رمان آنلاین سوگند قسمت۱۲۱تا آخر
قسمت۱۲۱
همونجور عصبانی رومو برگردوندم و دوباره شروع کردم به جواب دادن سؤالا. دیگه ساکت شده بود اما کامل روی برگه من دراز کشیده بود. دلم میخواست یه کتک حسابی بهش بزنم. تا جوابا رو تموم کردم و کامل نوشتم از حرصم بلند شدم تندی برگهمو دادم به استاد میترسیدم یکم بیشتر بشینم جدی جدی کنترلمو از دست بدم و این پسرهی پررو رو ناکار کنم. اومدم و ایستادم دم در کلاس منتظر که بیتا و درنا بیان بیرون. اول بیتا اومد پشتش مهدوی بعدشم درنا. اصلا دلم نمیخواست دوباره چشمم به این پسرهی رودار بیفته. پرو اومد صاف صاف جلوی من ایستاد و با نیش باز گفت:
“دستتون درد نکنه خانم آریا، اما چرا اینقدر زود بلند شدید؟ مجبور شدم بقیهی سؤالا رو از روی جزوه بنویسم.”
پسرهی پررو چه گله هم میکرد. تحویلش نگرفتم حتی جوابشو ندادم رومو کردم سمت بیتا و با اون حرف زدم. مهدوی هم وقتی دید جوابش رو نمیدم رفت با درنا حرف زد.
آروم به بیتا گفتم:
“بیتا تروخدا زود از اینجا بریم دیگه تحمل این پسرهی مسخره رو ندارم. حالم داره بهم میخوره از لوس بازیش.”
بیتا با خنده و تعجب گفت:
“چرا؟ مگه چی شده؟”
من:”اول بریم از اینجا بعد برات تعریف میکنم.”
بیتا یه نگاهی به من کرد و فهمید جدی حالم بده. رفت کنار درنا و مهدوی و یه ببخشید گفت و دست درنا رو کشید و با خودش آورد. از ساختمون که بیرون اومدیم یه نفس راحت کشیدم و رفتم روی یه صندلی نشستم. بیتا اومد کنارم و نشست و گفت:
“حالا زود بگو چی شده که مردم از فضولی. تو با این مهدوی چه مشکلی داری؟”
من:”هیچی فقط نمیخوام ببینمش. تحملش رو ندارم.”
بعد مجبور شدم کل داستان رو براشون
تعریف کنم. بیتا و درنا دلشون رو گرفته بودن و میخندیدن. منم حرص میخوردم نمیفهمیدم کجای چیزی که تعریف کردم خنده داره. بیتا با دست منو نشون داد و گفت:
“وای سوگند اگه می ونستی الان قیافتو ببینی. معرکه است. انگار داری منفجر میشی.”
درنا:”مثل آتشفشان شدی.”
من:”یعنی این قدر تابلوئه؟”
بیتا:”خیلی. خوب شد آوردیمت بیرون وگرنه پسره رو میکشتی جدی. الان که داری تعریف میکنی اینقدر حرص میخوری پس ببین سر جلسه چه حالی داشتی. دختر تو چجوری امتحان دادی.”
بعد اینکه بیتا و درنا حسابی بهم خندیدن جوری که خودمم خندهم گرفت. رفتیم یه چایی بخوریم. هفتهی بعد درنا اومد نشست کنارمون و با آبوتاب برامون تعریف کرد که بعد امتحان که میخواست بره کرمان، این پسره مهدوی با یکی از همکلاسیهامون که یه مرد چهل و پنج شش ساله بود با ماشین مهدوی میخواستن برن کرمان. گویا مهدوی اونجا کار داشت این آقای رحمتی رو هم با خودش میرسوند شهرشون؛ انگاری فهمیده بود درنا هم میره کرمان اومد و بهش گفت که من میرسونمتون کرمان نمیخواد با اتوبوس برید. درنا یکم تعارف کرد و بعد از خداخواسته سوار ماشین مهدوی شد چون اصلا دوست نداشت سه ساعت وایسه تو ترمینال تا زمان حرکت اتوبوس کرمان بشه. توی راه هم این آقای رحمتی و مهدوی مدام از درنا درمورد بچههای کلاس سؤال میپرسن و این درنا هم که دهنش چفت و بست نداره هر چی راجع به هرکی میدونه میگه. تا اینکه مهدوی برمیگرده میگه:
“این دوستتون خانم بداخلاقه چرا با همه دعوا داره؟”
درنا هم میگه:”با همه دعوا نداره فقط با شما این جوریه.”
و برای اینکه مهدوی رو ساکت کنه میگه:
“سوگندو بیخیال اون عاشقه واسه همین اینجوریه.”
وای که چقدر اون روز از دست درنا حرص خوردم. آخه یکی نبود به این دختر بگه تو چرا بیاجازه در مورد بقیه حرف میزنی. شاید یکی دوست نداشته باشه پشت سرش شایعه درست کنید. از بچهها شنیده بودم که این مهدوی برای همه از دختر و پسر گرفته تا استادا اسم گذاشته و اینجور که درنا میگفت اسم منم بداخلاق بود. یه حسی بهم میگفت برم این مهدوی رو بزنم له و لوردش کنم اما باز جلوی خودمو گرفتم. گفتم این پسره ارزش وقت گذاشتن نداره.کاملا متوجه بودم که مهدوی زاغ سیامو چوب میزنه تا سر از کارم دربیاره اما توجهی بهش نداشتم. مدام سعی میکرد خودش رو بهم نزدیک کنه و سر حرف رو باز کنه اما بهش رو نمیدادم.
پنج شنبه بود و دم غروب حدود ساعت پنج اینا بود تقریباً کلاسمون تموم شده بود و با بیتا و درنا قدم زنان راه میرفتیم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. شماره ناآشنا بود. با کنجکاوی گوشی رو برداشتم.
“الو سلام.”
صدا:”سلام خانم آریا حالتون خوبه؟ ببخشید
مزاحم شدم. شمارهتون رو از مانی گرفتم. کار مهمی داشتم باهاتون.”
بابک بود. تعجب کرده بودم که چرا زنگ زده بود و باهام چی کار داره.
من:”خواهش میکنم، بفرمائید. مشکلی نیست.”
بابک:”خانم من به کمکتون نیاز دارم. دنبال یه پرونده میگردم که سهشنبه بهتون داده بودم امروز بهش نیاز دارم اما هرچی میگردیم پیداش نمیکنیم. این بود که ناچاراً مزاحم شما شدم. میشه لطف کنید و بیاید شرکت و پرونده رو پیدا کنید؟”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۱۸ ۲۳:۵۹]
قسمت۱۲۲
من:”بله، حتماً، اما کی؟ الان؟”
بابک:”بله اگه میشه همین امشب، پروندهی مهمیه؛ امشب باید روش کار کنم فردا صبح باید برم شمال. میدونستم امروز دانشگاهید. میتونید بیاید؟”
من:”بله، بله، وقتی اینقدر پرونده مهمه حتماً میام.”
بابک:”ممنون میشم من تا پنج دقیقهی دیگه جلوی در دانشگاهتونم. میام دنبالتون که زیاد تو زحمت نیوفتید. یجوری جبران محبتتون رو بکنم.”
من: “ممنون، راضی به زحمتتون نیستم خودم میام شرکت.”
بابک:”دیگه دیره نزدیک دانشگاهم، پس فعلا، میبینمتون.”
من:”باشه خداحافظ .”
گوشی رو قطع کردم. بیتا و درنا ایستاده بودن و برو بر بهم نگاه میکردن.
بیتا: “کی بود؟ کجا باید بری؟”
درنا:”کی میخواد بیاد دنبالت؟”
من: “رئیسم بود. باید برم شرکت یه پرونده رو پیدا کنم. فردا صبح میخواد بره شمال پرونده رو لازم داره.
بیتا:”جدی؟ کجا میاد؟ دم دانشگاه؟”
من:”آره گفت تا ۵ دقیقه دیگه میرسه.”
درنا: “اه پس چرا وایسادی؟ بریم که الان دو دقیقهش گذشته.”
بعد دستمو کشید و منو برد سمت ورودی دانشگاه. با تعجب به این دو تا که از من بیشتر عجله داشتن نگاه کردم.
من: “حالا شما چرا اینقدر عجله دارید؟”
بیتا: “تو هم خنگی دیگه. میخوایم رئیستو ببینیم.”
من:”میخواین با من بیاید؟”
درنا:”نه ما دم دانشگاه وایمیستیم و از دور نگاه میکنیم. نگران نباش.”
من: “باشه خوبه.”
رسیدیم دم دانشگاه، یه نگاهی به اطراف کردم و بابک رو دیدم که ایستاده کنار ماشین و تکیهش رو داده بود به در ماشینش. به بیتا اشاره کردم.
“اوناهاش اونجاست. همونیه که کنار ماشین سیاهه ایستاده.”
بیتا:”کدوم، کدوم، وای همون که کت شلواریه؟”
درنا:”عجب تیکهای چه خوشتیپ و
خوشگله.”
بیتا: “کوفتت بشه رئیس به این خوبی.”
از حرفاشون خندهم گرفت. همونجور که میخندیدم باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سمت بابک. مهدوی کنار ماشینش ایستاده بود. ماشینش فاصلهی زیادی تا ماشین بابک نداشت.
مهدوی:”خانم آریا کجا تشریف میبرید؟ میتونم برسونمتون.”
خیلی سرد ازش تشکر کردم و به راهم ادامه
دادم. بابک که از دور منو دید یه لبخندی زد و برام دست تکون داد. منم تو جوابش دست تکون دادم. این همون لحظهای بود که از جلوی مهدوی رد شدم. اونم با تعجب مسیر نگاهمو دنبال کرد و بابک رو دید. از فضولی همونجا ایستاد تا سر در بیاره بابک کیه. منم از قصد رفتم کنار بابک و بیش از حد خودمو بهش چسبوندم که مهدوی الاغ ببینه ما به هم خیلیییییییییی نزدیکیم. با لبخند خیلی صمیمی به بابک گفتم:
“سلام خوبی؟ کی رسیدی؟ خیلی وقته
منتظری ببخشید دیر کردم.”
بابک که یکم گیج شده بود خندید و گفت:
“نه الان رسیدم. ببخشید…”
سریع پریدم تو حرفش تا یه وقت گند نزنه به نقشهم. و با رسمی حرف زدن بندو آب بده. میدونستم که مهدوی پشت سرم حرف درآورده که من یکی رو دارم که اینجوری سردم. میخواستم حالا که داره شایعه درست میکنه و منم نمیتونم جلوش رو بگیرم با نشون دادن بابک که از نظر تیپ و قیافه و دک و پوز صد تا بهتر از مهدوی و نوچههای حرف درآر دوروبرشه یه تودهنی بهش زده باشم. ببینم حالا که فکر میکنه بابک دوستمه بازم خودشیرینی میکنه یا
نه. خدایش بابک با این تیپ و قیافه و کلاس و استیل سنگین با اون ماشین مدل بالاش تودهنی خوبی برای مهدوی بود.
من: “خیلی خوب بریم دیگه.”
بابک لبخندی زد و درو برام باز کرد و بعد از اینکه نشستم و درو بست و رفتم از اونطرف سوار ماشین شد. لحظهی آخر یه نگاه به مهدوی کردم که با دهن باز و متعجب به من و بابک نگاه میکرد. دلم خنک شده بود. مطمئنن دیگه جرأت نمیکرد پشت سرم حرف درآره. اون جلوی بابک جوجه بود. بابک با اون قد و هیکل ساخته شده ۱۰ تا مثل مهدوی رو همزمان حریف بود. یه لبخند رضایتآمیز زدم و برگشتم سمت بابک که
داشت به من و لبخند شادم نگاه میکرد. همونجور که ماشینو راه مینداخت گفت:
“خیلی خوشحالید. نمیدونم چرا ولی احساس میکنم همین الان یکیو سرجاش نشوندید. اون لبخند روی صورتتون لبخند پیروزیه.”
خیلی پسر زرنگی بود و حس قوی داشت. قبلا هم چند باری بدون اینکه حرفی بزنم حدسای دقیقی زده بود. از حرفش تعجب نکردم فقط لبخندم عمیقتر و گشادتر شد. بعد یادم اومد که چجوری خوشحال واسه خودم باهاش صمیمی حرف زدم و خودمو بهش چسبوندم. اونم آقایی کرد و به روم نیاورد. یکم خجالت کشیدم و لبخندم رو جمعوجور کردم. اما خوشحالی تو صدام پیدا بود. با اینکه سعی کردم خودم رو شرمنده نشون بدم اما نمیشد.
من:”شرمندتونم.”
بابک: “برای چی؟”
من:”برای چند دقیقه پیش… میدونید…. اون موقع که دیدمتون… اونجوری… اونجوری سلام علیک کردم…”
بابک با شیطنت خندید و گفت:
_”سلامت چجوری بود؟ زیاد پشیمون نشون نمیدی.”
زیرچشمی نگاهش کردم. داشت لذت میبرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۶٫۰۶٫۱۸ ۲۳:۵۹]
قسمت۱۲۳
کامل برگشتم طرفش و بهش نگاه کردم. رو صندلیم یکم کج شدم و تکیهم رو به در دادم تا کامل رو به روم باشه. بعد گفتم:
میتونم باهاتون راحت حرف بزنم؟”
با لبخند گفت:”
البته چرا که نه.”
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
“ممنونم. هم به خاطر اینکه اجازه دادید راحت حرف بزنم هم به خاطر کمکی که امروز بهم کردین. بدون اینکه خودتون بدونید یه لطف بزرگ در حق من کردین که تا عمر دارم ازتون ممنونم. شما کمکم کردید که یه درس حسابی به یه آدم مزخرف بدم. حالا دیگه دهن گشادش رو میبنده و برای کسی حرف درنمیآره. پسرهی دلقک، کودن. احتیاج داشت که یکی سرجاش بنشوندش. بابت چند دقیقه قبل هم ازتون ممنونم. ببخشید که باهاتون صمیمی حرف زدم ولی لازم بود که یکی فکر کنه ما بهم نزدیکیم تا از شما بترسه و حساب کار دستش بیاد. اصلا قصد نداشتم ازتون سوء استفاده کنم. حاضرم محبتی که به من کردید رو هر جوری که بخواید جبران کنم.”
حرفم که تموم شد یه نفس راحت کشیدم و آروم نشستم و به بابک نگاه کردم. بدون اینکه بخوام به عادت قدیمی تند تند و بدون نفسگیری حرف زده بودم و هرچی تو فکرم بود رو به زبون آورده بودم. یه لحظه نگران شدم که نکنه حرف بدی زده باشم، اما صورت و نگاه خندان بابک نشون میداد که گند نزدم. بابک همونجور که میخندید گفت:
“چطور این همه حرف رو اینقدر تند گفتید؟ خیلی جالب بود.”
شانه بالا انداختم و گفتم:
“خب وقتی عصبی میشم حرفها همینجوری از دهنم میاد بیرون.”
بابک: “آهان خوبه. خوب در مورد حرفات. فکر کنم میخواستی به یه پسر درس بدی همون که با چشمهای گرد و دهنی باز کنار ۲۰۶ ایستاده بود. خب من میگم کارت خوب بود چون با قیافهی وارفتهای که من دیدم مطمئناً دیگه کارت نداره و شما میتونی، راحت باشی. در مورد کاری که گفتی من برات کردم باید بگم که خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بهت بکنم. پس نمیخواد ازم تشکر کنی.”
بعد یه فکری کرد و گفت:
“در مورد مدل حرف زدنت. انگار تو هنوز با من راحت نیستی. یکی درمیون شما میگی و فعلها رو جمع میبندی. بابا خودتو راحت کن و شما و جمع و بیخیال شو. من خودم آدم راحتی هستم و زیاد رسمی حرف زدن رو دوست ندارم اما تو محیط اداری اونم تو شرکت ما که همه با هم دوست و فامیل هستن باید یه رسمیتی به کار ببریم تا کارا بهتر پیش بره. البته همه با دل و جون کار میکنن. آقا و خانم گفتن فقط تو شرکته، بیرون شرکت دیگه لازم به رسمی حرف زدن نیست. الان اینجا نه من رئیسم نه تو منشی پس موردی نداره که بیرون از شرکت غیررسمی حرف بزنیم و همدیگرو با اسم کوچیک و تو خطاب کنیم. یادت رفته سوگند تو بهم قول دادی.”
با اینکه خودمم از این همه آقا و خانم گفتن خسته شده بودم و از خدام بود که یکم حرف زدنم راحت کنم اما گفتم اگه همین اول قبول کنم شاید بگه چقدر پرروام و منتظر بودم واسه همینو با اینکه قول داده بودم اما هنوز ازش یکم خجالت میکشیدم خوب. گفتم:” ولی آخه شما رئیس شرکتید و خب این یه ذره…”
بابک:”یه ذره چی ؟ وقتی خودم میگم راحت باش تو چرا سختش میکنی؟ من که دیگه رسمی صدات نمیکنم تو اگه دوست داری رسمی باش. تو هر دفعه باید این بحثو پیش بکشی؟”
وای خدا آق گربه هه عصبانی شد الانه که پنجول بکشه. یه فکری کردم دیدم عمراً من خودم اِند راحتی و کوتاه کردنم حتی سر امتحانم واسه استاد تلگرافی و تیتروار مینویسم حالا اینجا بیام این همه پسوند و پیشوند به حرفام اضافه کنم و حرف دوکلمهای رو تو دو تا جمله بگم؟ هیچ وقت.سریع از ترس اینکه پشیمون بشه و یا بازم قاطی کنه گفتم:
“نه،نه قبوله رسمی حرف زدن کنسل.”
بابک: “حالا میتونیم راحت باشیم. ببین سوگند بدون تعارف میگم اگه اون پسره بازم دردسر درست کرد حتماً بهم بگو یه کاری میکنم که دیگه به فکر اذیت کردن نیفته.”
من: “نه بابا فکر نمیکنم دیگه جرأت کنه. خودم اصلا تحویلش نمیگیرم واسه همین حسابی سوخته امروزم که تو رو دیده با این قدو قواره خب دیگه..”
یکی منو بگیره در عرض دو سوت پسر خاله شدم.
بابک خندید و گفت:
_”پس این قدو قواره یه جا به درد خورد.”
خلاصه رسیدیم شرکت و رفتم پرونده رو پیدا کردم و دادم به بابک میخواستم برم که بابک گفت صبر کنم منو میرسونه خونه هرچی گفتم خودم میرم گوش نکرد. منم شاد از این که راحت در خونه میرسم قبول کردم. منو برد دم خونه رسوند و بازم به خاطر پرونده تشکر کرد و رفت. از اون روز به بعد مهدوی دیگه حرفی نزد و سعی میکرد کمترم دم پر من بیاد. این راحتی و آرامش رو از بابک داشتم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۰۰:۰۰]
قسمت۱۲۴
چند وقتی بود که وقتی میخواستم به مهران فکر کنم باید خیلی به مغزم فشار میآوردم تا قیافهش تو ذهنم میومد. وقتی هم که بعد کلی فکر کردن میومد تو ذهنم انگار که چهرهش توی مه باشه یه جورایی محو بود.
هنوزم چهارشنبههام مال مهران بود. براش فاتحه میخوندم و دعا میکردم. برای اون و خانوادش. کلی برای مهران
دردودل میکردم. از اتفاقات روزانهم براش میگفتم. حتی بعضی وقتها میدیدمش که بهم جواب میده. یکدفعه که طبق عادت داشتم با مهران دردودل میکردم و تو ذهنم صداش رو میشنیدم و خودش رو میدیدم که جلوم ایستاده و به حرفم گوش میده و جوابمو میده، بعد کلی حرف و دردودل صداش تو سرم پیچید که باهام حرف میزد اما با
کمال تعجب چهرهای که میدیدم مهران نبود بلکه بابک بود. از تصویری که تو ذهنم اومد حسابی جا خوردم. نمیدونستم چرا باید بابک رو ببینم. بعد به خودم جواب دادم که چون صدای هردو یکجوره خیلی اتفاقی به جای صورت مهران، بابک رو دیدم. اما بار آخری نبود که این اتفاق افتاد. به مرور چهرهی مهران محو میشد و صدای مهران با قیافهی بابک بهم جواب میداد. خیلی سعی کردم تصویر ذهنمو عوض کنم اما انگار مهران نمیخواست خودش رو نشون بده. حتی صورتش به طور کامل تو ذهنم نمیومد.هر بار که این اتفاق میافتاد بعدش گریه میکردم. حس میکردم که مهران ازم دور میشه. انگار میخواست یه کاری بکنه که فراموشش کنم. داشت کمکم میکرد که قولی رو که نتونستم بهش عمل کنم رو انجام بدم. مهران بارها ازم قول گرفت که وقتی مرد فراموشش کنم اما هیچ وقت سعی در فراموشی اون نکردم. حالا داشت مانع فکر کردنم میشد و این موضوع ناراحتم میکرد. دیدن بابک تو
تصوراتم باعث میشد که تو شرکت راحت باهاش برخورد نکنم. تا میدیدمش تصویر تو ذهنم شروع به حرف زدن میکرد و باعث سردردم میشد. برای اینکه دیگه سردرد نگیرم تصمیم گرفتم که دیگه نه با مهران و نه با تصویر توی ذهنم حرف نزنم. بعد چند روز صداها کم شد و به یه آرامش نسبی رسیدم.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۰۰:۰۰]
قسمت۱۲۵
از صبح کلی کار رو سرم ریخته بود و وقت سر خاروندن نداشتم. مسئله این بود که بابک خیلی دقیق بود و دوست داشت کارها منظم و بدون اشتباه انجام بشه واسه همین دقت و تمرکز زیادی رو کارها لازم بود و حسابی انرژی آدم رو میگرفت. ساعت نزدیک شش بود و من حتی صبحونهی درست و حسابی نخورده بودم واسهی ناهارم که اصلا وقت نداشتم. انرژیم ته کشیده بود و به زور سرپا ایستاده بودم. تلفنم زنگ زد و گوشی رو برداشتم. بابک بود که ازم میخواست چند تا پرونده رو ببرم توی اتاقش. پروندهها رو برداشتم و از جام بلند شدم. یه لحظه چشمام سیاهی رفت. یکم صبر کردم تا حالم بهتر شد. بعد رفتم و در زدم و وارد اتاق بابک شدم. درو بستم و رفتم جلو که پروندهها رو بدم بهش. نمیدونم چی شد، اونقدر عجله داشتم و خسته بودم این سرگیجهی لعنتی هم مزید بر علت شد که یه دفعه پام محکم خورد به پایهی صندلی و آنچنان دردی تو پام پیچید که نگو. بخاطر برخوردم تعادلم رو از دست دادم و پروندهها ریختن زمین و خودم هم افتادم زمین. بابک با صدای ضربهی پام به صندلی سرش رو بلند کرد و وقتی دید افتادم تندی خودش رو رسوند بهم و زیر بغلمو گرفت و کمک کرد که بنشینم و تکیه بدم به دیوار. با نگرانی و هول گفت:
“چی شد که افتادی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمیکنه؟ طوریت که نشد؟”
نمیتونستم حرف بزنم فقط با دستم پامو گرفتم و چشمهامو بستم. از درد پا و گشنگی و خستگی تحملم رو از دست داده بودم و بیاختیار اشکم دراومد. بابک با دیدن اشک من دستپاچه شد و گفت:
“چی شده؟ کجات درد میکنه؟ چرا گریه میکنی؟”
فقط تونستم به زور بگم پام. بابک یه نگاهی کرد و متوجهی پام شد. پامو با دستاش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادن تا دردش کمتر بشه. بعد چند دقیقه دردش کمتر شد و آرومتر شدم.
بابک:”پات بهتر شده یا هنوز درد میکنه؟”
آروم چشمامو که از درد بسته شده بود رو باز کردم. بابک به فاصلهی چند cm ازم نشسته بود و پامو ماساژ میداد و سرش پایین بود و به پام نگاه میکرد. سرش با صورتم چند cm بیشتر فاصله نداشت. داشتم نگاهش میکردم که یهو سرشو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم. چشماش نگران و صداش لرزون بود. یه لبخند محو زدم و گفتم:
“ممنون بهترم. نگران نباشید.”
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
“پس این اشکا برای چیه؟ میدونم خیلی درد کشیدی.”
دستش رو آورد جلو و اشکامو از روی گونههام پاک کرد. از تماس انگشتای سردش با صورتم تنم گر گرفت. احساس میکردم از صورتم آتیش میزنه بیرون، میدونستم لپام قرمز شده. به ندرت خجالت میکشیدم و وقتی هم که خجالت زده میشدم سریع سرخ میشدم.
بابک دست یخ کرده از ترسش رو رو صورتم کشید. اونقدر بهم نزدیک بود که گرمای نفسهاشو رو صورتم حس میکردم. قلبم تالاپ تولوپ میکرد. متعجب از صدای قلبم نگاهمو از نگاهش جدا کردم و سرمو انداختم پائین.
بابک: “سوگند.”
قلبم افتاد پائین نمیدونستم این چه حسیه که پیدا کردم. چرا این مدلی صدام میکرد؟ چقدر قشنگ میگه سوگند. دلم میخواست پاشم و از جلوش فرار کنم. تحمل این همه نزدیکی بهشو نداشتم. تحمل گرمای نفسها و نگاه تو چشماشو نداشتم. اومدم پاشم که یه دفعه در باز شد از صدای در که محکم به دیوار خورد هردو حسابی ترسیدیم. مات به در بودیم که یلدا رو دیدم که با عصبانیت و نفرت بهم نگاه میکنه. سعی کردم از جام بلند شم اما بابک مانع شد. خودش بلند شد و ایستاد و مستقیم به یلدا نگاه کرد.
بابک:”تو اینجا چی کار میکنی؟ نمیدونی قبل از وارد شدن باید دربزنی؟ هنوز یاد نگرفتی؟”
یلدا با نفرت به بابک نگاه کرد و با داد گفت:
“چشمم روشن. تو خجالت نمیکشی پشت من با این دخترهی عوضی رو هم ریختی و به من خیانت میکنی؟ واقعاً که آدمی پستتر از تو ندیدم. چطور تونستی یه دخترهی غربتی منگل رو به من ترجیح بدی؟ تو مهمونی دیدم بغلش کردی و از کنارش تکون نمیخوری گفتم واسه سرگرمیه. اما دیگه تحمل این کاراتو ندارم.”
دیدم یلدا حسابی دچار سوء تفاهم شده. بلند شدم. آشی نخورده بودم که الان داشتم جیغ و توهین میشنیدم. خواستم توضیح بدم.”
من:”خانم شما اشتباه میکنید. سوء تفاهم شده موضوع اصلا چیزی نیست که شما فکر میکنید.”
با نفرت و عصبانیت بهم نگاه کرد و سرم جیغ
کشید:
“تو دیگه خفه شو دخترهی هرزه. فکر کردی من شما آشغالارو نمیشناسم همتون دنبال یه پسر سادهی احمق پولدارید که خرش کنید و حسابی تیغش بزنید. اگه آدم درستی بودی که با شوهر یکی دیگه رو هم نمیریختی و نمیدزدیدیش.”
حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده میشد بیاختیار اشکام سرازیر شد هیچ تلاشی برای مهارش نکردم اونقدر غرورم خورده شده بود که دلم میخواست بمیرم. آخه من کی بابکو اغفال کردم؟ کی خواستم بدزدمش؟ اصلا من کاری کرده بودم که حالا بخوام این حرفا رو بشنوم؟”..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۶]
قسمت۱۲۶
بابکم با بهت وایساده بود و به یلدا نگاه میکرد. چرا هیچی نمیگفت؟ چرا خشکش زده؟ چرا نمیگه چیزی نبوده؟ چرا جلوی یلدا رو نمیگیره که بیشتر از این با توهیناش خوردم نکنه؟ از اونم بدم اومد. دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم. از کنارشون دویدم اومدم بیرون.
صدای بلند یلدا رو میشنیدم:
“آره آشغال فرار کن همتون تا گیر میفتین فرار میکنید.”
یه دفعه بابک انگار منفجر شده باشه با صدای بلند داد زد:
“خفه شو یلدا. تو به چه حقی این حرفها رو میزنی؟ کی بهت اجازه میده تو مسائل
خصوصی من دخالت کنی؟ اصلا تو کی هستی؟ اون دختر هیچ گناهی نکرده بهتره دهنتو ببندی…”
نمیخواستم به حرفاشون گوش بدم. همونجور که گریه میکردم وسایلمو برداشتم که برم یه دفعه در باز شد و مانی اومد تو.
متعجب به صورت سرخ از گریهی من نگاه کرد و گفت:
“چی شده؟ اینجا چه خبره؟ تو چرا گریه میکنی؟”
با هق هق گفتم:”هیچی. چیزی نشده.”
اما لازم نبود من چیزی بگم. حرفهای بابک و یلدا توضیح کاملی به سؤالش داده بود. از عصبانیت صورتش سرخ شده بود. با دندونای فشرده گفت:
دیوونه ها…”
یه دفعه با عصبانیت رفت سمت دفتر بابک و
داد زد:
“خفه شید با هردوتونم. اگه با هم مشکلی دارید برید بیرون حلش کنید. اینجا جای این حرفها نیست. شما به چه حقی به خودتون اجازه دادید که با اون دختر بیچاره اینجور رفتار کنید؟ یلدا هر کاری کردی هیچی بهت نگفتم اما اگه بخوای سوگندو اذیت کنی با من طرفی فهمیدی…”
دیگه بقیهی حرفاشونو نشنیدم کیفمو برداشتم و دویدم بیرون. منتظر آسانسور نموندم. گریهکنون از پلهها اومدم پائین. میخواستم برم خونه. میخواستم تنها باشم. آخه به جرم کدوم گناه باید اینقدر توهین میشدم. به حالت دو از ساختمون اومدم بیرون که یکی دستمو کشید و نگهم داشت. برگشتم دیدم مانی دنبالم اومده. آروم گفت:
“با این حال خرابت تنها نری بهتره بیا سوار شو من میبرمت.”
اونقدر خسته و بیانرژی بودم که توان بحث کردن نداشتم مثل یه بچهی حرفشنو دنبالش تا کنار ماشینش رفتم. سوار شدم و مانی هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد. نمیدونستم کجا میریم نمیخواستم هم بدونم. فقط کافی بود که از شرکت و یلدا دور بشم. سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمهامو بستم. مانی آروم گفت:
“بهتری؟ من به جای اونا ازت معذرت میخوام. یلدا نمیفهمه چی میگه، همش تقصیر بابکه هزار بار بهش گفتم که وقتی دختره رو نمیخواد درست و حسابی جوابش کنه که دل سرد شه اما این پسرهی احمق هی امروز و فردا کرد. حتماً باید یه گندی بالا میومد تا اون یه فکری بکنه.”
آروم گفتم:
“خواهش میکنم الان در موردش حرف نزنیم.”
مانی:”باشه هرجور که راحتی. بعداً صحبت میکنیم.”
از خستگی و فشار عصبی و گشنگی فشارم پائین اومده بود و سرم گیج میرفت.
چشمام بسته بود و قدرت انجام کاری رو نداشتم احساس تهوع میکردم. دستمو دراز کردم و بازوی مانی رو گرفتم و بریده بریده گفتم:
“وایسا… ماشینو نگه دار … آب میوه… باید یه چیز شیرین بخورم.”
ماشینو به سرعت متوقف کرد و خودش پیاده شد کمتر از یک دقیقه بعد اومد. برام یه آبمیوه و چند تا شکلات آورد و داد به خوردم. آبمیوه رو تا ته خوردم و یکی از شکلاتها رو هم گذاشتم دهنم. یکم حالم بهتر شد لااقل سرگیجه نداشتم اما هنوز ضعف کرده بودم. به مانی که با چشمای نگران بهم نگاه میکرد خندیدم و گفتم:
“چرا اونجوری نگام میکنی.”
مانی: “رنگت مثل گچ دیوار شده دور از جون عین میت شدی.”
خندیدم و گفتم:”نترس هنوز زندم و وبالت. ممنونم که نذاشتی تنها برم نمیدونم اگه تنها بودم چطور میشد.”
مانی:”شرمندهم نکن. سوگند؛ تو کی غذا خوردی؟ حسابی رنگت پریده.”
سرمو انداختم پائین و با خجالت گفتم: “دیشب.”
با چشمای گرد بهم نگاه کرد و گفت:
_”یعنی از دیشب تا حالا چیزی نخوردی؟ آخه چرا؟”
من: “خب اصلا وقت نکردم. امروز سرم خیلی شلوغ بود. حتی نتونستم یه چایی بخورم. یعنی رئیسم چیزی نخوردن.”
مانی زیر لب گفت:”این بابک میخواد تورو بکشه؟”
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
مانی:”اول میریم یه جایی یه چیزی میخوری تا فشارت بیاد بالا بعد میریم شام مهمون من.”
من:”خجالت میکشم تا الانم خیلی پررویی کردم.”
مانی:”دیگه این حرفو نزن تو مثل خواهرمی نمیخوام مریض بشی.”
ته دلم حس خوبی پیدا کردم. منم مانی رو مثل برادرم دوست داشتم همون برادری که آرزوشو داشتم. همیشه وقتی عصبانی و ناراحت بودم کنارم ظاهر میشد و با شوخیهاش حالمو بهتر میکرد. باهاش احساس راحتی میکردم. دیگه چیزی نگفتم. مانی بردم یه کافیشاپ و یه بستنی شکلاتی با کیک شکلاتی برام سفارش داد و برای خودشم بستنی میوهای.
مانی:”تو این یخبندون و هوای سرد بستنی حال میده. بخوری تمام وجودت یخ کنه.”…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۶]
قسمت۱۲۷
بهش خندیدم. بستنی رو که آوردن یه جورایی افتادم سرش. اصلا نمیدونم چجوری خوردمش. همچین با ولع بستنی و کیکو میخوردم که انگار تا حالا تو زندگیم همچین چیزایی ندیدم. هر لقمهای رو که قورت میدادم تنم گرمتر میشد و چشمام بازتر. کم کم تصاویر اطرافم از توی مه بیرون اومدن و رنگ گرفتن. تازه میفهمیدم دنیا چقدر قشنگه. یهو به خودم اومدم دیدم مانی هم تند تند داره بستنی و کیکش رو میخوره. اصلا نمیفهمید تو دهنش میزاره یا تو چشماش. مات مونده بودم بهش که متوجهی من شد. با دهنی پر گفت:
“چرا نمیخوری؟”
من:”تو کی غذا خوردی؟ فکر نمیکردم تو هم این قدر گرسنه باشی. مگه ناهار نخوردی.”
مانی دست از خوردن کشید و گفت:
“چرا ناهار خوردم اما خب عصبی شدم گشنم شد. اشتهامم تحریک شد. تو هم یه جوری بستنی و کیکتو میخوردی که فکر کردم مسابقه است و هرکی زودتر تموم کنه برنده است..”
خندهم گرفته بود. مانی درست مثل یه پسر کوچیک مهربون بود.
من:”بخور نوش جونت.”
مانی:”تو نمیخوری؟ اگه تو نخوری اصلا بهم نمیچسبه.”
خندیدم و بستنی و کیکم رو تا ته خوردم. تلفن مانی زنگ زد. گوشی رو از جیبش درآورد و یه نگاه بهش کرد و یه ببخشید گفت و از جاش بلند شد.
مانی:”به به حال شما؟ میذاشتید یه سال دیگه زنگ میزدید الان زوده.”
نمیدونستم مانی داره با کی حرف میزنه چون ازم فاصله گرفته بود و صداش رو نمیشنیدم فقط حالت صورتش بود که مدام عوض میشد. نمیدونم چی میگفت که حسابی عصبانی شد. یه چیزایی گفت و بعد ساکت شد. یکم بعد آرومتر شده بود. یه چیزی گفت و تلفن رو قطع کرد و اومد نشست رو صندلیش. یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
“بستنیت تموم شد؟ حالت بهتره؟”
با لبخند سرمو تکون دادم.
مانی:”خوبه حالا بریم یه جای خوب شام بخوریم.”
دلم نمیخواست برم خونه. میدونستم به محض اینکه تنها بشم اتفاقات امروز میاد جلوی چشمم. نمیخواستم بهش فکر کنم برای همین با مانی موافقت کردم. رفتیم و سوار ماشین شدیم. بیست دقیقه بعد دم یه رستوران ایستادیم.
مانی:”اینجا غذاهاش خیلی خوبه. من تضمین میکنم. باید یکم به خواهرم برسم که دیگه حالش مثل عصری بد نشه.”
برای تشکر لبخندی زدم و هر دو پیاده شدیم. رفتیم ته رستوران یه گوشه دنج پشت یه میز نشستیم. گارسون اومد و سفارش دادیم. مانی دست دست میکرد یه چیزی بهم بگه. تعجب میکردم. چون مانی آدم کم رویی نبود. خواستم کمکش کنم واسه همین ازش پرسیدم :
“مانی چیزی شده؟ چیزی میخوای بگی؟ آخه خیلی کلافهای.”
با خوشحالی بهم نگاه کرد و گفت:
“خوبه خودت فهمیدی. مونده بودم چطور بهت بگم. راستش تو کافیشاپ بابک زنگ زد. اصرار داشت تو رو ببینه. گفتم وقت مناسبی نیست اما خیلی اصرار کرد که همین امشب باهات حرف بزنه. آخرش مجبور شدم بهش بگم کجا میخوایم شام بخوریم. سوگند از دستم ناراحت نشو اما فکر میکنم اگه امشب با هم حرف بزنید بهتر از فرداست. لااقل مشکلتون زودتر حل میشه.”
با کلافگی گفتم:
“نه اصلا دلم نمیخواد امشب ببینمش. آمادگیشو ندارم. ای کاش میزاشتی برای فردا. باید آروم بشم و قضیه رو یه جوری درک کنم. تو نمیفهمی خیلی بهم برخورده. یلدا حرفهای بدی بهم زد. چیزایی که هیچوقت تصورشو نمیکردم که یه روز از دهن یکی بشنوم.”
اشک تو چشمام جمع شده بود. به مانی نگاه کردم و با بغض گفتم:
“نمیتونی حالمو درک کنی. نمیتونی بفهمی که چقدر دردناکه که کسی تهمت کاری رو که نکردی بهت بزنه. از همه بدتر که چیزی هم نمیتونستم بگم. چون اصلا اجازهی حرف زدن بهم نمیداد. نمیخوام دائیتو ببینم نمیخوام چون اونم مثل یلدا فکر میکنه. چون تو جواب یلدا حرفی نزد…”
بغض تو گلوم دیگه اجازه ادامه دادن رو بهم نداد. یهو دیدم بابک از پشت مانی داره میاد سمتمون. با عصبانیت به بابک و بعد به مانی نگاه کردم. کیفمو برداشتم و به مانی گفتم:
“بابت کمک امروزت ممنونم. نمیخوام با رئیسم رو به رو بشم من میرم.”
مانی:”حالا که اومده بزار حرفشو بزنه. خواهش میکنم.”
بدون اینکه جوابشو بدم از کنارش رد شدم و رفتم. برای اینکه از رستوران بیرون برم باید از کنار بابک که به سمتم میومد میگذشتم. سعی کردم نگاهش نکنم و از کنارش رد شم. بابک که از دور منو دید وقتی به دو قدمیم رسید ایستاد.
بابک:”سوگند، سوگند کجا میری. چند دقیقه صبر کن باید باهات حرف بزنم. یه لحظه
وایسا سوگند…”
قبل از اینکه از رستوران بیرون بیام بازومو کشید و متوقفم کرد. با عصبانیت برگشتم و گفتم:”به من دست نزن، فهمیدی؟ نمیخوام بقیه دچار سوء تفاهم بشن.”
بازومو کشیدم عقب و از در رستوران بیرون اومدم. بابک هم دنبالم میومد و التماس میکرد.
بابک:”سوگند خواهش میکنم. باید به حرفهام گوش بدی. بخاطر حرفای یلدا متأسفم. اون عصبانی بود نمیفهمید چی داره میگه. خواهش میکنم ببخشش.”..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۷]
قسمت۱۲۸
خیلی عصبانی بودم دلم میخواست قدرتش رو داشتم و بابکو میزدم. نمیدونم از چی بیشتر ناراحت بودم. از حرفهای یلدا که غرورمو خورد کرد یا از بابک که طرف یلدا رو گرفته بود و اومده بود التماس میکرد که یلدا رو ببخشم. با عصبانیت و نفرت برگشتم بهش نگاه کردم. از نگاهم ترسید و ایستاد.
“جناب مهندس شایان اگه بخاطر نامزدتون اومدید که من ببخشمش باید بهتون بگم که من به حرفهای مزخرف دختر احمقی مثل اون اصلا توجهی نمیکنم. نه شما و نه نامزدتون برام مهم نیستید. برامم فرقی نمیکنه که دربارهی من چه فکری میکنید. من به خودم مطمئنم و بهتون اجازه نمیدم بهم تهمت بزنید.
بابک:”تو اشتباه میکنی سوگند من نیومدم که کار یلدا رو توجیه کنم. به خدا من فکر بدی در موردت نکردم باور کن. من بهت ایمان دارم.”
من: “جدی؟ به خاطر همین وقتی نامزدتون هر چی از دهنش دراومد و بهم گفت ساکت موندید؟”
بابک:”نه سوگند من ساکت نموندم فقط شوکه شده بودم. قدرت حرکت کردن نداشتم. وقتی اشکاتو دیدم به خودم اومدم. تو رفتی ولی خدا شاهده که من ازت دفاع کردم. با یلدا دعوا کردم و اونو از شرکت و زندگیم بیرون کردم. اون دیگه جرأت نداره بهم نزدیک بشه. سوگند…”
من:”حرفاتون اصلا برام مهم نیست.”
اینو گفتم و دویدم تو اولین کوچهای که سر راهم بود. میخواستم برم یه جایی که بابک نتونه ببندم، باید فکر میکردم. باید تنها میبودم تا باور کنم که بابک راست میگه تا بتونم ببخشمش. داشتم میدویدم که دستی از پشت بازومو کشید. با چنان سرعتی چرخیدم که اصلا نفهمیدم چی شد بعد محکم به جسم سختی برخورد کردم. از ترس چشمامو بستم. با صدای نفسهای کسی آروم چشمامو باز کردم و سرمو بلند کردم. رو بروم تو تاریکی شب و اون کوچه، چشمای سیاه بابک بود که با التماس به چشمام نگاه میکرد. جسم سختی که بهش برخورده بودم سینهی بابک بود. با دو دست بازوهامو گرفته بود و بهم اجازهی تکون خوردن نمیداد. هم ترسیده بودم هم یه حس عجیب داشتم مثل آرامش. برق نگاهش، گرمای نفسهاش و ضربان قلبش آرومم میکرد. گرم شده بودم و این حس برای خودمم عجیب بود. چون یه حسه کاملا جدید بود. حتی وقتی مهران بغلم میکرد هم یه همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.
بابک:”سوگند نرو خواهش میکنم. منو ببخش.”
ناراحتی، پشیمونی و التماس تو صداش موج میزد. اونقدر مبهوت چشماش و حس امنیت و آرامش آغوشش شده بودم که نمیدونم کی گفتم:
“باشه.”
بابک با خوشحالی نگاهم کرد. عجیب بود که حتی چشماشم میخندید. با تمام وجود و از ته دل گفت:
“ممنونم، ممنونم.”
دستشو دور کمرم انداخت و منو بیشتر تو آغوشش فرو کرد. من نباید اینجا باشم تو بغل بابک. این چه حسیه که دست از سرم بر نمیداره. چرا خودمو نمیکشم عقب چرا فرار نمیکنم؟ با یه حرکت کمی خودمو عقب کشیدم سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. میخواستم بفهمم معنی این کاراش چیه؟بابک با یه نگاه خاص تو چشمام زل زد. با اینکه معنی نگاهش رو نمیفهمیدم اما حس کردم دیگه واقعا باید ازش فرار کنم. نباید دیگه اینجا میموندم. با فشار خودمو ازش جدا کردم و یه قدم عقب رفتم. با عجله و دستپاچه گفتم:
“باید برم.”
اومدم برگردم که بازومو گرفت و گفت:
“لطفاً نرو. مانی منتظرمونه. برامون شام سفارش داده. میشه اونو به عنوان شیرینی آشتی کنون قبول کنی؟ لطفاً.”
حوصلهی مخالفت کردن نداشتم. با سر تأیید کردم و با هم راه افتادیم سمت رستوران. مانی که ما رو با هم دید یه لبخند گشاد زد و گفت:
“خب خداروشکر. پس آشتی کردین.”
بعد چشمکی به من زد و گفت:
“چرا زود قبول کردی؟ کادوی آشتی
کنون چی داد بهت؟”
فقط بهش خندیدم. مانی که دید من حرفی نمیزنم از بابک پرسید. بابکم با لبخند گفت:
“شامی که تو حساب میکنی کادوی آشتی کنونه.”
مانی با دست محکم زد تو سر خودش و گفت:
“خاک بر سر من که از عصر تا حالا ور دل سوگند بودم و کادوی آشتی کنون هم خودم باید بدم. پس بابک به چه دردی میخوره؟ خودم دختر به این خوبی رو قر میزدم.”
بابک یکی زد تو سر مانی و گفت:
“دهنتو ببند و دری وری نگو.”
بعد با ابرو به من اشاره کرد و مانی دیگه چیزی نگفت. با شوخیهای بابک و مانی با خنده شام خوردیم و بعد شام بابک به مانی گفت:
“خب دیگه شما مرخصید من خودم خانمو میرسونم.”
مانی یه نگاهی به بابک کرد و بعد خیلی جدی گفت:
“مواظبش باش اگه بازم اشکشو دربیاری خودم به خدمتت میرسم.”
بعد رو به من کرد و گفت:
“اگه اذیتت کرد به من بگو. اصلا مهم هم نیست رئیسته.”
بهش خندیدم و خداحافظی کردیم و مانی رفت سوار ماشین خودش شد و ما هم با ماشین بابک رفتیم. بابک منو رسوند دم خونه و وقتی داشتم پیاده میشدم گفت:
“بازم ممنون که منو بخشیدی.”
لبخندی زدم و خداحافظی کردم. اون شب تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و به بابک و اتفاقات اون روز فکر میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۷]
قسمت۱۲۹
سهشنبه بود و صبح زود بیدار شده بودم و طبق معمول به موقع رسیدم شرکت. اما چند روزی بود که حسابی حالم گرفته بود. حوصلهم سر رفته بود. تو این چند ماهی که تو این شهر به این بزرگی تنها زندگی می کردم همهی دلخوشیم این بود که صبحها زودی بیدارشم برم شرکت. عصری پاشم بیام خونه. یه چیزی بخورم و بخوابم و دوباره فردا روز از نو روزی هم از نو. آخر هفتههام برم دانشگاه و بنشینم سر کلاس و به درس دادن مداوم و تموم نشدنی استادا گوش بدم. نه سرگرمی و نه دوست صمیمی که ببینمش و یکم حرف بزنیم یا بریم بیرون یه هوایی بخوریم، یه خریدی بکنیم و خلاصه خوش بگذرونیم. تنهای تنها بودم. خیلی کار میکردم هر دو هفته یه بار که جمعه کارای خونهام کمتر بود میرفتم یه سری به خالهم میزدم. اما اونم هیجانی نداشت. همه چیز یکنواخت و کسلکننده بود.
اگه بیتا و درنا نبودن که تو دانشگاه با هم یکم شیطونی کنیم و بخندیدم یا اگه مانی نبود که تو شرکت سربهسرم بزاره و بخندونم دلم از قصه و تنهایی میمرد. پشت میزم نشسته بودم و با کامپیوتر بازی میکردم. اما بیحوصله از کارهای مداوم هر روزه که تمومی نداشت. تو این هوای سرد و برفی که من عاشقش بودم چقدر حیف و کسلکننده بود که باید مینشستم یه جا و از پشت پنجره به آسمون نگاه میکردم. دست از بازی کردن کشیدم. دستمو گذاشتم زیر چونهام و با بغض به بیرون نگاه کردم. بازم داشت برف میومد و طبق معمول من از پشت پنجره باید نگاهش میکردم. چقدر دلم میخواست میرفتم بیرون زیر بارش برفها راه میرفتم. برف بازی میکردم و سرمای هوا رو تا مغز استخونام حس میکردم. از ته دل آهی کشیدم. کار چند روز اخیرم شده بود. مدام آه میکشیدم شاید این تنهایی و کسالت ازم دور شه. داشتم دوباره آه میکشیدم که در باز شد و مانی و رعنا پرسروصدا وارد شدن.
مانی:
“خانم خانما آه واسه چی ؟”
من:”واسه همه چی.”
سرش رو آورد جلو و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
“مثلا؟..”
رعنا هم به تبعیت از مانی اومد جلو و با دست چونهمو گرفت و صورتمو سمت خودش چرخوند و به چشمام نگاه کرد. چشماشو ریز کرد. سعی کرد به صداش یه حس عجیب بده. مثل این فالگیرها شده بود که میخوان پیشونی آدمو بخونن.
رعنا:”این چشما، چشمای یه دختر خسته است. از چیزی ناراحتی؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ مامانتو میخوای؟”
مانی زد رو دستش و دستشو از چونهم جدا کرد و گفت:
“برو بابا این که تابلوئه. تو هر روز مامانتو میبینی و بازم هی مامان مامان میکنی. این طفلی از وقتی اومده اینجا فقط یه بار رفته خونشون همشم تنهاست. ببینم سوگند تو اصلا اینجا دوستی، فامیلی چیزی داری؟”
غمگین سرمو تکون دادم و گفتم:
“نه، فقط یه خاله دارم.”
دوباره چشمم به برفها که به پنجره میخوردن و آب میشدن افتاد. مانی نگاهمو دنبال کرد وگفت:
“برف دوست داری؟”
من:”آره؛ عاشق زمستونم.”
مانی یکم نگاه کرد و بعداً انگار چیزی به ذهنش اومده باشه با خوشحالی صاف ایستاد و دستاشو محکم به هم کوبید و گفت:
“فهمیدم. فهمیدم چی کار کنیم.”
رعنا که از حرکت ناگهانی مانی حسابی ترسیده بود گفت:
“کوفتو فهمیدم. حالا نمیشد آرومتر میفهمیدی؟ ماها رو سکته دادی. حالا چی فهمیدی؟”
مانی نیشش باز شد و گفت:
“جمعه بریم کوه.”
رعنا هم سریع گفت:
“وای چه عالی. من پایهام. پیمانم راضیه.”
تو دلم داشتم بهشون حسودی میکردم که میخوان برن کوه و من بدبخت هم باید تو خونه تنهایی سر کنم و از صبح پاشم خونه رو بسابم.
مانی:”منم مهنازو میارم. البته میخواستم دوست دختر جدیدمو بیارم اما گفتم به تو اعتباری نیست میزنی دختره رو ناکار
میکنی میگرخه دیگه نگاهمم نمیکنه.”
رعنا دست به کمر شد و گفت:
“بله که این کارو میکردم پس چی؟ صدبار بهت گفتم این دخترها رو جلوی من نیار خوشم نمیاد. همون خواهرت مهنازو بیاری بهتره. خب…”
مانی: “خب…”
داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یه دفعه هر دو ساکت شدن و به من نگاه میکنن. با تعجب بهشون نگاه کردم دیدم. با ابرو و چشم بهم اشاره میکنن. متعجب گفتم:
“خب…”
رعنا:”وای دختر خنگ بازی چرا درمیاری؟ خب تو چی؟ موافقی؟”
با تعجب گفتم:
“مگه قراره منم بیام؟”
مانی با دست زد به پیشونیش و گفت:
“وای که تو منو میکشی. فکر کردی من بیکارم که پاشم برم کوه اونم با کی این رعنا؟ اون همه دختر خوشگلو اون بیرون ول کردم بعد بیام با این رعنا که کل هفته مجبورم قیافهشو تحمل کنم برم کوه؟ نذر دارم؟ به خاطر تو دارم رعنا رو تحمل میکنم که بیای کوه دلت باز شه.”
مانی داشت شوخی میکرد، یه دفعه رعنا عصبانی یه پرونده رو لوله کرد و دوید دنبال مانی تا بزنتش. مدام میگفت:
“مانی به نفعته خودت وایسی تا بزنمت اگه خودم بگیرمت میکشمت.”
مانی:”مگه عقلم کمه؟ درهرحال تو منو میکشی. حاضر نیستم تو تلهی تو آدم پلید گرفتار بشم.”…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۸]
قسمت۱۳۰
دلمو گرفته بودم و به این دو تا میخندیدم که در دفتر بابک باز شد و بابک اومد بیرون. با تعجب به رعنا و مانی نگاه کرد و بعد به من گفت:
“اینجا چه خبره؟”
همونجور که سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم تا نخندم ایستادم و گفتم:
“رعنا میخواد مانی رو بکشه چون…”
حرفم تموم نشده بود که مانی رفت و پشت بابک قایم شد و بابکو مثل سپر جلوی خودش گرفت رعنا هم هی پروندهی لولهشده رو حوالی مانی میداد که چون بابک جلوی مانی بود همش قسمت بابک میشد. بابکم دستاشو بالآ آورده بود تا از شدت ضربات رعنا کم کنه و مدام میگفت:
صبر کن. چی شده؟ رعنا داری منو میزنی. مانی برو اون ور این منو کشت.”
مانی: “دائی جون این قاتل پلید میخواد خواهرزادهی عزیزتو بکشه نجاتم بده دائی جون.”
بابک: “حالا تو هیچوقت منو به دائی بودن قبول نداری وقت کتک خوردن که رسید شدم دائی جون؟”
مانی: “تو همیشه دائی جون بودی حالا یه وقتهایی کمتر یه وقتهایی بیشتر.”
یکی از ضربات رعنا محکم خورد تو فرق سر بابک. صدای بابک بلند شد و با عصبانیت پرونده رو از تو دستای رعنا بیرون کشید. پیدا بود که حسابی دردش گرفته چون با چنان عصبانیتی نگاه میکرد که رعنا و مانی حساب کار دستشون اومد و هر دو آروم اومدن کنار میز من ایستادن و هیچی نگفتن. منم به زور دهنمو جمع کردم که نخندم.
بابک:”حالا یکی بگه این جا چه خبره؟”
مانی و رعنا شروع کردن به تعریف کردن ماجرا. اونقدر تند تند و توهم توهم حرف میزدن که من که تو جریان همهی وقایع بودم چیز زیادی نمیفهمیدم چه برسه به بابک. فقط چند تا کلمهش پیدا بود. جمعه، کوه، رعنا، پیمان، سوگند؛ مانی، مهناز، وحشی، پررو…
بابک:”بسه بسه هردوتاتون ساکت دیگه نمیخواد چیزی بگید. خودم میپرسم.”
هردو ساکت شدن.
بابک: “خب میخواین جمعه برین کوه؟”
مانی و رعنا به نشانهی بله سرشونو تکون دادن.
بابک:”مانی و رعنا میخوان با هم برن؟”
هر دو:”بله..”
بابک:”رعنا و پیمان و مانی و مهناز؟”
هر دو:”بله…”
بابک:”رعنا وحشی؟”
مانی:”بله”
بابک:”مانی پررو؟”
رعنا:”بله.”
بابک:”دیگه کی میاد؟ چون باور نمیکنم که شما دو تا با هم جایی برید چون از بچگی هیچکس جرأت نکرده شما دو تا رو با هم و تنها جایی بفرسته چون همدیگر رو میکشید.”
انگار به رگ غیرتشون برخورده بود که هر دو باهم گفتن:
“نخیر کی گفته ما با هم خیلی هم خوبیم.”
مانی:”رعنا مثل خواهرمه و من دوسش دارم.”
رعنا:”منم مانی رو مثل داداشم دوسش
دارم.”
بابک:”در این که شما همدیگرو دوست دارید شکی نیست، اما چون هر دو قُد تشریف دارید به صلاح نیست که تنهایی جایی برید. مانی یه کاری میکنه که رعنا ناراحت میشه، رعنا هم از کوره در میره مانی رو میکشه. حالا بگید با کیا میخواستید برید؟”
مانی:”با مهناز، پیمان و این خانم…”
رعنا و مانی با دست به من اشاره کردن.
رعنا:”سوگند اینجا تنهاست دلش گرفته گفتیم ببریمش کوه برف بازی یکم شاد شه.”
بابک:”چقدر خوب منم میام. هرچی شلوغتر باشه بیشتر خوش میگذره.”
مانی:”آره راست میگه پس منم دو تا از دوست دخترامو میارم.”
رعنا محکم زد تو سر مانی. مانی همونجور که سرش رو میمالید گفت:”مانی غلط میکنه جمع خانوادگی و ناموسیه غریبه نباید بیاد. البته به جز سوگند که از خودمونه و برگ سبز داره.”
بعد به رعنا نگاه کرد و گفت:
“مگه نه؟”
رعنا لبخند گشادی زد و گفت:
“تازه داری آدم میشی پسر خوب.”
خلاصه قرار شد جمعه صبح ساعت هفت حرکت کنیم و بریم پارک جمشیدیه. قرار شد رعنا و پیمان بیان دنبالم که مانی گفت:
“نمیخواد شما ماشین بیارید. با یه ماشین میریم.”
رعنا:”نمیشه شش نفریم جا نمیشیم توی یه ماشین.”
مانی: “چرا جا نمیشیم؟ شوهر شما که لاغرن و جای زیادی نمیگیرن، تو و مهناز و سوگندم رو هم بزاریم قد یه صندلی جا نمیخواین. پس شما چهارتا پشت میشینین.”
بعد آروم به رعنا گفت:
“خوبه خوشم میاد دختر حسابگری هستی. به شوهرت جای غذا حرص میدی که چاق نشه و بتونی همه جا ببریش.”
رعنا: “دوباره میزنمتا.”
مانی: “باشه باشه ببخشید.”
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۸]
قسمت۱۳۱
دو روز بعدش اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت. طاقت صبر کردن نداشتم. دلم
میخواست چشمامو ببندم و باز کنم ببینم جمعه است. حالا خوب بود که مجبور بودم برم دانشگاه اگه میخواستم تو خونه بمونم دیونه میشدم. با اینکه تو شهر خودمون برف نمیومد اما من عاشق برف و برف بازی بودم. همیشه زمستونها دعا میکردم برف بیاد اما تعداد دفعاتی که من تو زندگیم برف دیدم خیلی کم بود واسه همین همیشه آرزوی برف داشتم.
به هر جون کندنی بود جمعه رسید. شب قبلش از ذوق خوابم نمیبرد. همهی وسایل آماده بود. فلاسک چای و یه بطری آب و کتلتی که واسه ناهار درست کرده بودم. همه رو هم ساندویچ کرده بودم که حملش و خوردنش راحتتر باشه. ترجیح میدادم غذای سالم خونه رو بخورم تا ساندویچهای آمادهی بیرونو. دوست نداشتم تو این شرایط تنهایی مریض شم چون هیچ کس نبود ازم مراقبت کنه. نه اینکه تو خونه وقتی مریض میشدم کسی ازم مواظبت میکرد نه. اما چون اینجا تنها بودم اگه میخواستم مریض بشم دلتنگی میکشدتم. این که احساس کنم کسیو ندارم تا حالمو بپرسه حالمو بدتر میکرد. خلاصه به زور خوابم برد و صبح زود بیدار شدم. خیلی زودتر از اونچه که باید حاضر شدم و منتظر موندم. کلی لباس گرم پوشیده بودم. پولیور گرم و پالتوی کلفت و شال گردن و دستکش و خلاصه مجهز و آماده بودم. شاید دوبار بیشتر نرفته بودم کوه. هیچ وقتم تو هوای برفی کوه نرفته بودم. سر ساعت ۷ زنگ زدن. آیفونو برداشتم. صدای رعنا بود.
رعنا:”سلام سوگند حاضری؟”
من:”آره الان میام پائین.”
اومدم آیفونو بزارم که یه دفعه یادم اومد اصلا به رعنا تعارف نکردم بیاد بالا. دوباره آیفونو برداشتم و گفتم:
“رعنا جون بفرمایید بالا.”
رعنا:”نه عزیزم همه منتظرن تو بیا پائین. انشاا…یه روز دیگه میام خونهت. دیگه آدرسشو یاد گرفتم.”
من:”باشه هرجور راحتید. الان میام.”
کولهمو برداشتم و سریع رفتم پائین. همه از ماشین پیاده شده بودن و باهم حرف میزدن. بلند سلام کردم. بابک و مانی به گرمی جواب سلاممو دادن و بقیه هم با لبخند جواب دادن. رعنا اومد جلو و دستشو گذاشت پشت کمرم وگفت:
“اینم از سوگند جون.”
خندیدم و دوباره به همه سلام کردم.
بابک:”چاق سلامتی بسه دیگه سوار شید بقیه باشه برای توی ماشین.”
سریع سوار شدیم. چهار نفری راحت پشت نشستیم. بابک برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت:
“شما راحتید؟ جاتون تنگ نیست؟”
رعنا:”نه جامون خوبه. بابا سه تا خانم مانکن همراهتونه امروز حسابی خوش به حالتون دیگه.”
مانی:”بکنش چهار تا پیمان رو حساب نکردی.”
رعنا از پشت زد تو سر مانی.
مانی:”اِه پیمان جلوی زنتو بگیر دستش حسابی هرز رفته. بخواد اینجوری کنه حواسم پرت میشه میریم تو باقالیها.”
پیمان فقط میخندید.
پیمان:”من تو مسائل شما دو تا دخالت نمیکنم. خودتون حلش کنید.”
مانی:”خاک بر سر بیغیرت زن ذلیلت بکنن.”
رعنا دوباره زد تو سر مانی. و ما همگی به این کارش و مانی که جیغ جیغ میکرد خندیدیم. با شوخیهای بچه.ها و کل کل و جدل مانی و رعنا رسیدیم پارک جمشیدیه. ماشین رو یه جا پارک کردیم و وارد پارک شدیم. من این پارک رو خیلی دوست داشتم مخصوصاً تو زمستون که همه جا سفید میشه منظرهی خیلی قشنگی پیدا میکنه. همه وسایلمون رو برداشتیم و هر کی با یه کولهپشتی رو کولش راه افتاد.
رعنا جلوتر از همه میرفت و ماهام دنبالش. یکم که رفتیم متوجه شدیم به سمت بالای کوه نمیریم بلکه داریم یه خطو تا آخر میریم. من۸ که کلا مسیر رو بلد نبودم واسه همین تعجب نکردم. اما مانی طاقت نیاورد.
مانی:”میشه یکی بگه ما کجا داریم میریم؟”
رعنا از همون جلو داد زد:”یه جای خوب.”
یکم بعد رعنا وایساد و پیمان رو صدا کرد. پیمانم رفت جلو و رعنا کولهشو داد به پیمان و من و مهنازو صدا کرد. رفتیم جلو گفت:
“بچهها تا مانی متوجه نشده و غرغراش رو شروع نکرد زودی با من بیاید.”
مهناز:”کجا میخوای بری؟”
رعنا:”بابا دستشویی دو ساعته خودمو نگه داشتم از دست این مانی اگه بریم بالا دیگه تا عصر نمیتونید برید.”
خندهم گرفته بود. سه تایی رفتیم دستشویی و برگشتیم. مانی انگار دزد گرفته باشه تا مارو دید گفت:
_”آهان خائنها رو پیدا کردم. اگه کاری داشتید باید میگفتید. دو ساعته مارو معطل خودتون کردید. من میدونستم با این رعنا نمیشه بیرون رفت. با کش بستنش به دستشویی. صبحم کلی منتظر خانم شدیم دم خونه تا خانم به کارشون برسن. از الان گفته باشم توقفگاه بعدی بالای کوه.”
اینو گفت و یه ابروشو بالا برد و سرشو بالا کرد و بدون اینکه به ما نگاه کنه راهشو کشید و رفت.
رعنا: “آقا رو باش انگار شاه تشریف دارن. چه با ابهتم راه میره.”
بابک و پیمانم که اصلا حرف نمیزدن فقط به کارهای مانی میخندیدن. دنبال مانی راه افتادیم یکم که رفتیم دیدم از مانی خبری نیست…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۹]
قسمت۱۳۲
برای اینکه مردم راحت بتونن از کوه بالا برن راه رو پله پله کرده بودن که حرکت راحتتر باشه. بالای پلهها که رسیدیم کنار یه درخت وایسادیم. با تعجب دنبال مانی میگشتیم که یه دفعه دیدیم کلی برف رو سرمون ریخت. رعنا و مهناز با یه جیغ خودشونو کنار کشیدن. بابک و پیمان هم یه دادی زدن و پیمان هم خودشو از زیر بارون برف کنار کشید. نگو این مانی رفته بود پشت یه درخت که بلند بود و برگهاش پر برف بود و تا روی پلهها کشیده شده بود و تا دیده ما داریم میایم درختو تکون داده و هر چی برف رو شاخهها بود ریخت روی کلهی ماها. مهناز و رعنا و پیمان چون تو مسیر برفها و درخت
نبودن زیاد برفی نشدن منم نصف تنم برفی شده بود اما بابک بدبخت که درست زیر شاخهها بود برف کل هیکلشو سفید کرده بود. چشماشو بسته بود تا برف توشون نره. رو موهاش پر برف بود. انگار بیست سال پیرتر شده. شکل و قیافهی برفی بابک اونقدر جالب و خندهدار بود که همه بدون استثنا شروع کردن به خندیدن و هیچکس یادش نبود که به بابک کمک کنه. حدود دو سه دقیقه داشتیم میخندیدیم و مانی و رعنا قیافهی بابکو مسخره میکردن و بهش میگفتن آدم برفی و غول برفی. دلم برای بابک سوخت که داره تنهایی برفها رو از رو سر و کلهش پاک میکنه و زیر لب بد و بیراه نثار مانی میکنه. رفتم جلو و کمکش کردم تا برفها رو از سر و شانهش پاک کنه. برگشت و با یه نگاه قدرشناسانه ازم تشکر کرد. بهش لبخند زدم و گفتم:
“کاری نمیکنم هر چی باشه رئیسمی و باید هواتو داشته باشم.”
خندید و گفت:”پس یادم بنداز آخر ماه بهت تشویقی بدم.”
من:”حتماً.”
دوتایی خندیدیم. یکم بعد راه افتادیم. همونجور که پیش میرفتیم راه سختتر میشد. رعنا و پیمان و بابک جلو بودن و بعد من و پشت سرم مانی و مهناز میومدن. یه جایی بود که برف آب شده بود و یخ زده بود. خیلی سرد بود. بیهوا پامو گذاشتم روش که سُر خوردم و داشتم از پشت می فتادم که مانی که پشتم بود نگهم داشت.
مانی:”خوبی؟ بیشتر مواظب باش باید
درست نگاه کنی پاتو کجا میزاری.”
من:”باشه بیشتر دقت میکنم. ممنون که کمکم کردی وگرنه فکر کنم همینجور
تا ته پله لیز میخوردم.”
مانی:”قابل نداره.”
بابک که لیز خوردن منو دیده بود خودشو عقب کشید و اومد کنارمون و گفت:
“حواست کجا بود مانی این دخترا اصلا حواسشون نیست. رعنا هم اون جلو داشت سُر میخورد شانس آورده بود پیمان دستشو گرفته بود. من مواظب سوگند هستم تو حواست به مهناز باشه. میدونم که زیاد میاد کوه اما باید مراقبش باشی.”
مانی سری تکون داد و رفت پیش مهناز که مواظبش باشه. بابک به من اشاره کرد که جلوتر از اون حرکت کنم و خودش مواظبم بود. بعد یکساعت و نیم رسیدیم بالای کوه یه جایی که سطح تقریباً صافی داشت و همه جاش برفی بود. مانی اعلام کرد که همین جا میشینیم. همه موافقت کردن. رو برفها نشستم که مانی اومد و گفت:
“سعی کن یه چیزی بزاری زیرت تا یخ نکنی.”
با خودم فکر کردم آخه این بالای کوه من چی پیدا کنم که بزارم واسه همین بیتوجه رو برفها ولو شدم. بعداً وقتی داشتیم برمیگشتیم متوجهی منظور مانی شدم. اون قسمت از پالتوم که
در تماس با برفها بود کاملا یخ زده بود و وقتی مینشستم احساس میکردم رو یه تیکه یخ نشستم. خلاصه رو برفها نشستیم و مهناز گفت:
“خوب الان وقتشه که یه چیزی بخوریم.”
مانی:”من نمیفهمم یه ذره معدهی تو چقدر جا داره که مدام چیز توش میریزی. موقع بالا اومدن هم مدام چیپس و پفک دستت بود داشتی میخوردی.”
مهناز:”خب من معدهم رو تقسیمبندی کردم که برای همه چیز جا داشته باشه.”
رعنا چند تا بسته چیپس و پفک و تخمه از تو کولش درآورد و بین همه تقسیم کرد. یادم افتاد که چایی آوردم. فلاسک چای و چند تا بسته بیسکوئیت و قند آوردم و گفتم:
“کسی چایی میخواد؟”
یه دفعه همه افتادن رو سرمو هی چایی چایی کردن. یکی یه دونه لیوان چایی برای هر کدومشون ریختم و دادم دستشون. انصافاً که توی هوای سرد هیچی بیشتر ازیه چایی داغ نمی چسبه. همراههای من هم همه چایی خور. رعنا و مانی مدام سربهسر هم میزاشتن و با هم کل کل میکردن. مهنازم از رعنا دفاع میکرد و خوشحال از اینکه یکی از پس مانی برمیاد. پیمان هم نشسته بود و فتنه به پا میکرد. یه موقع پشت مانی بود و از اون دفاع میکرد و مانی رو در برابر رعنا میشوروند و یه موقع اوضاع برعکس میشد. من و بابکم نشسته بودیم و به اونا نگاه میکردیم و میخندیدیم. رو به بابک کردم و گفتم:
“پیمان چرا به جای اینکه جلوی این دو تا رو بگیره برعکس آتیش بیار معرکه شده؟”
بابک همونجور که میخندید گفت:
_”تو اصلا به پیمان توجه کردی ببینی چیکار
میکنه؟
متوجهی منظورش نشده بودم. گیج نگاهش میکردم که یه اشاره بهم کرد که یعنی به پیمان نگاه کن…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۵۰]
قسمت۱۳۳
برگشتم به پیمان نگاه کردم که دیدم پیمان واسه خودش شاد نشسته جلوشم پر بود از پفک و چیپس و تخمه حواسشم به پائین کوه بود و اصلا به مانی و رعنا نگاه نمیکرد و همونجور که خوراکی میخورد یه بار میگفت حق با مانیه. یه بارم میگفت مانی حرفت خیلی زشت بود رعنا ناراحت میشه. من که بودم بهم برمیخورد.
دیدم این اصلا حواسش به بحث این دو تا نیست فقط همینجوری یه چیزی میپرونه. پقی زدم زیر خنده. چه آدم خونسردی. واسه خودش آروم نشسته بود و بقیه رو به جون هم میانداخت. خندیدنم که تموم شد برگشتم دیدم بابک داره نگاهم میکنه و بهم لبخند میزنه. راستش اونقدر باآرامش نگاهم میکرد که انگار داره یه فیلم زیبا نگاه میکنه. از نگاهش دستپاچه شدم و پفکی که گذاشته بودم تو دهنم پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. بابک خودشو بهم نزدیک کرد و آروم با دست زد به پشتم. این کارش بیشتر هولم کرد. اومدم یه جوری از اونجا برم ، یه ببخشید گفتم و پا شدم که صدای مانی رو شنیدم که صدام میکرد. برگشتم ببینم چیکارم داره که یه دفعه یه گلوله برفی خورد تو صورتم. تمام تنم یخ کرد. صورتمو پاک کردم که دیدم مانی ایستاده و بهم میخنده.
من:”اِه پس بازی شروع شده؟ اما آقا مانی نامردی زدی حواست باشه چون تلافی میکنم.”
سریع خم شدم و یه گلوله برفی درست کردم و پرت کردم طرف مانی . مانی جاخالی داد و گلوله برفی خورد به پیمان که نشسته بود. پیمان یه نگاهی بهم کرد و گفت:
“داشتیم سوگند خانم؟”
شرمنده عذرخواهی کردم. گلولهی دوم مانی هم خورد به کتفم. پیمانو بیخیال شدم و یه گلولهی دیگه درست کردم و پرت کردم سمت مانی که داشت به مهناز و رعنا برف پرت میکرد. گلوله برفیم خورد تو سر مانی. ذوق زده پریدم بالا و به خودم گفتم “ایول”
بازی شروع شده بود. حتی پیمان هم وارد بازی شده بود. گلولههای مانی درست میخورد به هدف اما ماها که گلوله پرت میکردیم مانی یا جا خالی میداد یا گلوله نمیخورد بهش. همه به هم برف میپاشیدن. بابک کنارم بود و به مهناز گلوله پرت میکرد. یه دفعه دلم خواست اذیتش کنم. یه مشت برف برداشتم و رفتم پشتش و صداش کردم. تا برگشت برفها رو کوبیدم به صورتش. حسابی غافلگیر شده بود. آروم چشماشو باز
کرد و با یه لبخند گفت:
“هر چه از دوست رسد نیکوست.”
بعد به تلافی برفی که تو دستش بودو کوبید به صورتم. یه جیغ کشیدم و فرار کردم. من نشونه گیریم اصلا خوب نبود و گلولههام به هدف نمیخورد. مثلا اگه رعنا رو هدف میگرفتم احتمال اینکه گلولهم به مانی که ۴ متر با اون فاصله داشت بخوره بیشتر بود تا رعنا. واسه همین بیخیال پرتاپ برف شدم. با دست برف برمیداشتم و میرفتم نزدیک طرف و میکوبیدم بهش. مانی حسابی لجمو درآورده بود. همه از دستش عاصی شده بودن. بدبختی گلولههامون بهش نمیخورد. دستمو پر برف کردم و رفتم پشتش و ریختم تو یقهش. یه دادی کشید و یکم لباسشو تکون داد تا برفها از تو لباسش خارج شن. من که از کارم راضی بودم. همون جا وایساده بودم و میخندیدم. مانی برگشت و منو دید و این بار منو هدف گرفت در عرض ۱۰ ثانیه سه چهار تا گلولهی برفی بزرگ به سر و بدنم خورد. اومدم از دست مانی فرار کنم ولی مگه میشد دنبالم کرده بود و برف میپاشید بهم. یه لحظه گیر کردم به برفها و افتادم زمین. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که وقتی برگشتم دیدم مانی داره با دستای پر برف میاد طرفم دستامو بزارم جلوی صورتم تا صورتم برفی نشه. مانی جلوم زانو زده بود و هر چی برف تو دستش میومد میپاشید روم. فقط جیغ میکشیدم و میگفتم بسه. بعد دو دقیقه که سر تا پا برفی افتاده بودم و با برف تقریباً خاک شده بودم دیدم مانی دیگه برف نمیپاشه. چشمامو باز کردم دیدم بابک پشتم ایستاده و به مانی گلوله پرت میکنه نمیدونم چقدر برف پاشید به صورت مانی تا تونست مانیو از جاش بلند کنه و فراریش بده. بچهها که حسابی از مانی لجشون گرفته بود به تلافی تمام برفهایی که مانی روشون ریخته بود دنبالش کرده بودن و با تمام قدرت هر چی گلوله میتونستن به مانی میزدن. بابک کمکم کرد که از زیر برف بیرون بیام و وایستم و لباسامو بتکونم. با سروصدای بچهها حواسمون بهشون جمع شد. مهناز و رعنا و پیمان دور مانی جمع شده بودن و با صدای بلند حرف میزدن و به مانی یه چیزایی میگفتن. دقت که کردم رنگم پرید. مثل اینکه یه گلوله برفی محکم کوبیده بود به صورت مانی که باعث شده بود خون از دماغ مانی جاری شه. یه دفعه تمام تنم یخ کرد و احساس کردم خون دیگه تو رگهام جریان نداره. سرم گیج رفت و تنم بیحس شد و غش کردم. تو زمین و هوا
بودم که دو تا دست قدرتمند کمرمو گرفت و مانع واژگون شدنم شد. همون دست کمکم کرد و منو برد یه گوشه و نشوند. یکی به زور سعی داشت یه مایعی رو به خوردم بده. چشمامو آروم باز کردم . دیدم همه نگران دورهم کردن. با گیجی گفتم چی شده؟..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۷٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۵۰]
قسمت۱۳۴
رعنا:”هیچی یه گلوله برف خورد به مانی و خوندماغ شد. حواسمون به مانی بود که
یه دفعه دیدیم دوید سمت تو. انگار حالت بد شد و بیهوش شدی. شانس آوردی بابک تو هوا گرفتت وگرنه بدجوری میخوردی زمین. حالا چرا حالت بد شد؟”
تازه یادم افتاد چی شده. وقتی که مانیو با صورت خونی دیدم یه لحظه احساس کردم مهران جلوم ایستاده و تمام صورتش پر خونه. یاد صحنهای افتادم که با صورت غرق خون زمین خورد. بغض کرده بودم و به سؤالات بچهها جواب نمیدادم.
رعنا:”چرا حالت بد شد؟”
مانی:”سوگند از خون میترسی؟”
مهناز:”چی میگی مسخره کی از خون میترسه؟”
پیمان:”آخه وقتی مانیو اون شکلی دید حالش بد شد.”
رعنا:”شاید از قیافهی وحشتناک مانی ترسیده.”
بابک:”بچهها، بچهها آروم باشید اینجوری حالشو بدتر میکنید.”
بغض داشت خفهم میکرد و چشمام از اشک میسوخت اما نمیخواستم جلوی اونا گریه کنم. اما راه فراری نداشتم. با التماس به بابک که کنارم نشسته بود نگاه کردم. متوجهی نگاهم شد و فهمید چی میخوام. بلند شد و شروع کرد به هول دادن بچهها.
بابک:”خیله خب نظراتتونو واسه خودتون نگه دارید سوگند باید تنها باشه. آخه چجوری حالش بهتر شه وقتی شما مدام بالای سرش حرف میزنید.”
مانی:”مارو داری دک میکنی؟ چرا خودت نمیری؟”
بابک: “مانی…”
مانی: “چون دائیمی بهم زور میگی.”
بابک مانیو کنار کشید و یه چیزی در گوشش گفت. مانی برگشت و به من نگاه کرد و سرشو تکون داد. بعد مانی رفت سمت بچهها و رفتن اون طرف و بابک هم اومد پیش من نشست.
سپاسگزار نگاهش کردم. با لبخند جوابمو داد. اشکم آروم سر خورد رو گونهم. رومو برگردوندم که اشکامو نبینه و سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم اما دست خودم نبود بیاختیار اشک میریختم. مهرانو میدیدم که با صورت خورده زمین و همه جاش خونیه. گریهی بی صدام تبدیل به هق هق شد. بابک آروم دستشو دور شونهم انداخت و
منو سمت خودش کشید و سرمو گذاشت رو سینهش. دوباره همون حس امنیت تو تنم پیچید. بابک با دست آروم پشتمو میمالید. برای اینکه راحت باشم حرف نمیزد و هیچی نمیپرسید. یکم که آرومتر شدم و هق هقم کم شد آروم صورتمو به سمت خودش بالا برد. ناراحتی و غم تو صورتش پیدا بود. دستشو بالا آورد و اشکامو پاک کرد.
آروم گفت:
“دوست داری حرف بزنی؟ شاید سبک شی.”
نگاهش کردم. دوباره گفت:
“میدونم که از خون نمیترسی. چون اون بار که خوندماغ شدم کمکم کردی و صورتمو پاک کردی. اما نمیدونم که چرا با دیدن خون حالت بد میشه.”
آروم گفتم:
“خون نیست که ازش میترسم.”
بابک:”پس از چی میترسی؟”
حرفی نزدم. دوباره گفت:
“نمیخوای بهم بگی؟”
چیزی نگفتم. آهی کشید و گفت:
“خیلی دلم میخواد بدونم که چی اینقدر اذیتت میکنه و چی تو رو به این حال انداخته. اما حیف که تو لب باز نمیکنی. شاید بتونم کمکت کنم. سوگند تو برام یه معمایی. یه مسئلهی حل نشدهی شیرین و جذاب که من دارم …”
تو چشمام نگاه کرد و از ته دلش گفت:
“سوگند من بهت فکر میکنم خیلی بیشتر از چیزی که تصورشو بکنی. نگرانتم. با تمام وجود آرزو داشتم که بهم اعتماد میکردی و بهم میگفتی چی اینقدر ناراحتت میکنه. کاش حالمو درک میکردی.”
سرمو انداختم پائین. نمیدونستم درست شنیدم یا نه. درست فهمیده بودم؟ گفت بهم فکر میکنه؟ یعنی فقط من نبودم که تصویر بابک تو ذهنم بود. اونم همونجور بهم فکر میکرد. خیلی وقت بود که وقتی نزدیکش بودم احساس آرامش و امنیت میکردم. نمیخواستم باور کنم. ولی همون حسی که یه روزی به مهران داشتم الان با شدت بیشتری در مورد بابک داشتم. دقیقاً همون احساس نبود چون احساسم به مهران همراه با یه ترس و دلهرهی همیشگی بود ولی کنار بابک امنیتو احساس میکردم. الا کی من به بابک حس پیدا کردم که خودم نفهمیدم؟ اولش فقط بخاطر شباهت صداش با مهران بود که جذبش شدم. اما کم کم وقتی بیشتر شناختمش، اول با روحیه آروم و ساکتش آشنا شدم. بعدش یه پسر بچهی شیطونو دیدم. بعد اون کم کم حس مهربونیش تو وجودم رخنه کرد. حس حمایت. حس اینکه یکی به فکرمه. نگرانمه. کسی که نیازی نیست هر لحظه نگرانش باشم. تو مهمونی وقتی حالم بد شد و بابک کمکم کرد. وقتی با مهران اشتباه گرفتمش و همهی حرفای رو دلمو بهش گفتم و اون آروم نشسته بود تا من به آرامش برسم. یه آدم صبور که میتونم جلوش ضعیف باشم و مطمئن باشم اون قویه و حمایتم میکنه. کسی که به اشتباهام میخنده. ناراحتیهامو درک میکنه. کسی که از پیشم نمیره. برای کنارم موندن تلاش میکنه و کلی احساسای دیگه که هیچوقت با مهران نداشتم. با بابک مجبور نبودم نگران این باشم که چقدر زمان برای با هم بودن داریم. بابک مثل یه بمب ساعتی نبود که دقیقههاش رو به اتمام باشه. بابک یه آدم بود، مقاوم، پا برجا، محکم. کسی که میتونستم بهش تکیه کنم. کسی که یه حس عجیبی توم ایجاد میکرد و منو به سمت خودش میکشید بدون اینکه خودم بخوام.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۲۹]
قسمت۱۳۵
حرفهای بابک تن یخ کردمو گرم کرد. اما نه، نباید بهش فکر میکردم. نمیتونستم. بابک هیچ چیزی درمورد من نمیدونست. شاید اگه در مورد مهران میدونست احساسش عوض میشد. نه نمیتونستم بهش فکر کنم.
بابک که حال خراب منو دید، دستامو تو دستاش گرفت و مجبورم کرد که تو چشماش نگاه کنم. سعی میکردم از نگاه کردن به چشماش دوری کنم. بابکم اینو فهمیده بود.
بابک:”سوگند بهم نگاه کن. چرا سرتو انداختی پائین. خواهش میکنم. تو چشمام نگاه کن.”
هنوزم مصر بودم که بهش نگاه نکنم. سرمو انداخته بودم پائین و به برفها نگاه میکردم. دستشو آورد و چونهمو گرفت و صورتمو به سمت خودش چرخوند. نمیخواستم نگاهش کنم. اما چیزی گفت که دلمو لرزوند.
بابک با بغض گفت:
“یعنی اینقدر ازم بدت میاد که حتی حاضر نیستی بهم نگاه کنی؟”
نه این حقیقت نداشت. من ازش متنفر نبودم. میترسیدم. میترسیدم که از چشمام بفهمه که منم بهش فکر میکنم. دلم نمیخواست ناراحت باشه. سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. بهم خندید. چشماشم میخندید.
بابک:”خودت میدونی چقدر بهت فکر میکنم؟ میدونی چقدر برام مهمی، که تحمل ناراحتیتو ندارم. نمیتونم ببینم اینجوری غمگین باشی. سوگند من واقعاً دوست….”
پریدم تو حرفش و گفتم: “نه.”
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
“چی نه؟”
کلافه بودم نمیدونستم چی بگم:
“ببین این درست نیست. یعنی ممکنه الان تحت تأثیر شرایط فکر کنی که یه حسی داری اما بعداً بفهمی که درست نبوده. یعنی اون چیزی که تو حس کردی نبوده.”
بابک با دلخوری گفت:
“یعنی فکر میکنی اونقدر بچهام که نمیفهمم چه حسی بهت دارم؟”
کلافه گفتم:
“نه منظورم این نبود.”
خیلی بهش برخورده بود. حسابی رنجیده بود. با ناراحتی دستامو ول کرد. منو از خودش جدا کرد و بلند شد. باید یه چیزی میگفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:”بابک…”
برگشت و بهم نگاه کرد.
من:”من به احساست احترام میزارم. ولی تو چیزی درمورد من نمیدونی و اصلا منو نمیشناسی.”
با ناراحتی گفت:
“به قدر کافی میشناسمت.”
من: “تو چیزی درمورد گذشتهام نمیدونی.”
بابک:”نمیخوام بدونم. مگه چه اتفاق مهمی افتاده که…”
وسط حرفش پریدم و گفتم:
“ولی من میخوام. میخوام که تو درمورد همه چیز بدونی. بعد اگه هنوزم همون حسو بهم داشتی…”
سریع جلوی پام زانو زد و دستامو گرفت و
گفت:
“اگه حسم عوض نشد چی؟ قبولش میکنی سوگند؟”
بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. خوشحال از جاش بلند شد. مدام تشکر میکرد. نمیدونستم چی میشه ولی برای سبک شدن خودمم که شده باید با کسی حرف میزدم و همه چیزو براش میگفتم. از خودم ، از مهران، از حسی که بهش داشتم از ترسهام. از همه چی…”
من:” بهتره بریم پیش بچهها.”
بابک:”موافقم.”
کمکم کرد که بلند شم. کمرمو گرفت و بلندم کرد. تو جام ایستادم و کولهمو پشتم گرفتم. وقتی داشتم راه میفتادم، به بابک که کنارم ایستاده بود گفتم:
“بابک…”
بابک:”جانم…”
من:”من از خون نمیترسم… نمی… نمیتونم ببینم از بینی کسی خون میاد.”
بابک با گیجی و تعجب بهم نگاه کرد. متوجه بودم که کلی سؤال داره اما نمیخواستم الان چیزی بگم. باید صبر میکرد به وقتش. رومو از بابک برگردوندم و به طرف بچهها رفتم. چند قدم که رفتم بابک خودشو بهم رسوند و گفت:
“سوگند کی از گذشتت برام میگی؟”
بهش خندیدم و گفتم:
“کنجکاوی؟”
جدی گفت:
“دارم میمیرم از فضولی.”
با صدا خندیدم. بابکم با خنده گفت:
“اگه یه کم هم مانی روم تأثیر گذاشته باشه باید بدونی که چقدر فضولم.”
من:”به وقتش میگم.”
با بیصبری گفت:
“وقتش کیه؟”
یه فکری کردم و گفتم:
“چهارشنبهی هفتهی بعد ساعت ۴ عصر بیا دنبالم. باید بریم یه جایی.”
بابک:”کلاس نداری؟”
من:”نگران نباش کلاس ندارم، بچهها تعطیل کردن.”
با ذوق خندید و گفت:
“چجوری تا چهارشنبه دووم بیارم؟”
رسیدیم به بچهها که مانی اومد و گفت:
_”سوگند بهتر شدی؟”
من:”آره ،ممنون تو چی؟ بینیت درد میکنه؟”
مانی:”ببین همش به خاطر تو بود، همچین آه کشیدی که خونم ریخته شد.”
من: دیوونه من کی میخواستم تو اینجوری بشی.”
رعنا:”ما تلافی برفایی که روی تو ریخت رو درآوردیم.”
مهناز:”یادش رفته چقدر به ما برف پاشید.”
پیمان:”مانی جان چیزی که عوض داره گله نداره.”
مانی:”انگار هنوز راضی نشدید، اگه دماغم کم بود بیاید سرمم بشکنید که دلتون خنک شه.”
رعنا:”آره والله. خوبه.”
بعد نیمخیز شد که بلند شه که مانی تندی گفت:”نه نه تو نه غلط کردم، تو اگه بلند شی تا ضربه مغزیم نکنی ول کن نیستی.”
همه به حرف مانی خندیدم. از کوه بالا اومدن و بازی کردن همه رو گرسنه کرده بود، نشستیمو بساط ناهارو پهن کردیم و غذا خوردیم. یه ساعت بعدش پا شدیم که برگردیم پائین.آفتاب در اومده بود و برفا رو آب کرده بود و حالا سردی هوا اونها رو تبدیل به یخ کرده بود هر قدم که برمیداشتم لیز میخوردم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۲۹]
قسمت۱۳۶
سردی و خستگی با یخ، همه دست به دست هم داده بودن و من نمیتونستم قدم از قدم بردارم. پاهام مثل بید میلرزید و مدام روی یخها لیز میخوردم. بابک اومد کنارم و گفت:
“دستتو بده به من، من میبرمت پائین.”
وقت ناز و تعارف نبود،
رودروایسی رو کنار گذاشتم دستمو دادم بهش، محکم دستمو گرفت و با من همقدم شد. خدایی بود که دست بابک رو سفت چسبیده بودم وگرنه حتماً سقوط میکردم. با اینکه بابک مواظبم بود چهار پنج بار لیز خوردم. به هر جونکندنی بود رفتیم پائین و خودمونو رسوندیم به ماشین. مانی کشوقوسی به خودش داد و گفت:
“آخیش چه روز خوبی بود. به من که خیلی خوش گذشت بچهها از همهتون ممنونم.”
همه حرف مانی رو تأیید کردیم و به خاطر روز
خوبی که داشتیم تشکر کردیم. مانی برگشت سمت من و بابک و گفت:
“اما دائی جون انگاری شما زیادی خوش به حالتون بود. حیف که تموم شد. دوست نداشتی روز تموم شه نه؟”
بابک:“آره ، واقعاً حیف که باید بریم خونه.”
مانی :”آره خیلی حیف چون دیگه کسی نیست که تحویلت بگیره و دل به دلت بده.”
بابک با تعجب:”دل به دلم بده؟ چی میگی
درست حرف بزن.”
مانی اشارهای به بابک کرد و گفت:
“دوست داری ول کنی ؟ کنده شد.”
تازه متوجه شدیم که بابک هنوز دستمو ول نکرده. سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون. صورتم سرخ شده بود از خجالت. مانی اومد کنارم و گفت:
“سوگند جون تو خودتو ناراحت نکن. من این دائیم رو میشناسم میدونم چقدر پلیده، حتماً اغفالت کرده. دائی خجالت بکش.”
بابک: “خفه شو مانی میزنم تو سرتا.”
بعد اومد سمت مانی که بزنتش که یهو مانی مثل جت پرید و در رفت. همه به حرکت مانی خندیدیمو با شوخی و خنده سوار ماشین شدیم. اول رعنا و پیمان رو رسوندیم و بعد
منو بردن دم خونه. پیاده شدم و مهناز رو بغل کردم و ازش تشکر کردم و گفتم:
“خوشحالم که دیدمت ممنون، امروز
روز خیلی خوبی داشتم.”
از بچهها هم خداحافظی کردم ، همه سوار ماشین شدن غیر بابک.آروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
“فردا میبینمت، خوب بخوابی، بیصبرانه منتظر چهارشنبهام.”
بهش لبخند زدم و تشکر کردم. مانی از تو ماشین بابکو صدا کرد و بابک به زور سوار ماشین شد و برام دست تکون داد. منم ایستادمو دست تکون دادمو تا سر کوچه با چشم تعقیبشون کردم. بعد سریع درو باز کردم و از پلهها رفتم بالا و رفتم تو خونه. حس خیلی خوبی داشتم. بعد مدتها حس عالی داشتم. همون موقع زنگ زدم به مهسا و همه چیز رو براش تعریف کردم. دو هفته مونده بود به عید. بچهها تک و توک میومدن دانشگاه. یه روز همه جمع شدن و با هم قرار گذاشتن که این دو هفتهی آخرو نیان کلاس چون راه خیلی از دانشجوها دور بود و فقط دو روز آخر هفته به خاطر کلاسها میومدن تهران و با این سرما و برف جادهها شرایط مناسبی نداشتن و رفت وآمد خطرناک بود به خاطر همین استادها هم قبول کرده بودن. همه رفته بودن خونههاشون و من مجبور بودم بمونم. به خاطر کارهای شرکت نمیتونستم برم خونه. باید تا دو روز قبل عید میموندم. همهی کارمندا روز ۷ سال برمیگشتن سرکارشون اما بابک بهشون گفته بود که اگه بتونن کارهای مهمشونو تو خونه انجام بدن و بعد تحویل شرکت بدن میتونن تا بعد از ۱۳ مرخصی باشن. به من اجازه داده بود که عیدو کامل پیش خانوادم باشم. دلم برای خونه و مامانم اینا تنگ شده بود. دلم میخواست هر چه زودتر برم خونه. نمیدونم چجوری یه زمانی فکر میکردم دور بودن از خانوادم میتونه خوب باشه. درسته که به شرایطم عادت کرده بودم و دیگه مثل اوایل اذیت نمیشدم اما هنوز دلم میخواست زود زود ببینمشون. واقعاً یه وقتهایی هست که هیچکس و هیچ چیز مثل محیط خانواده بهت آرامش نمیده.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۰]
قسمت۱۳۷
درهرحال این دو هفته رو باید دندون سر جیگر میذاشتم واقعاً کار سختی بود مخصوصاً با حرفهایی که بابک بهم زده بود. یاد حرفهاش و نگاهش که میفتادم تنم داغ میشد و یه حس شیرین تمام وجودم رو پر میکرد. حرفاش باعث شده بود که وقتی چشمم بهش میفتاد خجالت بکشم. اما چون کلا و ذاتن آدم پررویی بودم خجالت مجالت تو کارم نبود. در کل رو اعصابم مسلط بودم و دستپاچه و هول نمیشدم. هرچند وقتی یاد کوه رفتنمون و آغوش گرم بابک میفتادم یه حسی پیدا میکردم که یه جورایی دلم میخواست دوباره تجربهش کنم. با اینکه بار دوم بود که تو کوه بغلم میکرد. تو مهمونی هم بغلم کرده بود اما تو مهمونی حسی که الان داشتمو نداشتم. از اینکه بابک بغلم کرده بود حس آرامش میکردم اما چون فکر میکردم اون شب بخاطر حال بدم بابک فقط میخواست کمکم کنه حسم نمود پیدا نمیکرد. بابکم هیچوقت به روی خودش نیاورد که تو مهمونی چه حرفایی بهش زدم و تو بغلش چقدر گریه کردم. منم که خدای تسلط بودم کوچکترین عکسالعملی نشون نمیدادم. ما الان بعد کوه هر بار که بابک منو میدید یه لبخند مهربون میزد که خیلی هولم میکرد. از خدام بود که تو شرکت به روی خودش نیاره. اینجوری راحتتر بودم. اما بابک تا منو میدید لبخند میزد و هربار یه اشاره به چهارشنبه میکرد که بدتر دلشوره میگرفتم.
خودمو کشته بودم بس که رو کارام تمرکز کرده بودم که گند نزنم. واسه همین سعی میکردم زیاد نزدیک بابک نشم. واسه چهارشنبه استرس داشتم اما تصمیممو گرفته بودم. خیلی از رفتارهای الانم بخاطر خاطراتیه که با مهران داشتم. پس اگه قرار بود کس دیگهای وارد قلبم بشه باید مهرانو میشناخت. نمیتونستم تا آخر عمر این رازو تو دلم نگه دارم. شاید غیر از خودم فقط مهسا از کل ماجرای منو مهران خبر داشت. دلم میخواست یه بار و برای آخرین بار با صدای بلند در مورد مهران حرف بزنم و بگم چه حسی داشتم و چه روزهای سختی بود. چون دو هفته کلاس نداشتم قرار شده بود کل هفته رو برم شرکت. اینجوری میتونستم تا سیزدهم خونه بمونم. نمیدونم چجوری روزها میگذشت تمام حواسم به چهارشنبه بود و چیزایی که میخواستم به بابک بگم مخصوصاً که بابکم با نگاهها و اشارات گاه و بیگاهش دستپاچهم میکرد. یکی دو دفعه مانی متوجهی ما شد و یه لبخند خاص زد. مطمئن بودم که بابک همه چیزو به مانی میگه. اونا اسمن دائی و خواهرزاده بودن اما از دو تا دوست و برادر نزدیکتر بودن.
آب میخوردن اون یکی خبردار میشد. بابک مدام راه میرفت و میگفت:
“چهارشنبه یادت نره.”
دیگه عصبیم کرده بود. بار آخر کفری بهش گفتم:
“یه بار دیگه تأکید کنی بیخیالش میشم و قرار بهم میخوره.”
همچین ترسید که دیگه حتی اشارهای هم بهش نکرد. چهارشنبه از صبح بیتاب و بیقرار بودم. برام سخت بود که در مورد مهران حرف بزنم.
خودمو آماده کرده بودم و تمرین کرده بودم که چی بگم اما مطمئن بودم که موقع تعریف کردن که برسه همه چی یادم میره. دلم نمیخواست شرکت برم اما مجبور بودم. از صبح همهی سعی خودمو کرده بودم که از بابک فرار کنم و بهش نگاه نکنم تازه به این فکر افتادم که شاید زوده واسه تعریف گذشتهم. اما دیگه دیر شده بود بابک رو نمیتونستم آروم نگه دارم. سر ساعت چهار عصر حاضر و آماده و شیک اومد کنار میزم و گفت:
“من حاضرم.”
سرمو بلند کردم و ناچاراً نگاهش کردم. مجبوری بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از شرکت زدیم بیرون. تو ماشین کنارش نشسته بودم و به موزیک ملایمی که فضا رو پر کرده بود گوش میدادم. این آهنگ آروم بهم آرامش میداد. کلی تو دلم بخاطر انتخاب اون آهنگ و موزیک از بابک تشکر کردم. فقط فکرش رو بکن اگه از اون آهنگهای اعصاب خوردکن که هیچی غیر از صدای بلند موزیک و دوف دوفش نمیفهمیدی میزاشت احتمالا تشنج میکردم.
یکم که گذشت بابک یه نگاهی بهم کرد و گفت:
“خب کجا بریم؟”
آروم گفتم:”بهشت زهرا.”
با تعجب بهم نگاه کرد. شاید فکر میکرد اشتباه شنیده. وقتی قیافهی جدی من رو دید گفت:
“داری جدی میگی؟”
خیلی جدی و خونسرد گفتم:
“آره بریم بهشت زهرا.”
با اینکه قیافهش شکل یه علامت سؤال بزرگ شده بود اما به زور جلوی خودشو گرفت که چیزی نپرسه. یه ساعت بعد رسیدیم.
گفتم:”هر جا که جای پارک پیدا کردی پارک کن.”
گوش کرد و ماشینو یه جا پارک کرد. پیاده شدم و رفتم سمت قبرها. بدون حرف دنبالم راه افتاد. میون قبرها راه میرفتم و به سنگها نگاه میکردم. یعنی اینایی که اینجا خوابیدن آرومن؟ یعنی مهرانم الان آرومه؟ جاش راحته؟ کنار یه قبر نشستم و تکیهمو دادم به درختی که اونجا بود و زانوهامو گرفتم تو بغلم. بغض کرده بودم. بابک اومد کنارم ایستاد و با کنجکاوی گفت:
_”صاحب این قبرو میشناسی؟”
گفتم:”نه.”
گیج پرسید:”پس چرا اینجا نشستید؟”…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۱]
قسمت۱۳۸
من: “همینجوری. من هیچ کدوم از این آدمهایی که اینجانو نمیشناسم اما هر وقت که بتونم چهارشنبهها میام اینجا. اینجا بهم آرامش میده.”
با تعجب نگاهم کرد. اما چیزی نپرسید. کنارم زانو زد و گفت:
“چرا اومدیم اینجا؟”
نگاهش کردم و گفتم:
“نمیشینی؟”
یه نگاهی کرد و روبروم نشست. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
“اومدیم تا از خودم برات بگم. میدونم
که تعجب کردی و گیج شدی. حتماً با خودت میگی جا از اینجا بهتر گیر نیاوردم؟ اما بهت میگم اینجا خیلی خوبه. همه آرومن و هیچکی حرف نمیزنه. میتونی تا دلت میخواد حرف بزنی و کسی نیست که وسط حرفت بپره و ساکتت کنه. حتماً خیلی کنجکاوی که بدونی چی میخوام بهت بگم.”
با سر تأیید کرد.
“دوست داری بدونی که چرا وقتی یکی خون دماغ میشه حالم بد میشه؟ حتماً اون شبی که در خورد تو صورتت از کارام تعجب کردی. ازم پرسیدی که چرا من و مهسا وقتی تو رو دیدیم اشکمون در اومد. میخوام همه چیزو برات تعریف کنم. نمیخوام چیزی رو تو دلم نگه دارم.”
یه نفس گرفتم و بغضمو فرو دادم . آهی کشیدم و شروع کردم.
“همه چیز از یه sms شروع شد یه sms که هنوزم مطمئن نیستم که اشتباه رسیده بود بهم یا سرنوشت بود. تو یه شب زمستونی تو اتاقم بود. نصفههای شب بود که با یه sms بیدار شدم….”
و گفتم و گفتم و گفتم. همه چیزو تعریف کردم. از sms هامون. از گم شدنم تو بارون و کمک مهران که با اینکه توی یه شهر دیگه بود نجاتم داد. از مسافرتش، از خانوادش از مریضیش از رفتنش. از استادی که یه دفعه اومد تو دانشگاه از احساس عجیبم از صدای آشناش. از همه چی گفتم. از اینکه فهمیدم استاد معینی مهرانه و هنوز مریضه. حرف میزدم و اشک میریختم. یادآوری خاطراتی که همهی
تلاشمو کرده بود تا لحظات تلخشو فراموش کنم خیلی سخت بود. انگار همین دیروز بود. قلبم هنوز درد میگرفت. وقتی از اردوی فارغالتحصیلی گفتم، وقتی از زمین خوردن و بیهوشی مهران گفتم نفسم بند اومده بود. به خس خس افتاده بودم اما هنوز میخواستم ادامه بدم. باید تحمل میکردم. از مرگ ناگهانی مهران، از حال بد خودم.
از مهسا که تنهام نذاشت از خانوادهم که تازه میفهمیدم چقدر خوبن. از پدر و مادرم که احساس میکردم چقدر عوض شدن اما انگاری همیشه همینجوری بودن منتها من نفهمیده بودم. از قبولیم تو کنکور که به خاطر تلاش مهران میسر شد. از اومدنم به این شهر و کار کردن توی شرکت. از اولین باری که بابکو دیدم. هق هق میکردم.
“روز اولی که دیدمت یادته؟ پشتم بهت بود. ازم پرسیدی منشی جدید منم؟ اون موقع قلبم وایساده بود. یادته برگشتم و با بهت بهت نگاه کردم؟”
بابک با صدایی گرفته گفت:
“یادمه که اشک ریختی.”
من:”آره، گریه کردم. سخت بود که قبول کنم صدای دو نفر این قدر شبیه همه. بهت گفته بودم که صدات عین صدای مهرانه. تو لحظهی اول فکر کردم مهران پشتمه. اما تو بودی. اون شبی که برگشتم شرکت و در خورد بهت و دماغت خون اومد.”
بابک انگار داشت یه خاطره رو از نزدیک میدید آروم و شمرده گفت:
“حالت خیلی بد بود اما کمکم کردی جلوی خونریزی رو بگیرم و صورتمو پاک کنم. اون شب یه حسی بهم میگفت متوجه نیستی داری چیکار میکنی . انگار منو نمیدیدی.”
_”آره اون شب احساس کردم مهرانه که دوباره خونریزی کرده. مهرانو دیدم که بیهوش افتاده. میتونی تصور کنی که چقدر سخته که مدام این صحنه بیاد تو ذهنت؟وقتی مهران زنده بود خیلی تلاش کرد کاری کنه که فراموشش کنم اما نتونست. فکر میکنم بعد مرگش میخواست کارشو تموم کنه. واسه همین کاری کرد که تو رو ببینم. اوایل صدات بود که برام جالب بود. اما بعداً این خودت بودی که مهم شدی. مدام تو ذهنم بودی و بهت فکر میکردم. نمیخواستم باور کنم که غیر از مهران به کس دیگهای فکر میکنم اما نمیتونستم. احساسم برای خودمم عجیب بود. با احساسی که به مهران داشتم فرق میکرد. حست آرامشدهنده بود فکرت آروم آروم وارد زندگیم شد. نمیخواستم بهت فکر کنم چون تو یلدا رو داشتی و باور نمیکردم به من توجهی داشته باشی. فکر میکردم مثل مانی منو مثل خواهرت میبینی. کارهات، نگاهت و حرفهات گیجم میکرد. احساسمو باور نداشتم تا هفتهی پیش توی کوه که بهم گفتی تو هم بهم فکر میکنی. با تمام وجودم خوشحال بودم. اما نمیخواستم قبل از اینکه از زندگیم و احساسم تو گذشته بدونی هیچ تصمیمی بگیرم.”
از سرما و فشار عصبی تمام بدنم یخ کرده بود اشکامم که مثل رود جاری بود. بابک جلو اومد و با دست اشک روی گونههامو پاک کرد. دستامو تو دستاش گرفت و تو چشمام نگاه کرد….
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۲]
قسمت۱۳۹
بابک:”سوگند، قبلا هم گفته بودم که گذشتهت تأثیری روی نظرم نسبت به تو نداره. من تو رو به خاطر خودت به خاطر شخصیتت و وجودت دوست دارم. از حق نگذریم چشمای غمگین تو برام مثل یه معما شده بود. خیلی دوست داشتم بدونم چی اینقدر آزارت میده. سوگند تو قلب بزرگی داری. میتونم تصور کنم که چه درد و رنجی رو تحمل کردی. دلم میخواد کمکت کنم تا غمهاتو فراموش کنی. بهم اجازه بده تا کنارت باشم و بهت آرامش بدم. من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کردم. تو با اون دل مهربونت اگه بتونی عشق و دوست داشتن منو قبول کنی من خوشبختترین آدم دنیا میشم. سوگند فکر میکنی بتونی منو همون اندازه که مهرانو دوست داشتی دوست داشته باشی؟ من همهی تلاشمو میکنم که خوشبختت کنم.”
حرفاش آرامشدهنده بود. یه لبخند محوی زدم اما قبل از اینکه بتونم هیچ جوابی بهش بدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. سرما تو تمام جونم نفوذ کرده بود و منو به لرزه انداخته بود. گریهی زیاد و فشار عصبی هم بدترش کرده بود. مثل بید میلرزیدم. بابک نگران و دستپاچه بهم نگاه میکرد. نمیدونست چیکار کنه. محکم بغلم کرد تا از لرزشم کم شه اما وقتی دید تأثیر نداره بلندم کرد و منو برد تو ماشین. پالتوشو درآورد و کشید روم. بخاری ماشینو هم تا ته روشن کرد. تندی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی راه به مانی هم زنگ زد. نمیدونستم مانی چی میگه اما بابک بهش گفت که منو میبره به بیمارستان… و اونم خودشو برسونه. نیم ساعت بعد جلوی بیمارستان بودیم. بابک ماشینو پارک کرد و سریع پیاده شد و کمکم کرد تا پیاده شدم. زیر بغلمو گرفت و بردم توی بیمارستان. از لرزش تنم کم شده بود چون بابک به توصیهی مانی یه شکلات بهم داده بود. اما هنوز بدنم یخ بود و سرم گیج میرفت.
دکتر معاینهام کرد و گفت:
“فشارش خیلی پائینه سریع بهش سرم وصل کنید.”
بابک رفت که داروها رو بخره وقتی برگشت مانی باهاش بود منم زیرسرم. سرم سرد که وارد رگهام میشد سرمای بدنم بیشتر میشد و دندونام از سرما بهم میخورد. بابک از روی تخت بغل یه پتوی اضافه برداشت و کشید روم. مانی برخلاف همیشه ساکت بود و نگران نگاهم میکرد. به زور سلام کردم.
خندید و گفت:
“سلام بهتری؟”
با سر جوابش رو دادم. چشمام تار میدید. پلکامو رو هم گذاشتم یکم بهتر شدم. بابک آروم به مانی گفت:
“بزار یکم تنها باشه. الان خوابش میبره بیا بریم بیرون.”
مانی:”آخه چی شد یه دفعه؟ اصلا شماها کجا رفتید؟ چیکارش کردی که دختره مثل بید میلرزه؟”
بابک:”بیا بریم بیرون. من کاری نکردم بریم برات تعریف میکنم.”
نیم ساعت بعد آروم تر شده بودم. چشمام هنوز بسته بود که بازم در باز شد و یکی وارد شد. صدای بابک و مانی بود که با هم حرف میزدن.
مانی:”بیچاره چه دوران سختی داشت. دیدن مرگ یه نفر جلوی چشم آدم همین جوریش وحشتناکه چه برسه به اینکه یه حسی هم به طرف داشته باشی. پس برای همینه که چشماش این قدر غمگینه. اما دختر مقاوم و صبوریه. خیلی خوب خودشو با شرایط وفق داده. همیشه مثل مهناز دوسش داشتم و نگرانش بودم دلم میخواست خوشحال باشه.”
بابک کنارم اومد و دستمو تو دستش گرفت. فکر میکرد خوابم. صداشو شنیدم که میگفت:
“خوشحال میشه. از این به بعد خودم مواظبشم نمیزارم دیگه ناراحتی ببینه.”
مانی:”حالا تو از احساست نسبت بهش مطمئنی؟ مطمئنی تحت تأثیر گذشته و غمهای اون قرار نگرفتی؟”
صدای بابک عصبانی بود:
“تو منو اینجوری شناختی؟ یعنی فکر میکنی آدمیم که بدون مطمئن بودن از احساسم حرفی بزنم؟ بهش قول دادم که کنارش باشم و تنهاش نزارم و سر قولم هستم. قبل از اینکه دربارهاش بدونم
دوستش داشتم الان عاشقشم. مطمئنم لیاقت عشقو داره. اون آدم فداکاریه. کسی که میتونه از خودش بگذره تا یکی دیگه رو به زندگی امیدوار کنه لیاقت خوشبختی و عشق و داره. اون لایق اینه که یکی عاشقش باشه، که براش جونشم بزاره. آرزو میکنم یه روزی مهران رو به خاطرههاش بسپره و عاشق من بشه. من به یه همچین دختری با این احساسات پاک نیاز دارم. من براش هر کاری میکنم. مانی نمیتونی درک کنی که وقتی اینجور مریض تو
بیمارستان میبینمش چه دردی میکشم. عذاب میبینم. میخوام هر کاری در توان دارم انجام بدم تا دیگه غمگین و ناراحت نشه. ”
صداش با بغض تو گوشم پیچید:
“مانی … اون تنها دختریه که تونسته با نگاهش قلبمو بلرزونه.”..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۳]
قسمت۱۴۰
حرفهاش تنمو گرم میکرد و به دلم شوق و امید میداد. بودن بابک کنارم آرامش و امنیت میبخشید. با آرامش به خواب رفتم. یه خواب عجیب دیدم. توی یه جای تاریک بودم هیچ چیزی دیده نمیشد. یه دفعه یه نوری دیدم به طرف نور دویدم. یه مردی اونجا توی نور ایستاده بود. خیلی ترسیده بودم. از اینکه توی اون جای تاریک تنها نیستم خوشحال شدم. مردو صدا کردم. مرد برگشت؛ مهران بود. سالم و سرحال و خوشحال بهم لبخند میزد.
بهش گفتم”اینجا کجاست؟ من از تاریکی میترسم. خوبه که تو پیشمی.” دوباره بهم خندید. دستش رو دراز کرد به طرفم. دستمو گذاشتم توی دستش و رفتم کنارش. بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینهش. با صدای آرومی گفت”نترس من پیشتم هیچوقت تنهات نمیزارم.” دیگه از تاریکی نمیترسیدم.
سرمو بلند کردم تا تو چشماش نگاه کنم، اما نگاهم به جای مهران تو چشمای بابک خیره موند. بابک کنارم بود و من تو بغلش به آرامش رسیده بودم. بهم خندید و دوباره بغلم کرد و من دیگه توی اون تاریکی از هیچ چیز نترسیدم.
با یه تکون از خواب بیدار شدم. چشمامو باز کردم. توی بیمارستان بودم و سرم به دستم وصل بود. بابک کنار تختم نشسته بود و دستمو تو دستاش گرفته بود. چشمش به من افتاد که بیدار شدم. لبخند شادی زد و با مهر نگام کرد و با مهربونی گفت:
“سلام عزیزم. بهتری؟ حسابی منو ترسوندی. فشارت خیلی پائین بود. نزدیک بود یه کار بزرگ دست خودت بدی.”
با صدایی که به زور در میومد گفتم:
“ببخشید حسابی اذیتت کردم. از کار و زندگی انداختمت.”
بابک:”این چه حرفیه؟ اذیت کدومه؟ کار و زندگیم تویی سوگند کجا باشم که بهتر از در کنار تو بودن باشه؟”
لپام سرخ شد. دختر خجالتی نبودم اما این همه محبت اونم از کسی که تا دو ساعت قبل رئیسم بود خب تو این چند وقته عادت کرده بودم که تو ذهنم دوستش داشته باشم اما حالا بودن اون در کنارم و گفتن این حرفها که سرتا پامو پر شوق میکرد باعث میشد خون به صورتم هجوم بیاره.
بابک:”خانم خوشگل ما سرخ شدن. یعنی خجالت کشیدی؟ از کی از من؟ از حرفهام؟ دیگه باید کم کم به حرفهام عادت کنی چون میخوام روزی هزار بار بگم «عزیزم، گلم؛ دوستت دارم» “
یه لحظه نفسم بند اومد. چه بیمقدمه گفت دوستت دارم. از ذوق به سکسکه افتادم.
بابک با چشمای گرد بهم نگاه کرد و بعد پقی با صدای بلند زد زیر خنده.
بابک:”وای خدا تو خیلی معرکهای. از حرفم شوکه شدی؟”
با سرتأیید کردم. با بدجنسی خندید و گفت:
“خب پس اگه بگم تو همین عید با خانوادهم میام خونهتون واسهی
خواستگاری چی میگی؟”
قلبم اونقدر تند میزد که میترسیدم بترکه. سکسکهم هم شدت گرفته بود و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. بابکم که فقط نشسته بود و به من و عکسالعمل عجیب و غریبم میخندید. به زور جلوی سکسکهمو گرفتم و گفتم:
“عید؟ چرا این قدر زود؟”
بابک همونجور که میخندید با قیافهی حق به جانبی گفت:
“همچینم زود نیست. من بیست و نه سالمه. خانوادهم آرزو دارن منو تو لباس دامادی ببینن. باید از هم سن بودن من و مانی فهمیده باشی که پدر و مادرم خیلی پیرن. هر چند خوب موندن. اما من خودم دیگه طاقت ندارم. دوست دارم هر چه زودتر مطمئن شم که تو مال منی و کسی نمیتونه تو رو ازم بدزده. من آدم کم طاقتیم.”
“سوگند… “
همچین صدام کرد که بی اختیار گفتم:
“جانم.”
خندید و گفت:
“جانت بیبلا. سوگند میتونم امیدوار باشم که تو هم منو دوست داری؟”
بهش خندیدم. با ذوق گفت:
“واقعاً… واقعاً دوستم داری؟ دلم میخواد از زبونت بشنوم.”
بعد با التماس گفت:
“میشه بهم بگی دوستم داری؟”
واقعا” دوسش داشتم. اولین کسی نبود که عاشقش شده بودم اما این عشق کجا و اون کجا. این عشق ابدی بود و برای خودم. بدون نگرانی و دلواپسی. بدون تایم معکوس.
با لبخند گفتم:
“دوستت دارم.”
همچین ذوق کرد که از جاش پرید. گفتم یکم اذیتش کنم. بلافاصله گفتم.
“دوستت دارم رئیس.”
یه دفعه تو جاش ثابت شد. با دلخوری برگشت و به صورت خندون من نگاه کرد.
بابک:”رئیس؟ دیگه نباید رئیس صدام کنی. بهم باید بگی بابک جان؛ نه بگو عزیزم؛ عزیزم خوبه. مخصوصاً وقتی تو بگی عزیزم. یه بار شنیدم به رعنا گفتی عزیزم کلی حسودیم شد.”
با صدا خندیدم. مثل بچهها بود.
حالا میدونم که بابک هدیهای بود که مهران بهم داد. اون کمکم کرد تا تو مسیری قرار بگیرم که با بابک آشنا شم. عشق زندگیم.
بابک به حرفش عمل کرد و روز دوم عید با خانوادهاش به خواستگاریم اومد. برعکس اینکه فکر میکردم بابام مخالفت کنه از اینکه خودم یکی رو انتخاب کردم و بهشون معرفی کردم اما با کمال تعجب دیدم که بابام با روی باز به بابک و خانوادهاش خوش آمد گفت.
بابک و پدر و مادرش و خواهر و برادرش. بابک بچهی آخر بود ظاهراً دیر بدنیا اومد. مامان بابک خیلی جوون بود که با پدرش ازدواج کرد و خواهر و برادر بابک خیلی زود بدنیا اومدن..
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۳]
قسمت۱۴۱
خواهر بابکم زود ازدواج کرده بود. زیبایی بابک به مادرش رفته بود. زن زیبا و مهربونی بود و پدرش هم مهربون و محترم.
جلسهی خواستگاری بیشتر شبیه مهمونی خانوادگی بود. با اینکه دو تا خانواده دفعهی اولی بود که همدیگرو میدیدند اما خیلی زود با هم اخت شدن. شاید به خاطر شوخیهای مانی بود که پدرم رو وادار کرده بود بلند بلند بخنده. بابک بعداً بهم گفت “هر چی خواهرش به مانی گفت پسر مجرد تو مراسم خواستگاری نباید بیاد گوش نداد و یه جورایی زوری خودشو انداخت وسط خواستگاری.”
آخرای مجلس خانوادهها یه نیم نگاهی هم به ما کردن و درمورد اصل قضیه که خواستگاری بود صحبت کردن و خیلی زود به توافق رسیدن و قرار شد مراسم عقدو روز دوازدهم فروردین برگزار کنن و عروسی هم موکول شد به تابستون همون سال.
خودمم باورم نمیشد به این زودی کارها پیش بره و پدر به این سرعت بابکو به عنوان داماد قبول کنه. اونقدر هول بودم که نمیتونستم کاری بکنم. آخر شب زنگ زدم به مهسا و همه چیزو براش گفتم. فرداش مهسا و روجا و مریم صبح اومدن خونهمون. هر سه خوشحال بودن.
روجا به شوخی بهم گفت:
“ناقلا چه زبون سفتی داری اصلا لو ندادی. دیدی عقد تو زودتر از من شده.”
به کمک دوستام تونستم به کارهام سرو سامون بدم. واقعاً اگه اونها نبودن نمیدونم چی کار میکردم. زندگیم خیلی
زود تغییر کرد.
قرار شد مراسم عقدو شمال بگیریم برای مهمونایی هم که از تهران میومدن ویلا گرفتیم که راحت باشن. برای مراسم یه باغ بزگ کرایه کردیم چون مهمونا خیلی زیاد بودن. من معمولا تو مراسم عزا و عروسی زیاد حواسم به دور و بر نیست. اونشبم که مهمترین شب زندگیم بود اصلا جایی رو ندیدم فقط یادمه که همه چیز خیلی سریع انجام شد و اینکه باغش خیلی سبز بود و حس خوبی بهم میداد.
سر سفرهی عقد وقتی بله رو گفتم و بابک انگشترو تو انگشتم گذاشت و با تمام عشقش بهم نگاه کرد گفت:
“سوگند با تمام وجود دوستت دارم و قول میدم خوشبختت کنم.”
من:”منم دوستت دارم و قول میدم همیشه کنارت بمونم.”
اون لحظه بهترین لحظهی عمرم بود. کسی که دوستش داشتم کنارم بود و به تمام آرزوهام رسیده بودم.
با لبخند و عشق به بابک نگاه کردم و تا خواستم چیزی بگم مامان من و مامان بابک سر رسیدن و دیگه حرفامون نصفه موند.
بعد از اینکه همه یکی یکی اومدن و تبریک گفتن و هدیه دادن صدای موسیقی بلند شد و مانی اومد و دست من و بابکو کشید و برد وسط و گفت رقص اولو عروس داماد باید شروع کنن.
به افتخار ما یه آهنگ ملایم زدن و بابک اومد جلو کمرمو گرفت منم دستمو گذاشتم رو شونهش. یاد رقصیدنمون تو مهمونی افتادم بیاختیار لبخند زدم. بابک با لبخند و کنجکاوی آروم پرسید:
“به چی میخندی؟”
سرمو بلند کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم:
“به مهمونی خونهی شما. اون موقع اصلا فکر نمیکردم که ممکنه یه همچین روزی بیاد.”
بابک با یه لبخند عمیق گفت:
“اما اونشب من تمام آرزوم این بود که یه همچین روزی بیاد و من ببینم.”
چشمام گرد شد.
من:”واقعا یعنی تو از اون موقع … “
بابک:نه از خیلی قبلتر از اون موقع بود. اولین باری که اومدم شرکت و یه دختر ظریف و کوچولو دیدم که پشتش به منه خیلی کنجکاو شدم بدونم کی میتونه باشه. حدس زدم منشی شرکته که من هنوز ندیدمش. وقتی روتو برگردوندی و چشمای متعجبتو بهم دوختی انگار صاعقه بهم زده باشن خشکم زد. نگاهت … نگاهت خاص بود. یه جورایی آشنا اما در عین حال کاملا غربیه. اول فکر کردم شاید قبلا دیدمت و میشناسمت که برام انقدر آشنایی اما وقتی خودتو معرفی کردی فهمیدم که آشناعیتی در کار نیست. اما پس چرا با دیدنم اونقدر متعجب و هول شدی؟ اشک گوشهی چشمات، غم نگاهت چی بود؟ چرا اینقدر نسبت بهت حس نزدیکی میکردم؟”
لبخند رو لباش عمیقتر شد. اوایل خنگبازیات برام جالب بود. یه دختر کوچولوی بیحواس که مدام به در و دیوار میخورد. اون روز که کامپیوترمو درست کردی و بد سرت خورد به در کیس یه لحظه حس کردم سر خودم خورده به کیس. همونقدر دردم گرفت. بعدم که تمام لباساتو کثیف کردی. دوست داشتم بیام جلو خودم لباساتو تمیز کنم. اما به زور جلوی خودمو گرفتم. نمیدونم چرا این احساسو داشتم حسم به تو برای خودمم عجیب بود.
اون روز که درو کوبوندی تو صورتم و خوندماغ شدم. کارات عجیب بود. انگار بیاختیار این کارها رو میکردی. نمیدونستم یاد چی افتادی که انقدر منقلبت کرده و غم چشمات هزار برابر شده. کدوم خاطره چشماتو اینجور طوفانی کرده بود. خواستم بغلت کنم و آرومت کنم اما یه دفعه رفتی. تو شوک رفتارت و رفتنت بودم. تو فکر احساسی بودم که نزدیک بودن به تو توم ایجاد میکرد. وقتی به خودم اومدم و از شرکت زدم بیرون صداتو از تو پلهها شنیدم. وقتی گریه میکردی دلم ریش میشد. وقتی ضعف کردی و نمیتونستی بلند بشی از خدام بود که بغلت کنم تا.ماشین ببرمت
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۳۶]
قسمت۱۴۲
اما به زور جلوی خودمو گرفتم و فقط به گرفتن و کمک کردن جزئی اکتفا کردم. دلم میخواست ازت بپرسم. چرا اینجوری بودی؟ چرا غمگین بودی؟ یه حس مسئولیت نسبت بهت داشتم. حس میکردم باید ازت حمایت کنم. نمیدونم از کی احساسم بهت شروع شد، شاید از روز اول بهت حس داشتم با نگاه اول تونسته بودی که ته دلمو خالی کنی.
اون روز که اومدی دفترم پروندهها رو گرفتی و وقتی داشتی میرفتی بیرون اونقدر صدات کردم که عصبی شدی و یه دفعه گفتی مهران. خشکم زد. مهران دیگه کی بود؟ یعنی کسی تو زندگیت بود؟ چرا مدام این اسمو تکرار میکردی؟ شاید برای تردیدام جواب پیدا میشد. وجود یلدا هم یه مانع بود البته نه از طرف من بلکه میترسیدم تو برداشت بدی بکنی وگرنه یلدا اصلا تو زندگی من نقشی نداشت. اون روزو یادته که رفتیم بستنی بخوریم؟ از حرفای یلدا ناراحت بودی. از ناراحتیت کلافه بودم کاش میتونستم دستتو بگیرم و ازت بخوام منو ببخشی. همهی پشیمونیمو تو نگاه و صدام جمع کردم و ازت خواستم منو ببخشی و با کمال تعجب تو هم قبول کردی. به مانی حسودیم میشد اون خیلی راحت بهت نزدیک شده بود و باهات صحبت میکرد و هروقت کنار اون بودی میخندیدی و شاد بودی. برعکس وقتایی که پیش من بودی، همش ناراحت و غمگین بودی. شب مهمونی وقتی دیدمت انگار فلج شده بودم. تو این مدت با اینکه هر روز میدیدمت اما انگار فقط چشمات جلو روم بود و من عاشق چشمات شده بودم اما او روز وقتی تو اون لباسا دیدمت دلم به معنای واقعی لرزید و دل خالیم یه همخونهی معرکه پیدا کرد. میخواستم بهت بگم که چقدر خوشگل شدی اما باز مانی سر رسید و خیلی راحت تو رو به اسم صدا کرد و دستتو کشید و بردت. داشتم منفجر میشدم. تو کی با مانی اینقدر صمیمی شده بودی که همدیگرو به اسم کوچیک صدا میکردین؟ نکنه مانی هم تو رو دوست داره؟ اگه میفهمیدم مانی هم تو رو میخواد با همهی علاقهم به تو خودمو میکشیدم کنار. مانی خیلی برام عزیزه. عصبی بودم از اینکه تو اینقدر به مانی نزدیکی و از من اینقدر دور. اون شب وقتی باهات رقصیدم دلم نمیومد ازت جدا شم اما انگار تو برعکس من همش دلت میخواست ازم فرار کنی و تا جای ممکن ازم فاصله بگیری. اون شب درک نمیکردم که چرا وقتی اون آهنگو شنیدی حالت اونقدر بد شد. با دیدن حال و روزت داشتم سکته میکردم. به زور بلندت کردم و بردمت بیرون از سالن. طاقتم تموم شده بود. تحمل ناراحتی و عذاب کشیدنتو نداشتم. باید میفهمیدم که چرا همیشه غمگینی. چرا یه آهنگ به این روزت انداخت. زبون که باز کردی و اون حرفا رو زدی برق گرفتتم. میفهمیدم که منظورت من نیستم اما مهران کی بود؟ اشکات داشت دیوونم میکرد. جلوم همهی زندگیم نشسته بود گریون و شکننده. داشتی جلوی چشمای من میشکستی و خورد میشدی و من نمیخواستم اینو ببینم. اون موقع فهمیدم اسم احساسم بهت چیه. بدون اینکه خودم بخوام و بفهمم عاشق یه دختر با چشمای غمگین شده بودم که هیچی ازش نمیدونستم.
اونقدر نگرانت بودم که میخواستم خودمو بکشم تا آروم شی. مشتای کوچولوتو گره کرده بودی و میکوبیدی بهم و مدام میگفتی چرا؟ من جواب چیو باید میدادم؟ خودمم نمیدونستم چرا؟ میخواستم آرومت کنم میخواستم بگم که کنارتم و ازت مراقبت میکنم. وقتی سرتو رو سینهم گذاشتی از شوک در اومدم دستمو دورت حلقه کردم سعی کردم حس آرامشی که ازت میگرفتمو بهت منتقل کنم. شاید آروم بشی. وقتی تو بغلم آروم
شدی انگار دنیا رو بهم دادن. دلم نمیخواست هیچ وقت از خودم جدات کنم حتی وقتی یلدای مزاحم اومد نمیخواستم خوشی من و آرامش تورو که به زور داشتی پیدا میکردی رو بهم بزنه. مثل ماده شیری بودم که دشمن میخواست بچهشو اذیت کنه. با تمام وجود جلوی هر کسی که میخواست آسیبی بهت برسونه وایمیستادم. میخواستم حامیت باشم. میخواستم تکیه گاهت باشم. وقتی خواستی ازم جدا شی سعی کردم بیشتر پیش خودم نگهت دارم و با تمام وجودم حست کنم جوری که تا مدتها تو ذهنم بمونه. چقدر اون شب خودمو کنترل کردم که ازت چیزی نپرسم. تا صبح خوابم نبرد همش تن لرزون و چشمای گریونت جلوم بود. با خودم عهد بستم که نذارم هیچ وقت دوباره به این حال بیفتی. نمیخواستم موذب باشی واسه همین بعد مهمونی سعی کردم عادی رفتار کنم و به روی خودم نیارم که چه اتفاقی افتاده. تو هم بدتر از من اصلا انگار نه انگار.
تو کوه هم وقتی دیدی مانی خونریزی داره و ضعف کردی دیگه طاقتم تموم شده بود باید میفهمیدم که چته و ناراحتیت چیه. باید درمورد خودم و احساسم بهت میگفتم. اما وقتی تو گفتی تا وقتی که در مورد گذشتهم ندونی جوابی بهت نمیدم با اینکه داشتم میمردم که بدونم چه اتفاقی برات افتاده که غم مهمون همیشگی چشماته اما از ترس از دست دادنت حاضر بودم بیخیال گذشته بشم.
بقیهاشو هم که خودت میدونی. وقتی همه چیزو فهمیدم نه تنها سرد نشدم بلکه آتیش عشقم بیشترم شده بود…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۱]
قسمت۱۴۳
..یه جورایی مدیون مهران بودم که تو رو به من داد. اگه مهران بود من هیچوقت تو رو بدست نمیاوردم یا اگه مهران و تشابه صداهامون نبود شاید تو هیچ وقت یه نیم نگاهم به من نمیکردی.
سوگندم عاشقتم و ممنونم که بهم اجازه دادی کنارت باشم. میخوام آرامش و امنیتو بهت بدم. قول میدم همیشه کنارت بمونم.”
حرفاش منقلبم کرده بود. چه دل بزرگی داشت بابک. واقعا عاشقش بودم. بابک حمایتگر من بود. تنها کسی که میتونستم بهش تکیه کنم و اون مثل مهران شونه خالی نمیکرد. تنهام نمیزاشت. با تمام عشقم تو چشماش نگاه کردم. با لبخند بهم نگاه میکرد. صورتش با صورتم شاید ۵ سانتیمتر فاصله داشت. فوران احساساتو تو وجود جفتمون حس میکردم.
نگاهش از چشمام به لبهام رسید. منم به لبهاش خیره شدم. یه حس خاص و شیرین داشتم. یه حس توام با شرم و حیا.
حواسمون به اطراف نبود اونقدر غرق حرف زدن شده بودیم که اصلا نفهمیدیم کی بقیه مهمونا زوج زوج اومدن وسط و کنارمون میرقصیدن.
تو عالم خودمون بودیم. تنها چیزی که تو اون لحظه بهش فکر میکردم لبهای بابک بود. دلم میخواست حسش کنم. میخواستم طعم لبهاشو بچشم. بابکم بیطاقت بود. سرامون بهم نزدیکتر شده بود. از هیجان چشمامو بستم.
“خونه خالی بدم خدمتتون؟”
انگار از یه کرهی دیگه به زور با یه دست قدرتمند کشیده باشن و پرتم کرده باشن رو زمین. یهو چشمامو باز کردم و مانیو چسبیده به خودمون دیدم. کنارمون سیخ ایستاده بود و زل زل نگامون میکرد.
بابک با اخم:
“تو اینجا چی کار میکنی؟”
مانی:”میخوام با سوگند برقصم.”
بابک:”بیخود. سوگند دیگه شوهر داره. فقطم با شوهرش میرقصه. نه با یالغوزی مثل تو.”
مانی یه چشم غرهای به بابک رفت و همونجور که سعی میکرد به زور دست بابکو از کمرم جدا کنه گفت:
“برو بابا حالا نمیخواد واسه من غیرتی بشی. من از خودتونم. مانیم دیگه …”
همچین مانیو کشیده بود که من و بابک مرده بودیم از خنده. همونجور که مانی بابکو هل میداد عقب و خودش جای بابکو میگرفت گفت:
“اگه یکم به فکر من بودین واسم آستین بالا می دین و منم از یالغوزی درمیومدم.”
بابک همونجور که عقب میرفت و جاشو به مانی میداد گفت:
“نه انگار داری آدم میشی.”
مانی:”حالا تو برو با مامانت برقص منم دست به دامن سوگند میشم بلکه هم همین امشب از یالغوزی در اومدم.”
من و بابک مرده بودیم از خنده. با حسرت به هم نگاه کردیم و بابک با یه لبخند رفت. یکم از دست مانی ناراحت بودم که بدموقع مزاحم شده و نزاشته من شوهرمو ببوسم. اوه چه شوهر شوهری هم میکردم.
مانی: “خوب حالا نمیخواد زیاد به بابک فکر کنی اگه کار منو راه بندازی قول میدم خودم جور کنم براتون که کار ناتمومتونو تموم کنید.”
بعد یه چشمک به من زد و گفت:
“البته از بیعرضگی بابکه که تا حالا حتی نتونسته یه ماچ خشک و خالیم ازت بگیره.”
با خنده یه مشت آروم زدم به شونهی مانی و گفتم :
“ساکت مانی.”
مانی:”خوب من ساکت. سوگند جوننننننن …. زن دائی گلمممممممممم …. ”
مانی همچین جون و گلم ور کشید که ترکیدم از خنده.
من:”چیه مانی؟ چی میخوای که زن دایی صدام میکنی ؟”
مانی:”اه فهمیدی چیزی میخوام؟”
من:”سلام گرگ بیطمع نیست. تابلوئه.”
مانی:”من گرگم؟؟؟ خدایش خیلی تابلو بود؟؟؟”
من با خنده:”آره خیلی. حالا چی ازم میخوای؟”
مانی قیافشو مظلوم کرد و گفت:
“حالا که تو و بابک به سلامتی سروسامون گرفتین و به هم رسیدین من موندم و
حوضم تنها. دلتون برام نمیسوزه؟ نمیگید مانی بیسامون مونده؟ نمیخواید منم بیام قاطی مرغا؟”
من با خنده:
“مانی جان شما بس که قاطی مرغا بودین خودتون شدین یه پا مرغ.”
بعد جدی شدم و گفتم:
“حالا منظورت از این حرفا چیه؟”
مانی:”سوگندی یه دختره هست از سر شب رفته رو مخم هی دلم میخواد برم نزدیک دیدش بزنم اما نمیدونم چجوری برم جلو سر صحبتو باهاش باز کنم.”
مرده بودم از خنده.
من:”مانی چاخان نکن یعنی توی پررو جلو یکی کم آوردی؟ منظورت اینه نمیتونی مخ بزنی؟”
مانی:”نه جان تو این دختره فرق داره بدجوری چشممو گرفته. خیلی خوشم اومده ازش. خیلی خانم میزنه.”
من:”حالا کی هست این دختره که با یه نظر دل مانی شیطونو برده؟”
مانی با سر به یه نقطه اشاره کرد و گفت: “اونجاست اون لباس قرمزه.”
برگشتم به جایی که مانی اشاره میکرد نگاه کردم. با دیدن دختر لبخندم عمیقتر شد.
من:”بیا مانی بیا بریم معرفیت کنم. دست رو چه کسی هم گذاشتی. فقط یادت باشه که اگه فکر پلیدی داشته باشی خودم خدمتت میرسم.”
مانی:”نه به جون خودم این یکی فرق میکنه میخوام بشم مثل تو و بابک. عاشق و معشوق لیلی و مجنون . خل و چل…”
یه چشم غره بهش رفتم که ساکت شد. دیگه رسیده بودیم به اون دختره. سلام کردم و گفتم:
“سلام بچهها خیلی خوش اومدین خیلی
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۲]
قسمت۱۴۴
مهسا:”خودتم میکشتی نمیتونستی ماها رو دک کنی ما آویزونت بودیم محال بود عروسیت نیایم.”
مریم:”دیر گفتی اما به موقع گفتی.”
روجا:”عروسی تو اومدن داشت.”
مهسا:”نکنه فکر کردی بعد اون همه کاری که ازمون کشیدی عروسیتم نمیایم؟ یه شام امشبو به ما ببین خواهشن.”
داشتیم میخندیدیم که با سقلمهی مانی به خودم اومدم. تازه یادم افتاد واسهی چی اومده بودم پیش بچهها. یه اشارهای به مانی کردم و گفتم.
“بچهها این مانی خواهرزادهی بابکه البته مثل داداشن با هم منم مثل داداشم دوسش دارم. مانی اینام دوستای جون جونی من به ترتیب مهسا، روجا اینم مریمه.
مانی:”به به خانمها از دیدنتون خوشحالم زحمت کشیدید تشریف آوردید قدم رنجه فرمودید منت رو تخم چشمای ما گذاشتین..”
محکم زدم تو پهلوی مانی که ساکت شد. مهسا بهم اشاره کرد و آروم دم گوشم گفت:
“خدایی این مانی بانمکه. چه جیگریم هست.”
منم آروم دم گوشش گفتم:
“به نظر مانی تو هم جیگری.”
مهسا گیج منو نگاه کرد که من آروم به مانی اشاره کردم و گفتم:
“مانی از تو خوشش اومده.”
مهسا یهو سیخ وایساد و یکم سرخ و سفید شد و سر شو انداخت پایین. خندهام گرفته بود.
آروم به مانی که داشت با روجا و مریم حرف میزد گفتم:
“حواست کجاست مگه نمیخواستی با مهسا حرف بزنی؟”
مانی:”الان که دارم با این دو تا حرف میزنم.”
محکم با حرص زدم تو پهلوش که بخاطر ضربه قرمز شد و آروم گفت:
“چشم پهلومو سوراخ نکن الان میرم حرف میزنم.”
مانی رفت سمت مهسا و منم با روجا و مریم مشغول صحبت شدم. یکم بعد دیدم یه دستی دور بازوم پیچید. یه نگاه کردم دیدم بابکه. یه لبخند بهش زدمو از بچهها جدا شدم و با بابک رفتیم اون طرف سالن.
بابک:”مانی چی کارت داشت؟”
با لبخند:” از مهسا خوشش اومده بود منم آشناشون کردم.”
بابک:”پس بگو دیدم یهو مانی با مهسا اومدن وسط تعجب کردم.”
جشن فوقالعاده بود. اونقدر رقصیدیم که حسابی پا درد گرفتم. موقع شام یهو مانی آروم اومد کنارمون و دستمونو کشید و ماها رو دنبال خودش برد. هر چی من و بابک میپرسیدیم کجا میبری ماها رو جواب نمیداد فقط میگفت دنبالم بیاید بد نمیبینید.
خلاصه ماها رو برداشت برد اون ته مهای باغ. یکم که بیشتر رفتیم یهو یه نوری دیدیم جلو که رفتیم دیدیم یه میز شام دو نفره جلومونه که روش پر غذاست و رو میزم شمع گذاشتن و به شکل یه دایره اطراف میزم رو زمین شمعهای خوشگلی چیده بودن. فقط یه قسمت این دایره شمع نداشت که بتونیم از اونجا بریم به میز برسیم. کلی ذوقزده شدم خیلی رمانتیک بود. یه نگاه به بابک انداختم دیدم اونم تعجب کرده.
مانی:”این برای تشکر و تلافی کار سوگند بود. برای آشنا کردنم با مهسا و اگه بدونید براتون چه نقشهای کشیده بودن دعا به جونم میکنید. میخواستن شماها رو مثل میمونای سیرک بزارن جلوی دوربین غذا بخورین. خوب دیگه من برم.”
یه قدم برداشت و دوباره برگشت سمت ما و با یه چشمک گفت:
“میتونید اون حرکت ناتمومتونم تموم کنید.”
بابک:”مانی برو پررو نشو.”
مانی رفت و ماها با لبخند بدرقهش کردیم.
داشتم به مسیری که مانی میرفت نگاه میکردم. پسرهی دیوونه درست بشو نیست. خندیدم و سرمو برگردوندم یهو چشمم افتاد به بابک که داشت با عشق و لبخند نگاهم میکرد. بهش لبخند زدم. یکم اومد نزدیکتر و گفت:
“سوگند هنوز باورم نمیشه که الان اینجام و تو کنارمی. باورم نمیشه که تو دیگه مال منی برای همیشه و دیگه کسی نمیتونه تورو ازم بگیره.”
دستشو انداخت دور کمرم و با یه فشار منو به خودش چسبوند. سرم تا روی سینهش میرسید. برای اینکه ببینمش باید کامل سرمو بالا میگرفتم. بابک همونجور که تو چشمام نگاه میکرد سرشو آورد پایین. چشمامو بستم و تو یه لحظه داغی لبهاشو رو لبهام حس کردم. انگار خون تو رگهام سرعتش بیشتر شد. داغ شدم و یه حس شیرین همراه با جریان خونم تو کل بدنم پخش شد. ناخودآگاه دستام بالا اومد و دور گردنش حلقه شد و سرشو بیشتر به سمت خودم کشیدم. حلقهی دستای بابکم دور کمرم سفتتر شد و با یه حرکت منو از زمین بلند کرد و با خودش برد تا کنار میز. هنوز لبهامون از هم جدا نشده بود یه لحظه از هم جدا شدیم که یکم نفس بگیریم. بابک با یه دستش صندلی پشت میزو عقب کشید و روش نشست و منو رو پاش نشوند. تو چشماش نگاه کردم . پر بود از عشق و محبت، تمنا و خواستن. دوباره لبهامون همو پیدا کردن. یه دستم دور گردنش بود و یه دستم تو موهاش.
بابکم دستاش رو کمرم میچرخید. چه بوسهای بود چه حس عجیبی داشت . دیگه از اون حس مبهم ترس و تنهایی که موقع بوسیدن مهران بهم دست داده بود خبری نبود. این یه حس شیرین بود حس یکی شدن تا ابدیت حس حمایت، امنیت حس بدست آوردن و داشتن یه چیزی واسه همیشه.
بعد مدتی که نمیدونم چقدر گذشت بالاخره به خودمون اومدیم و رضایت دادیم که بیخیال شیم و الان و شام بخوریم…
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۲]
قسمت۱۴۵
خواستم از روی پای بابک بلند شم برم رو صندلی بشینم که کمرمو گرفت و نذاشت تکون بخورم. با یه اخم کوچیک بهم نگاه کرد و گفت:
“کجا؟”
من:”خب میخوام برم جام بشینم شام بخوریم.”
بابک:”از الان جات همین جاست.”
با دست پاشو نشون داد. با لبخند و یه کوچولو خجالت بهش نگاه کردمو آروم سرمو رو گودی گردنش گذاشتم.
بالاخره رضایت دادیم که شام بخوریم. دو تا لقمه بیشتر نخورده بودیم که با شنیدن صدای پایی از جامون پریدیم .
بابک بلند شد و منو هم رو زمین گذاشت. به تاریکی چشم دوختیم که دیدیم مانی از بین درختا داره میاد سمتمون.
بابک با حرص گفت :
“بر خرمگس معرکه لعنت. پسر تو کار و زندگی نداری مدام دنبال ما راه افتادی؟”
مانی چشم غرهای به بابک رفت و گفت:
_”بیا و خوبی کن. تقصیر منه که اومدم خبرتون کنم تا غافلگیر نشید.”
بابک:”خبر چی؟”
مانی: “هیچی لو رفتین فهمیدن که شما جیم شدین دارن در به در دنبالتون میگردن اومدم خبر بدم که خودتون سنگین و رنگین برگردید اونجا تا نیومدن کت بسته نبردنتون.”
خلاصه با خنده و شوخی دنبال مانی راه افتادیم و تا فیلمبردار و مامان اینا ماها رو دیدن کلی دعوامون کردن که بی خبر کجا رفتیم و بعدم فیلمبردار مثل اینکه دزد گرفته باشه ماها رو برد سمت میز برگ شام و به قول مانی مجبورمون کرد مثل میمونای سیرک ادا در بیاریم موقع غذا خوردن. آخرشم اون شب نتونستیم دو تا لقمه غذای درست و حسابی بخوریم چه برسه به شام رمانتیک.
اون شب مانی و مهسا حسابی به هم نزدیک شدن و من خوشحال و امیدوار از اینکه شاید یه اتفاقی بینشون بیفته و من بتونم دینمو به این دوتا عزیز ادا کنم.
اون شب بهترین شب زندگیم بود چون بعد مدتها دربهدری روحی به جا و کسی رسیده بودم که تکیه گاهم و آرامشبخشم بود.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۸٫۰۶٫۱۸ ۲۲:۴۴]
قسمت_پایانی
الان چهار سال از اون روزا میگذره. مانی و مهسا هم تابستون همون سال با هم ازدواج کردن. و من خوشحال از شادی دو تا عزیزی که خیلی تو زندگیم نقش داشتن و برام مهم بودن.
الان میفهمم که خدا چه هدیهی بزرگی بهم داد. با تمام وجود از مهران ممنونم و دعا میکنم که خدا روحشو در کنار خانوادش قرین رحمت قرار بده. من الان عشق تمام زندگیم و شریک شادیها و غمهامو دارم کسی که نفسهاش امید بخشمه.
الان مهران جزوی از خاطرات گذشتمه که خیلی برام عزیز و محترمه. دیگه به گذشته نگاه نمیکنم بلکه نگاهم به آینده است آیندهای که میخوام در کنار همسر عزیزم بابک و پسر شیرینم که به یاد مهران و اولین اسمی که بهش گفتم و دوسش داشت ، اسمشو گذاشتیم سپند ، با تلاش خودمون و لطف خدا روشن بسازیمش.
من در کنار بابک و پسر یکسالهام که همهی هستی من و پدرشه خوشبختم.
هم پرسهی خاطراتم
من مثل قدیم پابه پاتم
هواتو داره باز این دل تنها
این لحظه ها خالی از منه
میپرسی چرا عاری از منه
نداره ارزشی بی تو این دنیااااااااااااااا
چشمای تو همه رویام
نباشی پیش من بی تو تنهام
نزار از دست بره توی غم این مااااااااااااااااااا
میتونی که بگیری دستای عاشقمو
تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااا
میتونی که بتابی، رو تن این شب سرد ، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهارررررررررر
با من بمون تا همیشه
نزار ویرون بشم مثل شیشه
تمام قصه رو به دلت بسپار
بر گرد از این غم ممتد،
نذار بگن عاشقش دیگه جا زد،
نذار بشه خاطره آخرین دیداررررررررررر
می تونی که بگیری دستای عاشقمو
تا بگذره از چشام رد غمو
دوباره بیااااااااااااااااا
می تونی که بتابی، رو تن این شب سرد، رد بشیم از این پاییز خسته و زرد
تا اوج بهاررررررررررررررررر
پــــــــــایـــــــــــانـــــــــــ
نویسنده : آرام رضایی
@nazkhatoonstory