رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۷۱تاآخر

فهرست مطالب

ناهید کلگار,حمیدگلکار,رمان آنلاین,سرگذشت واقعی

رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۷۱تاآخر 

سرگذشت های واقعی 

نویسنده : ناهید گلکار 

 
#۷۱

فصل دهم :
بازگشت :
اسفند هفتاد و یک ماه رمضان است: شب قدر است نسرین می گفت
آنشب از خدا خواستم هر چه که هست نشانم دهد. “راضیم به رضای تو
فقط حمید رو بیار هر طوری که باشه قبول می کنم از این انتظار خیلی
خسته ام “و آنشب مادر و خواهر ها هم یک طوری به دلشان افتاده بود
که راضی شوند و چقدر به موقع… آیا می شد برای از دست دادن حمید
راضی شد؟
فردا داماد دایی به علی زنگ می زند و آن خبر وحشتناک را می دهد:
حمید بین این هزار شهید ی است که امروز در تهران تشیح می کنند

شماره ی اونم دویست و شانزدهه” …
علی گریان و نالان خودش را به خانه ی پدر می رساند در راه فکر می
کند چگونه به آنها بگوید. خوشبختانه مادر تهران نزد فهیمه بود علی کنار پدر می نشیند دستش را می گیرد و او را بغل می کند و می بوسد و می
گوید :آقا حمید رو آوردن , بلند شو بریم برای شناسایی …..
کمر خم شده ی پدر دولا شد نمی توانست درست بایستد اشکهایش به صورتش را خیس کرد
“یعنی چی؟ چطوری؟ کجاس؟ یعنی شهید

شده؟ اونا که گفتن اسیره؟ پس چی شد آقا ؟”
از آن طرف مادر با فهیمه نشسته اند که یکی یکی فامیل زنگ می زنند و

حال آنها را می پرسند. مادر پریشان می شود به فهیمه می گوید: نکنه
اتفاقی افتاده که همه زنگ می زنند بی خودی همه تو یک روز که تماس
نمی گیرند؟” . این شک در دل فهیمه هم افتاده بود دوباره تلفن زنگ زد

دایی ناصر بود خیلی ساده و بی پیرایه گفت:
فهیمه حمید تو این هزار شهید امروز ه آوردنش تهران .”
جمله ساده ای که مثل بمب در دل مادر و دختر منفجر شد فهیمه می
گفت مادرم در یک لحظه لوله شد بهم پیچید فریاد های دلخراشی که
سالها در گلو نگه داشته بود بیرون ریخت هر دو بال بال می زدند و نمی
دانستند چه کنند فقط مادر زبان گرفته بود و می گفت “خدایا ازت می
خوام به من ثابت کنی حمید همون اول شهید شده و اسیر نبوده زجر
نکشیده “….
فهیمه به منزل پدر زنگ می زند و علی گوشی را بر می دارد هر دو می
گریند علی گفت: “من اومدم دنبال آقاجون بریم ستاد معراج برای
شناسایی بهت خبر میدم تو مواظب مامان باش .”
مادر از جا بلند شد، چادر به سر کرد و راه افتاد. هر چه فهیمه سعی می
کرد او را منصرف کند نمی توانست. مادر می گفت: “الان به گوش نسرین می رسه. باید پیش اون باشم. نمیشه باید برم.” فهیمه نمی
توانست با او برود چون منتظر خبر علی بود.
علی و آقاجون با سرعت خودشان را به ستاد معراج رساندند. شماره را
پیدا کردند، علی در آنرا باز کرد و خیلی زود تشخیص داد که حمید
من می دونستم حمید اسیره اشتباه شده.”
نیست. آقاجون عصبانی شد … ”
علی پدر را در آغوش گرفت و حرفش را تایید کرد.
علی فورا به فهیمه خبر داد: “اشتباه شده و جنازه ی حمید نبوده.” این
خبر بین فامیل پیچید.
فهیمه عصبانی شد و تصمیم گرفت به محسن زنگ بزند و از او بخواهد
با او برای اعتراض به ستاد معراج بروند تا ببیند چرا چنین دورغی گفته
اند.
در کرج همه این خبر را شنیدند و به گوش نسرین هم رسید و چند
دقیقه بعد هم تکذیبش را شنید. او هم آشفته و عصبانی راه می افتد که
برای اعتراض به ستاد معراج برود . مادر در راه کرج و نسرین در راه
تهران بودند.
محسن خودش به ستاد رفت. علی و آقاجون را حیران و سر گردان می
یابد با هم برای پی گیری می روند و متوجه می شوند شماره ی روزنامه
شماره ایست که یک کد دارد و این شماره تابوت نیست.
ستاد شماره ی جدید را داد. با هم کنار تابوت می رسند علی خودش در
آنرا باز می کند…..
@nazkhatoonstory
#۷۲

حمید بود… از همان نگاه اول می شد تشخیص دا . استخوان هایش در
میان لباسی که به تن داشت قرار گرفته بود و سرش در کلاهی که مادر
برایش بافته بود و پاهایش در پوتین بود …. علی خم شد و خاک روی صورتش را پس زد و چشم شیشه ای حمید را دید… خاک روی سینه اش
را پس زد، هنوز روی لبه ی جیبش نامش نوشته شده بود. همه یقین پیدا
کردند و در تابوت را بستند و به فهیمه خبر دادند که صحت داشته و
حمید آمده است.
در حالیکه فهیمه در خانه تنها شیون می کرد نسرین به تهران رسید و به او زنگ زد و گفت
“چی شده فهیمه خانم بهم بگین …… ” فهیمه گفت:

“بیا اینجا برات توضیح میدم.” اما او اصرار داشت به ستاد برود پس فهیمه
مجبور شد همه چیز را بگوید ….. نسرین سکوت کرد، در حالیکه فهیمه فریاد میزد و او را صدا میکرد
“نسرین جون تو رو خدا بیا … بیا پیش
من خواهش می کنم” و او آرام فقط گفت: “باشه میام.”
دقایقی بعد به خانه ی فهیمه رسید و باز هر دو شیون کردند کمی که
آرام شدند به طرف کرج راه افتادن.
خبر که قطعی شد، دایی به ناهید زنگ زد. او مشغول کار روزانه اش بود.
جواب داد… دایی باز با همان لحن ساده همان جملات را به او گفت: ” حمید
رو آوردن. توی این هزار شهیده که امروز تشییع میشه…” گوشی از
دستش افتاد. چند لحظه ای ایستاد و بدنش تشنج گرفت. روی زمین افتاد
… او با تمام توان بلند شد و دوباره به زمین افتاد. بچه ها و همسر
نتوانستند او را نگه دارند. آنقدر این کار طولانی شد که وقتی کمی آرام
شد تمام فامیل و دوستانش دورش بودند. بچه ها ساک او را بسته و
برایش بلیط گرفته بودند و او راهی تهران شد. وقتی فهیمه و نسرین به
مادر رسیدند، خانه پر بود از فامیل و دوستان که با دیدن نسرین غوغایی
بپا شد. شب تابوت را آوردند. بچه ها خاکهای درون تابوت را پاک کرده
بودند و معجزه ای دیگر را که در مورد حمید رخ داده بود دیدند.
@nazkhatoonstory
#۷۳

باور کردنی نبود… روان نویسش می نوشت، قرآنش آسیبی ندیده بود و از
همه مهمتر چراغ قوه ی کوچکی داشت که در کمال تعجب روشن شد و
باعث شد احساسات همه نسبت به این موضوع برانگیخته شود و همه با
هم گریستند، چون معجزه ی الهی را در آن دیدند. چراغ قوه حتی
سولفاته نشده بود. وقتی حمید دور می شد یک گلوله از پشت او وارد
سینه اش شده بود و لباسش را از جلو و عقب سوراخ کرده بود و باز هم
در کمال تعجب هنوز خون روی پیراهنش کاملا مانده بود، همان رنگ
قرمز، در حالیکه همه می دانستند زمینی که حمید در آن افتاده بود
مدتها زیر آب بوده پس این چگونه امکان داشته است. لباسهای او
هیچکدام نپوسیده بود حتی نخ تسبیحش نیز بطور معجزه آسایی سالم
بود. الله اکبر
در تابوت را باز کردند و نسرین آمد…. آمد تا به انتطار ده ساله اش
پایان دهد. آنشب نسرین در حالیکه بهت زده شده بود قلم برداشت و
چنین نوشت:
“و او آمد و بار سنگین نه سال انتظار را از دوشم بر داشت، تنها استخوان
های پیکرش نبود که در تابوت روی دستان یارانش از درب حیاط وارد
می شد، بلکه روح نورانیش از بالا به پائین آمده و جلوه گری می نمود، او
با آمدنش معنا کرد خدا را، قیامت را، خاک را، آدم را، روح را، و اراده ای
که خداوند به انسان بخشیده، در سایه ی اراده ی خودش. و خوب
فهمیدم ……. تفاوت مرگ و شهادت در چیست. استخوانهای جدا شده از
هم پیکرش، پر پر شدن گل وجودش را در راه عقیده و ایمان نشانم می
داد و معنا می کرد آنچه را که نمی دانستم.”
حالا نوبت مادر و پدر و خواهرها بود که ببیند آنچه را که نباید می
دیدند چه بر آنها گذشت همه می دانند.
فاطمه با چشمان سیاه و درشتش فقط نگاه می کرد. پدری که او هرگز
ندیده آمده بود و حالا دوباره می رفت. هیچکس نمی داند او چه فکر می
کند ولی با بغض غریبی به همه نگاه می کرد.گریه نکرد. کسی اشک این
دختر نه ساله را ندید ولی این او بود که شاهد اشکهای مادر و مادر
بزرگ و عمه هایش بود. عمه او را در آغوش می گیرد و با خود می گوید
“گوهر یک دانه ی حمید سالها پدرت خطر ها کرد و آسیب ها
دید ولی هر بار با یک معجزه ی الهی جان بدر برد تا تو آمدی عزیز
حمید تو آمدی و شاید او برای آمدن تو صبر کرده بود و حالا تو گوهر
یک دانه هدیه خدایی برای ما قدمت مبارک.”
بچه ها استخوانها را از خاک پاک کردند و آنرا توی پنبه قرار دادند.
مراسم دعا را بجا آوردند و او را کفن کرده برای تشییع آماده می کنند.
آسمان ابری و آفتابی بود برف ها ی درشت مثل شکوفه های بهاری
رقص کنان به پایین می آمدند و بر روی تابوت می نشستند و برای
همراهی کردن پیکر مطهر حمید شادی می کردند. در حالیکه خانواده اش
آن عزاداران ده ساله می سوختند و به دنبال پیکرش می دویدند و زار
می زدند …. برای آنها بسیار سخت تر بود وقتی که تابوت به خانه ی
خودش برده شد جایی که مادر با هزاران امید و آرزو برایش ساخته بود
و زنی که سالها چشم بر در منتظرش نشسته بود.
بالاخره حمید در مزار شهدای امامزاده محمد کنار همرزمانش به خاک
سپرده شد و آرام گرفت

#۷۴

فصل یازدهم: پایان
حاال چند سال می گذرد. مادر در بستر بیماری است و پدر با قامتی
خمیده راه می رود او دیگر نمی خندد و زیاد حرف نمی زند. نسرین
لباسها و کفشها و وسایل حمید را مثل گوهری گران بها نگهداری می کند.
عکسهایش همه جای خانه دیده می شود و فاطمه فهمیده که دیگر پدر
نمی آید او دلخوش به خاطراتش از زبان مادر بزرگ است.
دوازده بهمن ماه سال ۷۷ مادر در بیمارستان رجایی بستری می شود.
شب قبل قلبش گرفته بود و به محض ورد به بیمارستان او را در بخش
سی سی یو بستری می کنند. فهیمه دختر مهربانش همراه و مراقب
اوست و یک آن چشم از مادر بر نمی دارد. ناهید هم از مشهد میآید وقتی مادر با دو دخترش تنها شد خطاب به آنها می گوید:
از شما یک خواهش دارم دیگه برای سلامتی من دعا نکنین می دونم که اگر
تا حالا زنده موندم از همین دل شماست که راضی نمیشین. خسته ام.
خیلی خسته. راضی نباشین من بیشتر از این اذیت بشم…” دختر ها
نگذاشتند مادر بیشتر ادامه دهد او را بوسیدند و حرف را عوض کردند.
مسلما هیچکدام هرگز راضی نمی شدند.
کم کم حال مادر بهتر شد طوری که دکتر او را برای فردا مرخص کرد.
فردایی که رحلت امام جعفر صادق بود . همه خیالشان راحت شد ناهید
به مشهد برگشت و آقاجون به کرج رفت تا گوسفندی قربانی کند و
فهیمه بعد از ده شب بی خوابی راحت به رختخواب رفت و خوابید.
ساعت هشت شب کنار تخت مادر بیماری که آنژیو کرده بود بستری
کردند. مادر طبق عادتش از او احوال پرسی می کند و با هم گرم می
گیرند از هر طرف صحبت می کنند تا مادر به خواب می رود و با صدای
هم اتاقیش بیدار می شود و می ببیند که محل آنژیو پاره شده و خون
بیرون می زند. مادر زنگ را فشار می دهد، صدا می زند و دوباره… ولی
کسی نمی آید خودش دست بکار می شود و جلوی رگ را می گیرد و
همچنان فریاد می زند دکتر …. پرستار .. تا اول پرستار و بعد دکتر می
آیند. مادر اعتراض می کند که: “چرا با جون یک انسان این طوری بازی
می کنین مگه شما کشیک نیستید پس چرا خوابیده بودین؟” دکتر عصبانی

می شود و سر مادر فریاد می زند: به شما چه مربوط اصلا کی
گفته دست به بیمار بزنی؟” مادر بیشتر ناراحت می شود: “اگه من نبودم
که الان مرده بود خون داشت فواره می زد” و دکتر باز هم به مادر توپید
“به شما ربطی نداره ما خودمون جواب میدیم کار بدی کردین
توپ
بهش دست زدین حالا اگر طوری بشه باید جواب گو باشین ”
مادر حالش بد می شود قلبش می گیرد و او را به سی سی یو می برند
مادر مرتب از پرستار می خواهد که دخترش را خبر کند ولی آنها از
ترس دکتر این کار را نمی کنند و او این مادر فداکار و شهید واقعی
ساعت شش صبح در سن ۶۲ سالگی از دنیا می رود تا به وصال پسرش
برسد و طبق خوابی که دیده بود بالای سر پسرش به خاک سپرده شد .
انا الله و انا الیه راجعون

مقدمه ی این زندگی نامه را در پایان آن می نویسم. غرض از نوشتن
بعضی از مطالب این زندگی نامه اینست که همگان بدانند شهدای ما فقط
در جبهه ها نیستند مادران و همسران آنها هم شهدایی هستند که با تمام
وجود در این راه مقدس قدم برداشتند و زجر کشیده اند و با تمام
سختیها دست و پنچه نرم کرده اند تا همسرانشان
از مرز و بوم این وطن و آرمانهای انقلاب دفاع
کنند. زنان شجاعی که نامشان در هیچ کجا آورده
نمی شود ولی تعدادشان از شهدای ما بیشتر است .
و السلام

التماس دعا
#ناهید_گلکار

 

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
12 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
12
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx