شوهرش مشغول کار شد و خودش کار نیمه وقتی در انجمن ایران و آلمان گرفت . تکیه گاه دیگری یافته بودم ، پروانه
داستان زندگی مرا با آب و تاب برای شوهرش شرح داده بود ، او هم تحت تأثیر قرار گرفته و به نوعی در مورد ما
احساس مسؤولیت می کرد ، بچه هایمان بهم علاقمند شده وهمبازی های خوبی بودند ، پروانه مرتب برنامه های تفریحی
برای آنها ترتیب می داد و بچه ها را به سینما ، گردش واستخر می برد ، زندگی ما با حضور خانواده پروانه رنگ وبوی
تازه ای یافت و در بچه های دلمرده ام که خصوصاً بعد از زایمان فاطی خیلی تنها و بی برنامه شده بودند بار دیگر شور
ونشاط زندگی دمیده شد.
****
یک سال دیگر گذشت ، برنامه دیدار حمید تقریباً مرتب شده بود ، ماهی یک بار بچه ها را می بردم ولی هر بار که از
ملاقات برمی گشتیم خالشان دگرگون بود و یک هفته طول می کشید تا به حالت عادی برگردند ، مسعود ساکت تر و
غمگین تر می شد و سیامک وحشی تر وعصبی تر ، حمید به طور محسوسی در هر دیدار پیرتر به نظر می رسید ولی من
به همین دیدارها هم دلخوش بودم . دانشگاه می رفتم ، واحدهای کمی را در هر ترم می گذراندم ، در اداره کارمند
رسمی شدم . با آنکه هنوز لیسانس نداشتم کارهای کارشناسی را انجام می دادم و همه قبولم داشتند آقای زرگر با نگاه
نافذ ودقیقش همیشه مرا زیر نظر داشت ، و با اعتماد کامل کارهایش را به دستم می سپرد ، آقای شیرازی یکی از
نزدیکترین دوستانم محسوب می شد ، دیگر هرگز با من مشکلی پیدا نکرد ، هر چند که همچنان ناسازگار وبدخلق بود
و هراز گاهی سرو صدا و دعوایی به راه می انداخت و در این میان خودش بیش از همه زجر می کشید ، سعی می کردم از
بدبینی عمیق او نسبت به همه چیز بکاهم برایش قسم می خوردم که کسی دشمن شما نیست و منظور خاصی درپس
حرفهایشان ندارند . در پاسخم گفت:
حسن ظن را هراس برد از یاد
سوءظن است اگر حبیب من است
در هیچ جمعی راحت نبود ، به هیچ گروهی نمی پیوست ، در هر حرکتی ردپای سیاسیون خائن را می دید ، همه را مزدور
می پنداشت و جیره خوار دربار ، همکاران با بودن او در جمع هیچ مخالفتی نداشتند ولی او خود را کنار می کشید ، یک
بار پرسیدم:
-شما از تنهایی خسته نمی شید ؟
در جوابم گفت:
من عزیز اندوهم ، نور چشم تنهایی
شمع بزم خودسوزی سوز جان خودرایی
با من است چون خورشید در من است چون دریا
جاودانه نومیدی ، بیکرانه تنهایی
یک بار آقای زرگر برای تسکین او به شوخی گفت:
-ای بابا چقدر سخت می گیری ، اوضاع به اون بدی هم که تو می بینی نیست ، در هر جامعه ای کم وبیش این مسایل
وجود داره ، ما هم راضی نیستیم ولی اینهمه هم از کاه ، کوه نمی سازیم و غصه نمی خوریم.
او پاسخ داد که:
برو که معنی هذیان من نمی دانی
که حال تب زده را آشنای تب داند
عجب که زنده کسی هست و حال مایش نیست
عجب تر آنکه کسی حال ما را عجب داند
بالاخره در دعوای تندی که با مدیر کل اداره به راه انداخت ، در را بهم کوفت و بیرون آمد ، بچه ها جمع شدند تا میانه
بگیرند ، یکی گفت:
-آقا کوتاه بیا ، بالاخره اداره اس خونۀ خاله که نیست ، آدم باید به یه چیزایی گردن بذاره . و اوفریاد زد:
هرگز سر خود پیش مخنث نکنم خم
اینم من و گو جملۀ عالم عسسم باش
-آقا شما باید کمی از حساسیت هاتون کم کنید ، این طور که نمی شه زندگی کرد.
خشمگین غرید که یعنی می فرمایید:
شیر نر بودن در جلد خر ماده شدن
تن به بی غیرتی خاص عوام آوردن
گفتم:
-آقای شیرازی سعی کنید آروم باشید نمی تونید به این سادگی این اداره رو هم رها کنید ، بالاخره باید سر یک کاری
دوام بیاورید.
-نمی شه.
نیست آسان به چنین ورطه دوام آوردن
توسن معرکه در زیر لگام آوردن…
تیغ بر نای و هراسان سر تسلیم فرود
به رجزخوانی هر تخم حرام آوردن
-خوب حالا می خواهید چکار کنید ؟
-می رم ، من باید از اینجا برم…
سر به سر وحشت است و بیم وهراس
آنچه از خاک من نصیب منست
و خیلی زود کشور را ترک کرد . روزی که برای بردن باقیمانده وسایلش به اداره آمده بود از من خداحافظی کرد و
گفت:
-به شوهر قهرمانتون سلام برسونید و از قول من بهشون بگید:
دور معراج شهادت ختم بر حلاج نیست
هر که را حق بر زبان بگذشت سر بردار داشت
با رفتن آقای شیرازی آرامش در اداره برقرا شد ، حتی آقای زرگر هم که ظاهراً با او مشکلی نداشت این اواخر به نظر
می رسید که نمی تواند تحملش کند ، ولی یاد او ، اندوه عمیقش و زجری که می کشید برای همیشه در خاطرم ماند و
باعث شد که هر کاری بکنم تا بچه هایم با تجارب تلخشان روحیه ای مثل او پیدا نکنند ، سعی می کردم در خانه محیطی
شاد ایجاد کنم تا آنها خندیدن را به دست فراموشی نسپارند و اندوه ونفرت در جانشان ریشه ندواند مسابقۀ تعریف
جوک گذاشتم و هر کس می توانست جوک دست اول بگوید جایزه می گرفت ، سعی می کردیم ادای همدیگر را در
آوریم ، می خواستم به خود و به مشکلات خود خندیدن را باید بگیرند ، لهجه های مختلف را تمرین می کردیم ،
تشویقشان می کردم در خانه آواز بخوانند
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
، صدای موسیقی را بلند کنند ، به آهنگ های شاد گوش دهند ، با هم می
رقصیدیم ، شبها با وجودی که اغلب از خستگی نای حرکت نداشتم با آنها بازی می کردم و قلقلکشان می دادم ، بچه ها
از خنده ضعف می کردند متکا بازی می کردیم تا بالاخره حاضر می شدند به تخت خوابشان رفته بخوابند ، خیلی خسته
می شدم ولی چاره ای نبود باید این محیط دلگیر را زنده نگه دارم تلافی نبودنهایم را بکنم ، شادی را به آنها تزریق نمایم
تا فردا با چشمان آقای شیرازی به دنیا ننگرند.
****
فاطی خیلی زود بعد از ازدواجش بچه دار شد و دختری زیبا با چشمانی آسمانی به دنیا آورد که اسم او را فیروزه
گذاشتند ، بچه ها او را بسیار دوست داشتند خصوصاً مسعود که همیشه آماده بازی کردن با او بود ، پروین خانم با مرگ
شوهرش به آزادی وآرامش رسید ، خصوصاً که بالاخره موفق شده بود خانه را قبل از مرگ او به نام خودش کند ولی
هرگز از او به خوبی یاد نکرد و او را به خاطر آنچه بر سرش آورده بود نبخشید . پس از آن بیشتر وقتش را با ما می
گذراند ، هروقت من دیر به منزل می آمدم پیش بچه ها می ماند ، و بسیاری از کارهای خانه را انجام می داد تا من وقت
بیشتری برای استراحت و بودن با بچه ها داشته باشم او به نوعی خود را در سرنوشت و تنهایی من مقصر می دانست و با
علاقۀ خاصی که به من داشت سعی می کرد جبران کند.
****
علی هم به سفارش محمود به خواستگاری دختر یکی از حاجی های بازار که تاجر معتبری بود رفت ، عقد رسمی صورت
گرفت و قرار شد در پاییز مراسم عروسی مفصلی در تالاری که رنان و مردان را جدا از یکدیگر پذیرایی می کرد گرفته
شود ، این وصلت باب میل محمود بود و به همین دلیل تمام شرایط احمقانۀ خانواده عروی را که بیشتر شبیه به
سوداگری دوران باستان بود تا انتخاب همسر پذیرفت و قول همه جور کمک وهمراهی را داد و وقتی آقاجون اعتراض
کرد که ما نمی توانیم اینهمه خرج کنیم ، این مزخرفات یعنی چه ؟ به سادگی گفت:
-این سرمایه گذاری پولش خیلی زود بر می گرده ببین چه جهازی بیاره و ما در کنار پدر دختر چه معامله ها بکنیم.
****
در این میان احمد کاملاً از دور خارج شده بود ، هیچکس دوست نداشت در مورد او حرفی بزند و همه سعی می کردند
حتی الامکان نامش را هم بر زبان نیاورند ، مدتها بود که آقا جون او را رسماً از خانه بیرون کرده بود مرتب می گفت:
-خدا رو شکر که خونۀ تو رو بلد نیست وگرنه آبروریزی برات درست می کرد وتیغت می زد.
سرعت سقوط احمد به حدی بود که همه از او قطع امید کرده بودند ، فقط پروین خانم هنوز می دیدش و یواشکی با من
در موردش حرف می زد ، می گفت:
-ندیده بودم کسی با این اصرار زندگی خودشو به باد بده ، حیف چه جوون خوش قیافه و رشیدی بود ، حالا اگه ببینیش
محاله بشناسیش ، همین روزا جسدشو تو یکی از جوی های پایین شهر پیدا می کنن . اگرم تا حالا زنده مونده به خاطر
رسیدگی خانم جونته ، به کسی نگی ها ، اگه آقات بفهمه دمار از روزگارش در می آره ، ولی خب اون بیچاره هم مادره ،
این هم که پسر عزیز کرده اش بود ، صبحها که آقات می ره ، احمد می آد خونتون خانم جونت بهش غذا می ده ، براش
کباب درست می کنه ، لباساشو عوض می کنه ، می شوره تو جیباش خوراکی ، اگه بتونه پول می ذاره ، هنوز هم اگه کسی
بگه احمد هرویینیه جیگرشو بیرون می کشه . بیچاره هنوز هم امیدواره که خوب بشه.
****
پیش گویی های پروین خانم خیلی زود به حقیقت پیوست ولی او با خودش آقاجون را هم به نابودی کشید . او که در
مراحل آخر زوال بود . برای تهیۀ پول هر کاری می کرد ، در یکی از این بحرانهای نیاز و بی پولی به منزل آقا جون می
رود ، فرش را جمع می کند تا ببرد وبفروشد ، آقاجون با او گلاویز می شود و سعی می کند فرش را پس بگیرد ، این
عصبانیت وتقلا خارج از توان قلب فرسوده او بود ، حملۀ سختی به او دست داد ، به بیمارستان منتقل شد ، یک هفته در
بیمارستان بستری بود ، چند روز را پشت در اطاق مراقبتهای ویژه گذراندیم ، حالش بهتر شد و به بخش منتقل گردید ،
هر روز با بچه ها به بیمارستان می رفتم سیامک که به تازگی قد کشیده بود ، می توانست خودش را بزرگتر از سنش
نشان دهد به راحتی اجازه ملاقات می گرفت ولی مسعود با هزاران نیرنگ و خواهش و تمنا فقط دوبار توانست او را
ببیند ، سیامک در تمام مدت ملاقات دست پدر بزرگش را در دست می گرفت و بدون کلامی حرف در کنارش می
نشست . به بهبودیش امیدوار شده بودیم ولی متأسفانه حملۀ وسیع دیگری اتفاق افتاد و او را دوباره به بخش مراقبتهای
ویژه برد بیست و چهار ساعت بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد . بدیت ترتیب تنها پشت وپناه واقعی زندگیم را از
دست دادم . پیش از موقعی که حمید به زندان رفته بود احساس تنهایی و بی کسی می کردم ، بعد از مرگش فهمیدم که
تنها حضور او حتی دورادور چگونه بر سر من سایه گسترده بود و در عمق تاریکترین لحظات ناامیدی نور درخشان
وجودش قلبم را روشن می کرد . با رفتن او بندهای ارتباطم با آن خانه به شدت سست شد .
داستانهای نازخاتون, [۲۵٫۱۰٫۱۸ ۲۲:۱۷]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
تا یه هفته نمی توانستم
جلوی اشکهایم را بگیرم ، ولی با اولین ضربه های غیر ارادی ذهن برای بازگشت به خود آگاهی و توجه به اطرافیان
دریافتم که گریه های من در مقابل اندوه عمیق و ساکت سیامک وزنی ندارد . این بچه بدون ریختن قطره اشکی مانند
بادکنکی که دیگر حتی ظرفیت یک نفس اضافی را ندارد در حال انفجار بود ، خانم جون با دلخوری می گفت:
-حیف از اون همه عشقی که مصطفی خان به این بچه داشت حتی وقتی تو گور هم گذاشتنش یه قطره اشک نریخت ،
اصلاً عین خیالش نبود.
فهمیدم که وضع روحیش خرابتر از آن چیزی است که به نظر می رسد ، یک روز مسعود را پیش پروانه گذاشتم و با
سیامک به سر خاک آقا جون رفتیم همچون ابری تیره و دلگیر بالای سرم ایستاده بود ، سعی می کرد به جای دیگری
نگاه کند و خود را از زمان و مکان دور نگه دارد ، شروع به حرف زدن کردم از خاطراتم با او ، از محبتهایش و از
کمبودش در کنارمان گفتم ، کم کم در کنار خودم نشاندمش و آنقدر مرثیه خواندم تا ناگهان بغضش ترکید و اشکهای
فرو خورده اش سرازیر شد ، این گریه تا شب ادامه یافت ، مسعود هم که به خانه برگشت با دیدن اشکهای سیامک به
گریه افتاد ، گذاشتم تا خوب خود را خالی کنند ، آنها باید تمام دردهای تلمبار شده در دلهای کوچکشان را بیرون می
ریختند ، بعد نشاندمشان و پرسیدم : به نظر شما برای احترام و بزرگداشت خاطره او چه باید بکنیم او چه انتظاری از ما
دارد و ما باید چگونه زندگی کنیم تا او از ما راضی باشد ، بدین ترتیب خودم نیز به این درک رسیدم که باید سعی کنم
که به وضعیت طبیعی باز گردم و با حفظ خاطره دلپذیر او را برای ابد ، زندگی عادی را ادامه دهم.
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
#سهم_من
هنوز سه ماه از فوت آقاجون نگذشته بود که احمد هم با همان فلاکتی که پروین خانم می گفت به دیار عدم شتافت ،
جنازه او را رفتگری در یکی از خیابانهای پایین شهر یافته بود ، علی را برای شناسایی جسد بردند ، ختمی برگزار نشد و
جز خانم جون که از غصه تا شده بود کسی نگریست ، هر چه سعی کردم ، خاطره خوبی از او به یاد آورم ، نشد ، از
اینکه برای مرگش متأسف نبودم احساس گناه می کردم ، عزادار او نبودم ولی نمی دانم برای چه تا مدتها وقتی یادش
می افتادم غم وسیع ومبهمی قلبم را می فشرد.
علی در این شرایط طبیعتاً نمی توانست جشن عروسی به پا کند ، ناچار همسرش را بردون سرو صدا به خانۀ آقاجون که
چند سال پیش آن را به نام خانم جون کرده بود. آورد،خانم جون هم افسرده و تنها تقریباً خود را با ز نشسته کرد و
زمام امور خانه را به عروس جدید سپرد . بدین ترتیب در خانه ای که هنگام سختیها تنها پناهگاهم بود برای همیشه به
رویم بسته شد.
اواخر سال پنجاه وشش بود نوعی دگرگونی در جریانهای سیاسی احساس می کردم.رفتار وگفتار مردم به نحو محسوسی
تغییر کرده بود .مردم در اداره، کوچه و خصوصا دانشگاه بی پرواتر حرف می زدند.برنامه های زندان نسبتا مرتب شده
بود .برای حمید وسایر زندانیان تسهیلات بیشتری در نظر گرفته بودند .ارسال لباس وغذا با موانع کمتری روبرو بود ولد
در قلب بد دیده مٔن هیچ روزنه امیدی به چشم نمی خورد وهرگز تصور نمی کردم واقعه ای در حال تکوین باشد.
چند روز بعد به عید مانده بود، هوا بودی بهار می داد، غرق در افکارم به خانه برگشتم که با منظره عجیبی روبرو شدم،
در هال چنی گوند برنج چند حلب روغن ،مقداری چای ،حبوبات و مواد غذایی دیگر چیده شده بود ،با تعجب نگاه
کردم، پدر حمید گاهی برای ما برنج می آورد ولی ته با اینهمه مواد غذایی دیگر ،خصوصا که حالا خودشان هم با بسته
شدن چاپخانه دستشان تنگ بود، سیامک که مرا هاج واج می دید با خنده گفت:
-تازه اصل کاریش مونده، وپاکتی را به طرفم دراز کرد، یک بسته اسکناس صد تومانی از لای پاکت دیده می شد.
-اینا چیه؟ از کجا اومده؟
-حدس بزن.
-آره مامان این مسابقه اس حدس بزن.
-بابابزرگ زحت کشیدن؟
-نه…!و هر دو با شیطنت خندیدند.
-پروانه اینا آوردن؟
-نه…!! و باز خنده.
-پروین خانم ؟فاطی؟
-نه بابا نمی تونی حدس بزنی…،بگم…؟
-آره زود ،باش کی آورده؟
-دایی علی!ولی گفت که بگم دایی محمود فرستاده.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
-وا…! برای چی ؟خواب نما شده؟
تلفن را برداشتم و به منزل خانم جون تلفن کردم، او از هیچ جا خبر نداشت،
گفتم:
-پس گوشی رو بدید به علی ببینم چه اتفاقی افتاده.
-علی خیلی گرم سلام وعلیک کرد ،لحنش هم به نظرم مثل همیشه نبود.
-چه خبر شده علی آقا؟ اطعام مسکین فرمودین؟
-اختیار داری آبجی ما وظیفه مونو انجام می دیم.
-کدوم وظیفه، مگه من چیزی خواستم ؟
-خوب شما بلند نظری، ولی ماهم باید به وظایفمون عمل کنیم.
-متشکرم علی جان من و بچه هام به هیچ احتیاج نداریم، لطفا همین الان بیا ببرشون.
-ببرم چکارشون کنم؟
-نمی دونم هر کار دلت می خواد، بده به کسانی که نیازمندن.
-می دونی چیه آبجی اینا اصلا به من ارتباط نداره ،اینا رو دادش محمود فرستاده ،به خودش بگو ،تنها برای شما هم
نداده، برای خیلی ها فرستاده، من فقط تحویل می دادم.
-عجب پس ایشون صدقه دادن ؟به حق چیزهای نشنیده؟نکنه دیونه شده؟
-این حرفها چیه آبجی؟حالا بیا و کار خیر بکن.
-برای من به اندازه ی کافی کار خیر کردین.متشکرم فقط بیا و هر چه زودتر ببرشون
-داداش محمود بگه …من می آم می برم، اصلا خودت با اون حرف بزن.
-باشه حتما، همین کارو می کنم!
به منزل محمود تلفن زدم تعداد دفعاتی که من به این خانه زنگ زده بودم از انگشتان یک دست تجاوز نمی کرد
غلامعلی گوشی را برداشت وپس از سلامی آشنا گوشی را به پدرش داد.
-سلام آبجی چی شده یاد ما کردید؟
-اتفاقا منم همینو می خواستم ،بپرسم چی شده یاد ما کردین؟صدقه فرستادین.
-این حرفها کدومه خواهر صدقه چیه حقته ،شوهرت به خاطر دفاع از آزادی وحق با این بی ایمونا در افتاده وبه زندان
رفته، ما هم چشممون کور، وظیفمونه حالا که عرضه مبارزه و زندون وشکنجه نداریم اقلا به خونواده هاشون برسیم.
-ولی داداش، الان چهارساله حمید زندونه ،ما همانطور که این مدت به لطف خدا خودمونو اداره کردیم وبه کسی احتیاج
نداشتیم بعد از این هم می کنیم.
-حق داری خواهر، حق داری طعنه بزنی، روی ما سیاه ،خواب بودیم حالیمون نبود ،عقلمون نمی رسید، شماها باید
ببخشید.
-اختیار دارید داداش منظورم اینه که ما می تونیم زندگیمونو اداره کنیم، دوست ندارم بچه هام با صدقه بزرگ بشن
،لطفا بفرستید اینها رو ببرند
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
-این حرفها چیه ما وظیفه داریم ،شماها تاج سر ما هستین، حمید افتخار ماس.
-ولی داداش حید همون کمونیسته اس که خرابکاره وحقشه اعدام بشه.
-طعنه نزن دیگه خواهر تو هم عجب کینه ای هستی ها …،گفتم که ما حالیمون نبود، برای ما هر کس با این بنیاد ظلم
بجنگه، ارج وقرب داره چه کافر باشه چه مسلمون.
-خیلی ممنون داداش، با همه اینا من احتیاج به هیچ چیز ندارم ،خواهش می کنم بیایید ببرید.
-با عصبانیت گفت:بده به در وهمسایه هات، بریز دور، من کسسی ندارم بفرستم، وگوشی را گذاشت.
در ماههای بعد تغییرات محسوس تر شد، در اداره با اینکه ظاهرا کسی نباید می دانست که همسر من زندانی سیاسی
است ولی تقریبا همه می دانستند، تا هین اواخر جز همکاران نزدیک بقیه برخوردی محافظه کارانه با من داشتند
ومواظب بودند که بیش از حد به اطاق من رفت وآمد نکنند، به این وضع عادت کرده بودم، ولی این روزها گویی تمام
این محذورات برداشته شده بود. ظاهرا دیگر کسی از ارتباط داشتن با من وحشتی نداشت، دایره آشنایانم به سرعت
گسترش می یافت. بچه ها به غیبتهای بیش از معمولم یا در سخواندنم در اداره اعتراض نمی کردند.وبالاخره کار به
جایی رسید که چه در میان فامیل، چه دوستان دانشکده وچه همکاران اداره در مورد مسأله ما به روشنی سخن می
گفتند.از حال حمید می پرسیدند، اظهار همدری و ستایش می کردند . در مجالس در صدر می نشاندند و به راحتی کانون
توجه همگان قرار می گرفتم، این شرایط هر چنی تا حدودی نرا معذب می کرد ولی برای سیامک لذت بخش و افتخار
آفرین بود .گویی پر وبال در آورده، با غرور وآشکارا در مورد پدرش صحبت می کرد. به سوالها وکنجکاویهای مردم در
مورد چگونگی دستگیری او، وشبی که به خانه ما ریختند پاسخ می گفت وبدیهی است که با آن ذهن خیالباف وکودکانه
بسیاری چیزها ندز بدان می افزود.هنوز دو هفته ای از بازشدن مدارس نگدته بود که مرا به مدرسع احضار کردند،
نگران شدم فکر کردم مطابق معول دعوایی به راه انداخته وکسی را کتک زده است .ولی وقتی وارد دفتر مدرسه شدم
دیدم فضای حاکم به شکل دیگری است ،
عده ای از معلمها وناظم مدرسه دورم را گرفتند .در را بستند مواظب بودند کسان دیگر مثل آقای مدیر ودفتردار متوجه
نشوند .ظاهرا به آها اعتماد نداشتند، وشروع به سوال کردن در مورد حمید وبعد اوضاع وشرایط، برنامه های آینده
وانقلاب. من متحیر ماندم، انگار من منبع اخبار سری وبرنامه های انقلاب بودم. در مورد حمید و دستگیرش پاسخ دادم،
ولی در مورد سایر مسائل تنها می گفتم؛ نمی دانم، من کاره ای نیستم .معلوم شد سیامک با آنچنان لاف وگزافی در مورد
پدرش وفعالیتهای انقلابی او وآگاهیهای ما از مسایل سیاسی صحبت کرده، که مشتاقان را به این فکر انداخته تا ضمن
بررسی صحت وسقم گفته های او خط مستقیمی با منابع انقلاب برقرار کنند؛یکی از معلمها در حالی که اشک در
چشمانش داشت گفت:
-البته از چنان پدری با انتظار چنان پسری را داشته باشیم نمی دانید چقدر زیبا ومؤثر حرف می زند.
-مگه چه گفته؟
برایم جالب بود بدانم او با غریبه ها چگونه در مورد پدرش صحبت می کند.
-او مثل یک آدم بزرگ، مثل یک خطیب ،بون ترس ووحشت جلو همه ی ما ایستاد وگفت: پدرم در راه آزادی خلق
ستم دیده مبارزه می کند،بسیاری از دوستانش در این راه کشته شده اند و خودش سالهاست که در زندانست وزیر
شکنجه های وحشتناک مقاومت کرده حتی کلامی حرف نزده.
در راه بازگشت احساسات متفاوت ومتناقضی در درونم می جوشید، از اینکه سیامک شرایطی برای ابراز وجود ،جلب
توجه وکسب افتخار یافته خوشحال بودم ،از سویی می ترسیدم این لاف وگزافها مزاحمتی جدید برایمان ایجاد کند
وبالاخره برای خودش وخصیت قهرمان ساز وقهرمان دوستش نگران بودم، او که درتمام مراحل رشد بچه مشکلی بود،
در این زمان که دوره پرآشوب وخطرناک نوجوانی را می گذراند چگونه خواهد توانست پس از آن همه تحقیر و
توهین، این تشویق وتأییدها را هضم نماید ،آیا شخصیت نوپای او تحمل چنین فراز و فرودهایی را دارد؟ اصولا این بچه
چرا اینهمه به توجه، تأیید ومحبت نیازمند است، من که تا حد ممکن سعی کرده ام همه اینها را به او بدهم.
توجه واحترام روز افزون اطرافیان اغلب به نظرم اغراق آمیز و دور از حقیقت می آمد ،شاید بیشتر از یک نوع کنجکاوی
سر چشمه می گرفت ،این برخوردها کم کم داشت برایم آزاردهنده می شد ،گاه احساس عدم صداقت ،دورویی وگناه
می کردم، با خود می گفتم مبادا من دارم با سوء استفاده از شرایطم مردم را گول می زنم، مرتب توضیح می دادم که من
از اعتقدات وآرمانهای شوهرم چیز زیادی نمی دانم و هرگز در این راه به او کمکی نکرده ام ،ولی انگار مردم دوست
نداشتند این واقعیات را بشنوند، در اداره، در دانشگاه، در هر بحث انقلابی به من اشاره می شد درهرانتخاباتی مرا به
عنوان نماینه برمی گزیدند، وقتی می گتم که من چیز زیادی نمی دانم، کاره ای نیستم ،حمل بر فروتنی ذاتیم می
کردند، تنها کسی که رفتارش با من تغییر نکرد
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
آقای زرگر بود که با دقت تحولات اطراف مرا زیرنظرداشت، روزی که
در اداره می خواستند افرادی را به عنوان کمیته انقلاب انتخاب کنند وپیوستگی شان را با موج خروشان مردم اعلام
نمایند، یکی از افرادی که تاهمین اواخر خیلی با احتیاط با من سلام وعلیک می کرد ،نطق غرایی درباره ی خصوصیات
انقلابی ،انسانی وآزادی خواهی من بیان نمود ومرا کاندید انتخابات کرد ،از جایم بلند شدم، با اعتماد به نفس ناشی از
زندگی سخت اجتماعی که توان صحبت در مقابل جمع را برایم فرهم کرده بود، ضمن تشکر از حسن ظن گوینده، به
گفته هایش اعتراض کردم ودر کمال صراحت گفتم:
-هرگز فردی انقلابی نبوده ا،م سرنوشت مرا در مسیرمردی قرار دادکه دارای نگرش خاص سیاسی بود ومن وقتی برای
اولین بار با بخشی از اساس و چارچوب فکری او روبرو شدم غش کردم
همه خندیدند وچند نفر دست زدند.
-باور کنید واقعیت را می گویم ،همین باعث شد که دیگر مرا در جریان کارهایش قرار نداد ،من با تمام وجود آرزوی
آزادی او را دارمولی از نظر عقیدتی و با توانایی سیاسی مزیتی بر دیگران ندارم.
آن مرد به اعتراض از میان جمع فریاد کرد وگفت:
-ولی شما زجر کشیده اید، سالهأشوهرتان در زندان بوده، به تنهایی زندگی خود و بچه هایتان را اداره کرده اید، آیا
اینها ناشی از هم مرامی واعتقاد به بنیادهای فکری او نیست؟
-نه…! اگر شوهرم برای دزدی هم به زندان افتاده بودمن همین کارها را می کردم ،این نشان دهنده اینست که من به
عنوان یک زن، یک مادر، وظیفه دارم زندگی خود و بچه هایم را اداره کنم.
هیاهو برخاست، از نگاه تأیید کننده آقای زرگر فهمیدم که درست گفته ام، ولی این بار از فروتنی وصداقتم قهرمانی
ساختند وباز مرا انتخاب کردند.
****
هیجان انقلاب روز به روز بیشتر می شد و با وسعت گرفتن ابعاد آن بر شاخه های امیدم هر روز جوانه ای تازه می
شکفت.آیا ممکنست آنچه که شهرزاد وبقیه به خاطرش کشته شدند وحمید سالها رنج زندان وشکنجه را تحمل کرد، به
بار بنشیند؟
برای اولین بار در خانه مٔا من و برادرهایم در یک جبهه بودیم، همه یک حرف می زدیم ،حرف یکدیگر را می فهمیدیم،
خواست مشترک داشتیم، با هم احساس صمیمیت و نزدیکی می کردیم، آها رفتاری برادرانه داشتند واز من و خانواده ام
حمایت می کردند، محبتهای محمود به جایی رسیده بود ه هر چه برای بچه های خودش می خرید برای سیامک هم تهیه
می کرد، خانوم جون با چشمان پر اشک خدا را شکر می کرد و می گفت:
-حیف که آقاتون نیست تا اینهمه صمیمیتو ببینه، همیشه نگران بود ومی گفت اگهمن بمیرم اینها سال تا سال همدیگه رو
نمی بینن واز همه تنها تر این دختر بیکس منه که هیچکدوم دستشو نمی گیرن کاش بود و می دید که همین برادرا
چطور جونشونو برای این خواهر می دن.
****
محمود نوار و اعلامیه می آورد، علی آنها را تکثیر می کرد، من در دانشگاه و اداره توزیع می کردم ،سیامک هم با
همکلاسی هایش به خیابان می رفت وشعار می داد، مسعود دسته ی تظاهرات را نقاشی می کرد و روی آنها می نوشت
از تابستان ما عضو ثابت جلسات، سخنرانیها و تظاهراتی بودیم که بر ضد رژیم برپا می شد، حتی یک بار به « آزادی »
فکرم نرسید که این برنامه ها مربوط به کدام گروه یا دسته است، چه تفاوتی داشت همه با هم بودیم و یک خواسته
داشتیم، مهم این بود که ارتباطات محمود به گونه ای بود که به آخرین اخبار، نوارها واعلامیه ها دسترسی داشت. هر
روز فکر می کردم یک قدم به حمید نزدیک تر شده ام، داشتم باور می کردم که رٶیای من برای داشتن یک خانواده
وحضور پدری بر فراز سر فرزندانم دست نیافتنی نیست ،حالا از زنده بودن حید با تمام وجود خوشحال بودم،دیگر با
دیده ی جهره افسرده و رنج کشیده اش از خود نمی پرسیدم آیا بهتر نبود او در کنار دوستانش یک بار ودر یک لحظه پر افتخار می مرد و دردو شکنجه چٔندین ساله ومرگ هر روزه را تحمل نمی کرد؟ داشتم باور می کردم که رنجهای او
بی نتیجه نبوده وبه زودی به ثمر می رسد، این همان خواب آنهاست که در حال تعبیر است، مردم به پا خاسته اند، در
وقتی آنها از چنین روزهایی صحبت می کردند چقدر به « زیر بار ستم نمی کنم زندگی » خیابانها فریاد می زنند می گویند
نظرم دور از ذهن ،غیر واقعی وایدآلیستی بود.
****
با اوج گرفتن انقلاب کنترل من بر روی بچه ها کمتر وکمتر می شد، آنها به دائی شان بسیار نزدیک شده بودند، محمود
با توجه و علاقه خاصی که واقعا برایم عجیب وتازه بود به دنبال بچه ها می آمد، آنها را با خود به مجالس سخنرانی
وگفتگو می برد. سیامک از این برنامه بسیار مسرور بود و با علاقه دنبال محمود روان می شد ولی مسعود خیلی زود
خودش را کنار کشید و به بهانه های مختلف از رفتن سرباز زد، وقتی پرسیدم چرا نمی روی گفت: دوست ندارم و وقتی
دلیل قانع کننده تری خواستم گفت: خجالت می کشم، نمی فهمیدم از چه چیزی خجالت می کشید ولی اصرار هم نکردم
،در عوض سیامک روز به روز مشتاق تر می شد، روحیه ی بسیار خوبی پیدا کرده بود، هیچ مشکلی ایجاد نمی کرد
گویی با
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
همین فریادها وشعار دادن ها تمام عقده هایش بیرون می ریخت و تخلیه می شد، به تدریج نظم و دقت خاصی
در انجام فرایض دینی اش پیدا کرد، او که همیشه صبح ها به زور از خواب بیدار می شد حالا مواظب بود که نماز صبحش
قضا نشود نمی دانستم ز این همه تغییرات در او خوشحال باشم یا نگران ،چون بعضی کارهایش مثل خاموش کردن
رادیو هنگام پخش موسیقی یا نگاه نکردن به برنامه های تلویزیونی بی اختیار مرا به سالهل پیش می برد و رفتارهای
وسواس گونه محمود را برایم تداعی می کرد.
****
اوایل مهر ماه محمود اعلام کرد که می خواهد برای آقاجون مراسم سال مفصلی برگزار کند، هر چند که از سال آقاجون
یک ماهی می گذشت ولی هیچکس اعتراض نکرد، گرامی داشت یادوخاطره آن عزیز و نثار صدقاتی برای روح پاک او
در هر زمان و به هر بهانه ای مغتنم بود، با توجه به حکومت نظامی و شرایط منع عبور ومرور در شب بهتر دیدیم که
مراسم را به جمعه ظهر موکول کنیم ، همه با خوشحالی از چند روز قبل به تهیه و تدارک وسایل غذا و پذیرایی پرداختیم
عده مهمانان هر لحظه بیشتر می شد، در دل به شهامت محمود برای انجام چنین مراسمی در آن موقعیت آفرین می
گفتم، درروز موعود از صبح زود همه در خانه مٔحمود کار می کردیم، احترام سادات که روز به روز چاقتر می شد هن
وهن کنان می رفت ومی آمد، وقتی بالاخره در کنار من که سیب زمینی پوست می کندم ولو شد و نشست گفتم:
دستت درد نکنه. ما همه ازت متشکریم. ˛ -خسته نباشی خیلی زحمت می کشی
-ای بابا این حرفا چیه بالاخره باید بعد از چند سال یک فاتحه ی درست و حسابی برای آقاجون خدا بیامرز می
فرستادیم ، از طرفی بهانه ی خوبی هم برای جمع کردن مردم در این موقعیته.
-راستی احترام جون حال داداش چطوره ، مثل اینکه بزنم به تخته دیگه با هم مشکلی ندارین.
-ای بابا دیگه از ما گذشته ، اصلا دیگه محمود و کی می بینه که بخواد دعوا کنه ، وقتی که می آد اینقدر خسته اس و
فکرش مشغوله که کار به کار ما نداره و هیچ ایرادی نمی گیره.
-وسواسش چطوره دیگه موقع وضو گرفتن نمی گه نشد ، نشد از اول.
-گوش شیطون کر خیلی بهتره ، دیگه اونقدر مشغوله که وقت نداره هی آب بکشه و غسل کنه ، می دونی این انقلاب
اونو از این ور به اون ور کرده ، انگار دوای دردش همین بود ، حالا میگه به گفته ی آقا در درجه ی اول انقلابه که مثل
جهاد در راه خدا می مونه و بزرگترین ثوابا رو داره ، دیگه به جزئیات توجه نداره ، راستش حالا بیشتر وسواسش رو
مسائل انقلابیه.
بعد از ناهار سخنرانی شروع شد ، ما در اطاق عقبی بودیم صدا را خوب نمی شنیدیم ، از ترس بیرون رفتن صدا نمی
توانستند از بلندگوهای قوی تر استفاده کنند ، به سختی ما را هم در اطاق مهمان خانه و ناهارخوری جا دادند ، پشت سر
مرد ها نشستیم ، عده ای هم پشت پنجره ها ایستاده بودند . بعد از سخنان یکی دو نفر در مورد انقلاب ، ستمکاری
حکومت فعلی و وظایف ما در راه براندازی این رژیم ، نوبت به عموی احترام السادات رسید که حالا دیگر روحانی
معروفی شده و به خاطر آن چند ماه زندان در نظر همه قهرمانی بود. او ابتدا قدری از مناقب آقاجون صحبت کرد و در
تعریف تاریخچه ی انقلابی خانواده ی ما گفت:
-این خانواده ی محترم از سالها قبل در راه دین و میهن مبارزه کرده اند و در این راه زخمها خورده اند ، در سال چهل و
دو بعد از جریان پونزده خرداد و دستگیری آقای خمینی مجبور به ترک خانه و دیارشان شدند و از قم کوچ کردند ،
چون امنیتشان در خطر بود ، در این راه جوان دادند ، پسر برومندشان را سر به نیست کردند ، دامادشان هنوز در زندان
است خدا می داند چه شکنجه ها دیده…
برای مدتی مطالب را قاطی کردم ، نمی فهمیدم در مورد چه کسانی صحبت می کند ، با آرنج به پهلوی احترام سادات زدم
و پرسیدم:
-از کی داره حرف می زنه؟
-خوب از شوهر تو دیگه!
-نه منظورم اون جوون که سر به نیست شد و اینهاست…
-خوب احمد رو میگه دیگه.
-وا احمد ما؟!! داشتم شاخ در می آوردم.
-خوب بعله هیچ فکر کردی چقدر مرگش مشکوک بود . وسط خیابون ، بعد از سه روز ما رو خبر کردند که علی رفت
پزشکی قانونی برای شناسایی جسد تازه می گفت آثار ضرب و جرح هم در بدنش بوده.
-لابد با یه معتاد دیگه سر مواد دعواش شده بوده.
-این حرفا رو نزن پشت سر مرده.
-این مزخرفا در مورد اومدن ما از قم رو کی به آقا گفته؟
-وا مگه نمی دونی ، بعد از همون جریانات پونزده خرداد بود که شماها از قم اومدین ، آقاجون و محمود حسابی در خطر
بودن ، حتما تو بچه بودی یادت نیست.
-با حرص گفتم ، خوبم یادمه ما سال چهل اومدیم تهرون ، چطور محمود به خودش اجازه میده ، این دروغها رو به آقا
بگه و از شور و هیجان مردم سوء استفاده کنه.
حالا دیگر سخن به محمود رسیده بود که از چنان پدری چنین پسری هم انتظار می رفت ، پسری که جان مال خود را در
راه انقلاب صرف کرده از هیچ فداکاری ، گذشت و زحمتی فرو گذار نمی کند. خرج دهها خانواده از زندانیان سیاسی را
می دهد و مثل یک پدر از آنها مراقبت و
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
سرپرستی می کند ، خانواده ی خواهرش که جای خود دارد که چندین سال
است که این برادر جور آنها را کشیده و نگذاشته لحظه ای احساس کمبود و بی کسی کنند . در این موقع با اشاره ای ،
ناگهان سیامک از میان جمعیت بلند شد و به طرف او رفت ، گویی برای این کار تعلیم دیده بود و دقیقا می دانست چه
وقت باید بلند شود و ایفای نقش کند ، آقا دستی به سر سیامک کشید گفت:
-این طفل معصوم فرزند یکی از مجاهدین شریف راه اسلامه که سالهاست در زندان و زیر شکنجه به سر می بره ، دست
جنایتکار رژِیم این بچه و صدها بچه ی مثل اونو یتیم و محروم کرده ، خدا را شکر که این بچه دایی مهربان و از جان
گذشته ای مثل آقا محمود صادقی دارد که جای پدر را برایش پر کند ، وگرنه خدا می داند در غیبت پدر چه بر سر این
خانواده مظلوم می آمد…
حالت تهوع بهم دست داده بود ، احساس می کردم یقه ی بلوزم دارد خفه ام می کند ، بی اختیار دست انداختم و آن را
کشیدم ، دگمه ی یقه کنده شد و به طرفی پرید ، با چشمان خشمی از جا برخاستم که خانم جون و احترام سادات که در
کنارم نشسته بودند به وحشت افتادند ، احترام گوشه ی چادرم را می کشید و می گفت:
-بشین معصوم تو رو ارواح خاک آقات بشین ، زشته.
محمود پشت سر واعظ روبروی جمعیت نشسته بود و با نگرانی مرا نگاه می کرد ، می خواستم فریاد بزنم ولی صدایم
گرفته بود ، سیامک که در کنار واعظ بود با ترس و تعجب از میان جمعیت راه را باز کرد و به طرف من آمد ، دستش را
کشیدم و گفتم:
-خجالت نمیکشی؟
خانوم جون توی صورتش می زد و می گفت:
-خدا مرگم بده ، آبروریزی نکن دختر.
با تنفر به محمود نگاه کردم ، می خواستم خیلی چیزها بگویم که ناگهان صدای نوحه بلند شد ، همه ایستادند و مشغول
سینه زنی شدند ، از میان جمعیت راهی پیدا کردم و در حالی که دست سیامک را با خشم می فشردم از خانه بیرون
آمدم. مسعود پایین چادرم را گرفته بود و به دنبالم می دوید . دلم میخواست آنقدر سیامک را کتک بزنم که سیاه و
کبود شود ، در ماشین را باز کردم و با خشونت به درون ماشین هلش دادم. سیامک مرتب می گفت:
-چته ؟ مگه چی ده ؟
-فقط خفه شو!
صدایم آنچنان آمرانه و خشن بود که بچه ها تا رسیدن به خانه کلامی حرف نزدند و به من فرصت دادند تا به خود
بگویم:
-تقصیر این بچه چیه ؟ اون در این میون چه گناهی داره ؟
وقتی به خانه رسیدم اول مدتی به زمین و زمان و محمود و علی و احترام بد و بیراه گفتم و بعد نشستم و زار زار گریه
کردم. سیامک سرافکنده روبرویم نشسته بود. مسعود لیوانی آب برایم آورد و با چشمانی پر اشک خواست آن را بنوشم
تا شاید حالم بهتر شود . کم کم آرام گرفتم. سیامک گفت:
-نمی دونم تو از چی انقدر ناراحتی ولی هر چی هست ببخشید
-یعنی تو نمی دوین ؟ چطور نمی دونی؟ ببینم تو در تمام مراسمی که با محمد می ری همین کارا رو می کنی؟ تو رو به
همه نشون می دن ؟
با غرور گفت:
-بله ! کلی هم از بابا تعریف میکنن.
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
آه از نهادم بر آمدم . نمی دانستم چه به این بچه بگویم ، سعی میکردم آرام باشم و او را نترسانم .گفتم:
-ببین پسرم ما چهار سال بدون بابا زندگی کردیم ، هیچ وقت هم محتاج هیچ کس مخصوصا دایی محمود نبودیم. من
جون کندم به کسی نیازمند نباشیم . شما با افتخار بزرگ بشید ، نه با ترحم و صدقه ی مردم. کسی به شما به چشم بچه
ی یتیم و محروم نگاه نکنه. تا حالا هم روی پای خودمون بودیم ، شاید کمی بهتون سخت می گذشت ولی در عوض
غرور و شخصیت خودمون و بابا روحفظ میکردیم ولی حالا این محمود عوضی برای استفاده ی خودش شماها رو مثل
عروسک به نمایش گذاشته ، داره ازتون سوء استفاده میکنه ، کاری میکنه که مردم دلشون به حالتون بسوزه و همه بگن
به به! چه دایی خوبی دارن . چرا هیچ از خودت نپرسیدی چطور شده محمود تو این هفت هشت ماه یاد ما افتاده ، چطور
تو این چند سال یک بار حال ما رو نپرسید؟ ببین پسرم تو باید عاقل تر از این حرفا باشی ، نذاری از تو و احساسات
پاکث سوء استفاده کنند. اگر بابات بفهمه که محمود داره از تو و اون اینطوری بهره برداری میکنه ، خیلی ناراحت میشه .
اون حتی در یک مورد هم با محمود هم عقیده نیست. هرگز نمی خواد خودش و خانوادش وسیله و ابزاری باشند در
دست افرادی مثل محمود.
****
هرچند که من در آن زمان نمی دانستم او از این کارها چه منظوری دارد ولی دیگر نمی گذاشتم بچه ها را با خودش به
این طرف و آن طرف ببرد و جواب تلفن هایش را نمی دادم.
****
اواخر مهر ماه بود ، ولی اداره ، مدرسه ی بچه ها و دانشگاه من (که تمام ناشدنی به نظر می رسید) تق و لق بودند. من
تقریبا یک ترم از درسم مانده بود ولی کلاسها تشکیل نمی شد. ما دائما در اعتصاب به سر میبردیم . در اجتماعات
مختلف حاضر می شدم . تمام حرفها را گوش میکردم و آنها را می سنجیدم تا ببینم آیا روزنه ی امیدی برای نجات حمید
هست یا نه ، گاه به شدت امیدوار می شدم ، همه چیز روشن و زیبا می شد و گاه چنان ناامید می شدم که گویی به قعر
چاهی پرتابم می کردند. هر جا برای زندانی های سیاسی صدایی بلند می شد من آنجا بودم ، و در صف اول فریاد می زدم
، مشتهای بچه ها در دو طرفم مانند دو پرچم کوچک در اهتزاز بودند ؛ با گفتن : “زندانی سیاسی آزاد باید گردد” تمام
خشم و ودرد و رنجی را که در این سالها کشیده بودم فریاد می زدم. اشک در چشمانم حلقه می بست ولی قلبم گویی
سبک میشد. وقتی می دیدم این همه آدم با من همراهند ،از شوقی بی حد لبریز می شدم ، دلم می خواست همه را در
آغوش می گرفتم و می بوسیدم،شاید اولین و آخرین باری بود که چنین احساسی را نسبت به هم میهنانم تجربه
کردم.گویی همه فرزندان ، پدران ، مادران ، خواهران و برادران من بودند.
زمزمه ها و شایعاتی در مورد عفو زندانیان سیاسی بر سر زبان ها بود، می گفتند روز چهارم آبان که مصادف با تولد شاه
است عده ای از زندانیان آزاد خواهند شد . امید در قلبم ریشه می دوانید ، ولی سعی می کردم باور نکنم . توان
سرخوردگی دوباره را نداشتم . پدر حمید بر کوشش ها و رفت و آمدهایش افزوده بود ، توصیه نامه های مختلف برای
مقامات می گرفت ، هر روز با هم تشریک مساعی می کردیم ، همدیگر را در جریان پیشرفت کارهایمان قرار می دادیم
. وظایفی که به من محول می شد را با تمام وجود به انجام می رساندم.
کم کم با تماس هایی که داشتیم مطمئن شدیم که عفو هزار نفر از زندانیان قطعی است ، فقط باید کاری می کردیم که
اسم حمید هم در این فهرست قرار گیرد . آن روزها بحث مداوم من و پدر حمید در این مورد بود ، با تردید می پرسیدم
:
-آیا این یک بازی سیاسی برای آرام کردن مردم نیست ، فقط یک تبلیغ و سر و صدای بی نتیجه ؟
-نه ! در این شرایط نمی تونن از این کارا بکنن ، حداقل عده ای از سرشناسا باید ازاد بشن و مردم به چشم ببینند تا
آروم بگیرند و گرنه بدتر خواهد شد ، تو هم امیدوار باش دخترم ، امیدوار باش.
ولی من از امیدوار بودن وحشت داشتم ، اگر او جز آزاد شدگان نباشد دوباره در گرداب ناامیدی و دلتنگی فرو خواهم
رفت ، این همه بیم و امید اعصابم را به شدت می فسود ، بیش از خودم نگران بچه ها بودم ، می ترسیدم پس از امید و
دلگرمی نتوانند بار دیگر ضربه ی سنگین ناامیدی و حسرت را تحمل کنند ، سعی می کردم بچه ها مطلقا در جریان این
اخبار قرار نگیرند ولی بیرون از خانه شایعه چون سیلابی مارگونه به هر سوراخی سر می کشید . سیامک هیجان زده و
برافروخته اخبار را برای من می گفت ولی من با خونسردی و آرامش جواب می دادم که:
-نه مادر جون اینا همه تبلیغ دستگاه برای آروم کردن مردم ، فعلا از این کارا نمی کنن. انشاالله انقلاب که پیروز شد
خودمون می ریم و در زندانها رو باز میکنیم و اونو می اریم
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
پدر حمید هم با این روش من موافق بود و خودش هم در مورد مادر حمید از این شیوه استفاده می کرد.
هر چه به چهارم آبان نزدیک تر می شدیم هیجان درونیم بیشتر می شد ، بی اختیار برای حمنید خرید می کردم ، لباس
زیر ، پیراهن ، لباس خانه خریدم . دیگر نمی توانستم جلوی رویاهای شیرینم را بگیرم ، به برنامه هایی که بعد از آزادی
حمید می توانستیم داشته باشیم فکر می کردم . ولی چند روز قبل از تاریخ موعود پدر حمید پس از رفت و آمدها و
انجام آخرین ملاقات ها ، خسته و گرفته به خانه ی ما آمد و در یک فرصت مناسب که بچه ها مشغول بودند گفت:
-فهرست تقریبا تکمیل شده ، ظاهرا اسم حمید رو نذاشتن ، البته به من اطمینان دادن اگه اوضاع همینطور پیش بره به
زودی حمید هم آزاد می شه ، ولی این بار احتمالش کمه ، این بار بیشتر مذهبیون در فهرست هستند.
با بغضی فرو خورده گفتم:
-می دونستم من اگه یه جو شانس داشتم زندگیم غیر از این بود.
در چشم بر هم زدنی تمام امیدهایم به یاس تبدیل شد با چشمانی اشک آلود روزنه های باز شده در قلبم را دوباره بستم
. پدر حمید رفت ولی پنهان کردن افسردگی و ناامیدی شدیدم از بچه ها مشکل بود . مسعود مرتب دورم می چرخید و
می پرسید:
-چی شده سرت درد می کنه؟
سیامک می گفت:
-خبر تازه ایی شده ؟
با خودم گفتم قوی باش ، هنوز باید انتظار بکشی . حس می کردم دیوارهای خانه تنگ تر می شوند و تمام بدنم را در هم
می فشارند ، نمی توانستم آن خانه ی دلگیر و تنها را تحمل کنم ، دست بچه ها را گرفتم و از خانه بیرون آمدم . جلوی
مسجد شلوغ بود ، عده ای شعار می دادند . بی اختیار به طرف آنها رفتم .حیاط مسجد مملو از آدم بود ، نمی دانستم باز
چه خبر شده ، برای خودم و بچه ها در میان ازدحام راهی باز کردم. نمی فهمیدم چه شعاری می دهند ، برایم اهمیتی
نداشت من شعار خودم را داشتم ، با بغض و صدایی خشمگین فریاد زدم : زندانی سیاسی آزاد باید گردد.
نمی دانم در صدایم چه بود که پس از لحظاتی شعار همگانی به شعار من تبدیل شد.
آن روز تعطیل رسمی بود ، هنوز آفتاب نزده بود که دیدم دیگر تحمل غلت زدن در رختخواب را ندارم ، می دانستم
تدابیر امنیتی برای آن روز بسیار شدید است ، به خاطر بچه ها هم شده نباید از خانه خارج می شدم . نمی دانستم
اعصاب تحریک شده و نا آرامم را چکونه آرامش ببخشم . باید خودم را مشغول می کردم ،مثل همیشه به کار پناه بردم ،
می خواستم تمام انرژی، خشم و اضطراب درونم را با کاری سخت ، بدون فکر و دیوانه وار بیرون بریزم . پرده ها و
ملافه ها را در آوردم در ماشین رختشویی انداختم ،شیشه ها را پاک کردم ، اطاقها را جارو زدم ، حوصله ی بچه ها را
نداشتم گفتم برای بازی به حیاط بروند ، ولی وقتی متوجه شدم که سیامک نقشه ی بیرون زدن از خانه را در سر می
پروراند با دعوا برشان گرداندم و به حمام فرستادمشان ، آشپزخانه را هم تمیز کردم ، حوصله پختن غذا را نداشتم ،
چیزهایی از زور قبل مانده بود که برای من و
بچه ها کافی بود ، بی بی هم آنقدر ضعیف و کم غذا شده بود که هر چه جلویش می گذاشتم باز با تکه ای نان و کاسه ای
ماست خود را سیر می کرد . با تلخی به بچه ها غذا دادم ، ظرف ها را شستم ، دیگر کاری نمانده بود . می خواستم بروم
حیاط را هم بشویم که دیدم دیگر توان ندارم ، داشتم از خستگی از پا در می آمدم و این همان چیزی بود که می خواستم
، به سختی خود را به زیر دوش رساندم ، آب را باز کردم و با صدای بلند گریستم اینجا تنها جایی بود که می توانستم با
خیال راحت گریه کنم.
ساعت نزدیک به چهار بعدازظهر بود ، از حمام بیرون آمدم ، موهایم خیس بودند ولی مهم نبود ، بالشی در هال ، جلوی
تلوزیون گذاشتم و دراز کشیدم ، بچه ها جلویم بازی می کردند ، تازه چشمانم گرم شده بود که دیدم در خانه باز شد و
حمید به درون آمد ، چشمهایم را محکم بستم تا این رویای شیرین ادامه یابد ولی صدای مبهمی در اطرافم زمزمه می شد
با تردید چشمانم را نیمه باز کردم و در جایم نیم خیز شدم، بچه ها مبهوت و با تردید مرد لاغر اندامی را که موها و
سبیلی تقریبا سفید داشت نگاه می کردند ، در جایم خشک شدم ، یعنی این هم خواب و خیال بود ؟ صدای خوشحال و
در عین حال بغض آلود پدر حمید ما را به خود آورد که پیروزمندانه گفت:
-بفرمایید اینم شوهر جنابعالی ، بچه ها چتونه؟ماتتون برده بیایین جلو بابا اومده.
وقتی در آغوشش گرفتم جثه اش چندان بزرگتر از جثه سیامک نبود ، البته من در این سالها او را بارها دیده بودم ، ولی
هرگز این چنین تکیده و نزار به نظرم نرسیده بود ، شاید به خاطر لباسها که به تنش زار می زدند اینقدر کوچک شده
بود ، گویی لباس های پدری را بر کودکی پوشانده باشند همه چیز حداقل دو سایز بزرگ بود . شلوارش را با کمربند به
خودش وصل کرده بود دور تا دور شلوارش چین های درشتی خورده بود ، سرشانه های کتش چنان افتاده بود که
آستین هایش به سر انگشتان می رسید . زانو زد و بچه ها را در آغوش گرفت ، ومن با دستهایی
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
که سعی می کردم هر
سه عزیزم را در برگیرد بر سرشان خیمه زدم ، چهار نفری با هم می گریستیم و رنج هایی که هر یک به نوعی در این
دوران طولانی کشیده بودیم را با هم قسمت می کردیم . پدر حمید در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد گفت:
-بسیه دیگه ، پاشید ، حمید خسته اس ، خیلی هم مریضه ، از بهداری زندان تحویلش گرفتم ، بذارید استراحت کنه ،
منم برم مادرشو بیارم.
بی اختیار در آغوشش گرفتم ، بوسیدمش ، در حالیکه مرتب می گفتم متشکرم سر به شانه هایش گذاشته گریستم ،
چقدر این پیرمرد مهربان ، فهمیده و با ملاحضه بود ، چطور توانسته بود بار اضطراب و دوندگیهای این چند روزه را به
تنهایی بر دوش بکشد . حمید تب داشت . گفتم:
-بیا کمکت کنم لباساتو در بیار و بخواب.
-نه بذار اول حمام کنم.
-اره راست می گی ، تمام کثافت و بدبختی زندانتو باید از خودت پاک کنی و بعد با آرامش و سبک بخوابی ، خوشبختانه
امروز نفت داشتیم ، حمام از صبح روشنه.
کمک کردم لباسهایش را در آورد ، خیلی ضعیف بود ، به سختی روی پاهایش بند می شد ، هر تکه از لباسش را که در
می آورد به نظرم کوچکتر می شد ، در آخر از هیکل نحیفی که پوستی بر استخوان بود وحشت کردم ، همه جای بدنش
نشانی از زخمی کهنه داشت ، روی صندلی نشاندمش تا جوراب هایش را در آوردم ، وضع غیر عادی پاها ، پوست نازک
و قرمز آن طاقتم را به انتها رساند . پاهایش را در بغل گرفتم سر بر زانوانش نهادم و گریستم ، با او چه کرده بودند ؟
آیا دوباره انسانی عادی و سالم خواهد شد ؟ لباس زیر و شلوار و پیژامه ای که هفته ی پیش در اوج امیدواری خریده
بودم را بر تنش کردم ، هر چند آنها هم بزرگ بودند ولی مثل کت و شلوارش زار نمی زدند ، با احتیاط روی تخت دراز
کشید ، گویی می خواست این لحظه را مزه مزه کند ، رویش را کشیدم ، سر بر بالش گذاشت ، چشمانش را بست و با
آهی عمیق گفت:
-یعنی واقعا من روی تخت خودم خوابیدم ؟ چند سال هر روز و هر لحظه آرزوی این تخت ، این خونه و این لحظه رو
کردم ، باورم نمی شه که واقعیت داشته باشه ، چه لذتی!!
بچه ها با عشق ، تحسین ، کمی تردید و خجالت نگاهش می کردند و تمام حرکاتش را زیر نظر داشتند ، آنها را صدا زد
کنار تخت نشستند و مشغول حرف زدن شدند ، چای را آماده کردم ، سیامک را صدا زدم و برای خرید شیرینی و نان
سوخاری به قنادی سرکوچه فرستادم ، آب پرتقال را گرفتم ، کمی سوپ داشتیم که گرم کردم ، هر لحظه چیزی برای
خوردن به دستش می دادم ، خندید و گفت:
-عزیزم صبر کن ، من نمی تونم ، عادت ندارم ، باید یواش یواش بهم غذا بدی.
ساعتی بعد مادر و خواهرهای حمید آمدند ، مادرش دیوانه و از خود بی خود بود ، مثل پروانه دور حمید
می چرخید اشک ریزان قربان صدقه اش می رفت ، از سر تا پایش را می بوسید و دوباره از سر شروع می کرد ، تا اینکه
صدای نامفهومش به هق و هق تبدیل شد ، به دیوار تکیه داد و نشست ، چشمهایش بی حالت و موهایش آشفته و درهم
بودند ، رنگش به شدت پریده بود و به سختی نفس می کشید ، حمید حتی توان پاک کردن اشک هایش را نداشت با
صدایی گرفته مرتب می گفت ، مادر بسه ، تورو به خدا آروم باش ، منیژه مادرش را در آغوش گرفت و فریاد زد ، زود
باشید آب قند بیارید . منصوره دوید و آب آورد و به صورتش پاشید ، تکانی خورد و شروع به گریه کرد ، با عجله آب
قند با چند قطره کرامین درست کردم ، و آن را با قاشق به حلقش ریختم . با چشم به دنبال بچه ها گشتم ، پشت در
ایستاده با چشمان اشک آلود گاه به مادر بزرگ و گاه به پدرشان نگاه می کردند ، کم کم هیجان اولیه فروکش کرد ،
مادر حاضر نبود از اطاق بیرون برود ، قول داد که دیگر گریه زاری نکند ، یک صندلی رو به روی حمید گذاشت و خیره
به او همانجا نشست ، تنها گاه گاهی قطرات اشکی را که بی صدا برگونه هایش می چکید پاک می کرد ، پدر در هال کنار
بی بی که زیر لب دعا می خواند نشست ، پاهایش را دراز کرد و سر خسته اش را به پشتی تکیه داد ، مطمئن بودم از
صبح تا آن زمان در حرکت و هیجان بوده ، برایش چای آوردم ، دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
-خسته نباشید ، خیلی امروز زحمت کشیدین.
-ای کاش همه ی خستگی ها و زحمت ها نتایجی این چنین داشته باشه.
صدای منصوره که مادرش را دلداری می داد می آمد که می گفت:
-مادر تورو به خدا بس کن ، شما باید خوشحال باشید ، چرا مثل ماتم گرفته ها اشک می ریزین؟
-خوشحالم مادر ، خوشحالم . نمی دونی چقدر خوشحالم ، فکر نمی کردم زنده بمونم و دوباره پسر یکی یک دونه ام و
تو خونه ببینم.
-پس چرا هی جلوش اشک می ریزی و خون به جگرش می کنی ؟
-آخه ببین بی شرفا با بچه ام چه کردن ، به چه روزی انداختنش ؟ ببین چقدر ضعیف و لاغر شده ، ببین چقدر پیر شده ،
الهی بمیرم برات مادر ، خیلی اذیتت کردند ؟ کتکت زدند ؟
حمید معذب و ناراحت جواب می داد که:
-نه مامان جون ، فقط غذاهاشونو دوست نداشتم ، بعد هم سرما خوردم و مریض شدم همین.
در همین شلوغی ها خانم جون که چند روزی بود از من خبر
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
نداشت برای احوالپرسی تلفن کرد ، وقتی فهمید حمید آمده
شوکه شد ، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که همه با گل و شیرینی به خانه ی ما سرازیر شدند ، خانم جون و فاطی با دیدن
حمید شروع به گریه کردند ، محمود انگار نه انگار که اتفاقی بین ما افتاده ، حمید را بوسید و با خوشحالی بچه ها را بغل
کرد و تبریک گفت و سر رشته ی کارها را در دست گرفت ، به احترام سادات گفت:
-استکان ها رو حاضر کن ، چای مفصل هم دم کن الان براشون مهمون می آد ، علی تو هم در اطاق مهمون خونه رو باز
کن میز و صندلی ها رو دور بچین ، میوه و شیرینی ها را هم توی ظرفها بذارید.
با تعجب گفتم:
-ولی کسی قرار نیست بیاد ما کسی رو خبر نکردیم.
-احتیاج نداره شما خبر کنید ، الان فهرست اسامی آزاد شده ها همه جا پخش شده ، مردم می آن.
فهمیدم خیال ها یی در سر دارد با تندی و جدیت گفتم:
-ببینید داداش ، حمید مریضه ، احتیاج به استراحت داره ، تنش هم بالاست . می بینید که سینه اش چقدر خرابه نفسش
در نمی آد ، مبادا کسی رو خبر کنیدها!
-من کسی رو خبر نمی کنم خودشون می آن.
-ولی من هیچ کس و تو خونه راه نمی دم از حالا گفته باشم بعد باعث دلخوری کسی نشه.
محمود وا رفته بود با سردرگمی نگاهم می کرد یک دفعه مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت:
-یعنی دکتر هم نمی خوای بالای سر این بیچاره بیاری ؟
-چرا خیلی هم می خوام ولی روز تعطیله از کجا دکتر پیدا کنم.
-من دکتر آشنا دارم تلفن می کنم بیاد.
مشغول تلفن به جاهای مختلف شد . یک ساعت بعد دکتر به همراه دو نفر که یکی از آنها دوربین بزرگی بر دوش
داشت وارد شد ، نگاه شماتت باری به محمود کردم ، همه را از اطاق بیرون کردند دکتر مشغول معاینه شد و عکاس از
جای زخم های حمید غکس گرفت ، در آخر دکتر بیماری حمید را ذات الریه ی مزمن تشخیص داد نسخه ی مفصلی
نوشت و گفت که داروهایش را باید سر موقع بخورد و آمپول هایش را مرتب بزند ، در مورد رژیم غذایی هم گفت که
باید به تدریج بر مقدار غذایش اضافه کنم ، برای آن شب دو آمپول تزریق کرد و چند قرص داد تا فردا که بقیه ی دارو
ها را تهیه کنیم .محمود نسخه را گرفت و به علی داد تا فردا اول وقت آنها را بخرد و بیاورد ، ناگهان به یاد حکومت
نظامی افتادند همه با عجله وسایلشان را جمع کردند و رفتند ، مادرش حاضر به رفتن نبود ، پدر به زور او را با خود برد و
قول داد فردا اول وقت بازش گرداند ، بعد از رفتن همه با خواهش و التماس لیوانی شیر به حمید و شام سبکی به بچه ها
دادم ، به قدری خسته بودم که توان جمغ کردن بشقاب های پراکنده را نداشتم ف خودم را به رختخواب رساندم در کنار
خمید دراز کشیدم ، ظاهرا یکی از آمپول های تزریق شده آرام بخش بود چون در همین مدت ک.تاه به خوابی سنگین
فرو رفته بود . مدتی به صورت لاغرش نگاه کردم و از حضورش لذت بردم بعد از میان پنجره به آسمان نگرسیتم ، با
تمام وجود خدا را سپاس گفتم و قسم خوردم که او را به روز اولش بازگردانم هنوز مناجاتم تمام نشده بود که به خواب
رفتم.
فصل پنجم
بعد از یک هفته حال عمومی حمید بهتر شد ، تب قطع گردید ، بهتر می توانست غذا بخورد ، اما هنوز با سلامتی کامل
فاصله ی زیادی داشت از سرفه های مداوم که شب ها بیشتر می شد رنج می برد و ضعف ناشی از چهار سال بدغذایی و
بیماری های درمان نشده بر جای بود ، ولی به تدریج متوجه شدم که مشکل حمید این ها نیست ، او قبل از این که جسما
مریض باشد روحا بیمار بود ، افسردگی از سر تا پای او می بارید ، هیچ حرفی برای گفتن نداشت ، هیچ علاقه ای به اخبار
حساس آن روزها نشان نمی داد ، نمی خواست از دوستان قدیمش کسی را ببیند ، به هیچ سوالی جواب نمی گفت . از
دکتر پرسیدم:
-به نظر شما این افسردگی ، دلمردگی و بی علاقه گی به آنچه در اطرافش می گذره طبیعیه ؟ همه ی کسانی که از
زندون بیرون می آن این طورند؟
-تا حدودی ولی نه به این صورت ، البته عدم تحمل شلوغی ، کمی احساس غربت ، عادت نداشتن به زندگی معمول
خانوادگی ، کم و بیش در همه ی اون ها دیده می شه ولی این آزادی زودرس ، انقلابی که همیشه ارزو و هدفش بوده ،
بودن با خانواده ای که این چنین گرم ازش استقبال می کنه باید او رو به هیجان بیاره ، نشاط و شور زندگی در وجودش
ایجاد کنه ، این روزها با افرادی مثل خمید این مشکل رو دارم که چگونه آروم نگهشون دارم تا هیجانات روحیشون با
توان بدنیشون هماهنگ بشه ولی او رو باید برانگیزم تا فعالیت های عادی زندگی رو از سر بگیره.
دلیل افسردگیش را درک نمی کردم ، اوایل حرف نزدنش را به حساب بیماری می گذاشتم ولی حالا دیگر چندان مریض
نبود ، از سوی دیگر به او فرصت نمی دادند تا خود را برای پذیرش مجدد زندگی خانوادگی آماده کند، آنقدر دورمان
شلوغ بود که حتی فرصت نمی کردیم برای نیم ساعت با هم حرف بزنیم، خانه امان کاروانسرایی بود که مدام از آدمهای
مختلف پر و خالی می شد، مادر حمید از شب دوم وسایلش را آورد و در انه ما ماند، منیر خواهر بزرگتر حمید با بچه
هایش از
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
تبریز آمدند، هر چند که همه کمک می کردند ولی نه من و نه حمید تحمل این همه شلوغی را نداشتیم، می
دانستم که مسئول نیم بیشتر این شلوقی ها محمود است، دلم می خواست کله اش را می کندم، هر روز عده ای را برای
تماشا می آورد انگار مخلوف عجیب الخلقه ای را یافته بود و برای اینکه صدای من درنیاید مسئولیت غذا را بر عهده
گرفته هر روز غذا می فرستاد و می گفت اضافه آن را به فقرا بدهید، از این همهدست و دلبازی اش متعجب بودم. نمی
دانستم چه دروغهایی سر هم کرده ولی به نوعی وانمود می کرد که آزادی حمید در نتیجه فعالیتها و اقدامات او بوده
است، خوشبختانه جرات نداشت وگرنه بدش نمی آمد هر بار حمید را لخت کند و جای زخمها را به مردم نشان
دهد.بحث های سیاسی هم بازار داغی داشت، کم کم سرو کله بعضی دوستان قدیمی .و هم مسلکان جدید پیدا شد، آنها
با گروهی از جوانان پرشور به دیدن حمید می آمدند و می خواستند این قهرمان بزرگ را از نزدیک ببینند و حرفهایش
را درباره تاریخچه سازمان و همسنگرانی که کشته شدند بشنوند، ولی حمید مطلقا تاب دیدن آنها را نداشت، به هر بهانه
ای از دیدنشان سرباز می زد و در حضور آنها افسرده تر و ساکت تر می شد، درصورتی که چنین حالتی را در مقابل
دوستان محمود و سایر آدمها نداشتو یکروز دکتر که برای معاینه آمده بود به من گفت:
-خانم چرا خونه شما همیشه شلوغه؟ مگه نگفته بودم این مریض احتیاج به استراحت داره؟
موقع رفتن جلوی همه حاضرین که دورش را گرفته بودند گفت:
-من روز اول به شما گفتم، اعصاب بهم ریخته این مریض احتیاج به آرامش ، استراحت، هوای تمیز و سکوت داره تا
بتونه خودشو کم کم ترمیم کنه و به حال عادی برگرده، ولی اینجا همیشه مثل ه میدان مسابقه شلوغه، بیود نیست که از
نظر روحی به مراتب بدتر از روز اول شده، اگر بخواهید اینطور ادامه بدید من دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی کنم.
همه وحشت زده نگاهش می کردند، مادرش گفت:
-چکار کنیم آقای دکتر؟
-اگر نمی تونید در این خونه را ببندید و محیط مناسب فراهم کنید، ببریدش جای دیگه.
-آره دکتر جون راست میگی من از اول هم گفتم ببریمش خئنه ما اونجا بزرگتره اینهمه شلوع نمیشه.
-نه خانم، جایی خلوت که تنها باشه فقط با زن و بچه هایش.
احساس شادی کردم از دل من حرف میزد، هر کس پیشنهادی داد و همه زودتر از معمول خانه مارا ترک کردند،
منصوره سعی کرد آخرین نفر باشد، وقتی خلوت شد گفت:
-دکتر راست می گه، والله من هم داشتم از این وضع دیوونه می شدم چه برسه ب این طفلک که چهارساله به نهایی و
سکوت عادت کرده، می دونی تنها راه حلش اینه که شماها برید شمال، تا حمید دوران نقاهتشو بگذرونه، ویلای ما هم بی
مصرف و خالی اونجا افتاده، به هیجکس هم نمیگیم که شما کجایید.
از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم ، این بهترین کاری بود که می توانستیم بکنیم، شمال هم که سرزمین رویاهای من
بود، با توجه به تعطیلی مدارس، تق و لق ماندن انتخابات دانشگاه می توانستیم بدون هیچ دغدغه و مزاحمتی مدتی را در
پاییز شمال رنگین و زیبا با آفتابی دلپذیر، آسمانی آبی و دریایی که هر لحظه به رنگی در می آمد از ما استقبال کرد، باد
خنکی که از دریا بوی شور آب را به ساحب می آورد، نشستن در آفتاب را بهانه ای شیرین بود. چهار نفری روی
تراسویلا ایستادیم، به بچه ها گفتم نفس بکشید،این هوا هر مرده ای را هم زنده می کند و بی اختیار به حمید نگاه کردم،
ولی او نه این همه زیبایی را می دید و نه حرفهای مرا می شنید، نه بوی دریا را حس می کرد و نه باد را که بر صورتش
می خورد می فهمید، مغموم و بی تفاوت به اتاق رفت و نشست. با خود گفتم: تسلیم نشو! من مکان و زمان لازم را در
اختیار دارم اگر نتوانم با این امکانات کمکی به او کنم شایستگی نام همسر لطفی که خدا به من کرده را نخواهم داشت.
برنامه مرتبی چیدم، روزهای افتابی که تقریبا در آن سال کم هم نبود او را به بهانه های مختلف بیرون می بردمو وادار به
قم زدن می کردم، گاه کنار دریا، روی ساحل زیبای شنی و گاه به سوی جنگل می رفتیم، گاه از سر جاده خرید می
کردیم و گردش کنان باز می گشتیم، او غرق در افکار ود به دنبال من می آمد ولی حتی یک کلمه هم حرف نمی زد،
سوالات من را یا نمی شنید و یا با تکان دادن سری و گفتن اری یا نه پاسخ می گفت، ولی من به روی خودم نمی آوردم،
از اتفاقاتی که در نبود او رخ داده بود می گفتم، از زیبایی و طبیعت حرف می زدم، با بچه ها بازی می کردم، شعر می
خواندم، می خندیدم و گاه محو مناظر بدیع که چون تابلوهای نقاشی از شدت زیبایی غیرواقعی به نظر می رسیدند می
شدم، به وجد می آمدم و آنها را می ستودم، عکس العمل او در این موارد تنها نگاهی متعجب و بی حوصله بود، روزنامه،
رادیو، تلویزیون را تعطیل کردم چون متوجه شدم که هر خبری بر اضطراب او می افزاید، این خبری برای من هم که
مدتها در نگرنی، هیجان و وحشت به سر برده بودم دلپذیر و آرامش بخش بود. بچه ها شاداب و خوشحال نبودند، ما
خیلی زود دوران کودکی را از
داستانهای نازخاتون, [۲۶٫۱۰٫۱۸ ۱۹:۳۵]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
آنها گرفتیم، به آنها ظلم شده ولی هنوز هم دیر نیست می توانیم جبران کنیم. شانه هایش
را بالا انداخت و رویش را برگرداند. او آنچنان بی تفاوت به اطراف می نگریست که این فکر احمقانه به سرم زد که شاید
دچار کوررنگی شده و بازی رنگها را با بچه ها اختراع کردیم، هر کس باید سعی می کرد رنگی را نام ببرد که در اطراف
دیده نشود، اغلب هم دچار اختلاف نظر می شدیمو حمید را داور قرار می دادیم، او به ناچار نگاهی از سر بی حوصلگی به
اطراف می انداخت و نظری می داد، با خود گفتم من از او پایدارترم، تا کی می تواند مقاومت کند؟ پیاده روی های هر
روزه را طولانی تر کردم دیگر پس از طی مسافت طولانی به هن و هون نمی افتاد، قوی تر و کمی چاق تر شده بود، بدون
خستگی و دلسردی حرف می زدم و سوال می کردم تا کم کم زبانش باز شد، موقعی که احساس می کردم آمادگی
حرف زدن دارد سراپا گوش می شدم و شرایط را مناسب نگه می داشتم. یک هفته از آمدنمان به شمال گذشته بود، یک
روز درخشان آبانماه وسایل را جور کردم و برنامه پیک نیک گذاشتم، پس از مدتی راه پیمایی بر روی تپه ای بسیار
خوش منظره پتوها را پهن کردیم، آفتاب با زیبایی می درخشید. آسمان و دریا انواع رنگهای آبی را از سیر تا روشن به
نمایش گذاشته بودند و در یک نقطه در هم ادغام می شدند در طرف دیگر جنگل با تمام رنگهای موجود در طبیعت زیر
نور طلایی خورشید سر به آسمان کشیده بود. نسیم خنک پاییزی شاخه های رنگ، رنگ را به رقص در می آورد و
خنکای آن بر گونه هایمان دلچسب و هستی بخش بود. بچه ها مشغول بازی بودند. حمید در کنار پتو نشسته و به نقطه
ای نامشخص در افق می نگریست چای تازه دم را به دستش دادم صورتش رنگ گرفته بود .به نقطه ای خیره شدم
.گفت:
-چیزی شده؟
-نه دارم فکر می کنم.
-چه فکرایی؟
-ولش کن فکرهای خوبی نبودند.
-نه بگو!
-قول می دی ناراحت نشی؟
-آره! مگه چی بودند؟
خوشحال شدم کنجکاو شده بود گفتم:
-فکر می کردم اگر تو هم کشته شده بودی بهتر بود.
در نگاهش برقی درخشید.
-جدا؟! پس تو هم همی عقیده وا داری؟
-نه! داشتم، چون اون اونموقع خیال می کردم هرگز دوباره به زندگی بازنخواهی گشت و با مرگ تدریجی و جانکاه از
بین می ری، در صورتی که کشته شدن فقط یک لحظه بود و تو کمتر زجر می کشیدی.
-خودم هم همیشه همین فکرا می کنم، از اینکه لایق چنان مرگ با ارزشی نبودم رنج می برم.
-ولی حالا از اینکه زنده هستی خیلی خوشحالم، این روزا مدام به شهرزاد فکر می کنم و از اینکه تورو برای ما زنده نگه داشته ازش متشکرم
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
#سهم_من
سرش را برگرداند، باز به افق خیره شد و گفت:
-چهار ساله که شبانه روز فکر می کنم که چرا با من چنین کردند؟ چه خیانتی از من سر زده بود؟ چرا مرا در جریان
نزاشتند؟ یعنی من حتی لایق این نبودم که پیامی یا پیغامی برام بزارند؟ در ماه های آخر خط تماسم را هم قطع کردند،
من برای اون عملیات آموزش دیده بودم. شاید اگر از من سلب اعتماد نشده بود … گریه مانع از ادامه حرفش شد.
ترسیدم هر حرکت من دوباره این دریچه گشوده را مسدود کند. گذاشتم تا مدتی همانطور گریه کند. وقتی هایهای
گریه به هق هقی خفیف تبدیل شد گفتم:
-اونا تورو نامحرم نمی دونستند، تو دوست همیشگی و عزیزشون بودی، شماها دوستان واقعی بودید.
-آره، تنها دوستانی که در تمام عمرم داشتم، همه چیز من بودند، حاضر بودم هر چه دارم را به پاشون بریزم. خودت می
دونی از جان و مالم برای اونا دریغ نمی کردم حتی حاضر بودم خانواده ام را فدای اونا کنم ولی اونا منو نخواستند، منو
پس زدند درصورتی که به کمکم احتیاج داشتند، منو دور انداختند، مثل یه خائن، یه غریبه، یه پست فطرت، با چه رویی
راه برم و زندگی کنم؟ مردم نمی گن تو چرا با اونا نمردی؟ شاید فکر کنن من همه رو لو دادم تو متوجه نیستی، از وقتی
از زندان اومدم همه با چشمانی پر از سوظن و سوال نگاهم می کنند.
-نه! نه عزیزم اشتباه می کنی. اونا تورو بیش از هر کس دیگه ای حتی بیش از خودشون می خواستند، اونا با اینکه به
کمک تو احتیاج داشتند حاضر شدند خودشون را پیش از پیش به خطر بندازنو اورو حفظ کنند.
-مزخرف نگو. ما چنین قرارایی با هم نداشتیم، مهمترین مساله ما هدفمون بود ما آموزش دیده بودیم که در این راه
بجنگیم و کشته بشیم، جایی برای این حرفای احمقانه وجود نداشت در این میان فقط خیانتکاران و افراد غیرقابل اعتماد
از دایره خارج می شدند و اونا با من اینکارو کردند، می فهمی یعنی چی؟
-آه حمید، اینطور نیست. نه عزیزم تو اشتباه می کنی، من چیزایی می دونم که تو نمی دونی، اینکارو شهرزاد برای ما
کرد. اون قبل از اینکه یا یک قهرمان باشه یک زن بود و حسرت زندگی خانوادگی و آرامش در کنار همسر و فرزند را
داشت. یادت هست چطور به مسعود عشق می ورزید، مسعود جای فرزندی رو که همیشه در پس زمینه های ذهنش
آرزویش را کرده بود پر می کرد. او به عنوان یک زن، یک مادر حاضر نبود مسعود رو بی پدر و یتیم کنه، هر چند که
معتقد بود همه باید در راه آزادی خلقها بجنگند، هر چند که هدفش سعادت تمام کودکان جهان بود و همه رو فرزندان
خود می دانست ولی وقتی به احساسات مادری دست یافت مثل هر مادر دیگری برای فرزند خودش امتیازات ویژه ای
قائل شد. مثل هر مادر دیگری سعادت و آرزوهای فرزندش جایگاهی دیگر گرفت. جایگاهی ملموس که با آن
شعارهای انتزاعی (خوشبختی همه کودکان جهان) فرق داشت. این تبعید ناگزیر در پاکترین روح ها وقتی به وجود میاد
که فرزندی داشته باشه. یک زن در نهایت انسانیت و عشق به همه کودکان معصوم دنیا محاله برای کودک بیافرایی که از
گرسنگی می میره همانقدر غصه بخوره که برای کودک خودش اگر چنین سرنوشتی پیدا کنه هر چند که حاضری برای
همون کودک بیافرایی هم بمیری . اون در چهار پنج ماهی که خونه ما بود مادر شد. و مسعود رو با تمام وجود عواطف و
روحش به فرزندی پذیرفت و نمی خواست هیچ آسیبی به ان برسونه و هیچ کمبودی براش فراهم کنه.
حمید تا مدتی متحیر و ساکت نگاهم کرد و بعد گفت:
-اشتباه می کنی، شهرزاد قوی و مبارز بود اون ایده های خیلی بالایی داشت، تو هرگز نمی تونی اونو با زنهای معمولی
حتی زنی مثل خودت مقایسه کنی.
-عزیزم، مبارز و قوی بودن مغایر و مانع زن بودن نیست.
مدتی به سکوت و تفکر گذشت، تا اینکه گفت:
-شهرزاد هدف های بالایی داشت اون…
-بله ولی یک زن بود و به بهترین شکل مکنونات و احساسات زنی رو که از کمبودهایش رنج می بره مطرح می کرد، و
این برای شهرزاد جذاب بود او چیزهایی رو می گفت که شهرزاد از بیانشون عاجز بود، بزار اینطوری برات بگم. اون یه
روز بهم گفت که به زندگی و خانواده ام غبطه می خوره باور می کنی؟ به من غبطه می خورد. بهش گفتم حتما شوخی می
کنی، این منم که باید حسرت مثل تو بودن رو داشته باشم، تو به کمال رسیده ای ولی من مثل زنای صد سال پیش همون
ضعیفه ای هستم که تموم عمرشو باید به کار خونه و بیگاری بگذرونه به قول حمید سمبل ظلم مضاعفم، ولی تو در اوجی.
می دونی در جوابم چی گفت؟
حمید سرش را تکان داد.
-در جوابم شعر فروغ رو خوند.
-کدوم شعر؟ اگه یادته بخون.
-او گفت:
کدام قله؟ کدام اوج؟
به من چه دادید ای واچه های ساده فریب
اگر گلی به گیسوی خود می زنم
از این تقلب از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
فریبنده تر نبود؟
کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغهای مشوش
ای خانه های روشن شکاک
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل
که از ورای پوست سر انگشتهای نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال می کنند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه می آمیزد…
_یادته شبی که قرار شد بره مدام مسعودو در آغوش می گرفت، می بوسید، می بویید و اشک می ریخت، موقع رفتن
گفت: هرطور شده باید خانواده ات رو حفظ کنی و بچه ها رو در محیط گرمی بزرگ کنی، مسعود خیلی حساسه، احتیاج
به پدر و مادر داره هر کمبودی می تونه داغونش کنه، من اون موقع معنی واقعی حرفاش رو درک نمی کردم، بعدها
فهمیدم که تکرار مداوم او برای حفظ خانواده سفارش به من نبود، اون داشت با خودش کلنجار می رفت.
_باور کردنی نیست، این آدمی که تو توصیف می کنی اصلاً شهرزاد نیست، یعنی اون ناخواسته در این راه قدم گذاشته
بود؟ یعنی اون به آرمان های ما اعتقاد نداشت؟ ولی آخه کسی مجبورش نکرده بود، هر لحظه می خواست می تونست
رها کنه، چه کسی سرزنشش می کرد؟
_نه حمید چطور نمی فهمی؟ این بخشی از وجود او بود، بخشی پنهان که شاید تا آن زمان برای خودش هم ناشناخته
مانده بود و در آن چند ماه به آگاهیش راه یافت، ولی بخش دیگه وجود او همون بود که تو می شناختی، همون بخشی که
از سال ها قبل بر وجودش مسلط شده بود و تمام زندگیش رو وقف اون کرده بود ولی برای این بخش ناشناخته که تجلی
زودگذری داشت تنها کاری که کرد معاف کردن تو بود از مرگ، همین. بقیه به صورت حسرتی پنهان در عمق قلبی
حساس دفن شد. بی خبر گذاشتن تو برای حفظ خودشان بود که در صورت دستگیری اطلاعات زیاد نداشته باشی و خبر
نکردنت برای عملیات برای حفظ تو بود، نمی دونم او چطور دیگران رو قانع کرد ولی به هر حال این کارو کرد.
چهره حمید حالت خاصی از تردید، امید و حیرت داشت، هرچند حرفهای مرا به طور کامل نپذیرفته بود ولی پس از چهار
سال به احتمالات دیگری برای کنار گذاشته شدن می اندیشید و این امید مبهم بیشترین تغییری که در او ایجاد کرد.
تمایل به حرف زدن به جای سکوت دیرپا بود. پس از آن روز ما مدام با هم حرف می زدیم، تمام زندگیمان، روحیه،
رفتار و شرایط خانواده را پس از زندگی مخفیانه بررسی و نجزیه و تحلیل کردم، گره ها یکی یکی گشوده می شدند و با
هر گشایشی دریچه ای بر آزادی، نشاط، رهایی از عقده های سربسته باز می شد و اعتماد به نفسی که سال ها آن را
مرده می پنداشت رشد می کرد. گاه در میان بحث ها با تعجب نگاهم می کرد و می گفت:
_تو چقدر عوض شدی! چقدر پخته و با مطالعه به نظر می رسی، مثل یک فیلسوف، یک روانشناس حرف می زنی، واقعاً
چند سال دانشگاه تورو اینهمه عوض کرده؟
من در پاسخ با غروری که نمی خواستم پنهان کنم می گفتم:
_نه! جبر زندگی وادارم کرد، نیاز داشتم، باید می فهمیدم تا می تونستم راههای درست رو پیدا کنم من مسئولیت
زندگی بچه هامو داشتم جایی برای اشتباه نبود، خوشبختانه، کتابهای تو، دانشگاه و کارم هم این امکان رو برام به وجود
آوردند.
بعد از دو هفته حمید کاملاً شاداب و سرحال بود کم کم داشت به گذشته هایش شبیه می شد بدنش به موازات رفع
گرفتگی های فکری و روحی نیرو می گرفت، بچه ها با نگاه تیزبین خود متوجه این تغییرات بودند و بیش از گذشته به
خود اجازه نزدیک شدن به او را می دادند، با دیدگانی شیفته و ملتهب پر از نشاط و عشق حرکات او را دنبال می کردند،
دستوراتش را به مورد اجرا می گذاشتند، با خنده او می خندیدند و صدای این خنده ها زندگیم را روشن و درخشان می
کرد، با بازگشت سلامتی و جریان یافتن مجدد شور زندگی، غرایز و خواستهای دیگر او نیز بیدار شدند و شبهای عاشقانه
ما را پس از آنهمه تاریکی و محرومیت به آتش کشیدند.
برای دو روز تعطیلی پدر و مادر حمید با منصوره و شوهرش پیش ما آمدند و از آنهمه تغییری که در حمید به وجود
آمده بود و متحیر و شادمان شدند، منصوره گفت:
_دیدید گفتم راه حلش همینه!
مادرش از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، مدام دور حمید می گشت، قربان صدقه اش می رفت و از من به خاطر
سلامتی او تشکر می کرد، نمی دانم چرا حرکات او در همه حال اینهمه رقت انگیز بود و در اوج شادی هم انسان را به
گریه می انداخت، تمام آن دو روز باران بارید و هوا سرد بود ما دور آتش شومینه می نشستیم و حرف می زدیم، بهمن
شوهر منصوره جوکهای تازه ای را که در مورد شاه و ازهاری ساخته بودند می گفت، حمید از ته دل می خندید همه
معتقد بودند که حال حمید خوب شده با اینهمه پس از رایزنی های مختلف به این نتیجه رسیدیم که ما یکی دو هفته
دیگر هم در شمال بمانیم، خصوصاً که مادر حمید در گوش من گفته بود که حال بی بی هیچ خوب نیست، در ضمن چند
نفر از دوستان سابق هم که بسیار فعال هستند در به در دنبال حمید می گردند، قلبم فرو ریخت و تصمیم گرفتم تا می
توانم زمان ماندن در این صلح و آرامش را طولانی تر کنم. بهمن پیشنهاد کرد که ماشین را برای ما بگذارند و خودشان
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
با ماشین های کرایه برگردند تا ما بتوانیم قدری در شهرهای شمال گردش کنیم، هرچند که آن روزها پیدا کردن بنزین
کار دشواری بود.
بدین ترتیب دو هفته زیبای دیگر هم در شمال ماندیم، برای بچه ها یک توپ والیبال خریده بودم حمید با پسرها بازی
می کرد، با آنها می دوید و ورزش می کرد، بچه ها که هرگز چنین روابطی را تجربه نکرده بودند سپاسگذار و شاکر، او
را چون بتی می پرستیدند، نقاشی های مسعود پر از خانواده های چهار نفری بود که میان گل و بوستان و زیر نور
درخشان آفتاب غذا می خوردند، بازی می کردند و یا قدم می زدند، همه جا صورت آفتاب خندان و نگاه او به این
خانواده مهربان بود. تمام یخ های خجالت و رودربایستی میان پدر و پسران آب شده بود، بچه ها از دوستان، مدرسه و
معلم هایشان می گفتند، سیامک در مورد فعالیت های انقلابیش لاف می زد و از جاهایی که با دایی محمود رفته بود و
حرف هایی که شنیده بود می گفت و حمید را متعجب و متفکر می کرد. یک روز خسته از بازی در کنار من روی پتو ولو
شد چای خواست و گفت:
_عجب بچه هایی، خستگی سرشون نمی شه چقدر انرژی دارن؟
_به نظرت چطورند؟
_فوق العاده! دوست داشتنی، هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر دوستشون داشته باشم، تمام کودکی و نوجوانیم رو در
وجود اینا می بینم.
_یادته چقدر از بچه بدت می اومد؟ وقتی فهمیدی من سر مسعود حامله ام یادته چکار کردی؟
_نه چکار کردم؟
خنده ام گرفت، حتی به خاطر نمی آورد که چطور مرا در آن موقعیت حساس تنها گذاشت، حالا هم وقت گله گذاری و
یادآوری خاطرات تلخ نبود گفتم:
_هیچی ولش کن.
_نه بگو.
_از خودت سلب مسئولیت کردی، همین.
_خودت خوب می دونی اون موقع هم مشکل من بچه نبود، من به آینده خودم و زندگیم اطمینان نداشتم، همیشه فکر
می کردم تا سال دیگه بیشتر زنده نیستم، در اون شرایط بچه دار شدن واقعاً احمقانه بود و به صلاح هیچ کدوممون نبود،
خودمونیم فکر نمی کنی اگه بچه ها نبودن تو در این سال ها اینقدر صدمه نمی کشیدی و مسئولیتی به این زیادی نمی
داشتی؟
_اگر بچه ها نبودند من دلیلی برای زنده موندن و تلاش نداشتم، وجود اونا منو به حرکت واداشت و همه چیزو قابل
تحمل کرد.
_جالبه، تو زن عجیبی هستی، به هر حال فعلاً که از بودنشون خیلی راضیم و از تو ممنونم که اونارو به من دادی. اوضاع
هم عوض شده حالا آینده ای شیرین در انتظار این بچه هاست دیگه نگران نیستم.
شنیدن این حرفها از دهان او موهبتی بود، باخنده گفتم:
_جداً؟! پس بچه دار شدن در این دوره اشکالی نداره و از اون نمی ترسی؟
مثل ترقه از جا پرید.
_وای، نه! ترو خدا، معصوم یعنی باز خبریه؟
غش غش خندیدم.
_نترس مگه به این زودی معلوم می شه؟ ولی بعید نیست، من هنوز در سن باروری هستم، قرص مرص هم که می دونی
اینجا نداشتم، حالا از شوخی گذشته اگه در این شرایط ما بچه دار بشیم باز به همون اندازه وحشت می کنی و ناراحت می
شی؟
کمی فکر کرد و گفت:
_نه! البته بچه دلم نمی خواد ولی دیگه اون حساسیت رو هم ندارم.
وقتی عقده گشایی هایمان به پایان رسید، بحثهای سیاسی، اجتماعی آغاز شد هنوز درست درک نمی کرد که چه اتفاقی
افتاده، چه چیزی منجر به آزادیش از زندان شده و مردم چرا اینقدر تغییر کرده اند و من برایش توضیح می دادم، از
مردم، دانشجوعا و همکارانم می گفتم از تجارب خودم، از برخورد دیگران در ابتدا و تغییرات محسوسی که در
روابطشان با من در این اواخر حاصل شده بود، از آقای زرگز که مرا فقط به خاطر زندانی بودن او استخدام کرد، از آقای
شیرازی که معترض بالفطره بود و مسایل سیاسی و اجتماعی او را به حجمی از نفرت و بدبینی تبدیل کرده بود و بالاخره
از محمود که به قول خودش حاضر است جان و مالش را برای انقلاب بدهد.
_محمود واقعاً پدیده ایست، هرگز فکر نمی کردم من و او روزی بتوانیم حتی دو قدم با هم همراه باشیم.
به تدریج تمایل آمیزش با مردم در حمید رشد می کرد، به اخبار علاقمند شده بود، در مغازه و خیابان با مردم وارد
گفتگو می شد، در اطراف دوستانی یافته بود که با آنها بحث می کرد و خبرهای دست اول و شایعات را از آنها می شنید.
دو هفته دیگر هم بدین ترتیب گذشت ولی بعد از آن نگهداشتن او در آن محیط امن و محدود دیگر میسر نبود راهی
تهران شدیم.
****
وقتی رسیدیم مراسم شب هفت بی بی هم تمام شده بود، آنها ضرورتی ندیده بودند تا مارا خبر کنند، در واقع ترسیده
بودند که شلوغی و رفت و آمد های فامیل و بقیه حمید را عصبی و ناراحت کند. بیچاره پیرزن، رفتنش هیچ اثری در
زندگی هیچ کس نداشت، هیچ دلی را نلرزاند، در واقع او سالها پیش مرده بود، فقدان او حتی از تأثری که مرگ یک
انسان در شرایط عادی ایجاد می کند خالی بود و در مقابل مرگ جوانان و مبارزان که آن روزها می گفتند گروه گروه
کشته می شوند، رنگ باخت. درها و پنجره ها ی اتاق های پایین بسته شد و کتاب زندگی او که حتما روزگاری جذاب و
شیرین بود به پایان رسید.
****
بازگشت به تهران حمید را به سال ها پیش بازگرداند، کتابها و جزوات از گوشه و کنار
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
رسیدند، روز به روز دور و برش
شلوغ تر می شد، کسانی که از قبل او را می شناختند به عنوان بازمانده پیشروان از جان گذشته، فردی زندان دیده و رنج
کشیده از او برای جوانان قهرمان می ساختند، برایش شعار می دادند، به برتری و ریاست قبولش می کردند و او در این
میان نه تنها اعتماد به نفس از دست رفته اش را مجدداً کسب می کرد، بلکه هر روز مغرورتر از روز پیش می شد، مانند
یک رئیس صحبت می کرد و راه های مبارزه را نشان می داد. بعد از یک هفته با گروهی از پیروان پرشور به چاپخانه
رفتند، مهر و موم ها را شکستند و از بقایای ماشین آلات، چاپخانه ای محقر ایجاد نمودندکه هرچند کامل نبود ولی نیاز
آنها را به چاپ اطلاعیه، جزوه و هفته نامه مرتفع می کرد. سیامک همچون سگش باوفا پا به پای پدرش می دوید،
دستوراتش را می بلعید، به فرزند او بودن افتخار می کرد و در هر اجتماعی سعی می کرد در کنارش قرار بگیرد، به
عکس مسعود، بیزار از هر گونه جلب توجه، مجدداً از آنها فاصله گرفت و در کنار من به نقاشی صحنه های تظاهرات با
کمترین خشونت پرداخت، حتی در نقاشی هایش کسی زخمی نمی شد و خونی جاری نبود.
****
روزهای تاسوعا و عاشورا عده زیادی به خانه ما آمدند و همگی با هم به راهپیمایی رفتیم حمید در حلقه محاصره
مواظب « آقا صادق » دوستانش از ما جدا شد، پدر و مادر حمید زود برگشتند من و خواهران حمید، فاطی و شوهرش
بودیم که همدیگر را گم نکنیم آنقدر فریاد کشیدیم و شعار دادیم که صدای همگیمان گرفت، من با اینکه خیلی هیجان
داشتم و از این عقده گشایی عمومی لذت می بردم، نتوانستم از دلشوره و اضطرابی که درونم را چنگ می زد جلوگیری
کنم، این اولین بار بود که حمید واقعاً موج مردم و انقلاب را می دید همانطور که حدس می زدم به شدت تحت تأثیر
قرار گرفت و دیوانه وار خود را در اختیار حرکت قرار داد.
****
بعد از چندی متوجه شدم که حال عمومیم تغییر کرده، زود خسته می شدم صبحها حالت تهوع خفیفی داشتم ولی ته دلم
خوشحال بود با خود می گفتم این بچه در شرایط دیگری متولد خواهد شد، ما حالا یک خانواده واقعی هستیم یک دختر
بچه خوشگل می تواند گرمی بیشتری به کانون خانواده ما بدهد، حمید لذت داشتن بچه کوچک را نچشیده، ولی باز هم
جرأت نمی کردم او را از وجود بچه آگاه کنم، وقتی بالاخره گفتم خندید و گفت:
_می دونستم تو بازم کار دستمون می دی ولی خوب چه می شه کرد بد هم نیست، اینهم محصول انقلابه، به نیروی
انسانی احتیاج داریم.
****
روزهای پرهیجان انقلاب هر لحظه آبستن حادثه ای بود، همه در تدارک و نکاپو بودیم همانقدر کع خانه محمود جنب و
جوش داشت در خانه ما هم رفت و آمد می شد، به تدریج خانه ما آشکارا به یک پاتوق سیاسی تبدیل شد، هرچند هنوز
خطر در کمین بود و جمع شدن افراد از نظر پلیس و گارد غیر قانونی تلقی می شد ولی حمید چنان مغرور و هیجان زده
بود که بی کارانه کار خودش را می کرد و می گفت:
_اونا جرأت ندارن کاری با ما داشته باشن، اگه منو دوباره بگیرن به یک اسطوره تبدیل می شم، اونا چنین ریسکی نمی
کنند.
****
شبها روی پشت بامها الله اکبر می گفتیم و از راه فراری که سال ها پیش حمید تدارک دیده بود به خانه همسایه ها
میرفتیم، هر شب تا دیروقت به بحث و تبادل نظر می گذشت، همه مردم از کوچک و بزرگ برای خود یک پا صاحب
نظر سیاسی شده بودند، با رفتن شاه هیجان ها بیشتر شد. محمود ترتیبی داده بود که هروقت لازم بود همه در خانه او
جمع شویم. آخرین اخبار و برنامه ها را بگیریم همکاری حمید و محمود نزدیک و دوستانه بود، وارد بحث با یکدیگر
نمی شدند ولی اخبار و برنامه های کار و راهپیمایی را رد و بدل کرده، درمورد آنها اظهار نظر می کردند. حمید تجارتش
را در مورد مقاومت مسلحانه و جنگهای چریکی با محمود و دوستانش در میان می گذاشت. گاه این گفتگوها تا صبح
ادامه می یافت. با نزدیک شدن تاریخ آمدن امام این همکاریها شدیدتر و هماهنگ تر می شد. بسیاری از دشمنی ها و
دوگانگی ها فراموش شدو بسیاری از ارتباطات قطع شده دوباره وصل گردید، مثلاً ما داییمان را که حدود بیست و پنج
سال بود در آلمان می زیست پیدا کردیم، او مثل هر ایرانی خارج از کشور، هیجان زده بود، سعی می کرد از طریق
تماس تلفنی با محمود در جریان تمام خبرها قرار گیرد. حتی محمود با شوهر محبوبه دخترعمه ام صحبت می کرد و
اخبار قم و تهران را مبادله می کردند؛ محمود واقعاً از بذل ثروت و داراییش مضایقه نمی کرد. گاه فکر می کردم او را
نمی شناسم، یعنی او همان محمود بود؟
سیامک سیزده ساله من از نظر عقلی به سرعت رشد می کرد، مثل یک مرد در کنار پدرش مشغول انجام وظیفه بود، من
کمتر می دیدمش. اغلب نمی دانستم ناهار یا شام چه خورده، ولی مطمئن بودم که از همیشه سرحال تر است. مسعود
مسئول نوشتن شعار به در و دیوار بود، گاهی هم آنها را با خط نسبتاً خوبی که داشت بر کاغذهای بزرگ می نوشت. اگر
وقت داشت گل و بته ای هم کنارش می کشید و با بقیه بچه ها به خیابان می دوید،
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۲۸]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
با تمام خطری که این کارها داشت
نمی شد مانع بچه ها شویم. به ناچار خودم هم در گروه مسعود نام نویسی کردم، به عنوان مراقب سر کوچه کشیک می
دادم تا آنها با خیال راحت شعارهایشان را بنویسند، و غلط های دیکته شان را تصحیح می کردم، بدین ترتیب هم
مواظبش بودم و هم سهمی در فعالیت های انقلابی پسرم داشتم. در اینگونه مواقع مسعود واقعاً به هیجان می آمد و از
اینکه کار خلاف و خطرناکی را با همدستی مادرش انجام داده غرق در شعفی معصومانه می شد. تنها سایه اندوهی که در
آن روزها درونم را تیره می کرد دور شدن مجدد پروانه بود. این بار نه به دلیل مسافرت یا بعد مسافت، بلکه به خاطر
اختلاف عقیده و آرمان، او که در دوران محبوس بودن حمید بسیار به ما کمک کرده و از معدود کسانی بود که به خانه ما
رفت و آمد می کرد و به فرزندانم می رسید حالا با ما قطع رابطه کرده بود، آنها طرفدار شاه بودند و انقلابیون را اوباش
می خواندند، بحث هایمان اختلاف نظرها را تشدید می کرد، بی اختیار به هم توهین می کردیم و هر بار در مرز دعوا از
هم جدا می شدیم، کم کم هیچکدام رغبتی به دیدار هم نداشتیم، به طوریکه هرگز نفهمیدم آنها چگونه و در چه زمانی
دوباره بار سفر بستند و از کشور خارج شدند، خشم انقلابیم با تأسف برای از دست دادن مجدد او در تضاد بود ولی نمی
توانست آن را محو کند.
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
روزهای شیرین و پر از صفای انقلاب مثل باد گذشت، شادیها و سرمستی، در بعدازظهر روز بیست و دو بهمن به اوج
من خواب دیده ام که » رسید، تلویزیون سرود ای ایران، ای مرز پرگهر را گذاشت و خانم گوینده برنامه کودک شعر
فروغ را خواند، در پوست نمی گنجیدم، سرود خوانان از این خانه به آن خانه می رفتیم، همدیگر را در « کسی می آید
آغوش می گرفتیم، شیرینی تعارف می کردیم و تبریک می گفتیم، احساس رهایی و سبکی داشتیم، گویی باری سنگین
را بر زمین گذاشته بودیم، به حمید گفتم:
دمی آب خوردن پس از بدسگال به از عمر هفتاد و هشتاد سال
مدارس به سرعت باز شدند، ادارات ظاهراً شروع به کار کردند ولی همه چیز به هم ریخته و وضع غیر عادی بود، تمام
مدت به بحث و جدل می گذشت، عده ای می گفتند حتماً باید برویم در حزب تازه تأسیس شده جمهوری اسلامی نام
نویسی کنیم و از این طریق پیوندمان را با انقلاب نشان دهیم، عده ای می گغتند نیازی به این کار نیست، مگر زمان شاه
است که همه مجبور بودند عضو حزب رستاخیز شوند، در این میان من بیش از همه مورد توجه بودم، همه به من تبریک
می گفتند، گویی من به تنهایی انقلاب کرده بودم، دلشان می خواست حمید را ببینند، بالاخره یک بار که حمید از راه
چاپخانه به دنبالم آمده بود همکاران با اصرار او را به درون اداره کشیدند، و مثل یک قهرمان استقبال کردند، حمید که
علی رغم کارهایش ذاتاً مرد محجوبی بود و از هر برنامه ناگهانی دست پاچه می شد تنها چند کلمه حرف زد و نشریاتی
را که تازه چاپ کرده بودند و در بغل داشت بین همکاران توزیغ نمود و به بعضی از سؤالات جواب داد، دوستانم او را
مردی مهربان، جذاب، و دوست داشتنی توصیف کردند و به من که سرمست غرور بودم تبریک گفتند.
فصل ششم
آن روز ها پیروز مندانه می زیستیم ، موهبت تازه به دست آمده ی آزادی را مزه مزه می کردیم ، تمام پیاده روها پر بود
از کتاب ها و جزواتی که تا چندی پیش برای داشتن یکی از آن ها باید از جان می گذشتیم ، انواع و اقسام روز نامه و
مجله در دسترس همه بود ، آشکارا در مورد همه چیز حرف می زدیم ، نه از ساواک می ترسیدیم نه از هیچ کس دیگر
ولی این همه اختناق نگذاشته بود راه صحیح استفاده از آزادی را بیاموزیم ، بلد نبودیم بحث کنیم برای گوش دادن به
نظرات مخالف تربیت نشده بودیم ، نمی توانستیم اندیشه های دیگران را تحمل کنیم . همین باعث شد که ماه عسل
انقلاب حتی یک ماه هم دوام نیاورد و زودتر از انچه فکر می کردیم به پایان رسید ، اختلاف عقیده و سلیقه ها که تا ان
زمان در پرده همبستگی ناشی از داشتن دشمن مشترک تلطیف شده بود ، روز به روز شدیدتر و خشن تر خود را به
نمایش می گذاشت ، جنگ های عقیدتی به یار گیری ها یوسیع می انجامید ، هر گروه دیگری را دشمن مردم ، خلق ،
کشور ، دین خطاب می کرد . هر روز گروه تازه ای اعلام موجودیت می کرد و در مقابل سایرین صف می کشید ، تمام
مراسم عید دیدنی آن سال به بحث های داغ سیاسی ، جنجال و حتی دعوا گذشت ، برخورد سرنوشت ساز برای من در
عید دیدنی خانه محمود رخ داد بحث بین محمود و حمید به شدت بالا گرفت و به دعوا منجر شد ، محمود می گفت:
-تنها چیزی که مردم می خواستند و برای آن انقلاب کردند ، اسلام بود ، پس حکومت باید اسلامی باشد و لا غیر.
-عجب اصلا ممکن است بفرمایید حکومت اسلامی یعنی چه ؟
-یعنی پیاده شدن تمام قوانین اسلام.
-یعنی باز گشت به هزار و چهارصد سال پیش!!
-قانون اسلام ، قانون خداست هیچ وقت هم کهنه نمی شود ، و در هر زمانی قابل استفاده است.
-پس لطفا بفرمایید قوانین اقتصاد اسلام چیه ؟ قوانین حقوقی تون چیه ؟ لابد می خواین حرم سرا را بندازین ، با شتر
مسافرت کنین ، دست و پا قطع کنین ؟
-اینم قانون خداست ، اگر دست دزد و قطع می کردند این همه دزد نداشتیم
-این همه مال مردم خور و خائن نبود ، تو بی دین چی از قانون خدا می فهمی ؟ اینا همه حکمت داره.
-بحث ها به توهین کشید هیچ یک تحمل دیگری را نداشت ، حمید از حقوق خلق ها ، آزادی ، مصادره ی اموال ، تقسیم
ثروت ، اعدام انقلابی خیانتکاران و حکومت شورایی می گفت ، محمود اورا بی دین ، خدا نشناس ، مرتد و واجب القتل
می خواند ، حمید لقب دگم ، خشک مغز ، مرتجع به او می داد و او حمید را خائن و جاسوس بیگانه می خواند . احترام
سادات و بچه هایش ، علی و زنش پشت سر محمود می ایستادند ،و هر چه را که او فراموش می کرد به یادش می
آوردند ، و من دلتنگ از تنها ماندم حمید ناچار از او حمایت می کردم و با گفتن جملاتی به یاریش می شتافتم ، مادرم به
صورتش چنگ می انداخت ، از حرفهای ما هیچ نمی فهمید ، فقط می خواست صلح برقرار شود ، فاطی و شوهرش مردد
بودند و نمی دانستن
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
د کدام جبهه را باید حمایت کنند و از همه بد تر سیامک بود که گیج و منگ این وسط مانده و نمی
دانست که حق با کیست ، او که هنوز آموخته های مذهبی چند ماه پیشش را در ذهن داشت ، این اواخر در فضای فکری
پدرش می زیست ، ولی تا کنون تضادی احساس نکرده بود زیرا با دیدن همراهی پدر و دایی به نوعی این دو نگرش را
در ذهنش بهم آمیخته بود ، ولی با آغاز برخوردهای عقیدتی آن ها ، تضاد فکری انباشته شده اشان در ذهن نوجوان او
منفجر می شد و او را سرگردان و وازده می کرد ، دیگر به هیچ یک از دو طرف اشتیاق و تمایل نداشت ، دوباره عصبی و
پرخاشگر شده بود ، بالاخره یک روز مانند دوران کودکیش بعد از جنگ و جدالی طولانی سر بر سینه ام گذاشت و زار
زار گریست ، دلداریش دادم و پرسیدم که واقعا از چه چیز رنج می برد با هق هق گفت:
-همه چی ! یعنی راسته که بابا خدا رو قبول نداره ؟ و دشمن آقای خمینیه ؟ یعنی دایی محمود واقعا معتقده که بابا و
دوستانش باید اعدام بشن ؟
-نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم.
برنامه ی زندگی ما به سالها پیش بازگشت .حمید دوباره کم پیدا شد ، خانه و زندگی و خانواده را فراموش کرد . مدام
این سو یا آن سوی کشور بود ، و وقتش را با نوشتن مقاله و ، سخنرانی ، چاپ روزنامه ، مجله و اطلاعیه می گذراند . روز
ها می گذشت و ما از او بی خبر می ماندیم ، او هیچ مانعی برای اینکه سیامک کنارش باشد نمی دید ، ولی به نظر می
رسید که سیامک مانند گذشته تمایل به بودن با او ندارد . البته باز شدن مدارس ، دانشگاهها و ادارات هم همه را به کار
خود مشغول کرده بود . ولی همه جا صحنه ای بود از بحث ها و در گیری ها و اختلاف عقاید و سلیقه ها . در دانشگاه هر
گروهی که زودتر میرسید اطاقی را فتح کرده ، تابلوی گروه خود را بر در آن می آویخت و به پخش اطلاعیه و اعلامیه
می پرداخت . این خاص دانشجویان نبود ، حتی اساتید نیز در گروه بندی ها به جان یکدیگر افتادند . در و دیوار ها پر
بود از شعارهای ضد و نقیض و افشاگری ها ، عکس های دانشجویان یا اساتید در حال گرفتن جایزه از دست شاه یا فرح
. یادم نیست آن سال چگونه درس خواندیم و امتحان را چگونه گذراندیم . همه چیز تحت الشعاع جنگ های
ایدئولوژیکی بود . دوستان دیروز تا حد مرگ یکدیگر را می کوبیدند ، و وقتی طرف مقابل شکست می خورد ، از زندگی
ساقط می شد . حتی جان خود را از دست می داد ، جشن می گرفتند و آن را پیروزی بزرگی برای گروهشان تلقی می
کردند . خوشحال بودم که ترم آخر را می گذرانم . حمید می خندید و می گفت:
-عجب دانشجوی علاقه مندی ! تو آنچنان عاشق درسی که خیال نداری تمومش کنی.
-بی انصاف ! حالا مسخره می کنی ، من می تونستم حتی سه سال و نیمه دوره ی لیسانس را بگذرونم ولی به خاطر تو
مجبور شدم ترک تحصیل کنم . بعد هم در هر ترم حد اقل واحد های ممکن رو بگیرم ، تا هم به اداره برسم ، هم به بچه
ها و هم بتونم درسامو بخونم . ولی با همه ی این حرفا معدلم خیلی بالاست . مطمئن باش فوق لیسانس هم قبول می شم
.
متاسفانه آشفتگی دانشگاه ، رفتن بسیاری از اساتید ، عدم تشکیل کلاس ها باعث شد که باز هم درسم تمام نشود و
تعداد محدودی واحد درسی برای ترم بعدی باقی بماند . در اداره هم وضع به همین منوال بود ، هر روز به عده ای مهر
ساواکی بودن می زدند و شایعه ای مطرح می شد که همه را بر جا میخکوب می کرد . اخراج و پاک سازی ادارات و
سازمانها از عناصر ضد انقلاب در دستور کار همه گروهها بود . و هر کس دیگر را به ضد انقلاب بودن متهم می کرد . در
خانه ی ما زمزمه های دیگری به گوش می رسید . سیامک از مدرسه روز نامه ی مجاهدین را به خانه می آورد. .
در اواخر شهریور ۱۳۵۸ دخترم متولد شد . این بار حمید در هنگام زایمان حضور داشت ، خودش مرا به بیمارستان برد
. پس از تولد بچه وقتی به بخش منتقل شدم ، با خنده به کنارم آمد و گفت:
-این یکی از همه بیشتر شبیه خودته ؟
-راست می گی ؟ مگه چه شکلیه ؟ به نظر خودم که سبزه اس.
-فعلا بیشتر قرمزه تا سبزه ، ولی گونه هاش چال می ره ، خیلی شیزین و با نمکه : اسمشو هم که قرار بود شهرزاد
بذاریم مگه نه ؟
-نه ! قرار شد او بر خلاف شهرزاد زندگی طولانی و آرام و سعادتمندی داشته باشه . و اسمی براش بذاریم که بهش بیاد.
-مثلا به این فسقلی چی چی میاد ؟
-خودت الان گفتی.
-چی گفتم ؟
-شیرین!
این بار خیلی خوب می دانستم دوران نوزادی و کودکی بچه ها چقدر کوتاه است و این مطمئنا آخرین فرزند من خواهد
بود ، می خواستم از تمام لحظاتش لذت ببرم . سیامک چندان توجهی به این تازه وارد نداشت ولی مسعود نه تنها
حسادت نمی کرد بلکه با اشتیاق به این معجزه ی کوچک می نگریست ، و با تعجب می گفت:
-با اینکه اینقدر کوچیکه همه چی داره ! نگا کن انگشتاش چقده ! سوراخای دماغش مثل دو تا صفر می مونه.
نمی دانم چرا از شکل گوش و موهای کرک مانندش که فقط در جلوی سرش وجود داشت خنده اش می گرفت .وقتی از
مدرسه می آمد سراغ بچه می رفت . با او حرف می زد و بازی
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
می کرد . ظاهرا شیرین هم او را خیلی دوست داشت . با
دیدن او دست و پا مزد و می خندید و وقتی بزرگتر شد بعد از من تنها به آغوش او می پرید ، شیرین دختر سالمی بود .
هم از نظر روحی و رفتاری و هم از نظر قیافه مخلوطی بود از سیامک و مسعود . مانند مسعود خوش اخلاق و خنده رو
بود و مانند و سیامک شیطان و نا آرام . شکل لب ، دهان و گونه هایش مانند من بود ولی پوست گندمگون و چشمان
سیاه و درشتش را از حمید به ارث برده بود . من آنقدر سرگرم او بودم که از غیبت های طولانی حمید ناراحت نمی شدم
. در جریان کارها و فعالیت هایش قرار نمی گرفتم ، حتی از سیامک هم غافل شده بودم ، درسهایش مثل همیشه خوب
بود . ولی از بقیه کارهایش خبری نداشتم . بعد از سه ماه مرخصی زایمان تصمیم گرفتم ، یکسال هم مرخصی بدون
حقوق بگیرم . در این مدت می توانستم با آرامش و لذت بچه ام را بزرگ کنم ، درسم را تمام کنم و احتمالا برای کنکور
فوق لیسانس آماده شوم.
دخترم جز اعضای خانواده عاشق دیگری هم داشت و آن پروین خانم بود که دیگر خیلی تنها و بیکار شده بود . ظاهرا
دیگر کسی لباس نمی دوخت و بازار کار خیاطی او کساد بود ، او هم دو اطاق آن طرف حیاط خانه را اجاره داد و خودش
در اطاق های این طرف زندگی می کرد ، بدین ترتیب در آمد مختصری کسب کرد و دیگر نگران کم شدن کار نبود .
اغلب وقتهای آزادش را پیش من می گذراند و وقتی برای ترم زمستان نام نویسی کردم با خوشحالی قول داد که در روز
هایی که کلاس دارم از شیرین مواظبت کند.
ولی دانشگاه واقعا آشفته و بی نظم بود . روزی که دکتر … از اساتید قدیمی و با سواد دانشکده که در کلاسش جرات
حرف زدن نداشتیم و برایش احترام بسیار قائل بودیم را گروهی از دانشجویان به جرم این که کتابش جایزه سلطنتی را
گرفته ، با اردنگی از دانشگاه بیرون انداختند ، حالم خیلی بد شد ، خصوصا که چند تن از اساتید دیگر هم با تایید و
لبخند به این منظره نگاه می کردند ف وقتی جریان را برای حمید گفتم سری تکان داد و گفت:
-در انقلاب جایی برای این دلسوزی های بی خودی وجود نداره ، پاکسازی از ارکان انقلابه ، متاسفانه اینا توان این کارو
ندارن و با سهل انگاری ازش می گذرن . بعد از هر انقلابی جوی های خون براه افتاده و خلق انتقام چند صد ساله رو از
خائنین گرفته ، ولی این جا هیچ خبری نیست.
-چطور هیچ خبری نیست ؟ تازه عکس های اعدام شدگان رو توی روزنامه انداخته بودن.
-اوه … ! همون چند نفر ؟ دیگه اگه اونا رو هم اعدام نمی کردن که خودشون زیر سوال می رفتند.
-این حرفو نزن حمید ، منو می ترسونی ، به نظر من همین هم زیاده.
-تو زیادی احساساتی هستی ، اشکال این جاست که مردم ما فرهنگ انقلابی ندارن.
کم کم نابسامانی ها و اختلافهای سیاسی و اجتماعی چنان بالا گرفت که منجر به تعطیل دانشگاه شد ، ظاهرا این دوره ی
درس من نمی خواست تمام شود . با آرامش و ثبات فاصله ی زیادی داشتیم ، زمزمه هایی در مورد جنگ داخلی و و
شایعاتی در مورد استقلال و جدا شدن بعضی قسمتهای کشور خصوصا کردستان بر سر زبان ها بود ، حمید بیشتر در سفر
بسر می برد ، این بار بیش از یک ماه بود که به خانه نیامده بود و هیچ خبری از او نداشتیم ، دوباره نگرانی ها و دلواپسی
ها شروع شدند ولی من دیگر طاقت و تحمل گذشته را نداشتم ، تصمیم گرفتم وقتی برگشت خیلی جدی با او صحبت
کنم.
بعد از شش هفته خسته و ژولیده نیمه شب به خانه آمد ، یک راست به طرف رخت خواب رفت و دوازده ساعت خوابید ،
ظهر فردا بالاخره از سر و صدای بچه ها بیدار شد ، حمام کرد ، غذای کاملی خورد و در کنار همان میز آشپز خانه ،
سرحال و فبراق به حرف زدن و سر به سر گذاشتن با بچه ها پرداخت . من مشغول شستن ظرف ها بودم که با تعجب
نگاهی به طرفم کرد و گفت:
-چاق شدی ؟
–نه خیر اتفاقا از چند ماه پیش خیلی هم لاغر تر شدم.
-پس قبلا چاق شده بودی ؟
دلم می خواست چیزی به طرفش پرتاب می کردم . او فراموش کرده بود که من هفت هشت ماه بیشتر نیست که زاییده
ام ، به همین دلیل هم هیچ سراغی از شیرین نمی گرفت ، در همین موقع صدای گریه بچه بلند شد ، با حرص برگشتم و
گفتم:
-یادتون اومد ؟ جناب عالی یه بچه دیگه هم دارید.
زیر بار نمی رفت که وجود او را فراموش کرده بود ، بچه را در بغل گرفت و گفت:
-به به عجب تپل مپل و بزرگ شده ، خیلی با نمکه!
و مسعود با افتخار شروع به شمردن هنر های خواهرش کرد ، که چطور به او می خندد ، همه ی اعضای خانواده را می
شناسد ، انگشت او را محکم می گیرد ، دو دندان دارد و به تازگی چهار دست و پا هم راه می رود.
-ای بابا مگه من جند وقت نبودم ؟ یعنی همه ی این کارا رو توی این مدت کم یاد گرفته ؟
-نخیر قبل از رقتنت دندون در اورده بود و خیلی کارهای دیگه هم می کرد ولی تو نمی دیدی.
آنشب از خانه بیرون نرفت ، حدود ساعت ده شب زنگ خانه به صدا در آمد ، او ناگهان از جایش پرید ، و در حالیکه
کتش را قاپ می زد به طرف پشت بام دوید ، من به سالها پیش برگشتم ، گویی هیچ چیز
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
عوض نشده بود ؟ حالت تهوع
پیدا کردم.
یادم نیست چه کسی زنگ زد ، هر چه بود خطری در بر نداشن ولی هر دویمان را دگرگون کرد . با تلخی نگاهش کردم
، شیرین خوابیده بود . پسر ها را که با دیدن پدرشان خیال خوابیدن نداشتند جدی و مصمم به اتاقشان فرستادم ، حمید
هم بلند شد کتاب کوچکی از جیبش بیرون آورد ، شب بخیری گفت و به اتاق خواب رفت ، خیلی امرانه گفتم:
-حمید بشین باید باهات حرف بزنم.
-با بی حوصلگی گفت ، اه … حالا حتما همین امشب ؟
-بله همین امشب ، می ترسم فردایی وجود نداشته باشه.
-وای چقدر جدی و شاعرانه!
-هر چی دلت می خواد بگو و مسخره کن ، ولی من باید حرفمو بزنم ، ببین حمید من این همه سال تحمل همه جور
بدبختی رو کردم ، هیچ وقت ازت توقعی نداشتم ، به ایده هات و آرمانهات احترام گذاشتم هر چند که قبولشون ندارم ،
با تنهایی ، بی همزبانی ، ترسها ، نگرانیها ، و نبودنات ساختم ، خواسته های تو رو در زندگی مقدم بر همه چسز دونستم ،
هجوم شبانه ، زیر و رو شدن زندگی ، سالها توهین و تحقیر پشت درهای زندان را پذیزفتم ، به تنهایی بار زندگی رو بر
دوش کشیدم و و بچه ها رو بزرگ کردم.
-خوب منظور ، منو بیدار نگه داشتی که ازت تشکر کنم ؟ بله متشکرم سرکار خانم تو فوق العاده ای!…
-خودتو لوس نکن حمید ، من تشکر نو رو نمی خوام ، می خوام اینو بگم که نه من دیگه اون دختر هفده ساله هستم که
فهرمانیهای تو رو ستایش کنم و به اونا دلخوش باشم و نه تو اون جوون سی ساله ی سالم و قوی هستی که بتونی بجنگی
و مبارزه کنی ، خودت می گفتی اگه رژیم شاه از بین بره ، انقلاب پیروز بشه ، مردم به چیزی که می خوان برسن ، تو به
زندگی طبیعی بر می گردی و آروم وشاد و راحت در کنار همدیگه بچه هامونو بزرگ می کنیم ، یک کمی به اونا فکر کن
ما در قبال بچه ها مسوولیم ، اونا بهت احتیاج دارن ، دیگه ول کن ، من تحمل و توان ندارم ، کار اصلی انجام شده ، تو
وظیفه اتو در قبال آرمانها و کشورت انجام دادی.
-بقیه رو بذار به عهده ی جوانتر ها ، من بجز آرامش و سعادت بچه هامون مگه چی خواستم ؟
بیا برای یک بار هم که شده اونا رو در الویت قرار بده ، پسر ها به پدر احتیاج دارن من دیگه نمی تونم جای تو رو
براشون پر کنم ، یادته اون یک ماهی که شمال بودیم بچه ها چقدر شاد و سر حال بودن ، چه روحیه ای داشتن همه
چیزو برای تو می گفتن ، ولی حالا مدتیه من نمی دونم سیامک چه می کنه ، دوستهاش چه کسانی هستن ؟ اون تو سن
بلوغه ، سن خطر ناکیه باید براش وقت بذاری ف مواظبش باشی ، باید برای آیندشون برنامه ریزی کنیم . هزینه هاشون
داره روز به روز سنگین تر میشه ، با این گرونی و مشکلات اقتصادی من دیگه نمی تونم به تنهایی این مشکلات رو به
دوش بکشم ، تو اصلا فکر کردی در این چند ماه که من مرخصی بدون حقوق داشتم زندگیمون چطور گذشته ؟ باور کن
اون صنار سه شاهی هم که برای روز مبادا گذاشته بودم تمام شده ، پدر پیر تو تا کی باید جور ما رو بکشه ؟
-اون حقوق خودمه که سر ماه به شما ها می ده .
کدوم حقوق؟ چرا خودتو گول می زنی، این چابخونه مگه چقدر درآمد داره که به آدم بیکاری مثل تو که هیچ وقت
نیست هم حقوق بده.
حالا مشکل تو چیه؟ احتیاج به پول داری؟ می گم بهم اضافه حقوق بدن. این جوری خیالت راحت می شه؟
چرا نمی فهمی من چی میگم؟ من این همه حرف زدم تو فقط پولو چسبیدی؟
اونا همه شعر بود، مشکل اصلی تو همینه، تو هیچ ایده آل بزرگی در ذهنت نداری؟ خدمت به خلق، هیچ جایگاهی در
تفکرات مادی تو نداره؟
باز شروع کردی؟ به شعار دادن، اگه دلت خیلی برای خلق و مردم بدبخت می سوزه، بیا بریم دورافتاده ترین نقاط
مملکت معلم بشیم، برای مردم کار کنیم، بهشون چیز یاد بدیم، خودمون هم زمین بگیریم کشاورزی کنیم یا هر کار
دیگه ای که به نظر تو خدمت به خلقه، هیچ درآمدی هم نداشته باشیم اگه من حرفی زدم، من می خوام که فقط با هم
باشیم، بچه هام پدر داشته باشن، به خدا هر جا بری باهات می آم، فقط از این جنگ اعصاب، وحشت، فرار و نگرانی رها
بشیم، خواهش می کنم، یک بار در زندگیت برای خاطر خانواده و بچه هات تصمیمی بگیر. با خشم و تحقیر گفت:
تمام شد؟ واقعا این همه ساده اندیش و رویایی هستی؟ هنوز مثل دختر بچه ها خواب می بینی و حرف می زنی، تو
خیال کردی من این همه زجر کشیدم زندان رفتم، آموزش دیدم، که حالا موقع رسیدن به نتیجه همه را دودستی تقدیم
اینا کنم؟ و خودم برم در یک تقطه دورافتاده با چهارتا و نصفی دهاتی باقالی بکارم؟ زمین شخم بزنم؟ من رسالت ایجاد
حکومت مردمی بر دوش دارم، کی گفته که انقلاب پیروز شده؟ ما هنوز راه درازی در پیش داریم، وظیفه من در رابطه با
نجات همه خلقهاست، تو کی می خوای اینو بفهمی؟
بگو ببینم حکومت مردمی چیه؟ مگه حکومتی نیست که مردم انتخاب کرده باشن؟ خوب این کارو کردن منتها
جنابعالی قبول ندارین اکثریت مردم،همونا که ت براشون سینه می زنی به این حکومت رای دادند، خودشون اینها رو
انتخاب کردند، تو با کی می خوای بجنگی؟
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
برو بابا… کدوم رای؟ این رای رو از مردم ناآگاه و انقلاب زده گرفتند خودشون هم نفهمیدند توی چه دامی افتادند.
فهمیدند یا نفهمیدند، به هر حال با اینا هستن و تو وکیل وصی مردم نیستی، خودشون خواستن هنوز رایشون رو هم
پس نگرفتن، تو هم باید به این انتخاب احترام بذاری هر چند که مخالف عقیده تو باشه.
یعنی بشینم و دست رو دست بذارم تا همه چیز بر باد بره؟ من یک متفکر سیاسی هستم، راه صحیح حکومتو می
شناسم، حالا که زمینه آماده اس باید کارو یک سره کرد، در این راه هم از هیچ مبارزه ای روگردان نیستم.
مبارزه؟ مبارزه با کی؟ حالا که دیگه شاه نیست، رژیم جمهوریه می خوای مبارزه کنی؟ باشه بکن، برنامه هاتو اعلام کن
و چهار سال دیگه اونارو به رای بذار، اگه راه تو درست باشه مطمئن باش مردم بهت رای می دن.
برو بابا تو هم دلت خوشه. مگه میذارن؟ تازه کدوم مردم؟ مردمی که هفتاد درصد بی سوادن، از ترس خدا و پیغمبر
دارن همه چیزشونو دو دستی تقدیم مذهبیون می کنن؟
باسواد یا بی سواد، مردم ما همینند با همین انتخاب و تو می خوای حکومت خودتو به زور در جامعه مستقر کنی.
آره! اگه لازم بشه این کارو هم می کنم، بعد مردم فهمیدن چی به نفعشونه و کی در جهت منافع اونا کار می کنه با ما
می شن.
اونهایی که با شما نشن، اونهایی که عقیده ای جز نظر شما دارن چی؟ الان هزار تا گروه تو این مملکت معتقده که حق با
اونهاس و حکومت شماها رو نخواهد پذیرفت، با اونا چه می کنی؟
فقط مغرضان و خائنین هستند که به منافع خلق فکر نمی کنند و در مقابل اون می ایستند. باید از سر راه برداشته شوند.
یعنی اعدامشون می کنی؟
بله، اگه لازم باشه.
خوب این کارو شاه هم می کرد، پس چرا اینقدر وامصیبتا می کردید؟ ما رو باش که در مورد تو چه فکرا و چه امیدا
داشتیم، حالا نگو آقا بعد از اونهمه مبارزه و خلق پرستی و دم از حقوق انسانها زدن تازه می خواد بشه جلاد، اینقدر هم تو
رویاهای خودت غرقی که خیال می کنی اونا هم می شینن تا تو انقلاب بعدی رو راه بندازی، اسلحه دست بگیری و
جلوشون وایسی و بعد هم قتل عامشون کنی؟ زهی خیال باطل! می کشنت بیچاره کشته می شی اینا دیگه اشتباه شاهو
تکرار نمی کنن و با برنامه ای که تو داری حق هم دارن.
می دونم، همین نشون دهنده گرایشهای فاشیستی اوناس برای همین هم ما باید مسلح و قوی باشیم.
تو هم کم از این گرایشهای فاشیستی نداری، چنانچه به فرض محال حکومتو دست بگیری اگه بیشتر از اونا کشتار
نکنی کمتر نخواهی کرد.
بسه دیگه تو هیچ وقت شعور انقلابی نداشتی.
نه من شعور انقلابی نداشته و ندارم، فقط می خوام خانواده امو حفظ کنم حکومت هم نمی خوام.
تو از خودراضی هستی و فقط یه فکر خودت.
****
بحث با حمید بی فایده بود، دور و تسلسلی بی نتیجه، ما به سال ها پیش برگشته بودیم و همه چیز از اول شروع شده بود
ولی این بار من بسیار خسته و بیزار بودم، و او جری تر و بی باک تر.چند روز با خودم کلنجار رفتم، به زندگیم و آینده
اندیشیدم و به این نتیجه رسیدم که امید بستن به او کار عبث و احمقانه ایست، من باید تنها روی خودم حساب کنم،
زندگی ما بدین ترتیب نمی چرخید، تصمیم گرفتم که باقیمانده مرخصی بدون حقوقم را لغو کنم و به اداره باز گردم،
پروین خانم حاضر شد که برای مراقبت از شیرین صبحها به خانه مابیاید.
****
آقای زرگر از بازگشت من تعجب کرد و گفت:
بهتر نبود تا پایان دوره مرخصی کنار بچه می موندید. تا آبها از آسیاب بریزه.
به من احتیاج ندارید، یا اینکه اتفاقهای تازه ای افتاده که منبی خبرم.
نه خبر خاصی نیست، ما هم همیشه به شما احتیاج دارم این موضوع روسری و این پاکسازیها کمی تشنج ایجاد کرده.
برای من که مهم نیست من یه عمر با روسری و چادر زندگی کردم.
****
روز به پایان نرسیده بود که کاملا متوجه منظور او شدم، فضای باز اوایل انقلاب احساس نمی شد، هوا سنگین بود، دسته
بندی های جدیدی شکل گرفته و هر دسته با دیگری دشمن بود، بچه ها سعی می کردند از من فاصله بگیرند هر جا که
وارد می شدم حرفها قطع می شد و یا بی دلیل به من گوشه و کنایه می زدند، در مقابل عده ای سعی می کردند پنهانی با
من وارد گفتگو شده و اطلاعات عجیب غریبی را مطالبه می کردند گویی من برنامه ریز تمام جناحهای چپ بودم. کمیته
انقلاب که من منتخب اول آن بودم منحل شده و کمیته های دیگری درست شده بود که مهمترین آنها کمیته پاکسازی
بود که ظاهرا سرنوشت همه را در دست داشت، از آقای زرگر پرسیدم:
مگه پارسال ساواکیها رو شناسایی و اخراج نکردند پس دیگه برای چی اینهمه جلسه تشکیل می دن و شایعه می سازن؟
خنده تلخی کرد و گفت، چند روز که بمونی می فهمی، کسانی رو که سالها می شناختیم یک شبه مسلمون شدن، تسبیح
دست گرفتن و مدام ذکر می گن ریش گذاشتن و اومدن تا حسابهای شخصی شونو تسویه کنن، دیگران رو از میدون
بیرون بندازن و خودشون از این خوان گسترده و بی صاحب بهره مند بشن. دیگه انقلابیون واقعی رو نمی تونی از این
ابن الوقت ها تشخیص بدی،
داستانهای نازخاتون, [۲۷٫۱۰٫۱۸ ۲۱:۳۰]
[Forwarded from ภคzкђคt๏ภ]
به نظرم اینها به مراتب برای انقلاب خطرناکتر از کسانی هستند که آشکارا جلوی آن
ایستاده اند. راستی یادت باشه ظهر حتما برای نماز بری وگرنه کارت تمومه.
شما که می دونید من آدم مذهبی هستم هیچ وقت هم نمازم ترک نشده ولی نماز خوندن توی این اداره که می گن
ساختمونش هم غصبیه، جلوی این همه آدم برای اینکه به اونا ثابت کنم که من نماز خونم از من بر نمیاد من هیچ وقت
نتونستم در جمع و جلوی چشم مردم عبادت کنم.
ای حرفها رو بذار کنار، امروز حتما باید برای نماز بری، یک ادره منتظرن ببینن تو چطوری نماز می خونی.