رمان آنلاین فخری داستان براساس سرگذشت واقعی قسمت ۶ تا۱۰
رمان آنلاین , نازخاتون , داستان واقعی , داستان های نازخاتون , رمان
اسم رمان: فخری
نویسنده : ساغر
#قسمت_ششم
عممو بتول نموندن و رفتن خونه یه اقوام دیگه گفتن جاکمه مزاحم نمیشیم
شب حسن اومد ننه از اومدن عمم گفت
اما من نشنیدم از پول حرفی بزنه
یه روز جمعه ناهار ابگوشت داشتیم
دیدم سهم من یه تیکه چربی و نخود بود با سیب زمینی
اما انسیه گوشت داشت تو ظرفش
چربی و دادم به حسن گفتم من گوشت میخوام
گفت بیا مال منو بگیر
ننه چشم غره رفت از ظرفش یه تیکه گوشت داد حسن
گفت ننه تو کار میکنی گوشت باید بخوری
گفتم منم اینجا کار میکنم گوشت ندارم
اما انسیه گوشت داره کار هم نمیکنه
ننه گفت
واه واه چقدر زبون داره
بمیرم برات مادر حسن چی میکشی
موقع ظرف شستن پارچ دوغ از دستم سر خورد افتاد تو حوض دستش شکست
ننه حسن مثل پلنگ تیر خورده پرید تو حیاط
گفت اخر کرم خودتو ریختی
گوشت انقدر ارزش داشت پارچ جهازمو بشکنی
عروس نیاوردم بلای جونم اومده.حسن از خواب پاشد اومد تو حیاط گفت چیه ننه
ننه لب حوض نسشسته بود گفت پارچ جهازمو شکست سر یه تیکه گوشت
حسن نگام کرد گفت اره از کجا بیارم خسارت کم عقلیتو بدم
من که وسط حیاط هاج و واج نگاه میکردم گفتم
عمم سی تومن داده برام ظرف بخری همونو بخر
یهو دیدم ننه ساکت شد
حسن گفت چی سی تومن کی داده
گفتم عمم داد
داد جهاز بخرم
ننه گفت دروغ میگه کی پول داد
داشت باز شلوغ میکرد
گفتم حسن پاشو زنگ بزنیم مغازه علی اقا اون میگه پول عمم داده یا نه
ننه دید اوضاع خوب نیست گفت وا چس مثقال پول ارزش داره زنگ بزنی
حسن گفت پس پول داده
دلم خنک شد تو دلم عروسی بود
حسن یه لگد زد زیر سبد ظرفا گفت دروغگو
کاسه ها ریخت تو حیاط صدای کاسه استیل تو حیاط پیچید.
ننه داشت فحش میداد.رفتم تو اتاق.حسن اومد دراز کشید
برای اولین بار دلم میخواست بغلش کنم
برای اولین بار طعم داشتن همسر
پناه
پشت و
میفهمیدم
اونم بغلم کرد موهامو زد کنار
گفت فخری از دست مامانم ناراحت نباش انسی ۲سالش بود بابا مرد
مثل مرد مارو بزرگ کرد
الانم به فکر انسی هست
فخری تو این فکرم یه اتاق جدا بگیرم
تو دلم قند اب شد گفتم واقعا؟
گفت اره خسته شدم هی ننه صبح تا شب از تو تو گوشم خوند
خسته شدم نمیتونم دو کلمه باهات بگم بخندم
هی ننه میگه زشته انسی مجرده
میریم فخری میریم
#قسمت_هفتم
انگار به گوش ننه رسیده بود ما میریم.یه روز پرید تو اتاق مثل پلنگ تیر خورده
گفت بچمو ازم میخوای بگیری .
مگه چیکارت کردیم
کلی نفرینم کرد.مامانمو فحش داد
نشستم کنار سماور گریه کردم
حسن میگفت خونه یه اتاق کمه بایدگشت
یه روز صبح بوی ابگوشت حالمو بهم زد
گفتم اه این چه بویه
حسن گفت ابگوشت دیگه
مگه بوی ابگوشت بد میشه
نشستم لب حوض حالم بد شد
انسیه گفت اه اه حالمو بهم زدی
گفتم ابگوشت بو میده
ننه داشت رو نونا اب میزد خندید
گفت حسن مبارکه ننه
من حامله بودم
ننه گفت پس جا پیدا نکنید فخری سختشه
من میمونم کاراشو میکنم
حسن خوش خیال منو باز گذاشت پیش اونا
هوا گرم بود
اما پنکه همش تو حال بود
برای اینکه نبینمشون تو اتاق میموندم و باد میزدم
عمم با بتول اومد تهران
خوشحال بودن
یه النگو دادن بهم
ننه گفت فخری همش خوابه سنگین شده
عمم گفت شرمندم کاراش گردن شماس
ننه گفت عیبی نداره انگار برای انسی کار میکنم
عمم گفت بیاد بریم خونه خاله خانم دار قالیش امروز تموم میشه
بیاد بریم اونجا همه هستن
ننه و انسی و منو عمه و بتول رفتیم
همه زنا نشسته بودن تخمه میخوردن دایره میزدن
یکی گفت وای توحامله ایی
بیا اینجا دار قالی و میچینیم هر کی از در اومد تو بچت همون میشه
قالی افتاد زمین خاک بلند شد
بتول یهو اومد تو
ننه گفت وای نه دختره
تا خونه گفت وای بچم بدون پشته
نون میپخت اگه نون میترکید میگفت وای نه دختره
موقع ناهار خوردن میگفت
بمیرم برای بچم عصای دست نداره
ناهار کوفتم میشد
یه روز به حسن گفتم وای دیونه شدم انقدر پسر پسر کرد
حسن رفت تو حال گفت ننه چیه گیر دادی؟ اصلا من دختر دوست دارم.ننه زد تو سرش
گفت تو دیونه شدی
جادوت کردن
پسر عصای پیریته
ننه تو نبودی من از کجا میاوردم میخوردم
حسن انگار قانع شده بود
دیگه هیچی نگفت رفت تو خیابون سیگار بکشه
ننه گفت بمیرم مجبوره بگه دختر میخوام ما چیزی نگیم
منم باورم شد بچم دختره
شیش ماهم بود اما انگار اصلا شکم نداشتم
ننه یه روز که رفته بودیم حموم گفت وای دختر باشه زپرتی هم باشه
مگه گوشت نمیدم بخوری
چرا انقدر لاغری
#قسمت_هشتم
همیشه ننه میگفت چاه پر میشه
اب های ظرفای شسترو بریزیم
داشتم از پله های حیاط بالا میرفتم
ظرف اب لم خورد خوردم زمین
دیگه چیزی نفهمیدم
یهو یکی جیغ زد.صدای همسایه ها میومد.
یه بچه گفت مامان خونه
با درد بلند شدم
بیمارستان بودم
دکتر گفت فقط زور بزن بچت وگرنه میمیره
جون نداشتم
دکتر افتاد رو دلم جیغ میزدم
مامان و بابام و میدیم بالا سرم هستن
صدای گریه بچه اومد
دکتر گفت پسره
من خوابیدم
حسن بالاسرم بود .میخندیدم.گفت چی شد خانم .چرا اونطوری شدی
گفتم لگنو میبردم پام پیچ خورد
حسن عصبانی ننه نگاه کرد گفت تو کار دادی این
گفت من نمیدونستم میترکه
حسن گفت فخری میریم خونه خودمون
من پیدا کردم
ننه گفت اما
حسن گفت خفه
ننه لال شد.
پسرمو اوردن سرخ و سفید
گفتم پشت دار شدنت مبارک
خندید گفت ای بابا.هر چی بود بچه منو تو هست
فخری کل کارخونه شیرینی میدم
ختنه سورون میگیرم بیا و ببین
گفتم اتاقمون چجوریه
گفت بالای شاپور گرفتم
همسایمون هم یه زن و شوهر و یه بچه
#قسمت_نه
از بیمارستان که مرخص شدم رفتم خونه ننه .گفت تا چهلت بمون تا حسن وسایل بخره بزاره اونجا.عمم اومد یه چند تا بقچه اورده بود.چند دست لباس بافتنی و لباس نخی.یه تشک نوزاد.چندتا پارچه.
۲۰ تومن میخواست بده به ننه نزاشتم گفتم بده به خودم میدم حسن
بتول دو تا از عروسکامو داد بهم
بوی بابامو بوی مامانو میداد
گریم گرفت ای کاش بودن میدیدن پسرمو.
عمه گفت خوب اسمش چیه.
هاج و واج حسن و نگاه کردم
ننه گفت بزارید شاهرخ
گفتم نه دوست ندارم .حسن گفت ما فکر نکردیم
ننه خودشو لوس کرد طرف حسن گفت شاهرخ که قشنگه
گفتم نه دوست ندارم.
یهو یاد تخت بغلی افتادم اسم پسرشو بابک گذاشته بود
من که دورو برم یا پسر نبود اگه هم پسر بود همه اسم پدر بزرگاشون روشون بود
گفتم من بابک دوست دارم
ننه چشمای مثل نخودشو ریز کرد گفت
چشمم روشن بابک اقارو دوست داره
عمم لبشو گاز گرفت
حسن گفت بابک چیه
گفتم بابک قشنگتره امروزی تره
ننه گفت .الان مود لخت شدنه لخت شو بروبیرون مود مود میکنه
گفتم من نگفتم مد هست گفتم جدیده قشنگه
عمم اون وسط مونده بود.چایشو خورده نخورده خورد گفت من رفتم شب میشه تا برسم خونه فامیل
مبارک عمه جونم
بتول پیشونیمو بوس کرد رفتن
ننه هم رفت تو حال پیش انسی بافتنی ببافن
خودمو لوس کردم چسبیدم به حسن
گفتم ببین بابک ما چه نازه
گفت :باز گفت بابک ننه خوشش نمیاد اه
گفتم حسن بچه ما هست عشق ما جان فخری بزاریم بابک
بعد داستان درد زایمانو بیهوش شدنمو گفتم
گفت باشه
تو دلم قند اب شد
#قسمت_دهم
سوسن خانم همسایه اومد برای دیدنم.یه زن چاق اما صورت خوشگلی داشت.همش گردن تکون میداد موهاش پخش بشه.
یقه لباسش باز بود
چادرش افتاده بود
حسن تا اون اومد رفت حیاط
سوسن خانم از هر دری حرف زد
یه لباس بچه دراورد داد گفت مبارکه حوصلت سر رفت بیا بالا پیشم
دیدم ننه نشسته با ذوق حرفاشو گوش میده گفتم ما داریم میریم خونه خودمون.چلم بشه میریم
ننه اخم کرد رفت تو حال
سوسن خانم خندش گرفت .ریز میخندید و هیکل تپلش تکون میخورد
گفت بابا ایول خوب گفتی
اما اول باید قاپ شوهرتو بدزدی بعد اینطوری حرف بزنی
مادر شوهرت سنی ازش گذشته بلده شوهرتو بلای جونت کنه .اما اگه شوهرت مال خودت باشه
خدا هم بیاد قبول نمیکنه
گفتم سوسن خانم مادر که ندارم کی یادم بده
گفت این چهل روز یا تو بیا بالا یا من میام یادت میدم
وقتی رفت حسن اومد تو خونه
گفت فخری من میرم دنبال فرشو کاسه کوزه برای اون خونه
ننه اخماشو کرد تو هم
انسی گفت من بیام
حسن گفت نه لازم نکرده عروسک بازیتو کن
فردا ظهر حوصلم سر رفته بود رفتم پیش سوسن خانم .بهم گفت واه واه اینجوری میگردی جلو شوهرت
لباستو
موهاتو
گفتم من که گفتم بلد نیستم
گفت حموم میخوای بری ماست بمال سرت
موقع ابکشی سرکه بزن
لباس کوتاه بپوش
سوسن خانم هی میگفتو من بیشتر میفهمیدم چه خبره
یه روز ننه گفت دیگه بالا نرو لازم نیست هی تو بیای اون بره .
زنیکه کاباره ایی همین مونده چیز یاد تو داهاتی بده
ادامه دارد…