رمان آنلاین طناب ابریشمی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۱تا۱۵
طناب ابریشمی
نویسنده:ساغر
#طناب_ابریشمی
#قسمت_۱۱
کارت دانشجوییشو نگاه میکنم.
حبیب …
رشته ی :معماری
_اسمت حبیب هست ؟
_اره اما از بچگی سیاوش صدام کردن.
_رشتتو دوست داری
_اره برای همین از تهران کوبیدم اومدم اینجا
_مگه تهران زندگی میکنی؟
_اره .اما اصالتمون برای اینجا هست.عموم همین ده شما زندگی میکنه.کربلایی..
_ای وای .من میشناسمش.پس چرا شمارو ندیدم تا به حال..
سیاوش کارت دانشجویی و ازم میگیره
با خنده میگه
_از بس خانم هستی
_مسخرم میکنی؟
_غلط بکنم من
ساکت میشم و به راه رفتنم ادامه میدم
_ناراحت شدی
_نه مهم نیست
سیاوش وایمیسته.چند قدم ازش جلوتر میرم
یهو گوشه ی مقنعم گیر میکنه به جایی
بر میگردم سیاوش مقنعمو گرفته بود
_جان من ناراحت شدی؟
_نه
_بگو جان من
دلم هری میریزه .
_وای چرا جان تو .جان خودم
_خیلی دوست دارم
اون کلمه یکی از خاص ترین و بهترین کلمه ای بود که تو عمرم شنیده بودم
قلبم انگار کف دستم بود.فقط نگاش کردم
_میدونی از کی چشم دنبالت هست؟
_نه
_روزی که برای ختر عموت خنچه اوردن.یادته چقدر بزن بکوب کردن
تو بالای پشت بام ایستاده بودی نقل میریختی
تاحالا همچین مراسمی ندیده بودم
اومدم ببینم چه خبر هست.یهو یه عالمه نقل ریخت رو سرم
بالا سرمو نگاه کردم
دیگه نتونستم سرمو پایین بگیرم
رفتم کنار یه خونه ایستادم
نگات میکردم
با دخترا رو پشت بام بودی و میخندیدی
تو لباس سفید که گلای قرمز داشت مثل یه نقاشی بودی….
.
#قسمت_۱۲
بابام زیاد نقاشی میکنه.طرح تورو از بچگیم تو نقاشی های بابام زیاد دیده بودم
روسری سفید قرمز
با اون موهای فر خرمایید
پیراهن بلند.گل گلی
یاد بچگیام افتادم.انقدر موندم تا دیگه کسی تو کوچه نبود…
_پس چرا من یادم نمیاد تورو
_تو غرق خودت بودی.فقط میخندیدی.به بابام زنگ زدم گفتم یه دختر دیدم عین نقاشی هات این نقاشی نیست خودشه.
بعدش چند بار تو راه مدرسه دیدمت.
اخر تصمیم گرفتم باهات حرف بزنم.الان هم باورم نمیشه اینجا با من داری حرف میزنی.
محو حرفاش بودم.یهو یادم افتاد دیرم شده
.ساعت سیاوش نشون میداد نیم ساعت پیش باید خونه میبودم و الان وسط جنگلم
رنگم مثل گچ سفید شد
سیاوش کیفمو گرفت
_بدو گلی
تا نزدیک جاده دویدم
نفس کم داشتم
نزدیک بریدگی با هن هن گفتم
_توبرو خداحافظ
رسیدم خونه
رضا داشت از مامان شیر میگرفت
مامان منو دید
_چه عجب تشریف اوردی .کجا بودی؟
_موندم تو مدرسه رفع اشکال یکی از بچه هارو کنم.
به رضا سلام کردم
با اخم جوابمو داد.
رفتم تو اتاقم
به زور نفس میکشیدم
ولو شدم رو زمین
مقنعمو دراوردم
یاد سیاوش افتادم که مقنعمو تو دستش گرفته بود
ذوق کردم
گوشه ی مقنعمو بو کردم
یه تیکه از موهام ریخت تو صورتم
همیشه از اینکه موهام فر بود بدم میومد
اما اینبار کش موهامو باز کردم و موهامو ریختم تو صورتم
رو قالی دراز کشیدم
چشامو بستم و تک تک اون لحظه که با سیاوش بودمو برای تجسم کردم…
#قسمت_۱۳
روزا گذشت.قرار ما هر روز کنار اون تکه سنگ بود که سیاوش روز اول روش نشسته بود.نزدیک کنکور بود و من هر روز بهانم برای دیر رسیدن به خونه بیشتر بود.دیگه بی خیال درس و دانشگاه شده بودم.
انقدر رویا و خیال داشتم که درس توش جا نمیگرفت.
سیاوش انقدر از ایندمون گفته بود که حتی شبا هم خواب نداشتم
گاهی میگفت
_بعد ازدواجمون کنکور میدی .خودم کمکت میکنم.
منم انگار از خدا خواسته بی خیال همه چیز شدم
یک ماه از دوستی ما گذشته بود.
تو مدرسه بی قرار رفتن بودم و وقتی هم پیشش بودم غصه داشتم که زمان چرا زود میگذره.
.
زنگ خورد مثل همیشه دویدم .نزدیکای جنگل بودم که یکی صدام کرد
_گلناز.اینوری میری چرا؟
_رضا بود.با موتور جدیدش بود.طبق معمول اخم کرده بود .
_دارم میرم خونه
_از اینجا چرا؟
_میخوام میوه ی کاج جمع کنم برای کاردستی
یهو دیدم سیاوش از پشت سر رضا داره اشاره میکنه که برم سمت جاده ایی که به سمت خونه بود
_ برو خونه خودم میارم
_وا خوب مسیرمه .اصلا تو چیکاره ایی؟
_پرو نشو .برو خونه .جنگل جای دختر نیست.بدو برو تا صدام بلندتر نشده
عصبانی شدم .اما میدونستم فایده ایی نداره .راهمو کج کردم به سمت جاده .
از صدای روشن شدن موتورش فهمیدم رفته سمت جنگل.
سیاوش از کنارم رد شد
_بیا پایین جاده اونجا هستم
خندم گرفته بود.
انقدر سریع گفت و رد شد که هرکس اگه اونجا بود فکر میکرد دیونس.
پیچیدم پایین جاده .
سراشیبی بود.مجبور بودم یواش برم که پرت نشم .یهو یکی سوت زد
دنبال صدا بودم
سیاوش بود .نزدیک یه تخته سنگ بزرگ نشسته بود.رفتم پیشش
_حالا کجا بریم؟
_سیاوش دستاشو باز کرد
_بیا پیشم بشین .از جاده نگاه کنن معلوم نیستیم
رفتم.تو بغلش .
_این پسر عموت دیونس؟با همه دعوا داره.چند روز پیش یه پسره رو حسابی کتک زد
_از بچگی عصبیه.تو کار همه هم دخالت میکنه
_اونطوری باهات حرف زد دلم میخواست خفش کنم
_بار اولش نیست .بار اخرش هم نیست
_پس خودم یه روز میکشمش.
خندم گرفت
_هیچی دیگه شوهر قاتل گیر ما اومده؟
سیاوش لپمو میگیره میکشه
_اخه توله سگ من برای تو همه کار میکنم.دلم نمیخواد کسی بهت حرفی بزنه
_منم نمیشینم کسی بهم حرف بزنه
_گلی من برای رسیدن بهت همه کاری میکنم
_قول؟
سیاوش دستمو میگیره
_قول مردونه…..
#قسمت_۱۴
یک هفته موند به شروع امتحان ها.
اخرین روز مدرسه بود.
خیلی استرس داشتم
استرس اینکه هیچی از درسامو بلد نیستم.
کلا تو فضای کلاس نبودم هر وقت کتابمو باز میکردم با تعجب نگاه میکردم که معلم کی درس داده چجوری درس داده.پس چرا من یادم نیست؟
استرس کنکورو داشتم .میدونستم قبول نمیشم و مامان به بابا میگه:
_دیدی گفتم الکی پولتو خرج مدرسه این نکن.هی الکی تو سرما و گرما رفت و اومد این شد نتیجش.
از همه مهمتر استرس دوری از سیاوش و اینکه نمیتونم بعد امتحان ها ببینمش دیونم میکرد.
از مدرسه زدم بیرون بدون خداحافظی از معلم هام
پارسال تا اخرین لحظه تو مدرسه میموندم و قربون صدقه معلم ها میرفتم.
اما الان ماتم همه چی و داشتم و دل و دماغ خداحافظی و شوخی با کسی نداشتم
طبق معمول از اون سراشیبی خاکی رفتم پایین .
سیاوش به همون تخته سنگ تکیه داده بود.پام پیچ خورد.سیاوش دوید سمتم.نشستم رو زمین.
_چی شد عزیزم.خوبی؟
پام خیلی درد میکرد.یهو زدم زیر گریه.
_ای وای میخوای ببرمت درمونگاه
سرمو به علامت نه تکون دادم .اشک هام بند نمی اومد
_درد داری؟بزار ببینم پاتو
رفتم تو بغلش
_من بدون تو میمیرم سیاوش
_چی شده گلی .منو نگاه کن
نگاش کردم
_امروز روز اخر مدرسه ها بود .خیلی زود گذشت
_خوب باشه .روز اخر زندگیمون که نیست .من فردا میرم تهران با بابام حرف بزنم
_میری؟کی میای؟
_یکم تهران کار دارم.سه هفته طول میکشه
گریم بیشتر شد
_ای وای اینطوری که من دق میکنم
_خدا نکنه .عوضش با دست پر میام.میام که برای همیشه مال خودم باشی.بدون استرس ببینمت .من شرمندتم اینجور جاها قرار میزاریم
_تو فقط باش.جاش اصلا مهم نیست
_لیاقتت اینجا نیست.لیاقتت یه عروسی مجلل هست که کل گیلان باخبر بشن .
_زود میای؟
_اره زود میام برای همیشه هم میام که پیشت بمونم
_سیاوش قول دادیااا
_مرده و قولش….
#قسمت_۱۵
امتحان ها شروع شد .
سفت و سخت نشستم به خوندن که قبول بشم .چون اگه تجدید میشدم اینجا تابستون معلم نمی اومد و باید فقط امتحان میدادم .
در حد ده به بالا میخوندم.حسابی لاغر شده بودم.
یه شماره از سیاوش داشتم که چند باری از امتحان بر میگشتم زنگ زدم که یه خانم برداشت و منم قطع کردم
سعیده با شوهرش هر وقت میومد گریم میگرفت
دوست داشتم من جای اونا بودم و با سیاوش میشستیم و چای میخوردیم و کلی شوخی میکردیم.
سعی میکردم به سیاوش کمتر فکر کنم .
هر وقت دلم براش تنگ میشد اون شاخه گل و بو میکردم و باهاش شبا میخوابیدم.
دو هفته از خداحافظی من و سیاوش گذشته بود. نشسته بودم و داشتم بلند بلند درس میخوندم که بیشتر کلمات تو مغزم فرو بره
یهو مامان شروع کرد به جیغ زدن
_چی شده؟
مامان دوید سمت حیاط
منم پشت سرش دویدم
سجاد و رضا صورتشون خونی بود
مامانم محکم میکوبید رو پاش
_وای بمیرم چی شده
رضا زیر بغل سجادو گرفته بود و اورد نشوند رو پله ها
_هیچی خوبیم
از سر رضا خون میومر.دماغ سجاد هم خون میومد
شلنگ اب و اوردم نزدیکشون
کمک کردم سجاد صورتشو بشوره
به رضا گفتم
_برم به عمو بگم ببرتت درمانگاه
_نه لازم نکرده .خودش جوش میخوره .سرم زیاد شکسته
مامان با دست کوبید تو پای سجاد
_همش دنبال دردسر هستی توله سگ.
رضا صورتشو داشت میشست
_میکشمش.زن عمو به خدا میکشمش.پسره فحش بد میداد به سجاد رفتم جداش کنم با سنگ زد تو سرم.یارو چهار سال از سجاد بزرگتر بود فکر کرده هر کاری میتونه بکنه.
برگشتم سمت رضا
_خوب چرا تورو با سنگ زد ؟مگه نرفته بودی جدا کنی
سجاد یهو گفت
_چرا اومر جدا کنه زورش نرسید چاقو کشید پسره ترسید سنگ زد
مامان یهو محکم کوبید تو صورتش
_خاک بسرم .چاقو از کجا ؟چرا دنبال شر هستید اخه
رضا محکم میکوبه به بازوی سجاد
_دهن لق باید میزاشتم بکشتت.لیاقت نداری
رضا میره سمت خونشون
با اب و جارو شروع میکنم به شستن خون ها
مامان تو خونه با سجاد داد و بیداد میکرد
به رضا نگاه کردم که میشلید و راه میرفت
مامان اومد تو حیاط .
_خدا اخرو عاقبت این رضا رو به خیر کنه بد اهل دعوا هست ……
#ادامه_دارد