رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت هفدهم

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت هفدهم

اثر:ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

پشت صورتش را روشن کرده و با تمام چشم و صورت قشنگش نور می پاشد… ” به به به !” و دستم را گرفت ، و دستی به سر تا پای لباسم کشید، و با هم به درون رفتیم. چون به اتاق وارد شدیم خم شد و نگاهی به قبا و تنبان و کمر و مخلفات انداخت و در حالی که چهره اش از خوشحالی برق می زد و لبانش در خط نازکی به لبخند گداخته بود دستی به شال کمرم کشید و گفت: ” بخ بخ” – بابابزرگ وقتی چیزی را می پسندید به جای به به می گفت بخ بخ – “بخ بخ این لباسای قشنگ را کی خریده؟” در حالی که قبا و تنبان را با دست نشان می دادم گفتم : ” اینا که خودت دوختی…” بابابزرگ با همان چهره ی بشاش گفت: ” باور کن اگر نمی گفتی فکر نمی کردم که خودم دوخته باشم ، بس که قشنگند!” گفتم:” آره بابابزرگ، خودت دوختی؛ اینا را هم بابا خرید- امروز خرید؛ بابابزرگ کفشامو دیدی، ببین!” درحالی که ذوق کنان دستش را گرفته بودم به او تکیه کردم و پای راستم را تا محاذی چانه بالا آوردم و کفش را نشانش دادم. بابابزرگ گفت:” اِ اِ اِ جورابم داری! اینو دیگه ندیده بودم – بخ بخ بخ!”

بابابزرگ آمد و نشست ، و با بابا خوش وبش کرد، و گفت:” کفشای قشنگی براش خریدی- مبارک باشد، جوراباشم قشنگ اند. ” و خطاب به من گفت:” حالا که ماشالله پسر عاقلی شده ای دیگه نباید زود خرابشان کنی.” و من برای این که نشان دهم که پسر عاقلی هستم دو زانو پهلوی مادربزرگ نشستم و قیافه ی عاقلانه به خود گرفتم. بابابزرگ انگار به طور تصادفی به بابا گفت:” حالا که لباس براش خریدی و ماشالله برای خودش مردی شده- یه بارکی فردا ببرش مدرسه- بخ بخ بخ!” بابا و مادربزرگ لبخند زنان نگاهم کردند و من همچنان عاقلانه نشسته بودم. مادر بزرگ گفت:” رفقاش همه اونجان. روزها تنها است – خودش هم میخواد بره! امروز شنیدم می گفتن یه توپ لاستیکی بزرگ هم برای بازی بچه های مدرسه از تبریز آوردن – آره ، میره؛ هم درس میخونه هم بازی می کنه.” – خیلی بی اعتنا . بابا همچنان که با چشمان درشت و خندان نگاهم می کرد گفت:” آره، جدی می گی؟ توپ هم آوردند؟ – از این بهتر نمی شه، که ادم هم درس بخونه هم توپ بازی کنه! زمان ما از این چیزها نبود.” مادر بزرگ گفت:” بله که آوردن، خیال کردی! ” بابا گفت:” خیلی دلم می خواست جای حالای ابراهیم بودم و این قبا و تنبان و کفش نو را می پوشیدم و می رفتم مدرسه با بچه ها توپ بازی …!” مادر بزرگ خطاب به من گفت:” کفش و لباستو به بابا میدی جای تو بره مدرسه؟” من به نشان نفی سر تکان دادم . پدربزرگ گفت:” پسرم کلاه سرش نمیره؛ اگه توپ بازیه خودش صدتای مثل بابا را حریفه، اگه هم درس خواندنه، میره یاد می گیره! من به شما قول می دم سال دیگه همین وقت می بینی نشسته برای باباش نامه می نویسه: پدر عزیزم امیدوارم به سلامت بوده باشی… ماشالله!” مادربزرگ گفت:” یعنی من آن روز را می بینم؟!” بابا گفت:” چرا نمی بینی؟ همین فردا – ” خطاب به من گفت:” نه؟” به علامت موافقت سر تکان دادم؛ همه تحسین کردند؛ مادربزرگ بغلم کرد و گفت:” قربون بچه گلم برم الهی – یه تیکه آقا!” و آهی کشید و افزود:” مثل این که آخری عمری خدا این آرزوم را برآورده کرد؛ بالاخره یکی پیدا شد شب های جمعه قرانی برای امواتمان بخواند!” من ساکت نشسته بودم . احساس عجیبی داشتم، از یک طرف می خواستم بروم و در حیاط مدرسه با بچه ها بازی کنم و از طرف دیگر از ملا محمود و عزیز فراش وحشت داشتم. از طرف دیگر احساس بی رفیقی می کردم و با این کوچولوهایی که مادرهایشان اصرار داشتند باهم بازی کنیم احساس ملامت می کردم؛ ضمنا عاقل هم شده بودم و دندان عقل درآورده بودم – هر چند بالاخره نفهمیدم که این دندان عقل کدام یکی است، چون مادربزرگ هربار یکی از دندان های آخر فک پایین را نشان می داد.

مدتی بابا و پدربزرگ درباره وضع محصول و خرمن و قیمت توتون و وضع جهودها و این که دولت حکم کرده بود که باید ریششان رابزنند صحبت کردند: شاه به سقز آمده و با دیدن ریش پرپشت روسای جامعه یهود برآشفته بود. بابا می گفت شاه آمده و از مقابل صف مستقبلین که می گذشته یک هو ایستاده و با اشاره به ریش خاخام و خواجه گاوریل با آن صدای مخصوص به خودش گفته:” این چیست؟” بابا به زبان فارسی، با لهجه ی غلیظ کردی، و با صدای مخصوص رضاشاه، ابروها را درهم می کشید و غبغب می گرفت و در حالی که با دست راست به پدربزرگ، انگار خاخام یهودی او باشد، اشاره می کرد و می گفت:” این چیست؟” و بعد با همان قیافه انگشت سبابه اش را به مادر بزرگ که مثلا جای حاکم شهر بود نشانه می رفت و با همان صدا می گفت:” دیگه نبینم!” – صدای رضاشاه به صدای دیبه مادر بزرگ شبیه بود – و بعد می افزود: ” آغا راسته که می گن تو چشماش نمیشه نگاه کرد؟” بابا گفت:” آره میگن مغناطیس دارند. راستش من خودم زیاد نتوانستم.” یعنی که دیگران جای خود دارند. آخر بابا هم به استقبال رفته بود. یعنی او را برده بودند، و شاه را دیده بود. و حالا در هر گفتگویی هر طور بود صحبت این استقبال و این ماجرا را به نحوی پیش می کشید. و هر بار هم چیزهای تازه ای یادش می آمد که دفعات قبل نگفته بود. پدربزرگ گفت:” راستی اینو می خواستم بپرسم… قیافه اش شبیه این عکس هایی هم هست که روی سکه ها و اسکنانس ها چاپ می زنند – آخر در این عکس ها خیلی قبراق است ولی هر چه باشد عمری ازش گذشته نباید این طور باشد؟” بابا گفت: ” از اینها هم قبراق تر است. همین امیرلشکر غرب با این یال و کوپالش جلوش مثل بید می لرزید.” پدربزرگ گفت:” وقتی عریضه را دادی نترسیدی؟ – چی گفت؟” بابا گفت:” عریضه دستم بود، البته قبلا توسط حسن خان به امیر لشکر خبر داده بودم که عریضه ای می خواهم تقدیم کنم، امیر لشکر هم چون خودش زورش به طرف نمی رسید بدش نمی آمد – موافقت کرد، منتها به این شرط که عریضه دستم باشد – چون می دانی دست تو جیب کردن خطرناکه ، آنا می زنند – من هم عریضه را حاضر و آماده مقابل سینه ام گرفتم، تا جلو صف ما رسید. همین که رسید قل هو اللهی خواندم و تعظیم کردم و عریضه را دادم. اعلیحضرت فرمود: چیست؟ امیر لشکر عرض کرد که یکی از خوانین فلانی را غارت کرده و دهش را ضبط کرده – اعلیحضرت فرمود این شخصی که می گویی کجا است؟ به استقبال ما امده است؟ – حسن خان که شاه را قبلا دیده بود و شاه به اسم و قیافه او را می شناخت عرض کرد خیر قربان متواری است. شاه ناراحت شد، فرمود او را تنبیه کنید! امیر لشکر عرض کرد اجازه بفرمایید حسن خان هم در لشکر کشی همراه قوا باشد. شاه فرمود هر کس را که صلاح می دانید ببرید، تا به تهران برمی گردم این شخص باید تنبیه شده باشد.”

این شخص که بابا را غارت کرده و دهش را ضبط کرده بود پسر عموی بابا بود که با وجود دستور شاه، همچنان یاغی ماند و شاه به تهران برگشت و سال ها بعد تبعید شد و در تبعید مرد، و جنازه اش از تبعید به مملکت برگشت و او همچنان یاغی بود که بود و یاغی تر شد.

بابا در ادامه ی سخن گفت:” از ما که گذشت به بازاری ها و اصناف رسید، و با ریش زعمای یهود روبرو شد، و چون از این قضیه ناراحت بود به خاخام و خواجه گاوریل پرید. فرداش چشمت روز بد نبیند، سوراخ موش دانه ی صد تومان هم گیر نمی امد، بگیر بگیری شد که نپرس: آژانها ریختند تو کوچه و بازار و شکار یهودی ها شروع شد: تقریبا همه را گرفتند و بردند عمارت حکومتی، و دلاک بردند و ریششان را زدند. آنطور که می گفتند خواجه گاوریل صد تومان داده بود که به جای اینکه از ته بزنند ماشین کنند.”

بابابزرگ گفت:” ماشین؟”

بابا گفت:” بله، دستگاهی است – مکینه ای (ماشینی) است – که مو را از ته نمی زند – مثل تیغ.”

بابابزرگ گفت:” اووم … فکر می کنی ریش مسلمان ها را بزنند؟”

بابابزرگ دلواپس ریش خودش بود، هرچند ریشی هم نبود – ته ریشی بود که به رسم محل آن را قلم می کرد، یعنی که زیر چانه را می تراشید – چون صوفی بود، و صوفی به هر حال باید ته ریشی می داشت.

بابا گفت:” خیال نمی کنم، ریش مسلمان چه دخلی به ریش یهودی دارد! نه ناراحت نباشید. مال یهودی ها را هم نمی زنند، پولی از آنها می گیرند، مال تعدادیشان را می تراشند، بقیه را ماشین می کنند – وسیله درآمد خوبی شده برای حاکم.”

من در این ضمن به مادربزرگ تکیه داده و به خواب رفته بودم، حتی نفهمیدم چه وقت لباس و کفش را از تنم درآوردند.

مادرم را خواب دیدم، پیرهن خال خالی قشنگش را پوشیده بود، به خلاف معمول سیگار نمی کشید. لباس هایم را نگاه کرد و گفت: ” به به چه قشنگن، اینا رو از کجا آوردی؟” گفتم:” بابا خریده ، کفشامو دیدی؟” گفت:” آره خیلی قشنگن، میخوای بری مدرسه ، آره؟”

گفتم:” آره” بعد یک هو وحشت کردم و سرم را بردم لای چین های پیرهنش و فریاد زدم:” مادر نذار – نذار، میخواد منو ببره!”

مادرم دامن پیرهنش را روی سرم انداخت و گفت:” نه آقا عزیز ، اینجا نیست!”

مادربزرگ گفت:” بسم – الله ! بسم الله ! خواب می بینی؟” و بعد “ماشالله چه عرقی کرده!” مرا از این به آن پهلو کرد.

صبح بر خلاف معمول که مجاز بودم تا هر وقت که می خواهم بخوابم مادربزرگ بیدارم کرد. از کنار بخاری به رویم خم شد و گفت:”بلند شو پسر خوشگلم، دیره ، بلند شو.” و دستی به سرم کشید و همان دست را زیر شانه ام برد و گفت:” ها بارک الله !” و من به عشق کفش و لباس در چشم بهم زدنی در رختخواب نشستم و چشمانم را مالیدم؛ بابابزرگ نبود، بابا جلو طشتی که مادربزرگ برنج در آن خیس می کرد چندک زده بود و دست و رو می شست و اخ و تف می کرد. مادربزرگ با ناز و نوازش مرا از بستر بیرون کشید و کنار بخاری نشاند و تندی رختخواب را جمع کرد و به پستو برد و بعد به خلاف معمول که اگر تابستان بود و اصولا بنا بود دست و رو بشورم می باید به کنار حوض خانه ی خاله حنیفه می رفتم، طشت و آفتابه ی آب گرم را – که مخصوص بابا بود – آورد جلو بخاری و نشست و مرا هم کنار خودش نشاند و دست هایم را با ملایمت و مهربانی تمام با صابون شست ، صورتم را هم شست : دستش را با آب گرم خیس می کرد و به صورت کوچکم می کشید و صورت کوچکم را مثل جوجه در مشت گنده اش می گرفت . آخر سر گفت:” فین کن، محکم! نترس، خدا عوضشو میده.” و من چندین بار فین کردم و مادربزرگ هربار در حالی که لب و دهن و بینی ورمیچید و بینی ام را می فشرد می گفت:” کثافت!” وقتی کار تمام شد صورتم را با دستمالی که بابا صورتش را با آن خشک کرده بود خشک کرد و با شانه ی چوبی که به حمام می برد سرم را به نرمی شانه کرد؛ و مرا در کنار سینی صبحانه ای که برای بابا آماده کرده بود نشاند. استثنائا برای من یک تخم مرغ آب پز کرده بود، چون شام نخورده بودم. بابا صبح ها جز ماست، آن هم به مقدار بسیار کم، چیزی نمی خورد – یک چای شیرین پز از قند هم ضمیمه ی صبحانه ام بود … از این بهتر نمی شد. ولی بابا بازی درآورده بود و می خواست در تخم مرغ من شریک شود، و مادربزرگ می گفت حق ندارد به آن دست بزند، هر وقت او هم مثل من عاقل شد آن وقت برای او هم تخم مرغ می پزد.

صبحانه را خوردیم . آفتاب بالا آمده بود. مادربزرگ بلند شد و سلانه سلانه رفت و از توی پستو کیف زرد خوشگلی آورد و گذاشت کنار من. بابا گفت:” به به !” مادربزرگ گفت:” حالا وسائلشو ندیدی!” و زبانه ی قفل کیف را گرفت و در کیف را بالا زد – کیف حلبی و کار استاد صالح حلبی ساز بود – و دست کرد توی کیف و کتابی و دواتی و قلمی و دفتری درآورد و گذاشت جلو بابا و گفت:” بفرما، تو به عمرت از این چیزها دیده بودی؟” بابا گفت:” عجب! بع این زودی دوات هم براش خریدی؟” دوات هم حلبی بود ، و پر لیقه و مرکب بود .” مرکب هم داره! قلمشو باید تراشید .” مادربزرگ گفت:” اونجا خودشان می تراشن.” مادربزرگم کتابم را گشود و عکسهایش را نشان داد؛ یک پنجره داشت قد پنجره خانه ی خودمان؛ گنجشک هم داشت . تند تند شروع کردم به ورق زدن ؛ مادربزرگ با دلواپسی گفت:” نه، اینطور نه پسرم، پاره میشه.” کتاب را بست و وسایل را جمع کرد و گذاشت توی کیف و در کیف را بست و گفت:” اینهم از این.” و بعد:” خوب، سیگارتو که کشیدی می تونین برین!”

بابا سیگارش را کشید، ته سیگار را در بخاری انداخت و بلند شد، من و مادربزرگ هم بیهوا بلند شدیم؛ مادربزرگ رفت و قرآن کهنه ای را که روی تاقچه ی مخصوص وسایل مادرم گرد و خاک می خورد برداشت و آن را بوسید و امد دم در؛ مرا هم بوسید و به خود فشرد و قرآن را بالای سرم گرفت و به بابا توصیه کرد که مواظب پسرش باشد و در مدرسه هم بسپارد که مواظبش باشند. بابا قول داد و من با احساسی مبهم که آمیزه ای از خوشی و ناخوشی و ترس و غرور بود به راه افتادم. بابا دستم را گرفته بود؛ مادربزرگ تسمه کیف را به گردنم اندخته بود و کیف را حمایلم کرده و کیف زیر بازوی راستم بود – مثل کیف میرزا سلیم پست چی. چون به پشت سر نگریستم، مادربزرگ را دیدم که با نگاه ما را بدرقه می کرد. از دم در خانه خاله گلدسته گذشتیم، آن روز بابا زیاد نگاه نکرد، سوت هم نزد؛ سابقا اگر کسی دور و بر نبود سوت می زد :” فیوت – !” و خاله گلدسته می آمد پشت پرچین – اگر دور و برش خالی بود. هوایی به سر و صورتم خورد و نشاطم را باز یافتم؛ می رفتم و درجا بازی می کردم و به بابا آویزان می شدم، بابا هرچندگاه با مهربانی چشمان درشتش را متوجهم می کرد و می گفت: “نکن دیگه، شیطونی نکن!” ولی هربار انگار بازیچه ای بیش نباشد با حرکات من به راست و چپ می رفت. سربالایی مسجد را طی کرده بودیم که گفت:” با این ورجه وورجه ای که کردی لابد دواتت هم ریخته و همه جا را مرکبی کرده !” وایستاد و جلوم چندک زد و در کیف را گشود . نه ، خوشبختانه نریخته بود. در کیف را که بست تازه به خود باز آمدم و متوجه عظمت قضیه شدم … چند قدمی بیش با مدرسه فاصله نداشتیم. همانطور که چندک زده بود دست در گردنش انداختم و گفتم:” من نمیام بابا!” بابا براق شد و گفت:” کجا نمیای؟” گفتم:” اونجا” و با سر در حالی که لب ورچیده بودم به مدرسه اشاره کردم. بابا گفت:” ماشالله بچه شدی؟ دیشب کلی تعریفتو کردیم گفتیم ماشالله کلی عاقل شدی، حالا میگی نمیرم – آبرومونو پیش بابابزرگ می بری؟” گفتم:” آخه … آخه منو میزنه.” بابا گفت:” کی؟ کی میزنه؟ غلط می کنه بزنه… نه پسرم کسی ترا نمی زنه . بلند شو، عیبه.” گفتم:” چرا می زنه؟” بابا گفت:” کی؟” گفتم:” ملا.” و بغضم ترکید. بابا گفت:” کی گفته می زنه؟ ” گفتم:” هم – هم – … مادربزرگ.” اکنون تمام تهدیدها و برسینه کوفتن های مادربزرگ با تمام قدرت همه با هم به ذهنم هجوم آوردند؛ همه را در قالب تصاویر زنده می دیدم: مادربزرگ را می دیدم که بر سینه اش می کوفت ؛ ملا محمود را با ان چشمان زاغ و سر کچل و گردن بلند و سیبکی که به زانوی خروس پیر شبیه بود می دیدم:” ملا جان ، قربانت برم، نجاتم بده از دست این اژدها- منو خورد!… گوشتش مال تو استخواناش مال من… مگه بمیره از اینجا رد نشه! باشه… یعنی همینطور توی کوچه ها شلنگ تخته میندازی و الاغ های بی صاحب را ذله می کنی! باشه، موقع رفتن مدرسه هم میاد!”

وای ، و حالا آمده بود! مدت ها بود در پستو را قفل کرده بود و من خیال می کردم مویز و انجیر برای زمستان ذخیره کرده… مدت ها نقشه کشیده بود و من نفهمیده بودم، و چه زود گول خوردم – با یک جفت کفش و یک جفت جوراب!

هرطور بود همراه اشک و اه گفتم:” مادربزرگ گفت … خودش گفت … خودش گفت می گفت میگم استخوناش مال تو …” سیل اشک مانع از ادامه سخن شد. بابا همچنان که دست به سرم می کشید به لحنی بسیار دوستانه گفت:” ها، حالا فهمیدم ! گفتم چی شده! مادربزرگ گفت! مادربزرگ خیلی چیزها میگه! میبینی هر روز به منهم می پره – ولی هیچ وقت دیدی منو کتکم بزنه؟” هق هق کنان گفتم:” ولی منو … که می زنه … به خودم گفت که … به ملا میگه.” بابا گفت:” نه جانم. بچه شدی. شوخی کرده، خواسته یه چیزی بگه. نه عزیزم، مادربزرگ دوستت داره خواسته سر به سرت بذاره؛ البته گاهی عصبانی میشه ، ولی می دونم دوستت داره؛ مگه ندیدی همین امروز که داشتیم از اتاق درمی آمدیم گفت:” مواظب بچه باش! اگه نداشت که نمی گفت!” چرا گفته بود، و دیدم که دعا می خواند و به من فوت می کرد – مدتی سکوت کردم و بابا که جلوم چندک زده بود بلند شد و گفت: ” زود باش پسرم ، بلند شو، بلند شو بریم، دیر میشه – هزار تا کار دارم!” و در حالی که همچنان دستم را گرفته بود به راه افتاد و من ناچارا با قیافه اخم آلود و ترسو در کنارش به راه افتادم. بابا همچنان به سخن ادامه می داد:” که اینطور! نه پسرم ، کسی ترا نمی زنه، مدرسه جای خوبی است، اونجا بازی می کنن، اونجا توپ لاستیکی هست، اونجا سرود می خونن؛ تو هم که ماشالله پسر خوبی هستی؛ خوبم درس می خونی، دیگه دلیلی نداره که کسی ترا بزنه !” و با این گفتگو که بیشترش یک طرفه بود و دورنماهای زیبایی را در پیش رویم می گشود به مدرسه رسیدیم.

عزیز فراش دم در بود، بی اختیار یکه خوردم و خودم را به بابا چسباندم . عزیز تا بابا را دید از روی خواجه نشین پرید پایین و متوقعانه تعظیم کرد . بابا جواب سلامش را داد و سراغ اتاق مدیر را گرفت. عجب ! عزیز از بابا می ترسید! خوشحال شدم . ترسم کمی ریخت ، به خصوص که دیدم بابا در خطاب به او لقب و عنوانی به کار نبرد – نه آقا عزیزی، نه کاکا عزیزی، نه هم میرزا عزیزی- آخر طرف های ما علاوه بر آنهایی که سواد کی داشتند آنهایی را هم که شغل درست و معینی نداشتند و ول می گشتند یا سرایدار ادارات بودند میرزا صدا می کردند- هیچی ، همین عزیز خشک و خالی. راستی که بابا آدم با جراتی بود!

عزیز با حالتی احترام آمیز یک وری یکی دو قدم جلوتر در کنار بابا راه افتاد و ما را به اتاق مدیر برد.

مدرسه ساختمانی بود قدیمی ساز، که مثل همه ساختمان های شهر کوچک ما رو به قبله بود. ساختمانی بود اجری، که آجرهای آن با اجر ساختمانهای دیگر فرق داشت: هر یک دو برابر آجر معمولی – می گفتند آجر نظامی است. از ساختمان های دوران قاجاریه بود که با نوشته ای به مالکیت پهلوی درآمده بود: دبستان دولتی پهلوی بانه. تنه ساختمان در ضلع شمالی و رو به قبله ، و ساختمان دارای دو جناح شرقی و غربی بود که در هر یک از آنها یک کلاس تشکیل می شد. جناح غربی ساختمان موازی با دیوار شرقی حیاط بود، و اتاق مدیر و یکی از کلاس ها در این بخش بود. بچه ها سر کلاس بودند. و حیاط خلوت بود، طول حیاط را پیمودیم، از دو سه پله ای بالا رفتیم، عزیز پیش پیش رفت و دراتاق مدیر را زد و گفت:” آقای مدیل، آقای سلیم خان هستند.”

مدیر گفت:” بگو بفرمایند تو.”

و رفتیم تو؛ مدیر از پشت میز برخاست و جلو آمد و با بابا دست داد – بابا هر دو دستش را پیش برد و تنها صندلی لق و زهوار در رفته دفتر را به او تعارف کرد. بابا به احترام مدیر بر لبه صندلی نشست و مدیر پشت میزش، که از چوب سفید بید زده بود و تمامش لک مرکب و جوهر و فضله مگس بود.
من مدیر را قبلا دیده بودم – چه کسی ندیده بود؟ – او یکی از عجایب شهر ما بود : مردی بود ریزه ، با صورت گرد و کوچک و سفید و موهای وزکرده که از خطی که از طرف راست سر باز کرده بود و فرق نبود – آنها را تماما به طرف چپ رانده بود. موهای وز کرده که با نظم و ترتیب روی هم خوابیده بودند و در سمت چپ راهی دراز از صورتش فاصله گرفته بودند: انگار باد ” با تربیتی” وزیده و آنها را به این شکل درآورده بود. در عجب این بود که همیشه عینک می زد. در شهر کوچک ما دو سه نفر بیش عینک نداشتند: یکی دو میرزای پیر و عمو شلموی زرگر که یهودی بود و مواقعی که ریزه های طلا و نقره را با انبر کوچکش بر می داشت یا وقت هایی که چراغ موشی را روشن کرده بود و با لوله ی آهنی در آن می دمید و ریزه های طلا و نقره را آب می کرد، عینک زهوار دررفته ای را که دسته و همه چیزش، جز شیشه ها سیمی بود و به سیمی که دور گوشش می پیچید کهنه پیچیده بود، به چشم می زد. خالو شریف و ملا محمود هم – که حالا آقای محمودی شده بود- هر وقت چیزی می خواستند بخوانند یا بنویسند عینک می زدند. اما آقای خلیلی – یعنی آقای مدیر- همیشه عینک می زد و این عجیب بود – او که همیشه چیز نمی خواند چرا همیشه عینک میزد؟ و این برای مردم شهر کوچک ما معمایی بود؛ به همین جهت هم مردم او را ” مدیر چهار چشم ” می گفتند – خیلی ساده ، انگار شهرتش بود:” مدیر چهار چشم را ندیدی؟” یا ” بچه ها، مدیر چهار چشم آمد! ” یا ” مدیر چهار چشم رفت کنار رودخانه” – و از این قبیل . حتی ما بچه ها هم او را چهار چشم صدا می کردیم. عادت غریبی هم داشت: ضمن صحبت بیخود و با خود سرش را می لرزاند، مثل دخترهای امروزی که با حرکت سر طره ی آواره ای را که مانع و مزاحم دیدشان شده به جای خود بازمی گردانند، و هرگز هم موفق نمی شوند، و نمی خواهند هم که بشوند. پدربزرگ معتقد بود که هزار پا توش گوشش رفته و هنگام خارج کردنش لابد حکیم متوجه نبوده و به عوض آنکه با انبر گرم هزار پا را بگیرد و از پرده های مغز جدا کند او را با انبر سرد گرفته و حیوان خود را جمع کرده و پنجولش به یکی از پرده ها گرفته! پرده های مغز. مادر بزرگ می گفت که خیال می کند وقتی بچه بوده بوی عطر قوی شنیده، و این حالت لرزه نتیجه ی این بی توجهی است و علاجش این است که چند روزی او را ببرند و روزانه یکی دو ساعت جلو سنگ آسیاب نگه دارند تا سنگ را نگاه کند و معالجه بشود…

بابا روی لبه صندلی نشست و آقای مدیر دو آرنجش را بر میز تکیه داد و منتظر ماند – از چای و این جور چیز ها خبری نبود؛ من در کنار بابا ایستاده بودم با حمایل و کیف و تشکیلات.

مدیر گفت:” فرمایشی بود؟” و سری لرزاند حال آن که کیفم را دیده بود.

بابا گفت:” میخواستم با اجازه شما این بچه را بذارم مدرسه.”

مدیر با قیافه ای شبیه قیافه فرنگی های عصبانی ، انگار همراه با حرکت موکد سر خواسته باشد بگوید چنین چیزی امکان ندارد، سری به شدت لرزاند و گفت:” مبارک است!” سپس :” اسمش چیه؟” و باز سرش را لرزاند.

بابا گفت:” ابراهیم.”

مدیر گفت:” ها! ظاهرا که خیلی باهوش به نظر میاد. ” انگشتان دست راستش را رو به بالا به حالتی درآورد که انگار می گفت:” به اندازه یک طالبی اینقدری!” و نگاه به من کرد و افزود :” و عاقل!” من خودم را به بابا چسباندم و با ترس و کمرویی نگاهش کردم. بابا با فشار آرنج به من فهماند که راست بایستم.

بابا، لبخند زنان نگاهی به من انداخت سپس در جواب مدیر گفت:” بله همینطوره که می فرمایید.”

در این ضمن صدایی حواسم را به خود مشغول داشته بود. صدا از جعبه ای بود که به دیوار نصب شده بود، با زنجیرهایی که چهار وزنه ی برنجی به شکل دسته هاون خیلی کوچولو به فواصلی از آنها آویخته بود، صفحه سفید بزرگ و مدوری داشت که دور تا دور چیزهایی برآن نوشته شده بود – مثل صفحه ساعت – و بالای آن شبیه به بام حلبی مرقد سلیمان بیگ (زیارتگاهی در بانه ) بود. در انتهای جعبه بالای زنجیرها، چیزی مثل کفگیر – اما کوچکتر از کفگیر – مدام از راست به چپ و از چپ به راست در رفت و آمد بود: یک – دو – تیک – تاک – یک – دو -…

از زیر چشم جعبه را نگاه می کردم و در ذهن به بازی حدس و گمان مشغول بودم و فکرم به جایی نمی رسید.

مدیر سرش را لرزاند، مثل قوچی که بخواهد دیگری را شاخ بزند و سنگینی بدنش را داد جلو و پرسید:” چند سالشه؟”

بابا که روی لبه صندلی نشسته بود، و طبعا سنگینی اش جلو بود، دست هایش را انگار مشغول شستشو باشد به هم سایید و گفت:” شش سال… خلاف عرض نکرده باشم شش سال ونیم. البته هنوز سجل براش نگرفته ایم.”

مدیر سری لرزاند و گفت:” آه! ولی بهتره هر چه زودتر براش بگیرید، چون حتما باید سجل داشته باشد.” و نگاه جعبه ی روی دیوار کرد.

بابا گفت:” سعی می کنم امروز بگیرم.”

مدیر نگاهی به جعبه ی روی دیوار انداخت و گفت:” بسیار خوب، ترتیبشو میدیم ولی …”

در این هنگام جعبه ی روی دیوار خشی صدا کرد و از زیر آن قسمتی که شبیه بام مرقد بود دریچه ای باز شد و شانه به سری بیرون آمد و شروع کرد به خواندن و بال زدن؛ چندبار که خواند به آشیانه اش برگشت و دریچه بسته شد، و مقارن آن زنگ حیاط به صدا درآمد و شاگردها غوغا کنان از کلاس ها به حیاط ریختند.

من سراپا بهت و حیرت بودم: مات و مبهوت ایستاده بودم و با لب و دهن عرق کرده یکوری به آرنج بابا تکیه کرده بودم. این شانه به سر چه بود؟ این زنگ چطور زد؟ حالا بود که نگاه های مدیر را درمیافتم. مدیر برخاست و جلو جعبه رفت و زنجیر ها را میزان کرد و وزنه ها را بالا کشید و کفگیرک همچنان درکار بود و از چپ به راست و از راست به چپ می رفت.

با ترس و لرز ، زیر لبکی پرسیدم:” بابا این چیه؟”

بابا با صدای بلند گفت:” جاسوس آقای مدیر است . به خانه ها سر می زند . اگر بچه ای کار بدی کرده باشد می آید به آقای مدیر خبر می دهد. حالا هم که دیدی آمد چیزهایی به آقای مدیر گفت.”

آقای مدیر گفت:” بله؛ میاد خبر میده.” و سری لرزاند. ” منم گوش بچه ای رو که کار بد کرده می برم” انگشتی به گوش خودش کشید و سری لرزاند و بریدن گوش را مجسم کرد. بابا برخلاف انتظار من با خیال راحت نشسته بود و لبخند می زد؛ آقای مدیر هم لبخند می زد، انگار گوش بریدن شوخی است! یک چند گذشت و دیگر شانه به سر بیرون نیامد. بعد آقای مدیر دگمه جعبه فلزی کوچکی را که روی میزش بود فشار داد؛ جعبه ی کوچک زنگ زد و در اتاق باز شد و عزیز آمد تو. آقای مدیر بی توجه به عزیز دست دراز کرد و نخ قندی را که به چایه ی میز بسته بود کشید و زنگ حیاط صدا کرد، صدای غلغل حیاط فرو نشست، لحظه ای چند سایه ی زمزمه ای خفته بر حیاط گذشت، سپس سکوت همه جا را فرا گرفت، آقای مدیر برگشت و خطاب به عزیز گفت:”این بچه را ببر کلاس آقای محمودی، بگو اسمش را تو دفتر بنویسد.”

و بعد رو کرد به من و گفت:” میری سر کلاس، اما سعی کن درساتو خوب یاد بگیری، اگر خوب یاد نگیری و شیطونی بکنی کلاهمون تو هم میره.”اما لحن سخنش تند یا عصبانی نبود.

بابا گفت: ” من به شما قول می دم آقای مدیر ، رضایت شما را تامین می کند.” و با آرنجش به آرامی مرا با کیفی که به گردنم بود به سوی عزیز راند و عزیز که آماده ی تحویل گرفتنم بود بی هیچ تشریفاتی دستم را گرفت و به راه افتاد . برگشتم ، نگاه معصومانه و سرزنش آمیزی به بابا افکندم، احساس می کردم که گویی مرا به دشمن تسلیم کرده است.

هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که عزیز برخلاف انتظار گفت:” یه دقیقه صبر کن، کیفو از گردنت دربیار – من برات برش می دارم . اینطور نریم بهتره.” تسمه کیف را از گردنم رد کرد و کیف رابه دستی و دستم را به دستش دیگرش گرفت، و به لحنی دوستانه گفت:” به بابا بگو، انعام عزیز یادش نره، خوب؟” با حرکت سر گفتم خوب. گفت:” اگه هم پول نمیده یه چندمن گندم یا نخود برام حواله بنویسه، خوب؟” باز با حرکت سر گفتم خوب. گفت:” یادت نره بهش بگی ها!” گفتم خوب. از پله ها رفتیم و به کلاسی که در تنه ساختمان بود و صدای آقای محمودی از دور از آن به گوش می رسید رفتیم. عزیز در زد ، وارد شدیم. آقای محمودی که عینک به چشم زده بود،

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx