رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۶۱تا ۷۰

فهرست مطالب

سلام بر ابراهیم شهید ابراهیم هادی داستانهای نازخاتون

رمان آنلاین سلام بر ابراهیم قسمت ۶۱تا ۷۰

شهید ابراهیم هادی 

 

#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۱

آخرین روزهای ســال ۱۳۶۰ بود. با جمع آوری وسائل و تحویل ساح ها
آماده حرکت به سمت جنوب شدیم. بنا به دستور فرماندهی جنگ، قرار است
عملیات بزرگی در خوزستان اجرا شود. برای همین اکثر نیروهای سپاه و بسیج
.به سمت جنوب نقل مکان کرده اند
گروه اندرزگو به همراه بچه های سپاه گیان غرب عازم جنوب شد. روزهای
آخر، از طرف سپاه کرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهیم هادی یک قبضه اسلحه
!کُ لت گرفته و هنوز تحویل نداده است
،ابراهیم هر چه صحبت کرد که من کلت ندارم بی فایده بود. گفتم: ابراهیم
:شاید گرفته باشــی و فراموش کردی تحویل دهی؟ کمی فکر کرد و گفت
یادم هست که تحویل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بیاره تحویل بده. بعد
پیگیری کرد و فهمید ســاح دست محمد مانده و او تحویل نداده. یک هفته
.قبل هم محمد برگشته تهران
آمدیم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اینجا رفته. برگشته روستای
خودشــان به نام کوهپایه در مســیر اصفهان به یزد. ابراهیم که تحویل ساح
.برایش خیلی اهمیت داشت گفت: بیا با هم بریم کوهپایه
.شب بود که به سمت اصفهان راه افتادیم. از آنجا به روستای کوهپایه رفتیم
!صبح زود رسیدیم. هوا تقریباً سرد بود، به ابراهیم گفتم: خُب، کجا باید بریم
.گفت: خدا وسیله سازه، خودش راه رو نشان می ده
کمی داخل روســتا دور زدیم. پیرزنی داشت به سمت خانه اش می رفت. او
.به ما که غریبه ای در آن آبادی بودیم نگاه می کرد. ابراهیم از ماشین پیاده شد
.بلند گفت: سام مادر
!پیرزن هم با برخوردی خوب گفت: ســام جانم، دنبال کسی می گردی؟
!ابراهیم گفت: ننه، این ممد کوهپائی رو می شناسی؟
پیــرزن گفت:کدوم محمد!؟ ابراهیــم جواب داد: همان کــه تازه از جبهه
برگشته، سنش هم حدود بیست ساله
.پیرزن لبخندی زد و گفت: بیایید اینجا، بعد هم وارد خانه اش شد
.ابراهیم گفت: امیر ماشین رو پارک کن. بعد با هم راه افتادیم
پیرزن ما را دعوت کرد، بعد صبحانه را آماده کرد و حســابی از ما پذیرایی
.نمود و گفت: شما سرباز اسامید، بخورید که باید قوی باشید
بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگی می کند. اما الان رفته
.شهر، تا شب هم برنمی گردد
ابراهیم گفت: ننه ببخشید، این نوه شما کاری کرده که ما را از جبهه کشانده
!اینجا
!پیرزن با تعجب پرسید: مگه چیکار کرده؟
ابراهیم ادامه داد: اســلحه کُ لت را از من گرفته، قبل از اینکه تحویل دهد با
.خودش آورده، الان هم به من گفتند: باید آن اسلحه را بیاوری و تحویل دهی
!پیرزن بلند شد و گفت: از دست کارهای این پسر
.ابراهیم گفت: مادر خودت رو اذیت نکن. ما زیاد مزاحم نمی شیم
:پیرزن گفت: بیایید اینجا! با ابراهیم رفتیم جلوی یک اتاق، پیرزن ادامه داد
وســایل محمد توی این گنجه اســت. چند روز پیش من دیدم یک چیزی را
.آورد و گذاشت اینجا. حالا خودتان قفلش را باز کنید

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۲۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۲

ابراهیم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسایل کسی رفتن خوب نیست
پیرزن گفت: اگر می توانستم خودم بازش می کردم. بعد رفت و پیچ گوشتی
.آورد. من هم با اهرم کردن، قفل کوچک گنجه را باز کردم
دَر گنجه که باز شــد اســلحه کمری داخل یک پارچه سفید روی وسائل
.مشخص بود. اسلحه را برداشتیم و بیرون آمدیم
موقع خداحافظی ابراهیم پرسید: مادر، چرا به ما اعتماد کردی!؟
پیرزن جواب داد: ســرباز اسام دروغ نمی گه. شما با این چهره نورانی مگه
!می شه دروغ بگید
از آنجــا راه افتادیم. آمدیم به ســمت تهران. در مســیر کمربندی اصفهان
چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، یادته سرپل ذهاب یه
.آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود که خیلی هم تو عملیات ها کمکمون می کرد
،گفت: آقای مداح رو می گی؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان
.الان هم شاید اینجا باشه
.گفت: خُب بریم دیدنش
رفتیم جلوی پادگان. ماشــین را پارک کردم. ابراهیم پیاده شــد. به سمت
دژبانی رفت و پرسید: سام، آقای مداح اینجا هستند؟
دژبــان نگاهی به ابراهیم کرد. ســرتا پای ابراهیم را برانــداز نمود؛ مردی با
!شلوار کُردی و پیراهن بلند و چهره ای ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته
مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوی ما از رفقای آقای مداح هســتیم و از جبهه
.آمدیم. اگر امکان دارد ایشان را ببینیم
دژبان تماس گرفت و ما را معرفی کرد. دقایقی بعد دو تا جیپ از دفتر فرماندهی
به سمت درب ورودی آمد. سرهنگ مداح به محض دیدن ما، ابراهیم را بغل
.کرد و بوســید. با من هم روبوسی کرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد
.بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بیست فرمانده نظامی داخل جلسه بودند
آقای مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در کنار
:اعضای جلسه نشستیم. بعدهم ایشان شروع به صحبت کرد
۹ دوســتان، همه شــما من را می شناســید. من چه قبل از انقاب، در جنگ
.روزه، چه در سال اول جنگ تحمیلی مدال شجاعت و ترفیع گرفتم
گروه توپخانه من ســخت ترین مأموریت ها را به نحو احسن انجام داد و در
همه عملیات هایش موفق بوده. من سخت ترین و مهم ترین دوره های نظامی را
.در داخل وخارج کشور گذرانده ام
اما کســانی بودند و هستند که تمام آموخته های من را زیر سؤال بردند. بعد
مثالــی زد که: قانون جنگ های دنیا می گوید؛ اگر به جایی حمله می کنید که
دشــمن یکصد نفر نیرو دارد، شما باید سیصد نفر داشته باشی. مهمات تو هم
باید بیشتر باشد تا بتوانی موفق شوی. بعد کمی مکث کرد و گفت: این آقای
.هادی و دوستانش کارهائی می کردند که عجیب بود
مثاً در عملیاتی با کمتر از صد نفر به دشمن حمله کردند، اما بیش از تعداد
خودشان از دشمن تلفات گرفتند و یا اسیر می آوردند. من هم پشتیبانی آن ها
.را انجام می دادم
.خوب به یاد دارم که یکبار می خواســتند به منطقه بــازی دراز حمله کنند
ًمن وقتی شــرایط نیروهای حمله کننده را دیدم به دوســتم گفتم: این ها حتما
.شکست می خورند
،اما در آن عملیات خودم مشــاهده کردم که ضمن تصرف مواضع دشمن
!بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند
یکی از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خُب آقای هادی، توضیح
دهید که نحوه عملیات شما به چه صورت بوده، تا ما هم یاد بگیریم؟
ابراهیم که ســر به زیر نشســته بود گفت: نه اخوی، ما کاری نکردیم. آقای
.مداح زیادی تعریف کردند، ما کاره ای نبودیم. هر چه بود لطف خدا بود
آقای مداح گفت: چیزی که ایشان و دوستانشان به ما یاد دادند این بود که
دیگر مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست. آنچه که در جنگ ها حرف اول
.را می زند روحیه نیروهاست
این ها با یک تکبیر، چنان ترســی در دل دشــمن می انداختند که از صد تا
.توپ و تانک بیشتر اثر داشت
بعد ادامه داد: این ها دوستی داشتند که از لحاظ جثه کوچک، ولی از لحاظ
.قدرت وشهامت از آنچه فکر می کنید بزرگتر بود
اسم او اصغر وصالی بود که در روزهای اول جنگ با نیروها یش جلوی نفوذ
.دشمن را گرفت و به شهادت رسید
:من از این بچه های بسیجی و با اخاص این آیه قرآن را فهمیدم که می فرماید
«.اگر شما بیست نفر صابر و استوار باشید بر دویست نفر غلبه می کنید»
ساعتی بعد از جلسه خارج شدیم. از اعضای جلسه معذرت خواهی کردیم
.و به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه به اتفاقات آن روز فکر می کردم
ابراهیم اســلحه کمــری پرماجرا را تحویل ســپاه داد و به همــراه بچه های
.اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند
دوران تقریباً چهارده ماهه گیان غرب با همه خاطرات تلخ و شــیرین تمام
.شد
دورانــی که حماســه های بزرگی را با خود به همراه داشــت. در این مدت
سه تیپ مکانیزه ارتش عراق زمین گیر حمات یک گروه کوچک چریکی
!بودند

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۲۹]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۳

.در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتیم. زیارت حضرت دانیال نبی
آنجا خبردار شــدیم،کلیه نیروهای داوطلب)که حالا به نام بسیجی معروف
شده اند( در قالب گردان ها و تیپ های رزمی تقسیم بندی شده و جهت عملیات
.بزرگی آماده می شوند
در حین زیارت، حاج علی فضلی را دیدیم. ایشــان هم با خوشــحالی از ما
اســتقبال کرد. حاج علی ضمن شــرح تقســیم نیروها، ما را به همراه خودش
بــه تیپ المهدی)عج( برد. در این تیپ چندین گردان نیروی بســیجی و چند
.گردان سرباز حضور داشت
حاج حسین هم بچه های اندرزگو را بین گردان ها تقسیم کرد. بیشتر بچه های
.اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطاعات گردان ها را به عهده گرفتند
رضــا گودینــی با یکی از گردان ها بود. جواد افراســیابی بــا یکی دیگر از
.گردان ها و ابراهیم در گردانی دیگر
کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد. بچه های اطاعات سپاه ماه ها بود
.که در این منطقه کار می کردند
تمامی مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسایی شد. حتی محل استقرار
گردان ها و تیپ های زرهی عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردین سال
.۱۳۶۱ عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا آغاز شد
عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولین و معاونین گردان ها را به منطقه
عملیاتی بردنــد. از فاصله ای دور منطقه و نحوه کار را توضیح دادند. یکی از
.سخت ترین قسمت های عملیات به گردان های تیپ المهدی)عج( واگذار شد
.با نزدیک شــدن غروب روز اول فروردین، جنب وجوش نیروها بیشتر شد
.بعد از نماز، حرکت نیروها آغاز شد
.من لحظه ای از ابراهیم جدا نمی شــدم. بالاخره گردان ما هم حرکت کرد
.اما به دلایلی من و او عقب ماندیم! ساعت دو نیمه شب ما هم حرکت کردیم
در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه های گردان در میان دشت نشسته
!بودند. ابراهیم پرسید: اینجا چه می کنید!؟ شما باید به خط دشمن بزنید
گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهیم جلو رفتیم و به فرمانده گفت: چرا
بچه ها را در دشــت نگه داشــتید؟ الان هوا روشــن می شــه، این ها جان پناه و
.خاکریز ندارند، کاماً هم در تیررس دشمن هستند
فرمانده گفت: جلو ما میدان مین است، اما تخریبچی نداریم. با قرارگاه تماس
گرفتیم. تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت: نمی شه صبر کرد. بعد رو کرد به
!بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم
چند نفر از بچه ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شــد. پایش را
!روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور
هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نَفَس در سینه ام حبس شده بود. من در
.کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین
رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم
بودم! لحظات به ســختی می گذشــت. اما آن ها به انتهای مسیر رسیدند! شکر
.خدا در این مسیر مین کار نشده بود
آن شب پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم. مواضع
.دشمن تصرف شد. اما زیاد جلو نرفتیم
نزدیک صبح ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به پهلویش مجروح شــد. بچه ها
.هم او را سریع به عقب منتقل کردند
صبح می خواســتند ابراهیم را با هواپیما به یکی از شهرها انتقال دهند. اما با
اصرار از هواپیما خارج شد. با پانسمان و بخیه کردن زخم در بهداری، دوباره
.به خط و به جمع بچه ها برگشت
در حملــه شــب اول فرمانده و معاونین گردان ما هم مجروح شــدند. برای
.همین علی موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد
همان روز جلســه ای با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوایی
.برگزار شد. طرح مرحله بعدی عملیات به اطاع فرماندهان رسید
.کار مهم این مرحله تصرف توپخانه سنگین دشمن و عبور از پل رفائیه بود
بچه های اطاعات سپاه مدت ها بود که روی این طرح کار می کردند. پیروزی
.در مراحل بعدی، منوط به موفقیت این مرحله بود
شب بعد دوباره حرکت نیروها آغاز شد. گروه تخریب جلوتر از بقیه نیروها
.حرکت می کرد، پشت سرشان علی موحد، ابراهیم و بقیه نیروها قرار داشتند
هر چه رفتیم به خاکریز و مواضع توپخانه دشمن نرسیدیم! پس از طی شش
.کیلومتر راه، خسته و کوفته در یک منطقه در میان دشت توقف کردیم
علــی موحد و ابراهیم به این طرف و آن طــرف رفتند. اما اثری از توپخانه
!دشمن نبود. ما در دشت و در میان مواضع دشمن گم شده بودیم
با این حال، آرامش عجیبی بین بچه ها موج می زد. به طوری که تقریباً همه
.بچه ها نیم ساعتی به خواب رفتند
۱۳۶۱ ابراهیــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پیــام انقاب شــماره فروردین
می گوید: آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف می رفتیم چیزی جز دشت
نمی دیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم. خدا
.را به حق حضرت زهرا وائمه معصومین قسم می دادیم

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۰]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۴

او ادامه داد: در آن بیابان ما بودیم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا می زدیم
و از او کمک می خواســتیم. اصاً نمی دانستیم چه کارکنیم. تنها چیزی که به
.ذهن ما می رسید توسل به ایشان بود
٭٭٭
هیچکس نفهمید آن شب چه اتفاقی افتاد! در آن سجده عجیب، چه چیزی
بین آن ها و خداوند گفته شد؟ اما دقایقی بعد ابراهیم به سمت چپ نیروها که
!در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت
پس از طی حدود یک کیلومتر به یک خاکریز بزرگ می رسد. زمانی هم
که به پشــت خاکریز نگاه می کند. تعداد زیادی از انواع توپ و ســاح های
.سنگین را مشاهده می کند
نیروهــای عراقی در آرامش کامل اســتراحت می کردنــد. فقط تعداد کمی
دیده بان و نگهبان در میان محوطه دیده می شــد. ابراهیم سریع به سمت گردان
.بازگشت
ماجرا را با علی موحد در میان گذاشــت. آن ها بچه ها را به پشــت خاکریز
آوردند. در طی مســیر به بچه ها توصیه کردند: تا نگفته ایم شلیک نکنید. در
حین درگیری هم تا می توانید اسیر بگیرید. از سوی دیگر نیز گردان حبیب به
.فرماندهی محسن وزوایی به مقر توپخانه عراق حمله کردند
آن شــب بچه ها توانســتند با کمتریــن درگیری و با فریــاد الله اکبر و ندای
یازهرا۳ توپخانه عراق را تصرف کنند و تعداد زیادی از عراقی ها را اســیر
بگیرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشکلی جدی روبرو
کرد. بچه ها بافاصله لوله های توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت
.نبود نیروی توپخانه از آن ها استفاده نشد
توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاکسازی اطراف آن شدیم. دقایقی بعد
!ابراهیم را دیدم که یک افسر عراقی را همراه خودش آورد
!افسر عراقی را به بچه های گردان تحویل داد. پرسیدم: آقا ابرام این کی بود؟
.جواب داد: اطراف مقر گشــت می زدم. یکدفعه این افسر به سمت من آمد
.بیچاره نمی دانست تمام این منطقه آزاد شده
من به او گفتم اسیر بشه. اما او به سمت من حمله کرد. او اسلحه نداشت، من
.هم با او کشتی گرفتم و زدمش زمین. بعد دستش را بستم و آوردم
نماز صبح را اطراف توپخانه خواندیم. با آمدن نیروی کمکی به حرکتمان
.در دشت ادامه دادیم. هنوز مقابل ما به طور کامل پاکسازی نشده بود
.یکدفعه دو تانک عراقی به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار کردند
ابراهیم با ســرعت به ســمت یکی از آن ها دوید. بعد پرید بالای تانک و دَر
برجــک تانک را بــاز کرد و به عربی چیزی گفت. تانک ایســتاد و چند نفر
.خدمه آن پیاده شدند و تسلیم شدند
هوا هنوز روشــن نشده بود، آرایش مجدد نیروها انجام شد و به سمت جلو
حرکت کردیم. بین راه به ابراهیم گفتم: دقت کردی که ما از پشت به توپخانه
!دشمن حمله کردیم
!با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟
ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نیروی زیادی منتظر ما بود. ولی خدا
.خواست که ما از راه دیگری آمدیم که به پشت مقر توپخانه رسیدیم
به همین خاطر توانســتیم این همه اسیر و غنیمت بگیریم. از طرفی دشمن تا
ساعت دو بامداد آماده باش کامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند
!که ما به آن ها حمله کردیم
دوباره اســرای عراقی را جمع کردیم. به همــراه گروهی از بچه ها به عقب
فرســتادیم. بعد به همــراه بقیه نیروها برای آخرین مرحله کار به ســمت جلو
.حرکت کردیم

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۰]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۵

همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کردند. ما باید از مواضع مقابلمان
!و سنگرهای اطرافش عبور می کردیم. اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد
در یک قسمت، نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت تر بود. یک تیربار عراقی
از داخل یک سنگر شلیک می کرد و اجازه حرکت را به هیچ یک از نیروها
.نمی داد. ما هر کاری کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار را بزنیم
ابراهیم را صدا کردم و ســنگر تیربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه کرد
!وگفت: تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی سنگره
.بعد دو تا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگرهای دشمن رفت
.من هم به دنبال او راه افتادم
در یکی از سنگرها پناه گرفتم. ابراهیم جلوتر رفت و من نگاه می کردم. او
موقعیت مناســبی را در یکی از ســنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد. اما اتفاق
عجیبی افتاد! در آن ســنگر یک بسیجی کم سن و سال، حالت موج گرفتگی
پیدا کرده بود. اســلحه کاش خودش را روی سینه ابراهیم گذاشت و مرتب
!داد می زد: می کُشمت عراقی
ابراهیم همینطور که نشســته بود دســت هایش را بالا گرفــت. هیچ حرفی
!نمی زد. نفس در ســینه همه حبس شــده بود. واقعاً نمی دانستیم چه کار کنیم
.چند لحظه گذشت. صدای تیربار دشمن قطع نمی شد
آهســته و سینه خیز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط
دعا می کردم و می گفتم: خدایا خودت کمک کن! دیشــب تا حالا با دشمن
.مشکل نداشتیم. اما حالا این وضع بوجود آمده
.یکدفعه ابراهیم ضربه ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت
بعد هم آن بسیجی را بغل کرد! جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود
گریه کرد. ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: تا حالا
.تو صورت کســی نزده بودم، اما اینجا لازم بود. بعد هم به سمت تیربار رفت
چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت، ولی فایده ای نداشت. بعد بلند شد
.و به ســمت بیرون ســنگر دوید. نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد
لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد. بچه ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و
به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم. یکدفعه با اشاره
!یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم
رنگ از صورتم پرید. لبخند بر لبانم خشــک شد! ابراهیم غرق خون روی
.زمین افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دویدم
درست در همان لحظه انفجار، یک گلوله به صورت )داخل دهان( و یک
ًگلوله به پشــت پای او اصابت کرده بود. خون زیادی از او می رفت. او تقریبا
!بیهوش روی زمین افتاده بود. داد زدم: ابراهیم
با کمک یکی از بچه ها و با یک ماشین، ابراهیم و چند مجروح دیگر را به
.بهداری ارتش در دزفول رساندیم
ابراهیم تا آخرین مرحله کار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهای
.پایانی دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت
بین راه دائماً گریه می کردم. ناراحت بودم، نکند ابراهیم… نه، خدا نکنه، از
طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود. خون زیادی از بدنش
.رفت. حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۱]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۶

پزشــک بهــداری دزفول گفت: گلولــه ای که به صورت خــورده به طرز
معجزه آسائی از گردن خارج شده، اما به جایی آسیب نرسانده. اما گلوله ای که
به پا اصابت کرده قدرت حرکت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفی
.زخم پهلوی او باز شده و خون ریزی دارد. لذا برای معالجه باید به تهران منتقل شود
ابراهیم به تهران منتقل شد. یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. چندین
عمل جراحی روی ابراهیم انجام شــد و چند ترکش ریز و درشــت را هم از
.بدنش خارج کردند
ابراهیــم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارســتان به ســراغ او آمده بود
گفت: با اینکه بچه ها برای این عملیات ماه ها زحمت کشیدند و کار اطاعاتی
کردنــد. اما با عنایــت خداوند، مــا در فتح المبین عملیــات نکردیم! ما فقط
راهپیمائی کردیم و شعارمان یا زهرا۳ بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت
.خود خانم حضرت صدیقه طاهره ۳ بود
ابراهیم ادامه داد: وقتی در صحرا، بچه ها را به این طرف و آن طرف می بردیم
)و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پیدا کردم به امام زمان)عج
از خود حضرت خواستیم که راه را به ما نشان دهد. وقتی سر از سجده برداشتم
.بچه ها آرامش عجیبی داشتند، اکثراً خوابیده بودند. نسیم خنکی هم می وزید
من در مسیر آن نسیم حرکت کردم. چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف
مقر توپخانه رســیدم. در پایان هم وقتی خبرنگار پرسید: آیا پیامی برای مردم
دارید؟ گفت: »ما شرمنده این مردم هستیم که از شام شب خود می زنند و برای
رزمندگان می فرســتند. خود من باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این
»!مردم ادای دِین کنم
ابراهیم به خاطر شکستگی استخوان پا، قادر به حرکت نبود. پس از مدتی بستری
شدن در بیمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه ها دور بود. اما در این
.مدت از فعالیت های اجتماعی و مذهبی در بین بچه های محل و مسجد غافل نبود

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۳]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۷

ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسامی
.را برپا کرد
او منشاء خیر برای بسیاری از دوستان شد. بارها به دوستانش توصیه می کرد
.که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئت در محله ها غافل نشوید
.آن هم هیئتی که سخنرانی محور اصلی آن باشد
یکی از دوستانش نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از
مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه
وسیله ای ارتباط بچه ها را با مسجد و فعالیت های فرهنگی حفظ کنیم؟
همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچه های مسجد را جمع کرده
!و می گفت: از طریق تشکیل هیئت هفتگی، بچه ها را حفظ کنید
…بعد در مورد نحوه کار توضیح داد و
مــا هم ایــن کار را انجام دادیم. ابتــدا فکر نمی کردیم موفق شــویم. ولی
.باگذشت سال ها، هنوز ازطریق هیئت هفتگی با بچه ها ارتباط داریم
مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچه های محل نیز به همین صورت بود. او
پس از جذب جوانان محل به ورزش، آن ها را به سوی هیئت و مسجد سوق
می داد و می گفت: وقتی دست بچه ها توی دست امام حسین قرار بگیره
.مشکل حل می شه. خود آقا نظر لطفش را به آن ها خواهد داشت

ابراهیم از همان دوران دبیرستان شروع به مداحی کرد. بقیه را هم به خواندن
و مداحی کردن ترغیب می کرد. هر هفته در هیئت جوانان وحدت اسامی به
.همراه شهید عبدالله مسگر حضور داشت و مداحی می کرد
این مجموعه چیزی فراتر از یک هیئت بود. در رشد مسائل اعتقادی و حتی
.سیاسی بچه ها بسیار تأثیرگذار بود
دعوت از علمائی نظیر عامه محمدتقی جعفری و حاج آقا نجفی و استفاده
.از شخصیت های سیاسی، مذهبی جهت صحبت، از فعالیت های این هیئت بود
لذا مأموران ســاواک روی این هیئت دقت نظر خاصی داشــتند و چند بار
.جلوی تشکیل جلسات آن را گرفتند
ابراهیم، مداحی را از همین هیئت و همچنین هنگامی که ورزش باستانی انجام
می داد آغاز کرد. در دوران انقاب و بعد از آن به اوج خود رسید. اما نکته مهمی
که رعایت می کرد این بود که می گفت: برای دل خودم می خوانم. سعی می کنم
.بیشتر خودم استفاده کنم و نیت غیرخدایی را در مداحی وارد نکنم
٭٭٭
روی موتور نشســته بود. به زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت
.زهرا نمود
خیلی جالب و سوزناک بود. از ابراهیم خواستم که در هیئت همان اشعار را
به همان سبک بخواند، اما زیر بار نرفت! می گفت: اینجا مداح دارند، من هم
…که اصلاً صدای خوبی ندارم، بی خیال شو
اما می دانستم هر وقت کاری بوی غیرخدابدهد، یا باعث مطرح شدنش شود
.ترک می کند. در مداحی عادات جالبی داشت. به بلندگو، اکو و … مقید نبود
.بارها می شد که بدون بلندگو می خواند
در سینه زنی خیلی محکم سینه می زد می گفت: اهل بیت همه وجودشان را
.برای اسلام دادند. ما همین سینه زنی را باید خوب انجام دهیم

.در عروسی ها و در عزاها هر جا می دید وظیفه اش خواندن است می خواند
اما اگر می فهمید به غیر از او مداح دیگری هست، نمی خواند و بیشتر به دنبال
.استفاده بود
ابراهیم مصداق حدیث نورانــی امام رضا بود که می فرماید: »هر کس
برای مصائب ما گریه کند و دیگران را بگریاند، هر چند یک نفر باشد اجر او
.با خدا خواهد بود
هر که در مصیبت ما چشمانش اشک آلود شود و بگرید، خداوند او را با ما

.محشور خواهد کرد
در عزاداری ها حال خوشــی داشت. خیلی ها با وجود ابراهیم و عزاداری او
.شور و حال خاصی پیدا می کردند
ابراهیم هر جایی که بــود آنجا را کربا می کرد! گریه ها و ناله های ابراهیم
شــور عجیبی ایجاد می کرد. نمونه آن در اربعین سال ۱۳۶۱ در هیئت عاشقان
.حسین بود
بچه های هیئتی هرگــز آن روز را فراموش نمی کنند. ابراهیم ذکر حضرت
.زینب۳ را می گفت
او شور عجیبی به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش کرد! آن روز
حالتی در بچه ها پیدا شدکه دیگر ندیدیم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونی
.و نَفَس گرم ابراهیم، مجلس اینگونه متحول شده بود
ابراهیــم در مورد مداحــی حرف های جالبی می زد. می گفــت: مداح باید
آبروی اهل بیت را درخواندنش حفظ کند، هر حرفی نزند. اگر در مجلســی
…شرایط مهیا نبود روضه نخواند و
ابراهیم هیچوقت خودش را مداح حساب نمی کرد. ولی هر جا که می خواند
.شور و حال عجیبی را ایجاد می کرد

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۳]
ذکر شهدا را هیچ وقت فراموش نمی کرد. چند بیت شعر آماده کرده بود که
اســم شهدا علی الخصوص اصغر وصالی و علی قربانی را می آورد و در بیشتر
.مجالس می خواند
٭٭٭
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا
خیلی خوب ســینه می زد. اما بعد، دیگــر او را ندیدم! در تاریکی مجلس، در
.گوشه ای ایستاده و آرام سینه می زد
سینه زنی بچه ها خیلی طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به
.پایان رسید
،موقع شــام همه دور ابراهیم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداری باحالی بود
.بچه ها خیلی خوب سینه زدند
ابراهیم نگاه معنی داری به من و بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان
!نگه دارید
وقتی چهره های متعجب ما را دید ادامه داد: این مردم آمده اند تا در مجلس
.قمربنی هاشم خودشان را برای یکسال بیمه کنند
وقتی عزاداری شــما طولانی می شــود، این ها خسته می شــوند. شما بعد از
.مقداری عزاداری شام مردم را بدهید
بعد هرچقدر می خواهید ســینه بزنید و عشــقبازی کنید، نگذارید مردم در
.مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۵]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۸

به جلســه مجمع الذاکرین رفته بودیم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه
اشــعاری در فضایــل حضــرت زهرا خوانده شــد که ابراهیــم آن ها را
.می نوشت. آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد
ابراهیم از خود بی خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدایی بلند
گریه می کرد. من از این رفتار ابراهیم بسیارتعجب کردم. جلسه که تمام شد به
:سمت خانه راه افتادیم. در بین راه گفت
آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا وارد می شه باید حضور ایشان«
».را حس کنه. چون جلسه متعلق به حضرت است
٭٭٭
یک شب به اصرار من به جلسه عیدالزهرا۳ رفتیم. فکر می کردم ابراهیم
.که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود
مداح جلســه، مثاً برای شــادی حضرت زهرا حرف های زشتی را به
.زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم
در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته!؟
ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه
،دستش را با عصبانیت تکان می دادگفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی شه
همیشــه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را
تکــرار کرد. بعدها وقتی نظر علمــا را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ
.وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم
در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی
.که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند
ســالن بسیار شــلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش
.نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم
پرستارها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب
همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم
!با صدائی رسا شروع به خواندن کرد
شــعر زیبایی در وصف حضرت زهرا خوانــد که رمز عملیات هم نام
مقدس ایشــان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ
.مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود
به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از
!چشمان مجروحین و پرستارها جاری می شد، همه آرام شده بودند
خواندن ابراهیم تمام شــد. یکی از خانم دکترها که مُســن تر از بقیه بود و
.حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود
آهســته گفت: تو هم مثل پســرمی! فدای شــما جوون ها! بعد نشست و سر
ابراهیم را بوســید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از
.خجالت مافه را روی صورتش انداخت
ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین
.مخصوصاً حضرت زهرا حال مشکات است
٭٭٭
.برای ماقات ابراهیم رفته بودیم بیمارســتان نجمیه. دور هم نشســته بودیم
ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا نمود. دو نفر
از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. باتعجب پرسیدم: چیزی شده!؟
گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش
.می آمد. اما درآن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۶]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۶۹

ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل
.آموزش و پرورش شد
در دوره های تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و
.فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد
٭٭٭
بــا عصای زیر بغــل از پله هــای اداره کل آموزش و پرورش بــالا و پایین
.می رفت. آمدم جلو و سام کردم
.گفتم:آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم
.گفت: نه،کار خودمه
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. کارش تمام شــد. می خواســت از
.ساختمان خارج شود
پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقدر خودت را اذیت کردی!؟
گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار
.او را انجام دادم
پرسیدم: از بچه های جبهه است!؟
گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم
.دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم
.بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد
.مخصوصاً این مردم خوبی که داریم
هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت
».امام فرمودند: »مردم ولی نعمت ما هستند
٭٭٭
ابراهیم را در محل همه می شناختند. هرکسی با اولین برخورد عاشق مرام و
.رفتارش می شد
همیشــه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از
.اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند
یک روز صبح امام جماعت مســجد محمدیه)شــهدا( نیامده بود. مردم به
.اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند
وقتی حاج آقا مطلع شــد خیلی خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم
.افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم
٭٭٭
ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به
.آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت
رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده!؟
اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی
.از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم
اما امروز از صبح تا حالا کســی به من مراجعه نکرده! می ترســم کاری کرده
!باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد

داستانهای نازخاتون, [۰۳٫۰۵٫۱۹ ۱۳:۳۷]
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت۷۰

منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشــت بام
!مشغول کفتر بازی بودم
آن زمان حدود ۱۷۰ کبوتر داشــتم. موقع اذان که می شــد برادرم به مسجد
.می رفت. اما من اهل مسجد نبودم
عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود
و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به ســمت آقا
.ابراهیم رفت
من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
!روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند وگفت: بفرمائید آقا جواد
از اینکه اســم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به
!آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند
،چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلوآمد و گفت: رفقا
ما رو بازی می دید؟ گفتیم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید!؟
،گفت: خُب اگه بلد نباشــیم از شــما یاد می گیریم. عصا راکنار گذاشــت
.درحالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد
!تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند
.او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد
.خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد
شــب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناســی؟ عجب والیبالی بازی
!می کنه
برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها
!بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده
!با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت
!برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازی بودیم.آقا ابراهیم آمــد. هر دو طرف
دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی
.می کرد
آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و
!بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟
.گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت
چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم
مسجد. یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از
.آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم
.اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم
یک بار با هم رفتیم ورزش باســتانی. خاصه حسابی عاشق اخاق و رفتارش
.شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند
اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواســت برگردد جبهه، یک شب توی
کوچه نشســته بودیم، برای من از بچه های ســیزده، چهارده ساله در عملیات
.فتح المبین می گفت
همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد: آن ها با اینکه
ســن و هیکلشــان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماســه هائی
.آفریدند
!!تو هم اینجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند
.فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم
از آن ماجرا ســال ها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشی هستم
.می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد
او چــه زیبا امر به معروف و نهی از منکرمی کــرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل
می کرد کــه الگوئی برای مدعیان امر تربیت بــود. آن هم در زمانی که هیچ
.حرفی از روش های تربیتی نبود
٭٭٭
نیمه شــعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب
بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آن ها نزدیک شدیم
!همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و… بودند
ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شــد. اما چیزی نگفت. من جلو
:آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم
ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم
.سام و احوالپرسی کردند
بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا
.بستنی بگیر و سریع بیا
آن شــب ابراهیــم با تعدادی بســتنی و حرف زدن و گفتــن و خندیدن، با
.بچه های محل ما رفیق شد
درآخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم
!تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx