رمان آنلاین سفر زندگی قسمت سوم
نویسنده:نسرین ثامنی
فرناز در سکوت سر به زیر می اندازد. هیچ پاسخ قانع کننده ای ندارد. به نظر او حق با سلمان است. هر دو به کنار استخر وسط پارک می رسند. هوا رو به تاریکی است و فواره ها هر لحظه به رنگی درمی آیند سر به سوی اسمان گشوده اند. سلمان به نرده استخر تکیه می دهد. نگاهش را به فواره ها می دوزد و با لحن غمگین می گوید:
– خیلی دلم می خواد بیشتر از این تلاش کنم. کی از رفاه و اسایش بدش می یاد؟ ولی به خدا نمی شه، یعنی دست خالی نمی شه. تو می گی چیکار کنم؟ با یه دیپلم ردی که نمی تونم برم نخست وزیر بشم! تجارت هم پول می خواد که من ندارم.
– خودتو ناراحت نکن. بهتره فراموشش کنی.
– نه بذار حرف دلمو بریزم بیرون. بذار عقده هامو خالی کنم. هیچ ادمی بدون پشتوانه اقتصادی نمی تونه خودش رو نشون بده. کی تا حالا با دست خالی به جایی رسیده که من دومیش باشم؟ بابای خدا بیامرزم بعد از سالها سگ دو زدن فقط تونست یه خونه خرابه دو اتاقه برامون بذاره و بره. همین و بس. مغازه هم که اجاره ایه. من فقط یه فروشنده ساده هستم با یه سرمایه اندک که از فروش طلاهای ننه ام فراهم شده. بیچاره پیرزم چشماش کم سو شده و من اونقدر درامد ندارم که بتونم واسش یه عینک بگیرم.
– ببین سلمان تو منو خوب می شناسی. از بچگی با یه زندگی متوسط خو گرفتم و آدم جاه طلب و حریصی هم نیستم. حاضرم با نون و پنیرت بسازم. حاضرم لباسهای وصله شده تنم کنم. خلاصه عقیده ام درباره زندگی همونیه که روزای اول بهت گفتم ولی خب تو هم به هر حال باید کاری کنی.
با هم به راه افتاده و از استخر دور می شوند. سلمان می گوید:
– بله اصل قضیه هم اینجاست. در واقع من هم قصد دارم یه کاری بکنم. کاری که از همه مردم ساخته نیست. چرا نباید از استعدادهای خدا داده خودم استفاده کنم؟
– معذرت می خوام سلمان ولی به نظر من این کار وقت تلف کردنه. تو گفتی که نشوتن هیچ لطمه ای به زندگیت نمی زنه ولی عملا اینطور نیست. اغلب تا صبح مشغول نوشتنی. بعد روز خسته و داغون می ری مغازه. از شدت خستگی و بی خوابی نمی تونی بیشتر از چند ساعت کار کنی و برمی گردی خونه و بقیه روز رو استراحت می کنی که شب دوباره بتونی بنویسی. به نظر تو این بی توجهی به شغل و زندگیت نیست؟ با این وضع نباید انتظار یه درامد کافی رو داشته باشی. این جوری کسی تا حالا به رشد و ترقی نرسیده.
هر دو سکوت کردند. چهره سلمان پریده رنگ شده و افسرده به نظر می رسد. فرناز با مهربانی او را می نگرد و با لحن ملایمتری می گوید:
– منو ببخش سلمان. قصد ناراحت کردنت را ندارم فقط می خوام بگم…
سلمان به تندی کلام او را قطع کرد.
– می خوای بگی من تنبل و تن پرور هستم. این طور نیست؟
– نه به هیچ وجه. تو نباید این طور قضاوت کنی. منظورم اینه که یه مدت نوشتن رو کنار بذاری. اگر مرتب سر کارت حاضر بشی و بیشتر تلاش کنی مسلما سود بیشتری می بری اونوقت ممکنه وضع از اینی که هست بهتر شه.
آنها به طرف در خروجی پارک می روند. فرناز ادامه می دهد:
– اگر با این لحن باهات صحبت می کنم برای اینه که خودمو تو زندگیت سهیم می دونم. من شریک زندگیت هستم و نمی خوام روزی مورد ملامت و باخواست کسی قرار بگیری.
– منظورت از کسی چیه؟
– مثلا خانواده ام.
– مگه اونا چیزی گفتن؟
– هم بله و هم نه. یعنی قراره چیزی بگن.
سلمان می ایستد و به جانب او می نگرد. گره ای به ابرو می اندازه و با تردید می پرسد:
– مثلا چه چیزایی؟
– چند وقته که بابام صداش دراومده. واسه همینه که دوشنبه شب دعوتتون کرده، می خواد باهات حرف بزنه.
– راجع به چی؟ مگه من کوتاهی کردم؟
سپس بار دیگر به حرکت درمی اید. فرناز می گوید:
– اونا از اینکه تو برای بردن زنت هیچ اشتیاقی نشون نمی دی نگران و ناراضی هستن.
از در پارک خارج می شوند و در پیاده رو که تقریبا خلوت است قدم می زنند. سلمان می پرسد:
– خودت چی؟ تو هم نگرانی؟
– این نظر اوناست، من به خاطر تو حاضرم تا قیام قیامت هم صبر کنم. ولی…ولی باید یه جواب قانع کننده داشته باشم که مجابشون کنم. مگه می شه با وعده وعید و امروز و فردا کردن کاری از پیش برد؟ بهشون چی بگم؟ بگم صبر کنید تا کتاب همسرم مورد تایید ناشر قرار بگیره، بعد چاپ بشه و اون پولی بدست بیاره. و عقد و عروسی رو راه بندازه؟ به نظر تو این جواب برای اونا قانع کننده است؟
– اونا فکر می کنن من با این بهونه می خوام از زیر بار مسولیتهام شونه خالی کنم در حالی که اینطور نیست.من قصد ندارم طفره برم. خودت که می دونی چقدر بهت علاقه دارم و تا چه اندازه دلم می خواد هر چه زودتر زیر یه سقف زندگی جدیدی رو شروع کنیم.
– پس به خاطر منم که شده از همین فردا شروع کن. یه مدت دست از نوشتن بردار و بچسب به کار و کاسبی.
سلمان بدون اینکه پاسخی بدهد در سکوت به فکر فرو می رود. مدتی می گذرد و هیچ کدام چیزی نمی گوید. سپس سلمان نگاهی به ساعتش انداخته و سکوت را می شکند.
– داره دیر می شه بیا بریم برسونمت خونه.
با هم برای سوار شدن به تاکسی به ان سوی خیابان می روند. دقایقی انجا ایستاده سس سوار تاکسی می شوند. سلمان او را تا در خانه شان همراهی می کند و خود با وسیله دیگری به منزل برمی گردد. مادر با دیدن سفره را وسط اتاق می اندازد. شام را روی ان می چیند. سلمان پس از شستن دستهایش، کنار مادر می نشیند و مشغول خوردن می شود. چندان میلی به غذا ندارد و با ان بازی می کند. مادر متوجه می شود که پسرش متفکر و پریشان است. با ملایمت می پرسد:
– سلما جان چرا نمی خوری پسر جان؟
سلمان غفلتا به خود می آید. قاشق و چنگال را در بشقاب رها می کند.لبخند می زند و خود را بی تفاوت نشان می دهد.
– زیاد گرسنه نیستم.
– بیرون چیزی خوردی؟
سلمان به علامت تصدق سر تکان داده و خود را از پای سفره کنار می کشد. مادر لیوانی اب می نوشد و بشقابها را جمع می کند. سلمان به پشتی تکیه داده و سخت در فکر است. مادر از گوشه چشم او را زیر نظر دارد. می خواهد چیزی بگوید اما منصرف شده بشقابها را برمی دارد و به اشپزخانه می رود. سلمان سرش را به پشتی تکیه می دهد و سیگارش را دود می کند. مادر باز می گردد. سفره را تا زده و کناری می گذارد. از سماور دو استکان چای می ریزد و درون سینی می گذارد. ان را به طرف وی می کشد. کنجکاو است که بداند چه در دل پسرش می گذرد.
– به نظر خسته می یای؟
سلمان فقط تبسم می کند و به سیگارش پک می زند.
– چیه پسرم چرا حرف دلتو نمی زنی؟
– چیزی نیست مادر جون فقط کمی خسته هستم.
– بله خسته ای می دونم ولی علاوه بر خستگی یه چیز دیگه هست که ناراحتت کرده. همیشه وقتی از دیدن فرناز برمی گشتی سرحال و بانشاط بودی ولی این دفعه…ببینم نکنه با فرناز حرفت شده؟
سلمان یکه می خور اما لبخند می زدند.
– مادر نگران نباش از ما دیگه گذشته که با هم بگو مگو کنیم.
– پس تو چته؟ چرا تو فکری؟ شام که نخوردی. با منم که سرسنگینی. من تو رو خوب می شناسم. تا چیز مهمی نباشه این قدر تو خودت نمی ری. قیافه ات همه چیز رو نشون می ده.
سلمان حال و حوصله توضیح دادن ندارد. لبخند تصنعی می زند و می گوید:
– قربون ننه خوبم برم. که این قدر به فکر منه. ولی باور کن مساله مهمی نیست. راستش دارم به نوشته جدیدم فکر می کنم. فقط همین.
مادر طوری نگاهش می کند که انگار حرف هایش را باور نکرده است اما دیگر دنبال موضوع را نمی گیرد. سلمان همان لحظه برمی خیزد و به اتاق خود می رود. نگاهی به کتابهایی که روی تاقچه چیده می اندازد. سپس روی تخت یک نفره خود می نشیند و به عکس فرناز که درون قابی در کنار تخت خوابش روی یک پاتختی کوچک قرار دارد خیره می شود. ساعت شماطه دار تیک و تاک کنان سکوت اتاق را درهم می شکند.
برمی خیزد و پشت میز فلزی نسبتا بزرگی که ازان به عنوان میز تحریر استفاده می شود می نشیند و کاغذها و کتابهایی را که روی میز پراکنده شده است مرتب می کند. ان گاه قلم را به دست می گیرد و مشغول نوشتن می شود. صفحه نخستین را تا به انتها می نویسد. اما صفحه بعدی را بعد از چند سطر نوشتن مچاله می کند. یک ساعت بعد او در میان دود ناشی از سیگار احاطه شده است. روی میزش انبوهی کاغذ مچاله شده دیده می شود و زیر سیگاری مملو از ته سیگار است.
خمیازه ای می کشد و کش و قوسی به بدنش می دهد. گلویش خشک شده. فلاسک را از روی میز برمی دارد و استکانی چای برای خود می ریزد و ان را سر می کشد. قیافه اش خسته و موهایش آشفته است. قلم روی کاغذش ثابت مانده، گویی مغزش یارای نوشتن ندارد. سیگاری روشن می کند و چیزهایی می نویسد. صفحه ای که مشغول نوشتن است خط خطی می کند.
سعی می کند افکارش را روی موضوع داستان متمرکز سازد. کمرش در اثر نوشتن یکنواخت و مداوم درد گرفته است. برمی خیزد و مدتی در اتاق راه می رود سپس بار دیگر قلم را به دست گرفته و مشغول نوشتن می شود. کار نوشتن را تا ساعت پنج صبح ادامه می دهد اما یک باره قلم از دستش رها شده و روی میز تحریر خوابش می برد.
صدای اذان شهر از رادیوی قدیمی و بزرگی که روی تاقچه قرار دارد شنیده می شود. مادر سلمان به اشپزخانه می رود. در قابلمه غذا را که روی اجاق گاز است برمی دارد . با قاشق مقداری از غذا را می چشد. ان گاه در قابلمه را می گذارد و زیر گاز را خاموش می کند و از اشپزخانه بیرون می اید. به طرف اتاق سلمان می رود و در اتاق او را می گشاید و وارد می شود. سلمان هم چنان پشت میز خوابیده است. مادر به ارامی موهایش را نوازش می کند و عرق پیشانیش را با کف دست پاک کرده و شانه اش را با ملایمت تکان می دهد.
– سلمان، سلمان.
سلمان چشمان خواب الود و پف کرده اش را می گشاید.
– بلند شو پسرم ظهر شده.
مادر نگاه حیران خود را به او می دوزد و با دست کاغذهای مچاله شده را جمع می کند.
– پاشو می خوایم ناهار بخوریم. اخه این چه جور خوابیدنه. لااقل برو سر جات بخواب که گردنت درد نگیره.
مادر کاغذها را برمی دارد و از در اتاق خارج می شود. سلمان لحظاتی بعد با موهای ژولیده و خواب الوده از اتاقش بیرون می آید. دم در خمیازه کش داری می کشد سپس به طرف حیاط می رود تا دست و صورتش را بشوید. مادر از اشپزخانه بیرون می اید وسفره را کف اتاق می اندازد و ظرفها را روی ان می چیند . در همینهنگام سلمان به درون می آید.
– سلام مادر.
– سلام. بشین الان غذا رو می کشم.
سلمان کنار مادر می نشیند. مادر برای دوین بار به اشپزخانه می رود و همراه با دیس برنج باز می گردد. دیس را همراه با ظرف خورش وسط سفره می گذارد.
– بکش بخور، ناشتایی که نخوردی لابد حسابی گرسنه ای.
سلمان پنجه در موهایش فرو می برد و می گوید:
– دستت درد نکنه مادر، شما خیلی زحمت می کشی انشالا جبران می کنم.
مادر تبسم کنان مقابلش می نشیند و برای خود غذا می کشد. سلمان هم بشقابش را پر می کند چند لقمه ای که می خورد با اشتیاق می گوید:
– به به چقدر خوشمزه شده. اولش اصلا اشتها نداشتم. دهنم قفل شده بود.
مادر با خوشنودی لبخند می زند و یک کفگیر برنج برای او می کشد.
– نوش جونت. بور تا جون بگیری. کی بخوره از تو بهتر!
– کافیه مادر ممنون.
– این شب زنده داری ها حسابی خودتو از بین بردی، داری پوست و استخوان می شی.
– عوضش وقتی کتابم چاپ بشه پولدار می شیم. اونوقت همه چیز درست می شه.
– به امید خدا. من که سر نماز مرتب دعات می کنم.
سلمان لیوانی اب می نوشد و می گوید:
– آره مادر جان شما فقط دعام کن. راستی، اقای امینی ما رو دوشنبه شب واسه شام دعوت کرده خونه شون.
– دستش درد نکنه ما هم باید یه شب از خجالت شون دربیایم. خوبیت نداره، مدتهاست که یه شب دور هم جمع نشدیم.
سلمان در حال خوردن سری تکان می دهد:
– درسته. بذار چند روزی بگذره اونوقت یه شب حسابی تدارک می بینیم و دعوتشون می کنیم اینجا. فقط زحمت پخت و پز می افته گردن شما.
– مهم نیست مادر جون. خدا سلامتی بده ادم هر شب مهمون داشته باشه. فرناز چطور بود؟ دیشب اونموقع دمغ بودی که ترسیدم چیزی ازت بپرسم.
– همه شون خوب بودن. فرناز هم سلام براتون رسوند.
– سلامت باشه. فرناز دختر خوبیه. من قلبا دوستش دارم. ایشالا به پای هم پیر شین.
مادر که غذایش را تمام کرده است بعد از گفتن این جملات برمی خیزد و به اشپزخانه می رود. سلمان هم لقمه های اخر را به دهان می گذارد، بشقابها را جمع می کند و به طرف اشپزخانه می رود. قبل از اینکه وارد بشود، مادرش با سینی محتوی استکانها برمی گردد.
– سلمان جون تو چرا زحمت می کشی بذار خودم جمع می کنم.
– دلم می خواد کمکی کرده باشم.
این بار صدایش از اشپزخانه شنیده می شود:
– وقتی عروست بیاد دیگه دست تنها نیستی کارها رو با هم تقسیم می کنیم.
مادر کنار سماور می نشیند و چای می ریزد. سلمان باز برمیگردد و سفره را جمع می کند.
– از این به بعد شما باید بیشتر استراحت کنی. مادر شوهر وقتی عروس می یاره باید بازنشسته بشه!
– من کار کردنو دوست دارم. تا وقتی که چهار ستون بدنم سالمه دلم نمی خواد عاطل و باطل باشم.
سلمان دوباره به اشپزخانه رفته و زود برمی گردد و کنار مادر می نشیند. مادر استکان پر از چای را جلویش می گذارد و اهی می کشد. غمی گران بر قلبش سنگینی می کند.
– من تو این دنیای بزرگ اول خدا، بعدشم فقط تو رو دارم. تو نور چشم مادری.
نگاهش را به قاب عکسهای روی تاقچه می دوزد. در یک قاب، عکس شوهرش قرار دارد و در قاب دوم، دختر و داماد و نوه کوچکش که در حادثه تصادف جان باخته بودند. آن گاه در ادامه سخنانش می افزاید: