رمان آنلاین سفر زندگی قسمت اول
نویسنده :نسرین ثامنی
سفر زندگی
سلمان کنار تاقچه می ایستد و در اینه خود را می نگرد. سپس برس را برداشته و موهایش را مرتب می کند. مادرش کنار میز چوبی که در گوشه ای از اتاق قرار دارد و قوری و سماورش را روی ان نهاده نشسته است و به دو قاب عکس چوبی که در طرفین آینه روی تاقچه نهاده شده می نگرد. سپس نگاهش را به سلمان می دوزد و در حالی که سینی چای را از زمین برمی دارد می پرسد:
– یه چایی دیگه واست بریزم؟
سلمان از اینه مادر را می نگرد و سپس به جانب او برمی گردد.
– نه مادر دیگه باید برم. به چیزی احتیاج نداری؟
–نه دستت دردکنه.
– پس من رفتم.
– برو به امان خدا. مواظب خودت باش.
– چشم مادر. خداحافظ.
– به سلامت.
مادر چند قدم تا دم در دنبالش می رود. سلمان در را می گشاید و خارج می شود. مقابل در کفش هایش را به پا می ند و به طرف در حیاط حرکت می کند، آن را می گشاید و خارج می شود. در کوچه چند عابر در حال عبور هستند. پسر نوجوانی سوار بر دوچرخه اش از سمت مقابل می آید. به سلمان سلام می کند، سلمان پاسخش ر می دهد و رد می شود. در انتهای کوچه به سمت چپ می پیچد.
از پیاده رو عبور کرده و مقابل یک قنادی می ایستد. دستگیره را فشار می دهد که وارد شود. در همان لحظه زنی به همراه بچه اش با در دست داشتن دو چعبه شیرینی قصد خروج را دارند. سلمان کنار رفته تا زن خارج شود. ان گاه داخل می شود. قنادی خلوت است. یکسره به جانب شیرینی فروش که پشت یخچال ایستاده می رود.
– سلام عرض شد اقا.
– سلام به روی ماهت. حالت چطوره
– قربون شما. شما چطورین؟ خانواده خوبن؟
– به مرحمت شما. دعاگو هستن.
– کار و کاسبی چطوره رحیم اقا.
– بدک نیست. شکر. چیزی می خواستی؟
– بله با اجازه تون.
– خواهش می کنم. در خدمتم.
– دو کیلو از همونی که همیشه می برم.
– ای به چشم.
رحیم جعبه ای برداشته و شیرینی ها را درون ان می چیند. جعبه را در ترازو گذاشته و وزن می کند و جعبه را می بندد.
– اینم از این، خب دیگه امر دیگه ای نبود؟
– عرض دیگه ای ندارم.
– می خوای کادوش کنم؟
– اگه لطف کنین ممنون می شم.
– روی چشم.
رحیم جعبه را کادو کرده و ان را به دست سلمان می دهد.
– بفرما حاضر شد.
– دست شما درد نکنه. چقدر تقدیم کنم؟
– باشه قابلی نداره.
– نه ممنونم.
– تعارف نمی کنمن والله مهمون من باش.
سلمان اسکناسها را به دستش داد و می گوید:
– قربون شما، خجالتم ندید.
رحیم پولها را می شمارد و باقی ان را به وی برمی گرداند.
– بفرما اینم بقیه اش.
– قابلی نداره رحیم اقا.
– اختیار داری.
– ممنونم. سلام برسونید. خداحافظ شما.
– خیر پیش. به سلامت.
سلمان جعب را برداشته و خارج می شود. همان دم تاکسی گرفته کنار راننده می نشیند. تاکسی از چند خیابان شلوغ می گذرد و سلمان پس از رسیدن به مقصد به او دستور توقف می دهد. پیاده شده کرایه اش را پرداخت می کند و حرکت می کند. به طرف پیاده رو می رود چند قدم جلوتر، مقابل خانه ای می ایستد. دستش را بلند می کند و زنگ را می فشارد.
در داخل اشپزخانه منزل اقای امینی، فرناز نامزد سلمان روی صندلی پشت میز غذاخوری نشسته و مجله ای را ورق می زند. مادرش پشت به او و رو به کابینت ایستاده و با دستمالی قفسه ها را تمیز می کند. در همین هنگام صدای زنگ در شنیده می شود. فرناز سرش ا بلند کرده و با شادمانی از روی صندلی بلند می شود و خطاب به مادر می گوید:
– خودشه، می رم در رو باز کنم.
اما قبل از خروج از اشپزخانه به طرف پنجره رفته، پرده را کنار می زدند و به خیابان نگاه می کند. تبسم بر لبانش می نشیند. آنگاه از اشپزخانه بیرون می رود. وارد هال که می شود پدرش از اتاق مجاور بیرون می آید.
– زنگ زدن؟
– بله بابا.
– خودم باز می کنم.
فرناز از رفتن باز ماند. امینی به طرف آیفون می رود و گوشی اف اف را برمی دارد.
– کیه؟
صدای سلمان از اف اف شنیده می شود:
– سلام اقای امینی، سلمان هستم.
– سلام. بفرما داخل.
دکمه آیفون را می فشارد و نگاهی به دخترش می اندازد و فرناز سرش را پایین انداخته و به اشپزخانه می رود. امینی گامی به طرف در برمی دارد وقتی سایه سلمان را پشت در مشاهده می کند ان را می گشایدو چهره خندان سلمان در حالی که دستش را به طرف امینی دراز کرده بر استانه در ظاهر می شود.
– سلام. حال شما؟
امینی با خوش رویی دستش را می فشارد و می گوید:
– به به به! باد آمد و بوی عنبر آمد. حالت چطوره پسرم؟ چه عجب این طرفا؟
– قربون شما. ما که همیشه خدمت می رسیم. مزاحم که نیستم.
– این حرفا چیه، چرا دم در وایستادی. بیا ت. بفرما. خوش اومدی.
– یاالله.
سلمان همراه امینی به راه می افتد. هردو به طرف اتاق پذیرایی می روند. او کنار مبل می ایستد. امینی با دست دعوت به نشستن می کند.
– بفرما بشین. راحت باش.
سلمان قبل از نشستن جعبه شیرینی را رو میز می گذارد سپس می نشیند. امینی هم مقابلش قرار می گیرد و می پرسد:
– خب چه خبرا؟
سلمان سر به زیر می گیرد و ضمن بازی با انگشتانش جواب می دهد:
– سلامتی شما. خبر قابل عرضی ندارم.
– خانم والده چطوره؟
– دعاگوی شما هستند.
– چرا تشریف نیاوردن؟
– صاحب تشریف باشین، یه کمی گرفتاری داشتن.
– مدتهاست کم لطف شدین، از ما دوری می کنین!
– اختیار دارین هر جا هستیم زیر سایه شما هستیم. خب دیگه گرفتاری که تمومی نداره.
در این لحظه در باز شده و مادر فرناز همراه با سینی چای وارد می شود. سلمان به مجرد دیدن او از جا برمی خیزد. اندکی به احترام او خم می شود و لبخند زنان می گوید:
– سلام علیکم.
– سلام پسرم. حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی و سلامتی؟
– به لطف شما بد نیستم.
– بشین پسرم، راحت باش.
سلمان می نشیند. خانم امینی سینی را مقابلش می گیرد. سلمان ضمن تشکر فنجانی برمی دارد و روی میز می گذارد. خانم امینی سینی را به طرف شوهرش می برد. او نیز فنجان خود را برمی دارد. خانم امینی سینی را کناری نهاده و روی یکی از مبلها در کنار شوهرش می نشیند. سلمان خطاب به اقای امینی می پرسد»
– مغازه تشریف نبردین؟
امینی دستی به سبیلش می کشد و خنده کنان پاسخ می دهد:
– امروز بعدازظهر رو به خودم مرخصی دادم.
خانم امینی با دست به چای اشاره می کند و می گوید:
– بفرما پسرم چای سرد نشه.
– چشم.
امینی پاهایش را روی هم می اندازد و به سلمان می گوید:
– با اخوی قرار گذاشتم برم منزلش. واسه همین مغازه را تعطیل کردم.
– پس من بی موقع مزاحمتون شدم.
خانم امینی به جای شوهرش پاسخ داد:
– اختیار داری شما مراحم هستی. راستی چرا حاج خانم تشریف نیاوردن؟
سلمان چایش را سر کشیده و تبسم کنان جواب می دهد:
– والله ایشون کمی گرفتار بودند نخواستن مزاحم بشن.
– این حرفا چیه پسرم. اینجا منزل خودتونه. مدتهاست که ما دور هم جمع نشدیم. بهتره یه شب برنامه بگذاریم و همگی دور هم جمع بشیم و گپی بزنیم.
امینی فنجان چای را از دهن خود دور می کند و در تایید سخنان همسرش می افزاید:
– بله این کار حتما لازمه.
– چشم حتما خدمت می رسیم.
خانم امینی نگاهی به جعبه شیرینی می اندازد. از جا بلند می شود و با خوش رویی خطاب به سلمان می گوید:
– دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدی، والا راضی به زحمت شما نیستم.
– خواهش می کنم. قابل شما رو نداره.
– من الان برمی گردم. فعلا با اجازه.
سلمان در جا نیم خیز می شود. خانم امینی چادرش را مرتب کرده، جعبه شیرینی را برمی دارد و به اشپزخانه می رود.فرناز پشت میز نشسته و چای می نوشد. مادر وارد می شود و به دخترش لبخند می زند. جعبه شرینی را روی میز مقابل او می گذارد و می گوید:
– پاشو اینا رو تو دیس بچین.
فرناز لبخند زده و برمی خیزد. کاغذ دور جعبه را باز می کرده و جعبه را می گشاید. رو به مادر کرده و می پرسد:
– بابا هنوز نرفته؟
خانم امینی که پشت به او دارد در کابینت را باز کرده و دیس بلوری را خارج می کند و جواب می دهد:
– نه خوبیت نداره سلمان رو تنها بذاره.
– می ترسم دیرش بشه.
خانم امینی به طرف فرناز برمی گردد. به او خیره شده و با لحن مخصوصی می گوید:
– راستش رو بگو، نگران بابا هستی یا نگران خودت؟
فرناز با صدای بلند خنده ای سر می دهد.
– امان از دست شما مادر، خب چی می گفتن؟
خانم امینی شانه هایش را بالا می اندازد و با خونسردی جواب می دهد:
– هیچی، سلام و احوالپرسی.
فرناز شیرینی ها را درون دیس می چیند. مادرش در یخچال را می گشاید و ظرف میوه را بیرون اورده ان را روی میز می گذارد. سینی بزرگی را از پشت کابینت بیرون می کشد. ظرف میوه و کارد و چنگال و پیش دستی را درون سینی می گذارد. فرناز به یک تکه شیرینی گاز می زند.
– مادر؟
– بله؟
– بابا چیزی به سلمان نگفت؟
خانم امینی مکثی کرده و گره به ابرو می اندازد. منظور فرناز را درک کرده است لذا در جوابش می گوید:
– تا وقتی من اونجا بودم حرفی رد و بدل نشد. چطور مگه؟
– شاید الان دارن راجع به همون موضوع صحبت می کنن.
– فکر نمی کنم. بابات می گه بهتره یه شب شام دعوتشون کنیم بعد بشینیم و سر فرصت گپ بزنیم. تو این فرصت کم نمی شه راجع به اینده دو تا جوون و سرنوشتشون تصمیم گرفت.
– خدا کنه بابا الان سر صحبت را باز نکنه. نمی خوام سلمان را ناراحت و غمگین ببینم.
خانم امینی اخمی کرد و با اعتراض گفت:
– خب بالاخره که چی؟ دخترجون این جوری که نمی شه، ما هم باید تکلیف خودمون رو بفهمیم. می ترسم وقتی تو را با لباس عروسی می بینم که موهاتم مثل دندونات سفید شده باشه.
فرناز خنده ای سر می دهد و جواب می دهد.
– ولی من هیچ عجله ای ندارم. نمی خوام به خاطر ارزوهای یه مادر، شوهر اینده مو به زحمت بندازم.