نفسی و غرور گفت که خوب از خود آنهاست وگرنه او کاری نکرده،و ان طور که او انتظار داشته برنج خوب در نیامده و خورش خوب جا نیفتاده،و خلاصه باید به خوبی خودشان ببخشند،ان شا الله یک وقت دیگر.مثل این که باز برای مادره خواب دیده بود!
افتابه لگن مخصوص مهمانی های رسمی بود.سایر اوقات از افتابه لگن خبری نبود:پس از خوردن غذا ، اگر غذا گرم بود،هر کس بسته به وسعش با دستمالی که سالی ماهی یک بار شسته میشد یا با دنباله استین پیراهن، که معمولا به دور سر استین قبا بسته میشد،دستش را پاک میکرد یا به ابرو میکشید.اخر میگفتند در روز قیامت تمام اعضای اطلاعاتی بدن شروع مکنند به لو دادن ادم، چشم میگوید ان جور نگاه حرام کردم،دست میگوید ان جور کار حرام کردم و پا…. و خلاصه هر یک انچه کرده یا دیده را میگوید جز ابرو که میگوید خبر ندارم_بنابر این باید او را داشت.

در میهمانی های رسمی و غیر رسمی هم دو جور عمل میشد:یا افتابه لگن را میگرداندند،بدین معنی که لگن را جلوی شخص مورد نظر میگذاشتند و روی دستش اب میرختند و طرف بعد از خیس کردن دست با تکه صابون رخت شوری که کنار لگن بود دستش را _معمولا دست راست را که با ان غذا خورده بود_صابون میزد و بعد مشتی آب توی دهان میگرداند و غرغره میکرد و دوباره دست ولب را صابون میزد و اب میکشید و توی لگن تف میکرد. او که تمام میکرد لگن را جلوی بغل دستی میگذاشتند و عمل تکرار میشد.

دستمال بزرگی بر دوش افتابه لگن دار بود که شخص پس از این که دست و دهانش را میشست و با انتهای ان دست و دهانش را پاک میکرد. گاه که عده زیاد بود یا افتابه لگن داری نبود افتابه لگن را پایین اتاق میگذاشتند و هر کس که از خوردن فارغ میشد از جای برمیخواست و بی توجه به دیگران که میخوردند میرفت و غرغره میکرد و اخ و تف راه می انداخت، وباز می امد و سر جایش مینشست، و مینشست به خلال کردن دندان ونگاه کردن و لقمه شمردن، و اخلاط بیرون دادن.

این بار که افتابه لگن داری نبود_چون زن ها معمولا از این کار معاف بودند و پدر بزرگ هم سنی ازش گذشته بود_ افتابه لگن را مادر بزرگ گذاشته بود پایین اتاق جلوی در پستو و خودش امده بود توی پستو با مادرم شام بخورد. همین که امد خنده ای از روی اوقات تلخی کرد_از ان خنده ها که خودش میگفت”از لجم میخندم!”_خنده ای تو سینه ای_هیس!وگفت راست گفته اند والله”شکم ملا تغار خدا، شکم سید پناه بر خدا”هیچی روی سفره باقی نذاشت!”

با مادرم نشسته بودند، میخوردند و ارام صحبت میکردند. صدای ابی که مهمان ها به نوبه غرغره میکردند، و اخ وتفی که میکردند و در لگن میریختند در پستو به خوبی شنیده میشد_”اغغخخ،تف!” و هر بار که طرف به “اخ و تف!” میرسید مادرم با صدای که شاید فقط من میشنیدم میگفت “زهر مار!” و زهر مار را با تاکید و تشدید ادا میکرد.”زهر_مار!” سومین زهر مار را هم گفت و موسیقی پس از شام پایان پذیرفت ،صدای ملا حسن بود که پایان موسیقی را اعلام میداشت:”حاجی رشید، بی زحمت از ان جاروب چند شاخه رییز جدا کن دندان هایمان را خلال کنیم. بعد از غذا سنت است!”

حاجی رشید از جاروبی که کنار در به کنج اتاق تکبه داده شده بود شاخه ای جدا کرد و شاخه را جلوی مهمانان گرفت، حضرات هر یک شاخه ی کوچکی از ان جدا کرد دست اخر خود او شاخه ی کوچکی از ان کند و تتمه ی ان را انداخت ته اتاق، انجا که جاروب بود. مهمانان به خلال کردن دندان مشغول شدند…. اتاق ساکت بود، و جز وزوز افسرده ی سماور و صدای تخلیه ای هر چند گاه خضرات از سینه بیرون میدادند و ته صدای اخلاطی که مجددا”در معده انباشته میکردند صدایی به گوش نمیرسید. مادر بزرگ هول هولکی چند لقمه ی اخر را زد و برای دادن دور دوم چای اماده شد:همیشه این طور بود: دو استکان چای پیش از شام و یک استکان چای متعاقب ان، و بعدبسته به فصل، کمی انگور یا خربزه یا مویز و انجیر خشک. مادر بزرگ لقمه ی اخر را فرو داد و به مادرم گفت :”دخترم کم کم بچه را اماده کن!”_این هم البته کاری نداشت اگر خواب بود بیدارش میکردند_من خواب و بیدار بودم. مادرم در بیدار کردنم تعجیلی به خرج نداد:اول یکی دو بسم الله گفت بعد چالک چالک چانه ام را قلقلک داد، من بنا به معمول تکانی خوردم و اه اهی کردم بنا بر عادت به دنبال پستان لب گرداندم، وتا او پستان را از لای چاک گریبان در بیاورد گریه را سر دادم. مادرم زر لبکی به مهربانی گفت:”واخ واخ چه پسر عجولی!صبر نداره!” وپستانش را در دهانم گذاشت، و من به مک زدن پرداختم،هر چند گاه چشم میگشودم و به چهره اش خیره میشدم، و او در صفای چشمانم خیره میشد،انگار ته دلم را میخواند، ودر حالی که لبخند به لب داشت، نوک پستانش رالای دو انگشت اشاره و میانیگرفته بود و به چانه ام میفشرد.نرمی پستان باعث میشد از نو به خواب روم: چانه ام لخت میشد، از فشار لبم کاسته میشد و نوک پستان از دهنم در میرفت و شیری که مک زده بودم و ننوشیده بودم روی لب زیرین و چانه ام پخش میشد. مادرم با نرمه ی کف دست به نرمی دهانم را پاک میکرد. اما این بار مثل این که وضع غیر عادی بود، و اجازه ی خواب نداشتم. به ارامی بلندم کرد .سرم به شلی به گردنم اویخته بود_یک چند مقابل خودش نگههم داشت. دهن دره کردم . گفت :”واه بمیرم، خوابت میاد!اخی بچم خوابش میاد!” مرا باز روی دامنش گذاشت. مادر بزرگ باز در پستو را گشود گفت:”دخترم بچه را بده!” مادرم مرا انگار سینی غذا یا هدیه مقدسی باشم،بر روی دو دست ، و بسم الله گویان از لای در پستو به مادر بزرگ داد و مادر بزرگ انگار رعیت ازاد شده که قباله مالکیت زمین را از شاهنشاه میگرفت با همان احترام، دو دستی،مرا از مادرم گرفت_ ولی بر خلاف رعایای صاحب زمین شده زانو نزد و قباله را که من باشم_ یا دست مادرم را_نبوسید،بسم اللهی گفت و یک راست رفت طرف ملا حسن، و مرا دو دستی به او پیشکش کرد، و او انگار نماینده ی عالی دولت باشد و هدیه ای را از سوی رئیس حکومتی توسط سفیری تقدیم شده باشد بگیرد مرا گرفت، و همچنان،در حالی که خودش چهار زانو نشسته بود ،مرا انگار که عکسی قاب گرفته باشم، با دو دست جلوی صورتش گرفت و در خطوط طرح سیمای تصویر دقیق شد_انگار اولین بچه ای بودم که به او معرفی میشدم، و نمیدانست با من چه کند، و مثل نماینده ی عالی دولت به نطقی می اندیشید که باید به مناسبت این موقعیت ایراد کند. قبلا به او گفته بودند که پدرماظهار علاقه کرده که اگر پسر باشد اسمش ابراهیم باشد، و ماذر بزرگ در توجیه این وجه تسمیه شمه ای بیان داشت که بله ابراهیم خان عموی پدر بزرگ مادری داماد ما بوده که در شکار گزار از اسب زمین خورده و مرده و چون جوان خوشگل و خوش قد و بالا و خوش اخلاق و برومندی بوده… ملا حسن گفت :”خداوند بخت و اقبالش را برومند دارد”مادر بزرگ گفت:”امین”_ملا حسن دیگر فرصتی به مادر بزرگ نداد و سوره ای را تلاوت کرد،چیزهای دیگری هم گفت که من نفهمیدم، اما دیگران انگار که میفهمند با قیفه ای احترام امیز نشسته بودند و سرا پا گوش بودند. در این ضمن چند جوان اواز خوانان از جلوی در خانه گذشتند_ یکی از ساخته های “روز” محل را میخواندند:”پنجره رو ببایه،گچی بیه ماچت کم،ازادی رضاشایه” قیافه ها در هم رفت، حال و هوای تصنیف با حال و هوای مجلس ناسازگار بود. حاجی رشید با لحنی عصبانی گفت:”بفرما ،دختر بیا ببوسمت، ازادی رضاشاه است .ازادی بیدینی_ازادی هرزگی!هیچ مناسبت دارد؟!”

ملا حسن با ناراحتی اخر سوره را موکد تلفظ کرد:”ان شانئک هوالابطر”_ با صدای ایرانیک _ وحرکت سر در مایه ی گوتیک، وبا حالت و قیافه و نگاه کابویی،به حاجی فهماند که رعایت مجلس را بکند، و به احترام قران سکوت کند.”ابطر…”انگار یک خروار “ر” را در گلو ورز بدهد!.صدای غرغره ایرانیک میرزا مرا به خود باز اورد،بوی مادرم را نشنیدم گریه کردم.مادربزرگ گفت:”غریبی میکنه!” ملا حسن گفت:”به قدرت خدا بچه از همان دقیقه ی اول بوی مادرش را میفهمد”

مادربزرگ که در مقام ور دست ملا حسن عمل میکرد دو سه بار با ملایمت بر سینه ام کوفت و پیش پیشی گفت،به سبک بریژیت باردو. ان وقت ها پستانک و این جور نبود ،پیش پیش و بعدها پس پس_پس گردنی ، تنها وسیله ی ساکت کردن بچه بود.

ملا حسن پس از تلاوت سوره ی مبارکه چندین بار در گوشم اذانخواند:الله اکبر، الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله … وبعد درحالی که سرش را به گوشم نزدیک کرده بود چندین بار توی گوش راستم گفت :”ابراهیم ، ابراهیم خان…” و بعد اروغ زد وهمین غمل را با گوش چپم تکرار کرد، سپس همچنان که مرا به مادر بزرگ باز پس میداد گفت:” خوب اینم از ابراهیم خان… خداوند عاقبت به خیرش کند”حضرات گفتند:”امین!اجمعین!”…

صدای تصنیفی که از ازادی رضاشاه حسن استفاده را کرده بود و دختر را به بوسیدن دعوت میکرد همچنان در کوچه طنین انداز بود.شب هفته ی پس از بیست و هفتم رمضان به پایان خود نزدیک میشد، و من بر دست مادربزرگ خوابم برده بود، و دختری که پنجره ی خانه اش بادگیر بود و به بوسیدن دعوت شده بود به بستر میرفت، یا که رفته بود،و باد همچنان در غوغا بود،که میهمان ها بلند شدند و رفتند.

۲
روز شده بود که من و مادرم و مادز بزرگ و پدر بزرگ با جوانانی که دختر را به بوسیدن دعوت کرده بودند،با دختری که به بوسیدن دعوت شده بود،با فواصلی،چشم از خواب گشودیم. پدر بزرگ خیلی زودتر از ما با شنیدن اذان صبح برخاسته و رفته و نماز را در مسجدی که صد قدمی خانه ی ما بود خوانده بود و باز امده بود_همیشه این طور بود، نمازش را که میخواند برمیگشت و باز میخوابید:خواب پس از نماز صبح سنت است،مادر بزرگ میگفت فرشته ها دست و پای نماز گزار را میمالند، مادر بزرگ نماز نمیخواند،مادرم هم نمیخواند،یک بار در جواب پدربزرگ که او را به نماز خواندن تشویق میکرد به مادر بزرگ گفت:”بابا هم تکلیف عجیب و غریبی به ادم میکند تو ان خانه مگر میشود نماز خواند!” منظورش خانه ی پدرم بود.

صداهای غریبی به گوشم خورد ،انگار پشت سر هم ،یک ریز توپ در میکردند از این سر و صدا بیدار شدم_مادربزرگ چیزهای قهوه ای رنگ درشتی داشت بهدرشتی طالبی یا هندوانه_ در چشم نوزاد من_بر هم کوت کرده بود، وداشت این چیز های گرد را چند تا چند تا دور و بر خودش میچید_این چیزها گردو بودند…عجیب این است که اگر این چیز ها را قصه نویس از خودش جعل کند و از زبان خودش بنویسد خواننده ها همین ها را به عنوان احساس کودک چند روزه میپذیرند، اما اگر خود کودک مدعی چنین احساس و ادراکی شود نمیپذیرند. من این چیزها را هرگز جرات نکردم برای مادربزرگ تعریف کنم_بزرگ هم که شدم جرات نکردم،چون فورا انها را به نبوغ ذاتی خانواده ی پدرم میچسباندند، و مادرم ناراحت میشد، یا از این بدتر به نبوغ برادرش،خالو شریف، که با این که گلستان را هم تمتم نکرده بود در نظر او ارسطوی زمان بود،در حالی که همسایه ی دیوار به دیوار گورخر بود