رمان آنلاین سرگیجه های تنهایی من قسمت۱۰۱ تا ۱۲۰
رمان:سرگیجه های تنهایی من
نویسنده :سید آوید محتشم
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۱
برگشتیم خونه….بلاخره برگشتیم خونه…خدارو شکر سالم رسیدیم…البته زیادم سالم نبودیم…خوبه رفتیم بیرون حال و هوامون عوض شه،طوفانی شدیم و برگشتیم.
روشنک سرگرم بچه هاش بود…بهانه دمغ،من عصبی…واسه همین وقتی دیدمون زیاد حرفی نزد…یعنی اصلا حرفی نزد…
بهانه یه راست رفت سمت اتاقش…
با جدیت گفتم-برو پیش روشنک بخواب!
مطیعانه سرش رو تکون داد…پله ها رو بالا رفت و چند ثانیه بعد صدای بهم خوردن در اومد…
روشنک کنارم نشست و گفت-چی شده اتا؟دعواتون شده؟شما که با لب خندون رفتین…
پیـ ـشونیم رو ماساژ دادم…بدون اینکه نگاهی به روسنگ بندازم گفتم-هیچی نگو…کلافه ام!
پوفی کرد…دستش رو از روی بازوم برداشت و گفت-بگو شاید بتونم کمکت کنم…
-بعدا میگم.الان احتیاج به استراحت دارم…
از روی کاناپه بلند شدم… به سمت پله ها رفتم. روشنکم دنبالم اومد و گفت-نادر زنگ زد…
حوصله هیچکس رو نداشتم…حتی نادر…همون کسی که تو بدترین شرایط،با چرت و پرتای به شدت پر معنیش میتونست لبخند بیاره رو لـ ـبم و ورزش بده ذهن کند و تنبلم رو…
-میخوام بخوابم.بعدا باهاش تماس میگیرم.
-جون بهانه دیگه گوشیت رو خاموش نکن…دلم هزار راه رفت.
پوفی کردم…گوشیم رو…خیلی وقت بود ازش غافل بودم!
یه پله بالا رفتم…
-مهران بیست و هشتم میاد…
-به سلامتی!
-بیشتر مزاحمت میشیم!
-تو مراحمی!
-اتابک وایسا!
حرصی روی پله نشستم…خوبه گفته بودم خسته هستم و به استراحت احتیاج دارم.
کنارم نشست و گفت-بابک برای بیست و سوم بلیط داره…گودبای پارتیشم بیستمه…
مبهوت نگاهش کردم…بابک؟داشت میرفت؟
آب دهنم رو قورت دادم….از وقتی که بابت گرفتن زمینا بهش رو انداخته بودم و اون یه کلام گفته بود زمینا رو به اسم فرح کرده،نه دیده بودمش،نه تلفنی در ارتباط بودیم…
حالا داشت میرفت.داشت از ایران میرفت.داشت اون زن وحشیش رو که بهانه رو آزار میداد،برمیداشت و میبرد… داشت بار مسئولیتش رو مینداخت رو دوش من،وقتی کامل به احساسم واقف بود…خودش گفته بود هیشکی قدر تو بهانه رو دوس نداره…
آهی کشیدم….برادرم داشت میرفت…دلم خوش بود به بودنش…حتی به دور بودنش.یاد نکردنش…بدخلقیاش….فقط خوشحال بودم که هست.تو این شهره…نه…
-گوشت با من اتا؟
ابروهامو چندباری دادم بالا تا حواسم جمع شه…
-آره…
-به بهانه راجع به گودبای پارتی میگی؟
آب دهنم رو قورت دادم…همین مونده ببرمش مهمونی….با فرح رو در رو شه و…
پوفی بلند کشیدم…
-باهاش حرف میزنم…انتخاب با خودشه!
روشنک آهی کشید.
منم آهی کشیدم…چقدر دلم میخواست میتونستم باهاش درد و دل کنم…حیف که نمیشد…روشنک با برخوردای اخیر نشون داده بود خیلی وقته ازم فاصله داره…زندگیش رو جدا از زندگی من میدونه…دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش نداشتم…دیگه فکر نمیکردم شبیه مامانه…دیگه حس نمیکردم یه خونواده ایم…ما خیلی وقت بود پاشیده بودیم.
-برای خونه تکونی زنگ زدم طلعت خانوم…از بیست و یکم تا بیست و ششم میاد…
بلند شدم…به گفتن-خوبه-اکتفا کردم…پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاقم شدم…کلافه بودم…سر درد و سرگیجه داشتم…دلم یه چیزایی میخواست که به شدت ممنوعه بودن…تو اتاق بودن ولی من باید ندید میگرفتمشون….
هوف هوف نفسم رو بیرون دادم…چقدر امشب خواسته داشتم!هر لحظه یه هـ ـوسی…
فکر کنم یه خبرایی بود.دستم رو روی شکمم گذاشتم و خندیدم-چندماهشه آیا؟
پرت کردم خودم رو روی تخـ ـت…بغض بدی گلوم رو چنگ میزد….دلم میخواست حرف بزنم،ولی وقتی فکر میکردم میدیدم هیچی برای گفتن ندارم…دلم یه هم صحبت میخواست…یکی که درکم کنه…دستم رو بگیره…پیشم نباشه…پشتم باشه… چقدر مرد بودن سخت بود! چقدر مردونه رفتار کردن سخت بود… چقدر یه مرد تنها بودن ،سخت بود…. چقدر…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
بهانه
-من واقعا نمیدونم برای چی تورو انتخاب کردم!
با تعجب،گوشی رو توی دستم جا به جا کردم…هیچی نگفتم…حسام ادامه داد-نه درست حسابی باهام در ارتباطی،،نه وقتی بهت پیشنهادی میدم قبول میکنی…
بغض گلوم رو پر کرد-با این حرفا به کجا میخوای برسی؟
-میدونی چیه بهانه؟؟دخترای زیادی هستن که منتظر یه نیم نگاه منن،تا به هر سازی که زدم برقصن…اونا حتی اگه پیشنهاد خونه خالیم بدم قبول میکنن…مثل تو نیستن که برای یه بیرون رفتن ساده،یه تولد درست و حسابی کلی اذیتم کنن!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو کنار بزنم.
-خب چرا نمیری سمتشون؟
محکم گفت-میرم!شک نکن!
-حالم ازت بهم میخوره!
این رو گفتم و گوشی رو قطع کردم…منتظر بودم زنگ بزنه،اس ام اسی…تلاشی برای آشتی کردن ولی… دریغ از یه پیام… پنج دقیقه گذشت…تازه فهمیدم تموم شده!چقدر الکی،چقدر بچه گانه!انگار نه انگار همین آدمی بود که برام میمرد و هربار تاکید میکرد دوسم داره!!!مسخره س…
از اینکه رابطه مون کات شده بود ناراحت نبودم،از اینکه با مقایسه ی من با اون دخترا تموم شده بود ناراحت بودم…منم…شاید از نظر پوشش فرقی با اون دخترا نداشتم ولی…ولی هرچی… اتابک امروز حسابی کرک و پرم رو ریخته بود..اینقدر که حال کل کل و مسخره بازی رو نداشتم.حوصله ی بحث رو نداشتم…به اندازه ی کافی حرص خورده بودم….حوصله دوباره حرص خوردن سر کارای حسام رو نداشتم…مطمئنا هر موقعیت دیگه ای بود کلی لیچار بارش میکردم…حسامی که کلی وعده وعید بهم داده بود…کلی دلم رو خوش کرده بود.چه روزای خوبی باهم داشتیم ولی… همش مال قبل از اومدن به این خونه بود…
پسر یکی از همکارای بابک بود.باهاش تو مهمونی شب عید شرکت آشنا شدم…یادش بخیر…چقدر از اینکه بهم توجه نشون داده بود خوشحال بودم،خوشحالتر از این بودم که نرفته سمت نیوشا،خواهرزاده ی فرح ….
تلخ نفسم رو بیرون دادم…بابک مشکلی با این رابطه نداشت.یعنی هیچوقت با رفتارای من مشکلی نداشت.اصلا من براش مشکلی نبودم چون بود و نبودم فرقی نمیکرد…ولی…میدونستم اتابک حساسه.میفهمید سرم رو میبرید…حسامم اصرار داشت نفهمه.. میگفت یه وقت دیدی بینمون شکرآب شد اونوقت عموت با من لج میشه…مدیرگروه با آدم لج شه بدبختیه!
عوضی از همون اول میدونست یه روزی تموم میشه این رابطه ی به درد نخور!!!
آهی کشیدم…چه قدر اوایل خوب بود…زیاد باهم در ارتباط بودیم…ولی کم کم…هی…گذشت دیگه…. تموم شد!یه سال رابطه، زیادم بود… چه بهتر که تموم شه…
گوشیم رو برداشتم.باید در اولین فرصت خطم رو عوض میکردم…
بلند شدم…نشستم رو به روی آینه… پیـ ـشونیم قرمز بود یه کم متورم…گلوم پر بغض…چقدر دلتنگ بودم…دلتنگ مامانم… دلتنگ اینکه سرم رو بذارم روی زانوش و موهامو به بازی بگیره…
یتیم بودن بد بود…اینقدر که همه به خودشون اجازه میدادن بشن بزرگترت،آقا بالا سرت…سرت داد بزن و بخوان عقاید فسیلشون رو بهت تحمیل کنن…ولی… من این همه رو دوست داشتم….حتی اگه گاهی با حرفاش ناراحتم میکرد…دلم رو میشکوند،بغض مینشوند تو دلم….
برسم رو کشیدم روی موهام… گذاشتم حصار اشکام بشکنه…برس رو با حرص بکشم رو موهام…چقدر پرتوقع بودم… چیزایی میخواستم که نبود…که دور بود…دست نیافتنی بود…شایدم….مردن کاری نداشت که…زحمتش خوردن یه مشت قرص و یه تیغ بود..
سریع سرم رو تکون دادم-اونوقت حسام فکر میکرد به خاطر اون اینکار رو کردم….بعدشم…مرگ دست ما که نیست…من بمیرم، اتا عذاب وجدان میگیره…اصلا…من کلی امید دارم…
نفس عمیقی کشیدم.برس رو از موهام جدا کردم،موهایی که بین دندونه هاش گیر کرده بود درآوردم و گوله کردم و انداختم تو سطل… باید مسواک میزدم بعدم میخوابیدم…گور بابای حسام.لیاقت نداره…
-ولی پسر خوبی بود…
-اولش همه ی پسرا خوبن!بعد کم کم ذات پلیدشون رو رو میکنن!
چشمکی زدم و ادامه دادم-دوست پسـ ـر به چه دردی میخوره؟بیخیال بابا!گوشت آسوده…
پوفی کردم…برای خودم سر تکون دادم…درستیش همین بود… اشکامو پاک کردم و بلند شدم…خوابم میومد…اصلا من احمق بودم که گریه میکردم…هرکی ندونه فکر میکنه به خاطر حسام بود ولی…من دلم از دست اتابک و زورگوییاش گرفته بود!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۲
اتابک
داشتم چاییم رو هم میزدم که وارد آشپزخونه شد…از دیدن حالش دلم ریخت…شبیه کسایی بود که کل شب رو بیدار موندن و با افکارشون جنگیدن.من این حالت رو خوب میشناختم…
با نگرانی گفتم-خوبی؟
آهی کشید و گفت-سرم خیلی درد میکنه…یه مسکن بهم میدی؟
سریع مسکنی رو آماده کردم…میخواست بخوره که نذاشتم…بازوش رو گرفتم و گفتم-با معده ی خالی که نمیشه!
پلکاشو بست…چند قطره اشک لیز خورد رو صورتش…
-بابک داره میره؟
آب دهنم رو قورت دادم…از کجا فهمیده بود؟
-چطور مگه؟
-بگو بهم…داره میره؟
سرم رو نرم تکون دادم…نگاهش رو انداخت پایین و گفت-کارت دعوتم برای گودبای پارتیش چاپ کرده!
با بغض نگاهش رو دوخت بهم…بی پناهی تو چشماش غوغا میکرد…چقدر نگاهش براق بود…
دستم رو گذاشتم روی دستاشو گفت-هی هی…بهانه!
نگام کرد…نگاش کردم.نمیدونستم چی بگم..بگم غصه نخور؟؟؟مگه میشد؟بگم مهم نیست؟واقعا بود… بگم به درک؟مگه امکان داشت؟
فقط نگاهش کردم…خودش شروع کرد به حرف زدن…
-کاش بچه میموندم…کاش تو ده سالگیم زمان متوقف میشد…کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم…کاش…کاش همه توقع نداشتن بزرگ باشم،بزرگونه برخورد کنم…کاش… کاش دنیا به پاکی بچگیا بود…کاش میشد نمیفهمیدم چی میگذره دور و برم…اونوقت ادای بچه هارو در آوردن راحت تر بود.غر زدن و لوس بازی راحت تر بود… من نمیخواستم بزرگ شم… بزرگم کردن…هر لحظه بیشتر ادای بچه هارو در آوردم… مگه میشه بزرگونه احساسات رو درک کنی ولی بچه باشی؟وقتی فرح و بابک کنارم میزنن،یعنی از سمت من احساس خطر میکنن…آدم که از بچه ها نمیترسه…
چند ثانیه سکوت کرد و گفت-میترسه اتابک؟
هیچی نگفتم…
-سرم درد میکنه…
بی اختیار گفتم-فدات بشم…
اینقدر از حرفاش شوکه بودم که یادم رفته بود نفس بکشم…بیسکوییتی رو به زور تو دهنش گذاشتم…
کنارش وایسادم…سرش رو چـ ـسبوند به شکمم…موهاش رو نـ ـوازش کردم….هیچی نگفتم..گذاشتم حرف بزنه…
-حس میکنم مزاحمم…واقعا هم هستم…یه بچه اهمیت نمیده …یعنی مزاحمت رو درک نمیکنه…شایان هیچوقت نمیفهمید وقتی درس میخونم نباید بیاد تو اتاقم چون مزاحمه!ولی من میفهمم که مزاحم زندگیتم…این یعنی بزرگ شدم…من این بزرگ شدن رو نمیخوام!
سریع جواب دادم-تو مزاحم من نیستی!کی گفته اینارو؟
-هستم…از وقتی که من اومدم شبنم رو نمیاری اینجا…این یعنی مزاحمتونم…
صندلی رو کشیدم سمت خودم و نشستم روش…دستای بهانه رو گرفتم و زل زدم تو چشماش-من و شبنم خیلی وقته در ارتباط نیستیم… کی گفته به خاطر حضور توئه که اون نمیاد اینجا؟
متعجب نگام کرد…مطمئنا به خاطر حضور بهانه شبنم حذف شده بود…ولی حضور خواستنیش،نه حضور مزاحمت بارش…چون هیچوقت مزاحم نبود…نفس آدم که مزاحمش نیست…هست؟
-یعنی چی؟
اینقدر از گردی چشماشو تعجب خوشرنگ نگاش به وجد اومدم که دستاشو بـ ـوسیدم و گفتم-یعنی تموم شده…یعنی اشتباهی کردم و الآن جمعش کردم…
-پس…
-تو مزاحمم نیستی بهانه.درک میکنی این رو؟
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد…خندیدم…بلند خندیدم…چقدر جالب شگفت زده شده بود…
-من و شبنم به درد هم نمیخوردیم…اصلا…من اشتباه زیاد کردم،مخصوصا تو رابطه ام با دخترا…الآن دارم سعی میکنم روند زندگیم رو تغییر بدم… من… من دلم به حضور تو خوشه…تویی که میدونم وقتی بیام خونه منتظرمی، تنها نیستم… چراغای خونه خاموش نیست…تو به این خونه و زندگی من روح دادی بهانه…کی گفته مزاحممی؟خیلی شبا از شدت تنهایی تو خیابونا پرسه میزدم…ولی از وقتی که تو اومدی…میدونم باید بیام خونه…پیش تو باشم..تو میای ازم اشکال درسی میپرسی…باهام شام میخوری… با شیطنتات دلم رو خوشحال میکنی….باور کن عاشق وقتاییم که با هم باب اسفنجی میبینیم! عاشق وقتاییم که پا به پات بچه میشم!منم بزرگ شدن رو دوست ندارم… بزرگ شدن سخته،ولی الزامیه…
خندیدم-کنار تو فرصت میکنم بچه بشم…این خیلی عالیه مموش….تو خیلی خوب بچه میشی!ولی خب…
جدی نگاش کردم-هر چیز مصنوعی ای ،زیادیش دلزدگی میاره….لوس بازی جالبه،بچه شدن خوبه…ولی تو…الآن یه خانومه بالغ ۱۸ساله ای!من نه!ولی خیلیا دید خوبی نسبت این طور برخوردا ندارن…من با رفتارات مشکلی ندارم بهانه،چون دوست دارم، هر برخوردی رفتاریم که داشته باشی دوست دارم…ولی…گاهی زیادی بچه میشی…این خوب نیست،تو دید جامعه خوب نیست.مردم بد میدونن…به خودشون اجازه میدن قضاوتت کنن،هرطور دوست دارن پردازشت کنن…میفهمی؟
سرش رو تکون داد…
-دیگه گریه نکن…اول صبی چشمات رو اذیت نکن گلم…
لبـ ـاش رو بهم فشار داد…مشخص بود داره تلاش میکنه اشکاش رو کنترل کنه…
اشکاشو پاک کردم …لبـ ـاش رو از هم جدا کرد..با بغض گفت-بیام بغـ ـلت؟
اولین بار بود که اینطوری ازم اجازه میگرفت!دلم ضعف رفت…. بی اختیار دستامو باز کردم…سرش ر
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۲]
و چـ ـسبوند به سیـ ـنه ام… شونه هاش خفیف میلرزیدن…
قلـ ـبم تند تند میزد….بلاخره کلی حرف زده بودم بهش…حرفایی که نادر اصرار داشت زودتر از اینا بگم…ولی… همیشه حضور یه ذهن آماده لازم بود….اونروز حس کردم بهانه آمادگیش رو داره..
زانو زد جلوم…سرش رو گذاشت رو پام…موهاشو به بازی گرفتم… قطره های اشکش،راحت از روی شلوار کتونم،میرسیدن ب پوست پام…
-گریه نکن … باشه؟
-بابک داره میره!!!
-میدونم…ولی….
-اینطوری رفتنش آزارم میده!
سرش رو از روی پام برداشت…نوک بینیش قرمز بود…
-تو میری مهمونی؟
محکم گفتم-اگه تو بیای!
-من دوست ندارم ببینمش دیگه!
پلک زدم-میریم بیرون خودمون…
سریع اشکاش رو پاک کرد-به ظرطی وحشی نشی!
خندیدم… خیره شدم تو صورتش…روی پیـ ـشونیش یه کبودی خیلی خیلی خیلی کمـ ـرنگ بود… انگشت شستم رو کشیدم روش و گفتم- باشه!
-تو باب اسفنجی دوست داری؟
-اوهوم!
-با دقت نگاه میکنی؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم-نه!
توی دلم گفتم-هیجان تورو وقت دیدن این کارتون نگاه میکنم!
خندید-خوشحالم که دروغ نمیگی!
-چطور؟
-چون اگه میگفتی آره،میفهمیدم دروغ گویی،اونوقت حرفای قبلیتم باور نمیکردم!چون…
چشماشو گرد کرد و با طلبکاری گفت-چون پاتریک رو نمیشناختی!
خندیدم…اینبار نگام رو از نگاه خوش طعمش نگرفتم…چقدر این چشمارو دوست داشتم…چقدر صورت گردش رو خواستنی میکرد!
-میرسونمت مدرسه!
این رو فقط برای این گفتم که چشماشو از اون حالت در بیاره!اخم کرد و گفت-من مرخصی دارم که!
یاد دیروز و اون دکتر نکبت افتادم..ابروهام رو که میرفتن یه اخم بسازن رو کنترل کردم و گفتم-باشه…برو استراحت کن،منم برم سر کار!
-اوکی!
از رو زمین بلند شد… منم وایسادم…
نگام خزید رو مسکن…نخورده بودش…لیوان آب و قرص رو به دستش دادم و گفتم-حسابی استراحت کن…
یه نفس لیوان رو سر کشید … اومد تو بغـ ـلم… دستاشو دورم حـ ـلقه کرد و گفت-عاشقتم به خدا!
نفسم تو سیـ ـنه ام گره خورد…چقدر سخت بود تحمل…چقدر سخت بود واکنش نشون ندادم…
روی موهاشو بـ ـوسیدم…با صدایی که مطمئن بودم پر خشه گفتم-منم…
از بغـ ـلم بیرون اومد..با حداکثر سرعت گونه ام رو بـ ـوسید و بدون کوچیکترین نگاهی به طرف راه پله رفت….نفسم رو با کلی آه بیرون دادم… دوستم داشت…دوسش داشتم… چقدر متفاوت…چقدر مختلف!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۳
اتابک
تازه رسیده بودم خونه…بهانه وسط هال وایساده بود و سعی داشت موهای الینا رو از چنگ ایلیا در بیاره…لبخند زدم…چقدر بچه داری بهش میومد…یکی زدم تو سرم و گفتم-انگار نه انگار تا دیروز تو بودی که کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفته بودی برای بزرگ کردنش…حالا از بچه داری حرف میزنی…
صدای بهانه رشته ی افکارم رو پاره کرد…با ناله گفت-اتابک اومدی!
کیفم رو روی مبل انداختم…به سمتش رفتم و گفتم-سلام عرض شد…
الینارو که بی صدا هق هق میکرد رو تو بغـ ـلم انداخت و گفت-روانی شدم…
الینارو بالا انداختم و بگوری بگورش کردم…باعث شد هق هقش قطع شه و بخنده…
-روشنک کو؟؟
با حرص ایلیا رو برداشت و گفت-آرایشگاه…
بعد چشم غره ای نثارش کرد و گفت-باز پیپ زدی؟
من خندیدم،ولی ایلیا در جا زد زیر گریه…
بهانه با همون چشم غره گفت-کوفت…نخند…دفعه سومه خرابکاری میکنه…
الینارو روی زمین گذاشتم و گفتم-بدش به من…من میبرمش…
خواستم برم سمت دستشویی که دنبالم اومد-خسته ای اتا…خودم…
نذاشتم ادامه بده… با خنده گفتم-تو هم خسته ای…روشنک کی برمیگرده؟
نگاهش رنگ غم گرفت-یه راست میره باغ…
سرش رو انداخت پایین…
امشب شب مهمونی بابک بود…تلخ نفسم رو بیرون دادم-بچه هاشو…
-گذاشته برای من…خودم گفتم نبردشون…هوا سرده،اونجا تنهایی نمیتونه…
پوفی کرد…پوفی کردم…یهو خندید و ایلیارو از دستم گرفت-خودم عوضش میکنم…برو لباساتو عوض کن که راند دوم بچه داری با توئه!
سرم رو با گنگی تکون دادم و به طرف اتاقم رفتم….چه شب گندی بود امشب…
وارد اتاق شدم… خودم رو روی تخـ ـت ولو کردم و گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم…بهتر بود زنگ میزدم به نادر و ازش میخواستم بیاد اینجا…ولی…با دیدن شماره ی بابک…بعد از یه مدت نسبتا طولانی…زنگ زده بود…مهم این بود یادم کرده بود…
شماره اش رو گرفتم…
با اولین بوق جواب داد-اتابک…
با تلخی گفتم-سلام…
-کجایی تو؟؟روشنک چی میگه؟نمیای؟
محکم گفتم-نه!
-چرا؟بهانه کجاست؟
-دور بهانه رو خط بکش بابک…یه خط پر رنگ..بهانه مال منه!
-گستاخ شدی داداشی!یادت نره داری درباره ی دختر من حرف میزنی!
بلند و عصبی خندیدم-من و نخندون بابک!من و نخندون داداش زن ذلیل…
-از همین الان خط و نشون میکشم که بدتر از من میشی!!!
-برای کسی که ازم سرتره…حرفی نیست…. تو چرا برای فرح اینقدر…
نذاشت ادامه بدم…محکم گفت-چون دوسش دارم…مادر بچه امه…قلبش از اول مال من بوده….دل به یکی دیگه نبسته بود…از یکی دیگه بچه دار نشده بود… من براش اولین بودم… میفهمی؟
مبهوت موندم….اینارو بابک میگفت؟بابکی که یه عمر ادعای عاشقی کرده بود…همونی که میمرد برای خاطره؟
-بابک…خودتی؟تو داری خاطره رو با فرح مقایسه میکنی؟
صداش لرزید-آره خودمم…خود خودم…خاطره رو…دوست داشتم…ولی نه با یه بچه…نه از کسی که ازش بیزار بودم… خاطره رو دوست داشتم…به عنوان خواهر بزرگتر…همون عنوانی که تا ۱۳ سالگی به دوش میکشید….تو چی درباره ی من فکر کردی؟؟؟ فکر کردی جوونمردی رو تو کردی که کلیه ات رو دادی به شوهر خواهرت؟؟؟هیچوقت فکر کردی کار منم دست کمی از جوونمردی نداشت؟؟؟ تو جامعه ای که همه دید بدی نسبت به زن مطلقه دارن،حاضر نیستن برای پسر مجردشون خواستگاریش کنن… رفتم سمتش…آره من با اینکه ۵سال ازش کوچیکتر بودم،با اینکه تا ۸سالگیم خواهرم بود،با اینکه مطلقه بود،حامله بود،شوهر نامردش رو دوست داشت…رفتم خواستگاریش… رفتم سمتش تا نشکنه…تا همبازی بچگیام کمـ ـرش خم نشه….آرزوهامو خفه کردم… من فقط بیست سالم بود….فقط بیست سال… شدم پدر بچه ای که از من نبود…شدم شوهر یه زن مطلقه….شدم یه عاشق پیشه،فقط برای حفظ خونواده…برای ندیدن غصه تو صورت مامان…شکسته نشدن کمـ ـر آقاجون…
بلند گفتم-کافیه بابک…
-نه باید بدونی…تا تویِ الف بچه نخوای بهم نیش و کنایه بزنی…نخوای طعنه بارم کنی…الآن…تو سی و هشت سالگی،میخوام واقعا عاشق باشم…عاشق زن و بچه ام…گناهه؟بده؟
-نمیدونم…من…
-شوکه ای؟خوب نقشم رو بازی کردم نه؟خود خاطره هم باورش شده بود….پشیمون نیستم اتابک….چون تو ده سال زندگیمون،تونستم خنده ی واقعی رو بیارم رو لبـ ـاش…دوسش داشتم…ولی عاشقش …. نه نبودم!
شقیقه هامو فشردم…موهامو کلافه از پیـ ـشونیم کنار زدم…
-میای نه؟
-نمیدونم…
-عب نداره…
هوفی کرد…هوفی کردم-فردا میام تو خونه…میخوام ببینمت…دلم برای بهانه تنگه…
-ولی…
خندید….تلخ و پر معنی-یادم نرفته به من گفت بابا!هرچند اول اسم تورو یاد گرفت!
پوزخندی زدم…
-باید برم پیش مهمونا!!!
آهی کشیدم و گفتم-به سلامت!
و سریع گوشی رو قطع کردم…حرفای نو میشنیدم!!!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۴
بهانه
شلوار ایلیارو پاش کردم و یکی زدم پشتش و گفتم-اگه باز خرابکار کردی میندازمت جلو پیشی تو حیاط ببردت پیش هاپوی سرکوچه،اونام بخورنت…اوکی؟
هاج و واج فقط نگام کرد.دوتا ماچ آبدار چـ ـسبوندم رو صورتش و گفتم-میخورمتا….همچین نگام نکن!
بعد زدمش زیر بغـ ـلم و به طرف الینا رفتم که داشت با ملچ ملوچ دستش رو میخورد…پوفی کردم…روشنک چطوری این دوتا هیولارو تحمل میکرد؟یا گشنه بودن،یا خرابکاری کرده بودن،یا داشتن به قصد کشت همدیگه رو میزدن…
وقت گرسنگی میشدن توله ببر…وقت خرابکاری میشدن توله راسو…موقع دعوا هم توله های وحشی از هر نژاد و اصلی…هرچی وحشی بهتر…
ایلیارو تو دور ترین نقطه از الینا گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه…ظرف غذا رو برداشتم و حرفای روشنک رو ریز ریز مرور کردم-سی ثانیه میذاریش تو ماکروفر…بهانه فقط سی ثانیه…فقط سی ثانیه…داغ نشه ها؟؟؟فقط گرم باشه…بعد میدی بهشون…یهو نچپونی تو گلوشونا!به دوتاشون باهم غذا بده….پیش بندم ببند براشون…یه قاشقم بده دست هرکدومشون،بشقاب خالیم بذار جلوشون…تا تهش میدی بخورنا!بعدشم بهشون آبمیوه بده…
پوفی کردم…توله های ناشناخته ی موسسات تحقیقاتی آمازون بودن…قاشق و بشقاب خالی؟چقدر خرین شما دوتا آخه!
ظرف رو فرستادم تو ماکرو و رو سی ثانیه تنظیم کردم…هی وسوسه میشدم ببرمش روی سی و پنج تا نشون بدم حرف گوش نمیدم ولی… ولی یادم میفتاد که من آدمیزادم!وگرنه به منم بای بگن توله یه چیزی…
فقط سی ثانیه فرصت داشتم تا دوتا قاشق و بشقاب خالی فراهم کنم…یه قاشقم خوم گرفتم دستم…خواهر و برادر این حرفارو ندارن که… با یه قاشق بخورن نوش جونشون!
نیشخندی زدم… بشقاب به دست،ظرف نیمه گرم سوپ رو بیرون کشیدم و به طرف هال رفتم… ظرف سوپ و بشقابها و قاشقارو روی میز گذاشتم و برای برداشتن پیشبندشون از پله ها بالا رفتم،هنوز وارد اتاق نشده بودم که صدای ناله ی اتابک رو شنیدم- خدایا! کی این کابـ ـوس تموم میشه؟ کی؟
مات موندم…صدا قطع شد…صدای پچ پچای خفیفی میومد…به انگشتام حرکت دادم و چند قدم به طرف در برداشتم..کابـ ـوس چی؟اتابک از چی اینقدر ناراحت بود…نکنه…نکنه بابت حضور من….
آب دهنم رو قورت دادم… گوشم رو چـ ـسبوندم به در…صدای هیع هیع خفیفی رو میشنیدم….داشت گریه میکرد… بغض نشست تو گلوم….
به خاطر حضور من…
آه کشیدم…
پاورچین پاورچین برگشتم…حتی فراموش کردم برای برداشتن پیشبند بچه ها اومدم بالا…
تلاش میکردم بغضم رو مهار کنم اما…فکر کردن به…
در اتاقش باز شد…رو آخرین پله موندم…سرفه ای کرد و گفت-بهانه؟
با زحمت،بدون اینکه برگردم گفتم-هوم؟
-بپوش بریم بیرون!
آب دهنم رو قورت دادم و بی توجه به بغضی که دنبال راهی برای ابراز وجود بود گفتم-بچه ها سرما خوردن!
اصلا چه ربطی داشت؟
هوفی کرد…صدای خش خش پاچه های شلوارش رو میشنیدم…داشت میومد پایین…سریع به پاهام قدرت دادم و آخرین پله رو طی کردم و برگشتم سمت بچه ها… بی صدا داشتن با هم بازی میکردن…
بازوم رو گرفت-بهانه؟
وایسادم ولی برنگشتم….رو به روم قرار گرفت و گفت-طوری شده؟
ابروهامو بالا دادم و بدون اینکه به چشماش خیره شم گفتم-نه!چطور مگه؟
چونه ام رو داد بالا… تو چشماش خطای سرخ کمـ ـرنگی بود…-پس بپوش بریم…بچه هارو هم میبریم..هوا هم سرد نیست اونقدرا!
پوفی کردم…چقدر دوست داشتم بگم چه کابـ ـوسی داری؟اگه حضور منه که…خودم…ولی فقط سرتکون دادم…
اتابک لبخند ماتی زد و گفت-پس بدو حاظر شو!
پوفی کردم…اشاره زدم به غذای روی میز و گفتم-بده بخورن!
هیشکدوم از سفارشای روشنک رو منتقل نکردم…-به روی چشم!
خواستم بگم چشمت بی بلا که…یادم افتاد منو به چشم کابـ ـوس میبینه… هعی کشیدم و پله ها رو بالا رفتم و با تمام قدرت در اتاقم رو کوبیدم…
زیر لب گفتم-یه اتفاق نصف نیمه ام که…
یهو میون زندگی افتادم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۵۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۵
تابک
اینقدر از شنیدن حرفای بابک شوکه بودم که مغزم قفل شده بود…هیچ قضاوتی نمیتونستم بکنم…مثل همیشه،ترجیح دادم بهش حق بدم…من تو موقعیت اون نبودم که درکش کنم،از قضاوت بی جا و خودخواهانه هم میترسیدم…فقط چیزی رو که نمیتونستم هضم کنم این بود-بابک عاشق خاطره نبوده!!!
این دیگه اعتراف خودش بود…ولی چه اعتراف تلخی بود…همیشه فکر میکردم عاشق خاطره ست…همینطور بهانه ولی…
حرفای امروزش…واقعا از خود گذشتگی کرده بود؟؟؟بابک یه عمر با دروغ کنار خاطره مونده بود…درست بعد از به دنیا اومدن بهانه و ازدواجشون….از اون موقع دروغ گفته بود….ادعا کرده بود عاشقشه…خاطره هم فهمیده بود رول بازی میکنه؟؟؟
-نه نه!بابک بازیگر ماهری بود…
با بغض گفتم-خدایا کی این کابـ ـوس تموم میشه؟
به خودم که اومدم حس کردم گونه هام خیسن…چرا گریه میکردم؟به خاطر خاطره؟به خاطر خواهر عزیزم؟؟؟به خاطر اینکه طعم عشق واقعی رو نچشیده بود؟به خاطر قلب شکسته اش؟؟؟یا…یا به خاطر برادری که ادعا داشت ،فداکاری کرده؟؟؟؟شایدم بهانه ای که….بهانه ای که داشت تاوان دلسوزیای بی مورد یکی دیگه رو پس میداد….
اشکم رو با حرص پس زدم…سعی میکردم همه رو درک کنم جز خودم رو!!!اتابک تو هم حق داری گاهی سبک شی…از زیر بار فکر و خیال و نامردیای زمونه و حقایقی که روز به روز دارن جلوه میکنن!
اینبار گذاشتم راحت اشک رو صورتم غلت بخوره!
از جام بلند شدم تا به سمت تخـ ـت برم که….یاد بهانه افتادم…با بچه ها پایین بود…احتیاج به کمک داشت…
اگه بابک،پا پیش نمیذاشت،اگه آقاجون شناسنامه ی بهانه رو با اسم بابک نمیگرفت…اگر…اگر…من از همون اول براش عمو معرفی نمیشدم…امروز اینقدر…
هوفی کردم…بابک مقصر بود…یا قبول مسئولیت نمیکرد،یا…حالا که قبول کرده بود،شونه خالی نمیکرد…کاش اسم شونه خالی کردنش رو فداکاری نمیذاشت…چون..چون با این کارش،داشت دل یه دختر بچه ی معصوم رو …نه نه!بهانه بچه نبود!معصوم بود ولی بچه!نه!
سریع راهم رو به طرف در اتاق کج کردم که….از دیدن سایه ای زیر در اتاق!!!چشمامو گرد کردم!خیلی زود عقب کشید و رفت…
-بهانه پشت در بود!
لب گزیدم…چیزیم شنیده بود؟
بی هوا دست کشیدم رو صورتم و همین که از خشک بودنش مطمئن شدم در اتاق رو باز کردم…رو پله ی آخر بود…
گلوم رو صاف کردم و گفتم-بهانه؟
وایساد ولی برنگشت..-هوم؟
.سریع گفتم-بپوش بریم بیرون!
-بچه ها سرما خوردن…
توجهی نکردم…پله هارو پایین رفتم،سریع آخرین پله رو طی کرد…خودم رو بهش رسوندم…با این برخوردش مطمئن شدم یه چیزی شنیده باز رفته تو مود بدعنقی…ولی چی؟
بازوش رو گرفتم-طوری شده؟
بدون اینکه نگام کنه ابروش رو داد بالا-نه چطور مگه؟
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم…-پس بپوش بریم…بچه هارو هم میبریم..هوا هم سرد نیست اونقدرا!
سرش رو نرم تکون داد…لبخند زدم
-حاضر شو!
به غذای روی میز اشاره ای کرد-بده بخورن!
-به روی چشم!
به طرف راه پله دوید…منتظر شدم تا آخرین واکنشش رو هم نشون بده…همین که شرپ در اتاق رو کوبید حتم پیدا کردم یه چیزی شنیده…ولی چی؟؟؟من که فکر میکردم دارم آروم حرف میزنم!
یه فکر وحشتناک از ذهنم گذشت…-اگه حرفامو با بابک…
نذاشتم فکره جلون بده…به طرف ظرف سوپ و بچه ها رفتم و گفتم-حتی فکرشم نکن اتا!
سعی کردم خودم رو سرگرمشون کنم…نسبتا موفق بودم…ولی این باعث نمیشد هر از گاهی به بالا نگاه نندازم و منتظر پایین اومدنش نباشم!دیر کرده بود…حداقل به اندازه ی تک تک دلنگرانیای من!
#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۶]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۶
سوار ماشین شدیم…بهانه ،همراه بچه ها عقب نشست و غر غر کرد-حالا مجبوریم با این دوتا بریم بیرون؟
بیتوجه به حرفش گفتم-بعضیا عادتای بد پیدا کردن!
آینه رو رو صورتش تنظیم کردم،اخمی کرد و گفت-چطور مگه؟
-مثلا فال گوش وایمیسن!
نگاهش رنگ تعجب گرفت…نگاهم رو دوختم به رو به روم و گفتم-بدون در زدن بیای تو اتاقم،نباشم بری فضولی بکنی،برگه سوالای امتحانی رو برداری و بدی به دانشجوهام،اینقدری ناراحت نمیشم که فال گوش وایسی!
دوباره نگاهم رو دوختم به آینه…متعجب بود…
-میدونی از کجا فهمیدم سوالا رو دادی به حسام نبوی؟هان؟؟وقتی برای رند شدن مسئله ها عددا رو عوض کردم و در کمال تعجب دیدم اون با همون عددای قبلی که تو برگه ی سوال نبودن مسئله رو حل کرده ولی…حدس میزدم برگه سوال رو از تو اتاقم تو دانشگاه برداشته… اما…
پوفی کردم-فهمیدم با یه پسر در ارتباطی به اسم حسام…همین حسامه نه؟
آب دهنش رو قورت داد…
-تو کارات دخالت نکردم،چون دوس نداشتم حس کنی آقا بالا سرتم…اما … بهانه ازت خواستم بزرگونه رفتار کنی،خیلی سخته؟هان؟ نمیدونم دم اتاق چیکار داشتی،حتی نمیدونم چی شنیدی…ولی ازت توقع نداشتم اینطوری عکس العمل نشون بدی… عین باد کنک باد کنی و بری تو فاز قیافه.منو تو که رودربایستی نداریم،داریم؟شده ازم چیزی بپرسی و بپیچونمت؟توضیح میخواستی، برات توضیح میدادم…یا فکر تو سرت درست بود یا نبود….ما قراره پیش هم زندگی کنیم…اینکه با چند کلمه حرف، بریم تو خط قهر و اخم… درست نیست…هست؟
نیم نگاهی به آینه انداختم…شوکه نگام میکرد…
دنده رو عوض کردم و گفتم-ازت توقع دارم حالا که اینقدر خوب درکت میکنم،تو هم منو درک کنی…اگر حس میکنی رابطه ی منو شبنم تورو آزار میده، بهم بگی،نه که بریزی تو خودت…حرف بزنی…مثل الآن من… قیافه گرفتن برای هم دیگه اصلا کار سختی نیست، ولی دلارو دور میکنه…برعکسش حرف زدن…اجازه میده همه سو تفاهما برطرف شه!نه؟
به جای جواب ،با حساسیت اشکاری گفت-هنوز با شبنم در ارتباطی؟
سریع و محکم و قاطع گفتم-نه!
آب هنش رو قورت داد-خوبه!
بعد پرسید-از کی درمورد حسام میدونی؟
پلک زدم و گفتم-دیشب…یهویی به ذهنم هجوم آورد.
آهی کشیدم…-نمیگی چی شنیدی که ناراحت شدی؟
زبونش رو رو لبش کشید-میشه نگم؟
سرم رو تکون دادم-آره…چرا نشه!ولی…به شرطی که هیچ برداشت و پیش داوری ای هم نکنی !اوکی؟
خندید و گفت-اوکی!
بعد ایلیا رو تو بغـ ـلش گرفت و گفت-همینقدری که من دوست دارم دوسم داری؟
خندیدم و گفتم-بیشتر از اون چیزی که بتونی تصورش رو بکنی دوست دارم خانوم خانوما!
بعد ادامه دادم-حالا یه سوال بپرسم؟
خندید-بله!
-حسام…
نذاشت ادامه بدم…چقدر ممنونش بودم که نذاشت جمله ی به اون سنگینی رو به زبون بیارم…
-درباره اش حرف نزن … هیچی بینمون نبوده…همون هیچیم تموم شده!
چشمکی زد-پسر جماعت باید برن بمیرن…همشون آشغالن!
عصبی گفتم-اذیتت کرده؟
بلند خندید و گفت-مگه جرئت داره؟خدائیش چرا تو دانشگاه اونقدر ترسناکی؟
عصبی دنده رو عوض کردم…مگه چیکار کرده بود که بهانه به این نتیجه رسیده بود؟دندونامو روی هم سابیدم….
-اتابک اورانگوتان نشو!
دنده رو جابه جا کردم-حالش رو میگیرم!
چشماشو گرد کرد و بعد…لبخند خوشگلی زد و گفت-با اینکه در حق من بدی ای نکرده ولی…بدم نمیاد گوش مالیش بدی!!!
بعد بلند خندید و الینارو از کنار ر عقب کشید و غر زد-اینقدر وول نخور!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۷]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۷
بهانه
عصبی روی مبل نشستم و بی توجه به خنده های سرخوش روشنک گفتم-تو که گفتی ۲۸ام میاد!
تلفن رو انداخت رو میز-وای…چه بهتر…زودتر بیاد که بهتره….وای خدا!شب میرسه!!!
ااخم کردم-یعنی میری؟
خندید وسرخوش گفت-آره دیگه…موندنی که نیستیم…
قیافه م آویزون شد-تا تابستونم نمیای دیگه نه؟
دستی تو موهام کشید و گفت-خونه زندگیم اونجاست…تو بیا!اواسط اردیبهشت یه ۵روز تعطیلی میفته،بیا!
بغض کردم…دلم خوش بو با بچه هاش بازی میکنم،با خودش میشینم غیبت اینوری اونوری…اگه میرفت خیلی تنها میشدم…
راه افتاد سمت راه پله ها…دنبالش رفتم-عید چیکار میکنید؟
در اتاق رو باز کرد و وارد شد…همینطور که تند تند لباسا و وسایلش رو تو چمدون میچید گفت-قبل عید قرار گذاشتیم بریم کیش… حالا تا ببینم مهران چی میگه…
قیافه ام رو آویزون کردم و همینطور که لباسای بچه ها رو کمکش تا میزدم گفتم-به اتا بگو میرید کیش ما هم بیایم باهاتون!
ابروهاشو داد بالا و گفت-خب تو برو وسایلت رو جمع کن بریم شیراز بعدم باهامون بیا کیش.چیکار اتا داری!؟
-بدون اتا که نمیشه…بگو اونم بیاد!
نفس پر حرصی کشید و گفت-حالا اگه اون قبول نکرد تو بیا…میدونی که از شوهر خواهر مهران خوشش نمیاد.
-اونام همراتونن مگه؟
-آره خب…میان باهامون…
پوفی کردم…عمرا اگه قبول میکرد بریم.کلا با اون خونواده سر جنگ داشت…همش هم به خاطر این شروع شده بود که سهیل پسر خواهر مهران موهای منو کشید…سه سال پیش بود فکر کنم…
یاد شلم شولوایی که اتابک راه انداخت و بحثی که با مامان،بابای سهیل کرد میفتم مو به تنم سیخ میشه…نه اونا کوتاه میومدن نه اتا… اتابک رو هیچوقت اونطور آتیشی ندیده بودم…اونام که هی حمایت میکردن از پسر منگولشون!
روشنک گفت-کی منگوله؟
سریع ستم رو گرفتم جلو دهنم…فکر کنم بلند فکر کرده بودم!
ابروهاشو داد بالا-هان؟کی بهانه؟
بلند بلند خندیدم و گفتم-سهیل!
لـ ـبم رو گزید و یه ضربه زد رو صورتش-خاک به سرم…به گوش مهری برسه،مهران رو مجبور میکنه طلاقم بده!کجا منگوله بدبخت!!! المپیادیه!
قیافه ام رو یه وری کردم و گفتم-بره بمیره…المپیادش بخوره تو سرش!
روشنک بلند بلند خندید…-الحق که زیر دست اتا تربیت شدی!کینه شتری داری عین خودش!
قری به گردنم دادم و گفتم-به مهری بگو بهانه گفت آقا پسر المپیادیتون کمی تا قسمتی دختر باز تشریف دارن…شماره خط منو از تو گوشی تو در آورده هرازگاهی زنگ میزنه!
روشنک زد رو گونه اش رو گفت-کی؟ سهیل؟ به حق چیزای نشنیده!
خندیدم و به طرف در اتاق رفتم،صدا گریه ی الینا از پایین میومد…میون خنده گفتم-نه بابا دروغ گفتم…ماستیه که دومی نداره… تمام خلافش همون مو کشیدنه!
از اتاق بیرون اومدم و پله ها رو تند تند پایین رفتم… الینارو از رو زمین برداشتم و همینطور که تکونش میدادم ،از پایین داد زدم- مادر نمونه!بیا به بچه هات برس… چمدون رو بعدا هم میشه بست!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۰۸]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۸
اتابک
بهانه روی کاناپه نشسته بود و ریز ریز گریه میکرد…
عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم-تمومش کن!
با چشمای قرمز زل زد تو صورتم و گفت-نمیتونم…دلم براشون تنگ شده!
پوفی کردم…مهران زودتر از سفر برگشته بود و روشنک رفته بود شیراز،حالا بهانه داشت گریه میکرد و من نمیدونستم به خاطر رفتن روشنکه یا رفتن بابکی که حاضر نشده بود برای آخرین بار ببیندش…هرچی التماسش کردم در رو روی بابک باز کنه قبول نکرد که نکرد…
باز صدای خفه ی گریه اش به گوشم رسید… کنارش روی مبل نشستم و گفتم-گریه نکن خب!ای بابا.
اخمی به صورتم پاشید-چرا قبول نکردی باهاشون بریم؟عید تعطیله که!
منم اخم کردم و گفتم-این هزار و دویست بار،اونا عید رو شراز که نمیمونن…ندیدی داشتن با خواهرشوهرش اینا برنامه میریختن برن سفر؟
-ماهم میرفتیم باهاشون…
دندونامو روی هم فشار دادم…دستم رو مشت کردم…واقعا همین مونده بود با خواهر شوهر روشنک و اون پسر چلغوزش بریم سفر… آخرش یا فک اون خورد میشد یا مشت من…
-ما خودمون میریم سفر!
-دوتایی؟
چشماشو گرد کرد و غرید-دوتایی؟؟؟من و تو دوتایی تا سر کوچه میریم دعوامون میشه وای به حال سفر!
اخم کردم…باز بچه شده بود…
-با نادر و نگین و سعید و فک و فامیل اونا میریم،خوبه؟
غرید-نه خیرم…اونا دارن میرن شمال.من از شمال بدم میاد.روشنک اینا میخواستن برن کیش!
باز زد زیر گریه…
-الآن دقیق به من بگو چرا گریه میکنی…
روش رو برگردوند و گفت-هیچی!
-هیچی که جواب نیست…بپوش بریم شام بیرون حرف بزنیم.
-نمیخوام…
عصبی گفتم-بچه شدی باز؟
اخم خنده داری بهم کرد و گفت-من خیلی دلم گرفتم..همش دلم گرفته الآن بیشتر…تو هم که درک نمیکنی آدم رو!
خندیدم…البته نامحسوس.-ببخشید من درکم پایینه.شما به کلام بگو چته؟
-من میخوام برم سفر خارجی!
پخ زدم زیر خنده…
غصبناک نگام کرد و گفت-فقط شبنم رو میتونی ببری سفر؟
جدی گفتم-دردت این نیست!زود بگو چته!
-میخوام برم کوآلالامپور کنسرت کامران و هومن…
-بعد اونوقت پاسپورتتون کو؟
-تو اون مدارکیه که بابک داد بهت!
-بعد شما که هـ ـوس همچین سفری داشتین،نمیشد زودتر بگید من برم دنبال تمدید پاسپورتتون؟بعد شب عیدی بلیط رو چطوری گیر بیارم؟
-از همین اول داری نه میاری…
-بهانه بچه نشو..بهونه گیریم نکن…من گناه دارم اینقر اذیتم میکنی!
بعد الکی خودم رو زدم به غش…
بلند بلند خندید و بعد وباره زد زیر گریه…
-اتابک…
چشمامو باز کردم و گفتم-دلت برا بابک تنگ شده؟
بلندتر زد زیر گریه و سرش رو تکون داد….
سرش رو کشیدم تو بغـ ـلم و گفتم-من که درد تو رو میدونم…من که میدونم تو از اون دوتا بچه قرطی بدت میاد…چرا یه کلام حرف نمیزنی خب؟
هیع هیع خفیفی کرد و گفت-چطور دلش اومد بی من بره؟
چشمامو بستم….حس کردم دیگه نمیشه سکوت کرد…مرگ یه بار شیونم یه بار….بهش بگم…چی میشه؟فوقش اینه که گریه میکنه…
-چقدرم تو طاقت گریه هاشو داری..
اخمی کردم…الآن نمیگفتم،چند وقت دیگه وقتی صبر اون مردک به اصطلاح پدر تموم میشد،میفهمید!
نفسم رو فوت کردم…-ببین بهانه!
نگام کرد.بازم با کله رفته بودم وسط یه مسئله و میخواستم حلش کنم…ولی اینبار،هیچ کلمه ای برای شروع توضیح پیدا نمیکردم… نمیدونستم چی باید بگم…از کجا بگم…
جمله ها مسلسل وار از ذهنم رد میشدن ولی نمیتونستم بیانشون کنم…
دستی تو موهام کشیدم،لـ ـبم رو تر کردم…چشمامو بستم و گفتم-مامانِ تو…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۰۹
هنوز آخرین لغت رو به زبون نیاورده بودم که گوشی موبایلم تو جیبم لرزید…
نگاه متعجب بهانه رو بی جواب گذاشتم،نفسم رو فوت کردم و گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدن…با دیدن شماره ی شبنم…چند ثانیه هنگ موندم…تازه یادم اومد شماره ی قدیمی ش رو تو لیست سیاه وارد نکردم…زیر چشمی بهانه رو پاییدم،سعی میکرد صفحه رو ببینه… تعلل رو جایز ندوندستم…نخواستم با جواب ندادنم حساسش کنم.گوشی رو به گوشم چـ ـسبوندم و گفتم-الو نادر؟
-سلام عشق من…
پوفی کردم و گفتم-چرت نگو!دفتر تلفنم تو اتاقه!
با صدای پر بغضی گفت-نمیتونی حرف بزنی؟
به بهانه چشمکی زدم و گفتم-اگه کارت واجبه برم از تو اتاق برش دارم!
-آره خب!
دستی تو موهای بهانه که متعجب نگام میکرد کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به طرف راه پله رفتم و خفه گفتم-مگه قرار نبود زنگ نزنی؟
با بغضی که مطمئن بودم تا ثانیه ای دیگه میشکنه گفت-باید ببینمت اتا….برای آخرین بار….
تا خواستم چیزی بگم ادامه داد-نه نیار…به حرمت باهم بودنمون…این یه بار رو…
نذاشتم ادامه بده…بغض و التماس صداش…حماقت و بی عقلی خودم…دست به دست هم دادن تا بگم-کی کجا؟
-همین امشب…کافه ملودی.
تلخ گفتم-تا یه ساعت دیگه میام…
-میدونستم نه نمیاری…میبینمت…
هوفی کردم و گوشیم رو پرت کردم روی تخـ ـت…قبل از اینکه ذهنم شروع کنه به مواخذه از اتاق بیرون رفتم و رو به بهانه که حیرون رو مبل نشسته بود گفتم-من یه سر میرم بیرون،زود برمیگردم…اوکی؟
فقط نگام کرد…
بلند گفتم-درباره ی سفرم حرف میزنیم…برگشتم حرف میزنیم!
هوفی کشید و از روی مبل بلند شد…بی تفاوت شونه هاش رو بالا داد و گفت-تو اصلا احساس نداری….یه ذره دلتنگی..غصه ای…
سعی کردم بخندم…چه خبر داشت از دلم؟دلی که شور میزد برای بی معرفتی که اسیر غربت شده بود…برای خواهری که میتونست بار از روی دوشم برداره ولی کوتاهی کرد….
خندیدم و گفتم-از اون دیبین بالام سیجیل تو کی درست کن!البته اگه زحمتت نیست!
وارد آشپزخونه شد و گفت-زود برگرد فقط.سر راهتم سس تند بخر با پاستیل!
برگشتم تو اتاق،همینطور که تند تند دکمه های پیراهنم رو میبستم گفتم-چیز دیگه ای خواستی اس ام اس کن!
گوشیم رو از روی تخـ ـت برداشتم و از اتاق بیرون زدم…برای چی اینقدر عجله داشتم ؟ برای دیدن شبنم یا…
سرم رو تکون دادم…سوئیچ رو از روی میز برداشتم و گفتم-برای فرار از توضیح به بهانه!
پشت رول نشستم…استارت که زدم یادم اومد در ساختمان رو قفل نکردم…گوشیم رو برداشتم و به بهانه زنگ زدم…
چندتایی بوق خورد تا جواب داد-چی جا گذاشتی؟
نیش خندی زدم و گفتم-در رو یادم رفت قفل کنم…
نفس کلافه ای کشید و گفت-قارچم نداریم…بخر…
از بی حواسیم لجم گرفت…یادم نبود اون یکی سفارشش چی بود-همه رو واسم اس ام اس کن.
-اعتبار ندارم…۳قلم که بیشتر نیس…سس و قارچ و پاستیل.
سریع گفتم-یعنی چی اعتبار نداری؟برو تو اتاقم از زیپ سمت بیرون کیف لپتاپم کارتم رو بردار…برو اینترنت بخر.رمزاشو از تو تقویم نگاه کن.
-با کارت خودم یتونم بخرم.ولی به شارژ احتیاج ندارم.
-یعنی چی آخه؟اومدیم خواستی زنگ بزنی جایی اضطراری بود…شارژ کنیا.بهم اس ام اس بده.
پوفی کرد-اوکی…
-در رو قفل کنیا.
-باشه فقط زود بیا…ای بابا.نونم نداریم…
خندیدم و راه افتادم-اس ام اس کن بهانه!
-باشه بی حواس…بای.
گوشی رو روی صندلی کمک راننده انداختم.شبنم چیکارم داشت؟
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۰
بهانه
اینترنتی اعتبار خریدم و یه لیست خرید برای اتابک ارسال کردم-سس تند،نون،قارچ،پاستیل،ذرت و هله هوله…نوشابه.
ارسال رو زدم و از اتاق بیرون پریدم… تند مشغول خرد کردن تمامی محتویات یخچال شدم و بعدم سرخشون کردم… پیاز رو گذاشتم آخر دفعه تا اتابک خردش کنه…در توان خودم نبود…
از آشپزخونه بیرون اومدم و روی مبل نشستم…عید نزدیک و مدرسه رو هم که تعطیل کرده بودیم ،ولی من هنوز لباس نخریده بودم. معلومم نبود سفر بریم… هی خدا.
سه تا نفس پر صدا کشیدم و فکر کردم-چی میشد ما هم میرفتیم کیش؟حالا اون جوجه فوکلی یه اشتباهی کرده بود…گذشته بود دیگه.
هعی نفسم رو بیرون دادم…کنترل رو برداشتم و برنامه ی مورد علاقه ام رو پلی کردم…باب اسفنجی عزیزم…
بلند بلند همراهش میخندیدم و تیکه های باحالش رو تکرار میکردم که تلفن زنگ خورد…
عصبی اتسپش کردم و به طرف گوشی رفتم…
-الو؟
-سلام بهانه خانوم!خوبی؟
حرصی گفتم-سلام مزاحم!خوبم!تو چطوری؟
-روز به روز پررو تر!
تک خنده ای زد و ادامه داد-منم خوبم!اتابک هست؟
-نه رفت بیرون!
-گوشیش رو جواب نمیده آخه…میخواستم ازش شماره تلفن بپرسم…
ابروهام ناخودآگاه پریدن بالا…
-خب…بعدا زنگ بزن…
نادر پوفی کرد-نمیشه…صبح بهش زنگ زدم قرار بود شب رسید خونه شماره رو بهم بگه…
لـ ـبم رو گاز گرفتم تا هیچی نگم…قلـ ـبم بدجوری میزد….
اشک حـ ـلقه شد تو چشمام…حسم بهم دروغ نگفته بود…اون لحظه که گوشیش زنگ خورد…تعجب و بهتش…دودلیش….زیر چشمی پاییدناش…حدس زده بودم نادر نیست…ولی…
-بهانه هستی؟
کلافه گفتم-کاری نداری؟
نگران گفت-بهانه؟
با تمام قدرت تلفن رو روی دستگاه کوبیدم…
نفسم داشت گره میخورد…نباید فکر بد میکردم ولی…. ولی مگه میشد؟
اتابک…خودش گفته بود دور شبنم رو خط کشیده…یعنی میشه یکی…
سر خودم داد زدم-خفه شو بهانه!قضاوت نکن!
تلخ جواب دادم-مگه غیر از اینه؟
گوشیم رو برداشتم…شماره اش رو گرفتم…
چند تا بوق خورد تا جواب داد…خواستم قطع کنم ولی….دیدم حرف نزنم منفجر میشم…
-جانم؟
-کجایی؟
-بیرون!
-دقیقا کجا…
-خب تو سوپرمارکت…
داد کشیدم-تو سوپر مارکت موسیقی بی کلام پخش میکنن؟
بهت رو تو صداش شنیدم…-بهانه؟
-بهانه چی؟
داد زدم-بهانه چی؟بهم دروغ میگی…سرم شیره میمالی…بعد ازم میخوای بزرگ شم،بزرگونه رفتار کنم…ازت متنفرم اتابک… از توی دروغ گو…تو که بهم میگی شبنم رو ول کردی حالا یا با همون یا یکی دیگه داری دل میدی قلوه میگیری… بدم میاد ازت…تو… تو…
لغت پیدا نمیکردم…کلمه ها گم شده بودن…
-بهانه…اشتباه میکنی عزیزم…
داد زدم-من عزیز تو نیستم…من…
صدای گرومپی از تو حیاط اومد…همزمان صای اتابک
-بهانه گوش بده یه لحظه…
-نمیخوام…
التماس گونه گفت-بهانه…
-بهانه چی؟باز میخوای دروغ بگی؟اصلا مگه من توضیح خواسته بودم؟هان؟؟؟
در چیلیکی کرد…
با وحشت برگشتم سمت صدا…
قلـ ـبم تیر کشید…مغزم از کار افتاد….
-بهانه جان عزیزم…
به چشمام اعتماد نداشتم…دوتا مرد سیاه پوش…ضربان قلـ ـبم هر لحظه بیشتر میشد…نگاهم پر تعجب تر…نیشخند روی لبشون پررنگ تر…
-بهانه…اومدم خونه توضیح میدم…در رو قفل کردی؟
لـ ـبم رو گزیدم….قفل نکرده بودم…
به خس خس افتادم…
-ششش…م…کییی…
-بهانه؟خوبی؟
مردا بهم نزدیک میشدن…قیافه ی ترسناکشون واضح تر…
منقطع گفتم-دزد…
هنوز کلمه رو کامل ادا نکرده بودم که به سمتم هجوم آوردن…جیغم و افتادن گوشی همزمان شد…
جلوی دهنم رو گرفتن …. صدای داد اتابک از اونور گوشی میومد…
التماسم برای ول کردن دهنم بی فایده بود….بوی عرق و دود….ترس و تقلا…هر لحظه نفس کشیدن رو سخت تر میکرد…
یکی از مردا خم شد رو زمین…با صای ترسناکش گفت-حنجره تو پاره نکن پسر جون…یه خرده حساب داریم…صاف که شد برش میگردونیم…
تمام تلاشم رو برای جیغ زدن به کار گرفتم…ولی دیگه نفسی نمونده بود…
دکمه ی آف رو زد…لبخند کریهی به صورتم پاشیدوووتلفن بی وقفه زنگ میخورد…با قدرت انداختش رو زمین… از صدای خرد شدنش چشمامو بستم….مطمئن بودم قلـ ـبم از میفته….بی جون به تقلا هام ادامه دادم…صدای مرد مثل ناقوس مرگ بود-ببریمش…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۱
اتابک
تو بهت دلیل مزخرف شبنم برای ملاقات بودم…میخواست منو قبل از رفتنش از ایران ببینه…هه!مزخرفه….میخواست منو ببینه چون دلش میخواست با یه تصویر واضح و نزدیک ازم دور شه!!!چرت ترین حرفایی بود که شنیدم…منو بگو که فکر کرده بودم چه خبره… چقدر نادر بهم حرف زده بود و ته دلم رو خالی کرده بود…. گفته بود مطمئن شو بچه مچه ای وسط نیست،بعد رابطه رو بهم بزن….منم…چقدر بدبین بوم واقعا که حس میکردم شبنم میخواد از یه بچه ی حروم حرف بزنه….خاک بر سر بدبین و منفی نگرم…خاک!!
-اتابک…دلم خوش بود برای این سفر ۲تا بلیط میگیرم…نمیدونستم…
نفسم رو فوت کردم و گفتم-دیگه باید برم!
اشک تو چشماش درخشید…دستش رو از روی میز به سمت دستم دراز کرد…دستم رو پس کشیدم…صدای آهش رو شنیدم…
گوشیم زنگ خورد…. خواستم جواب ندم…حتما نادر بود،اما….پوفی کردم-شاید یکی کار واجب داشته باشه!
همینطور که گوشی رو از جیبم در میاوردم گفتم-اینهمه صغری کبری چیدی که این مزخرفات رو بگی!واقعا که!
سکوت کرد…پوزخندی نثار صورت بزک کرده اش کردم…
دیدن عکس بهانه لبخند آورد رو لـ ـبم…پوزخندم رو جمع کرد و لبخند نشوند روش…جواب دادم ولی….
حرفای عصبیش…لحن پر بغضش…حرص کلامش….هم دلم رو ریش میکرد،هم خوشحالم میکرد اما….جوابی نداشتم.در مقابل حماقتام حرفی برای زدن نبود!
یهو ساکت شد….نفسش منقطع…نامفهموم یه چیزایی میگفت…صداش میزدم ولی…-دزد!
قلـ ـبم وایساد….همزمان با وایسادنم…
شبنم نالید-اتابک…
عقب کشیدم…پرت شدن صندلی مغزم رو بهم ریخته تر کرد…
پریدن پلک چشمم رو راحت حس میکردم…نفس نداشتم….دستام مشت شد…
صدای جیغش از بهت بیرون آوردن…افتادن گوشی….لب گزیدم و عقب گرد کردم…
روانی شدم… اینقدر عصبی بودم که هیچ کنترلی رو رفتارم نداشتم…قلـ ـبم داشت از سیـ ـنه ام بیرون میزد… از کافی شاپ بیرون دویدم… بیتوجه به صدا زدنای شبنم و نگاهای خیره رومون…شماره ی خونه رو گرفتم… طول کشید تا جواب دادن…پریدم پشت رول….
هنوز شوکه بودم…باور نداشتم…بهانه باز داشت باهام شوخی میکرد ولی…
تماس برقرار شد..با تمام قدرت داد کشیدم-بهانه؟بهانه؟حرف بزن تورو خدا…
صدای نفسایی که میوم هیچ شباهتی به نفسای بهانه نداشت…کلافه فریاد زدم-تو کی هستی عوضی؟
صدای گرفته و خشنی نشت تو گوشم-حنجره تو پاره نکن پسر جون…یه خرده حساب داریم…صاف که شد برش میگردونیم…
پرش شدید تر پلکم رو حس میکرد…حرف ز که بی وقفه تو گوشم تکرار میشد…نحس بود مثل زوزه ی شغال دم غروب… ززززززززز…مثل زنبوری که دور لونه میپلکید…
زززززززز مثل صدای جیغ موتور ماشین که کم کم داشت پرواز میکرد…
زززززززز مثل صدای ترک خوردن تک تک سلولای بدنم…
-کثافت…کی هستی؟
زززززززززز مثل صدای خرد شدن تلفن….ناله ی خفه ی زندگیم…ززززززززز مثل حرف وسط آخرین کلمه ای که از زبونش شنیده بودم…دزد!
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۲
با بهت اطرافم رو نگاه کردم….قلـ ـبم هر لحظه شدید تر میتپید…
-هه…
با زحمت جلو رفتم….تلفن له شده روی زمین…
دستم رو روی قلـ ـبم فشار دادم…بوی مواد غذایی سرخ شد…
نفسم رو با-هه-بیرون دادم…
جلوی در زانوهام تا خورد…
قالیچه ی تو راهرو مچاله شده بود….
صدای منقطع نفس کشیدناش تو گوشم چرخ میزد…
-هه…
رد تقلا هاش…
زجه زدم-بهانه؟
قلـ ـبم محکم تر کوبید… اشک به چشمام هجوم آورد….مغز سرم جنبید…تیر کشید…سوخت!
گوشیم رو بیرون کشیدم… آب دهنم رو قورت دادم…
صدای نفسای منقطعش…وایییی…
بلند شدم…دست گذاشتم رو گوشام….چشمامو بستم و نالیدم-درست نفس بکش زندگیم… درست نفس بکش نفسم…
هنوز ززززززز تو گوشم میپیچید…
-یه خرده حساب…
-خفه شو!
غریدم-خفه شو!خفه شو….
گوشیم تو دستم لرزید…باید حرف میزدم…هووووم…
-نادر…
-بابا اتا تو کجایی ۴ساعته….
-دزدیدنش.
پخ خندید-دفتر تلفنت رو؟باز داری بهونه میاریا…
زجه زدم-خفه شو….خفه شو…نخند…نخند…
-اتا…اتابک؟خوبی؟
دستم رو روی قلـ ـبم فشار دادم و به جلو خم شدم….صدای بغض دارش ،پس زمینه ی منقطع نفس زدنش شده بود…
-الو اتا؟
-نفسم…نفس نمیکشید…
به هق هق افتادم…. یه دکمه رو زمین بود و یه اسپری…
داد زدم-بردنش…نفسم رو بدون نفس بردن….
-اتابک…پسر داری دیوونه ام میکنی… چی شده؟
دستم رو روی قلـ ـبم فشار دادم…میخواست سیـ ـنه ام رو بشکافه و بیرون بپره…زار زدم-بردنش…. هه… بهانه ام رو…
-چی میگی تو؟
زانو هام شکست… یه قطره خون رو زمین بود… گوشی موبایل از دستم افتاد….لرزش دستام بیشتر شد… جنبیدن مغزم بیشتر… تیر کشیدن قلـ ـبم شدید تر…
-اتابک؟الو…
نفسم در نمیومد… دو تا دستم رو روی سرم کوبیدم و گفتم- یا حسین
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۳
بهانه
همهمه…سر و صدا…-هیس…بذار بخوابه…
بوی سیـ ـگار… عرق… نم… پلاستیک سوخته…
ههههه… -گلوم…میسوزه…
چشمامو باز کردم… همه جا تاریک بود….بازم همهمه …سر و صدا….
یه نفس عمیق کشیدم…شکمم درد گرفت… سیـ ـنه ام سوخت…بوی گند…
شونه هامو بالا دادم…خفه نالیدم-آی…
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم حرکت کنم…نمیشد… سخت بود…
کتفم میسوخت…تیر میکشید…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم….میسوخت…مزه ی خون میداد… رو دندونام کشیدم… براکتا لق بودن،لـ ـبم پاره پاره….
اشک دوید تو چشمام….ضربان قلـ ـبم بالا رفت…صحنه ها مثل فیلم سیـ ـنمایی جلوم رد میشدن… تقلا هام نتیجه نداشت… نمیتونستم جیغ بکشم… فشار دستش رو دهنم هر آن بیشتر میشد…. درد لـ ـبم شدیدتر…فرو رفتگی براکتا تو لـ ـبم عمیق تر…آی…
دوباره تکون خوردم…مچ دستامو حرکت دادم…فایده نداشت… زبری طناب پوست دستم رو اذیت میکرد…دستم میسوخت…میخارید…
چشم بند اذیتم میکرد…قفسه ی سیـ ـنه ام درد میکرد….
هوفی کشیدم…میترسیدم حرفی بزنم و کاری انجام بدم…میترسیدم باز اون مردای ترسناک و بو گندو برسن…دوتا نفس عمیق کشیدم… دندونام درد میکردن…
دوباره دستامو تکون دادم…از سوزش و خارش پوستم بغضم شدید تر شد….دلم میخواست زار بزنم….
به نفس نفس افتادم…تقلا فایده نداشت….باید صداشون میزدم تا دستامو باز کنن …تشنه ام بود… قلـ ـبم بد میزد… دل خوم به حالم میسوخت….
نالیدم-آب…
جوابی نیومد…
بلند تر داد زدم-آب….
صدای خش خشی اومد… تبدیل شد به تق تق… فیش فیش پاچه های شلاوری که بهم سابیده میشدن…
آب دهنم رو قورت دادم… لبـ ـام سوختن…قلـ ـبم سریع تر زد… پیچ خوردن دل و روده ام حس کردم… بیرون جهیدن اشک از زیر چشم بند…
در با صدای کویپ باز شد… لرزیدم… نفسم گره خورد…هوای سرد و بوی بد سیـ ـگار پیچید زیر دماغم…
اشکام قدرت گرفتن…
چسبیدن لیوان آبی رو به لـ ـبم حس کردم… داشت لـ ـبم رو روی براکتام فشار میداد…. درد و سوزش هر لحظه شدید تر میشد…. هنم رو باز کردم و آب و بی وقفه به گلوم ریخت…
تنگی نفسم بیشتر شد ولی…خنکی آب یکم آرومم کرد…
صدای خشنش رو شنیدم…
-گرسنه ته؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم…-رو صندلی خسته شدم …
بلند خندید-برات تخـ ـت بیارم؟
میلرزیدم…کاش توانایی داشتم جیغ بزنم و بگم تو کی هستی؟چیکارم داری…ولی… از ترس کتک خوردن…خفه خون گرفتم…
روی چشمامو باز کرد…نور چشمم رو زد… سریع پلکامو بستم…بعد آروم بازشون کردم…روبه روم وایساد… چهره ی کریهش رو دیدم…
وحشت زده نگاهم رو از صورتش گرفتم… بلند خندید…
وحشت کردم…
دندونای سیاهش و لب چاک خورده اش…
چونه ام رو گرفت….بی صدا نالیدم… دهن بو گندو و بد ترکیبش رو جلوی صورتم آورد و گفت-هوووم…بترس… موش ترسو دوس دارم…دوس دارم…
صورتم رو عقب کشیدم… دستش رو بیشتر دور چونه ام فشار داد….-موش ترسو و مریض و مردنی… همونیه که میخوام…همونی که میپسندم…ها…همینه…
به وضوح افت فشار رو حس میکردم… داشتم به نفس نفس میفتادم که چونه ام رو ول کرد…
اشکام قدرت بیشتری گرفتن…تلاشم برای نفس کشیدن بیشتر شد…
با صدای وحشتناکی کپسول اکسیژنی رو به سمت صنلی کشید و ماسک سبزی رو با خشونت رو دهنم گذاشت… راحت تنوستم نفس بکشم… چشمامو بستم تا ددیگه نبینمش…
نیشخندی زد و چیزی گفت،که باعث شد خون تو رگام منجمد شه…. -لبات سفیدم باشن خوشگلن…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۴
اتا….اتابک؟
صدا ها هر لحظه واضح تر میشدن… ولوله ی مغزم بیشتر…
صدای هق هق…نفس منقطع…بهانه…خرده حساب…خون…قلـ ـبم،بهانه…. آی…جیغ….ززززز مثل … بهانه…آخ…بهانه….
-یه دز دیگه تزریق شه…
بهم ریختگی…شبنم…خرد شدن تلفن… نادر…خنده اش….
قلـ ـبم….آخ…
-ضریب هوشیاری داره میاد بالا…
-خوبه…تحت مراقبت باشه…
-اتابک؟اتا…
ناله های خفه… تقلا…دکمه ی کنده شده…
-پلکاش لرزیدن…
اشک…قلـ ـبم…گلوم…-آخ…
-اتابک صدامو میشنوی…
دستام…بی حسن…قلـ ـبم…خدا….یکی سیـ ـنه ام رو باز کنه…-بهانه؟
کشیده شدن چیزی رو روی صورتم حس کردم….
-باز کن چشماتو رفیق…
تمام توانم رو به کار گرفتم…خفه نالیدم-بهانه…
-چشماتو باز کن اتابک…ببین منو…
بغضم رو فرو دادم…مطمئن بودم خواب دیدم…مطمئن بودم همش کابـ ـوسه….
چشمامو باز کردم…تار میدیدم ولی…نه اینقدر که سرخی ای که تو سفیدی محیط دهن کجی میکر تشخیص ندم!چشم تو چشم شدم با نگاه سرخ نادر…-بهانه کو؟
سعی کرد لبخند بزنه….ولی…اینکه نتونست…اینکه ماهیچه های صورتش کش نیاوردن…اینکه تلخ نیشخند زد…
گلوم میسوخت…تارای صوتیم همراهیم نمیکردن…ولی …انگار با آروم پرسیدن جوابی حاصل نمیشد…داد زدم-کجاست؟
جوابی نداد…فقط دستم رو محکم فشرد… تقلا کردم…باید بلند میشدم…مینشستم…آخ…قلـ ـبم…
-اتابک بخواب…
بلند گفت-بخواب…بخواب تا باز حالت بد نشده…
با همه ی بی توانیم هولش دادم عقب-برو کنار…برو…کنار…
محکم گرفتم… قوی تر بود… زورش به سرم میرسید….
عقلم داشت به کار میفتاد…بهانه…خواب نبود….
زجه زدم-ولم کن…من و نگه ندار…بهانه…بردنش…میفهمی نادر؟میفهمی یعنی چی؟
از سر و صدا اتاق پر جمعیت شد…
یه جمعیت سفید پوش…
-ولم کنید….بهانه…. ولم کن نادر…تو دوستمی… تو بذار..
-صبر کن اتا…حالت خوب نیست…
ریخته شدن چیزی رو تو سرمم حس کردم..بس بود خوابیدن… تو یه حرکت سرم رو از دستم بیرون کشیدم و داد زم-راحتم بذارید…باید برم دنبالش….نادر ولم کن…نادر من به درک…بذار ببینم کجاس…
حقیقت هوار شد رو سرم-بردنش..میفهمی؟ هان؟
دستم رو کشیدن… به التماس افتادم… نادر بی وقفه گریه میکرد…
بی توجه به نگاه پر ترحم پرستارا رو جفتمون گفتم-گریه نکن…کمکم کن بریم پیش پلیس…
آب دهنش رو قورت داد-پلیس اینجاس…بهانه هم هست…اتا استراحت کن…
چند ثانیه هنگ موندم… نگاه نامطمئنم رو رو صورت نادر دوختم-دروغ میگی…
رو به پرستارا گفت-تنهامون بذارید….
پرستار پنبه و جسبی به پشت دستم زد و گفت-آروم نگهشون دارید لطفا!
بعد رو به بقیه گفت-بریم…
به محض رفتنشون نادر گفت-بهانه …
کلافه گفتم-برو سر اصل مطلب…
بی اختیار یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید….
نادرم بی صدا گریه میکرد…
-خوبه؟
-هیشکی نمیدونه
فقط نگاش کردم…
کلافه دست کشید تو موهاش…با بغض گفت-تو قول بده آروم باشی…میگم ببرنت پیشش…
دستامو محکم کوبیدم تو سرم… خفه گفتم-چشه…
خدا میدونه به چه بدبختی به زبون آوردم این جمله رو… قلـ ـبم باز داشت تیر میکشید…
نادر دستش رو رسوند به کتفم…مشغول ماساژ دادن شد… تمام تمایلم برای دیدنش یهو فروکش کرد…چش بود مگه…مطمئنم خوب نبود….اگه خوب بود قلـ ـبم اینقدر نامرتب نمیزد،تیر نمیکشید،نمیسوخت…
-اتابک…
-هیچی نگو…
-گوش بده…پلیس میخواد ببیندت….
لرزون نفس کشیدم…
-بذار اول برم پیشش.
نگاه نگرانم رو دوختم تو صورتش…-میشه؟
پوفی کرد و گفت-بذار….بذار با دکترش حرف بزنم….
از اتاق بیرون رفت…قلـ ـبم شدیدتر تپید…
به نفس نفس افتادم….بی هوا از تخـ ـت پایین اومدم…نگام موند رو مپایی های آبی و بی قواره ی بیمارستان…بهانه میگفت-از این دمپایی ها نپوش..زشتن…بی قواره ان… بی کلاسن…
من میخندیدم….آخه تو ستشویی و حموم واسه کی میخواستم کلاس بذارم یا پرستیژم رو حفظ کنم؟ولی الآن..اینجا…تو بیمارستان… بای خودش بهم بگه زشته…نپوش…آی
قلـ ـبم تیر کشید…دستم رو روش فشار دادم…-میدونم تو درد نمیکنی!مال معدمه…
محکم تر فشارش دادم…نمیتونستم صاف وایسم…
خفه نالیدم… دولا دولا از اتاق بیرون رفتم…
جلوی در نادر رو دیدم..به طرفم دوی و گفت-اتا چرا رو پا وایسادی…
ناله ای کرم و گفتم-بریم پیشش؟
تازه داشتم حرفاشو حلاجی میکردم…تازه داشت تو مغزم سوال به وجود میومد…تازه داشتم میهمیدم اوضاع قاطیه…
کنار در نشستم…رو کف پوش سرد و یخی بیمارستان…بی توجه به لرزی که به بدنم وارد شد نالیدم-نادر بگو با چی قراره رو به رو شم…
و بی وقفه موهامو کشیدم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۵٫۰۲٫۱۸ ۲۰:۱۵]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۵
زیر بازوم رو گرفت…کمک کرد بلند شم… کتفم میسوخت… قلـ ـبم تیر میکشید..هنوز دولا بودم و سعی داشتم به خودم بقبولونم این درد مال قلـ ـبم نیست!معده اس… روده اس…کلیه ی نداشته اس…
آهی کشیدم…
نادر ساکت بود…
-حرف بزن لعنتی….
جلوی ایستگاه پرستاری وایساد…کمک کرد روی نیمکتای آلمینیومی بشینم و به جای جواب گفت-من میرم ویلچر بگیرم…
نذاشت مخالفت کنم…نای مخالفتم نداشتم…روی نیمکت ولو شدم…نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم.تجربه ثابت کرده بود از هر ۱۰۰تا فکرم ۶تاشون درستن…پس بهتر بو نظریه پردازی نمیکردم….
قلـ ـبم تیر کشید…قیافه ام مچاله شد… نادر با ویلچر برگشت…کمکم کرد تا روش بشینم… صدای گرفته اش رو میشنیدم-رسیدم خونه دیدم ولویی… اتابک… یه سکته ی خفیف رو گذروندی….سه روزه تحت مراقبتی…میفهمی؟مردی…مردو نگی کن….قوی باش…
نفس عمیقی کشید-بهانه الآن تکیه گاه میخواد…کمکش کن…میدونم که میتونی…
-کجا بود.
-دیشب…ساعتای ۲ بود… برده بودنش اورژانس یکی از بیمارستانای ورامین…انتقالش دادیم اینجا…
-چشه؟
آهی کشید…قلـ ـبم تیر میکشید…ولی سعی میکردم خونسر باشم-مهمترینش شوک عصبی!
لب گزیدم…همونی که…میترسیدم…
-اتابک… با اجازه ات من تنها مظنون رو معرفی کردم… باباش…
باز قلـ ـبم تیر کشید…..
-اون تا اریبهشت فرصت داده بود….
-پس کی؟
هوفی کردم…قلـ ـبم بدتر تیر کشید…نامطمئن گفتم-شبنم!
وایساد…بلند گفت-چی؟
زبونم رو به لب خشکیده ام کشیدم-تهدیدم کرده بود….تهدید که نه…گفت تلافی میکنه…یه چیزی با این مفهوم…نمیدونم…
از شدت عصبانیت تمام بدنم منقبض شد… حرصی نفسم رو بیرون دادم…
نادر وارد آسانسور شد… سرم رو فشردم و گفتم-حرف زده؟
خفه گفت-بیهوشه…
بی رحمانه توضیح داد-تنگی شدید نفس… شوک عصبی…آزار جسمی و…
نعره زدم-خفه شد…
مشتش رو کوبید به سیـ ـنه اش-باشه…تو فقط آروم باش…خونسرد…
تلخ نفسم رو بیرون دادم…همش کابـ ـوس بود…همش حرف چرت… هه… چی میگه این نادر دیوونه…
آسانسور وایساد….
ویلچر رو هول داد بیرون…
از دیدن تابلوی رو به روم… به کابـ ـوسم پوزخند زدم! چه قدرم واضح میدیدم همه چیز رو!آی سی یو…
-اتا… میخوای فردا صبح بیایم؟
محکم گفتم-نه!کابـ ـوسه…هچی زودتر تموم شه…میدونم نرسیده بهش از خواب میپرم…من میدونم…
صدای هق هقش رو شنیدم…مطمئن بودم کابـ ـوسه…نادر گریه میکرد… کابـ ـوس واضح تر از این؟ همه چیز وارونه اس… هیچی سر جاش نیست… یه کلام… من خوابم… یه خواب واضح…ولی خوابه…هرجور فکرش رو میکنم خوابه….
-بزن تو گوشم نادر…
جلو رفت و گفت-بیداری اتابک ولی کاش… کاش خواب بود…این آرزوی منم هست…
چشمامو روی هم فشار دادم…چی بود… چطوری بود که نادر… خدایا میشه همینجا تمومش کنی؟ نفس ندارم دیگه!
#ادامه_دارد
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۱]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۶
با زحمت گفتم-میخوام برم تو…
دستش رو روی شونه ام فشار داد و محکم گفت-از پشت پنجره….
آهی کشیدم….میدونستم نمیذاره…میشناختمش…بعضی وقتا کوتاه نمیومد…
زیر بازوم رو گرفت…کمکم کرد بلند شم…قلـ ـبم نامرتب میزد.با هر زنشش حس میکردم میله ی داغ تو رگای اطرافش میچرخونن…
چشمامو بستم… نادر کنار گوشم هوفی کرد…کلافه دست کشیدم تو موهام… چشم دوخته بودم به چهارچوب پنجره،نمیخواستم رو تخـ ـت رو نگاه کنم…
-شناختیش؟
لب گزیدم…قبل از اینکه فکر کنم چرا نباید بشناسمش نگاهم رو بالا آوردم… از چیزی که دیدم…مغزم از اینی که بود قفل تر شد… سر دردم شدید تر… قلـ ـبم یه ثانیه فراموش کرد باید بزنه…
پلکامو بستم و نالیدم….-باشه قبول …کابـ ـوس نیست….توهمه…
هیع هیع نادر بهم جرئت میداد ناله کنم….
برگشتم سمتش… دستامو رسوندم به یقه اش…با تمام قدرت نداشتم چنگش زدم و نالیدم-این بهانه ی منه؟این زندگیه منه؟اینه؟؟؟ این؟مسخره کردی منو نادر؟ کدوم تخـ ـته؟اشتباه آوردی منو….
ناله ای کرد… بازوهامو گرفت….اشک تند تند از چشماش میچکیدن….
-خودشه اتا….
داد زدم-خفه شو…دهنت رو ببند آشغال.چطور جرئت میکنی بگی این بهانه ی منه؟
-هیس… هیس داداشم…
دستاشو از روی بازوهام سر دادم پایین…برگشتم سمت پنجره….تمام بدنم میلرزید…قلـ ـبم میسوخت… تک تک رگام نبض داشتن…
-این بهانه ی منه؟این کجاش شبیه زندگیمه؟
موهامو چنگ زدم…
مشتم رو به ستون کوبیدم و گفتم-این؟این که تماما کبوده… نادر بگو شوخیه…
شونه هامو گرفت… مجبورم کرد بشینم… تقلاهام برای ایستادن بی ثمر بود….ولو شدم رو صندلی… بغض تو گلوم غوغا میکرد…. ولی… تلاش برای شکوندش بی نتیجه بود….انگار اشکی برای چکیدن نبود… قلـ ـبم نامرتب تر زد…بیشتر تیر کشید… بغضم بزرگتر شد… مشتم رو روی دسته ی ویلچر کوبیدم…
-آزار جسمی….
با صدای بغش دار گفتم-به چه گناهی آخه….
نادر جلوم زانو زد….اشک بی محابا از چشماش میریخت… بغض صداش عمق فاجعه رو نشون میداد…سرم رو به عقب پرت کردم و نالیدم-وای…
با بی رحمی نفسی تازه کرد….اشکاش رو پاک کرد و همینطور که بدون اشک ریختن هق هق میکرد گفت-قوی باش اتا…
دستم رو مشت کردم و گفتم-نمیتونم….کاش من…من و کشته بودن ولی بهانه رو….
-بهت احتیاج داره….بیشتر از همیشه….قوی تر از هروقت دیگه ای…
زل زدم تو صورتش و گفتم-بهانه کدوم تخـ ـته؟
مشتش رو کوبید به پیـ ـشونیش و گفت-همینه…اتا همینه!
غریدم-این نیس….نیس… بهانه ی من سفیده…نه مثل یه تیکه چادر مشکی… دستای اینو دیدی؟کهیر زده اس… پوست بهانه لطیفه… توی ابله چه میفهمی آخه…من بهانه ام رو میشناسم…این نیس.
شک برای یه لحظه هجوم آورد به چشمام….خوشحال از اینکه تا چند ثانیه دیگه این بغض بعنتی میشکنه پلک زدم ولی… بی فایده بود…نه تنها اشکی نچکید،بغضم بزرگترم شد…
-گوش بده اتابک…
-نمیخوام…باز میخوای مزخرف بگی…
-درکت میکنم….میفهممت.ولی…دونستن یه سری چیزا لازمه…
-فقط بهم بگو چرا…
-نمیدونم….اگه شبنم بوده باشه…
-کثافت…هرزه ی…
-برگردیم پایین؟
با بغض گفتم-نمیگی کدوم تخـ ـت بهانه اس؟دلم تنگ شده براش…
فقط نگام کرد…نگاش کردم….هنوز درصدی آرزو داشتم بگه داره شوخی میکنه…اون تصویری که دیدم…وای…کاش میگفت دروغه…
هوفی کشید و گفت-بریم با دکتر حرف بزن.
آب دهنم رو قورت دادم…
پشت سرم قرار گرفت.فشاری به ویلچر آورد و حرکتم داد….مطمئن بودم دکتر هم میگه نادر اشتباه کرده…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۷
نادر پچ پچ وار با دکتر حرف میزد….گوشامو تیز کردم تا حرفاشو بشنوم…
-دکتر…حس میکنم از زبون شما بنوه بهتر باشه…فقط…مراعات وضعیتش رو بکنید خواهشا…
دکتر عینکش رو برداشت…نگاه از صورت نادر گرفت… عصبی نفسی تازه کردم…با حرص گفتم-ایستگاه پرستاری جوابگو نیست… تخـ ـتِ…
خواستم بگم برادرزاده ام،ولی… سریع جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم-تخـ ـت بهانه کیانی کجاست؟
کتر لبخند تلخی زد و گفت-دوستتون در جریان تمام مراحل بستری کردن بودن…جناب کیانی اون تخـ ـتی که نشونتون دادن…
قلـ ـبم باز داشت سریع میزد….یه حس تلخ تو وجودم ریشه میزد….ناله ای کردم…
دکتر از پشت میز بلند شد…کنارم وایساد…دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت-اون چیزی که شما دیدید…یک دهم آسیباییه که به این دختر وارد شده که همگی درمان پذیرن…کبودی به مرور از بین میره ولی…ولی…
دستی تو موهاش کشید-یه عمل به شدت ضد انسانی صورت گرفته.آزار دادن یه دختر،اونم دختری که مـ ـستعد شوک و تنگی نفسه… میدونم سخته برای شما،برای همه ی ماها هم سخته…شبی که رسوندش بیمارستان،بین پرستارا شیون به راه بود…من برای تسلای شما نمیدونم چی بگم…فقط همین رو میدونم که….که باید روحیه تون رو حفظ کنید…بهانه،به محض به هوش اومدن،احتیاج به حضورتون داره…قوی و مقتدر…اینقدر که بتونید…
دیگه حرفاشو نمیشنیدم… مغزم داشت از کاز میفتاد…تک تک کلماتش مثل پتک به اعصاب نداشتم وارد میشدن… تهدید شبنم تو گوشم زنگ میخورد…
به خاطر من…برای انتقام از من… دست گذاشت رو هستی من…زندگی من….نفس من…بهانه ی من…
اتاق دور سرم میچرخید….یک دهم اسیب اینه….تمامش چیه؟
-خونسرد باش اتابک…
بغضم رو به ۵بار پی در پی قورت دادن اب دهنم، فرو خوردم…پریدن پلکم رو حس میکردم… ویز ویز توی گوشم رو…
صدای دکتر هنوز میومد….
-تعرض جنسـ ـی،چیزی نیست که از ذهن پاک بشه….مگر اینکه…
حس کردم بد شنیدم…جسمی بود….این یه اختلاف بود بین میم و نیون…شبیه همن دیگه ولی…
انقباض تک تک ماهیچه های بدنم رو حس میکردم ،پریدن پلکم رو….تیر کشیدن قلـ ـبم…. گره خوردن نفسم…
-مطمئنا شوک عصبیم به خاطر همین….
نذاشتم ادامه بده…با همه ی بی قدرتیم زجه زدم-دروغه!!!!!دروغه…..
نادر به طرف دوید….از روی ویلچر نیم خیز شدم…باید خفه میکردم دکتر رو که اینقدر راحت داشت از نتیجه ی معاینات پزشکای،پزشک قانونی حرف میزد….
گره خورد دستای نادر رو دور کمـ ـرم حس کردم…ولی این احساسات فایده نداشت…. دیگه نه تاب حس شنواییم و داشتم،نه حس بیناییم رو… نه لامسه…
قدرت دوید تو دست و پام…نادر رو کنار زدم… باید بیدار میشدم…بای چشمامو باز میکردم…باید یه جوری این کابـ ـوس رو تموم میکردم… خودش خیل تموم شدن نداشت…باید…
رسیدم به دیوار…اتاق داشت میچرخید….سرم رو با تمام قدرت کوبیدم بهش….
-اتابک….
بغـ ـل دیوار زانوهام رو هم تا خوردن…. ضربان قلـ ـبم یهو آروم شد… سوزش قفسه ی سیـ ـنه ام شدید… مشتم رو به دیوار کوبیدم و گفتم- خدایا از این کابـ ـوس نجاتم بده…غلط کردم…
نادر سرم رو بغـ ـل گرفت…باز شدن در اتاق رو دیدم….
قفسه ی سیـ ـنه ام بی وقفه میسوخت…
زبری دست نادر رو روی پیـ ـشونیم حس کردم…-با خودت چیکار کردی پسر…
با خشونت دستش رو کنار زدم….بی توجه به گرمی خونی که روی صورتم حس میکردم به موهام چنگ زدم…. همه ی حس های بدی که داشتم یه طرف…تلخی عذاب وجدان یه طرف…
به خاطر من….بهانه ام چی کشیده بود….به خاطر حماقتای من…من مقصر بودم…فقط خودم….
به نفس نفس افتادم…
-گریه کن اتابک….گریه کن….تو خودت نریز…یه چیزی بگو…
به لبای خشکم حرکت دادم…تلخ نالیدم-تقصیر منه…
و قبل از اینکه بتونم چیز دیگه ای بگم….دکتر با چندتا پرستار و برانکارد برگشت…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۲]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۸
با دستام صورتم رو پوشوندم…گذاشتم اشکام صورت و دستامو خیس کنن…. چطور میتونستم نگاهش کنم… این صورت ورم کرده… دستای زخمی… مچ دستای پر تاول…این… این همون بهانه ی من بود؟ناله کردم… دلم میخواست بغـ ـلش کنم…سرتا پاش رو غرق بـ ـوسه کنم،اما….مگه جای سالمیم رو بدنش بود؟
زار زدم…. سرم رو بغـ ـل دستش گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم…تقصیر من بود…من مقصر بودم…
آره من تقصیر داشتم ولی…چرا بهانه…چرا اون باید تاوان حماقتای من رو پس میداد؟چرا واقعا؟
صدای مامان تو گوشم پیچید-خدا با عزیزترینا آدم رو مجازات میکنه!
گریه ام تبدیل شد به هق هق….خدا آره…ولی بنده ی خدا…
نمیتونستم…نمیتونستم حرفای نادر رو قبول کنم… میگفت – کاریه که شده… باید صبور باشی…
و من همش فکر میکردم-چرا بای اینطوری میشد؟
بهانه چه تقصیری داشت….من گناه کرده بودم…من خطا رفته بودم… از من اشتباه سر زده بود…نه اون…. من روح و جسمم رو به لجن کشیده بودم…چرا اون باید تاوان میداد؟
-کمکمش کن…بذار بحران رو بگذرونه….اتابک… تو نباید جلوش ضعیف ظاهر شی… ضعیف جلوه کنی… بهانه الآن احتیاج به ستون داره….برای یه شروع تازه…برای دوباره راه رفتن….مثل همون وقتا که دستش رو گرفتی اولین قدم رو برداره….بازم کمکش کن…اتا تو میتونی…باید بتونی…باید!بفهم!
دوباره هق هق کردم… نمیتونستم… این عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد…. چطور میتونستم این دستای زخمی رو بگیرم و طاقت بیارم… چطور میتونستم تو این صورت متورم زل بزنم و محکم باشم… چطور میتونستم؟
-آخ…
جیگرم ریش شد… از صدای ناله هاش…. از صدای خسته ای که یه هفته بود ازش میشنیدم… فقط ناله میکرد… تو عالم بیهوشی فقط صدای خسته ی آخ گفتناش…
صاف نشستم… به سرعت اشکامو پاک کردم…. دستم رو رسوندم به دست پر زخم و تاولش… با احتیاط نوک انگشتاش رو بـ ـوسیدم و گفتم-الهی من بمیرم تو درد نداشته باشی…. باز کن چشماتو زندگیم…. دلم واسه چشمای خوشگلت تنگه…
و تا قطره اشک رو صورتم لغزید…. بلافاصله پاکشون کردم و گفتم-بهانه ی من….عروسکم؟
از بین پلکای بسته اش یه قطره اشک بیرون جهید…قبل از اینکه به زخم کنار پلکش برسه و بشه نمک روی زخم…پاکش کردم و نالیدم-اتابک دلش برات تنگ شده…اتابک بدون تو میمیره… تو همه ی زندگیشی….باز کن چشماتو زندگیم…
-آی…
قلـ ـبم تیر کشید… با بغض گفتم-عید شده ها…پاشو بهانه…ایلیا و الینا اومدنا!منتظرن تو بیدار شی باهاشون بازی کنی… باورت میشه هی میگن به…به….بهانه کلی چشم انتظار داریا…
-اتابک….
سرخوش به خاطر شنیدن یه چیزی غیر از آخ و آی از زبونش گفتم-جون دلم…قربونت برم من… باز کن چشماتو…
ساکت شد…. کلافه دستی تو موهام کشیدم… –بهانه جان؟
صدای پرستار رو از پشت سرم شنیدم-آقای کیانی…بهتره تنهاش بذارید…
نفس لرزونم رو بیرون دادم… خسته از روی صندلی بلند شدم…با اینکه دوست نداشتم تنهاش بذارم ولی به شدت دلم جایی رو میخواست که راحت بتونم توش زار بزنم…
خم شدم رو صورتش…. چشماشو بـ ـوسیدم و زیر گوشش گفتم-من بیرونم…دارم نگات میکنم…منتظرم باز کنی چشماتو…منتظرم نذار..
لاله ی گوشش رو که یه زخم خفیف داشت بـ ـوسیدم و بیرون رفتم….
قلـ ـبم نا متعادل میزد…. سنگینی میکرد…فشرده میشد… تیر میکشید… میسوخت….
آهی کشیدم….
روشنک به طرفم دوید…. تلخ کنارش زدم….مقصر نبود….ولی من مقصر میدونستمش تا بار عذاب وجدانم رو سبک کنم…
-بهتر نشدی اتا؟
به طرف آسانسور رفتم و زمزمه کردم-تا خوب نشه…خوب نمیشم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۳]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۱۹
بهانه
غش غش خنده های مـ ـستانه…
ضربه های پی در پی کمـ ـربند…
-من عاشقشم!ولی اون عاشق توئه!توی جوجه…
کشیده شدن موهام رو حس کردم…بوی گند سیـ ـگار و الـ ـکل…نفسم بالا نمیومد…
هنوز مـ ـستانه میخندید…
-عموت نیست…. نیست…نیست…نیست….پدرت…
فرو رفتن ناخنای بلندش رو تو پوست بدنم حس میکردم…درد..سوزش…آخ
-یهویی کنارم زد…یهویی ازم دست کشید…. یهویی خسته شد… به خاطر تو….
ناله کردم….
صدای دادش رو شنیدم…
هنوز میخندید….
در اتاق باز شد…
بازم اون دوتا مرد…بازم اون لبخند کریه…بازم ترس و کوبش قلب…
نزدیک شدنشون…ترس…استرس…کمبود هوا….
جیغغغغغغغغغغغغغ…
-بهانه…
نفس نفس میزدم…چشمامو باز کردم… بازم چشم تو چشم شدم با نگاه نگران اتابک…مثل همه ی این روزا….این شبا….
دوتا فشار خفیف به اسپری داد… اشک بی وقفه سر میخورد رو صورتم…. پتو رو دور خودم پیچیدم…. هنوز میلرزیدم..هنوز بدنم دون دون بود…. قلـ ـبم میزد… بی وقفه…
-اینجا بودن…همون…دوتا… من….
چشماشو محکم روی هم فشار داد… فشرده شدن دستش رو دور لیوان آب میدیدم…
هق هق کردم-من میترسم …. من ….
با صای خش دار گفت-آب بخور…
زار زدم-نمیخوام….بدنم درد میکنه…میسوزه…
پتو رو کنار زد…. لیوان آب رو روی پاتخـ ـتی گذاشت و گفت-خواب دیدی….تموم شد …ببین بدنت رو…سالمه بهانه جان…
نگاش کردم….گلوم درد میکرد…یه حرف رو دلم سنگینی میکرد….نمیتونستم نگم….اینهمه مدت نگفته بودمش…
به نفس نفس افتادم…
صدای آروم نفساش رو کنار گوشم میشنیدم….داشت حرف میزد….چی میگفت مهم نبود…مهم اون چیزی بود که من میخواستم بگم…
-اتابک؟
نگام کرد…لبخند بی جونی زد-جونم ؟
اشک لیز خورد رو صورتم….
سریع با دستش اشکمو رو گرفت….
تو چشمای خودشم اشک حـ ـلقه زده بود….
زبونم رو روی لـ ـبم کشیدم….-قلـ ـبم الان میاد بیرون…
تلخ خندید… دستش رو گذاشت رو سیـ ـنه ام و فشار داد-هیس….آروم بگیر شیطون….یواش…یواش بزن…
بغضم شدید تر شد-اتابک…
-جانم نفسم…
-شبنم چی میگفت؟
قیافه اش مچاله شد… چشماشو رو هم فشار داد و با صدای گرفته گفت-نمیدونم….تو بگو چی میگفت؟
با &!واژه!&که گفتم-تو…تو…
-من چی؟
-تو…
هوفی کردم…چقدر گفتنش سخت بود…-تو…منو… دوس داری؟
خیره نگام کرد و بلافاصله گفت-معلومه!
-نه…تو…من و عمویی دوس داری؟
این رو گفتم و زدم زیر گریه….
اتابک با بهت نگام کرد…. هق هقم شدید تر شد…این دیگه چه طرز سوال پرسیدن بود…
کمکم کرد بشینم….لیوان آب رو به لـ ـبم نزدیک کرد… خوشم کنارم روی تخـ ـت نشست و گفت-گریه چرا؟واضح بگو منظورت رو…
آب رو خوردم و ….یه نفس همه چیز رو براش گفتم..تک تک جمله های شبنم…
چند ثانیه فقط نگام کرد…
هوفی نفسش رو بیرون داد…با ترس نگاهم رو بالا بردم…ترسیدم…از اینکه حالا که عمو نیست بد شه… بد اخلاق شه… ولم کنه.دیگه مراقبم نباشه…
با هق هق گفتم-میدونم عموم نیستی….ولی تورو خدا…تورو ارواح خاک آقاجون تنهام نذار…بد نشو…من فقط تورو دارم… من فقط پیش تو آرومم… نرو اتابک…خواهش میکنم عموم بمون…من میترسم…
با خشونت کشیدتم تو بغـ ـلش… محکم تو بغـ ـلش فشردم..با صدای خش دارش گفت-کدوم ابلهی میگه تنهات میذارم؟همیشه پیشتم….شک نکن…
میلرزیدم…ولی دیگه نمیترسیدم… مچاله شدم تو بغـ ـلش…تنگ تر بغـ ـلم کرد…. گونه ی مرطوبم رو به گردنش چـ ـسبوندم…. خیره شدم به فکش که با این جمله تکون خورد-زندگیمی…
چشمامو بستم… قلبش آروم آروم میزد….کنارم بود…خودش گفت…قول داد…. باید کنارم میموند….کنارم نگهش میداشتم…حداقل برای آزار دادن کسی که خواب رو از چشمام گرفته بود و اینطوری آزارم داده بود…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۲٫۱۸ ۱۹:۴۴]
#سرگیجه_های_تنهایی_من
#قسمت۱۲۰
اتابک
حرفا و برخوردای دیشبش…عجز صداش…بغضش…گریه اش…التماسش برای موندن… چقدر میتونست شیرین باشه به شرطی که تو یه همچین شرایطی بیان نمیشد…
دستی توی موهام کشیدم و گوشیم رو که بی وقفه میلرزید به گوشم چـ ـسبوندم-بگو روشنک…
-اتابک به خدا نگرانتم.چرا اینقدر تلخی؟
پوفی کردم-تلخی زمونه اس خواهری…
آهی کشید…-با اون عوضی حرف زدی؟
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم-دیشب میخواست بیاد دیدن بهانه…زیادی داغونه….
روشنک عصبی خندید-به خاطر بهانه؟اون چی میدونه از پدر بودن…
عصبی شدم-نه که تویی که ادعای دوستی داری خیلی حالیته بقیه چی میکشن!حق داری بخندی…
رنجیده گفت-اتابک…
غریدم-اون داغونه…از نظر مالی….اگر کمکم میکردی،اگر یه کم ایثار داشتی…بهانه خیلی از حرفارو از زبون من میشنید نه اون شبنم پست فطرت…
جیغ کشید-هرزگیاتو گردن من ننداز…بهانه چوب کثافت بازیای تورو خورد.
حرف راست جواب نداشت…ولی…نمیدونم چرا …بی انصافی بود،بی منطقی بود، بی شعوری بود…هرچی که بود… مهم این بود که من در اون لحظه دنبال یکی بودم تا بار گناهام رو باهاش قسمت کنم.تا تمام انگشتا،من رو به تنهایی نشونه نرن…حداقل تو ذهنیت خودم…
-مرهم نیستی،نمک نباش لطفا!
نفس خسته ای کشید-خوم اینجام.دل و دینم اونجاس.
-خیلی لطف میکنی!
-اتابک…بفهم منم از این اتفاق ناراحتم!چیکار میتونم بکنم؟هان؟
-هیچی….
-داداشی…
زبونم رو به لـ ـبم کشیدم-داغونم روشنک…
-با اون مردک میخوای چیکار کنی؟
-هیچی…برای زمینا دندون تیز کرده بود که پرید…دیشبم بیشتر اومده بود تا ببینه چیزی بهش میرسه یا نه…وگرنه نگران بهانه نبود…
آهی کشید-بهانه چطوره؟
-بد…داغون…یه شب نیست که آروم بخوابه….وقتای بیداریم یا داره گریه میکنه…یا مات میشه به یه نقطه… غذا نمیخوره،حرفم نمیزنه….مدرسه هم نمیره…واقعا نمیدونم چیکار کنم…
-نادر چی میگه؟
-یه روز در میون میارمش پیش نادر…نادر که زیادی امیدواره ولی من بهبودی نمیبینم…نمیدونم…شاید زیادی عجولم…
پیـ ـشونیم رو فشار دادم…میسوخت…اندازه ی یه سکه وسط پیـ ـشونیم میسوخت…
-صبر داشته باش…
-دانشگاه رو یه خط در میون میرم.همین روزاست صدای رئیس دانشکده در بیاد…روشنک بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی روم فشاره…
-با بابک حرف نزدی؟
-نمیخوام حرف بزنم…اون نامرد چی میفهمه آخه…
آهی کشید…-ببینم مهران چی میگه…اگه بشه میام تهران….
-نه نمیخواد بیای.تو به بچه های خودت برس،بقیه پیشکش…
-اتابک به خدا نگرانم…چیکار کنم وقتی هیچی از دستم برنیمیاد.
-دعا کن زودتر تموم شن این روزا.فقط دعا کن.
صداش رنگ بغض گرفت-غیر از دعا چیزی از دستم برنمیاد…خدا قبول کنه…
در اتاق باز شد… سریع وایسادم… زل زدم به بهانه که سر به زیر داشت حرفای نادر رو گوش میداد…
-فعلا خواهری…
-مراقبش باش…فعلا!
موبایلم رو تو جیبم گذاشتم و خیره شدم به نادر…
-بهانه جان…روی حرفام خیلی فکر کن…باشه؟
همینطور که با دستاش ور میرفت گفت-باشه…
نادر لبخندی زد –آفرین…پس فردا که اومدی دوست دارم خندون باشی…من عاشق کل کل کردن باهاتم!
بهانه مات نگاهش کرد.. دستم رو ور کمـ ـرش حـ ـلقه کردم… سرش رو چـ ـسبوند به سیـ ـنه ام… با نگاهم از نادر توضیح خواستم… چشمکی زد و زیر لب گفت-بعدا!
نفس عمیقی کشیدم… روی موهای بهانه رو بـ ـوسیدم و رو به نادر گفت-میبینمت…
-تا بعد…
از اتاق بیرون اومدیم… بهانه ساکت و صامت کنارم قدم برمیداشت…
آه خفه ای کشیدم…چقدر دلم تنگ شده بو برای وقتایی که هر ۳تا جمله ای که میگفتیم دو تاش با قهر و ناراحتی بود….
-بریم دور دور؟
آهی کشید-دلم پیتزا میخواد…
پلک زدم…سرخوش از شنیدن پیشنهادش گفتم-ای به چشم!تو جون بخواه….
نفسش رو خسته بیرون داد…
-دلم خواب میخواد…یه خواب راحت…
تلخ نفسم رو بیرون دادم…چقدر سخت بود ،چیزی رو میخواست و نمیتونستم براش فراهم کنم…
پلکامو روی هم فشار دادم…
دستش رو تو دستم فشردم و گفتم-بریم پیتزا رو بزنیم به بدن…تا بعدش خدا بزرگه!
آهی کشید…آهی کشیدم…دستش رو یه فشار خفیف دادم و زیر گوشش گفتم-این نیز بگذرد…
با بغض گفت-خیلی چیزا میگذرن…ولی فراموشم میشن؟
سکوت کردم…هیچی نداشتم که بگم…هیچ کاری از دستم برنمیومد… تو موهام دست کشیدم و نالیدم-زمان درمانگره…
پوفی کرد و دیگه هیچی نگفت…رسیده بودیم به ماشین…در رو باز کردم و منتظر شدم سوار شه… روی صندلی نشست… آروم در رو بستم و فکر کردم… خودم منم نیاز به یه مشاور داشتم…کی درد من رو میفهمید؟
@nazkhatoonstory