در حالی که پوزخند مادربزرگ را در پشت سر داشتم از اتاق بیرون رفتم و باز آمدم و از نو سلام کردم. مادربزرگ «مجمعه» را جور کرد و غذای مانده را جلو آقای محمودی گذاشت؛ هفت جوش هم هویی کشید و «شُل شُل» آغاز کرد، و قوری هم آماده شد؛ و من مانند گارسون های که در کنار میز می ایستند و لقمه شماری می کنند به شمارش لقمه های آقای محمودی مشغول شدم