رمان آنلاین طناب ابریشمی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۶تا۱۰
طناب ابریشمی
نویسنده:ساغر
#طناب_ابریشمی
#قسمت_۶
شاید خیلی هاتون به قسمت اعتقاد نداشته باشید
اما من دارم
قسمت من این بود که تو اوج موفقیت عاشق بشم
سیاوش بیاد منو مست خودش کنه.فکرمو ،ایندمو،هدفمو همه رو درگیر خودش کنه
خیلی ها تو اون پانزده سال زندان بودم میگفتن
_وا تو دیوانه بودی.عاشقیت دیگه چی بود.درس خوب. زندگی خوب.الان شاید برای خودت کسی بودی
فقط یک نفر منو درک کرد
شراره…
روزی که اعلام شد حکم اعدامش اومده.تو اوج گرمای تابستون سردش شد
شروع کرد به لرزیدن.همه پتوهاشونو انداختن روش تا گرمش بشه.اومدم پتومو بندازم که دستمو گرفت.دستش داغ بود چشماش قرمز بود .اما میلرزید.حالت چشماش عجیب بود
_تو حتما به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟نه؟مرتیکه عاشقم کرد.بعد یک سال گفت بچه دارم .زن دارم نمیتونم باهات باشم.دیونم کرد.یک سال عمر منو حروم هوس خودش کرده بود.یکسال تمام منو میکشید تو مغازشو تو انبار مغازش و میگفت اخر باهام ازدواج میکنه.اخر گفت میخواستم زنمو طلاق بدم اما زنم طلاق نمیگیره.تو برو .کثافت فکر کرد لنگ پول هستم.صد تومن پول داده بهم میگه خرج دانشگاهت.اخه میدونی من دانشجو بودم .تهران اومده بودم درس بخونم.رفته بودم لوازم ارایش بخرم عاشق این کثافت شده بودم.روحم جسمو همرو حروم این نامرد کرده بودم.یه روز زنگ زدم گفتم بیام باهم وداع کنیم گفت نه
اصرار کردم
گفت توبه کردم
گفتم فقط همین یه بار
گفت باشه فقط برای خداحافظی میام
قرارمون انبارش بود.پشت مغازش یه انباری کوچیک داشت که با سوپر مارکت بغلش شریک بود وسایلشونو میزاشتن اونجا
در انبارو باز کرد گفت سریع برو تو
رفتم تو انبار.چاقو تو دستم بود کردم تو قلبش .پنج بار
یکیش برای اینکه عاشقم کرد.یکیش برای اینکه دختر بودنمو ازم گرفت.یکیش برای اینکه اعتماد کرده بودم .یکی برای دروغش .یکی اینکه مثل کثافت منو از زندگیش پرت کرد بیرون.حقش بود نه گلناز
تو حدااقل بگو حقش بود
در انبار باز شد من کنار جسدش نشسته بودم
حسابی باهاش خداحافظی کرده بودم…..
#قسمت_۷
تو کلاس نشسته بودم
دیگه مثل قبل حواسم به درس نبود
به بچه ها نگاه کردم
کلا ده نفر بودیم ،دوتا از بچه ها ازدواج کرده بودن و
دونفر دیگه هم سنشون از من خیلی بالاتر بود.
بقیه هم همسن خودم بودن اما من درسم از همه بهتر بود.
اینه رو از تو کیفم دراوردم
به خودم زل زدم
موهای فر خرمایی با چشمای قهوه ای ،صورت گرد سفید
فکر نکنم زشت باشم.
نگاهم به ساعت افتاد
نیم ساعت دیگه کلاس تموم میشد.قرار بود فردا دیگه مدرسه نرم و کمک کنم برای مراسم عروسی.
نیم ساعت مثل برق و باد گذاشت.
گلای روی کفشمو پاک کردم.سعی میکردم طوری راه برم که باز گلی نشه
از مدرسه زدم بیرون
کلاسورمو محکم گرفته بودم تو بغلم
وارد جاده شدم
مثل همیشه صدای پرنده ها میومد .اما اصلا لذت نمیبردم.استرس عجیبی داشتم.همش میگفتم امروز حتما میاد.
گوشم به جاده بود و صدای ماشین.
صدای پا از پشت سرم شنیدم.
اما فکر میکردم یه رهگذره و رد میشه.یکم کشیدم کنار
_سلام
برگشتم
خودش بود.قلبم محکم تر میزد.انگار صدای پرنده ها قطع شده بود
_سلام
_ماشینم خراب شده .مجبورم پیاده برم
یه بقچه دستش بود.معلوم بود قابلمه توش هست
_مگه کارتون کجا هست که از اینجا رد میشید؟
اومد کنارم.بوی عطر گرم و تلخش و کشیدم تو ریه هام.
_اونور جاده عموم میوه میفروشه.منم ظهرها هم غذاشو میبرم هم گاهی براش بار میبرم .خودم هم کنارش میمونم.
سرم پایین بود.انگار از قصد یواش راه میومد
حرفی نداشتم بزنم.دلم شور میزد که نکنه کسی مارو ببینه.
یکم قدم هامو تند کردم.رفتارم دقیقا مثل خل ها شده بود .
_ناراحت شدید باهاتون حرف زدم؟
برگشتم سمتش
افتاب تو صورتش میخورد.چشماشو تنگ کرده بود تا راحت تر منو ببینه.از کاری که کردم خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین
_نه ناراحت نشدم
_اخه یهو تند کردی
_عادتم هست تند تند راه برم
چند ثانیه نگام کرد لبخند زد.نمیدونستم چیکار کنم .هیچ حرفی نداشتم .یهو از کنارم سریع رد شد .مونده بودم چرا اینطوری میکنه. برگشت عقب منو نگاه کرد
_بیا دیگه .منم تند کردم
خندم گرفت رفتم کنارش
فقط راه رفتیم
فقط صدای سنگ ریزه های تو جادرو که زیر پاهامون خورد میشدن میومد.چونم رو کلاسور بود و پایین و نگاه میکردم.
کفش های سفید پاش بود و با یه شلوار لی .
نزدیک بریدگی جاده شدیم.
_من باید برم.خداحافظ
یکم من من کرد
_فردا میبینمت؟
_فردا نمیام عروسی داریم
_به سلامتی .عروسی کیه؟
_دختر عموم
_مبارکه .خداحافظ
خدا حافظی کردمو وارد بریدگی شدم
_ان شاالله عروسی خودت
برگشتم نگاش کردم.خندیدم .خندید.دستشو بالا اورد
براش دست تکون دادم و به راهم ادامه دادم
کاش پشت سرم چشم بود تا ببینم رفته یا نه…
#قسمت_۸
دنیا دیگه بهم ریخت
ارزوهامو رویاهام تغییر کرد.دیگه گلناز نبودم.اصلا انگار رو زمین نبودم.
حتی اسمشو نمیدونستم .دوتا چشم و یه عطر تلخ مردونه .
یه لبخند همه چیز منو تغییر داد
عروسیه سعیده بود.با حسرت نگاش میکردم.سفره ی عقدو دادن منو دختر خاله هاش بچینیم .
دیگه هر کس میومد میگفت
_وای چه قشنگ شده ایشاالله عروسیتون
نمیگفتم وای خدا نکنه ،میخوام درس بخونم
لبخند میزدم.
وقتی عروس اومد تمام جزییات ارایش
و لباسو با دقت نگاه میکردم
وقتی عقد تموم شد.زن عمو بلند گفت
_دخترای مجرد بیان این گوشه میخوام خاک کله قندو بریزم روسرشون
یواش رفتم قاطی دخترا
خجالت میکشیدم اما دوست داشتم مثل دخترای دیگه با
شم
وقتی خاک قند مثل برف ریخت روسرم ارزو کردم که عروس بعدی من باشم
رویاهام با اون برف سفید میرقصیدن
مامانم یهو گفت
_اوا خاک بسرم .گلناز تو هم نشستی این وسط؟
بلند شدم .خندم گرفته بود
_باحاله .خوب اینا نشستن منم نشستم دیگه
_پس شوهر میخوای؟
مامانو بوسیدم
_وای مامان حالا یه کاری کردم .تو دست نگیر
_شوهر میخوای تعارف نکن اینجا چند نفر سراغتو گرفتن
یهو جدی شدم
_نه لازم نکرده.شوهر میخوام چیکار
_واا، دیوانه
تا اخر عروسی فقط کمک کردم .
عروسی تموم شد.خسته بودم .تو رخت خوابم دراز کشیده بودم و به صدای جیرجیرک ها گوش میدادم
دعا دعا میکردم شنبه بشه و من برم مدرسه و تو راه برگشت ببینمش.
تا اون موقع من با هیچ پسری صحبت نکرده بودم
با پسر عموم و پسر خاله هام یا حرف نمیزدم یا دعوا میکردم.
اما اون یه حس خوبی بهم میداد
دوست داشتم کنارش باشم.صد تا حرف اماده کردم که دیدمش بگم یا بپرسم.
صدبار به خودم گفتم
_دختر زشته یکی ببینه چی؟نه اون جاده پشتی ساعت دو ظهر کسی رد نمیشه.
حالا میخوای چیکار کنی بگی عاشقشی؟از کجا معلوم اون از تو خوشش اومده؟
خوب معلوم بود .نگاهش.حرف زدنش.دیدی گفت ایشاالله عروسی خودت؟اصلا چرا سعی میکنه باهام حرف بزنه؟پس دوستم داره.از شوهر همه ی دخترا سرتر هست.سعیده محکم دست شوهرشو گرفته بود انگار شوهر فقط اون پیدا کرده.اخ اگه اینو ببینه.
اه پس چرا صبح نمیشه……
#طناب_ابریشمی
#قسمت_۹
اون روز سر کلاس فقط خدا خدا میکردم که زودتر کلاس تموم بشه.
نیم ساعت مونده بود کلاس تموم بشه تپش قلب داشتم.از اینکه قراره ببینمش خوشحال بودم.
_یعنی منتظرم هست؟
از اینکه یکی منتظرم هست تو دلم قند اب میشد.
بالاخره کلاس تموم شد.جلوی اینه ی ابخوری یکم موهامو درست کردم .استین های مانتمو بالا زدم.
با عجله از مدرسه زدم بیرون .رسیدم به جاده ی اصلی .قدم هامو اهسته کردم.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی پشت سرم گفت
_سلام
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.سعی میکردم به خودم مسلط باشم
_اا سلام .هنوز ماشینتونو نگرفتید؟
خندید.از کنارم به سرعت رد شد.هاج و واج نگاش میکردم.
یهو برگشت سمتم
_بیا دیگه.مگه نمیگفتی عادت دارم تند راه برم.
وسط جاده وایستاده بودم و داشتم فکر میکردم منظورش چیه.دستاشو کرد تو جیب شلوارشو نگام کرد
یهو یادم افتاد منظورش چیه
_اهان
اومد نزدیکم.از اینکه انقدر بهم نزدیک شده بود خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین.
_به خاطر تو ماشین نیاوردم
سرمو گرفتم بالا.تو چشماش زل زدم .انگار سالهاس میشناختمش.انقدر بهم ارامش میداد که دلم میخواست زمان بیاسته
_چرا من؟
_اخه سوار ماشین من که نمیشی.بشی اگر هم بشی زود میرسیم به جاده ی خونتون.اینطوری بیشتر کنارتم.
خجالت میکشیدم .شروع کردم به قدم زدم.
_خوب خسته نمیشی به خاطر من این همه راهو پیاده میریو و بر میگردی؟
_فدای سرت .همین نیم ساعت که با تو راه میرم می ارزه.
باز اومد جلوم ایستاد
قلبم میزد .نفسم سنگین بود .اما اون حسو دوست داشتم.دوست داشتم جلوم به ایسته و نگام کنه .
_میگم.من هر روز بیام ؟ناراحت نمیشی ؟
نمیدونستم چی بگم .دنبال کلمات بودم
خیلی نزدیکتر شد بوی عطرشو انگار تمام سلول های بدنم داشتن به خودشون میگرفتن
_تو شیرینی خورده کسی نیستی؟کسی نمیخوادتت .یا خاطر کسی و نمیخوای؟
_نه.
_بیام هروز؟
کلاسورمو سفت بغل کردم
از کنارش رد شدم.
اومد کنارم.چند دقیقه فقط راه رفتیم
نزدیکی بریدگی داشتیم میشدیم
_چه زود رسیدیم
نمیدونستم چی بگم.انگار لال بودم.جلوش ایستادم
_به نظرم از فردا از جنگل بریم که کسی مارو نبینه
_یعنی فردا بیام؟
خندیدم
_دختر نا امید شدم.گفتم ناراحت شدی؟یا با کسی هستی؟
_نه نیستم .فعلا تا فردا خداحافظ
وارد بریدگی شدم
_راستی؟
برگشتم سمتش
_اسمم سیاوشه .چی صدات کنم
_گلناز
_گلی خیلی گلی
خندم گرفت.دست براش تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
برگشتم دیدم هنوز سر جاده هست و دستشو تو جیبش کرده و نگام میکنه
هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر راحت دلببازم.انقدر راحت با یکی دوست بشم.انقدر راحت باهاش قرار بزارم.انقدر راحت خر بشم…
#قسمت_۱۰
تو اتاقم رو زمین نشسته بودم
کتابم رو پام باز بود
اما من محو گلهای قالی شده بودم.اصلا یه دنیای دیگه بودم.مدام اون نیم ساعتی که پیشش بودمو عقب جلو میکردم.
گاهی خیال بافی هم میکردم که کاش فلان حرف و میزدم .کاش تو اون لحظه تو چشماش بیشتر زل میزدم.
وقتی به فردا فکر میکردم که قراره چه حرفایی بزنیم دلم هوری میریخت پایین.
مامانم اومد تو اتاقم
_ناهار که نوک زدی فقط.حالا یکم میوه بخور سر امتحان کنکورت غش نکنی
_کو تا کنکور
_با این نخوردنتو چسبیدن به کتابات میترسم به کنکور هم نرسی.بخور جون بگیری
دلم میخواست مامان زودتر از اتاق بره بیرون تا من بیشتر فکر کنم
تند تند میوه هامو خوردم
_بفرما خوردم .حالا برو بزار به درسم برسم.
_واا چیکار به تو دارم .میخوام شلوار سجاد و رفو کنم
_نمیری من برم اینطوری تمرکز ندارم
مامان غرغر کردو از اتاق رفت بیرون.منم تو رویاهام باز غرق شدم…
..
.تو مدرسه چشم به ساعت بود.اصلا نمیفهمیدم معلم چی میگه .اینه رو از تو کیفم دراوردم و شروع کردم به نگاه کردن خودم
_ترک خورد بسه
روشنک بغل دستیم اینه رو ازم گرفت
_دل بده به درس .چته تو هپروتی.
_حوصلشو ندارم.اینمو بده
_عاشق شدی
اینه رو ازش به زور گرفتم
_نه من خر نمیشم خیالت راحت
زنگ کلاس خورد.سریع کیفمو برداشتمو از مدرسه زدم بیرون.
تند تند رفتم سمت جاده و از اونجا رفتم سمت جنگل
رو یه سنگ نشسته بود
نفسمو دادم بیرون که فکر نکنه به خاطرش دویدم
اما انگار نفس نداشتم
دستمو رو قلبم گذاشتم که یکم اروم بگیره
رفتم سمتش
منو دید .از رو سنگ بلند شد.
_سلام خوبی.
_سلام خیلی وقته اینجا هستی؟
_نه از قصد زود اومدم.
نگام میکرد
منم نگاش کردم .امروز تیپ پلوخوری زده بود.شلوار پارچه ایی با پیراهن سفید
خیلی بهش میومد
_ااا راستی.
از پشت سنگ یه شاخه گل سرخ اورد بیرون و گرفت جلوم
_گل برای گلی
گل و گرفتم .بوش کردم
_عطر خودمو زدم که بوش میکنی به یادم باشی
بوی عطر گرم و تلخش تمام ریه هامو پر کرد
_عجیبه تو شمال عطر نمیمونه .این چجوری میمونه
_ما اینیم دیگه.
شروع کردیم به قدم زدن
_راستی کلاس چندم هستی
_سال سوم .دوست دارم مترجمی زبان بخونم
_خوب هنرستان که مترجمی نداره ؟
_اینجا پیش دانشگاهی نداره .مجبوری هنرستان اومدم.اما کنکور برای مترجمی میدم
_عجب چه سخت.اینجا چی میخونی
_طراحی
_خوب خوبه
_شما چی؟
_من رو پایان نامه ام دارم کار میکنم
_مگه دانشجو هستی
_بله .اینم کارت دانشجوییم….
#ادامه_دارد