رمان آنلاین سرزمین زیبای  قسمت ۲۱تا ۳۰    

فهرست مطالب

سرزمین زیبای من سید طاها ایمانی داستانهای واقعی

رمان آنلاین سرزمین زیبای  قسمت ۲۱تا ۳۰  

رمان:سرزمین زیبای من

نویسنده:سید طاها ایمانی

#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_یک : اولین پرونده
فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من … اولین مراجع های من… و اولین پرونده من … اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم … بعد از اون همه سال زجر و تلاش … باورم نمی شد … اولین پرونده ام رو گرفته بودم … مثل یه آدم عادی …

 

سریع به خودم اومدم … باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم … این اولین پرونده من بود … اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه …

دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم … هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم … .

اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم … قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود … باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود … اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه … تنها ترس من از یه چیز بود … من هنوز یه بومی سیاه بودم … در یه جامعه نژادپرست سفید … .

بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم … پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود … احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود … پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد … من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم … تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم … اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن … اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم … .

بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود … اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن … برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن … این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد …

 

بالاخره زمان دادگاه تعیین شد … و روز دادرسی از راه رسید
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۰۳]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_دو : تیکه های استخوان
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم … اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم … از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد … انگار همه شون مدام تکرار می کردن … تو یه سیاه بومی هستی … شکستت قطعیه … به مدارک دل خوش نکن …

 

رفتم به صورت آب زدم … چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم … داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که … یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم … .
– شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم … این اصلا از پس کار برمیاد؟ … بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه… فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ …

 

این؟ … وکیل سفید؟ … نفسم بند اومد … حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست … حس عجیبی داشتم … اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان … اون وقت …” این اصلا از پس کار برمیاد؟ ” … ” این؟ ” … باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم … هیچ کسی جز من سیاه … حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا … این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود … .

به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد … حس سگی رو داشتم که از روی ترحم … هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن … انسان دوستی؟ … حتی موکل های من به چشم انسان … و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده … بهم نگاه نمی کردن … .

لحظات سخت و وحشتناکی بود … پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم … مغزم از کنترل خارج شده بود … نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم … تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم … دستی رو که توی ۱۹سالگی از دست داده بودم … هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم … مرگ ناعادلانه خواهرم … همه به سمتم هجوم آورده بود … .

دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود … حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم … که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود … حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود … حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد … حس انسایت که در قلبم می مرد
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۰۴]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_سه : یا مرگ یا پیروزی
وارد راهروی دادگاه شدم … اما نه برای دفاع از انسان های سفید … باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم … باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها … قدرت پیروزی و برتری رو دارم … دیگه نه برای انسانیت … که انسانیتی وجود نداشت… نه برای دفاع از اون دو تا سفید … که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن … باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم …

 

جلسه دادگاه شروع شد … موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد … اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد … اعتراض دارم آقای قاضی … و با جمله وارده … دهان من بسته می شد … موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن … و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن … یاس و شکست توی صورت شون موج می زد … .

اومدم و توی جایگاه خودم نشستم … وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد … حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست … قاضی دادگاه رو به من کرد … .
– آقای ویزل … حرفی برای گفتن ندارید؟ …

 

فقط بهش نگاه می کردم … موکل هام شدید عصبی شده بودن … .
– آقای ویزل، با شمام … حرفی برای گفتن ندارید؟ … .

از جا بلند شدم … این آخرین شانس تمام زندگی من بود … یا مرگ یا پیروزی …

 

– حرف آقای قاضی؟ … آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ … آیا کسی توی این کشور … گوشی برای شنیدن داره؟ …

 

وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید … اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها مال دادگاه نیست … .

 

– اعتراض وارده … شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید … .
– من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۰۶]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_چهار : نماینده عدالت
– من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ … همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه … من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم … و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم … اما چرا به من … حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ …

 

رو کردم به وکیل خوانده … در حالی که شما، آقای وکیل … هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید … آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ … .

این بار با خشم بیشتری فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی …

 

پریدم وسط حرفش و فریاد زدم … به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ … به حرف های من؟ … یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ … کپ کرد … سرجاش میخکوب شد …

 

– آقای ویزل … به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم… اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم …

 

– اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم … دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده … شما هستید … شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن … قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه … انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم …

 

چرخیدم سمت قاضی … فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید … نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه … و حق اون رو بگیره
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۰۷]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_پنج: استعداد سیاه
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست …

 

قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده … منم صدام رو بلندتر کردم … باشه من رو از دادگاه اخراج کنید … اصلا بندازید زندان … و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید … آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل … هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ … .

مکث کردم … دیگه نفسم در نمی اومد … برگشتم سمت میز خودم … .
– متاسفم … اما نه برای خودم … متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی … هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن … انسان امروز، در آسمان سفر می کنه… اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده … .

بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم … قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید … سکوت کنید … هر دوتون ساکت باشید … و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم … .

سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد … اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره … با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت … چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد … .

– من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک … فردا صبح، ساعت ۹ ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم … وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن … ختم دادرسی … و سه بار چکشش رو روی میز کوبید … .

تا صبح خوابم نبرد … چهره اونها … چهره مایوس و ناامید موکل هام … حرف ها و رفتارها… فشار و دردهای اون روز … نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام … تمام اون سالهای سخت … همین طور که به پشت دراز کشیده بودم … دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد … از خودم و سرنوشتم متنفر بودم … چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ … چرا؟ … چرا؟
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۰۹]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_شش : پرونده جنجالی
فردا صبح، کلی قبل از ساعت ۹ توی دادگاه حاضر بودم … مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود … منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه … اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد … قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد … فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود … ما پرونده رو برده بودیم … و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم …

 

جلسه تمام شد … وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد … از جا بلند شدم … قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد … برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم … دستش رو سمت من دراز کرد … آقای ویزل … کارتون خوب بود …

 

باورم نمی شد … تمام بدنم می لرزید … از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار … نمی تونستم روی پاهام بایستم … هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم … موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن … .
– شکست خوردیم؟ …

دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … نه، پیروز شدیم… ما بردیم … برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم … و این اولین بار، اشک شادی بود … اصلا باورم نمی شد … اگر خدایی وجود داشت … این حتما یه معجزه بود …

 

خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید … مجبور بودم به کارم ادامه بدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد … کم کم توجهات بهم جلب شد … از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها … تا سوال های مختلف … طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن … اما من پولی نمی گرفتم … من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم… .

همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد … تعداد پرونده هام زیاد شده بود … هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود … با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد … فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد …

 

موکل ها هم اکثرا فقیر … گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد … اما من راضی بودم … همه چیز روال عادی داشت … تا اینکه … اون پرونده جنجالی پیش اومد …

 

پلیس… یه نوجوان ۱۷ ساله رو … با شلیک ۲۶ گلوله کشت… نام: محمد … جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۱۰]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_هفت : گلوله های یک تراژدی
اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن… خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم … .

پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود … داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش … و کوله بزرگ دوشش … و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه …

 

اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن … محمد به شدت وحشت زده میشه … که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده … پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان … و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا … به سمت اون شلیک می کنن …

 

۲۶ گلوله … بدون لحظه ای مکث و تردید … بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن … بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ …

سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود … طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد … چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود … این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه … به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه … یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده … این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن … .
– اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید … کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد … .

هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد … هیچ کدوم توبیخ نشدن … رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد … هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن … و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه … اما پلیس ها به اینکه … اون بچه مسلح هست یا نه … شک کردن … و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده … و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن… .

۲۶ گلوله برای دفاع از خود … حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد … هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد … .

اونها حرف می زدن … من حرف های اونها رو می نوشتم … و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم … هر چند اونها هم سفیدپوست بودن … اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم … .

چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن … از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی … تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۱۱]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_هشت : در برابر عدالت
هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد … حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم … فقط یه وکیل … به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت … و در نهایت … دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر کرد… و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد … ۲۶ گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح … .

قاضی رای خودش رو اعلام کرد … و سه مرتبه روی میز کوبید … ختم دادرسی … .

مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد … پدرش می لرزید و اشک می ریخت … و من، ناخودآگاه می خندیدم … و سرم رو تکان می دادم … اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم …

 

یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید … سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم … سریع وسایلم رو جمع کردم … من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه … من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم …

 

از در سالن دادگاه که خارج شدم … چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن … آقای ویزل، شما باید با ما بیاید … بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق … بالاخره یکی در رو باز کرد … از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید … .

– چه عجب … اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد … حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید …

 

در رو بست و اومد سمتم … شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل … حتی در چنین شرایطی … نشست مقابلم …
– ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنم … به پشتی تکیه داد … یه راست میرم سر اصل مطلب … شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید … این پرونده، از این لحظه محرمانه است … اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید …

 

به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم … تمام بدنم می لرزید … بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت … محکم توی چشم هاش زل زدم … حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید … با پدر و مادرش چکار می کنید؟ …

 

با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۱۲]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_بیست_نه : مدال آزادی
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن … مهم تیتر روزنامه های فرداست … و از در اتاق خارج شد … .

حق با اون بود … مهم تیتر روزنامه های فردا بود … دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد … مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان …

 

فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد… اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم … چی می تونستم بگم؟ … با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ … یا اینکه مثل یا ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم … اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ … مهم یه جنجال بود … یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه … و نفهمن دولت چکار می کنه … .

شب بود که صدای در بلند شد … پدر محمد بود … نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم … فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم … یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم … اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد … .
– آقای ویزل … اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم … شما همه تلاش تون رو انجام دادید … هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم … .

خیلی تعجب کرده بودم … با شرمندگی سرم رو پایین انداختم … نیازی نیست … من توی این پرونده شکست خوردم … و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم … .

دستش رو گذاشت روی شونه ام … نه پسرم … زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه … تو پشت سر ما ایستادی … حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن … من از اول می دونستم شکست می خوریم … یعنی مطمئن بودم … .

با شنیدن این جمله … شوک شدیدی بهم وارد شد
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۰۳.۰۸.۱۷ ۲۲:۱۵]
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سی : لکه های ننگ
شنیدن این جمله … شوک شدیدی بهم وارد شد … پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ … اونها هم پسر شما رو کشتن … و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید … اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ … .

سکوت سنگینی بین ما حاکم شد … برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم … با خودم گفتم … شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه … این چه سوالی بود که … .

– پسر من یه مسلمان بود … نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم … هر چقدر هم که اونها دروغ بگن … خیلی ها شاهد بودن … و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح … من از دینم دفاع کردم … نه پسرم … برای بچه ای که اون رو از دست دادم … دیگه کاری از دست من برنمیاد … اما نمی خواستم با نام پسر من … دین خدا لکه دار بشه … .

پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت … این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم … و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه … نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم … اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید … .

– دین خدا لکه دار هست … لکه های سیاه، وسط دنیای سفید … یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه … این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست … هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره … و خدا هم … اگر وجود داشته باشه … مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه … هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده …

 

پ.ن: دوستان عزیز … یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، “مرگ خدا” است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه … با دیدن این جمله دچار شوک نشوید
ادامه …
?
@nazkhatoonstory

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx