رمان آنلاین طناب ابریشمی بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۲۱تا ۲۵
طناب ابریشمی
نویسنده:ساغر
#قسمت_۲۱
کنار جسد رضا نشسته بودیم
سیاوش گریه میکرد
انگار دیگه اشکی نداشتم .فقط به صورت سفید رضا نگاه میکردم.
سیاوش اشکاشو با استین لباسش پاک کرد
از جاش بلند شد
_من میرم خبر بدم
یهو مثل برق گرفته ها شلوارشو گرفتم.
_کجا
_میرم بگم چی شده
_تمام قدرتمو تو دستام جمع کردم و دست سیاوش و گرفتمو کشیدم سمت خودم .سیاوش نشست رو زمین
_نرو
_تا شب بشینیم اینجا؟تو برو خونه من همه چیز و گردن میگیرم
_چالش کنیم
_چی
_چالش کنیم
_مگه گربس؟گلی پسر عموته
_به منو تو چه مربوط میخواست دخالت نکنه .میخواست چاقو نکشه.مگه ما گفتیم بیاد؟اصلا این از اولش هم دعوایی بود .ما نمیزدیم یکی دیگه میزدتش
_گلناز برو خونه
داد زدم
_برم خونه که چی بشه.اینه اینده ی منو تو؟یه دیونه گند بزنه توش.سیاوش اگه ما نمیکشتیمش این مارو میکشت
_گلناز هر چی هست من پسر عموتو کشتم
از جام بلند شدم
_باشه بیا بریم بگیم.فکر کردی من میرم خونم تو هم بری زندان ؟باشه یه دیونه گند زد تو زندگیمون بریم بگیم .جفتمونو اعدام میکنن.کل ده هم میافتن جون هم .مگه دختر خالت نامزد پسر حاج رفعت نیست.اونم بدبخت میشه.پسش میدن خونه ی خالت .بیا بریم .
یکم رفتم جلو تر
_بیا دیگه
دوباره گفتم
_ببین تو اعتراف کنی منم اعتراف میکنم .یا باتو زندگی میکنم یا با تو اعدام میشم .بیا بریم
سیاوش به رضا نگاه میکرد.چاقورو از بدن رضا دراورد.شروع کرد به کندن زمین
دویدم سمتش کمکش کنم
داد زد سرم
_نمیخواد.دو ساعت هست بیرونی .برو خونه شک نکن.
نگاش کردم .بلند شدم که برم
_گلناز
برگشتم سمتش.
_روسریتو ببر. بگرد ببین چیزی جا نزاشته باشی
روسری و از رو زمین برداشتم و دویدم.
پاهام میلرزیدن
اما میدویدم
وسط جاده بلند داد زدم
_خدااااااا خودت کمکم کن
رسیدم خونه.مامان داشت سبد حصیری درست میکرد
_وای خاک به سرم .چرا این شکلی هستی تو
تازه یادم افتاد غرق گل و خاکم
_هیچی دیر شد دویدم پام پیچ خورد افتادم تو چاله…
هر چی به ذهنم میرسید میگفتم تند تند میگفتم و مامانم هاج و واج نگام میکرد
_انقدر از درد گریه کردم مامان.
_ذلیل بشی دیر کردی عموتو فرستادم دنبالت.حالا این ریختی اومدی برام
زبونم بند اومد
_عمو ؟عمو چرا؟
_داشت میومد اونوری گفتم مدرسه هم یه سر بزنه
فکم میلرزید.از کنار مامان رد شدم که حالم و نبینه
_برو حموم خودتو لباساتو بشور
رفتم زیر دوش حموم نشستم کف زمین
متوجه شدم گوشه ی دامنم خونی هست
گریم گرفت
گل و ماسه کف حموم پخش شده بود
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
_گلناز فکر کن .فکر کن
مثل خلا با خودم حرف میزدم
نمیدونم چقدر گذشت اما تو حال خودم نبودم .کل اون دوساعت جلو چشم بود…
#قسمت_۲۲
شب شده بود
به هوای گوش دادن اهنگ کف اتاقم دراز کشیده بودم
ضبطم روشن بود
اصلا یادم نمیاد چی پخش میشد
فقط به سقف خیره شده بودم
همش اون دوساعت عین یه فیلم جلو چشم بود
انگار هیچ هوایی تو اتاق نبود
احساس میکردم خون رضا تو خورد درخت های جنگل رفته و کل درخت ها میخوان منو محاصره کنن
صدای صحبت از بیرون میومد
نیم خیز شدم.
تمام بدنم گوش شده بود
چهار دست و پا رفتم سمت پنجره
_وای بچم .نمیدونم کجاس .از صبح غیب شده.
زن عمو بود
به ساعت نگاه کردم .یازده شب بود.
بابا موتورشو روشن کرد
_زن داداش رضا بچه که نیست.الان میرم خونه ی دوستاش دنبالش
زن عمو نشست کنار پله
_باباش از غروب رفت دنبالش .اخه سرکار هم نرفته.
بلند شدم .خواستم برم پیششون
اما با چه رویی برم؟
رخت خوابمو پهن کردم و دراز کشیدم
نمیدونستم چیکار کنم
بعد چند ساعت زن عمو شروع کرد به بلند گریه کردن
مامان سعی میکرد ارومش کنه
گوشامو گرفتم تا صدای زن عمورو نشنوم
صدای موتور بابا اومد.
زن عمو بابارو سوال پیچ کرد اما بابا جوابی نداشت بده
صدای ماشین عمو اومد.
عمو گفت مجبور شده به کلانتری بسپاره
_داداش بریم بیمارستان ها بپرسیم؟
یهو زن عمو جیغ زد
از جام پریدم و رفتم سمت پنجره
زن عمو غش کرده بود
بابا و عمو رفتن
مامان شونه های زن عمورو ماساژ میدادو دعا میخوند
رفتم سمت رخت خوابم
پتورو کشیدم رو سرم
خدا.خداجونم رضا برگرده .بیاد بگه همش دروغ بود.خدا غلط کردم .
نزدیکای صبح بود که بابا اینا برگشتن
قلبم محکم میزد
زن عمو دیگه نا نداشت حرف بزنه و یواش گریه میکرد
_فردا قراره با خود کلانتری بگردیم ببینیم کجاس…
میگن پریروز با یه پسره دعواش شده.بریم ببینیم کی بوده کجا بوده….
#قسمت_۲۳
سیاوش داشت زمین و میکند
جنازه یکم اونورتر رو زمین بود
خواستم کمک سیاوش کنم شروع کردم با دستم خاک و چنگ زدن
سیاوش دستمو گرفت
نگاش کردم
رضا بود.از جای شکستگی سرش خون میومد…
از خواب پریدم
نفس نفس میزدم
ساعتو نگاه کردم.هفت صبح بود.از اتاق رفتم بیرون
مامان داشت اب قند درست میکرد.
_چی شده؟
_وای خوشبحالتون بچه ندارید .رضا گم شده تاصبح با زن عمو پر پر زدیم برو این و بده بخوره داره سکته میکنه
دستم میلرزید
لیوان و با دوتا دستم گرفتم و رفتم پیش زن عمو
زن عمو بی صدا گریه میکرد
بدون حرف لیوان و دادم دستش
نمیتونستم زن عمورو اون شکلی ببینم
رفتم تو اتاقم
پتومو گاز میگرفتم و گریه میکردم
ساعت نه بابا و عمو اومدن
هیچ اثری از رضا پیدا نکرده بودن
وقتی عمو گفت حتی پزشک قانونی هم رفتیم
زن عمو غش کرد
رفتم تو حیاط تا یکم نفس بکشم
دیدم پشت یه درخت یه اشنا ایستاده
سیاوش بود
اشاره کردم بیاد دنبالم
دویدم سمت پشت خونه
سمت شمشاد ها
سیاوش اومد
رنگش مثل گچ سفید بود
_گلناز من باید برم اعتراف کنم
_چی میگی تو دیونه شدی
_گلی من نمیتونم تا صبح دستمو صدبار شستم .من کشتمش .از ترس چاقورو کردم تو قلبش.
سیاوش بلند بلند گریه میکرد
_هییییس بزار فکر کنم
نشستم رو زمین
یواش گفتم
_خوب خاک ریختی؟
سیاوش اشکاشو پاک کرد
_اره
_چیزی اونجا که جا نموند
سیاوش با سر گفت نه
_چاقورو چیکار کردی؟
_انداختم کنارش روش خاک ریختم
_پاکش کردی؟
سیاوش فقط نگام کرد
_پاک نکردی؟
فقط بهم زل زده بود
_خوب درش بیارن اثر انگشتت که هست.
_از کجا پیداش کنن؟کی پیداش کنه .اصلا میرم اعتراف کنم
_سیاوش صبر کن .ببین من درستش میکنم.تو زندگیمونو خراب نکن
_چجوری میخوای درس کنی ؟هان ؟
_ ساعت یک بریم چاقورو در بیاریم پاک کنیم
_گلی تو دیونه هستی؟؟من دست دیگه نمیزنم.
_نزن من خودم درستش میکنم
_گلناز به خدا قول میدم اسمی از تو نبر
_ تو بری اعتراف کنی منم میام .فهمیدی منم میام .انقدر میگم تا منم کنارت اعدامم کنن.اینجا که خوشبخت نشدیم بشاید اون دنیا شدیم.
دستای سرد سیاوش و گرفتم
_قول میدم کسی نفهمه .این راز تا ابد بین ما میمونه.سیاوش به من اعتماد کن خودم درستش میکنم….
#قسمت_۲۴
منتظر یه فرصت بودم که برم سمت جنگل
چشم به بیلچه ی کوچیک خواهرم افتادم.برداشتمش. روسری که سیاوش خریده بود و سرم کردم .
مثل یه گرگ که میخواد بره شکار نشستم و منتظر موقعیت بودم.
مامان و زن عمو رفتن به سعیده زنگ بزنن
عمو و بابا هم رفتن کلانتری
دویدم سمت جنگل
برام عجیب بود که این همه قدرت دارم
خسته بودم حتی رگ های بدنم هم میلرزید اما تمام تلاشمو میکردم زودتر برسم به جنگل
رفتم داخل جنگل نزدیک همون سنگ دیدم سیاوش نشسته
رفتم نزدیکش
داشت گریه میکرد
_خوبی
_خوب؟تو خوبی میبینی؟
با چشم دنبال جایی بودم که رضا رو دفن کرده بودیم
_اونجاس زیر درخت
بیلچرو از زیر بلوزم دراوردم
شروع کردم به کندن
سیاوش اومد کنارم
تند تند نفس میکشید.معلوم بود از ترس میلرزید
به جنازه رسیدم
یهو سیاوش داد زدم
_نه نه.
داد زدم سرش
_برو اونور برو الان همه میفهمن
دستام میلرزیدن
با دست چپم دست راستمو گرفتم که کمتر بلرزه
چاقورو برداشتم
با دامنم پاکش کردم
بعد پرت کردم تو گودال
بدون اینکه به رضا نگاه کنم با دست و پا و بیلچه خاک ریختم
از گوشه کنار هم خاک اوردم ریختم روش
با دست محکم میزدم رو خاک که صاف بشه
سیاوش فقط گریه میکرد
رفتم کنارش
دستاشو گرفتم
_تموم شد
_چی تموم شد.من چجوری زندگی کنم.چجوری گلی؟این یه روز چجوری گذشت؟بقیش اینطوری میگذره
یهو روسریمو از سرم دراورد
_بزار با این خودمو دار بزنم
بزار خودمو خلاص کنم
دارم میمیریم گلی.
بلند بلند گریه میکرد.بغلش کردم.
_سیا تقصیره خودشه .خودش خواست
_خودش خواست بمیره؟خودش؟من چاقورو کردم تو قلبش کجا خودش خواست
عصبی شدم داد زدم
_بس کن .بس کن.میخواست نیاد فضولی .اصلا حقشه
_من میرم خودمو لو میدم
_دستشو گرفتم .بیا بریم .بدبخت شدن خانواده هامون هم گردن تو
سیاوش بازم شروع کرد به گریه کردن
صورتشو بوسیدم
_هر کاری کنی من با توام .خودت میدونی دیگه.یا خوشبختم کن یا بدبختم
از جام بلند شدم و رفتم سمت خونه…..
#قسمت_۲۵
با دست لرزونم داشتم از تو گودال چاقورو برمیداشتم که یهو یه دست ،دست منو گرفت
نگاه کردم.رضا بود
با دست چپ چاقورو از تو قلبش دراوردو داد بهم
از چشماش خون بیرون میریخت
جیغ زدم
اما صدا نداشتم
هر چی سعی کردم صدا نداشتم
یهو منو کشید تو گودال
خاک ریخته میشد روم
جیغ میزدم .اما رضا فقط کنارم خوابیده بودو لبخند میزد.
یهو اب ریخته شد رو صورتم
از خواب پریدم
_گلی .گلناز.چیه .چی شده.
مامانمو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم
یک روز دیگه هم گذشته بود و از رضا هیچ خبر یا اثری پیدا نکردن
سعیده هم کنار مامانش فقط گریه میکرد
من و مامان هم در حال رفت و امد از خونه خودمون به خونه ی عمو بودیم
روز سوم
بابا اومد
_از کلانتری اون پسری که با رضا دعواش شده بود و بردن برای بازجویی.خانوادش کل ده و رو سرشون گذاشتن
ای خدا خودت ختم به خیرش کن.
از پنجره بیرون و نگاه کردم .سیاوش نزدیک داشت قدم میزد.
رفتم تو حیاط
به هوای اینکه برم خونه ی عموم از کنارش رد شدم
_برو پشت خونمون سمت شالیزار میام
رفتم خونه ی عموم
یکم دون برداشتمو ریختم جلوی مرغ ها.
زن عمو از تو پنجره ی اتاقش صدام کرد
_وای گلناز دستت درد نکنه .اصلا حواسم به این زبون بسته ها نیست.اخه بچم
یهو گریه کرد
تند تند دون هارو پاشیدم و تخم مرغ هارو جمع کردم و گذاشتم تو اشپزخونه
_زن عمو مامانم صدام میکنه الان میام
رفتم پشت خونه ی عمو و دویدم سمت شالیزار
سیاوش نشسته بود رو زمین و سنگ پرتاب میکرد
_چرا انقدر تابلو میای دم خونمون؟
_دو ساعته دارم میچرخم
_خوب چیه
_جابرو گرفتن
_کی هست؟
_پسر خالم
_وا به اون چیکار دارن
_اخه چند روز قبلش با رضا دعواش شده بود.اومدم بگم من میرم خودمو معرفی کنم.
از جاش بلند شد.خواست بره دستشو گرفتم
_ااا صبر کن ببینم .دم به دقیقه هی میخواد بره اعتراف کنه
_همین مونده خون پسر خالم گردن من بیافته
_مگه مدرک دارن اون بوده
_نه اما پسر خالم تهدیدش کرده
_بردن بترسوننش حرف بزنه .ازاد میشه
_ببین گلناز خانم.این ده کوچیک هست.صدنفرو میگیرن میبرن .کل ده بهم ریخته .من میرم
_داد زدم .اره برو .بفرما برو.حالا من شدم گلناز خانم.اومدی عاشقم کردی پسر عمومو کشتی حالا میخوای بدبختو انگشت نمای دهم هم کنی
سیاوش اومد نزدیکم.دستمو محکم گرفت.احساس کردم یکم دیگه فشار بده دستم قطع میشه
_من نمیرم تورو لو بدم .میگم سر پسر خالم عصبانی بودم کشتمش.اسم تورو هیچ وقت نمیارم .از اول گفتم بهت
دستمو از دستش کشیدم بیرون
_برو بگو ببین تا کجا باهاتم
سیاوش نگام کرد.هیچ وقت اون نگاه و یادم نمیره
پر از عشق و ترس و استرس بود
پر از دوست دارم های ناگفته
پر حسرت
پر از چرا.
#ادامه_دارد