رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۳۱تا۴۰

فهرست مطالب

ناهید کلگار,حمیدگلکار,رمان آنلاین,سرگذشت واقعی

رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۳۱تا۴۰ 

سرگذشت های واقعی 

نویسنده : ناهید گلکار 

#۳۱

بالاخره، صبح، حمید با رضایت کامل خانواده اش، خانه را ترک کرد. مادر
او را از قرآن رد کرد و پشت سرش آب ریخت. او چند قدم که رفت،
“حاج خانم می دونی
برگشت و دوباره مادر را در آغوش گرفت و گفت:
چقدر بهت افتخار می کنم؟ ازت ممنونم” و راهی شد .
عملیات فتح المبین در راه بود. حمید جانشین یکی از گردان های المهدی
شده و به دشت عباس رفت. عملیات در دوم فروردین ماه سال ۶۱ با
رمز یا زهرا )س( در محور شوش و رودخانه ی کرخه و جاده ی اهواز
آغاز شد و با رشادتی که نیرو های ایرانی از خود نشان می دادند، می
توانستند دشت عباس را پس بگیرند. یکی از اهداف این عملیات زدن تانک
ها و نفربرها بود. دوستان حمید از رشادت های او در این جنگ داستانهای
زیادی دارند. حمید در شکار تانک بسیار ماهر بود. او آر پی جی بدوش
می جنگید. اوضاع جنگ وقتی سخت می شد که عراقیها شروع به پاتک می
کردند. حمید آر پی جی بر دوش گرفته و تانک ها را می زد. دوستانش
حمید با سه شلیک سه تانک را زده است” دشمن هراسان
می گویند ”
شده بود بقیه ی تانک ها گیج می خوردند و باز هم حمید بی وقفه با هر
شلیک یک تانک را می زد… اما از آن جنگ حمید یک بار این خاطره را
تعریف کرد “در اون اوضاع وخیم ترکش یک خمپاره به شکم یک رزمنده
خورد. بالفاصله به زمین افتاد پریدم او را که دمر افتاده بود برگرداندم تا
ببینم زنده است یا نه؟ دیدم شکمش پاره شده و تموم دل و روده اش
بیرون ریخته. فورا دست انداختم همه را به داخل شکمش بر گردوندم
یک دستمال بزرگ از گردن یک نفر کشیدم وبستم به شکمش و بلندش
کردم و به آمبولانس رسوندم. مدتی بعد اونو زنده در بیمارستان دیدم
که روی تخت خوابیده بود…”
یا “یک روز مجروحی را از خط مقدم جبهه سوار موتور کردم تا او را از
معرکه دور کنم دشمن ما را به گلوله بست وقتی رسیدم موتور چند
دونه پره بیشتر نداشت ولی من و آن رزمنده هیچ آسیبی ندیدیم” حمید
این موضوع را از معجزات الهی می دانست و برای همین تعریف کرده
بود.
تانک ها کم کم جلو می آمدند و اوضاع وخیم تر میشد. حمید به طرف
خاکریز دیگری دوید تا گلوله بیاورد. به خاکریز رسید و چند گلوله را بغل
زد و فورا برگشت تا به کارش ادامه بدهد که مسلسل چی روی تانک او
را می بیند و به رگبارش می بندد .ناگهان تیری بازوی چپ اش را شکافت
و در استخوان نشست. دست حمید رو به بالا پرتاب شد و گلوله ها هم
“فکر کردم دستم قطع شده. نگاه کردم
روی زمین افتاد. حمید می گفت:
دیدم سر جاشه خیالم راحت شد. چون با یک دست نمی تونستم بجنگم.”
او خودش را به خاکریز رساند و دستش را بست و به گردن آویزان کرد.
او می گفت “دلم نمی آمد در آن اوضاع خط را ترک کنم ولی دیگر توان
نداشتم”
یکی از بچه ها می خواست او را به عقب برگرداند ولی حمید مانع شد و
گفت: “من خودم میرم شما جلوی تانک ها رو بگیرید”. بعد به تنهایی
مقداری ازآن راه پر خطر را پیاده طی کرد و در راه به یک آمبولانس
برخورد و سوار شد. دیگر تمام آستینش پر از خون و نیروی بدنش تمام
شده بود. فورا او را به بیمارستان و از آنجا با هواپیما به قم بردند.
مادرو پدر با رفتن حمید خیلی احساس دلتنگی می کردند و به اصرار دایی
و عمه برای زیارت و دیدن دخترشان راهی مشهد شدند.
@nazkhatoonstory
#۳۲

سه روزی بود که آنها در مشهد بودند ولی همه شاهد بودند که مادر
“احساس بدی
باز بی قرار است و این دلشوره را می شناسد. می گفت:
دارم و می دونم امروز برای حمید اتفاقی افتاده است” و همه می
دانستند که احساس مادر در مورد بچه هایش اشتباه نمی شود. ساعت دو
بعد از ظهر محسن چیذری، پسر دایی حمید زنگ زد و خبر داد که حمید
زخمی شده و برگشته ولی هنوز نمی داند او را کجا برده اند.
مادر تامل نکرد. فورا با هواپیما به تهران برگشت و پدر که با ماشین
آمده بود با ناهید و دایی و عمه شبانه راهی شدند. بدون اینکه دقیقا
بداند چه بر سر حمید آمده آیا راست بود که او زخمی شده یا اتفاق
دیگری برایش افتاده که آنها نمی دانند.
مادر به محض رسیدن خودش را به کرج می رساند. دایی ناصر هم
همراه مجید منتظر اوست…. مجید فهمیده بود که حمید را به قم برده
اند. فورا با ماشین دایی راهی قم شدند.
حمید را پیدا کردند. وقتی حمید چشمش به مادر افتاد لبش را بین دو
دندان گرفت. او ترسیده بود مادر گریه و زاری راه بیندازد، ولی مادر
هم می دانست که پسر دلیرش این را دوست ندارد. با لبخند کنارش
رفت و او را بوسید و خیلی عادی حالش را پرسید. )شاید هم از اینکه او
زنده است راضی تر بود تا اینکه او را از دست داده باشد(
دست حمید را آتل بسته بودند و به گردنش آویزان بود. او را ترخیص
کردند و با هم راهی کرج شدند. تمام طول راه حمید درد می کشید
ولی حرفی نمیزد … نزدیک چهار صبح به خانه رسیدند. حمید دراز کشید
و خوابید بدون اینکه حرفی بزند. مادر که خاطر جمع شده پسرش دیگر
در خطر نیست، به آشپز خانه رفت تا برایش سوپ درست کند. گهگاهی به او سر می زد ولی او بی حرکت خوابیده بود. سوپ حاضر شد.
آنرا در ظرف کشید و بالای سرش رفت. برای اینکه بیدارش کند دستش
را برای نوازش روی صورت او گذاشت ولی وحشت زده از جا پرید…
“حمیدم چیه؟ چرا
حمید در تب شدیدی می سوخت …. مادر پرسید:
حرف نمی زنی؟” و او آهسته گفت: “مامان درد دارم…” مادر سراسیمه
شد، چون می دانست که پسرش تا زمانی که درد زیادی نداشته باشد،
چیزی نمی گوید… با بغض گفت: “آخه مادر چرا چیزی نمیگی؟” مادر باند
دست او را باز کرد. چرک و خون از بازویش بیرون زد و مادر عمق
فاجعه را دریافت. فورا او را سوار ماشین کردند و در بیمارستان مصطفی
خمینی بستری کردند. او بی وقفه میدوید تا کار پسرش را با سرعت
انجام دهند. وقتی دکتر دستش را معاینه کرد اولین چیزی که گفت این
بود که دست باید قطع شود. مادر قبول نکرد. سریع او را به بیمارستان
نجمه منتقل کردند و در آنجا بستری شد. عفونت دست بسیار زیاد بود.
آنتی بیوتیک تزریق می کنند تا عفونت از بین برود ولی تب و درد زیاد
امان حمید را بریده بود.
همه خواهرها و برادرها آمده بودند و نگران او اشک می ریختند. ولی
مادر خودداری می کرد تا حمید روحیه اش را نبازد. ولی بی اندازه می
ترسید که دست او را قطع کنند. بالاخره دکتر نور باال که یکی از دوستان
حمید بود آمد و به پیشنهاد او حمید را از آن جا به بیمارستان سجاد
منتقل کردند…..
در بیمارستان سجاد، پرفسور نواب به بالینش آمد. بعد از این که معاینه
اش کرد نوید داد که دستش را عمل می کند و خوب می شود. نور
امیدی در دل خانواده ی حمید روشن شد. دکتر برای حمید نسخه نوشت
@nazkhatoonstory
#۳۳
پروتزی برای دستش تجویز کرد که باید تهیه می شد. فهیمه و علی
برای تهیه پروتز رفتند و به زحمت آنرا یافتند و سریع به بیمارستان
رساندند. بالاخره دست حمید عمل شد در حالیکه بین استخوان هایی که
از بین رفته بود پروتز گذاشتند و آنرا گچ گرفتند. عمل چند ساعت طول
کشید و در نهایت او را بیهوش به بخش منتقل کردند.
چند ساعتی طول کشید تا به هوش آمد.. به محض اینکه چشمش را باز
کرد با نگاه بین همه ی خانواده و فامیل به دنبال مادر گشت. تا نگاهش به
او افتاد اشک در چشمانش حلقه زد. مادر جلو رفت و دستش را برای
ببخشید

نوازش روی صورت او کشید. حمید آهسته لبخندی زد و گفت:
اذیت تون کردم.” مادر گریه اش گرفت و صورت او را بوسید و گفت:
“تو هر کاری بکنی خوبه. مطئنم که همیشه درست رفتار می کنی عزیزم”

حمید با همان شرم نگاهش به مادر گفت: منو نبوس ده روزه که حمام نرفتم
همه این حرف را شنیدند ولی هیچ کس نمی توانست باور کند.
باور کردنی هم نبود … صورتش برق می زد … مثل اینکه همین الان از
حمام در آمده باشد موهایش هنوز بلند بود و چون چهره ی مردانه و
زیبایی داشت این مو به او خیلی برازنده بود. همه شروع کردند از او
تعریف کردن و پسر دایی ها و خواهر و برادر هایش سر به سرش می
گذاشتند و می خندیدند. حتی پرستارها و کسانی که برای ملاقات رزمنده
ها می آمدند، به او خیلی نگاه می کردند یک بار هم عده ای خانم که
برای ملاقات رزمنده ها به بیمارستان آمده بودند، دور تخت حمید جمع
“وقتی تیر خوردین چه احساسی
شدند. یکی از آنها از حمید پرسید:
“احساس کردم تیر
حمید همین طور که سرش پایین بود گفت:
داشتین؟”
خوردم” و همین جواب باعث شد آنها بروند. و این تنها پاسخی بود که او در تمام زندگی اش به کسی داد. حمید با کسی مصاحبه نمی کرد او حتی
“چرا تو جبهه عکس
یک عکس در جبهه نداشت. یک روز مادر از او پرسید:
“برای اینکه مجبور نشم دو تا انگشتمو
نمی گیری؟” حمید خندید و گفت:
بالا بگیرم” همه خندیدند. چون با نحوه ی شوخی کردن حمید آشنا
“دسته دسته،
بودند. مثال اگر از دست کسی ناراحت میشد می گفت:
هیزم ها رو تَر، تَر، به من فروخت!” یا وقتی احساس می کرد کسی را
“هیزم ها رو تر تر بهش فروختم” برای وقتی که
ناراحت کرده می گفت:
“دسته دسته تره ها رو برام
کسی زیاد تحویلش می گرفت می گفت:
خورد کرد” و در واقع از ضرب المثل ها، مفهومی و بطور طنز استفاده
میکرد. ولی این بار مجید در فکر فرو رفت که واقعا چرا حمید در جبهه
عکس نمی اندازد؟ مجید این گفتگو را شنید و وقتی با او تنها شد از او
“حمید این که مامان گفت ذهن منو مشغول کرده … راستی تو
پرسید:
چرا عکس نمی گیری؟ یا اصلا نمیگی چیکار می کنی؟” و حمید پاسخ داد:
“داداش برای چیزایی که تو فکر می کنی نیست. مثال ریا نشه یا تواضع کنم.
“چیه لطفا به
نه. نه. اینا نیست هر چی هست دورن منه”. مجید پرسید:
“یک کلمه… مهار نفس! یک جا
من بگو دوست دارم بدونم” و او گفت:
بزارم در بره باید دنبالش بدوم. از اول شروع نمی کنم” بعد از اینکه آنها
رفتند، حمید از علی خواست تیغ بیاورد و موهای او را کوتاه کند. همین
طور هم شد و او موهایی که خیلی دوستش داشت و تا بحال نگه داشته
بود بالاخره کوتاه کرد.
صدای خنده و شوخی از اتاق حمید می آمد همه به خاطر سلامتی او
خندان بودند که به یک باره همه چیز به غمی سنگین و عمیق و جبران نا
پذیر برای حمید و خانواده اش تبدیل شد
@nazkhatoonstory
#۳۴

بر شهادت یار قدیمی حمید و دوست و همراهش جواد را آوردند. یک
ترکش کوچک به پشت سرش خورده بود و وارد مخچه شده و او را به
شهادت رسانده بود. حمید با شنیدن این خبر کمی مکث کرد و بشدت
قرمز شد چشمانش پر اشک شد و بی اختیار روی گونه اش روان شد ولی
خیلی زود خودش را جمع و جور کرد از جا بلند شد و لباسش را خواست.
او تازه عمل سختی انجام داده بود و حرکت کردن برایش بسیار خطر
داشت ولی هیچکس نتوانست جلوی او را بگیرد.
حمید لباس پوشید و راه افتاد و همه ی خانواده به دنبال او با چند ماشین
بطرف خانه ی جواد حرکت کردند. )شهید جواد رودبارانی، جوان بسیار
پاکی بود که از دوران راهنمایی با حمید دوست بود. او حمید را مثل یک
مراد دوست داشت و روی حرف حمید حرف نمی زد. هر کجا می رفت
جواد هم با او بود. اغلب می نشست تا حمید از عقایدش و فلسفه ی
زندگی بگوید. او دستش را به حمید داد و تا آخرین لحظه رها نکرد و این
حمید بود که با تیر خوردنش او را رها کرده بود و حالا بدون حمید شهید شده بود
“یک بار من شاهد صحبت های جواد با حمید و

دوست دیگر هم رزمشان شهید میاسری بودم. میاسری می گفت من
دوست ندارم با یک تیر کوچیک بمیرم. اگر قراره شهید بشم دوست دارم
همه ی بدنم از هم پاشیده بشه این طوری ابهتش زیاد تره. و جواد سری
تکون داد و گفت چه فرقی می کنه؟ با یک تیر کوچیک که بهتره آدمو
سالم دفن می کنند ولی حمید فقط نگاه کرد و خندید… و همین طور شد
جواد با یک تیر کوچک و میاسری با خمپاره ای که فقط یک دست و یک
پایش سالم بود به شهادت رسیدند و حمید که خندیده بود…
وقتی به در بیمارستان رسیدند، باز هم خبر رسید امیر را موج انفجار
گرفته و او را به مشهد برده اند. حمید وقتی توی ماشین نشست گفت:
“امیر رفوزه شد، من تجدید شدم، جواد یک ضرب قبول شد” و بعد
ساکت شد و تا خانه ی جواد حرفی نزد. بغض داشت ولی سعی می کرد
نشان ندهد.
در منزل جواد قیامتی بر پا بود حمید جلو و خانواده اش پشت سر او وارد
شدند. مادر جواد به محض اینکه حمید را دید از جا پرید و خودش را به
او رساند و بی اختیار او را بغل کرد: “یار جوادم اومد. مراد جوادم اومد.
عزیز جوادم، بوی جوادم اومد …” همه گریه می کردند ول وله ای به پا
شد شاید مادر می خواست آتشی که در وجودش شعله می کشید
خاموش کند ولی نشان می داد که او می داند پسرش چقدر به حمید
علاقه داشته است. دست حمید بشدت درد گرفته بود او همچنان قرمز
بود و نمی شد فهمید از درد دستش است یا ناراحتی برای از دست رفتن
جواد. به هر حال دوباره به بیمارستان برگشتند و حمید بستری شد.
چند روز بعد حمید مرخص شد. علی به جبهه رفت و ناهید هم به مشهد
بازگشت. و حالا او بیشتر اوقاتش را در خانه می گذراند ولی طاقت
نداشت. خبر های جنگ را پی گیری می کرد و از اینکه عملیات فتح المبین
به خوبی پیش رفته است و دشمن عقب نشینی کرده خوشحال بود. شاید
برای اینکه خودش راضی شود مرتب این خبر ها را برای همه تعریف می
کرد، ولی بی قرار بود مثل پرنده ای که در قفس باشد بال بال می زد.
همه می فهمیدند که او می خواهد برود و بالاخره آن روز خیلی زود
رسید.
@nazkhatoonstory
#۳۵

حالا با شنیدن آزاد شدن خرمشهر که خودش می گفت می بایست او هم
آنجا می بود بی قرارتر شده بود .
ناهید خواهر ش تعریف می کند دلم تنگ بود برای حمید می خواستم قبل
از اینکه دستش خوب بشه و دوباره برره جبهه برم اونو دل سیر ببینم ولی
وقتی رسیدم حمید فردای اونشب قصد داشت عازم جبهه بشه “خیلی
ناراحت شدم. با گریه ازش گله کردم. کنارم نشست و انگشتش را زیر
گلوی من گذاشت. محبت کرد. توضیح دا د و آنقدر این کار را ادامه داد
که خودم به او گفتم برو. و او قول داد تا من نرفتم بر گرده . ولی وقتی
آمد من رفته بودم. چند روز بعد از اینکه از جبهه برگشت راهی مشهد
شد. من مشغول کار خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. در را باز
کردم و در میان حیرت و ناباوری حمید را دیدم. خشکم زده بود. نمی
توانستم باورکنم که این آهوی گریزپا در چهار چوب خانه ی من ایستاده
باشد. او آمد، آرام و خونسرد. و من دستپاچه، فکر می کردم حتما فردا
خواهد رفت. سریع برایش غذای مورد علاقه اش قورمه سبزی درست
کردم. او با میل خورد و تعریف کرد و شب برایش زبان گوسفند تدارک
دیدم ولی اصلا لب نزد. فقط نون و ماست خورد هر چه اصرار کردم
قبول نکرد.
گفت بعد از غذا میگم چرا…..و بعد تعریف کرد که مجروحی رو بغل می
زنه و داخل آمبولانس قرار میده وقتی آمبولانس حرکت می کنه حمید
می بینه چیزی جلوی پایش حرکت می کنه اونو بر می داره و متوجه
میشه زبان رزمنده ایست که او توی آمبولانس گذاشته . و حالا برای
همیشه از این خوراک بدش اومده بود.”
“شبها با هم حرف می زدیم او از خاطراتش در حیهه می گفت شهادت
جعفر شرع پسند، از مجروحان، از کشتار بی امان دشمن، از حوادثی که به
معجزه شبیه بود و از وظیفه اش و از اینکه نمی تواند بی تفاوت بماند.”
“چند روز گذشت او صبح به حرم می رفت و نزدیک ظهر بر می گشت با
دختر های من بازی می کرد قرآن می خواند تا کار من تمام بشه بعد
دوباره به گفتگو می نشستیم ولی اسمی از رفتن نمی آورد و من می
ترسیدم چیزی در این رابطه از او بپرسم.”
“روز بعد که طبق معمول به خانه آمد، مقداری چوب و چسب و میخ و
یک تکه پارچه ی آبی رنگ با خودش آورده بود. آنها را در حیاط گذاشت

و از من وسایل نجاری خواست.” پرسیدم: میخوای چیکار کنی گفت
“برای آناهیتا میز تحریر بسازم جای نوشتنش خیلی بده ….”
” چیزی که برای من مهم بود,, تا میز ساخته نشه اون نمیره ، بلافاصله در
حیاط مشغول شد و تا فردا بعد از ظهر یک میز تحریر با کشو با روکش
مخمل آبی درست کرد. آن را صیقل داد و رنگ کرد… میز زیبایی که من
هنوز آنرا نگه داشته ام. ”
“میز تمام شد ولی حمید باز هم اسم رفتن را نیاورد تا روز هفتم وقتی
آمد دو جلد کتاب فروغ ابدیت به من هدیه داد از خوشحالی من
چشمانش برق می زد. ناهار خوردیم و او دراز کشید. باز خدا را شکر
کردم امروز هم اسمی از رفتن نیاورد. ساعت چهار بیدار شد و لباس
پوشید.” پرسیدم کجا حمید
گفت
“وقت رفتن شده دیگه باید برم”

“یخ کردم، با اینکه امید نداشتم حتی او این زمان را پیش من بمونه باز هم
سیر نشده بودم غم دنیا به دلم نشست بغلش کردم بوسیدم و بویید
@nazkhatoonstory
#۳۶
می دانستم اصرار فایده ای ندارد ولی کردم. اما او راهی شد.. تا دم در
همراهیش کردم اشکهایم بی اختیار می ریخت و تا جایی که می شد با نگاه
بدرقه اش کردم او هم گهگاهی برمی گشت و مرا نگاه می کرد و
دستش را تکان می داد. به علامت برو تو خونه . دلم نمی خواست دل از او
بگیرم شاید فکر می کردم دفعه ی آخر است که او را می بینم و اون هم
برای همین اومده بود این فکر آتشم می زد ,برگشتم و گوشه ای نشستم
و زار زار گریستم. شاید یکساعت طول کشید ولی من آرام نشدم. زنگ
در خانه به صدا در آمد کسی در را باز کرد و چند لحظه بعد در میون
اشکهام حمید رو دیدم ساکش را گذاشت و مرا در آغوش گرفت.
پرسیدم چرا نرفتی؟ گفت: “مثل اینکه زود بود فردا میرم” آرام شدم و
فردا با حال بهتری از او جدا شدم چون تمام شب را با من حرف زده
بود.”
این شخصیت استثنایی او بود که باعث می شد از همه متمایز باشد و
ارزش و اعتبار ش را بالا ببرد.
علی برای ماموریتی به کرج آمده بود و می بایست بر گردد و حمید با او
راهی شد در حالیکه هنوز دستش خوب نشده بود. بعد از ظهر یازدهم
خرداد حمید و علی با قطار به سمت اهواز حرکت کردند غروب قطار به
قم رسید. دو برادر پیاده شدند تا برای خوردن چیزی بخرند.
حمید به برادر گفت: “تو برو نون بخر منم میرم ماست میگیرم بسه
دیگه؟ همین خوبه؟”
“من نون رو گرفتم و برگشتم تو قطار ولی از حمید

خبری نبود. دلواپس شدم که نکند جا بمونه قطار سوت می زد. من فورا
جلوی بسته شدن یکی از در ها رو گرفتم تا حمید برسه …و بعد . حمید را
دیدم که با یک ظرف ماست تو دستش دارد میدود نزدیک در که رسید
پایش سر خورد و افتاد زمین . برای اینکه ماست نریزد روی دست
شکسته اش به زمین خورد فریاد زدم یا امام زمان کمکش کن خیلی
ترسیده بودم که دستش صدمه ببیند ولی او خیلی سریع بلند شد و
خودش را به قطار رساند و از در بالا پرید.”
صبح به اهواز رسیدند عقب نیسانی نشستند و به ایستگاه حسینی رفتند.
آنجا محسن چیذری را دیدند. محسن از دیدن حمید از جا پرید و
معترض شد که “چرا اومدی؟” و حمید با لبخند گفت: من خوبم نگران
نباش. محسن کار داشت و باید می رفت. جیپ را به علی داد و گفت: “تو
حمید رو ببر کوشک من شب میام”.
در راه چشمشان به یک لندکروز افتاد. از کنار هم که رد می شدند علی
کرمی راننده و حسین میررضی و مهدی شرع پسند و کلهر و جعفر
محمدی در آن نشسته بودند. همگی از دیدن حمید تعجب کردند و در
عین حال خوشحال شدند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند.آقا مهدی
به او گفت:” چرا اومدی باید صبر می کردی بهتر بشی” و حمید با همان لبخند همیشگی اش گفت
“ببین خوب شدم بسه دیگه عقب می موندیم

“…
همگی با هم راه افتادند و به پادگان دژ رفتند. محوطه تاریک بود. در نور
کم نماز را به جماعت ایستادند. آقا مهدی در فضای باز سفره ای انداخت
و مقداری نان و پنیر و ماست و سبزی خوردن از تدارکات می گیرد و
همه را دعوت به شام کرد. یکی از رزمنده ها چندتا تن ماهی و یکی دیگر
یک کنسرو لوبیا آورد و گذاشتن توی سفره .
@nazkhatoonstory
#۳۷

آنها مشغول بازکردن شدن که آقا مهدی گفت: “نمی خواد زحمت نکشین. همین خوبه”
رزمنده گفت: “آقا مهدی مهمون دارین تنها که نیستین.”
بعد از شام آقا مهدی شروع به صحبت کرد. سخنانش آنقدر شیوا و با

محتوا بود که همه جذب او شده بودند علی می گفت:
من انقدر جذب حرفهای او شده بودم که اصال فراموش کردم که کجا هستم. هیچ صدایی
جز صدای الهام بخش آقا مهدی نبود و او می گفت و می گفت و من حاال
فهمیدم که چرا او آنقدر مرید دارد و چرا او آقا مهدی شده وقتی
حرفای او تمام شد برگشتم حمید را ببینم دیدم دور تا دور ما پر از
رزمنده است و همه دارند به سخنان او گوش می کنند …. ولی خدا می
داند که صدای پای آمدن هیچ کس شنیده نشد……
آخر شب علی با محسن برگشت و حمید در پادگان دژ ماند تا برای
عملیات رمضان تجهیزات آماده کنن .
بعد از یک هفته دلم برای حمید شور افتاد. در واقع می
ترسیدم دستش آسیبی دیده باشه. به محسن گفتم من برم یه سر به
حمید بزنم و برگردم. با جیپ به سمت پادگان دژ می رفتم که یک وانت
از روبرو می آمد او با سرعت در حالیکه خاک زیادی به هوا بلند کرده
بود رد شد. من حمید را دیدم زدم کنار و ایستادم گویا او هم جیپ را
شناخته بود. سرعتش را کم کرد و دنده عقب آمد و پیاده شد . تمام
هیکلش غرق خاک بود دستش هم خاک آلود . هم دیگر را بوسیدیم ولی
من عصبانی بودم گفتم هنوز دستت خوب نشده چرا مواظب نیستی ببین
“.
دستت پر از خاکه… حمید لبخندی زد و گفت: خاک که کثیف نیست
“حمید این کارو نکن بیا تا پانسمان دستت رو عوض کنم

. او آرام قبول کرد و سوار ماشین شد تا به ایستگاه حسینی برویم.
ن تا دور زدم او رفته بود و به گرد او هم نرسیدم طوری که وقتی من
رسیدم محسن دست او را پانسمان کرده بود. وقتی حمید می رفت از او
خواهش کردم مواظب دستش باشه و او هم با همان آقایی خاص خودش
خاطرم را جمع کرد و رفت.
این روزها باز مادر دلشوره داشت. دلواپسی و نگرانی وجودش را گرفته
بود. از صبح زود از خانه بیرون میزد. به نیرو های پشت جبهه کمک می
کرد و به خانواده ی شهدا می رسید، ولی دلش قرار نمی گرفت. این بود
که با گروهی پزشکی به عنوان سر پرست راهی جبهه شد. پدر هم برای
کمک با او رفت. آنها یکماه آنجا ماندند. مادر زخمیهای زیادی می دید
که هر کدام برای او یک حمید بودند و با تمام وجود سعی می کرد برای
آنها مادری کند. ولی او مریض بود. چند بیماری مهم داشت. روماتیسم
مفصل، بیماری قند و تازگی ها ناراحتی قلبی برای همین یک مرتبه
احساس کرد که حالش خوب نیست. نمی خواست آنجا بد حال شود پس
برگشت ولی پدر ماند چون کاری را که شروع کرده بود تمام نشده بود.
مادر برگشت در حالیکه اصلا حال خوبی نداشت. باز هم دلشوره به جانش
افتاده بود و بی صبرانه منتظر خبری از حمید بود که نامه ای به دستش
رسید.
آنرا بویید و بوسید. از اینکه در آن اوضاع حمید به فکر آنها بود خوشحال
شده بود ولی نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد. نامه را باز کرد و
بارها و بارها خواند.
@nazkhatoonstory
#۳۸

. بالاخره در بیست و یکم ماه رمضان و
سال روز شهادت امام علی در ساعت ۲۱و ۳۰ دقیقه ۲۳ تیر سال ۶۱ با
رمز یا “صاحب الزمان ادرکنی” در منطقه ی عملیاتی شلمچه در شرق
بصره آغاز شد. با اینکه دشمن تلفات سنگینی از نظر افراد و تانک داده
بود هنوز موفقیتی که لازم بود حاصل نشده بود. در تاریخ ۳۰ خرداد
حمید نامه ای به خانواده اش می نویسد چون خودش بعدا می گفت
احساس کردم جنگ سختی است و شهادت برایم اینجا قطعی خواهد بود.
بدین مضمون:
“بسم اهلل الرحمن رحیم
سالم علیکم جمیعاٌ و رحمته الله که انشالله همه ی شما زیر سایه ی امام
زمان خوب باشید و کسالتی نداشته باشید و در این ماه مبارک رمضان
نماز و روزه های شما مورد قبول خدای متعال واقع شده باشد و حاجت
های شما در این ماه مبارک بر آورده شده باشد و در این آستانه ی عید
شریف فطر فصل نوینی را در زندگی آغاز کرده باشید. من که در اینجا
مثل سال گذشته نتوانستم روزه و دیگر اعمال ماه رمضان را بجا آورم و
از بخت بد از ماه رمضان هیچ بهره ای نبردم.
حتما در جریان عملیات رمضان هستید و ما هم مشغول همین عملیات
بوده و هستیم که یکی از بزرگترین عملیات هایی بود که در گذشته انجام شده که البته ارزش این عملیات نه به خاطر اشغال وسیعی از اراضی عراق
است بلکه بخاطر بعد سیاسی اش است که به دنیا ضربه ای واردآورد و
دست کثیف بسیاری از کشور های مرتجع منطقه و کشورهای امپریالیستی
را رو کرد. که اسرائیل را آنچنان خشم گین کرد که بگین آن سخنرانی
تند کزایی را کرد که با همان سخنرانی دست عراق و همدستی آن با
اسرائیل مشخص شد و همچنین طرف داری امریکا از عراق و غیره …..
قربان این امام بروم که هر کار که می کند از روی حساب است ولی حیف
که ما قدرش را نمی دانیم.
فعال چند وقتی است از شما خبری ندارم که چه گذشته است فقط هر چند
وقت یک بار خودم به وسیله ی بچه ها خبر می دهم البته من هم دلم
برای شما تنگ می شود ولی نه زیاد چون کاری که می کنم مقدم به همه
چیز می دانم و مادر جان از شما نیز همین انتظار رادارم و از بقیه هم
همینطور آقا جون علی و مجید و ناهید و فهیمه را از قول من سالم
برسانید به ستاره خانم و گلناز و پسر علی که اسمش را هم هنوز نمی
دانم سالم برسانید قربان همه ی شما از همه التماس دعا دارم و خدا
حافظ شما باشد .
حمید گلکار”
@nazkhatoonstory
#۳۹

یکشب مادر به مهمانی عروسی یکی از دوستان حمید دعوت شد. دلش
نمی خواست برود ولی آنها خیلی اصرار کردند. در عین حال خودش هم
فکر می کرد با رفتنش به آن عروسی حال و هوایش عوض می شود. آنجا
هم بی تاب بود و مضطرب به اتاقی رفت تا نماز بخواند. بعد از نماز

ساعتی سر سجاده نشست و برای پسرش دعا خواند او میگفت رغبت نداشتم از اتاق بیام بیرون ولی وقتی اومدم همه را در حال پچ پچ دیدم
انگار می خواستن چیزی به من بگن که خوش آیند من نبود . همون جا
فهمیدم که برای حمید اتفاقی افتاده و همه می دونن جز من …. ولی
نخواستم حرفی بزنم تا عروسی خراب بشه تحمل کردم چون می دونستم
اگر اتفاقی افتاده باشه دیگه کاری از دست من بر نمیاد ..ولی چه حالی
داشتم فقط خدا می دونه و بس ….. خیلی زود وسایلم را جمع کردم و به
خونه برگشتم توی راه فقط به یک نقطه خیره مونده بودم. نمی دانستم
چه اتفاقی افتاده ولی می دانستم که افتاده ….. وقتی به رسیدم هیچکس
در تو خونه نبود چراغها را روشن کردم و کتری را روی گاز گذاشتم تا
چای درست کنم مثل آدمهای مسخ شده منتظر خبر شهادت حمید طاقت
می آوردم دلم نمی خواست اصال به چیزی فکر کنم فقط توی راه می
رفتم. یکربعی نشده بود که زنگ در خونه به صدا در اومد وقتی درروباز
کردم فهیمه و مجید را دیدم ….وسط حال بی رمق ایستاده بودم نفسم به
سختی بالا می اومد گفتم :هیچی نگید نمی خوام الان چیزی بشنوم یه کم
صبر کنید… مثل اینکه تموم شده آره؟
و برگشتم و به آشپز خانه رفتم سراغ کتری آب جوش ,, سرشو باز
کردم احساس کردم مثل آن آب می جوشم فهیمه دنبالم آمد و مرا بغل
کرد اونو پس زدم… حوصله نداشتم باز فهیمه گفت چی تموم شده حمید
خوبه فقط دوباره زخمی شده تو بیمارستانه … نور امیدی در دلم نشست
و با امید اینکه راست باشد پرسیدم راست میگی؟ فهیمه راستشو بگو منو
بازی نده هر چی هست بگو من آماده ی همه چیز هستم و او تعریف
کرد: باور کن مامان جون حمید تو بیمارستانه محسن به من زنگ زد ما
اومدیم شما رو ببریم پیش حمید به جون شما قسم مجروح شده پرسیدم

@nazkhatoonstory
#۴۰

کجاش خورده؟ و او گفت نمی دونم فقط گفت زخمی شده گفتند یا
تهرانه یا مشهد هیچکس نمی دونه. علی هم از راه رسید. او هم اطلاع
بیشتری نداشت و گفت بیا با هم بریم مشهد میگن اونجاس.
چهار تایی سوار ماشین شدیم و به طرف تهران راه افتادیم و خدا می داند
که همه ی ما چه حالی داشتیم. خودمونو به فرودگاه رسوندیم. حسین
پسر برادرم برامون بلیط گرفت نزدیک پرواز منصرف شدم با خودم فکر
کردم اگر من برم مشهد و حمید تهران باشه چیکار کنم ترسیدم … از این
که حمید تهران باشه و من برای برگشت طاقت نداشتم.
اول تهران رو بگردیم شاید همین جا باشه گفتم علی بریم , از اینجا بریم
خونه ی فهیمه بهتره از اونجا با تلفن پیداش می کنیم اگه مشهد بود
میریم این جوری رو هوا نمیشه.”
صبح روز ۲۵ مردادماه بود حمید هنوز می جنگید و با اینکه دستش
بشدت درد داشت اسلحه های سنگین با خود حمل می کرد که ناگهان یک
گلوله ی سیمینف از کنار فک راستش وارد می شود و استخوان های فک
را خورد می کند و کنار شاهرگش می چرخد و به طرف داخل گلو می
ایستد …
معجزه ای انکار ناپذیر رخ می دهد چیزی که هیچ متخصص و دکتری
نتوانست از وقوع این حادثه سر در بیاورد چگونه و چرا را فقط خدا می
داند… فورا او را به اهواز منتقل می کنند و از آنجا او را سوار هواپیما
کرده به تهران می فرستند این زمان برای صورت مجروح حمید کافی
بود که ورم کند و راه گلو را ببندد و صورتش آنقدر باد کند که دیگر
شناخته نشود منظره ای بسیار درد ناک برای هر بیننده ای هواپیما پر بود از مجروح و شهید یا در حال شهادت آنقدر زیاد بودند که
همه دستپاچه آنها را روی هم قرار می دادند برای حمید هم همین اتفاق
افتاد روی او به فاصله ی ده سانت یک مجروح دیگر قرار دادند حمید
هوش بود ولی نمی توانست نفس بکشد او برای این کار باید کمی سرش
باال می آورد یا کمی به پهلو می شد ولی با وجود مجروحی که روی او
بود برایش امکان پذیر نبود.
حمید با شرایط بسیار بد با مرگ دست و پنجه نرم می کرد گاهی بیهوش
می شد ولی زود از درد و تنگی نفس به هوش می آمد. تا تهران رسیدند
او را که اصال شناخته نمی شد و کسی هم فرصت نداشت اونو شناسایی
کنه به بیمارستان امیراعلم منتقل کردند که هزاران هزار مجروح جنگی
به آن بیمارستان سرازیر شده بود. کادر بیمارستان برای آن همه
مجروح کم بود حمید را گوشه ی راهرو با همان برانکارد که آورده
بودند گذاشتند و کسی به او نگاه هم نمی کرد .حمید وقتی به هوش آمد
متوجه شد اینجا بیمارستان است حالا چشمهایش هم از شدت ورم باز نمی
شد و به سختی نفس می کشید سه شبانه روز او در همین حال ماند
انجایی که مادر کلافه و بی قرار راه می رفت و گریه می کرد و با
خودش می گفت کجایی حمید گاهی بیهوش می شد و تقلا برای نفس
کشیدن او را به هوش می آورد پرستار جوانی که مرتب از توی راهرو
عبور می کرد او را می دید ولی کار زیاد باعث می شد بی توجه از
کنارش رد شود. بالاخره وقتی یک بار او را می ببیند که برای نفس
کشیدن تقلا می کند دلش می سوزد نبض او را می گیرد به سراغ دکتر
می رود و از او خواهش می کند به بالین حمید بیاید.
@nazkhatoonstory

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx