رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۳۱ تا ۳۵(پایانی)
رمان براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان : سارا
نویسنده : ساغر
منبع : کانال تلگرام داستان های نازخاتون
#قسمت_سی_و_یک
بعد از یک سال نامزدی
آبان سال ۸۵ ازدواج کردم
حمیدرضا همچنان تو آژانس بود و منم از انتشارات اومده بودم بیرون و تو شرکت یکی از اقوام کار میکردم.
هیچوقت خرجیم رو نمیداد تازه این من بودم که حقوقم رو میبردم تو خونه … خونم ۲۷متر بود مثه قفس بود
ولی نمیدونم چرا توش زندگی میکردم
داشتم خودم رو مجازات میکردم
داشتم با حماقت تمام روزهای خوبم رو به خاطر یه آدم عوضی می سوزوندم.
دیگه عادت کرده بودم چون همسرم بود دوستش داشتم اما رابطمو با همه قطع کرده بودم
نه به مامانم و بابام سر میزدم
نه جواب تلفن کسی رو میدادم
دوست داشتم اینقدر تنها بمونم تا بمیرم .
یک سالی گذشته بود اصولا من که میرفتم سرکار خواب بود و من که برمیگشتم از خونه میزد بیرون مثه جغد بود
من همچنان منگ بودم نمیفهمیدم چرا دارم با همچین آدمی زندگی میکنم؟
مامانم هر از چند گاهی میگفت ازش جدا شو ولی من میگفتم چرا جدا شم من که خوشبختم.
دلم نمیخواست باز اونا برام تصمیم بگیرن و من فقط بگم چشم ….
صبحا مثه ماشین کوکی میرفتم سرکار و بدازظهر ها برمیگشتم خونه
یک روز بدازظهر با یکی از دوستای قدیمیم رفتیم خونه در رو باز کردم حمیدرضا داشت میرفت بیرون خداحافظی کرد و اولین قدمی که گذاشتم رو فرش پام گرفت به گوشه فرش یه سنجاق زیرش پیدا کردم که یه چیزی شبیه کشک سرش چسبیده بود مطمئن بودم مواده ولی نمیدونستم چه جور موادیه؟! نمیدونم چرا خودمو میزدم به خریت انگار جادو شده بودم
یه جا قایمش کردم وقتی برگشت خونه بهش گفتم این چیه؟
گفت چی چیه؟ چرا به من شک داری ؟ چرا اینطوری میکنی؟
یه جوری رفتار کرد که دیدم اعصاب دعوا ندارم ادامه ندادم
هر روز اتفاقات عجیب تری میفتاد یک روز شیشه تو خونه پیدا کردم یک روز پایپ یک روز یکی میومد دم در بهش میگفت اومدی مواد گرفتی پولشو بده من سه سال سعی کردم
از زبونش بکشم که معتاده زیربار نمیرفت و من نمیتونستم به خودم بقبولونم که چشمام دارن درست میبینن
خانوادمو مقصر میدونستم که بهم اجبار کرده بودن بهم میگفتن ازش طلاق بگیر ولی من لج کرده بودم.
#قسمت_سی_و_دو
. میخواستم تو اون زندگی بپوسم ولی طلاق نگیرم
از همه عصبانی بودم
از خودم از خانوادم
اما فقط میتونستم خودمو مجازات کنم
بهمن سال ۸۹ بود که یه شب جلو من مواد کشید
عصبانی رفتم جلوش
تمام بدنم میلرزید
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم
نگام کرد
دودشو داد یه سمت دیگه
گفت
_سارا هر چی دارم میکشم ولی بخدا قول میدم ترک کنم.به خاطر تو دارم اینکارو میکنم.
اروم شدم .قبول کردم.و فقط به صدای جیز جیز گوش دادم .
کار من شده بود مراقبت ازش
میگفتم حالا که خودش میخواد چرا پشتش نایستم
از محل کارم بدو بدو میومدم براش آب میوه تازه میگرفتم
بهش غذاهای نرم میدادم که حالش بهتر بشه سرحال شده بود
مراقبش بودم
ولی بازم سرکار نمیرفت من بهش سخت نمیگرفتم
فقط شرط کردم یک بار دیگه بری سمت مواد نه من نه تو… گفت باشه قول میدم ولی فروردین سال ۹۰ بود که بازم تو خونه مواد پیدا کردم
نشستم رو زمین
خورد شده بودم
یکم فکر کردم موضوع فقط خودم نبودم من بالاخره بچه میخواستم اما از همچین مردی؟
اون بچه ی طفل معصوم چه گناهی داشت؟
مگه من از بابای خودم راضی بودم؟
هر جور حساب کردم دیدم ته این زندگی هیچی نیست. فقط عمرم داره تلف میشه و شاید دیگه هیچوقت فرصت یک زندگی درست رو نداشته باشم تصمیمم رو گرفته بودم یه روز بهش گفتم تو پول داری مهریه منو بدی؟
گفت
_نه من ۷۰۰تا سکه از کجا بیارم؟
_ دلت میخواد با این وضعیتت بیفتی زندان واسه مهریه من؟ – نه نمیخوام
#قسمت_سی_و_سه
– پس بیا توافقی طلاقم بده… تو چشمام نگاه کرد گفت تو پررو شدی قدر زندگی آرومتو نمیدونی هر غلطی میخوای بکن طلاقت میدم
برو ور دست ننه ی ج…دت ج….دگی کن.
خشکم زده بود تازه فهمیده بودم تو همه ی اون ۵سال این من بودم که سر به سرش نمیذاشتم وگرنه حتی ممکن بود از دستش کتک هم بخورم و این من بودم که زندگی رو آروم نگه داشته بودم
بعضی شبها تا دو صبح خونه نمیومد
و من دلم مثه سیر و سرکه میجوشید
اما هیچی نمیگفتم بعد انتظار داشت زندگی آروم نباشه؟
اگر خریت های من نبود زودتر از اینا جور و پلاسشو جمع میکرد و گورشو از زندگیم گم میکرد بیرون….. تسلیم نشدم یه لنگه پا وایستادم که شنبه باید بریم دادگاه.
از مدیرم مرخصی گرفتم شنبه از هفت صبح بالاسرش نشستم از جاش بلند نمیشد به زور بیدارش کردم.
دربست گرفتم و دم اولین سوپرمارکت براش صبحونه خریدم که خفه خون بگیره و فقط دنبالم بیاد رفتیم. داخل دادگاه تا گفتیم توافقیه وجناتش انقدر تابلو شده بود که از منشی دادگاه تا مشاور دادگاه بدون هیچ حرفی زیر برگه ها رو به سرعت امضاء میکردن
فقط یه سری تکون میدادن و تاسف میخوردن من متعجب بودم چطور این همه سال نفهمیدم مردی که کنارم بوده چقدر تابلو شده ؟
انقدر از خودم سیر بودم که حتی به خودم تو آینه نگاه نمیکردم شده بودم ۱۰۰ کیلو واقعا لازم میدیدم تو زندگیم نباشه داشتم خودمو زجرکش میکردم…. برگه آزمایش بارداری رو دادن دستم و گفتن میری آزمایش میدی جوابشو میاری میزاری روی پرونده و سه شنبه میای حکم طلاقو میگیری… رفتم بیمارستان کنار دادگاه سه ساعت نشستم تا جوابمو گرفتم و آوردم گذاشتم رو پرونده اصلا دلم نمیخوااست یک لحظه رو از دست بدم… همون دستی که منو هل میداد واسه ازدواج حالا داشت منو هل میداد واسه طلاق
به سرعت کارها پیش میرفت سه شنبه صبح رفتیم دادگاه از منشی دو تا برگه حکم طلاق گرفتیم
که سه ماه اعتبار داشت
حس میکردم یک ساعت بگذره پشیمون میشه و دیگه نمیتونم پیداش کنم
به یکی از دوستام زنگ زدم دو تا برادراش رو فرستاد به عنوان شاهد
#قسمت_سی_و_چهار
ساعت دوازده روز سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت نود من زن مطلقه بودم یک زن ویران که البته از آزادیش خوشحال بود … به مامانم زنگ زدم ….
– مامان میای کمک وسایلمو جمع کنیم من طلاق گرفتم… مامانم از خوشحالی جیغ کشید هشت شب همه وسایل من جمع شده بود و باربری داشت جهیزیه رو برمیگردوند خونه مامان… هر چند موقع اثاث کشی متوجه شدم تمام وسایلم ناقصه و همه چی رو تیکه تیکه برده فروخته
ولی اصلا برام مهم نبود فقط دلم میخواست آزاد نفس بکشم… وقتی برگشتم پیش مامانم تازه فهمیدم چقدر شکسته شده
غصه و تنهایی به کلی عوضش کرده بود دیگه اون مامانه ۵سال پیش نبود
دلم به حال خودمون دو تا میسوخت سعی میکردم
داداشم به در تکیه داده بود
نگاهش کردم اونم چند وقتی بود فهمیده بودیم معتاد شده
اومد جلوم منو بغل کرد و زد زیر گریه
مامانم از نگاهم فهمید متعجب هستم
داداشم گفت من میدونستم اون کی هست
گفتم
_کی
اشکاش سرازیر بود
_اون موقع که اومد خواستگاریت شناختمش.چون ترسیدم بفهمید من معتاد هستم نگفتم .من چهارده سالگی ازش مواد میخریدم.
با بهت نگاهش کردم.بغضم ترکید.چرا نگفتی
_اجی .ترسیدم بفهمید من ازش خرید میکنم.وقتی هم گفتم شما سر خونه زندگیتون بودید
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت دیگه کار از کار گذشته بود.برای همین اصرار به طلاق داشتم
زندگی ما متاسفانه یه زمانی به خاطر دعواهای مداوم بابا و مامانم ول شده بود هر کی هر کاری دلش میخواست میکرد داداش منم همون موقعها گرفتار اعتیاد شد و تا الانم وضعیتش همونه… بعد از طلاق اولین کاری که کردم تمام عکسهای عروسیم رو از فیسبوکم پاک کردم
و از شر تمام خاطراته بدم خودمو راحت کردم .
مسافرت رفتم همش با مامانم خوش میگذروندم
رژیم گرفتم و شروع کردم به باشگاه رفتن.
هر چی دوستام زنگ میزدن قرار نمیذاشتم دلم نمیخواست با هیچکدومشون روبرو بشم.
فقط دلم مامانمو میخواست و لپ تابمو
عاشق فیسبوک شده بودم و کلی دوست پیدا کرده بودم. دوستایی که از گذشتم هیچی نمیدونستن
و منو بخاطر خودم دوست داشتن چندین بار قرار گذاشتن دسته جمعی رفتیم سینما و پارک و تورهای یه روزه… همه جا مامانمو با خودم میبردم بودن کنار دوستای جدید روحیمو به کلی عوض کرده بود … یک روز دیدم رو فیسبوکم مسیج دارم…..
#قسمت_سی_و_پنج_پایانی
از علی بود…
_سلام سارا عه عه جدا شدی؟ وای سارا چقدر دلم برات تنگ شده بود بیا دوباره با هم باشیم… پشت مانیتور خشکم زد
شاخ درآورده بودم بهش مسیج دادم تو که با پریسا نامزد کرده بودی…. اره بابا اون بهم خورد الانم یه دوست دختر دارم که قراره باهاش ازدواج کنم…. حالم داشت ازش بهم میخورد
فقط گفتم
_ تو خائنی حالا برات فرقی نمیکنه به کی خیانت کنی منو داشتی با یکی دیگه بودی و الان با داشتن دوست دختر دنبال منی؟ دیگه هیچوقت به من مسیج نده ازت متنفرم …. بلاکش کردم و خودم رو راحت کردم.
کم کم به فکر درس خوندن افتادم
دانشگاه قبول شدم و رفتم
دیگه دغدغه شهریه نداشتم
رشتمو بدون ترس انتخاب کردم
هم کار میکردم هم دانشگاه
تقریبا یک سال گذشته بود که از طریق گروه دوستام با کاوه آشنا شدم
اونم مثه من طلاق گرفته بود و بچه نداشت اینقدر قیافش بیبی فیس بود که نمیتونستی حدس بزنی مطلقس یه بار کنار هم نشسته بودیم شروع کرد صحبت کردن در مورد همسر قبلیش من دهنم باز مونده بود … گفتم
_مگه تو طلاق گرفتی؟
خندید گفت
_ آره بابا من ۲۰سالم که بود ازدواج کردم یک لحظه خندم گرفت
گفتم
_عه چه باحال پس دیوونه تر از من هم وجود داره ؟ دوتایی خندیدیم با وجود تفاوت هایی که داشتیم به هم علاقه مند شدیم و باور نمیشد که دوباره عاشق شدم این بار با عقل و درایت عشق واقعی که هم خودت رو با ارزش میبینی هم طرف مقابلت رو
کم کم موضوع رو به خانواده ها گفتیم و بعد از یکی دو سال رفت و آمد و سبک و سنگین کردن دیدیم بهترین انتخاب برای همدیگه هستیم.
بابا و مامان کاوه خیلی خوشحال بودن وباباش مدام میگفت کاش ۸سال پیش با هم آشنا میشدین و حسرت میخورد ما چقدر به این کار باباش میخندیدیم …. با کمک بابای کاوه دی سال ۹۳ عقد کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون هم تجربه یه بار طلاق و هم بالا رفتن سن باعث شد که زندگی بهتری رو شروع کنم و پخته تر از قبل تصمیم بگیریم چندماهی هم هست داریم تدارکات بچه دار شدن رو میبینیم و از خدا میخوایم یه دختر تپل خوشگل بهمون بده ….
#پایان