رمان آنلاین فرار از جهنم بر اساس داستان واقعی قسمت ۶۱تا آخر
داستان فرار از جهنم
نویسنده:شهید سید طاها ایمانی
قسمت شصت و یکم: تو کی هستی؟
.
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن… نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره … حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم…
.
.
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم … واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه … .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم … از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و …
.
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود … بدجور چهره اش گرفته بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت …
.
.
سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ … یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه … سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم … البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم …
.
– خانواده انتخاب ما نیست … پدر و مادر انتخاب ما نیست … خودتون کی هستید؟ … الان کی هستید؟ … .
.
تازه متوجه منظورش شدم … یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه …
.
.
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته …
.
.
از خوشحالی گریه ام گرفته بود … قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل … من پول زیادی نداشتم … البته این پیشنهاد حسنا بود … .
.
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم … مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود … همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ …
قسمت شصت و دوم: مادر
.
برای اولین بار، بعد از ۱۷سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …
.
.
پیداش کردم … ۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد … کنار خیابون گدایی می کرد …
.
.
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … .
.
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن … نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … .
.
به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ۱۰ دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … .
.
گریه ام گرفته بود … هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید … همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … .
.
اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن …
.
سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟
قسمت شصت و سوم: پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …
.
.
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده …
.
.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .
– تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ …
.
.
نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد … .
.
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … .
.
چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم …
قسمت شصت و چهارم: خدای رحمان من
.
– حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم … قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم … اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم … دیگه ندارمش … .
.
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم …
.
خنده اش گرفت … شوخی می کنی؟ … یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد … شوخی نمی کنی …
.
– چرا استنلی؟ … چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .
.
ملتمسانه بهش نگاه می کردم … سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده … هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم …
.
.
مکث عمیقی کرد … شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .
– برای من گفتنش … خیلی سخته … اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته …
.
.
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود … پس تو هم بهم یه قولی بده … هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی … کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه …
.
به زحمت بغضش رو قورت داد … با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم … تا بعد خدا بزرگه…
.
.
اون شب تا صبح توی مسجد موندم … توی تاریکی نشسته بودم …
.
.
– خدایا! من به حرفت گوش کردم … خیلی سخت و دردناک بود … اما از کاری که کردم پشیمون نیستم … کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم … اما نمی دونم چرا دلم شکسته … خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود … به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن … به ما کمک کن تا من رو ببخشه … و به قلبش آرامش بده …
قسمت شصت و پنجم: ماشاء الله
.
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم … رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست …
.
.
اون اولین خانواده من بود … کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه … خیلی می ترسیدم … نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم …
.
.
بالاخره مراسم شروع شد … بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن … چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند … هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود …
.
.
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد … کنارم نشست… و خوندن خطبه شروع شد … .
همه میومدن سمتم … تبریک می گفتن و مصافحه می کردن … هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم … بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند … حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود … حتی اگر بهشتی وجود نداشت … قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم … .
.
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد… دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد … داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود … پیشانیم رو بوسید و گفت … ماشاء الله …
.
.
گیج می خوردم … دست کردم توی پاکت … دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود … .
قسمت شصت و ششم ـ: تو رحمت خدایی
.
اولین صبح زندگی مشترک مون … بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد … گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت …
.
.
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم … حس داشتن خانواده … همسری که دوستم داشت … مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه … چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود … .
.
بهش نگاه می کردم … رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم …
.
.
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم …
.
.
صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم …
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد… بیش از ۳۰ سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم …
.
.
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … چه اتفاقی افتاد؟ … من کاری کردم؟ …
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن … .
.
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم …
.
– حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا …
.
.
دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود… بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت … دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم … .
قسمت آخر: خوشبخت ترین مرد دنیا
.
قصد داشتم برم دانشگاه … با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد … .
.
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم … مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم …
.
اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم …
.
.
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و … بدم … .
.
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم … چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن … .
.
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه …
.
.
من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … .
.
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ …
.
.
و من این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست …
.
.
اتحاد، عدالت، خودباوری … من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
.
.
.
@nazkhatoonstory