رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۲۱تا ۳۰
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۱
اوایل بهمن بود. با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت
.حضرت امام)ره( به ما سپرده شد
گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهای خیابان آزادی)منتهی به فرودگاه( به
.صورت مسلحانه مستقر شد
صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمی کنم. ابراهیم پروانه وار به
.دور شمع وجودی حضرت امام می چرخید
بافاصلــه پس از عبور اتومبیل امام، بچه ها را جمع کردیم. همراه ابراهیم به
.سمت بهشت زهرا رفتیم
.امنیت درب اصلی بهشــت زهرا از ســمت جاده قم به ما ســپرده شد
ابراهیم در کنار در ایســتاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا بود. آنجا که
.حضرت امام مشغول سخنرانی بودند
ابراهیم می گفت: صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم. از امروز هر چه
.امام بگوید همان اجرا می شود
از آن روز به بعد ابراهیم خواب و خوراک نداشــت. در ایام دهه فجر چند
.روزی بود که هیچکس از ابراهیم خبری نداشت
.تا اینکه روز بیستم بهمن دوباره او را دیدم
.بافاصله پرسیدم: کجائی ابرام جون!؟ مادرت خیلی نگرانه
مکثــی کرد وگفت: توی این چند روز، من و دوســتم تاش می کردیم تا
مشخصات شهدائی که گمنام بودند را پیداکنیم. چون کسی نبود به وضعیت
.شهدا، تو پزشکی قانونی رسیدگی کنه
٭٭٭
شــب بیســت و دوم بهمن بود. ابراهیم با چند تن از جوانــان انقابی برای
.تصرف کانتری محل اقدام کردند
آن شــب، بعد از تصرف کلانتری ۱۴ با بچه ها مشغول گشت زنی در محل
.بودیم
.صبح روز بعد، خبر پیروزی انقاب از رادیو سراسری پخش شد
ابراهیــم چند روزی به همراه امیر به مدرســه رفاه می رفــت. او مدتی جزء
.محافظین حضرت امام بود
بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود. در این
مدت با بچه های کمیته در مأموریت هایشان همکاری داشت، ولی رسماً وارد
.کمیته نشد
داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۴٫۱۹ ۲۰:۳۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۲
در زندگی بســیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می شود. این کار
باعث رشــد ســریع معنوی آنان می گردد. این کنترل نفس بیشتر در شهوات
:جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت یوسف خداوند می فرماید
،هرکس تقوا پیشه کند و)در مقابل شهوت و هوس(صبر و مقاومت نماید«
خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند.« که نشان می دهد این یک قانون
.عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف ندارد
از پیروزی انقاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده
بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی می پوشید به محل کار می آمد. محل
کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر
حرف می زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام
.چیزی شده؟! گفت: نه، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده
.گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم
کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: »چند روزه که دختری بی حجاب، توی
»!این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی کنم
رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب ســرش را بلند کرد و
پرسید: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده!؟
بعــد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو
داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟! یعنی به خاطر تیپ و
!قیافه ام این حرف رو زده. لبخندی زدم وگفتم: شک نکن
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل
کار، بدون کت و شــلوار! فردای آن روز بــا پیراهن بلند به محل کار آمد! با
چهره ای ژولیده تر، حتی با شــلوار کردی و دمپائی آمده بود. ابراهیم این کار
.را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد
٭٭٭
،ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود. این مشخصه
او را از دوستانش متمایز می کرد. فروردین ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهیم و بچه های
کمیته به مأموریت رفتیم. خبر رسید، فردی که قبل از انقاب فعالیت نظامی داشته
و مورد تعقیب می باشــد در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده.آدرس را
.دراختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعام شده رسیدیم
.وارد آپارتمان مورد نظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیرشد
می خواستیم از ســاختمان خارج شــویم. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا
.فرد مورد نظر را مشــاهده کنند. خیلی از آن ها ساکنان همان ساختمان بودند
!ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنید
با تعجب پرسیدیم: چی شده!؟ چیزی نگفت. فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود
را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم: ابرام چیکار می کنی !؟
،در حالی که صورت او را می بست جواب داد: ما بر اساس یک تماس و خبر
این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر
.نمی تواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند
.اما حالا، دیگر کسی او را نمی شناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریزبینی
.ابراهیم فکر می کردم. چقدر شخصیت و آبروی انسان ها در نظرش مهم بود
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۴٫۱۹ ۲۰:۳۸]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۳
چند ماه از پیروزی انقاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم
!بروید ســازمان تربیت بدنی، آقای داودی)رئیس ســازمان( با شما کار دارند
فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم ســازمان. آقــای داودی که معلم دوران
.دبیرستان ابراهیم بود خیلی ما را تحویل گرفت
بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم. ایشان برای ما صحبت کرد و
گفت: شما که افرادی ورزشکار و انقابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت
…قبول کنید و
.ایشان به من و ابراهیم گفت: مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشته ایم
ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روزکار ما شروع شد. هر
.جا که به مشکل برمی خوردیم با آقای داودی هماهنگ می کردیم
فراموش نمی کنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرســی شــد و سؤال
کرد: چیکار می کنی؟
گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می زنم. پرسید: برای کی!؟
ادامه دادم: گزارش رســیده رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه خیلی زننده
به محل کار می یاد. برخوردهای خیلی نامناسب با کارمندها خصوصاً خانم ها
داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقاب داره. تازه همســرش هم
!حجاب نداره
داشتم گزارش را می نوشتم. گفتم: حتماً یک رونوشت برای شورای انقاب
می فرستیم. ابراهیم پرسید: می تونم گزارش رو ببینم؟
!گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟
!گفتم: نه، لازم نیست، همه می دونند چه جورآدمیه
جواب داد: نشــد دیگه، مگه نشــنیدی: فقط انســان دروغگــو، هر چه که
!می شنود را تأیید می کند
:گفتم: آخه بچه های همان فدراســیون خبر دادند… پرید تو حرفم و گفت
.آدرس منزل این آقا رو داری؟ گفتم: بله هست
ابراهیم ادامه داد: بیا امروز عصر بریم در خونه اش، ببینیم این آقا کیه، حرفش
!چیه
.من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه
.عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم
آدرس او بالاتــر از پــل ســید خندان بــود. داخل کوچه ها دنبــال منزلش
می گشــتیم. همان موقع آن آقا از راه رســید. از روی عکســی که به گزارش
.چسبیده بود او را شناختم
اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی که تقریباً بی حجاب بود پیاده شد
.و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد
.گفتم: دیدی آقا ابرام! دیدی این بابا مشکل داره
.گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن
.موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد
.آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در
مردی درشــت هیکل بود. با ریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر
!در آن محله خیلی تعجب کرد! نگاهی به ما کرد و گفت: بفرمائید؟
با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حســابی حالش را می گرفتم. اما
:ابراهیم با آرامش همیشــگی، در حالی که لبخند می زد ســام کرد و گفت
.ابراهیم هادی هستم و چند تا سؤال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم
آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست! همین چند روزه شنیدم، فکرکنم تو
!سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟
.ابراهیم خندید و گفت: بله
بنده خدا خیلی دست پاچه شد. مرتب اصرار می کرد بفرمائید داخل. ابراهیم
.گفت: خیلی ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم ومرخص می شویم
ابراهیم شــروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود، اما گذشت
.زمان را اصاً حس نمی کردیم
:ابراهیــم از همه چیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. می گفت
ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی
دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه
!می افتند
یا اینکه، وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نباید حرف های زشت
!یا شوخی های نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشید
شما قباً توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که
.جلوی کار غلط رو بگیره
بعد هم از انقاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت.آن آقا
.هم این حرف ها را تأیید می کرد
ابراهیم در پایان صحبت ها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت
.شماست
آقای رئیس یکدفعه جــا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما
.نگاه کرد
ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد! بعدگفت: دوست عزیز به حرف های
.من فکر کن! بعد خداحافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم
از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه
.نرفته و به ما نگاه می کرد
.گفتم: آقا ابرام، خیلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثیر داشت
خندید و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا، همه این ها را خدا به زبانم
.انداخت. انشاءالله که تأثیر داشته باشد
.بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثیر ندارد
:مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید
اگر اخاقت تند)وخشن( بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این
.رفتار پیامبر را یاد بگیریم
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۳٫۰۴٫۱۹ ۲۰:۳۹]
یکی دو ماه بعد ، از همان فدراســیون گزارش جدید رسید؛ جناب رئیس
بسیار تغییر کرد! اخاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این
!آقا با حجاب به محل کار مراجعه می کند
ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظرعکس العمل او بودم. بعد
.از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد
.اما من هیچ شــکی نداشتم که اخاص ابراهیم تأثیر خودش را گذاشته بود
.کام خالصانه او آقای رئیس فدراسیون را متحول کرد
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۲۹]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۴
بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین افراد نزد من کسانی هستند که«
»۱
.نسبت به آن ها مهربانتر و در رفع حوائج آن ها بیشتر کوشش کنند
.عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند
با ابراهیم رفتیم جلو، پرسیدم: چی شده!؟
گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است، هر روز اینجاست. سطل آب کثیف
!را از جوی بر می دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می پاشد
مردم کم کم متفرق می شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک
خیس شــده بود. مرد گفت: نمی دانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا
!هم رفت. ما ماندیم و آن پسر
ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم رو خیس می کنی؟
:پســرک خندید و گفت: خوشــم می یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت
کسی به تو می گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اون ها پنج ریال به من می دن و
.می گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد
ســه جوان هرزه و بیکار می خندیدند. ابراهیم می خواســت به سمت آن ها
برود، اما ایستاد.کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟
.پسر راه خانه شان را نشان داد
،ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی، من روزی ده ریال بهت می دم
باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن ها رسیدیم، ابراهیم با مادر آن
.پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم بر طرف نمود
٭٭٭
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت
اداری، پرسید: موتور آوردی؟
.گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه
تقریباً همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و… همه چیز
،خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه
.وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد
.پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد
:یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم
داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمــدم کنار خیابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه
!فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا
.همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه
تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو
.ندارند. با این کار، هم مشکاتشان کم می شه، هم دلشان به امام و انقاب گرم می شه
٭٭٭
۲۶سال از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ
شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد و گفت: برای مراسم یادمان آقا
:ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم
شما شهید هادی رو می شناختید!؟ ایشون رو دیده بودید!؟
گفت: نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی
نمی دونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیکتر آمدم. باتعجب پرسیدم: چه حقی!؟
.گفت: در مراســم پارسال جاســوئیچی عکس آقا ابراهیم را توزیع کردید
من هم گرفتم و به ســوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
.برمی گشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم
وقتی خواســتیم سوار شویم باتعجب دیدم که ســوئیچ را داخل ماشین جا
:گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:کلید یدکی رو داری؟ او هم گفت
!نه،کیفم داخل ماشینه
خیلی ناراحت شــدم. هر کاری کردم در باز نشــد. هوا خیلی ســرد بود. با
.خودم گفتم شیشه بغل را بشکنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی
یکدفعه چشــمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جاسوئیچی به من
نگاه می کرد. من هم کمی نگاهش کردم و گفتم:آقا ابرام، من شنیدم تا زنده
بودی مشــکل مردم رو حل می کردی. شــهید هم که همیشه زنده است. بعد
.گفتم: خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن
تــو همین حال یکدفعه دســتم داخل جیب کُتم رفت. دســته کلید منزل را
،برداشتم! ناخواسته یکی از کلیدها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان
.قفل باز شد
با خوشــحالی وارد ماشین شدیم و از خدا تشــکر کردم. بعد به عکس آقا
ابراهیم خیره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده
بودم که خانمم پرسید: در ماشین با کدام کلید باز شد؟
با تعجب گفتم: راســت می گی، کدوم کلید بود!؟ پیاده شدم و یکی یکی
کلیدهــا را امتحان کردم. چند بار هم امتحــان کردم، اما هیچکدام از کلیدها
:اصلاً وارد قفل نمی شد!! همینطورکه ایستاده بودم نَفس عمیقی کشیدم. گفتم
.آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۲۹]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۵
تابســتان ۱۳۵۸ بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ایستاده
بودیم. داشتم با ابراهیم حرف می زدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد
!و گفت: پیام امام رو شنیدید؟
!با تعجب پرسیدیم: نه، مگه چی شده؟
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره
.خارج کنید
بافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی
عازم کردستان هستیم. ابراهیم گفت: ما هم هستیم. بعد رفتیم تا آماده حرکت
.شویم
ســاعت چهارعصر بود. یازده نفر با یک ماشــین بلیزر به ســمت کردستان
حرکت کردیم. یک تیربار ژ۳، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل
.همراه ما بود
بســیاری از جاده ها بســته بود. در چند محور مجبور شدیم از جاده خاکی
عبور کنیم. اما با یاری خدا، فردا ظهر رســیدیم به سنندج. از همه جا بی خبر
.وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم
ابراهیم پیاده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. یکدفعه فریاد زد: بی دین
این ها چیه که می فروشی!؟
با تعجب نگاه کردم. دیدم کنار دکه، چند ردیف مشــروبات الکلی چیده
.شده. ابراهیم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شلیک کرد
بطری های مشــروب خرد شد و روی زمین ریخت. بعد هم بقیه را شکست و
با عصبانیت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خیلی ترسیده بود. گوشه
.دکه، خودش را مخفی کرد
ابراهیم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون
نیســتی. این نجاست ها چیه که می فروشــی، مگه خدا تو قرآن نمی گه: »این
»۱
.جوان سرش را به عامت تأیید تکان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشید
.ابراهیم کمی با او صحبت کرد. بعد با هم بیرون آمدند
۳جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کردیم. صدای گلوله های ژ
سکوت شهر را شکسته بود. همه در خیابان به ما نگاه می کردند. ما هم بی خبر
.از همه جا در شهر می چرخیدیم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسیدیم
جلوی تمام دیوارهای ســپاه، گونی های پر از خاک چیده شده بود. آنجا به
.یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت! هیچ چیزی از ساختمان پیدا نبود
هــر چــه در زدیم بی فایده بــود. هیچکس در را باز نمی کرد. از پشــت در
:می گفتند: شهر دست ضد انقابه، شما هم اینجا نمانید، بروید فرودگاه! گفتیم
!ما آمدیم به شما کمک کنیم. لااقل بگوئید فرودگاه کجاست؟
یکی از بچه های ســپاه آمد لب دیوار و گفت: اینجــا امنیت نداره، ممکنه
ماشین شما را هم بزنند. سریع از اینطرف از شهر خارج بشید. کمی که بروید
.به فرودگاه می رسید. نیروهای انقابی آنجا مستقر هستند
ما راه افتادیم و رفتیم فرودگاه. آنجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبر
.است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۰]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۶
سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود یک گردان هم از نیروهای
ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله های خمپاره از داخل شــهر به سمت
.فرودگاه شلیک می شد
برای اولین بار محمد بروجردی را در آنجا دیدیم. جوانی با ریش ها و موی
.طائی. با چهره ای جذاب و خندان
برادر بروجردی در آن شــرایط، نیروها را خیلی خوب اداره می کرد. بعدها
.فهمیدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد
روز بعد با برادر بروجردی جلســه گذاشــتیم. فرماندهان ارتش هم حضور
داشتند. ایشــان فرمودند: با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راه است. ضد
انقاب هم خیلی ترســیده. آن ها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. باید طرحی
.برای حمله به این دو مقر داشته باشیم
صحبت های مختلفی شــد، ابراهیم گفت: اینطور که در شهر پیداست مردم
هیچ ارتباطی با آن ها ندارند. بهتر اســت به یکی از مقرهای ضد انقاب حمله
.کنیم. در صورت موفقیت به سراغ مقر بعدی برویم
.همه با این طرح موافقت کردند. قرار شــد نیروها را برای حمله آماده کنیم
اما همان روز نیروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نیروهای سرباز
.در اختیار فرماندهی قرار گرفت
ابراهیــم و دیگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آن ها
صحبت می کردند و روحیه می دادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهیه کردند
و بین سربازان پخش کردند! به این طریق رفاقتشان با سربازان بیشتر شد. آن ها
.با برنامه های مختلف آمادگی نیروها را بالا بردند
صبح یکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد دیگری
از بچه های رزمنده هم از شهر های مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از
آمادگی لازم، مهمات بین بچه ها توزیع شد. تا قبل از ظهر به یکی از مقرهای
ضد انقاب در شــهر حمله کردیم. ســریع تر از آنچه فکــر می کردیم آنجا
.محاصره شد. بعد هم بیشتر نیرو های ضد انقاب را دستگیر کردیم
از داخل مقر بجز مقدار زیادی مهمات، مقادیر زیادی دلار و پاســپورت و
شناسنامه های جعلی پیدا کردیم! ابراهیم همه آن ها را در یک گونی ریخت و
.تحویل مسئول سپاه داد
مقــر دوم ضد انقاب هم بدون درگیری تصرف شــد. شــهر، بار دیگر به
دست بچه های انقابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از این ماجرا می گفت: اگر
چند سال دیگر هم صبر می کردیم، سربازان من جرأت چنین حمله ای را پیدا
.نمی کردند. این را مدیون برادر هادی و دیگر دوســتان همرزم ایشان هستیم
.آن ها با دوستی که با سربازها داشتند روحیه ها را بالا بردند
در آن دوره، فرماندهان بســیاری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهیم و
دیگــر بچه ها آموزش دادند. این کار، آن هــا را به نیروهای ورزیده ای تبدیل
.نمودکه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشکار شد
ماجرای سنندج زیاد طولانی نشد. هر چند در دیگر شهرهای کردستان هنوز
.درگیری های مختصری وجود داشت
ما در شــهریور ۱۳۵۸ به تهران برگشتیم. قاسم و چند نفر دیگر از بچه ها در
.کردستان ماندند و به نیروهای شهید چمران ملحق شدند
ابراهیم پس از بازگشــت، از بازرســی ســازمان تربیت بدنی به آموزش و
.پرورش رفت
البته با درخواســت او موافقت نمی شد، اما با پیگیری های بسیار این کار را
به نتیجه رســاند. او وارد مجموعه ای شد که به امثال ابراهیم بسیار نیاز داشته و
.دارد
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۱]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۷
ابراهیم می گفت: اگر قرار اســت انقاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم
.انقابی باشند
باید در مــدارس فعالیت کنیم، چرا که آینده مملکت به کســانی ســپرده
!می شودکه شرایط دوران طاغوت را حس نکرده اند
وقتی می دید اشــخاصی که اصاً انقابی نیســتند، به عنوان معلم به مدرسه
.می روند خیلی ناراحت می شد
ًمی گفــت: بهترین و زبده ترین نیروهای انقابی باید در مدارس و خصوصا
!دبیرستان ها باشند
،برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت
!با حقوقی کمتر
امــا به تنها چیــزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفــت: روزی را خدا
.می رساند. برکت پول مهم است.کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد
به هر حال برای تدریس در دو مدرســه مشــغول به کار شــد. دبیر ورزش
دبیرســتان ابوریحان)منطقه۱۴( ومعلــم عربی در یکی از مــدارس راهنمائی
.محروم )منطقه ۱۵( تهران
تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه
!راهنمائی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود
یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت
تو رو خدا، شما که برادرآقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد
!مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟
کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد
!به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کاس نان و پنیر بگیرد
ًآقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هســتند. اکثرا
.سر کاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد
مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به
هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد
.هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها را بکنی
.آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پرکرد
.حالا همه بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم
،همه از اخاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم
برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود
.که حتی من هم خبر نداشتم
با ابراهیم صحبت کردم. حرف های مدیر مدرسه را به او گفتم. اما فایده ای
.نداشت. وقتش را جای دیگری پر کرده بود
ابراهیم در دبیرستان ابوریحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخاق
.و رفتار بچه ها بود
دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان شنیده بودند
.شیفته او بودند
درآن زمان که اکثر بچه های انقابی به ظاهرشان اهمیت نمی دادند ابراهیم
.با ظاهری آراسته وکت وشلوار به مدرسه می آمد
.چهره زیبا و نورانی، کامی گیرا و رفتاری صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود
در کاســداری بســیار قوی بود، به موقع می خندید. به موقع جَذَ به داشت
.زنگ های تفریح را به حیاط مدرسه می آمد
اکثر بچه ها در کنارآقای هادی جمع می شدند. اولین نفر به مدرسه می آمد و
.آخرین نفر خارج می شد و همیشه در اطرافش پر از دانش آموز بود
در آن زمان که جریانات سیاســی فعال شده بودند، ابراهیم بهترین محل را
.برای خدمت به انقاب انتخاب کرد
فرامــوش نمی کنم، تعــدادی از بچه ها تحت تاثیر گروه های سیاســی قرار
.گرفته بودند. یک شب آن ها را به مسجد دعوت کرد
با حضور چند تن از دوســتان انقابی و مســلط به مســائل، جلسه پرسش و
پاســخ راه انداخت. آن شب همه سؤالات بچه ها جواب داده شد. وقتی جلسه
!آن شب به پایان رسید ساعت دو نیمه شب بود
ســال تحصیلی ۵۹-۵۸ آقــای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شــد. هر
.چندکه سال اول و آخر تدریس او بود
اول مهر ۵۹ حکم اســتخدامی ابراهیم برای منطقــه ۱۲ آموزش و پرورش
.تهران صادر شد، اما به خاطر شرایط جنگ دیگر نتوانست به سر کاس برود
درآن سال مشغولیت های ابراهیم بسیار زیاد بود؛ تدریس در مدرسه، فعالیت
در کمیته، ورزش باســتانی وکشتی، مســجد و مداحی در هیئت و حضور در
بســیاری از برنامه های انقابی و…که برای انجام هر کدام از آن ها به چند نفر
!احتیاج است
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۳]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۸
اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه
.ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود
رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخاق ابراهیم
.شدم
آخر وقت بود. گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟
خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را
.صاحب سبک می دانستم
حالا این آقا می خواد…! گفتم باشــه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم
!تا ضایع نشه
…سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و
.رنگ چهره ام پریده بود
!جلوی دانش آموزان کم آوردم
ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعاً مشکل بود. دورتا دور
.زمین را بچه ها گرفته بودند
نگاهی به من کرد. این بار آهســته زد. امتیــاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و
. …بعدی و
!می خواست ضایع نشم. عمداً توپ ها را خراب می کرد
رســیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم
.که سرویس بزند
توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر… ندای اذان
.ظهر بود
تــوپ را روی زمین گذاشــت. رو به قبله ایســتاد و بلندبلند اذان گفت. در
.فضای دبیرستان صدایش پیچید
.بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه
.او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت ســرش ایستادند
.جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم
نماز که تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت
.وقتی زیباست که با رفاقت باشد
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۵]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۲۹
محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در ســخت ترین شرایط نمازش
را اول وقت می خواند. بیشــتر هم به جماعت و در مســجد. دیگران را هم به
.نمازجماعت دعوت می کرد
مصداق این حدیث بود که امیرالمؤمنین می فرمایند: هر که به مسجد
رفــت و آمد کند از مــوارد زیر بهره می گیرد: »برادری کــه در راه خدا با او
رفاقت کند، علمی تــازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت
.نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه
ابراهیــم حتــی قبل از انقــاب، نمازهای صبح را در مســجد و به جماعت
.می خواند
رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می انداخت؛ »به نماز نگوئید
».کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است
بهتریــن مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانــه بود. وقتی کار ورزش به
.اذان می رسید، ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را بر پا می نمود
بارها در مسیر سفر، یا در جبهه، وقتی موقع اذان می شد، ابراهیم اذان می گفت
.و با توقف خودرو، همه را تشویق به نماز جماعت می کرد
.صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود می کرد
او مصداق این کام نورانی پیامبــر اعظم بود که می فرمایند: »خداوند
وعده فرمــوده؛ مؤذن و فردی که وضو می گیرد و در نماز جماعت مســجد
.ابراهیم در همان دوران با بیشتر بچه های مساجد محل رفیق شده بود
او از دوران جوانی یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشــتر اوقات با
.عبا نماز می خواند
٭٭٭
سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان
.صبح کار بچه ها تمام شد
ابراهیم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می کرد. خاطراتش
.هم جالب بود هم خنده دار
بچه هــا را تــا اذان بیدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به
.خانه هایشان رفتند
ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند معلوم
نبود برای نماز بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها
.را تا اذان صبح نگهداریدکه نمازشان قضا نشود
٭٭٭
ابراهیم روزها بسیار انسان شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت
.می کرد
اما شب ها معمولاً قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. تاش هم
می کــرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک
می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه
.شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۴٫۰۴٫۱۹ ۲۱:۳۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۳۰
او به خواندن دعاهای کمیل و ندبه وتوســل مقید بود. دعاها و زیارت های
هر روز را بعد از نماز صبح می خواند. هر روز یا زیارت عاشورا یا سام آخر
.آن را می خواند
همیشــه آیه وجعلنــا را زمزمه می کرد. یکبار گفتم: آقا ابــرام این آیه برای
!محافظت در مقابل دشمن است، اینجا که دشمن نیست
ابراهیم نگاه معنی داری کرد وگفت: دشــمنی بزرگتر از شیطان هم وجود
دارد!؟
٭٭٭
یکبار حرف از نوجوان ها واهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم
از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر
از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم بُرد، در عالم رویا پدرم
!را دیدم
درب خانه را باز کرد. مســتقیم و با عصبانیت به ســمت اتاق آمد. روبروی
من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب
پریــدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشــت! هنوز نماز قضا نشــده بود. بلند
.شدم، وضو گرفتم ونمازم را خواندم
٭٭٭
از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت می داد نمازجمعه بود. هر چند از زمانی
.که نمازجمعه شکل گرفت ابراهیم درکردستان و یا در جبهه ها بود
.ابراهیم هر زمان که در تهران حضور داشت در نمازجمعه شرکت می کرد
.می گفت: شما نمی دانید نمازجمعه چقدر ثواب و برکات دارد
امام صادق می فرمایند: »قدمی نیســت که به سوی نمازجمعه برداشته
.شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام میکند